Wednesday, December 23, 2015

یلدا



"یـلـدا"، بُتِ سایه‌‌‌هایِ خندان
(یک‌سال پیش، هم‌چنان در چنین شبی)
========================
یلدا !
ای خیمه‌زَده بر باغ‌هایِ سوخته‌یِ گیلاس و انگور و انــــار
ای پوستینِ ســـــــبز، گِردِ دانه‌هایِ سیـــاه بر دَشتی سُـــرخ
ای ماسیده بر پلکِ بادام‌هایِ سوخته و خُمار
ای سِتَروَن از مِهری که نمی‌تابد از ‌شعله‌هایِ نفت
در شبی تماما قانونی
از حکمتِ اَمنِ سکون
به من بگو، بی اَمان
چگونه بِچَرَم در ســورِ آجیلِ خیالَت همچنان؟!
...
یلدا !
ای عمیق‌ترین سیاه‌چاله‌‌یِ یک جفت چشم
که در کهکشانِ بی ابرِ نگاه
جنازه‌یِ صدهزار ستاره‌یِ بی فروغ در زهدان داری
چگونه بِچَرَم شب را و نه روز را
به سورِ کورسویِ رنگین کمان
در هوایِ بی نور و باران؟
...
یلدا !
ای بی‌دریــــغ فریبایِ مشروعِ شهر
که در خوابِ ماه
بینِ طلوع تا غروبِ "شب‌ مرده داران"
"وهـــم" می‌شوی در گنگی و کوریِ بسترِ هر شاعر
چگونه بِچَرَم در سـورِ چهار فصلِ خشکیده رودی؟
...
یلدا!
ای نادره خنیاگرِ زنجره‌ها
که می‌پیچی تندیسِ پوچ واژگانِ جیر جیرک‌ها را
در رَداییِ اهورائی
بر قامتِ هِرَمِ قطورِ اُم‌ّالکتابی که نمی‌دانی؛
تو ای هم‌آغوش با جنازه‌یِ گنگِ کلام
بر مرزهایِ مزارِ چله‌نشینانِ شعر در هر افق،
ای عمودِ خیمه‌ات بر فرقِ سر و زمینم
ای تدبیرِ فتنه‌یِ تن‌هایِ امید به تنها "تـــــو"
در پیچ‌هایِ پیچ در پیچِ خواب و بی‌خوابی
مبارک است بر تو کابوسِ پچ پچه‌هایِ این‌همه کرسی‌!
بر فرجامِ هر کلمه که در آغاز دانه‌یِ سیبی بود و
بی مجالِ آبی
ذغال شد در آتشِ تنورَت
یخ زد به زَمهَریر گـــورَت
و سوادِ هر معنا شد بر غایتِ ذرّاتِ نمک
که جوانه نَزَد از خاکِ چـــــار فصل‌ها
و شـــعر شد در چنبره‌یِ قاموسِ بی‌ناموسِ زور
و گلوله شد رؤیایِ عطرآگینِ گل‌واژه‌ها در گلو
و "مِــــهر" که خاطره بود
خاک شد زیر تلّی از هیولایِ ترس و تاریکی
...
یلدا !
باور کن!
شبی از این دقایقِ بی روز
از زنده رودِ خاوران
از کاریزهایِ خشک
رَه به دخمه‌یِ زیرِ خیمه‌ات می‌زنم به باختران
با یک ترازو
و چهل تابوت پر از دانه‌هایِ سرخِ انار
تا پایِ کرسی‌هایِ "آزاد پریشی‌"
وزن کنیم
گل‌واژ‌هایِ پَر پَرِ شاعران را
با گلوله‌هایِ ایمانت
بی شعله‌هایِ نفتی که در نگرفت در سینه
باور کن!
شبی به بی‌خوابیِ خواب‌هایت خواهم آمد!
با نُقل و نباتی تـَـر از پوکه‌هایِ کلام
خیــــس به اشکِ مادران
چله نشین‌ِ تدبیرِ شبَت می‌شوم
پایِ همان دیواری که یک درخت است دراز و بی شاخ و بَـر
و ســــــرخ است از شَتَک‌هایِ هجاهایِ دلِ اَناری...
و تو آن‌گاه
روحِ یک سرزمین را بالا خواهی آورد!
و به تو خواهم گفت:
که در آغـــــاز گلوله نبود!
سهمِ من از زمینِ مشترکِ مادری
تنها
نان بود و آب بود و
... مهر و سیب.
----------------------------------
خیام ابراهیمی
1 دی 1393
فردای شب یلدا

Saturday, December 12, 2015

جغرافیایِ بخیه


جغرافیایِ بخیه
========
"زَخــــــــــــم"
جـــــــوش می‌خورد
با کشیدنِ بخیه‌ از فَکِ بی‌زبانِ کودکی بی‌جان،
که نه به‌نــــانِ شــــــــام معرفت دارد و
نه به ایمانِ آبِ فُرات و دریایِ ســیــاه،
همچو زخمِ شبیخونِ خنجرِ یکی نگـــاه
در نی‌نیِ مَردُمِ چشم‌هایِ یـخ‌زده در شبنمِ پگاه
وقتی پَس‌می‌زند موجِ دریایِ رستگاری، جنازه را
در ساحلِ تبعیدگاه،
یکی پیـــدا
یکی پنهان...
"زخمِ دریدگی" جـــــــــوش می‌خورد
قلبِ پدرانِ بی‌وطن، اما نــــــــــــه!
...
کــــــــــام بگیر از سیگارِ بی‌فیلترِ تنِ هــــزار تَـهمتنِ راه
زاهدانه رِندانه،
که با هَـــر دَمِ دُزدانه
یکی بازدَم به‌گـــــــورهایِ دست‌جمعی نزدیکتری!
با مَن و تن‌ها
بی مَن و تنها.
که نَفَس بگیری اگر
یا نَفَس دهی
با هــفــت هــــــزار ساله‌گان سَربه‌سَری!
نَفَس بگیر از هراسِ نَفَس‌گیر!
به سلّاخ‌خانه‌یِ آه و آه و آه
آن‌جا که کلاغِ عَهدِ عتیق
بر شانه‌یِ کَفتارِ "رفـیــــق" قـار قـار می‌کند
بین غنائمِ هــــزار نگاهِ بی‌چشمِ یتیم
که از جمجمه‌ها به تو لبخند می‌زنند!
بینِ خِس‌خسِ نَفَس‌هایِ لت و پارِ سَهمِ خــاکی که
از آنِ تو تنها نبود!
نماز بگذار بر خاکسترِ این خاکِ غصبی
آن‌جا که گــــور
منتظرِ استخوانی‌ پــــوک می‌شود آرام آرام
با چشم خونین و
بی‌ پـــــوستینِ آئین
چه شکسته به مُـــهر
چه نشسته به مِـــهر.
بخیه می‌زنی اَخمِ غُبنِ زمین را به بکارتِ دریده‌یِ آسمان
بینِ تخت‌ِخـــــــــواب‌هایِ شرق و غرب
بینِ دردهایِ قطبِ شمال و جنوب
در فرصتِ پوسیدنِ مــــــاه
در هوایِ توفانیِ کینِ کون و مکان
که باور نمی‌شود، بخیه را انسان
که باور نمی‌شود!
که باور نمی‌شود
چه پیدا و
چه نهان.
بخیه بزن! بِبُر، بدوز، پاره کن
چهل تِکّه‌ی وَهم را
بر تومارِ شرحه‌شرحه‌یِ انسان،
و هِجّی کُن دریدَن را
ای آلتِ قتّاله‌یِ مقدس
ای کیــــنِ شُتُرهایِ رمیده در آسمان
زخم‌ها جوش می‌خورند، اما
نَفَس‌ها نــــــــه!
...........................
خیام ابراهیمی
19 آذر 1394

Thursday, December 10, 2015

همزیستیِ مسالمت‌آمیز


همزیستیِ مسالمت‌آمیز
==================
از نفیِ قانونِ بَدَویَت، تا ثبتِ قانونِ مَدَنیَت، جُز مُدارا با وجدانِ عمومی راهی نیست!
حق‌به‌جانبِ دیروز، خودبرتربینِ امروز و داعش‌مسلکِ فرداست!
او، آمِــرِ قتل‌هایِ زنجیره‌ایِ داعش‌مسلکانه، و تروریسمِ عقیدتی، علمی، و فرهنگی است!
در قانونِ او، برایِ دگراندیشانِ غیرخودی، برایِ نوعِ انسان، حقّ برابری در مشارکت و مدیریتِ منابعِ طبیعیِ مشترک، معنا ندارد!
آیا در اندیشه‌یِ شما، حسی از خودبرتربینی، تمامیتخواهی، تحمیلِ ایدئولوژی و زورگیریِ فرهنگی، قومیتی، و جنسیتی، با اِعمالِ خشونت هست؟
آیا شما، معرفت و توانِ همزیستیِ مسالمت‌آمیز و رعایتِ حقوقِ برابر با شریکِ ملکِ مُشاعی به‌نامِ "وطن و جهان" را دارید؟
آیا شما شیفته‌یِ قدرتِ مطلقه و دزدیِِ اراده‌یِ شرکاء خود هستید؟
.........
خیام ابراهیمی.

Tuesday, December 8, 2015

به‌نامِ مِلّت، به کامِ اُمّت

به‌نـــامِ "مِلّت"، به کامِ "اُمّت"؟
=================
براستی، آیا مللِ دنیا (ملت‌ها) نباید از فتوایی که ذیلِ اصلِ تَقیِه (دروغِ مصلحت‌آمیز) صادر شده و نَفَس می‌کشد، از اُمّت‌ِ منسوب به اسلام بترسند؟! اگر "ابوبکر بغدادی" فتوایِ حرام بودنِ بمبِ‌هسته‌ای بدهد، چه تضمینی است که در مقابلِ غیرخودیان (کُفّار) تَقیِه نکند؟! چرا "استعمار" بصورتِ ضمنی با شناختِ طالبان و القاعده و "ابوبکر بغدادی" و امثالهم، به پیدایش و استقرارِ ایشان میدان داده و به نیّتِ ویرانیِ خاورمیانه، با ایشان توافق کرده تا "کژ دار و مریز" و به مدارا و به هزینه‌یِ ملت‌ها، یکی به نَعلِ حقوق بشرِ "مِلّت" بزند، و یکی به تخته‌یِ آزادی و ترکتازیِ اُمّتِ داعش‌مسلکان؟
...
کاربردِ دو واژه‌یِ ملّت و اُمّت در قانون اساسی بیهوده نیست! مسلما معنایِ این دو با هم یکی نیست، وگرنه دو تا نبودند. ملّت به عمومِ مردم یک سرزمین، فارغ از ایدئولوژی و باور و یا ناباوری اتلاق می‌گردد، اما "اُمّت" به آن دسته از مردم اتلاق می‌گردد که علی‌رغمِ تنوعِ خاستگاه، دارایِ مرام و ایدئولوژیِ واحد، اما به تعدادِ مردم تفسیرپذیر و جمعا سوء‌تفاهم‌برانگیزند! براستی چه ضرورتی دارد که از هر دو واژه در قانون اساسی به کَرّات یاد شود؟ آیا قصدِ قانونگذار برابر دانستنِ حقوق اُمّت و ملّت بوده است؟ بدیهی است که نه! آیا کاربردِ این دو هویت از سَرِ جهل بوده و یا برای آماده‌سازیِ ملّت در استحاله به اُمّت بوده‌ است؟ افزودنِ قیدِ "مطلقه" به مقامِ "ولایتِ فقیه" در سال 68 و در قانون اساسی، بیانگر این است که در خوش‌بینانه‌ترین حالت، اگر در ابتدا چنین قصدی از سوی سرمدارانِ انقلاب و مسئولین ارشدِ نظام در میان نبوده، اما در تداومِ حکمرانی، به هر نیتی، چنین ظرفیتی مطرح شده و موردِ استفاده قرار گرفته است؛ و قدرت و اراده‌ملی در تعیینِ آینده از مردم ساقط شده است. پیامِ "قانون اساسی" این است: مِلّت باید اُمّتِ "یک نفر" شود! بر این اساس عاقبتِ کار قابلِ پیش‌بینی است!
.
نقشِ قانون اساسی، در توسعه و نابودی "ملت" و "امت"
تفرقه بینداز حکومت کن!
اگر روزگاری استعمارِ کهن، فقط بصورت مستقیم وارد میدان می‌شد، امروزه پیش از اعمالِ شیوه‌هایِ کهن، استعمارِ نو، بر استقرار و تحمیلِ قوانینِ سوء‌تفاهم‌برانگیز استوار است. یکی از این شیوه‌هایِ نوین، تحریک، زمینه‌سازی، القاء و میدان دادن و تعبیه‌یِ قوانینِ سوء‌تفاهم‌برانگیز در نظامِ مدیریتی حکومت‌ها، بر اساسِ مؤلفه‌ها و عناصرِ بومیِ فرهنگ‌ها و ملت‌هاست. به استنادِ اقرارِ مکررِ سرمدارانِ نظام‌هایِ قَدَر قدرت (از جمله خانم کلینتون و ریگان و ...) برساختنِ گروههایِ بنیادگرا همچون طالبان، القاعده، و متعاقبا بوکوحرام و داعش در سرزمین‌هایِ مسلمان‌ از همین رویکرد است. انتزاعِ ماهیتِ نظریه‌ای با عنوانِ "حکومت اسلامی" از میانِ استنباطِ سلیقه‌ایِ تعدادی از مدعیانِ فقاهت و تقویتِ مستقیم و غیرمستقیمِ این نظریه، که هیچ برنامه و تکلیفِ صریحی در دینِ اسلام برای آن مُتصوّر و قابلِ اثبات نیست، یکی از همین شیوه‌هایِ ویرانگرِ استعماری در خاورمیانه و افریقاست.
.
"ملت"، مردمِ سرزمینی هستند با یک مبداء و خاستگاهِ جغرافیاییِ مشترک، فارغ از عقیده و آرمانهایشان. مردمِ یک ملّت الزاما زبان، نژاد، عقیده و اهدافِ عقیدنیِ مشترکی ندارند؛ مثلِ ملت‌هایِ هند، انگلیس، امریکا، کانادا،... با باورها و عقایدِ متنوع، اما با منافعِ مشترکِ ناشی از خاستگاهِ سرزمین و منابعِ طبیعیِ مشترک.
میانِ منافعِ بنیادیِ مردمِ یک ملّت "وحدت" حاکم است.
.
"اُمّت"، مردمی هستند با یک مقصد و هدف آرمانی، فارغ از مبداء و خاستگاه‌ِ جغرافیشان. مردمِ یک اُمّت الزاما مرزِ جغرافیایی واحدی ندارند. مثلِ مسلمانانِ اقصی نقاط عالم با منافع و منابع طبیعیِ متنوع، اما با عقایدی ظاهرا مشترک، مثلِ حکومتِ اسلامیِ داعش، ایران و عربستان. هم منافعِ ناشی از مبداء و خاستگاهِ اُمّتِ اسلامی یکی نیست، و هم منافعِ ناشی از تَلَقّی و تفسیرِ اهدافِ واحدِ اُمّتِ اسلامی.
.
تنها وجهِ مشترکِ ملت و امت، عنصرِ "مردم" است!
حکومت نیازمندِ قوانینی معین و غیرقابلِ تفسیر برای حکمرانی است. این حکمرانی یا به منافع و وحدت مردم و توسعه و قدرت و رفاهِ عمومی منتهی می‌شود، و یا به زیان و تفرقه مردم و نابودی و ناتوانی و فقر عمومی. علی‌رغمِ قابلیتِ نسبیِ مردم و شعارهایِ مطلقگرا، آن بستری که توسعه و یا ویرانی را ممکن می‌کند، "قانون اساسی" است، نه مجریانِ آن. یعنی اگر مجری و مسئولینِ چنین قانونِ پارادوکسیکالی (که منافعِ مّلّتَش با اُمّتِ متصورش می‌تواند یکی نبوده و متناقض باشد) تغییر کند، باز هم به تحمیلِ یک تَلَقّیِ رسمی و حکومتی و دولتی از عقیده، بر حریمِ خصوصی و مستقلِ باورهایِ مردم منتهی خواهد شد و نتیجه یکی خواهد بود؛ که همانا تحدیدِ مراتبِ اختیار، اراده و رشد و بلوغِ مردم در صیرورتِ سرنوشتِ خویش و حَقّ اعمالِ اراده در حَقّ مسلم مالکانه در ملکِ مشاعی به نام وطن است؛ چرا که شیوه‌یِ مسلمانی هزار روایتِ سوء‌تفاهم‌برانگیز دارد اما قرائتِ رسمی از آن یکی است، که مانعی بر سَرِ حَقّ مُسَلمِ آزادیِ انتخابِ سرنوشت است.
.
بر این مبنا، "قانونی" که در آن منافعِ حقوقی و مادی و بنیادی و مشترکِ کلِ مردم را به نفعِ اهدافِ انحصاری و سوء‌تفاهم‌برانگیزِ ذهنی و شِبهه‌ِمعنویِ عده‌ای از مردم مصادره کند، و موجبِ سردرگمی و تفرقه شود، در وهله‌یِ اول رو به تکفیر، تفرقه، جدایی، تضعیفِ قوایِ ملی و فقرِ مردم و قدرتِ حاکم دارد، و در وهله‌یِ دوم، منجر به ویرانی و نابودیِ بنیه‌یِ ملی و بنیادیِ کشور و حاکِمَش خواهد شد!
این "عقوبت" اگر برای مردم و ملتی فاجعه باشد؛ اما برایِ استعمارگرانِ کلانِ عالم، توفیق است! همچنان‌که سالهاست شاهدِ این فاجعه در بین ملت‌هایِ مسلمان‌زاده‌ در خاورمیانه‌ایم، و بی اغراق و سیاه‌نمایی، روز به روز اوضاع را وخیم‌تر می‌بینیم.
در این تجربه‌یِ مشهود، اگر وضعِ مسئولین، مزدبگیران، کاسبان و پیمانکارانِ حکومت‌هایِ دینی و اسلامی در منطقه روز به روز رونق می‌گیرد، اما کیفیتِ اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اخلاقیِ مردم، و امنیتِ روانی، معنوی و مادیِ ملت‌ها روز به روز نازل‌تر و فاجعه‌آمیزتر می‌شود.
آیا وقتِ آن نرسیده به‌جایِ جنگِ زرگریِ معتقدانِ به قانونِ اساسی که حق ملتی را به نفعِ اُمّتِ "یک نفر" سلب کرده است، با تجدیدِ نظر و تغییرِ قوانینِ انحصاری و اعمالِ قدرتِ فراعقیدتی به قدرتِ ملی، برخلافِ خواست و اراده‌یِ استعمار، به تقویتِ حقوقِ مسلمِ اراده‌‌یِ ملی در نظامِ تصمیم‌سازی و تصمیم‌گیریِ منابع ملی اقدام شود، تا از بارِ این ویرانیِ روزافزون کاسته، و حَقِ مسلمِ ملت به صاحبانِ اصلیِ وطن بازگردد؟!
امید که پیش از آنکه خیلی دیر شود، با اقدامِ مصالحه‌آمیز و خیرخواهانه جهتِ تغییرِ قانون اساسی، حقِ مصادره شده‌یِ قانونی به مردم اعاده شود، تا هم نمازِ مدعیانِ مسلمانی در ملکِ غصبی باطل نباشد، و هم صاحبانِ اصلیِ میهن بتوانند در قوایِ سه‌گانه‌یِ میهنِ خود فارغ از دینِ اجباری سهیم باشند و در مدیریتِ منابعِ ملّیِ مشترک، نقشِ مالکانه‌یِ خویش را در نظام تصمیم‌سازی و تصمیم‌گیری اِعمال کنند...تا حقِ تابعیتِ ایران، برای یک ایرانی، دروغی بر پیشانیِ "قانون اساسی" نباشد!
که هر چه احقاقِ این حقّ مسلمِ سلب‌شده توسط نسلِ گذشته از نسل‌هایِ بعدی به تعویق افتد، میزانِ دروغ و فساد و ویرانی اخلاق و منابع ملی افزون‌تر خواهد شد! چرا که تا قدرتی فراملی در قانون نهادینه است، هیـــچ تدبیری با این بـارِ کَجِ دروغِ قانونی و مصادره‌یِ قانونیِ حق ملت، به مقصدِ امید نخواهد رسید؛ هر چند که ویرانیِ یک ملت به پای اُمّتِ "یک نفر" قانونی باشد!
در اَدایِ تکالیف قانونی بر اساسِ فتاوایِ مبتنی بر تقیه و مصلحتِ نظام و حکومتی که بر اساسِ اختیاراتِ قانون اساسی هر عملی را از جمله معطل کردن اصول قانون اساسی به ضرورتِ تشخیص رهبری می‌تواند تفسیر کند و معطل نگاه دارد و در شرایط همواره بحرانی غیرپاسخگو باشد، در غیاب اراده ملی و ملت و حقِ کتمان‌شده‌یِ قانونیِ ملت، به باورم مسئولینِ فرمانبر نظام قانونا بی‌تقصیرند و مشکل از قانونِ موروثیِ نسلِ پیشین است... وَ البته آن‌که ابتر بودنِ قانونی مردم را می‌فهمد و قادر به تغییر قانون است، اما دریغ می‌کند!
بر اساس همین قانونِ بد و پارادوکسیکال است که آن‌چه صاحبانِ حقّ مسلمی چون مردم، فساد و تباهی و ستم می‌بینند، کارگزارانِ نظام ادایِ تکلیف و خدمت می‌بینند!
تنها به دلیل این که حَقّ ملت قانونا در جیب اُمّتِ یک نفر است!
.........................................
خیام ابراهیمی
15 آذر 1394

Thursday, December 3, 2015

حرف بَس

حرف بَس!
(سی و دو حرف، مثلِ زندگی)
=================
چه فرقی می‌کند؟
عَرَبی برقصی یا عَجَمی!
پُتک و گلـــــوله یک حرف دارند
نه سه حرف
یا پنج حرف
مثل خدا، یا شمشیر و ایمان.
یک حرف کافی است
برای ویرانیِ ایمانی که پریشان می‌شود
در برگ‌برگِ کتابِ درختی در پائیز
با تنها حرفِ بــــــاد!
قدم می‌گذاری بر همه‌یِ برگ‌هایِ خشکِ الفبا
و فراموش می‌کنی که روزگاری سایه‌ای سبز بوده‌اند
در وحدتی مُتِکَــثـِر
بالایِ سَر.
...
-"هیــپاپ* برقص!"
در خلوتِ خودت "خصوصی"
یا چون چینی‌یان "عمومی" برقص!
زیرِ نگاهِ دوربین‌ها
به دستشوییِ عمومیِ شهر پنــــاه می‌بَری
و در اَمن‌ترین حریمِ خصوصیِ لحظه‌هایَت
ضجه می‌کشی به مناجات
از شَـرّ زورگیرانِ مُشت در هوایی که
میانِ دانه‌هایِ تسبیح
تعدادِ رَج‌هایَت را می‌شمرند در محرابِ نَفَس.
والس، یا تانگو برقصی، فرقی نمی‌کند!
فقط برقص با نُت‌هایِ بی‌خودی در خود!
...
به دستشویی پناه می‌بری
از کابوسِ خواب‌هایِ نَرینه‌گیِ رستگاران
در پستویِ شب‌بیداری‌هایِ عقلت
در خیسیِ شب ادراری‌هایِ قلبَت
که از آنِ تو نیست دیگر
و با خود تکرار می‌کنی:
پتک و گلوله یک حرف دارند
نه سه حرف مثلِ خدا
نه پنج حرف، مثلِ ایمان یا وجدان!
و نه سی و دو حرف، مثلِ زندگی.
-"با نت‌هایِ سیاست برقص "بـــاور" را!"
در مدرسه‌یِ رسوایی
و حُکمِ قهوه‌یِ قَجَری را
خود اجراء کن به خودکشی
مُدَرِس تویی! *
...
چه بسیار لبخند می‌زنی شبانه در روزها
در شکرگزاریِ یک همخوابگیِ آئینی
با تک‌حرفِ خدایانِ اَدیب
و در معرضِ دَم و بازدَم‌هایِ تُندِ شهوت
لایی می‌کشی بینِ رهگذران
و می‌دَوی به سمتِ آبریزگاه
تا بالا بیاوری شعری در چاهِ یک دوربینِ خیالی
تکیه می‌کنی
پُشت به پشتِ دربِ بسته‌یِ اولین مستراح
برایِ یک نَفَسِ سه حرفی
در برزخِ بودن یا نبودن
در بن‌بستِ نه‌شدن در ماندن
در می‌مانی
اَخم می‌کنی صادقانه در خویش
در بلاتکلیفیِ صفِ نان و عشق و اعتماد
برای سُفتنِ آری در نه
در ناکجایِ اراده!
...
- "بِرِک بزن! تـِــرِک کن!" *
سَبُک می‌شوی
خانه بر دوش
بیرون می‌زَنی از مکتب‌خانه
این پا و آن پا می‌کنی با کفش‌هایِ پاره‌ پاره‌یِ شَکّ
رویِ اسکلتِ تنِ مثله‌یِ برگ‌هایِ یک درخت
که از هراسِ زمستان
جملگی در تندبادها
به پاییز ایمان ‌آوَرده‌اند!
...
چه بسیار اشک می‌ریزی
می پیچی گِــردِ خویش تشنه و جان‌به‌لب
و پیـــــش می‌روی و پَس می‌زنی در کژ و راست
و می‌لغزی میان سایه‌هایِ دَرهمِ سنگ‌فرشِ ردیفِ پیاده‌روها
تا تن نمالیِ به ایمانِ یک خوکِ مقدس
در اوّلِ صفِ اولین صبحِ مدرسه...
- "لامبادا برقص!"*
...
از شهر می‌گریزی
و در مزرعه‌یِ ملخ‌زده‌یِ مادری گُم می‌شوی چون همه در پدر
با مزمزه‌یِ چکامه‌ای گـس بر زبان
و زیرِ لب
زیرِ دندان
نشخوار می‌کنی به ذکر
سانت‌هایِ خط‌کشِ ایمانی را
که در سیاه‌چاله‌یِ وحدت چشیده‌ای
سوزشِ کفِ دستانِ استدعایِ دعا را
داغِ رویِ پینه‌یِ پیشانیِ ناظمِ مدرسه را
که خِفت می‌کند معصومیت کودکی‌ات را
پشتِ کُمُدِ فلزیِ پرونده‌هایِ خوش‌رقصی
همراهِ خیاطِ زیرجامه‌هایِ خونینِ هدایت
بینِ جنازه‌یِ دو مترسکِ رو به قبیله
دو شاهدِ بکارتِ دخترکی نه ساله
در دفترِ ثبتِ شهوتِ ولایتِ سفلی
انسان، نه!
تو زنی برای مرد!
مرد، نه!
تو دستمالی برای آبریزشِ لوله‌هایِ سوراخِ غریزه!
به مفاهمه رسیده یا نرسیده می‌گریزی باز
و در نهرهایِ خشکی که
زیرِ چکمه‌هایِ امنیت
گم کرده اند راه را به چشمه‌هایِ سراب
گِردِ زمین می‌چرخی و می‌چرخی و می‌چرخی
در شبی پیوسته
بی اراده گِردِ ماهی
به تَـوَهُمی
که خورشید به گَـردَت نمی‌رسد آهسته!
سرگیجه می‌گیری
و با مُخ می‌کوبی بر میخِ روی دیوارِ سلول.
و مترسک‌ها
که حروفِ رابطه را
مثل بلالی تند تند گاز می‌زنند به تنهاخوری در پستو
و منتظرانِ گرسنه‌‌ جان می‌کنند از دل‌هایِ خویش
در دل‌هایِ ریش
...
-"سـمـــــاع کن!"
نَفَس کم می آوری
خوره شده بختکی‌ در نَفَس‌ِ شُش‌هایِ بخت
خراشِ خیشِ جیغِ یاسِ ایمانی به غزل‌هایِ غزالی
کپسولِ روزمرگی در گلویِ هوایِ بقائی به قصیده‌هایِ صیاد
که حرف
میانِ زوزه‌یِ عارفانه‌یِ دریدن
تاویلِ شمشیرِ زنگ‌زده‌یِ دفاع است
و رگبارِ گلوله نیست در جنگ با گلویِ نُت‌هایِ آواز‌!
...
-"سـمــاع کن!
سماع می‌کنی
با نُت‌هایِ جهازِ هاضمه‌ی جبرِ جغرافیا
هنگامِ خضوع"
بینِ ایمانِ گرگ و
پشکلِ گوسفندِ مَنگِ حشیشِ بندگی.
معرفت
ترسیمِ نرمشِ کفتاری است قهرمان
بر امنیتِ لاشه‌هایِ انتظار
در طویله‌ا‌ی که کُــــنامِ موش‌هاست
و موش
شریک دزد است و رفیق شعر و داستان
در بازی میانِ علفزارِ واژه‌هایی که
نه نان می‌شوند
نه آب
نه ایمان...
-"یوگا کن!"
و به‌من بگو
از نسبتِ سکوتِ ما با تک‌صدایی که
ما را میانِ معرفتِ واژه‌هایِ خون
پای‌بند کرده‌
خون بالا بیاور!
بین ما چه حرفی است؟
جز خون و کثافت و حرام؟!
جز میخِ ایمانِ دزدان
بر اراده‌یِ مصلوبِ مَشَنگ؟
که خیلی قشنگ با واژه‌ها می‌دزدند حق را
و می‌دَرّند...
ایمانِ گرگ به چه کارِ گـلّـِه می‌آید؟
نسبتِ تو با ما چیست؟
ای غریزه‌یِ قرون
حرف بس!
بین ما جز جنون
صحرا و جزیره‌ای نیست!
بین ما جز خون
چشمه و دریایی نیست!
میانِ سی و دو حرفِ زندگی
میانِ کتابِ بی‌مرزِ زمین و آسمان
حرف بَس!
.................
خیام ابراهیمی
4 آذر 1394
========
پی نوشت:
* نام رقص‌های متنوعی که هر یک اصولی مشخص و قابل تمایز با هم دارند، اما همه رقصند.
*خودکشیِ مُدَرِس:
"سیاست ما عین دیانت ماست" نقضِ غرضی استراتژیک و سوء تفاهم برانگیز و ویرانگرِ.
مدرس در تبعید بود که روزی ماموران حکومت با حکم مرگ "با قهوه‌یِ قجری" سراغش رفتند! خواستند قهوه را به او بخورانند که مدرس گفت: قهوه را خود خواهم نوشید! او میتوانست همچون امیرکبیر تیغ را خود به رگ‌هایش نکشد! اما مدرس دیانتش عین سیاستش بود. یعنی خود را کشت، با اینکه خودکشی در شریعت او حرام بود!

پیام و عواقبِ جنایاتِ خونین در پاریس و بیروت

پیام و عواقبِ جنایاتِ خونین در پاریس و بیروت:
ضرورتِ "همزیستیِ مسالمت‌آمیز" و "امنیت" برای همه
================================
جنایاتِ خونبار و حمله علیه ‫#‏پاریس‬ و ‫#‏بیروت‬ آیا به تغییرِ سیاستِ دیکتاتورهایِ بومی و جهانی منجر خواهد شد؟
....
امنیت برایِ شهروندانِ عادی، و مردمِ بیگناه در خطری جدی است. جنایاتِ محسوس و نامحسوسِ قدرت‌هایِ تمامیتخواه علیهِ مردمِ خود و دیگران دردآور است. "مردم" قربانیانِ خطِ مقدمِ تمامیتخواهی دیکتاتورهایِ بومی و جهانی‌ علیهِ "مدنیت" و "همزیستیِ مسالمت‌آمیز" هستند. جنگ بینِ تمامیتخواهان، جنگِ اربابِ قدرت علیه ملت‌ها و "همزیستیِ مسالمت‌آمیز" است.
...
انفجارهایِ انتحاریِ جنایت‌بار در جنوب لبنان و پاریس، چند پیامدِ معنادارِ "درست" و "جعلی" داشته است:
1- احساس نااَمنی و تحریکِ شیعیانِ جنوب لبنان به عنوانِ قربانیانِ "داعش" توسطِ سیاستگزاران و رهبرانِ اصلیِ پشتِ پرده‌یِ داعش! به منظور آب ریختن در آسیاب مردم‌کُشی به دستِ خودِ مردم. (هدف دفاع از سیاسیونِ حزب الله و گروههایِ حق‌به جانب و ضدِسکولارِ مشابه نیست!)
2- تغییرِ اولویتِ کنفرانسِ وین در مورد صلح سوریه، از دستور کارِ " شرایطِ برکناریِ اسد و انتقال قدرت در سوریه" به "اتحاد علیه داعش".
3- احساسِ نا اَمنیِ مردمِ جهان از بی‌اعتنایی و بی‌احترامی به شیوه‌یِ زندگیِ یکدیگر (از جمله سِرو کردنِ شراب در دیدار روحانی در مراسم رسمی دیدار از فرانسه، و اجبار به حجابِ زنان غربی در دیدارهایِ رسمی در ایران، و یا اعتراض پناهندگان مسلمان در کانادا برای مجبور کردن دولت کانادا برایِ جایگزینیِ الزامیِ گوشت حلال، و تاکیدِ رئیس‌جمهورِ فرانسه-بعد از حمله و انفجار در پاریس- در اعلانِ جنگ داعش علیهِ شیوه‌یِ زندگیِ غربی) هر چند بسترِ دموکراتیک فرهنگ در غرب و شرق قابل قیاس با هم نیست!
...
ملاحظات و هشدار و داعش‌مسلکیِ غرب و شرق:
.
الف) ملاحظه:
چگونه می‌توان جریان داعش را به نفع امیالِ خاصِ دیکتاتورهایِ بومی و جهانی سوق داد؟!
یک مقام امنیتی چند سال پیش به مامورین تعلیم می‌داد:
برای اینکه بتوان مخالفین و اعتراضات را به نفع خود منحرف و کنترل کرد، باید به درونِ مخالفین نفوذ کرد و پرچم آنان را در دست خود گرفت و معترضین را به بن‌بست‌هایِ موردِ نظرِ خود کشاند.
.
ب) هشدار به جهانیان:
"همزیستی مسالمت آمیز" حلقه‌یِ مفقوده‌ و کتمان‌شده‌یِ تعادلِ امنیتیِ جهان است!
...
این فجایع انسانی، هشداری است برای دنیا در تجدید نظر در ساختار سازمان ملل و شورای امنیت، برای تغییر سیاستهایِ سلطه‌یِ قدرتهایِ نظامی و علمی برترِ جهان در شورای امنیت سازمان ملل، و تغییر ساختار سازمان ملل، منتهی به ضمانت اجرایی و الزام‌آور و تقویت ساختار سیاسیِ ملل و مردم محروم دنیا و حکام کشورهای تمامیتخواه، به رعایتِ همزیستی مسالمت آمیز در سلطه‌یِ نظامهای ایدئولوژیک بر اراده‌های ملی . تدبیر چنین استراتژی الزام‌آور و چنین سیاستی، بدون تضمینِ تعدیلِ ثروت و امنیت بین مردم کره‌یِ خاک مقدور نیست. اختلاف طبقاتی ملل جهان با تشویق سیاستهایِ مهاجرتِ محرومین از نا اَمنیِ ملی کشورهایِ جهان سوم به کشورهایِ پیشرفته مقدور نیست. تضعیفِ قدرت ملی مردم جهان با سیاستهای استعماریِ غیرمستقیم، با تقویت دیکتاتورهایِ محلی و دوشیدنِ ثروتهای ملی، عواقبی بدتر از این جنایتها خواهد داشت.
نمایندگانِ ملتها در سازمان ملل باید بر اساسِ استانداردی بین‌المللی و با نظارتِ الزام‌آورِ سازمان‌ملل در انتخاباتِ کشورهایِ جهان سوم صورت گیرد تا مردم محروم ملعبه‌یِ سیاستهایِ نیابتیِ استعماری و ایدئولوژیکِ غیرمدنی نگردند.
.
ج) داعش برساخته‌یِ یک سیاستِ استعماریِ کلان، و برآمده از جهلِ مرکبِ ایدئولوژیک، و از کانتکس و بسترِ فقر و تفرقه در منطقه‌یِ خاورمیانه صورت گرفته است، تا خاورمیانه بازاری برای ثروتها و منابعِ ملیِ این منطقه‌یِ نفت‌خیز برای اسلحه و قدرت تمامیتخواهانِ جهان شود. تثبیتِ دیکتاتورهایِ بومی با ناگزیر کردن آنها به توافق با قدرتِ جهانی، راه حلی علیه اراده ملی ملتهاست و نتیجه‌یِ آن خشونتی زنجیره‌ای است.
.
د) سفر آقای روحانی به پاریس در روز آتی لغو شد! حال ایشان مجبور نیست جام شرابِ سنتِ رسمی فرانسه را تحمل کند، هر چند خود زنانِ سیاستمدار را مجبور به حجاب اجباری می‌کند! ضمنا سیاستِ علیه "حافظ اسد" به سیاست علیه "داعش" با پذیرفتنِ نقشِ ایران تغییر یافته است. اما همچنان حامیانِ پشتِ‌پرده تروریسمِ نامحسوس علیه "اراده ملی" ملتها باید راهگشایِ "حفظِ امنیت" برایِ خود و جهان باشند. اما آیا بدونِ تغییر ساختار سازمان ملل و شورای امنیت، و نیز الزام آور بودنِ اصلِ "همزیستی مسالمت‌آمیز" و دموکراسیِ واقعی در پذیرشِ نمایندگانِ واقعیِ ملتها در سازمان ملل، چنین راهبردی ممکن است؟! و یا باز باید شاهدِ بازی و مونولوگِ تمامیتخواهان با اراده‌هایِ ملی و سیاستِ جنگ و خشونت علیه مردم جهان باشیم؟
...................................................................................................
خیام ابراهیمی
23 آبان 1394

Wednesday, November 11, 2015

قانونِ اساسیِ نـُفُــــــــوذ

قانونِ اساسیِ نـُفُــــــــوذ
(واگویه‌هایِ یک فراری از دولتِ عراق و شام)
==========================
ملّتی را اُمّتِ داعش رُبوده آب و خـــــاک
هر جنایت می‌کُنَد بَندَد به ریشِ دینِ پاک؛
فکر کرده صاحبانِ مِـــلک هستـنـد اجنبی
کینِ خود را کرده قـانــــونِ خدا و هَر نَبی؛
حقِ مالک را به قانـون، دَر رُبوده با فریـب
نامِ آن‌را کرده بیت‌المال و مردم بی‌نصیب؛
کرده در مِلکِ مُشاعِ ما "نفـوذ" با نامِ دیـن
حذف کرده مالکــان را بــا سَـرَندِ کاسِبین؛
اصلِ "قـانـونِ اساسی"را به‌نــامِ دیــــن زده
وانگه آن قـانــــونِ بَـد را کرده دُزدِ مِیکَـدِه؛
کـــرده اوهامِ خودَش را اَنــدرونِ هَـر جَـــدَل
چون‌که "قانونِ اساسی" کرده آن‌را مُسـتَـدَل؛
حقِ چاهِ نفت و بخت و تخت را از جیبِ مـــا
می‌کُند خَرجِ عراق و شام و هَر "ویران‌سَـرا"
صاحبـــــــانِ این وطن در مِلک خـــود بـیـگانـه‌‌اَنــد
چون‌که "قانونِ اساسی"حاکم است، بی‌خانه‌اَند!
این چه قانونِ حرام است، شرع و دین را افتخـار؟
صاحبــــانِ اصلیِ میـــهـن ندارنــــــد اخـتـیـــــار؟!
حقِ تدبیرِ وطن از ما رُبــــُـــــــوده شُــبهِه‌نــــاک
حُکمِ قـانـــــون را نمـــــــوده علّتِ دزدیِ خــــاک؛
"دین" کجا کرده حقـــوقِ مالکیّت را حَــــــــرام؟
غاصبان را داده حقّ، قانونِشـــان را صـد سلام!
با چنین قانــــونِ غاصب، از حقـــــوقِ ملّــتی
دزدی از مِلک مُشـــــاع، آیا رواست بر اُمّتی؟!
کرده در امـوالِ ســردارانِ خــود از خــــونِ دار
دزدی از مِلک مُـشــاع، کِی دارد آخر افتخــار؟
حقِ تدبیـر را اگــر قانــــــون از مالک رُبــــــود
می‌کُند باطل نمـــازِ مِلکِ غصبی در سُجـود!
دینِ داعش صورتی است، بَر صیرتِ دزدانِ خاک
مشکل از قانونِ دزدان است، نَه‌از ادیـــــانِ پاک؛
دین به‌جز وجدانِ پاکِ مــردمِ هشیار نیست
مذهبِ دورانِ محجـــور و بُت و مُردار نیست؛
چون فروعِ دین ندارد نسخـه‌‌‌هایِ سَـرمَـدی
حُکمِ داعش‌مسلکان نـایَـد به‌کاری جز بَدی؛
داعشی چون حُکمِ قتل و غارتَش قانــون داد
ای دو صد لعنت بر آن دین و بر این قانون باد!
هر چه تدبیر و امیدی دارد‌ این قانون رَد است
اصلِ بَد نیکو نگردد چون‌که بنیادش بَد است.*
خیام ابراهیمی
20 آبان 1394
----------------
پی‌نوشت:
* مصرعی از سعدی
اصـــل بد نیـــــکو نـــگردد زانکه بنیـــــادش بد است
تـربــیت ، نــا اهــل را چون گـــردکان بــر گـنبد است

فلسفه‌یِ انتظار

فلسفه‌یِ انتظار
=========
در بسترِ اَمنِ انتظــــــــارِ شما از ابلیس
برایِ بازیِ نقشِ خدا 
در تئاترِ روحوضیِ سلطنت
آن جانورها
وقتی رخشانه* را به جرمِ اختیار و اراده سنگسار می‌کردند
من به خـــــــواب پناه برده بودم.
...
خدایی که قیافه نداشت
و من به حجمَش معرفت نداشتم و
هویتش را نمی‌شناختم
نزدیک‌تر از رگِ گردنم گفت:
ای خدانشناس!
ای مؤمن به منطقِ خیـــــــــالِ من!
کسی نخواهد آمد به میهمانیِ تو،*
جز نادری و اسکندری*
جز به امیدِ میزبانیِ خویش.
...
در گاوصندوقِ خویش
به انتظارِ چِــه نشسته‌ای کافر؟
روزی میهمان‌ها، گـــورِشان را گم خواهند کرد
همراه با گـــورِ تو؛
میهمان و میزبان تویی و من.
تدبیــــرِ کسی در امیدِ تو شکوفه نخواهد داد
"جز به تن‌فروشی"!
شعورِ هیچ شاعری در تو شعر نخواهد شد
"جز اینکه مصرعی از ابیاتِ دیوانِ او شوی."
مُـــــــشت گره کرده‌ای که چه؟
بیهوده انتظار می‌کشی
ذوب می‌شوی، چون گلوله‌یِ برفی
در هُرمِ مُشتِ خویش.
چهــــار فصلِ سال تویی!
کسی نخواهد آمد*
که نان و شراب را
که عشق و اراده را تقسیم کند
مُشت‌هایت را باز کن و
با هُرمِ نوری که در قلب داری
با آبی که در چشم داری
با هوایی که در سینه داری
بتاب و ببار و بِدَم در منی که تویی
و بر دانه‌هایِ میانِ خاکِ مُشتِ خویش،
شاید گلی بروید که با عطرش
درآمیزی عطرِ دستی را با دستِ خویش که منم
تــــــا میوه‌ای که از آنِ تو نیست!
مُشتَت را باز کن و پنجه در پنجه‌ای افکن
حتی اگر عصایت بیفتد
حتی اگر عصایش بیفتد
دستهایِ او عصایَت خواهند شد و
دستهایِ تو عصایَش.
باید ایثار کنی خود را
در دانه‌ای که در مُشت داری
تا شکوفا شود
تا شکوفا شوی
که گــــــنج در احیاء دستانِ توست!
مُشتَت را گره نکن
باز کن و برخیز
به جستجویِ یک دانه
که گُم‌کرده‌ای در خویش
که گُم‌کرده‌ای در من.
...
از خواب پریدم و خدایی ندیدم
نزدیکتر از رگِ گردن
جز هوایی ندیدم
در خود،
درست مقابلِ ابلیس
که در پشتِ آینه مخفی بود
جایی که از خدا خالی نبود
گویی، من و ابلیس در خدا بازی می‌کردیم
رویِ صحنه
در انتظارِ پیروزی
بر خدایی که در ما بود و در ناخدا نبود...
که: یکی بود و یکی نبود
جز من و تو و او و مـــــا و شما
جز خدا هیــــــــــــــچ‌کس نبود!
.........................................
خیام ابراهیمی
15 آبان 1394
--------------------------------
پی نوشت:
* نادری پیدا نخواهد شد امید...کاشکی اسکندری پیدا شود! (شعری از اخوان ثالث)
.
** کسی نخواهد آمد: نگاهی به شعرِ فروغ داشتم با عنوان: کسی که مثل هیچکس نیست. در فرازهایی از شعر می‌خوانیم: "کسی می‌آید... کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می‌آید...و سفره را می‌اندازد... و نان را قسمت می‌کند...و پپسی را قسمت می‌کند...و سینمایِ فردین را قسمت می‌کند..."
.
***رخشانه، دختری 19 ساله، که در افغانستان، به جرمِ اراده و اختیار، به دستِ موجوداتِ خدایی که ندیده‌اَمَش و نمی‌شناسَمَش، سنگسار شد و در خون و درد، جان به جان آفرین سپرد، تا "تفخیذیان" با کودکانِ شیرخواره معاشقه کنند!
* تفخیذ:
تفخیذ نوعی رابطه‌یِ جنسیِ بدون دخول است، با دخترِ نوزادِ شیرخواره به عنوانِ همسر (که از تشریحَش شرم دارم، و با جستجو در گوگل می‌توانید به معنایِ دقیق آن دست یافته، و معرفت یابید که چرا "تفخیذ" حقی مشروع و مجاز برای مؤمنین است؟!) تحریرالوسیله- خمینی/باب النکاح، مسئله 12.

تابوت‌ها در راهَند

تابوت‌ها در راهَند!
-------------------
تشویشِ یک گلِّه بُــزِ شاخ‌دار از بغ‌بغویِ یک کبوتر
بلایِ مُعجزَتی است آسمانی.
می‌توانی به سور و ساتِ شعرِ سپید و شراب و یــار و نظربازی
بغلتی میــانِ پَـــر و پرنیان و شعله‌هایِ شومینه
و تماشا کنی سقوط آزادِ دانه‌هایِ زیبایِ برف را از پشتِ پنجره
که چگونه از اَبـرِ امید می‌بارند و
بر اشک‌هایِ خیابان‌خوابها یخ می‌زنند و
شعرِ امنیت را معنا می‌کنند
در دیوانِ فریبِ دیوانِ قلعه‌نشین...
می‌توانی میانِ حصارِ موزونِ بیتِ ولایتِ عروض بیتوته کنی درویش
و به سَـــمــــاع عرضه‌کنی نگاه خویش
تا کنجِ چشمانِ سیاهِ خیانت و
دزدانِ اعتماد و
ناخدایِ کیش.
...
بله حضرت والا، حق با شماست:
"نمی‌توان اعتماد کرد به کفتارِ مرداد ماه!"
هم‌چنان‌که به راه‌بری و چاه‌نمائیِ شما!
هم‌چنان‌که به بوسه‌یِ شــــاهِ‌جنگل بر رَدایِ روباه!
بله قربان، حق با شماست!
بی‌مصداق و مُصَدّقِ همچو "منی"
در سرایِ مــــــا
و در الهامِ سرمایی گزنده که هواشناسی پنهانش کرده،
اصولا
چرا باید قلبِ کبوتر بِـتَـپَـد
بی‌اذنِ سپاهِ کفتاران
در گرگ و میشِ تنها فانوسِ شَهر
در جستجویِ انبارِ ارزن و آذوقه؟
...
و چرا نبضِ دموکراسی می‌کوبید بر طبلِ غنائم؟
که "خون و جهل" هم‌سرانِ همخوابه‌اند
دراز تا دراز در ردیفِ تابوت‌هایِ اقتداء
و دموکراسی نام چاهی است در گذرگاهِ بُزهایِ شاخ‌دار
که پناهگاهِ "کبوترانِ‌چاهی" است
که همزیستیِ مسالمت‌آمیز لایِ گسل‌هایِ معنا بغض کرده
در آسمانِ چهارده کبوتر
میان هزار و چهارصد و اندی گورکن
که زیر و رو کرده‌‍اند خاک را
به جستجویِ خلخالِ پایِ زنی یهودی
و سنجاقی که وصل کند
مرکزِ ثقلِ پوستِ پیشانی را بر سجاده‌یِ وحدت
تا نانی خیس و لایزال در شرابِ جامِ خونِ جَبین
تا وصله پینه کنند ترس‌هایِ فقیرِ کودکی را
در سکوتِ کورِ شبهایِ سلاخیِ مـــاه
و گره زنند پشتِ گره
بر سوراخ‌ها و تکه‌هایِ فرش‌هایِ زیرخاکیِ بهارستان* بر عرش.
...
توله‌هایِ تَفَقُـّـه در ادبیاتِ غریزه
اینک نشسته‌اند رو در رو به شطرنجِ معنا
و حروف که سبک‌تر از بادَند
پشتِ گِرِهِ‌هایِ گلویِ شعر
گلوله شده‌اند ردیف به قافِ قافیه
همچو ردیفِ گلوله‌هایِ سربیِ ایمان
که تا سرفه کُنی به اولینِ مصرعِ قصیده‌ای آزاد
مشوش می‌شود ذهنِ شــــاه‌بیتِ اوزانِ عروضی
رگبار می‌شود از لوله‌یِ سُربیِ ایمان
و رَه می‌برد رهبرِ گله‌یِ بزان و کفتاران
به دل و قلوه‌یِ یخچالِ مقدسِ قصابی
از بله قربان
تا عید قربان!
در شب‌هایِ یخ‌بندانِ قحطیِ تابوتی اَمن
برایِ آب و نان و سقف و آتش.
باید فهمید و پذیرفت
که چرا دموکراسی چاهِ ویلی است
در وهمِ وهن‌آلوده‌یِ شاخ‌هایِ خونین
برایِ چهارده کبوتر
میانِ هزار و چهارصد و اَندی بُـزِ شاخ‌دار؟!
...
همواره آزادی یک قید می‌خواهد:
امنیتِ مطلقِ بالِ تنها کبوتر
میانِ هزار گُم‌راه و راه‌بَـــر
که بینِ زمین و آسمان حیرانند!
...
خیام ابراهیمی
12 آبان 1394
(به‌پیش‌بازِ سیزده آبان)
-------------------------
پی نوشت:
1- فرش بهارستان= فرشی 120 متری و زربفت، از غنائمِ اعراب در یورش به ایران، که برای مساواتِ غنیمت بینِ سربازانِ سپاه عرب، به شیوه‌‌ای بَدَوی، فرش یکپارچه را تِکّه‌تِکّه‌ کردند و هر تکّه‌ را یکی به غنیمت برد، تا انصاف رعایت شود! frown emoticon smile emoticon
.
2- توده‌یِ سرماکُشِ هوای زودرَسِ زمستانی:
موج هوای سرد و «شرایط سخت جوی» در خاورمیانه شش کشته برجای گذاشت!
کارشناسان هواشناسی پیش‌بینی می‌کنند که این موج بارش شدید و ناپایداری جوی به سمت شرق و دیگر نقاط خاورمیانه پیش‌روی خواهد کرد. ایران اما بی‌خبر است!
http://www.radiozamaneh.com/242744

Sunday, November 1, 2015

بوسه‌یِ شاه بر گونه‌یِ کاشانی

بوسه‌یِ شاه بر گونه‌یِ کاشانی به پاسِ تثبیت دیکتاتوری و یاری‌اش در کودتایِ امریکایی 28 مرداد، علیه مصدق سزا بود!*
روایتِ 200 کلمه‌‌یِ طلاییِ "ابراهیم گلستان" از کودتایِ 28 مرداد سال 32.
عاقبتِ شاه، مصدق، کاشانی، و خیابانِ "پهلویِ‌اَسبق، مصدقِ‌سابق و ولیعصرِ فعلی"
===============================================
به‌نظر من امریکا همان امریکایِ 62 سال پیشِ مورد نظر انگلیس و صهیونیسم است و تنها ادبیاتِ سیاسی‌اش فرق کرده است. نگاهی به عاقبتِ رضاشاه، مصدق، و حتی کاشانی و محمدرضاشاه، می‌تواند درس عبرتی برای همه در این مقطع تاریخی دولتِ "تدبیر و امید" باشد. هر یک از این‌ها به محضِ استقلال جدی و یا نسبی از ارباب، در راستایِ منافعِ استعمار و بر خلافِ منافع ملی، در موقعِ مقتضی از دور خارج شدند. گیریم سرِ یکدیگر را هم زیر آب کردند. سیاستِ تفرقه‌انگیزِ حذف نیروهایِ ملی به‌دستِ خودشان، تنها محدود به درون ملتها نمی‌شود، این روزها شاهدِ حذف اراده‌هایِ ملیِ کشورهایِ منطقه به‌دستِ دیکتاتورهایِ سایر کشورها در منطقه خاورمیانه هم هستیم. در شرایط بحرانی کنونی، دولتِ موسوم به دولتِ "امید و تدبیر" هم از دورن و هم از بیرون چنین نقشی را بازی می‌کند.
"قانون اساسی ج.ا" این امید را معطوف به اراده ملی نمی‌داند! حال پرسش این است: تدبیر و امید چه کسی در میان است؟
صرف نظر از ادعایِ مدعیانِ امتِ یک‌نفر به پایِ واژه‌یِ ملت، اما، "قانون اساسی ج.ا" این امید را معطوف به "اراده ملی" نمی‌داند! برای روشن شدن موضوع به چهار بند ذیل، و سپس به یک "گزارش از ابراهیم گلستان" توجه فرمائید:
.
1- خیابان کاشانی.
در تهرانِ این روزهایِ توافق هسته‌ای، نام یک خیابان به نام آخوند کاشانی است. آخوند کاشانی یکی از ملاهای طرفدار شاه بود که در جریان ملی شدن صنعتِ نفت توسط مصدق، رفتاری چندگانه داشت. او شخصیتی داشت بی‌ثبات که در مجلس جوری برخورد می‌کرد اما چون به محراب و خانه می‌رفت کاری دیگر میکرد. دیدگاه صریحِ کاشانی با کلماتی صریح در مجلس شورا، راجع به مصدق و شاه چنین بود:
کاشانی، مصدق را "پنهان در پشتِ نقابِ تزویر و آزادیخواهی"، فردِ مستبدی که می‌خواهد به‌دورانِ قبل از مشروطه برگردد، شرّ، خودسر، یاغی، طاغی، و کسی که به خیال خداوندگاری افتاده‌است، خواند.
کاشانی هم‌چنین شاه را "مردِ تربیت‌شده، عاقل و مردی معقول و تحصیل‌کرده و با تحصیلات خواند و گفت: "عقیده من این است که ایران سالیان دراز حساسیت سلطنت دارد و فی‌الحقیقته وجودِ شاه، یک جهتِ جامعی برای جمع‌آوری کلیه طبقات مردم به‌دورِ این مرکز ثابت است."
کاشانی با همه‌پرسیِ دکتر مصدق (جهت تبدیل حکومت وقت به جمهوری) شدیداً به مخالفت برخاست و گفت: «شرکت در رفراندوم خانه‌برانداز که با نقشه اجانب طرح ریزی شده، مبغوض حضرتِ ولی‌عصر عجل الله تعالی فرجه و حرام است.
او ضمن تبریک به زاهدی (مامور کودتا) گفت: "جای مسرت است که دولتِ جناب آقای زاهدی که خود یکی از طرفداران جبهه ملی بوده، تصمیم دارند که شرافتمندانه از حیثیت و آبروی ایران دفاع نموده و در راه صلاح و افق ملت حداکثر فداکاری را بنمایند."
دو روز پس از کودتا نیز آیت الله کاشانی و زاهدی با یک‌دیگر در منزل آقای مقدم در دزاشیب ملاقات کردند. این ملاقات‌ها تا مدتی ادامه داشت. جریان دیدارهای ۳۱ شهریور، ۱۸ مهر، ۲ آبان و ۲۳ آذر سال ۱۳۳۲ در مطبوعات آن دوره درج گشته‌اند.
کاشانی پس از کودتا نیز در مصاحبه‌ای گفت: «ریاست مجلس در شان من نبود و من از این جهت این مقام را پذیرفتم که جلو فعالیت‌هایی که مصدق می‌خواست شروع کند و یک سال بعد شروع کرد بگیرم.
کاشانی ، کمتر از ۳ هفته پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و سرنگونی دولت محمد مصدق در گفتگو با روزنامه مصری اخبار الیوم در باب بیانِ "بزرگترین اشتباه مصدق" دیدگاه های خود را درباره دولت مصدق و کودتای ۲۸ مرداد تشریح کرد. او گفت:
"بزرگترین اشتباه مصدق پایمال کردن قانون اساسی و و عدم اطاعت از اوامر شاه و برقراری "جمهوریت" بود. او شاه را مجبور کرد ایران را ترک کند؛ اما شاه با عزت و محبوبیت چند روز بعد برگشت. ملت شاه را دوست دارد. خداوند عادل است و آنچه امروز بر مصدق گذشته‌است نتیجهٔ عدل خداوندی است. او هم‌چنین در این مصاحبه مصدق را شرعا به مرگ محکوم کرد.
کاشانی به دلیلِ عدمِ دریافتِ توقعاتِ موردِ نظرش از شاه، پس از مدتی روی به انتقاد آورد، و در ۱۰ دی ۱۳۳۴ بازداشت و در سلول مجاور محمد مصدق در لشکر زرهی تهران محبوس شد.
شاه شخصا به دیدار کاشانی در بیمارستان رفت، اما مصدق را تا آخر عمر نبخشید.
زاهدی هم بیش از یکسال در خدمتِ امیالِ امریکا نبود و توسط شاه خلع شد.
شاه هم بعد از توفیقات در اوپک و در دورانی که بر طبل استقلال از سیاستهای امریکا زد، با تحریک و میدانِ باز کردنِ بین‌المللی برایِ مخالفین، و تضعیف توسطِ دوستانش از میدان حذف شد.
نتیجه: امریکا با عُمّالِ غیرخودی و سرکشِ کودتایش مثل دستمال کاغذی رفتار کرد، همچنان که با شاه چنین رفتار کرد.
.
2- خیابان پهلوی اسبق، مصدق سابق، و ولیعصر فعلی:
در تهرانِ نظام جمهوری اسلامی که زنده به استقلال صنعت ملی نفت مصدق است، تنها خیابانی که در شور ابتدایی انقلاب به نام "مصدق" بود، مدتی بعد نام "ولیعصر" گرفت. حضرت‌ولیعصر همان شخصیت مورد نظر آخوند کاشانی بود که طبق ادعای ایشان مخالف با رفراندوم موردِ نظر مصدق بوده‌اند.
.
3- ایران غیرملی با یک دیکتاتور قانونی
امریکا به وجود یک ایران غیرملی، با حکومتِ قانونیِ دیکتاتور (چه شاه و چه سلطان) بسیار علاقمند است، چنان‌چه وقتی دیکتاتور از توافق و یا همراهی مطابقِ نقشه‌هایِ منطقه‌ای‌اش، خارج می‌شود، از او دل می‌برد و میدان را برای دیکتاتوری دیگر فراهم می‌کند. به نظر میرسد اگر چنین دیکتاتوری یافت نشود عاقبتی همچون عراق یا لیبی و یا سوریه در انتظارش باید باشد. اما چنین دیکتاتوری با قانون اساسیِ 37 سال پیش، نهادینه شده است و "شعار مرگ بر امریکا" در طول تمام این سالها بیشتر برای حواس‌پرتیِ ملت است.
.
4-ابراهیم گلستان:
ابراهیم گلستان، داستان‌نویس و فیلمساز پیشتاز و مدرنی که هم اکنون در 93 ساله‌گی در انگلستان زندگی می‌کند، دو سال پیش در سال 92 در مورد کودتای امریکایی 28 مرداد، اظهار نظری کرد که به نظرم خلاصه‌ترین و واقع‌بینانه‌ترین عکس‌برداری از واقعه 28 مرداد است:
به گزارشِ بی‌بی‌سی نگاهی بیندازیم:
.
بی‌بی‌سی:
به مناسبتِ شصتمین سالگرد ۲۸ مرداد، بی‌بی‌سی فارسی برای تعدادی از صاحبنظران و کارشناسان دو سوال مشترک فرستاده و از آنها دعوت‌کرد نظر خود را با پاسخ به این دو سئوال مشخص، در محدوده دویست کلمه و به طور فشرده، مطرح کنند.
سوال اول این بود که با گذشت ۶۰ سال و انتشار اسناد و تالیفات مختلف، ارزیابی شما از رویداد ۲۸ مرداد چیست؟ آن را کودتا می دانید؟ یا اقدامی قانونی از طرف محمدرضا شاه؟ و سوال دوم اینکه عملکرد محمد مصدق در جریان ملی شدن ملی شدن نفت را چگونه ارزیابی می کنید؟
ابراهیم گلستان، نویسنده و فیلمساز ایرانی مقیم بریتانیا، به یکی از این دو پرسش پاسخ مکتوب داد. آقای گلستان در روز ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ در تهران بوده و بسیاری از صحنه ها و وقایع را به چشم خود دیده است:
پاسخ گلستان:
هرکس حق دارد هرپرسشی را که دارد به هر جور که بخواهد از هرکس که بخواهد بپرسد. نه نحوه جور کردن پرسش، و نه مقدار مدتی که معین کند برای پاسخ، الزامی نمی‌سازد برای پاسخگو.
پاسخ به این دو پرسشِ شما در قید و قالب زمانی که برای جمع آنها معین کرده‌اید، به وجهی که شایسته موضوع آن باشد و بُعدهایِ مطلب را درست روشن کند، نه درست است و نه در خور؛ که، در نتیجه، نه میسر و نه الزام‌آور برایِ من.
این از این.
برای دادن پاسخ هم نیازی ندارم به "اسناد و تالیفات مختلف" که ذکر کرده‌اید. من آن روز ۲۸ مرداد همه را به چشمِ خود دیده‌ام و از همه‌یِ آن رویدادها خودم برای دستگاه‌های تلویزیون و خبر پخش‌کنی آن روزگار فیلم خبری برداشته‌ام که در آرشیوهایشان، خاصه و عمدتا در اصل نزدِ NBC نیویورک، می‌شودشان یافت.
من آن روز را به چشم خود دیده‌ام و "دنیا را جز به چشم خود" نمی‌بینم.
آن‌چه آن روز ۲۸ مرداد پیش آمد، در اول حمله ناگهانی ده‌ها چماق به‌دست‌های سید ابوالقاسم کاشانی بود که نصف روز مردم رهگذر بی‌خبر را از توی میدان توپخانه تا خیابان های اطراف آن با کتک زدن بی‌بهانه و کوبیدن بی‌دلیل هراساندند و رَماندند و راندند. و بعد، چند ساعت بعد، یک دسته آرتشی با چند تانک به خانه‌یِ مصدق هجوم بردند و در پناه خود گذاشتند تا دسته‌ای زن و مرد از جوان و پیر بریزند به تاراج خانه مصدق، که هرچه را در آن بود کوبیدند و کندند و بردند. شاه آنجا نبود آن روز.
همچنین نبودند آنجا آن دسته‌هایِ چندین هزار تنی قشرها، یا "اقشار" فشرده، یا سَرانِشان، که تا آن روز، هربار، و چه بسیار بار، زیر شعارهایِ حزب توده، یا آنچه بعد "جبهه ملی" و "نیروی سوم" و "نهضت آزادی" و از این چیزها شد، خود را توی خیابان‌ها می‌نمایاندند. آن‌ها آن روز مطلقا هیچ نیامدند و نبودند و کسی هم ندیدشان. اصلا. شاه هم نبود، که انتظار بودنش را هم کسی نداشت.
شاه پیشتر، از "کلاردشت" از میانِ هجومِ معارضِ مردمِ آنجا پریده‌بود به بغداد و بعد هم به رم. و بعد، چند روز بعد بود که برگشت. و تا وقتی که ۲۵ سال بعد باز ایران رفت، دیگر هرگز به کلاردشت نرفت، و مردمِ کلاردشت را ندید و نبخشائید؛ همچنین مصدق را.
دویست کلمه شما هم تمام شد دیگر.
-------------------------------
پی نوشت:
* در صحتِ عکسِ بوسه (منسوب به شاه) تردید دارم. اما شاه به نیت قدردانی از کاشانی شخصا به عیادتِ کاشانی در بیمارستان رفت؛ به او چکی 800 هزارتومانی داد (هر چند او امتنان کرد اما ظاهرا از دریافت آن امتناع کرد). اما تا مرگ مصدق در تبعیدگاه او را نبخشید و کینه‌اش را در دل داشت. تکیه مصدق بر مردم و جمهوری بود اما تکیه‌یِ کاشانی به امام عصر که شاه را تائید می‌کند!
**اکنون توافقِ هسته‌ای برای تثبیتِ نظام غیرملیِ مطلقه‌ی قانونی، منعقد شده است، چنانچه "اراده ملی" در قانون اساسی احقاق و نهادینه نشود، داستانِ ویرانی ایران، با درگیری‌اش در موضوعاتِ تنش‌زای منطقه‌ای همچون صدور انقلاب به یمن وسایر نقاط عالم، و نیز حمایت از حکومت قانونیِ (؟!) سوریه بعنوان استانِ برون مرزی ایران که خونِ حاکمش رنگین‌تر از مردم ایران است، بصورت زنجیره‌ای، ادامه خواهد یافت.
خیام ابراهیمی
5 آبان 1394

Saturday, October 24, 2015

مثنویِ فلسطینی دیگر

مثنویِ فلسطینی دیگر، در ولایاتِ مطلقه‌یِ موصِل‌ها.
به‌یــــــادِ خــــونِ "فرخـــــزاد" و “خَنجَرِ بیعت” بر حَـنـجـَره
(تقدیم به شاعرانِ داعش‌مسلک،
به نوحه‌خوانانِ لُس‌آنجلسی،
و ریزه‌خوارانِ انتحاریِ شـــور از جنازه‌یِ شعر و شعور)
================================
پیش فرض‌ها:
اوباما: در امریکا، ما زندگی را شعر می‌کنیم!
1- منظور از شعرِ شاعر در این نوشته، زندگیِ انسان است، از قاعده تا راس هِرَم.)
2- منظور از "فریدون" در این نوشته، هر ایرانیِ آزاده است و تنها فریدون فرخزاد نیست.)
3- برای آشنایی با هر واژه‌یِ نامانوس در این نوشته، یک جستجویِ ساده در گوگل کفایت می‌کند)
4- شاعر نی‌اَم و شعر ندانم که چه باشد...من نامه‌رسانِ دلِ بیگانه‌یِ خویشم.
..................................................................................................................
آویــــزان، از آدابِ تادیبِ تو
وَ اَدَب
به دو انگشتِ متکی بر نازِ شستِ توفیق
یکی بر ماشه‌‌یِ نشانه و
یکی بر قلمِ میانه
به خرید و فروشِ ناموس و حریمِ شاعران،
شاید نامی ...
شاید کامی ...
در رَدایِ حکومتِ مطلقه‌یِ شعر
ایمانت را از کدام زیرپلّه خریده‌ای شاعر؟
که صاحبِ تام‌الاختیارِ قوایِ سه‌گانه‌یِ متحد و مُنفَکِ مونتسکیویی.
در اَدایِ ناقدانِ شعرِ دهان‌پُرکن و دَهان‌بین
پُر کن دولـــــول را زِ "خود"
کاین گلوله‌یِ آتشین
دیری است رَه به شعرِ حرامَت نمی‌برد.
حجتِ کژِ ایمانت را از کــــدام زایشگاه،
از کدام خانه و کارخانه،
از کدام مکتب و مدرسه خریده‌ای، شاعر؟
که انتحار می‌کنی خویش را با فریدون؟
گرسنه، یا ســـــــیـر
دستی به ریشِ بُـــزِ گـَــر و
"عینکِ بی شیشه" بالایِ سَر
سیگــــار خاموش بر لب و... لَبی در مُشت
با آلتِ اَنبُـــر میانِ سه انگشت
گزینشِ پــامنقلی‌هایِ پُشت در پُشت
از بساطِ ترش و شیرین و ریز و دُرُشت
به تجسس از میانِ غربالِ جام جم
شاعرانِ پریـــــش را ترور کردن، به تیرِ خلاص!
دورِ تاریخچه‌یِ جانم را چون غَشیان خط بکش قاتِل!
بِکِش، بِکـَــش بُـــکـُـش
و گردِ جنازه‌ام، به روحِ واژه‌ها بیندیش!
اگر طالبِ نگاهی، اگر عاشقِ انسان!
...و آزاده باش! اگر دین داری یا کین.
که وضو به خون‌بهایِ حق کرده‌ای
پس بِخَر، خراب کن، بساز و بفروش! فعل و فاعل و مفعول را
اما ارزان مفروش خونِ واژه را.
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ اَدَب!
که قتلِ شاعر به‌دستِ شاعر، ضیافتِ معنا نیست!
بیرون بیا از آلتِ قتاله‌یِ حالتِ خویش
که:
هرکِه این مسجد شبی مَسکَن شُدَش
نیــــــم‌شب مَــرگِ هـَــلاهِل آمَـــــدَش. (مولانا)
تو عیبی نداری شاعر
عیب از نطفه‌یِ ناروایِ راویِ مکتبِ ادبیِ توست!
به صدورِ قانون و قضاوت و اجرایِ حُکم
که همه در دستانِ حُجّتِ توست!
که ربطی به واژه‌هایِ شعرِ مـــــا ندارد!
غیبت نمی‌کنم به خونخواری
غیبت نکن به میـــــان‌داری
عیب‌ها را با خودت در میان می‌گذرام
ای حضرتِ قاتِلِ آبِ روی و نــــانِ میـــان
ای حضرتِ جاعل!
ای شاعر و مفعولِ فـعــــــل، ای فاعل.
که قانونِ اساسیِ بینِ مـــا
از ریشه حرام است‌و فریب است‌و ریـــا.
پس به حَــرام، عیبِ رِندان مکن و تیرِ خلاص مَـــزَن در خفا!
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ اَدَب!
هرکه عیبِ دِگَران پیـــــشِ تو آوَرد و شمُرد
بی‌گمان عیبِ تو پیشِ دِگَـران خواهـد بُـرد. (سعدی)
...
میدانی؟
تحریم کرده‌ای مرا و تحریم شده‌ای به دو حرام
به‌حیـــــــاتِ خلوتِ خیانَـتی مقدس
که در گـُـــدارِ عمیقِ میانِ دو لَبِ شهوتِ عُظمایت
به شِعبِ ابی‌طـــالـبم "تحـریـــــــــــم" اکنون
در برزخِ دو اِبلیسکِ درونِ مَرز و برون‌؛
که سورَتِ انسان رَدا کرده‌ای و
آیتِ حیوان در آستین داری.
به خود بگو:
زِ وسوسه‌یِ کـدام خَنّـاس دَمیدی بر نـــــاس؟
از چشمه‌یِ کـــــــدام سلسبیلِ مقوایی‌ نوشیدی زهــــر
که جوشیدی چون حَمیــــم از زمین و زمان
و سیلی شدی هـَــــــــوار بر خــانمــان
و از سقفِ هزار زندانِ کاظمین* باریدی
زِ خُمره‌یِ هــــزار ساله‌یِ هــــارون بر جــــام
و جاری شدی به رگ‌هـــایِ فـقـــــرِ چشم و نگاه
که آمدی از درب و ایمان به‌عزمِ خویش رفت از پنجره.
و جا خوش کردی به کابــوسِ روز و شب‌هایِ اعتکافِ آب در محراب
و نرفتی، که نرفتی و نرفتی و ماندی در این مسجدِ ضرار
و گندیدی در این مانداب
چــــو گرگ‌کُشِ زهرِ هلاهِل شدی در جـــــــام
از هــــرات تا ری و، از عـــــراق تا شــــام.
و هنوز به تنزیلی، چکه چکه می‌چکی با هر دَم و بازدَم ، زِ بــــام
بر التهابِ کـام‌هـــــایِ زَمهریریِ زُکـام
...
پــــا پَس نمی‌کشی زِ دامنِ لیلی
تــــازه به‌دورانِ بی‌اختیاریِ خیانت رسیده‌ای
از دیزیِ بی‌ آب و گوشتِ حیا
مجنونِ تمَلُکِ مُلک و کین و کابوسِ عیش شده‌ای
و سیمرغ به سیخِ دینِ دونِ دنیا کشیده‌ای
و کبابِ ققنـــــــوس می‌بافی و شرابا طهورا
رُبابِ حرامِ حُــــــــکم، به تکلیفِ ‌رقصِ تقیه‌و مصلحت و دروغ
ربابه‌ای دو‌ماهه به تفخیذِ* شَرعِ حَلالَن حَلالا
حوری و غلمان در پس و پیش به‌مُــــزد
زِ خونِ شهوتِ دیانتِ قومِ ثمود و عــــاد
لمیده‌ای بر تختِ بادآورده‌یِ سرخِ بادِه‌هایِ بادا باد ...
توکّل بر دو میمونِ آویزان بر جِناقِ کـَـــژ و سَربه‌هوایی
می‌خری و می‌کوبی و می‌سازی و می‌فروشی
اِلهامِ اشعارِ چـــرخنده به فحشایی و
حُجّتِ شعرِ ابوبکرِ بغدادیِ حوالیِ مایی، اَلحَقّ!
تو از کـجایِ آسمان نازل شدی به‌صاعقه بر دشتِ نفت؟
که سوزانده‌ای هر برکه و رودخانه را
از خزه‌هایِ کبودِ تَهِ چـــــاه
تا جنگل‌هایِ سبزِ سر به فلک،... تـــا مـــاه!
توبه نمی‌کنی به عمل، به جبرانِ مافات، هیهات!
چسبیده‌ای چو زالویِ تشنه به رَگ‌هـایِ اعتمادِ خاک و
خون می‌مَکی از اراده‌یِ فطرتِ حنیفِ پــــاک
تن نمی‌نمایم به خرطـــومِ شفایِ عاجِلَت
گرسنه‌و لاجان‌و اسیرم در حصارِ قانــــــونِ گمانَت
گمانَت، خیالَت، یقینَت... حرص و وَهم و گمانَت
که خورده چون خوره آدابِ شعر را در "دریده دهانَت"
که از اِسپِرمِ الفبایِ آلت‌سازی بامعناست.
آلت نمی‌شوم و
ناتوانم ای آزادی
از بهایِ تیــــرِ خلاصی که در صَفَم منتظر است، به یقین.
طنابی به گردنم آویز!
بی‌خسارتِ مافات، که بی سکه‌ام.
فلسطین کرده‌ای تمام هستی و نَفَس‌ را "فلسطین"
به یک آه و دو آیـــــه‌ که از آنِ من نیست؛
و به تَوَطئه‌یِ تَوَهُمِ قُدسیِ تو مقدس است لابُـد
به بیعتِ بَیاتی که در تنورِ فردایش سوخت شُد!
به یک آه و دو آیه
که تاسِ کسبِ حلالِ کاهنان است
از خدایِ مرده‌‌یِ بالای طاقچه
از عصایِ پوسیده‌یِ زیرخاکیِ هر چه موسایِ غصبی...
...
بی مایه‌ام از گنج‌هایِ مشترکِ خانه‌یِ مادری
که بهایِ خاکِ گـــورَم به پوند و دُلار و شِکِل* بند است
و جز غبار و دردهایِ پدری نصیبی نیست من را
و رنجی بر رُخِ زردِ جنازه‌یِ دخترِ یتیمی در میدانِ استقلال
و پدری درازکشِ افیون و خمار، میانِ بلوارِ یکطرفه‌یِ آزادی
که رو به قبله‌ات نیست و
خون ندارد رگ‌هایش.
میوه‌هایِ درختانِ سرزمینم، جمله در اَنبانِ تنبانَت
به کامِ اهلِ بیتِ حضرتِ عنکبوت‌اَت خـــــــون می‌شوند
و لباسِ رزمی برا‌یِ مزدورانِ قاسم الجبارین‌ات
و لباسِ بزمی برای پسرانِ غلمان‌اَت
و لباسِ زیری برایِ دختران و حوریان و همسرانَت
هـــــار و آلوده شده‌ای به کثافتِ مبایعه‌ای که در آن گیری
و آلزایمر گرفته‌ای از خونی شتک‌زده به دستمالِ شب اولِ قبرِ "آری یا نه"
که خنجرت رنگین از خونِ نان‌آورانی است که با تو شریک نبوده‌اند هیچگاه
که شریکانِ شَبَت رفیقانِ قافله در‌ روزند
در بَزمِ کارفرمایانِ سازندگیِ شعر
یک کوچه بالاتر از کوخَم و
یک کوچه پائین‌تر از کاخَت
درونِ کتابفروشیِ مرکزِ خون شاعرانَت
همه در بارگاهِ قافیه‌هایِ ناسور و... ردیفِ قیافه‌هایِ کژِ دروغ!
که می‌مکند خون و می‌خندند مستانه
در تجارتِ یتیمانِ شام و عراق.
در سنگرِ امنیتِ سنگیِ حجاب‌هایت
حالِ پسران و دخترانِ معصومت خوب است آیا؟
حال پسران و دخترانِ فاحشه‌ام خوش نیست، حضرت والا!
پایِ امنیتِ سنگیِ دیوارهایت، مشتری نیست، حضرت والا!
حرام می‌خوری و می‌تازی و وضو می‌گیری و اشک می‌چکانی به هِمّتِ هیچکاک
به خونِ اسیرانی که زخمی از جنونِ تواَند!
خون‌ها ریخت و پاش کرده ای و
توبه نمی‌کنی به عمل
به‌پـــــای خیز و رها شو از رَدایِ ربوده
بشوی دست و جان از خَنجرِ آلـــوده!
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ اندرونی!
...
طالبانِ آب و... طالبانِ خون
بینِ راه و نگاه
تــــا آن ماهیِ سیاه کوچولو
که در ژرفایِ چاهِ سَرمی‌بُری هر شب، حیرانند!
بین تحریمِ انسان تا نواله‌ای سگی
دِل‌واپسِ امنیتِ کدام تَقیه‌اَند به آوردگاه؟!
در بازیِ دوسَرباختِ اختیار میانِ شعرِ سپید
و چهار پـــــاره از شعرِ منظومِ سعید:
یکی بر دارِ سلطانی، به ابرهایِ زنده آبستن
یکی پایِ دار به کهریزِ خشک، مرده را سُفتَن
یکی می‌چکاند چو عسکران تیرِ خلاصِ حُـکـم بر سیبل
یکی محکومِ حَجّــاریِ دایره‌هایِ نشانه بر همان سیببل.
خون‌ها ریخت و پاش کرده ای و
توبه نمی‌کنی به عمل
بایست و رها شو از ردایِ ربوده
بشوی دست را زِ خَنجرِ آلوده!
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ قانونی!
...
شاعران حیرانند در نام و نانِ خویش و
داستانِ شعر که بَدَلِ زندگی است، دراز است:
که "شاعر"
در صیغه‌یِ نود و نه ساله‌ چون اَنیسانِ دولت و نانِ شعورَت
یــــا مطرودی است بی‌نَـفَـقِـه
که تمکین نمی‌کند به زور،
یا اَنتَری است شادخــــوار
که پُشتَک می‌زند دو جور
گردِ انگشتانِ بصیرت به دو پــــولِ زائران کــــور
بین زمین و آسمانِ ولایتی چون موصِــل و هور و لاهور
چه ویرانه‌ای است حریمِ حَرامِ حَرَم‌اَت
که شاعرانِ تحریم‌اَت جملگی
مــــــــــوش و موشک و موشک‌تران و موشک‌پرانند در رقابتِ فحشاء و بردگی
در گرگ و میش دخمه‌هایِ فــقـر و دریدگی،
چه دزدانه عیانند به آتشی دنباله‌دار
تا چـــــــــــند این سرایِ دریده به انحصار غارتِ توست مگر؟
که اینگونه موش‌هایِ پنهانِ خون‌آشامَت
از خونِ هزاران جنازه
به هکتارها در زیرِ زمین قطارند و...
موش‌ها درونِ قطارهایِ آنتالیا و استانبول
از لِنزِ رنگیِ چشمانِ فاحشگانِ مالباخته
اتم‌هایِ جواهر و طلایِ قدرت می‌جَوَند
در بیزنسِ وارداتِ دارویِ مردانگیِ ترور
و صادراتِ انقلابِ فرهنگیِ برعکسِ حُرّ...
در مانُــورِ قائم‌باشک‌بازیِ باطل و باطل
بیچاره اَنتَری که در سفینه‌یِ آسمانِ عِلم‌اَت
فرامــــــوش شد در پیِ فریبِ عالِمی چون تو
بیچاره شاعری که خرگــــوش شد در سلوکِ تناسلِ حلبی‌آباد
و جایِ شراب، زهر و سودایِ نفت نوشید در جـــــامِ ناخدا
از سیاه‌چاله‌هایِ شعرِ مقاومتیِ
تا خوردنِ ایمان از رساله‌یِ بَع‌بعِ یک بـُــزِ گـَـــر
در رالیِ* امنیتِ گله‌هایی که گـَـر شده‌اند داعش‌وار
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ قانونی!
...
برایِ بـاخـتـنِ بازی، شتــــاب مَکُن "شاعر"!
دو تیله‌یِ خیـــــــس در دستـانِ گِلی دارد
"خداوندگارِ شعر در سرزمین‌هایِ قدس"
وَ یک توپِ پلاستیکی، زیــــرِ پـاهایِ خاکی.
چشمی به اشک‌و... چشمی در خون
چشمی به درد و... چشمی جنون.
بچه‌هایِ صغیرآبادِ محلّه‌هایِ مُفت‌آبــــادِ جنگی
پس از بازیِ خَرپلیــــس*
پشتِ سَرِ مُحَلّـِـلِ* مساجدِ ضرار
سرودِ حــــــرام می‌خوانند به اقتداء:
"جز هق‌هق‌و قَـه‌قَـهِ مفعـــــولانِ تقلیــــد،
تمــــامِ فعــــل‌هـــا
از آنِ فـاعـلِ عُظمـــاست!
و تمام شعرها
در پیپِ شاعرِ دیروزِ چــــشم‌هـــاست.
نوحه، رَجَز، فـــحش،... وعظ و خشونت و عربده،
بشکن‌بشکن و... قِـر و مَستی‌و شعبده
و زوزه‌یِ دَرّنده‌بــــــــاد لایِ درزهایِ پنجره:
به بیتِ مُشَوّشِ طبیــبـانِ حنجره،
خَـنـجـَر
بهترین درمانِ بی‌نسخه‌یِ رؤیــاهاست."
...
که "مُسلِم بودن" به روزگــــارِ انقلاب‌هایِ زنجیره‌ای
ارتدادی اخلاقی است
برایِ خنجر نزدن بر اِبنِ‌زیاد
از پسِ پرده‌یِ نامردی!
...
از پسِ پرده بیرون نیا اَنـتـَر!
نمان زیرِ سایه‌یِ لوطیِ هفت‌سَر
لَختی تأمُل کن به استخاره از قلب!
که اَنگـَــلِ کــــورِ شهوتِ معنا‌شدن
تَـفـَقـّه به آناتومیِ کِرمی است در کَفَنِ پیله
بینِ خیال پروانه‌گی تا تَوَهُمِ فرزانه‌گی
در بن‌بستِ گــــورِ چهار مادر
تا چهار گـــورستانِ پدر.
شتاب مکن ای مامورِ امــرِ آمِـــرِ نهی از مــــا
لااقل، آهسته‌تر‌ خنجر بزن در حریمِ خیمه‌ها،...
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ فرزانگی!
...
ای درّانده چشــــم، بر حریمِ دریده گلو،
ای زَقـّـــــومِ* حَــرامِ شرعا به‌دوجمله "هلـــــو"!
ای منتظر به چَتوَلی چایِ داغِ قند پهلو،
-به جوششِ خونِ غریزه در ضیافت‌ِ پهلو‌به‌پهلو-
آهسته‌تر خالی شو از تمنایِ مَنی در مِنا
آهسته‌ خنجر بزن، برایِ دو دینار کسب حلال از حریمِ ملال
تا بالِ فرشتگان خونی نشود بینِ دو کتفِ خدا.
رحیم‌تر فرو کن نیشِ خویش‌ در بطنِ کیش!
رحمان‌تر فرو کـَـش نیشِ کیش از بطنِ ریش!
که این قـُمریِ زار میانِ نمکـــ‌زارِ قم و ری
هابیلِ بی‌دینِ تو در میانِ رمه‌هاست!
"قابیل" مکن ما را به دینِ خود، ای خداوندِ کشتزارِ "حشیش"!
که نه شاپــــور ذوالاکتافم* از شادیِ انتقام
و نه چشمانی تَـــرَم از ترسِ کــــــام
که اشک‌هــــا و لبخندهایم
از بی‌وفاییِ توست با عهدِ خویش
و از وفایِ اسبی‌است به گودالِ خـــون؛
به حرمتِ ذوقِ چشم سگی بر حریمِ خالی استخوان از کرامتِ دوست
کمی سگ باش حضرتِ والا!
کمی اسب باش! در طویله‌یِ حیاتِ ما!
اگر ایمان نداری به حیاتِ شهید در حیاطِ شاهد.
اگر ایمان نمی‌آوری به هوایِ تازه.
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ مزرعه!
...
خدایِ تو خارج از کجایِ مرزهایِ من است مگر، مُشرِک؟
که من بیرون از حقِ مُسَلّمِ تملکی مشترکم؟
چرا ایمان نمی‌آوری به طعمِ خدا در یونجه؟
که بیعتِ یـابـو در علفزارِ خیال
تَوَهم است در چینه‌دانِ آسمانِ کبوترانِ گنبدِ قدّوسیِ طلا!
حال که نشخوارِ آقا و خانم بودنم،
زیر عصایِ استدلالِ چوبینِ تو مَنتر است
شتاب مکن! کمی رحم کن به آسمانِ آبیِ خویش!
شاهرگم رودِ نیلی برای بنی‌اسرائیلت نیست
چه بسا، نیلی باشد برایِ تمامِ فرعون‌هایِ شِرکَت!
پس آهسته‌تر خنجر بزن بر رَگ
تا مگر کشف کنی پیش از حادثه
که "یتیمی" حرامزادگی نیست!
و حرامزادگی گناهِ جَنین نیست
زِ خـــونِ همیشه تحریکِ تو ای حیوان!
چه بسا مقدس باشد، با دَمِ مسیحایی!
چه بسا هَوَس باشد با دُمِ خروسِ یهودایی
که به اقتداءِ ابلیسِ رَدا پـوش،
جنتی است دموکراتیک در دشتِ بلا.
توبه نمیکنی در عَمَل به جبرانِ مافات
پس تعلل کن و
.
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ حرام‌زده‌گی!
که این‌جـــا
نزدیک‌تر از رگِ رقصانِ گردنی بر خاک
خدایِ بی‌پدری می‌لرزد در زمین‌هایِ خاکیِ تیله‌بازیِ غزه‌ها
در جانِ خود و خودی و غیرِخودی و هرچـــه‌دِیگر...
با نبضِ دخترکانِ فلسفه‌یِ بَدَویِ انتظارِ بَخت
دخترانِ کارتن‌خواب و کودکانِ کارِ دَر بِدَر
که خوابِ نـــــازِ دخترانِ نازَت را نمی‌بینند
میان زیرجامه‌ای که از نفتِ باغچه‌یِ سوخته‌یِ ماست
با نبضِ قلبِ گوسفندانی که انگار می‌دانند:
"چرا این‌همه ابراهیم با عَطَش،
آبَشان می‌دهند بی‌عطش!"
...
ابوبکرِبغدادی باشی، یا ملّاعُمَرِافغانی،
سلطان‌سلیمانِ‌‌عثمانی باشی یا علی‌بن‌حسینِ مراکشی.
چه فرقی می‌کند نقابت چه باشد؟
این‌که از جنسِ پوستِ بُــز باشد یا شتر، غلافِ شمشیرت
درونِ آن سفالینه‌یِ زیر خاکیِ تاریخ‌منقضی،
باز تُرش است کهنه‌شیرَت!
اِبنِ‌مُلجَمِ خراسانی باشی در مجاز،
و یا علی‌عبدلله‌صالحِ‌یَمَنی در حجاز!
با همان عطشِ سلطه‌یِ کویری و گنگ
که سینه چـــــــــــاک داده‌ای یتیمان را یکی یکی
به خنجر و شمشیر در هیئتِ تاریکی
بر سینه می‌زنی سیلیِ شهوتی سرخ؟!
میانِ سینه‌سرخانِ باور و ترکش و تـیـــــر
سینه‌سُرخِ نشسته بر طوبایِ* کدامین خشکیده باغی؟
در بازیِ هَفت‌سنگِ کودکانِ تفسیر
پــــــــاس‌دارِ وسوسه‌یِ کــــدام ابلیسک* و کلاغی؟!
که مرواریدهایِ* هفت‌آسمان در دستانت زغال‌اَند
میانِ نـفـس‌هایِ آخرِ صِراط‌َالمُستَقیم
در استقامتِ کــــدام خمیده قامتِ حرص و کینی؟
هدایتِ کدام قابیل به تدفینِ هابیلی زِ بعثتِ زاغ؟*
بوسه بر حَجَرُالاَسوَدِ* کــــــدام آسمانِ خاکی می‌ماسی به سجده؟
کمی تامل کن!
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ قانونی!
...
میانِ حلقه‌یِ طنابی که حبل‌المتینِ مالباختگانِ یک آسمان خاک است
حلقه‌یِ جعلیِ بیعتی بر گردنِ ریحانِ بنفشی بر تارکِ دارِ تسلیم،
که سبز می‌شود در قنوتی که به سمتِ تو نیست!
سبز میشود در معراجی که به سمت تو نیست!
سبز می‌شود به سویِ نوری که به کورسویِ فانوسِ نفتیِ تو نیست!
و زُجاجِ مصباحِ مشکاتش از درختِ زیتون می‌درخشد!*
...
مهربان‌تر نفس بگیر به آلتِ رحیم، ای آیتِ عقیم!
تا زخمی نشود گردنِ نمازی که در پشتِ تو نیست!
چرا باور نمی‌کنی؟!
که هیچ گل و ریحانی
بی نور آب و هوا بیعت نمی‌کند با خاک!
.
که تو نه یک گل
که بوستانی را بر سرِ دار از کف داده‌ای!
اینک آیا
عطرِ بازارِ عطاران تو را بیهوش نمی‌کند؟
به دباغ‌خانه‌یِ شَهرَت!
قاضی‌القضاتِ ولایتِ کدام اسفل‌السافلینی؟
ای اَعظم العُظَما!
در محکمه‌یِ داس‌ها و یاس‌ها؟
توبه نمیکنی در عمل، به جبران مافات؟
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ قانونی!
...
حِرصَت نمی‌خوابد شهسوارِ همیشه‌یِ تاریخ
آسوده خنجر بکش پهلوانِ خوابهایِ دور
غرقه در وَهمِ ترس‌هایِ بنگیانِ حبشی
در مرزِ گنگِ دو دَریایِ شیرین و شور
از جورچینِ مجازیِ واژه‌هایِ ‌پریش
میان تخته‌پاره‌های کشتی نــــوح*
حجتی محکم در وصله پینه‌ی قایقی برایِ فتحِ قله‌هایِ آرارات* جعل نمی‌شود!
آسوده نفس بکش در هوایِ همیشه!
تو نفس‌کشِ هوایِ مرده در نفس‌هایِ زنده نیستی!
تو مامورِ معذورِ دیروز در امرِ امروزِ خزنده نیستی!
شاید بیدار شوی پیش از ضربتی بی‌برگشت!
پس، بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ زیرخاکی!
...
سپاهیِ خراب‌آبادِ کدامِ طاقِ کسرایی قهرمان؟
میانِ خرده‌سنگ‌هایِ پـــاره‌پــــاره‌‌‌یِ پالیمرا
رَمیِ‌جَمَرات است یــا سنگسارِ زنایِ محسنه‌یِ شعور در شعر
در اداره‌یِ ثبتِ ایمانِ رسمیِ ظهور در شِمر؟!
به کدام آیه‌ات ایمان آورم؟
به احیاء دخترکانِ زنده‌به‌گــــــــور؟
در تملکِ خفاشِ شب‌هایِ حرمسرایِ حاج ناصرالدین‌شاهِ
یا تملکِ شیخ و مفتی و اسامه ‌بن‌لادن و ملا عمر و آخوند عالیجاه؟
یا به "تفـــخیذی* مشــــــروع" با طفلِ شیرخواره بر دشتِ خون؟
در کَفَنِ عروسیِ قنداقه‌هایِ بی‌سُرخابِ!
در آرایش‌گاهِ کدام خدای، آرایش گرفته‌ای به لباس‌ِ رزم؟
ای دستار و دشداشه‌یِ سیاه و سپیدِ آویزان در جامه‌دانِ رنگینِ خدا!
که جهان را می‌پیچی در مانیفستِ پُشتک و واروویِ بوزینه‌ها
...
نطفه‌یِ تو همواره در غیبتِ خویش و
مرگِ پیام در آئین و کیش و
در شوقِ لوطی و بوزینه‌گی بسته شد
از سامری و کنستانتین و اولادِ هندِ‌جگرخوار
از داعشی به نامِ صـــــددامِ فاتحِ قادسیه،
و داعشی که در بزم و غنایِ امیرالمؤمنین یزید
از بیعتِ نام و نان میوه‌هایِ حق‌حق چید!
تــــا نَرانِ فـاحِـــشه‌یِ معنا
وضو بگیرند در آبِ دِجله
و فُـــرات را ببندند بر لبانِ تشنه‌یِ هر کبوتر‌
و با تانک‌هایِ آبپاش رو به قبله
در میدانِ فلسطینِ تمامیِ اراده‌ها
شلیک‌ کنند قطراتِ ایمان را به فطرتِ حنیفِ دریا.
پس کی به‌روز می‌شوی از دیروزِ دیگرها؟
همواره مستانه خنجر کشیده‌ای به غلافی مشترک
بر شرافتِ انسان و عشق شیرین و فرهاد
به هزار فریدون و داریوش و لاله و رستم فرخزاد
....
و بر اختیارِ اراده‌یِ شعرِ امروزِ مـــــا
ما که خونیِ خَنجری بودیم بر گلوهایِ بریده‌
عزادارِ مادرِ فریدون و فروغ و تهمینه‌ای شدیم
که از دردِ تجاوز دِق کرده‌بود چهارده قرن!
در ننگ و معصومیتِ حرامزادگیِ غنائمِ جنگی
آن‌گـــــــاه غسل کردی در موصل و خاوران
به اولینِ خونِ نو‌عروسانِ ناکام
واجب قربة عن‌النیام الی‌الکــــــام!
به سمتِ قبله‌ی قبائلِ عراق و شــــــام!
و بـــــــــــــاز در این پرده
این مائیم که باید ژتون بخریم
پایِ اِستِــیجِ اکولایزِرِ نــــور و شـــــور
برایِ رونقِ بیزنسِ نوحه‌هایِ بی‌شعور
بر جنازه‌یِ تشنگانی که قیمه‌قیمه‌شان کردی و
شهیدشان نامیدی گـــــاه
و لَعنِ‌شان کردی و معدوم نامیدی بی‌گاه!
این چه بازی است با تپشِ قلبِ بیدارِ خدا در جانِ پوشیده در ردا؟
این چه فرجام خونین است میان پس و پیش واژه‌هایی که خنجر نیست!
چه سنخیتی است بین کلام که در آغاز بود و خنجر که ختم کلام شماست؟
...
درد نمی‌کِشید آیـــــا از زخمه‌یِ خنجر بر قلبِ سالارِ آزادگی؟
ای سینه‌هایِ خشکِ بریده‌ گلویِ آزادی!
درد نمی کشید آیا از زخمه‌ی خنجر بر قلبِ فریدون؟
که نه این فریدون، آن رستم* بود و
نه آن رستم آن فرخزاد*
که خنجرِ شما تکرارِ خولی و شمر بود در ختمِ دولتِ تدبیر و امید
که امیدِ شما تداومِ افیونِ معجزه در انتظاری است عقیم!
گفت: کسی می‌آید! کسی که مثل هیچ کس نیست.
آمد اما خون را جایِ پپسی تقسیم کرد.
گفت:
نادری پیدا نخواهد شد امید...کاشکی اسکندری پیدا شود!
که امید در پاهایِ بی‌رمقِ انتر مرده بود
انتری که لوطی‌اش مرده بود
و استجابت نمی‌شد دعایش
مگر در ولایتِ مطلقه‌یِ ایالتِ پنجاه و یکمِ اورشلیم.
آن لوطی که خدایش بالای طاقچه‌های دور بود
نه نزدیکتر از رگ گردن
نه در چشم و گوش و قلب.
داستان شاعر که بَدَلِ آدم است دراز است و کوتاه است
کوتاه‌تر از دو انگشتِ پیروزیِ تنها دستِ خونینِ تو
که تعبیر نشد در یک دست
برای من و تو و ما
برای همه!
هیهات ای شاعران داعش مسلک
شاعر مفروشید به دو پول
که به خونِ هزار فریدون رنگین است
در دولتِ عراق و شام.
----------------------------
خیام ابراهیمی
2 آبان 1394
...................................
پی‌نوشت:
* فریدون فرخزاد:
تولد: ۱۵ مهر ۱۳۱۷ در تهران . مرگ: ۱۶ مرداد ۱۳۷۱ در بن آلمان (قتل با خنجر).
"فریدون فرخزاد" در میان ایرانیان به عنوان خواننده و شومن معروف بود، و در میان عوام کمتر کسی از فعالیتهای دیگر او مطلع بود:
1967: اخذ دکترای علوم سیاسی از دانشگاه مونیخ آلمان (عنوان پایان‌نامه: تاثیر عقاید مارکس بر کلیسا و حکومت آلمان شرقی)
1967: برنده جایزه بهترین سازنده موسیقی مدرن فولکلور ایرانی در اتریش.
1964: انتشار کتاب اشعار آلمانی به نام "فصل دیگر" و برنده بهترین اشعار آلمانی سال در برلین. و جزو ده شاعر برتر سال به انتخاب ناشران بزرگ کتاب آلمان، در کتاب سال شاعران برتر آلمان. ."فصل دیگر"، در ردیف آثار گوته و شیللر قرار گرفت.
او خود گفته بود: همیشه سعی می‌کنم مردم را در یک برنامه سه ساعته تلویزیونی که پر از خنده و شوخی و آواز و رقص است متوجه مطالبی بکنم که ارزش دارد بر روی آن‌ها فکر بشود.
شاعر، برنامه‌ساز رادیو و تلویزیون، خواننده، مجری تلویزیونی و رادیویی در آلمان ( 1966 رادیو مونیخ) و رادیو تلویزیون ایران ( از سال 1349 تا 1357) ، ترانه‌سرا، آهنگساز، بازیگر و فعالِ اجتماعی، فرهنگی و سیاسیِ ایرانی؛ معترض و منتقد سیاسی، که در 16 مرداد 1371در شهر بن آلمان با شیوه‌ سلاخی‌ به قتل رسید. هم‌چنین او برادر فروغ فرخزاد شاعر معاصر ایرانی بود.
1962: محصول ازدواجش در سال 1962 با "آنیا بوچکوفسکی" (زنی آلمانی علاقه‌مند به تئا‌تر و ادبیات) یک دختر و پسر بود. دخترش (اوفلیا) در کودکی درگذشت. فرزند دوم پسری به نام رستم بود: رستم فرخزاد.
....
*رستم فرخزاد:
فرمانده ارتش ایران در زمان ساسانیان که اشتباهاتِ پی در پیِ او موجب شکست ایرانیان در حمله‌ی اعراب به ایران شد. از جمله خطاهای رستم فرخزاد و دلایل شکست ارتش ایران:
کودتای رستم فرخزاد علیه آزرمیدخت (ملکه ساسانی)
نزاع رستم فرخزاد با فیروزان فرمانده دیگر ارتش
شورش پارسیان علیه فرخزاد.
پیشگویی فرخزاد در باب شکست ایرانیان از عرب و تضعیف روحیه سپاهیان و نیز شوق او به ریاست.
باور روحانیونِ زرتشتیِ دوران ساسانی: زنان و دختران از اهریمن هستند، لذا پادشاهی آزرمیدخت را تاب نیاوردند.
.
*تفخیذ: یعنی رابطه‌یِ جنسیِ بدون دخول، که با دخترِ نوزادِ شیرخواره به عنوانِ همسر، حقی مشروع و مجاز است.) تحریرالوسیله- خمینی/باب النکاح، مسئله 12 :-
(اگر در صحتِ هر یک شک دارید می‌توانید در گوگل سرچ کنید، و اصل منبع را ملاحظه فرمائید)
.
*زاغِ مبعوث:
پس خدا زاغى را برانگيخت كه زمين را می‌كاويد تا به او نشان دهد چگونه جسد برادرش را پنهان كند [قابيل] گفت واى بر من آيا عاجزم كه مثل اين زاغ باشم تا جسد برادرم را پنهان كنم پس از [زمره] پشيمانان گرديد (31) سوره 5: المائدة

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...