Sunday, March 5, 2017

فروشنده



"
فروشنده" در فروشگاهِ دوغآبعلی
==========
برگِ سبزی به ابوبکر بغدادی، و فریب‌خوردگانِ زورگیرَش:
در بطریِ این دوغ چه معجونی است که بدان مؤمنی؟
گـــــاه که در دوغِ این بطری، تنها اثری از بُـز است و علف و بشر!
فرموده‌ای:
"
سه راه داری:
یا ایمان می‌آوری به این معجون؛
یا جلایِ وطن می‌کنی؛
یا خودت را می‌کشی!"
این تمامیِ معرفت به دوغآبِ خدایِ توست!
می‌گویم: پیش‌ِ رویم، یکی راهِ مستقیم بیش نمی‌بینم:
که تسلیم شوم به نبض‌هایِ رگِ گردنم
و خود باشم.
تسلیم نمی‌شوم به مکرِ عقلِ تو!
گـــــــاه که انتظارِ یک منتظِر، منتظَر نیست
تنها می‌توان نظاره کرد به منظره در مهلتِ نَظَر
که ناظر منم به اِنظارِ تو در اَنظارِ رجاله‌ها!
شکست خورده‌ای از اربابِ خویش‌و این روزها به کـــــوه پناه برده‌ای از شَرّ خویش
به غاری که از آن زاده شدی یک شب از نطفه‌یِ آتش و خونِ بی چرا!
 
مشکل از نقطه‌هایِ جعلیِ بی چون‌وچرایِ توست که در پایانِ گزاره‌هایِ بی‌فعل و فاعل می‌نهی به القاءِ جمله!
صدقِ ابلیس را باور می‌کنم به وعده و... نفاقِ تو را نیز!
ایمانِ تو دستکاری شده ابوبکر و تو خالقِ آنچه می‌فروشی نیستی!
شاید به تهدید، شاید به تمکین، شاید... چه بدانم؟!
شاید گروگانی و گروگان‌گیری کسبِ توست و از این رو ما هم گروگانیم؟!
و یا شاید چیزخورَت کرده‌ باشند به دوغی و ما نمی‌دانیم!
دروغ بس، فروشنده!
قیافه‌یِ تقدس نگیر ازاین فروشِ زورکی
"
صنعتِ دریدن"، هنر نیست!
"
چه" دورِ افتخارِ شادی؟ "چه" لبخندی‌و... "چه" بود و نبودی؟... "چه" بادی؟
که از مکرِ ابلیس ایمان نمی‌زاید از این دوغ‌آب‌علی!
نشاطی در این دوغِ گـــازدارِ رُعب‌آور نیست
که آشوب کرده معده را در جنونِ امنیتِ خویش!
 
تو تصمیمِ خود را در کارگاهِ دخمه ساخته‌ای‌و تعویذ کرده‌ای و فروخته‌ای به کارخانه‌دار و پودر کرده‌ و ریخته‌ در این دوغِ مشکوکِ درونِ قطارِ بطری‌هایی که عصاره‌یِ کتاب نمی‌شود در این بقالیِ کتابها بر کولِ حمارِ غرقه در سدهایِ آبِ لوله‌کشی!
که آب، آبِ چــــاه بود و عرقِ جبین،
وقتی ابرهایِ آسمان قهر کرده باشند با زمین.
در دست گرفته‌ای پرچمِ رسالتی در عراق و شام
به چالشِ جهاد در میانِ دو پایِ زیرِ شکمی پربــــــاد
شغلِ تو فروشِ بـــاد است به حروفِ سستِ برگ‌هایِ پاییزی
و دِرو کردنِ توفان از دلِ آشوبِ "فلسفه‌یِ دَربدَری" در آغاز فصلی سرد!
با کوک زدنِ حروفِ زربفت بر کربـــاسِ کفنِ اختیار
به قصه‌هایِ آن کتاب که از زبان برون ریخت به آزادی و
هنوز قرطاسِ* قدرتِ بی‌نشانِ فردایِ این گـــورِ زنده نبود هنگام نزول... اما کتاب بود!
"
کتاب" نه آن بود در گوشِ خرگوش و... نه این که تو می‌خوانی از لوح و کاغذ در سوراخِ موش!
بیهوده مصلوب کرده‌ای گورستان را!
(
حاشیه‌ای بر جلدِ سی‌وهشتمِ تفسیرِ حکمتِ عاروقِ اشراقیِ دوغِ آبعلیِ ولایتِ سفلی):
یا ایهالمنافقون... حَوّل حالِنا اِلی اَحسنِ الحال!
کرم‌هایِ گرسنه به جانِ نانی در افتاده‌اند
که ربوده‌اند از تنورِ اعتمادِ یتیمی که ربوده‌ای به افتخار و
می‌پاشی خاکسترش را بر سفره‌یِ هفت‌سینِ سرخِ در راه
عید در راه است و بازگشتی نیست به اصلِ فطرتِ پاکِ آلوده به ترس
می‌ترسانی از زخمِ خنجری که پی‌درپی فرو می‌کنی بر قلبِ اختیاری که با نبضِ تو نمی‌تپد!
به کجا رسیده‌ای اِی ترسیده که اینگونه سنگ شده‌ای؟
چون سنگِ مطهری که از سجاده برداشته و به‌سویِ تو پرتاب می‌کنم شب و روز و نمی‌شکنی
تو جان‌سختی به مهلتِ تقدیرِ یک سناریو
چون سگِ سرمازده که سربازِ سیه‌بختِ سپاهِ سی‌ساله‌یِ جیبِ گشادِ سرداریِ توست!
از سیستان تا سوسنگرد و سوریه این سرداری بر تن سوارانِ سازوکارِ توست!
ای سردارِ سوله‌هایِ کشتِ ایمان با بطریِ سودایِ سَروَری!
پینه بست پیشانیِ ابلیس از عبادت و
هـــارتَر می‌شوی هر دَم و... کر و کور و بور و بی‌خبرتر از پیش گویـــا
از بی‌پناهیِ دخترانِ خونینِ خدا زیرِ پلِ ولایتِ خویش بی‌خواب و خور نمی‌شوی
در ساعتی که عقرب‌هایش گردِ شعله‌های تو زبانه می‌کشند و می‌چرخند به نیش بر خویش
به تب و تاب و رقصِ کوبه‌هایِ آونگی از چپ و راست.
 
سنگِ خارا شده‌ای و نمی‌شکنی و می‌خراشی خوابِ سنگسار را در بیداری و تسلیم نمی‌شود مؤمن به تبلیغِ بـــوقِ سُرنایِ بی‌بلاغتِ تو همچنان!
دلالان و کاسبانِ زَر با زور
رُژِ گلِ‌ سوسن و سوریِ فروشنده‌ها را مالیده‌اند بر پیشانی و
می‌فروشد قـــرار را به خریدار، پدری از چنته‌یِ فرار
و می‌خَرَد امنیت را از فروشنده، مادری بهرِ فرار
می‌فروشد داشته را و می‌خَرَد داشته را و هر بار
چیزی کم می‌شود از داشتنِ بودن
بودن یا داشتن؟
مسئله این است!
...
پاسخِ دَلوِ چاه تــــا شیرِ آبِ مسموم و شیرِ گـــازِ اتاقِ استیجاریِ هدایت از پاریس تا ناکجا... یکی است:
داشتن برایِ فروختن... فروختن برای داشتن
در جنگِ ایمان به خنجرِ شرق در پوشَکِ بی‌اختیاریِ موش‌ها، یا ایمان به موشکِ اختیارِ غرب
قبایِ انسان پاره شده بین دزدانِ مقدسِ اختیار و
 
لایِ اخبارِ بی‌خبرانِ مرده از منطقِ چاپِ سی و هشتمِ مجموعه‌یِ تفسیرِ عاروقِ معنویِ زورگیرانِ لاجانِ ایمان به تزویرِ پشتِ دخمه‌ها
و جایزه‌ها رنگ باخته‌اند در جدالِ اصلِ رقابتِ قدرت و هنر
"
انسان برای هنر"؟ و یا "هنر برای انسان"؟
مسئله این است!
...
آبرویِ بر بادرفته‌یِ نـــدار زیرِ تختِ دارا سیری چند؟
 
که آبرویِ مؤمن به خنجر، هنوز در گروِ ایمان به عاروقِ دوغِ آبعلی به دروغِ یک بز است که به جایِ علف، کاغذ جویده!
یکی یا چهارتا؟
و یا چهل کاندوم* میانِ قرص‌هایِ قلبِ بیمار از نمازِ یک پیاز در روغنِ داغ
با رنگِ طلایی میانِ توت فرنگی‌هایِ وحشیِ صد باغِ سوخته
که لایِ دفترچه‌یِ بیمه‌یِ نیازِ منقضی، به چند هورتِ بیشتر از چایِ قند پهلو
سکته می‌کند از شدتِ فشارِ قبضِ آبِ درونِ لوله‌هایِ اخته و بسطِ دلارِ دردِ هویتِ بی‌اعتبار
 
از رونماییِ لذتِ خیانت و عشقِ کتمان‌شده از حیوانِ هــار... هار هار گریه کن با شورِ این نوحه‌ که با عربده گریه می چلاند از چشمِ کــور...شورِ شور!
که "خیانت" عقوبتِ دروغی مقدس بود!
به دینِ نانِ دونی که تو ربودی از خوشه‌یِ آفتابِ صدقم در سایه روشنِ مصلحت!
یا ایهالذینَ آمَنو آمِنو!
ای کسانی که به سنّتِ دیروز ایمان آوردید، ایمان بیاورید به مدرنیته‌یِ فردا!
و تو ایمان آوردی به باطریِ درونِ قلب!
به تکوینِ دینِ یکی بُت در شمال و جنوب و شرق و غربِ قومِ سرگردان
نه به تکرار... بل به اجبار
از این ستون تا آن ستون
که: "دیوثی" ورایِ مرتبه‌یِ خیانتِ پیری است به وفایِ به‌عهدِ نانِ سنگکِ داغِ اشتهاآوری که سال‌هاست بیات شده در آلبومِ جوانیِ حوری و غلمانِ تاریخِ یکبار مصرفِ افتخار به معرفتِ نداشته!
داشته؟!... یا نداشته؟
مسئله این است!
...
 
چه فرقی می‌کند برایِ "افتخارِ فخری"؟ وقتی "مفتخر" خریدارِ عَرعَرِ خری است با پالونِ شکلاتی و یا اُخرایی؟!
حالا جوانانِ داعش به مرتبه‌یِ دیوثی صعود کرده‌اند در منطقِ سابقون در جهادالنکاح
به صف بایستید ای گرسنگانِ ناگزیر!
تا پایانِ اَجَلِ اداری، ساعتِ همه‌یِ منتظران فراخواهد رسید به تمکین‌!
رنگِ ژتون‌ها تقدیرِ شماست در سکه‌هایِ تنبانِ سرداری!‌... سرخ و سپید و سبز
لازم و کافی...
نهراسید از عقوبت... عدالت قائم است!
 
ملیحه نمک دارد و به یُمنِ منطقِ جهادِ اکبر، "زهدان" ندارد اِی زاهدانِ مُـقَـرّب!... نهراسید از عقوبتِ نسل!
السابقون السابقون أولئك المقربون...
 
و سبقت می‌گیرند در رقابتِ زر و زورِ باور به قدرتِ لایزالِ دینامیتِ پر شده در سیگاریِ موبایلِ انتحاریِ شارژ شده از باطریِ "ری او واک" و حقِ برترِ تکنولوژیک
ویژه‌خوارانِ ایمان به داشتن و میراثِ آناتومیِ قدرتِ عَصَبِ باور به آبائنا*
معجزه می‌کنند چون تُفِ سربالا‌
به بارانِ اسیدیِ باریده از "زورگیریِ نگاهِ بی ما"
که قابلِ فهم می‌کند آدم‌فروشی را
و شرف دارد پروازِ آزادِ تن‌فروشِ گورخوابی
که از جانِ خویش خون می‌کشد، نه از نفتِ چراغِ یتیمانِ بی کتاب.
خامــــــــوش‌کن شمع بیت‌المال را وقتِ هوس!
افتخار به خیالی که بال می‌زند گردِ عسل با دو چشمِ سُرمه‌کشیده‌ از پشتِ قفس چون مگس
وَ بـــــاد می‌کند درونِ لانه‌یِ لاستیکیِ موش و کنام نمی‌شود چون بالونی در هوایِ تو
انفجار یک منزجر از عشق؟ یا انزجار یک منفجر از عشق؟
مسئله این است!
...
چه فرقی می‌کند بعد از مرگِ مختاری پیش از خونخواهی؟
که مسخ نشد چون موش‌و... منفجر شد در میدانِ شهر "انسان"
وقتی مختار خیس می‌شود از بی اختیاریِ ادراری که صادق است با خویش و از ترسِ ایمان به درنده واریز می‌شود بر زمینِ غصبیِ زندانی که آبریزگاهِ باطل است!
خنده ندارد جانور! چه بسا این عقوبتِ تو باشد!
مافیهای دنیایِ سیسیلی، دربِ خروج ندارد! از پنجره بگریز!
دچار سوءِ تفاهم شو و جانی بگیر از جاندار ای جانور
افتخار کن!
که "اختیار" بلوزِ این زندانیِ دریده شده‌ است، گاه ایمان به باور
که هر تار و پودش سازی می‌زند روی بندِ رختِ ایمانِ تو در بـــاد
وحدتی نیست میان تجزیه و ترکیبِ پنبه‌هایِ تنیده‌ از دلِ تاریخ
"
مردِ پاانداز" در قامتِ خدا
در برجِ طلایِ لاکچری، یا رویِ زیلویِ مرتاضیِ یک کـــاخ فتح شده بر کوخ نمی‌گنجد
بی بمب و خنجر
که دیوث، مؤمنِ مچاله شده‌ی پفیوزی است که می‌خواهد انسان بماند و
پف می‌کند چون یوزِ پیری به تصرفِ عدوانیِ ایمان به کفتار!
بیهوده خود را مؤمن پنداشته‌ای بین چرخ نخ‌ریسیِ آن زن یهودی و کارخانه‌هایِ پارچه‌بافی
تو مخاطبِ آیه‌هایِ این کتابِ نانوشته هنگامِ نزولِ حرف نیستی!
فروشنده جان می‌کند در قبایِ تو!
فروشنده جان می‌کند در عبایِ تو، ای ابوبکر بغدادیِ ماقبلِ اولی!
درونِ بطریِ نوشابه‌ی کوکا، کک نیست! خونِ من است در هیئتِ نفت در شام و عراق
نفتی که بی اذنِ من می‌فروشد این دزدِ اعتماد به آن دزدِ اعتمادِ و اختیار
چرا کافر نمی‌شود با "نصر بالرعب" هیچ مؤمنی؟
و چرا مؤمن می‌شود با "نصر بالرعب" هر کافری؟
اقتخار دروغی است!
مثل یـــوز لاغری پُف کرده
بازجویِ دیوثِ زندانِ ابوغریب در زندانِ زنانِ قرچکِ ورامین چه می‌کند میانِ خواب من؟
در قامتِ یک دون‌کیشوت افتاده به فتحِ سرزمینِ عشق
که مرا ابلوموف کرده در این رویشِ برج‌هایِ عاج بابلی درونِ لانه‌ها‌یِ موشِ مصلحت‌و
ایمان به دلار سبزِ زاینده، جایِ درختِ خشک و خودروُیِ ایمان به دروغ.
کوپن ایمان می‌فروشی قطره قطره از خون من در شام ولبنان‌و
قطره قطره می‌چکم از هستیِ حیاتِ انسانیِ حیوان
میان چاردیوار ایمان تو به کفر من
به قائد اعظمی که می‌خرد دروغ و می‌فروشد دروغ
به شاگردان نابالغ پیش‌دبستانیِ عَمَلی
به مالش‌آموزانِ بندگی برایِ شاگرد اولی
برایِ آب و نان و تناسل و ثبتِ عشق در دفترِ ثبت اسنادِ ازدواجِ تو
من مسلمانِ تو نیستم، حضرتِ آقا!
من مسلمانِ تو نیستم، ای ابوبکر بغدایِ سرمدی!
پیله‌ورِ زندانِ کفر تواَم به ایمانِ خویش و
نمی‌فروشم ناموسِ تو را به کس ای دیوث!
نه بر تواَم، نه با تو!
و تزریق نمی‌کنم خونِ سگ را با سرنگِ حکم تو در رگِ فرزندانِ خویش
بی خانه و بی خانواده
رگ گردنم را زده‌ای با نشتر دینِ دونِ قرطاسی که کتاب نبود!
تیری می‌چکانم در طنابِ عصب گردِ گلو
تا قطره‌ای شتک زند بر رگِ غیرتِ عقیم
زنازاده بی تقصیر است اما
زنازاده‌گی، حرامخواریِ اختیاری است!
فروشنده نمی‌شوم دوغِ تو را
ای دیوثِ سیاستِ بردگی، ای حرام لقمه!
که خون رگ تو از لقمه‌یِ یتیمان خشکیده
بر لباسِ ایمان به ابلیسِ مست از شهوتِ تصرف و سلطه و مهلت.
دروغ بس، فروشنده!
با کوکِ حروف بر کرباسِ کفنِ اختیار
آن کتاب که از زبان برون ریخت
هنوز قرطاسِ قدرتِ بی‌نشانِ فردای اینِ گـــورِ کور نبود
کتاب این نیست و آن نیز نبود!
بیهوده مصلوب کرده‌ای گورستان را
در نفس‌هایِ زنده‌یِ فرصت!
دامن بر کش از این جنون
که کسی نفس می‌کشد در خلیفه‌یِ هر سلول و
در رگِ انسان!
حیاتِ من را به من نفروش و
بادآورده را به بــــاد بســـپـار
پیش از آن‌که تو را با خود ببرد توفان!
این عَلَم در دستِ چپِ کین است!
ابلیسِ تو خداست؟ یا خدایِ تو ابلیس؟
مسئله این است!
خیام ابراهیمی
12
اسفند 1395
----------------
پی‌نوشت:1- این سفرنامه مخاطب خاص دارد! بابتِ کاربرد واژه‌های ناآشنا، از دوستانم پوزش می‌خواهم.
*
قرطاس= چیزی شبیهِ کاغذ به زبانِ ابوبکر بغدادی
*
آبائنا= پدرانِ ما
 *
قرآن سالها بعد از نزول، به سعیِ انسان بر قرطاس ثبت شد و شکلِ کتابِ امروزی گرفت! برای فهمِ معنایِ "کتاب" هنگام نزولِ آیات از طریقِ زبان دقت لازم است.2- کاندوم= در فیلم فروشنده فرهادی، دوستان اگر به کیسه‌ی نایلونی شاملِ دفترچه بیمه‌، قرصهای قلب در دستان پیرمرد متجاوز در انتهایِ فیلم دقت کرده باشند، یک کاندوم هم درونِ آن بود!3- عکس تزئینی است و ربطی به این نوشته ندارد.

LikeShow more reactions
Comment

No comments:

Post a Comment

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...