Saturday, October 24, 2015

مثنویِ فلسطینی دیگر

مثنویِ فلسطینی دیگر، در ولایاتِ مطلقه‌یِ موصِل‌ها.
به‌یــــــادِ خــــونِ "فرخـــــزاد" و “خَنجَرِ بیعت” بر حَـنـجـَره
(تقدیم به شاعرانِ داعش‌مسلک،
به نوحه‌خوانانِ لُس‌آنجلسی،
و ریزه‌خوارانِ انتحاریِ شـــور از جنازه‌یِ شعر و شعور)
================================
پیش فرض‌ها:
اوباما: در امریکا، ما زندگی را شعر می‌کنیم!
1- منظور از شعرِ شاعر در این نوشته، زندگیِ انسان است، از قاعده تا راس هِرَم.)
2- منظور از "فریدون" در این نوشته، هر ایرانیِ آزاده است و تنها فریدون فرخزاد نیست.)
3- برای آشنایی با هر واژه‌یِ نامانوس در این نوشته، یک جستجویِ ساده در گوگل کفایت می‌کند)
4- شاعر نی‌اَم و شعر ندانم که چه باشد...من نامه‌رسانِ دلِ بیگانه‌یِ خویشم.
..................................................................................................................
آویــــزان، از آدابِ تادیبِ تو
وَ اَدَب
به دو انگشتِ متکی بر نازِ شستِ توفیق
یکی بر ماشه‌‌یِ نشانه و
یکی بر قلمِ میانه
به خرید و فروشِ ناموس و حریمِ شاعران،
شاید نامی ...
شاید کامی ...
در رَدایِ حکومتِ مطلقه‌یِ شعر
ایمانت را از کدام زیرپلّه خریده‌ای شاعر؟
که صاحبِ تام‌الاختیارِ قوایِ سه‌گانه‌یِ متحد و مُنفَکِ مونتسکیویی.
در اَدایِ ناقدانِ شعرِ دهان‌پُرکن و دَهان‌بین
پُر کن دولـــــول را زِ "خود"
کاین گلوله‌یِ آتشین
دیری است رَه به شعرِ حرامَت نمی‌برد.
حجتِ کژِ ایمانت را از کــــدام زایشگاه،
از کدام خانه و کارخانه،
از کدام مکتب و مدرسه خریده‌ای، شاعر؟
که انتحار می‌کنی خویش را با فریدون؟
گرسنه، یا ســـــــیـر
دستی به ریشِ بُـــزِ گـَــر و
"عینکِ بی شیشه" بالایِ سَر
سیگــــار خاموش بر لب و... لَبی در مُشت
با آلتِ اَنبُـــر میانِ سه انگشت
گزینشِ پــامنقلی‌هایِ پُشت در پُشت
از بساطِ ترش و شیرین و ریز و دُرُشت
به تجسس از میانِ غربالِ جام جم
شاعرانِ پریـــــش را ترور کردن، به تیرِ خلاص!
دورِ تاریخچه‌یِ جانم را چون غَشیان خط بکش قاتِل!
بِکِش، بِکـَــش بُـــکـُـش
و گردِ جنازه‌ام، به روحِ واژه‌ها بیندیش!
اگر طالبِ نگاهی، اگر عاشقِ انسان!
...و آزاده باش! اگر دین داری یا کین.
که وضو به خون‌بهایِ حق کرده‌ای
پس بِخَر، خراب کن، بساز و بفروش! فعل و فاعل و مفعول را
اما ارزان مفروش خونِ واژه را.
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ اَدَب!
که قتلِ شاعر به‌دستِ شاعر، ضیافتِ معنا نیست!
بیرون بیا از آلتِ قتاله‌یِ حالتِ خویش
که:
هرکِه این مسجد شبی مَسکَن شُدَش
نیــــــم‌شب مَــرگِ هـَــلاهِل آمَـــــدَش. (مولانا)
تو عیبی نداری شاعر
عیب از نطفه‌یِ ناروایِ راویِ مکتبِ ادبیِ توست!
به صدورِ قانون و قضاوت و اجرایِ حُکم
که همه در دستانِ حُجّتِ توست!
که ربطی به واژه‌هایِ شعرِ مـــــا ندارد!
غیبت نمی‌کنم به خونخواری
غیبت نکن به میـــــان‌داری
عیب‌ها را با خودت در میان می‌گذرام
ای حضرتِ قاتِلِ آبِ روی و نــــانِ میـــان
ای حضرتِ جاعل!
ای شاعر و مفعولِ فـعــــــل، ای فاعل.
که قانونِ اساسیِ بینِ مـــا
از ریشه حرام است‌و فریب است‌و ریـــا.
پس به حَــرام، عیبِ رِندان مکن و تیرِ خلاص مَـــزَن در خفا!
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ اَدَب!
هرکه عیبِ دِگَران پیـــــشِ تو آوَرد و شمُرد
بی‌گمان عیبِ تو پیشِ دِگَـران خواهـد بُـرد. (سعدی)
...
میدانی؟
تحریم کرده‌ای مرا و تحریم شده‌ای به دو حرام
به‌حیـــــــاتِ خلوتِ خیانَـتی مقدس
که در گـُـــدارِ عمیقِ میانِ دو لَبِ شهوتِ عُظمایت
به شِعبِ ابی‌طـــالـبم "تحـریـــــــــــم" اکنون
در برزخِ دو اِبلیسکِ درونِ مَرز و برون‌؛
که سورَتِ انسان رَدا کرده‌ای و
آیتِ حیوان در آستین داری.
به خود بگو:
زِ وسوسه‌یِ کـدام خَنّـاس دَمیدی بر نـــــاس؟
از چشمه‌یِ کـــــــدام سلسبیلِ مقوایی‌ نوشیدی زهــــر
که جوشیدی چون حَمیــــم از زمین و زمان
و سیلی شدی هـَــــــــوار بر خــانمــان
و از سقفِ هزار زندانِ کاظمین* باریدی
زِ خُمره‌یِ هــــزار ساله‌یِ هــــارون بر جــــام
و جاری شدی به رگ‌هـــایِ فـقـــــرِ چشم و نگاه
که آمدی از درب و ایمان به‌عزمِ خویش رفت از پنجره.
و جا خوش کردی به کابــوسِ روز و شب‌هایِ اعتکافِ آب در محراب
و نرفتی، که نرفتی و نرفتی و ماندی در این مسجدِ ضرار
و گندیدی در این مانداب
چــــو گرگ‌کُشِ زهرِ هلاهِل شدی در جـــــــام
از هــــرات تا ری و، از عـــــراق تا شــــام.
و هنوز به تنزیلی، چکه چکه می‌چکی با هر دَم و بازدَم ، زِ بــــام
بر التهابِ کـام‌هـــــایِ زَمهریریِ زُکـام
...
پــــا پَس نمی‌کشی زِ دامنِ لیلی
تــــازه به‌دورانِ بی‌اختیاریِ خیانت رسیده‌ای
از دیزیِ بی‌ آب و گوشتِ حیا
مجنونِ تمَلُکِ مُلک و کین و کابوسِ عیش شده‌ای
و سیمرغ به سیخِ دینِ دونِ دنیا کشیده‌ای
و کبابِ ققنـــــــوس می‌بافی و شرابا طهورا
رُبابِ حرامِ حُــــــــکم، به تکلیفِ ‌رقصِ تقیه‌و مصلحت و دروغ
ربابه‌ای دو‌ماهه به تفخیذِ* شَرعِ حَلالَن حَلالا
حوری و غلمان در پس و پیش به‌مُــــزد
زِ خونِ شهوتِ دیانتِ قومِ ثمود و عــــاد
لمیده‌ای بر تختِ بادآورده‌یِ سرخِ بادِه‌هایِ بادا باد ...
توکّل بر دو میمونِ آویزان بر جِناقِ کـَـــژ و سَربه‌هوایی
می‌خری و می‌کوبی و می‌سازی و می‌فروشی
اِلهامِ اشعارِ چـــرخنده به فحشایی و
حُجّتِ شعرِ ابوبکرِ بغدادیِ حوالیِ مایی، اَلحَقّ!
تو از کـجایِ آسمان نازل شدی به‌صاعقه بر دشتِ نفت؟
که سوزانده‌ای هر برکه و رودخانه را
از خزه‌هایِ کبودِ تَهِ چـــــاه
تا جنگل‌هایِ سبزِ سر به فلک،... تـــا مـــاه!
توبه نمی‌کنی به عمل، به جبرانِ مافات، هیهات!
چسبیده‌ای چو زالویِ تشنه به رَگ‌هـایِ اعتمادِ خاک و
خون می‌مَکی از اراده‌یِ فطرتِ حنیفِ پــــاک
تن نمی‌نمایم به خرطـــومِ شفایِ عاجِلَت
گرسنه‌و لاجان‌و اسیرم در حصارِ قانــــــونِ گمانَت
گمانَت، خیالَت، یقینَت... حرص و وَهم و گمانَت
که خورده چون خوره آدابِ شعر را در "دریده دهانَت"
که از اِسپِرمِ الفبایِ آلت‌سازی بامعناست.
آلت نمی‌شوم و
ناتوانم ای آزادی
از بهایِ تیــــرِ خلاصی که در صَفَم منتظر است، به یقین.
طنابی به گردنم آویز!
بی‌خسارتِ مافات، که بی سکه‌ام.
فلسطین کرده‌ای تمام هستی و نَفَس‌ را "فلسطین"
به یک آه و دو آیـــــه‌ که از آنِ من نیست؛
و به تَوَطئه‌یِ تَوَهُمِ قُدسیِ تو مقدس است لابُـد
به بیعتِ بَیاتی که در تنورِ فردایش سوخت شُد!
به یک آه و دو آیه
که تاسِ کسبِ حلالِ کاهنان است
از خدایِ مرده‌‌یِ بالای طاقچه
از عصایِ پوسیده‌یِ زیرخاکیِ هر چه موسایِ غصبی...
...
بی مایه‌ام از گنج‌هایِ مشترکِ خانه‌یِ مادری
که بهایِ خاکِ گـــورَم به پوند و دُلار و شِکِل* بند است
و جز غبار و دردهایِ پدری نصیبی نیست من را
و رنجی بر رُخِ زردِ جنازه‌یِ دخترِ یتیمی در میدانِ استقلال
و پدری درازکشِ افیون و خمار، میانِ بلوارِ یکطرفه‌یِ آزادی
که رو به قبله‌ات نیست و
خون ندارد رگ‌هایش.
میوه‌هایِ درختانِ سرزمینم، جمله در اَنبانِ تنبانَت
به کامِ اهلِ بیتِ حضرتِ عنکبوت‌اَت خـــــــون می‌شوند
و لباسِ رزمی برا‌یِ مزدورانِ قاسم الجبارین‌ات
و لباسِ بزمی برای پسرانِ غلمان‌اَت
و لباسِ زیری برایِ دختران و حوریان و همسرانَت
هـــــار و آلوده شده‌ای به کثافتِ مبایعه‌ای که در آن گیری
و آلزایمر گرفته‌ای از خونی شتک‌زده به دستمالِ شب اولِ قبرِ "آری یا نه"
که خنجرت رنگین از خونِ نان‌آورانی است که با تو شریک نبوده‌اند هیچگاه
که شریکانِ شَبَت رفیقانِ قافله در‌ روزند
در بَزمِ کارفرمایانِ سازندگیِ شعر
یک کوچه بالاتر از کوخَم و
یک کوچه پائین‌تر از کاخَت
درونِ کتابفروشیِ مرکزِ خون شاعرانَت
همه در بارگاهِ قافیه‌هایِ ناسور و... ردیفِ قیافه‌هایِ کژِ دروغ!
که می‌مکند خون و می‌خندند مستانه
در تجارتِ یتیمانِ شام و عراق.
در سنگرِ امنیتِ سنگیِ حجاب‌هایت
حالِ پسران و دخترانِ معصومت خوب است آیا؟
حال پسران و دخترانِ فاحشه‌ام خوش نیست، حضرت والا!
پایِ امنیتِ سنگیِ دیوارهایت، مشتری نیست، حضرت والا!
حرام می‌خوری و می‌تازی و وضو می‌گیری و اشک می‌چکانی به هِمّتِ هیچکاک
به خونِ اسیرانی که زخمی از جنونِ تواَند!
خون‌ها ریخت و پاش کرده ای و
توبه نمی‌کنی به عمل
به‌پـــــای خیز و رها شو از رَدایِ ربوده
بشوی دست و جان از خَنجرِ آلـــوده!
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ اندرونی!
...
طالبانِ آب و... طالبانِ خون
بینِ راه و نگاه
تــــا آن ماهیِ سیاه کوچولو
که در ژرفایِ چاهِ سَرمی‌بُری هر شب، حیرانند!
بین تحریمِ انسان تا نواله‌ای سگی
دِل‌واپسِ امنیتِ کدام تَقیه‌اَند به آوردگاه؟!
در بازیِ دوسَرباختِ اختیار میانِ شعرِ سپید
و چهار پـــــاره از شعرِ منظومِ سعید:
یکی بر دارِ سلطانی، به ابرهایِ زنده آبستن
یکی پایِ دار به کهریزِ خشک، مرده را سُفتَن
یکی می‌چکاند چو عسکران تیرِ خلاصِ حُـکـم بر سیبل
یکی محکومِ حَجّــاریِ دایره‌هایِ نشانه بر همان سیببل.
خون‌ها ریخت و پاش کرده ای و
توبه نمی‌کنی به عمل
بایست و رها شو از ردایِ ربوده
بشوی دست را زِ خَنجرِ آلوده!
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ قانونی!
...
شاعران حیرانند در نام و نانِ خویش و
داستانِ شعر که بَدَلِ زندگی است، دراز است:
که "شاعر"
در صیغه‌یِ نود و نه ساله‌ چون اَنیسانِ دولت و نانِ شعورَت
یــــا مطرودی است بی‌نَـفَـقِـه
که تمکین نمی‌کند به زور،
یا اَنتَری است شادخــــوار
که پُشتَک می‌زند دو جور
گردِ انگشتانِ بصیرت به دو پــــولِ زائران کــــور
بین زمین و آسمانِ ولایتی چون موصِــل و هور و لاهور
چه ویرانه‌ای است حریمِ حَرامِ حَرَم‌اَت
که شاعرانِ تحریم‌اَت جملگی
مــــــــــوش و موشک و موشک‌تران و موشک‌پرانند در رقابتِ فحشاء و بردگی
در گرگ و میش دخمه‌هایِ فــقـر و دریدگی،
چه دزدانه عیانند به آتشی دنباله‌دار
تا چـــــــــــند این سرایِ دریده به انحصار غارتِ توست مگر؟
که اینگونه موش‌هایِ پنهانِ خون‌آشامَت
از خونِ هزاران جنازه
به هکتارها در زیرِ زمین قطارند و...
موش‌ها درونِ قطارهایِ آنتالیا و استانبول
از لِنزِ رنگیِ چشمانِ فاحشگانِ مالباخته
اتم‌هایِ جواهر و طلایِ قدرت می‌جَوَند
در بیزنسِ وارداتِ دارویِ مردانگیِ ترور
و صادراتِ انقلابِ فرهنگیِ برعکسِ حُرّ...
در مانُــورِ قائم‌باشک‌بازیِ باطل و باطل
بیچاره اَنتَری که در سفینه‌یِ آسمانِ عِلم‌اَت
فرامــــــوش شد در پیِ فریبِ عالِمی چون تو
بیچاره شاعری که خرگــــوش شد در سلوکِ تناسلِ حلبی‌آباد
و جایِ شراب، زهر و سودایِ نفت نوشید در جـــــامِ ناخدا
از سیاه‌چاله‌هایِ شعرِ مقاومتیِ
تا خوردنِ ایمان از رساله‌یِ بَع‌بعِ یک بـُــزِ گـَـــر
در رالیِ* امنیتِ گله‌هایی که گـَـر شده‌اند داعش‌وار
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ قانونی!
...
برایِ بـاخـتـنِ بازی، شتــــاب مَکُن "شاعر"!
دو تیله‌یِ خیـــــــس در دستـانِ گِلی دارد
"خداوندگارِ شعر در سرزمین‌هایِ قدس"
وَ یک توپِ پلاستیکی، زیــــرِ پـاهایِ خاکی.
چشمی به اشک‌و... چشمی در خون
چشمی به درد و... چشمی جنون.
بچه‌هایِ صغیرآبادِ محلّه‌هایِ مُفت‌آبــــادِ جنگی
پس از بازیِ خَرپلیــــس*
پشتِ سَرِ مُحَلّـِـلِ* مساجدِ ضرار
سرودِ حــــــرام می‌خوانند به اقتداء:
"جز هق‌هق‌و قَـه‌قَـهِ مفعـــــولانِ تقلیــــد،
تمــــامِ فعــــل‌هـــا
از آنِ فـاعـلِ عُظمـــاست!
و تمام شعرها
در پیپِ شاعرِ دیروزِ چــــشم‌هـــاست.
نوحه، رَجَز، فـــحش،... وعظ و خشونت و عربده،
بشکن‌بشکن و... قِـر و مَستی‌و شعبده
و زوزه‌یِ دَرّنده‌بــــــــاد لایِ درزهایِ پنجره:
به بیتِ مُشَوّشِ طبیــبـانِ حنجره،
خَـنـجـَر
بهترین درمانِ بی‌نسخه‌یِ رؤیــاهاست."
...
که "مُسلِم بودن" به روزگــــارِ انقلاب‌هایِ زنجیره‌ای
ارتدادی اخلاقی است
برایِ خنجر نزدن بر اِبنِ‌زیاد
از پسِ پرده‌یِ نامردی!
...
از پسِ پرده بیرون نیا اَنـتـَر!
نمان زیرِ سایه‌یِ لوطیِ هفت‌سَر
لَختی تأمُل کن به استخاره از قلب!
که اَنگـَــلِ کــــورِ شهوتِ معنا‌شدن
تَـفـَقـّه به آناتومیِ کِرمی است در کَفَنِ پیله
بینِ خیال پروانه‌گی تا تَوَهُمِ فرزانه‌گی
در بن‌بستِ گــــورِ چهار مادر
تا چهار گـــورستانِ پدر.
شتاب مکن ای مامورِ امــرِ آمِـــرِ نهی از مــــا
لااقل، آهسته‌تر‌ خنجر بزن در حریمِ خیمه‌ها،...
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ فرزانگی!
...
ای درّانده چشــــم، بر حریمِ دریده گلو،
ای زَقـّـــــومِ* حَــرامِ شرعا به‌دوجمله "هلـــــو"!
ای منتظر به چَتوَلی چایِ داغِ قند پهلو،
-به جوششِ خونِ غریزه در ضیافت‌ِ پهلو‌به‌پهلو-
آهسته‌تر خالی شو از تمنایِ مَنی در مِنا
آهسته‌ خنجر بزن، برایِ دو دینار کسب حلال از حریمِ ملال
تا بالِ فرشتگان خونی نشود بینِ دو کتفِ خدا.
رحیم‌تر فرو کن نیشِ خویش‌ در بطنِ کیش!
رحمان‌تر فرو کـَـش نیشِ کیش از بطنِ ریش!
که این قـُمریِ زار میانِ نمکـــ‌زارِ قم و ری
هابیلِ بی‌دینِ تو در میانِ رمه‌هاست!
"قابیل" مکن ما را به دینِ خود، ای خداوندِ کشتزارِ "حشیش"!
که نه شاپــــور ذوالاکتافم* از شادیِ انتقام
و نه چشمانی تَـــرَم از ترسِ کــــــام
که اشک‌هــــا و لبخندهایم
از بی‌وفاییِ توست با عهدِ خویش
و از وفایِ اسبی‌است به گودالِ خـــون؛
به حرمتِ ذوقِ چشم سگی بر حریمِ خالی استخوان از کرامتِ دوست
کمی سگ باش حضرتِ والا!
کمی اسب باش! در طویله‌یِ حیاتِ ما!
اگر ایمان نداری به حیاتِ شهید در حیاطِ شاهد.
اگر ایمان نمی‌آوری به هوایِ تازه.
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ مزرعه!
...
خدایِ تو خارج از کجایِ مرزهایِ من است مگر، مُشرِک؟
که من بیرون از حقِ مُسَلّمِ تملکی مشترکم؟
چرا ایمان نمی‌آوری به طعمِ خدا در یونجه؟
که بیعتِ یـابـو در علفزارِ خیال
تَوَهم است در چینه‌دانِ آسمانِ کبوترانِ گنبدِ قدّوسیِ طلا!
حال که نشخوارِ آقا و خانم بودنم،
زیر عصایِ استدلالِ چوبینِ تو مَنتر است
شتاب مکن! کمی رحم کن به آسمانِ آبیِ خویش!
شاهرگم رودِ نیلی برای بنی‌اسرائیلت نیست
چه بسا، نیلی باشد برایِ تمامِ فرعون‌هایِ شِرکَت!
پس آهسته‌تر خنجر بزن بر رَگ
تا مگر کشف کنی پیش از حادثه
که "یتیمی" حرامزادگی نیست!
و حرامزادگی گناهِ جَنین نیست
زِ خـــونِ همیشه تحریکِ تو ای حیوان!
چه بسا مقدس باشد، با دَمِ مسیحایی!
چه بسا هَوَس باشد با دُمِ خروسِ یهودایی
که به اقتداءِ ابلیسِ رَدا پـوش،
جنتی است دموکراتیک در دشتِ بلا.
توبه نمیکنی در عَمَل به جبرانِ مافات
پس تعلل کن و
.
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ حرام‌زده‌گی!
که این‌جـــا
نزدیک‌تر از رگِ رقصانِ گردنی بر خاک
خدایِ بی‌پدری می‌لرزد در زمین‌هایِ خاکیِ تیله‌بازیِ غزه‌ها
در جانِ خود و خودی و غیرِخودی و هرچـــه‌دِیگر...
با نبضِ دخترکانِ فلسفه‌یِ بَدَویِ انتظارِ بَخت
دخترانِ کارتن‌خواب و کودکانِ کارِ دَر بِدَر
که خوابِ نـــــازِ دخترانِ نازَت را نمی‌بینند
میان زیرجامه‌ای که از نفتِ باغچه‌یِ سوخته‌یِ ماست
با نبضِ قلبِ گوسفندانی که انگار می‌دانند:
"چرا این‌همه ابراهیم با عَطَش،
آبَشان می‌دهند بی‌عطش!"
...
ابوبکرِبغدادی باشی، یا ملّاعُمَرِافغانی،
سلطان‌سلیمانِ‌‌عثمانی باشی یا علی‌بن‌حسینِ مراکشی.
چه فرقی می‌کند نقابت چه باشد؟
این‌که از جنسِ پوستِ بُــز باشد یا شتر، غلافِ شمشیرت
درونِ آن سفالینه‌یِ زیر خاکیِ تاریخ‌منقضی،
باز تُرش است کهنه‌شیرَت!
اِبنِ‌مُلجَمِ خراسانی باشی در مجاز،
و یا علی‌عبدلله‌صالحِ‌یَمَنی در حجاز!
با همان عطشِ سلطه‌یِ کویری و گنگ
که سینه چـــــــــــاک داده‌ای یتیمان را یکی یکی
به خنجر و شمشیر در هیئتِ تاریکی
بر سینه می‌زنی سیلیِ شهوتی سرخ؟!
میانِ سینه‌سرخانِ باور و ترکش و تـیـــــر
سینه‌سُرخِ نشسته بر طوبایِ* کدامین خشکیده باغی؟
در بازیِ هَفت‌سنگِ کودکانِ تفسیر
پــــــــاس‌دارِ وسوسه‌یِ کــــدام ابلیسک* و کلاغی؟!
که مرواریدهایِ* هفت‌آسمان در دستانت زغال‌اَند
میانِ نـفـس‌هایِ آخرِ صِراط‌َالمُستَقیم
در استقامتِ کــــدام خمیده قامتِ حرص و کینی؟
هدایتِ کدام قابیل به تدفینِ هابیلی زِ بعثتِ زاغ؟*
بوسه بر حَجَرُالاَسوَدِ* کــــــدام آسمانِ خاکی می‌ماسی به سجده؟
کمی تامل کن!
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ قانونی!
...
میانِ حلقه‌یِ طنابی که حبل‌المتینِ مالباختگانِ یک آسمان خاک است
حلقه‌یِ جعلیِ بیعتی بر گردنِ ریحانِ بنفشی بر تارکِ دارِ تسلیم،
که سبز می‌شود در قنوتی که به سمتِ تو نیست!
سبز میشود در معراجی که به سمت تو نیست!
سبز می‌شود به سویِ نوری که به کورسویِ فانوسِ نفتیِ تو نیست!
و زُجاجِ مصباحِ مشکاتش از درختِ زیتون می‌درخشد!*
...
مهربان‌تر نفس بگیر به آلتِ رحیم، ای آیتِ عقیم!
تا زخمی نشود گردنِ نمازی که در پشتِ تو نیست!
چرا باور نمی‌کنی؟!
که هیچ گل و ریحانی
بی نور آب و هوا بیعت نمی‌کند با خاک!
.
که تو نه یک گل
که بوستانی را بر سرِ دار از کف داده‌ای!
اینک آیا
عطرِ بازارِ عطاران تو را بیهوش نمی‌کند؟
به دباغ‌خانه‌یِ شَهرَت!
قاضی‌القضاتِ ولایتِ کدام اسفل‌السافلینی؟
ای اَعظم العُظَما!
در محکمه‌یِ داس‌ها و یاس‌ها؟
توبه نمیکنی در عمل، به جبران مافات؟
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ قانونی!
...
حِرصَت نمی‌خوابد شهسوارِ همیشه‌یِ تاریخ
آسوده خنجر بکش پهلوانِ خوابهایِ دور
غرقه در وَهمِ ترس‌هایِ بنگیانِ حبشی
در مرزِ گنگِ دو دَریایِ شیرین و شور
از جورچینِ مجازیِ واژه‌هایِ ‌پریش
میان تخته‌پاره‌های کشتی نــــوح*
حجتی محکم در وصله پینه‌ی قایقی برایِ فتحِ قله‌هایِ آرارات* جعل نمی‌شود!
آسوده نفس بکش در هوایِ همیشه!
تو نفس‌کشِ هوایِ مرده در نفس‌هایِ زنده نیستی!
تو مامورِ معذورِ دیروز در امرِ امروزِ خزنده نیستی!
شاید بیدار شوی پیش از ضربتی بی‌برگشت!
پس، بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ زیرخاکی!
...
سپاهیِ خراب‌آبادِ کدامِ طاقِ کسرایی قهرمان؟
میانِ خرده‌سنگ‌هایِ پـــاره‌پــــاره‌‌‌یِ پالیمرا
رَمیِ‌جَمَرات است یــا سنگسارِ زنایِ محسنه‌یِ شعور در شعر
در اداره‌یِ ثبتِ ایمانِ رسمیِ ظهور در شِمر؟!
به کدام آیه‌ات ایمان آورم؟
به احیاء دخترکانِ زنده‌به‌گــــــــور؟
در تملکِ خفاشِ شب‌هایِ حرمسرایِ حاج ناصرالدین‌شاهِ
یا تملکِ شیخ و مفتی و اسامه ‌بن‌لادن و ملا عمر و آخوند عالیجاه؟
یا به "تفـــخیذی* مشــــــروع" با طفلِ شیرخواره بر دشتِ خون؟
در کَفَنِ عروسیِ قنداقه‌هایِ بی‌سُرخابِ!
در آرایش‌گاهِ کدام خدای، آرایش گرفته‌ای به لباس‌ِ رزم؟
ای دستار و دشداشه‌یِ سیاه و سپیدِ آویزان در جامه‌دانِ رنگینِ خدا!
که جهان را می‌پیچی در مانیفستِ پُشتک و واروویِ بوزینه‌ها
...
نطفه‌یِ تو همواره در غیبتِ خویش و
مرگِ پیام در آئین و کیش و
در شوقِ لوطی و بوزینه‌گی بسته شد
از سامری و کنستانتین و اولادِ هندِ‌جگرخوار
از داعشی به نامِ صـــــددامِ فاتحِ قادسیه،
و داعشی که در بزم و غنایِ امیرالمؤمنین یزید
از بیعتِ نام و نان میوه‌هایِ حق‌حق چید!
تــــا نَرانِ فـاحِـــشه‌یِ معنا
وضو بگیرند در آبِ دِجله
و فُـــرات را ببندند بر لبانِ تشنه‌یِ هر کبوتر‌
و با تانک‌هایِ آبپاش رو به قبله
در میدانِ فلسطینِ تمامیِ اراده‌ها
شلیک‌ کنند قطراتِ ایمان را به فطرتِ حنیفِ دریا.
پس کی به‌روز می‌شوی از دیروزِ دیگرها؟
همواره مستانه خنجر کشیده‌ای به غلافی مشترک
بر شرافتِ انسان و عشق شیرین و فرهاد
به هزار فریدون و داریوش و لاله و رستم فرخزاد
....
و بر اختیارِ اراده‌یِ شعرِ امروزِ مـــــا
ما که خونیِ خَنجری بودیم بر گلوهایِ بریده‌
عزادارِ مادرِ فریدون و فروغ و تهمینه‌ای شدیم
که از دردِ تجاوز دِق کرده‌بود چهارده قرن!
در ننگ و معصومیتِ حرامزادگیِ غنائمِ جنگی
آن‌گـــــــاه غسل کردی در موصل و خاوران
به اولینِ خونِ نو‌عروسانِ ناکام
واجب قربة عن‌النیام الی‌الکــــــام!
به سمتِ قبله‌ی قبائلِ عراق و شــــــام!
و بـــــــــــــاز در این پرده
این مائیم که باید ژتون بخریم
پایِ اِستِــیجِ اکولایزِرِ نــــور و شـــــور
برایِ رونقِ بیزنسِ نوحه‌هایِ بی‌شعور
بر جنازه‌یِ تشنگانی که قیمه‌قیمه‌شان کردی و
شهیدشان نامیدی گـــــاه
و لَعنِ‌شان کردی و معدوم نامیدی بی‌گاه!
این چه بازی است با تپشِ قلبِ بیدارِ خدا در جانِ پوشیده در ردا؟
این چه فرجام خونین است میان پس و پیش واژه‌هایی که خنجر نیست!
چه سنخیتی است بین کلام که در آغاز بود و خنجر که ختم کلام شماست؟
...
درد نمی‌کِشید آیـــــا از زخمه‌یِ خنجر بر قلبِ سالارِ آزادگی؟
ای سینه‌هایِ خشکِ بریده‌ گلویِ آزادی!
درد نمی کشید آیا از زخمه‌ی خنجر بر قلبِ فریدون؟
که نه این فریدون، آن رستم* بود و
نه آن رستم آن فرخزاد*
که خنجرِ شما تکرارِ خولی و شمر بود در ختمِ دولتِ تدبیر و امید
که امیدِ شما تداومِ افیونِ معجزه در انتظاری است عقیم!
گفت: کسی می‌آید! کسی که مثل هیچ کس نیست.
آمد اما خون را جایِ پپسی تقسیم کرد.
گفت:
نادری پیدا نخواهد شد امید...کاشکی اسکندری پیدا شود!
که امید در پاهایِ بی‌رمقِ انتر مرده بود
انتری که لوطی‌اش مرده بود
و استجابت نمی‌شد دعایش
مگر در ولایتِ مطلقه‌یِ ایالتِ پنجاه و یکمِ اورشلیم.
آن لوطی که خدایش بالای طاقچه‌های دور بود
نه نزدیکتر از رگ گردن
نه در چشم و گوش و قلب.
داستان شاعر که بَدَلِ آدم است دراز است و کوتاه است
کوتاه‌تر از دو انگشتِ پیروزیِ تنها دستِ خونینِ تو
که تعبیر نشد در یک دست
برای من و تو و ما
برای همه!
هیهات ای شاعران داعش مسلک
شاعر مفروشید به دو پول
که به خونِ هزار فریدون رنگین است
در دولتِ عراق و شام.
----------------------------
خیام ابراهیمی
2 آبان 1394
...................................
پی‌نوشت:
* فریدون فرخزاد:
تولد: ۱۵ مهر ۱۳۱۷ در تهران . مرگ: ۱۶ مرداد ۱۳۷۱ در بن آلمان (قتل با خنجر).
"فریدون فرخزاد" در میان ایرانیان به عنوان خواننده و شومن معروف بود، و در میان عوام کمتر کسی از فعالیتهای دیگر او مطلع بود:
1967: اخذ دکترای علوم سیاسی از دانشگاه مونیخ آلمان (عنوان پایان‌نامه: تاثیر عقاید مارکس بر کلیسا و حکومت آلمان شرقی)
1967: برنده جایزه بهترین سازنده موسیقی مدرن فولکلور ایرانی در اتریش.
1964: انتشار کتاب اشعار آلمانی به نام "فصل دیگر" و برنده بهترین اشعار آلمانی سال در برلین. و جزو ده شاعر برتر سال به انتخاب ناشران بزرگ کتاب آلمان، در کتاب سال شاعران برتر آلمان. ."فصل دیگر"، در ردیف آثار گوته و شیللر قرار گرفت.
او خود گفته بود: همیشه سعی می‌کنم مردم را در یک برنامه سه ساعته تلویزیونی که پر از خنده و شوخی و آواز و رقص است متوجه مطالبی بکنم که ارزش دارد بر روی آن‌ها فکر بشود.
شاعر، برنامه‌ساز رادیو و تلویزیون، خواننده، مجری تلویزیونی و رادیویی در آلمان ( 1966 رادیو مونیخ) و رادیو تلویزیون ایران ( از سال 1349 تا 1357) ، ترانه‌سرا، آهنگساز، بازیگر و فعالِ اجتماعی، فرهنگی و سیاسیِ ایرانی؛ معترض و منتقد سیاسی، که در 16 مرداد 1371در شهر بن آلمان با شیوه‌ سلاخی‌ به قتل رسید. هم‌چنین او برادر فروغ فرخزاد شاعر معاصر ایرانی بود.
1962: محصول ازدواجش در سال 1962 با "آنیا بوچکوفسکی" (زنی آلمانی علاقه‌مند به تئا‌تر و ادبیات) یک دختر و پسر بود. دخترش (اوفلیا) در کودکی درگذشت. فرزند دوم پسری به نام رستم بود: رستم فرخزاد.
....
*رستم فرخزاد:
فرمانده ارتش ایران در زمان ساسانیان که اشتباهاتِ پی در پیِ او موجب شکست ایرانیان در حمله‌ی اعراب به ایران شد. از جمله خطاهای رستم فرخزاد و دلایل شکست ارتش ایران:
کودتای رستم فرخزاد علیه آزرمیدخت (ملکه ساسانی)
نزاع رستم فرخزاد با فیروزان فرمانده دیگر ارتش
شورش پارسیان علیه فرخزاد.
پیشگویی فرخزاد در باب شکست ایرانیان از عرب و تضعیف روحیه سپاهیان و نیز شوق او به ریاست.
باور روحانیونِ زرتشتیِ دوران ساسانی: زنان و دختران از اهریمن هستند، لذا پادشاهی آزرمیدخت را تاب نیاوردند.
.
*تفخیذ: یعنی رابطه‌یِ جنسیِ بدون دخول، که با دخترِ نوزادِ شیرخواره به عنوانِ همسر، حقی مشروع و مجاز است.) تحریرالوسیله- خمینی/باب النکاح، مسئله 12 :-
(اگر در صحتِ هر یک شک دارید می‌توانید در گوگل سرچ کنید، و اصل منبع را ملاحظه فرمائید)
.
*زاغِ مبعوث:
پس خدا زاغى را برانگيخت كه زمين را می‌كاويد تا به او نشان دهد چگونه جسد برادرش را پنهان كند [قابيل] گفت واى بر من آيا عاجزم كه مثل اين زاغ باشم تا جسد برادرم را پنهان كنم پس از [زمره] پشيمانان گرديد (31) سوره 5: المائدة

Thursday, October 8, 2015

زن و آزادی

زن و آزادیِ انسان از دامِ افیونِ فحشایِ موروثی
(به بهانه‌یِ استاتوسِ اعترافات خانم ‫#‏شهلا_زرلکی‬")
==========================
پیش درآمد:
فحشاء از دریدگیِ مردِ فاحشه آغاز می‌شود، و در قدرتِ حیوانیِ مرد نطفه می‌بندد؛ و هم زن را بیمارِ خود می‌کند، هم انسانیت را متلاشی. فحشاء یک روح است!
فرق نمی‌کند کجایِ دنیا باشی!
برای مرد و زن، وقتی مردانه و زنانه کنار هم نباشند، و علیه هم قیام کنند، چهار حالت متصور است:
1- مردان علیه مردان و مردانگی
2- مردان علیه زنان و زنانگی
3- زنان علیهِ مردان و مردانگی
4- زنان علیهِ زنان و زنانگی
اما ترحم‌برانگیزترین حالت، قیامِ "زنان علیه زنان و زنانگی" است. چرا که در چنبره‌یِ زورِ تاریخیِ مرد و در میدانی نابرابر، سزا نیست که ستمدیدگان چماق مضاعفی شوند بر سر هم.
واقعیات از قربانی شدنِ هر دو حکایت دارد. مسلما تحقیرِ هیچ قربانی، انسانی نیست! نشان‌دادنِ حقارت و حقیر، می‌تواند به ما در شناختِ هر دو به نفعِ انسانی شدنِ رابطه کمک کند! در این موقعیتِ حقارتبار، کسی که تحقیر می‌کند حقیرتر است. برای این اپیدمیِ ویرانگر باید به فکر چاره بود!... و مسلما تحقیر راهِ درمان نیست!
.
گویا مرد ابتدا خود را آلت دیده، که شانِ زن را به آلت فروکاسته است! چنین آلتی است که به راحتی آلتِ زورمدار می‌شود و مزدورِ زورِ و قدرتِ بیشتر. می‌خواهد این مزدور یک مردِ لمپن و یا روشنفکر مختار باشد، و یا یک زنِ لمپن و روشنفکر ناچار! آنوقت دیگر انگِ روشنفکری هم چاره‌ی تَشَخُصِ فرد نیست! بینِ دانستن تا توانستن یک عمر فاصله است. کسی که قربانی ساختار زور است، ممکن است مستضعفِ فکری شود! از چنین لاجانی توقع نیست! توقع از فاعلی است که بر سرِ مفعولِ معلولی می‌کوبد که معنایِ فعل را نمی‌فهمد! چنین فاعلی علی‌رغمِ نقصانِ اندیشه، مرتکبِ کوتاهی در مسئولیتِ اجتماعی است، و البته قابلیتِ جنایت دارد!
تفاوت آناتومی زن و مرد، دلیلی برای پیشگیری از حق حضوری برابر در جامعه برای مجاب کردن زنان و مردان نیست. چون پیش از هر ویژگی، زن همانند مرد انسان است و حق دارد بخت خویش را در بستری که در آن وجودی مؤثر در تناسل و تربیت دارد بیازماید. توفیق یا عدم توفیقش در برآوردنِ نیازهایِ جامعه بر عهده‌ی خود او و اعتماد جامعه‌ای است که رایِ مردان هم در آن مؤثر است. این حق انسانی به صرف انسان بودن را، کسی نمی‌تواند از زن دریغ کند! برای نمونه "آنگلا مِرکِل" (صدر اعظم آلمان) می‌تواند سمبولِ چنین زنی باشد که توانسته یک جامعه را به تواناییِ خویش مُجاب کند!
.
آزادی و استقلالِ زنان و مردان، بدون آزادی و استقلال انسان از چنبره‌ی قواعد و حقوقی بَدَوی که شاید نسخه‌یِ استحاله و تعادل در دوران بربریت بوده، ناممکن است!
به باورم، در ساختارِ موروثیِ حقوق زن و مرد، موقعیتِ تحقیر آمیز مرد، پست‌تر از زنان است. چرا که زنان با صاحبانِ قدرتی همگامی و مدارا می‌کنند که مردان عاجز از آنند. به‌باورم فراتر از زنان، این مردانند که باید برای حیثیت خود کاری کنند! چرا که آنکس که در این عدمِ توازنِ انسانی همواره از رانتی بَدَوی برخوردار است و در سایه‌یِ آن استعدادهایِ انسانی‌اش برای عادل‌شدن پنهان و رنجور می‌ماند و گمراه می‌شود و هرز می‌رود مردانند! این فخری ندارد که در یک بازیِ ناعادلانه به دروغ پیروز میدان باشی! میدانی که سبقت و پیروزی در آن، در رسیدن به لذت از حالِ محبت و ایثار است، نه رنجِ هـــار شدن و لت و پار شدن از باخت و بردی موروثی در جدالی نابرابر. آن‌چه این همراهی و همدلی را نابرابر می‌کند، چیزی نیست جز تقدسِ جعلیِ حقوقِ مُتِرَتّب بر روابطیِ بَدَوی که نسخه‌ای برای دورانِ مدنیت نیست.
.
نسخه‌یِ حقوقی و موقتی و محدود به زمان‌و‌مکان (نه فرازمانی-مکانی) که برای جامعه‌ایِ بیمار در روابطی بَدَوی که نقشِ اقتصادی-امنیتی و اجتماعی زن و مرد در سیطره و سلطه‌یِ ساختارِ قبایلِ بت‌پرست تعریف شده بود، هر چند مناسب شرایط ابتداییِ درمان بیمار بود اما هیچ تناسبی با حالِ جامعه‌ی امروز نداشته و او را درمان نمی‌کند! آن نسخه شاید مختصِ مردمی بود که دورانِ گذر از جاهلیت و سلطه‌یِ غرایز حیوانی بر درایت و عقل را طی می‌کردند و هنوز به امنیت حریم خصوصی در مدنیتی که همزیستی مسالمت‌آمیز انسان را تضمین کند دست نیافته بودند. بازآفرینی و سیمولیشنِ احکام و قواعد حقوقی چنان دورانی در دوران مدنیت، مسلما به بازآفرینیِ انسانِ وحشی و خشنی منجر خواهد شد که جز مالکیتِ قدرت برتر مادی چیزی نمی‌فهمد. خدایِ چنان جامعه‌ای چون بتهای موروثی مرده است. زنده نیست و نزدیکتر از رگ گردن نیست. در قلب و فطرت‌حنیف و وجدان جای ندارد. در چنان جامعه‌ی استعماری زن و مرد به ساختاری موروثی مُعتادَند و بدون آن تعادل خود را از دست می‌دهند. در چنان جامعه‌ی در حال گذاری هنوز مردم نفهمیده‌اند که مالکِ اصلیِ اراده و اختیار، وجدان است که مستقل از هر خدای خصوصی است، بلکه خدای فراگیر غیرقابل احصائی است که احکامِ فرازمانی-مکانی صادر نکرده است! هنوز مردم نفهمیده‌اند که نسخه‌یِ حقوقی آن دوران، موقتی و برای گذر از اعتیاد موروثی به دورانِ استقرارِ امنیتِ مدنی و آزادی است. پس آن نسخه‌یِ موقتی را الگویی می‌سازند برای تمام زمانها و مکانها... بدیهی است که پس از هزاران سال در همان وضعیت باقی می‌مانند اما با نارضایتی و رضایتی بیشتر در دو سو. به همین دلیل است که چنین جوامع محصور در قواعدِ استعماری، در مواجهه با دورانِ پویایِ مدنیت، در یک پارادوکسِ هویتی، دچار فسادی درونی و روزافزون می‌شوند. چون هنوز بر نسخه‌یِ موقتی جامعه‌یِ قبیله‌ای پایبندند و خودسرانه آن را مقدس کرده‌اند.
مزدوری و فساد از همین تناقض ماهوی زاده میشود. دروغ و خیانت و ریاکاری و حفظ ظاهر و فحشاء روحی و ذهنی مرد و زن، به ناهمخوانیِ حقیقت زن و مرد و وجودِ همین تضاد حقوقی بین دو جامعه‌یِ قبیله‌ای و مدنی، مرتبط است و زاده می‌شود و اپیدمی می‌شود.
.
"غم نان و هویت" در ماشین مزدور سازی، زن را برده‌یِ مرد می‌خواهد و مرد را برده‌ی خود. پس به مرد باج میدهد و از او مزدوری می‌سازد تحتِ سلطه‌ی خود، و برای پاداش به او خروس قندی "سلطه بر زن" را میدهد تا خوش باشد‌!... تا با یک تیر دو نشان زده باشد! هم مرد را برده‌یِ سلطه‌یِ خود کرده باشد و هم زن را برده‌یِ هر دو. بر اساسِ قواعدِ تقدیس‌شده‌یِ چنین استعمارگرانی، زنان و مردانِ جامعه، در یک کارخانه‌یِ مزدورسازیِ مفت و مجانی، همواره کارگران و سربازانِ بی‌جیره و مواجبِ جانِ برکفی خواهند بود!
.
2) شهلا زرلکی (نویسنده کتاب در خدمت و خیانت زنان):
اعترافات (2)
برای حوزه علمیه قم هم کار کرده‌ام؛ فقط به خاطرِ اَداهای دخترانه استقلال مالی و نرفتن زیر منتِ بذل و بخششِ پدر. برای درآوردنِ پول تو جیبی. برای اینکه پول ماتیک و کرم ضد آفتابم را تا سی سالگی از پدرم نگیرم. پول ماتیکم (که) از دخلِ طلبه‌های جوان در می‌آمد، خداپسندانه‌تر بود، تا از دست‌هایِ پینه بسته پدرم! برای انکه ثابت کنم من همه جا آزادانه می نویسم، همه جا. حتا برای مجله‌ای که پولش را حوزه علمیه می‌دهد و یک آخوند مدیرمسوولش است و هزار مرز ممنوعه دارد. تریبون، تریبون است از هر کجا که بیرون زده باشد. باید تمرین می‌کردم و یاد می‌گرفتم از تریبون‌هایِ مختلف حرف خودم را بزنم طوری که هم حرفم را زده باشم و هم تریبون را توی سرم خرد نکنند. اسمش «پیام زن» بود. فرض کن یک «زن روز» مذهبی با گرایش هنری، سینمایی، ادبی و روانشناسی... تا این لحظه، حرفه‌ای ترین نشریه‌ای‌ست که با آن کار کرده‌ام. هیچ وقت آدم‌هایش را ندیدم. تلفنی حرف می‌زدیم و مطالب را می فرستادم روی کاغذهای سفید قشنگ خط‌کشی‌شده که هر بار با مجله از قم برایم پست می‌کردند. جنس خوبی داشت. مثلِ جنسِ کاغذهای مجله شان؛ سفید خارجی. بی‌غلط‌ترین نمونه‌خوانیِ عمرم را آنجا دیدم و خوش وعده‌ترین و دقیق‌ترین و منظم‌ترین و با ادب‌ترین روزنامه‌نویسان و خبرنگاران را. دو روز بعد یا دو روز قبل از رفتنن مجله روی کیوسک، حق التحریرت را می‌ریختند به حسابت و اگر قرار بود کلمه‌ای را تغییر دهند با تو مشورت می‌کردند، با کلی معذرت‌خواهی! سال 82 بود یا 83؛ چه فرقی می‌کند؟ مفصل‌ترین مقاله‌ام را درباره سیمون دوبووار و رمان «ماندارنها» برای آنجا نوشتم. (یعنی اینها اینقدر حرفه ای بودند؟!) اینها را نوشتم که مثلا بگویم نظام‌مند و جدی کار کردن و خوش‌قولی و وجدان کاری، ربطی به نحله فکری و گرایش سیاسی و ایدئولوژی ندارد. اینها را نوشتم که بگویم: اگر دین ندارید لااقل درست کار کنید!
.
3) پیام من به خانم زرلکی (نویسنده‌‌ای که دغده‌اش زنان است و جسارت قلمش میدانِ کافی در میدان نشرِ حکومتی داشته است):
من هم اگر بیت‌المال در دستانم بود همین‌قدر خوش‌قول می‌شدم. بالاخره از روسها احمق‌تر نبودم که ندانم "هدف وسیله را توجیه می‌کند"! باورپذیر کردنِ هر چالشی تنها در حیاط‌خلوتِ حضرتِ دوست معنا دارد، نه در حیاتِ عمومی. مزدوری نیست! رسالتِ پیام است؛ و البته گـــــرگ خــــــــوب بلد است چگونه با پوشیدن لباس میش، میدان را مال خودی کند و برایِ سلطه‌یِ خود اعتبار بخرد. تاکتیکِ ساده ای است: "دانه بپاش! تا در میانِ برف‌هــــا، گنجشک‌ها زیرِ اَلَکِ ما جمع شوند! آن‌وقـت نخِ بسته به اَلَکِ ایستاده را بِکِش و شب که شد ســــورِ آبگوشت با کله‌یِ گنجشک بده." این دردِ نان و هویت است یا شهوتِ قدرت و شهرت نمی‌دانم! اما خـــــوب می‌دانم که در کویـــرِ وحـــوشِ بربری، رنگِ رویِ جلدِ نشریاتِ وَزیــــن از خونِ چه کسانی رنگین است! تـــا نوبتِ من تو و مــــا کی رسد؟! من خوابم نمی‌برد!... و صد البته شریکِ دزد و رفیقِ قافله‌شدن تنها راهِ بالیدن برای رقصِ واژگان و حرف نیست!..هر چند حرفِ مفت و بی‌دردی باشد، که من می‌زنم.
من مُــــــدام کلماتِ موروثیِ این سندِ ملکی و حُکمِ مقدس (که در استاتوس قبلی از آن نام نوشتم) در گوشم صدا می‌کند:
(تفخیذ یعنی رابطه‌یِ جنسیِ بدون دخول، که با دخترِ نوزادِ شیرخواره به عنوانِ همسر، حقی مشروع و مجاز است.) تحریرالوسیله- خمینی/باب النکاح، مسئله 12 :-
بر اساس همین یک مورد، می‌توانید به مبانیِ منطقی و مشروعِ بصیرتِ متعلمانِ داعشی و غیرِداعشی در سایر امور پی‌ببرید! "تو خود بخوان حدیثِ مُفَصّل از این مُجمَل"... حتی زنان و مردانی که فرهیخته‌اند، موقعِ لایک کردن و نوشتن ذیل این نوشته، به تقوایی موروثی پرهیز می‌کنند!
درود بر شما.

دوستِ تـفخـیـذیِ من

دوستِ تـفخـیـذیِ من!
(+18 سال/ با عرض پوزش) "طعمِ تلخ و شیرینِ حقیقتِ تقلید از داعشیان"
===========================================
(تفخیذ یعنی رابطه‌یِ جنسیِ بدون دخول، که با دخترِ نوزادِ شیرخواره به عنوانِ همسر، حقی مشروع و مجاز است.) تحریرالوسیله- خمینی/باب النکاح، مسئله 12 :-
بر اساس همین یک مورد، می‌توانید به مبانیِ منطقی و مشروعِ بصیرتِ متعلمانِ داعشی و غیرِداعشی در سایر امور پی‌ببرید! "تو خود بخوان حدیثِ مُفَصّل از این مُجمَل"
...
معمولا پس از پستهایی که در باره‌یِ داعشیان و رهبرِ خودسر و خودخوانده‌یِ مسلمینِ جهان "ابوبکر بغدادی" می‌نویسم، "آی دی هایِ" مکتبیِ نفوذیِ متعددی پی‌درپی برایم درخواستِ دوستی می‌فرستند، آن هم با عناوین جالبی که بیانگر فحوایِ بیرقِ مکتب بَدَویِ‌شان است! وقتی به پیج‌شان مراجعه می‌کنم می‌بینم همین دیروز تاسیس شده‌اند و تاکنون یا دوستی نداشته‌اند، و یا دوستانی از تبار خود دارند و احیانا چند نفری هم از ایرانیانِ میهماندوست، که معمولا به سینه‌یِ هیچ سلامی دست رد نمی‌زنند، در خیلِ دوستانشان هستند.
عنوان چند تا از این سینه‌چاکانِ دوستی و تازیانِ پارسی‌زبان نفوذی چنین است:
دندان‌کشیِ رایگانِ خیام
ناخن‌کشیِ سنتی در منزل.
تیزبُرانِ رگِ گردن در خواب
ایمان در یک جلسه (تضمینی)
سبیلِ دودشده‌یِ سالوادُر دالی.
در حیرت بودم که داعشیان را با زبان پارسی چه کــار؟!
تا این‌که آخرین درخواست دوستی، مربوط به یک "آی دی" بود به نام "تفخیذ زاده"!
--------------------------------------------------------------------------------------
سردرِ بیتِ فیس‌بوکش، به این جمله مزین بود:
انتقاد رییس دفتر مقامِ معظمِ فلان، از "ازدواج سفید":
شرم‌آور است یک زن و مرد یا دختر و پسر بدون عقد و ازدواج با هم زندگی کنند.
.
با خود گفتم: شاید این یکی جاسوس دوجانبه باشد! چرا که واژه‌یِ "زاده" پارسی است؛ اما "تفخیذ" دیگر چه صیغه‌ای است؟!
با یک جستجو در گوگل به این نتیجه رسیدم که این کلمه عربی است و عبارتِ مرکبِ "تفخیذ زاده" نتیجه‌یِ ازدواجِ پیروزمندانه‌ و عالمانه‌یِ یک کلمه‌یِ "عربیِ منسوب به اسلام" با جهالتِ یک واژه‌یِ "پارسیِ گبر" است! در واقع در آغاز کمی در اندیشه شدم؛ اما در جستجویِ معنایِ پارسیِ "تفخیذ"، بیشتر که جستجو کردم فهمیدم که هر چند این کلمه در قرآن نیست اما در متونِ مدعیانِ اسلام وارد شده است و نهایتا به این متن رسیدم:
.
معنایِ پارسی و تلویحی "تفخیذ" را میتوان در متنِ فقهیِ ذیل یافت (نوشته‌های داخل پرانتز، بعنوانِ خلاصه‌یِ متن از من است – پیشاپیش از صراحتِ کلام پوزش می‌خواهم-):
.
"کسی‌که زوجه‌اى کمتر از نه سال دارد وطى او براى وى جایز نیست چه اینکه زوجه دائمى باشد، و چه منقطع ، و اما سایرِ کام‌گیری‌ها از قبیلِ لمس به‌شهوت و آغوش گرفتن و "تفخیذ" اشکال ندارد هر چند شیرخواره باشد، (هم‌آغوشی شهوت‌آمیز بدون دخول با دختر نوزادِ شیرخواره جایز است و مانعی ندارد)* و اگر قبل از نه سال او را وطى کند، چنانچه افضاء نکرده باشد بغیر از گناه چیزى بر او نیست (مثل عمل زنا و یا دزدی، حکم و جزایِ شرعی ندارد)، و اگر کرده باشد یعنى مجراى بول و مجراى حیض او را یکى کرده باشد و یا مجراى حیض و غائط او را یکى کرده باشد، تا ابد وطى او بر وى حرام مى‌شود، لکن در صورت دوم حکم بنابر احتیاط است و در هر حال بنا بر اقوى بخاطر افضاء، از همسرىِ او بیرون نمى‌شود (منظور همسریِ همان نوزادِ شیرخواره در آینده است)، در نتیجه همه احکام زوجیت بر او مترتب مى‌شود، یعنى او (نوزاد دختر شیرخواره) از شوهرش و شوهرش از او ارث مىبرد، و (شوهرِ نوزادِ دختر شیرخواره) نمى‌تواند پنجمین زن دائم را بگیرد، و ازدواجش با خواهر آن زن (همان نوزاد دختر شیرخواره) بر او حرام است، و همچنین سایر احکام، و بر او واجب است مادامى که آن (نوزادِ دخترِ شیرخواره‌یِ افضا‌‌شده) زنده باشد باید مخارجش را بپردازد، هر چند طلاقش داده باشد؛ بلکه هر چند که آن زن بعد از طلاق شوهرى دیگرى انتخاب کرده باشد که بنابر احتیاط باید افضا‌کننده نفقه او را بدهد، بلکه این حکم خالى از قوت نیست، و نیز بر او واجب است دیه افضا را که دیه قتل است بآن زن بپردازد (در اینجا زنی که در دورانِ همسری خود در نوزادی و در دوران شیرخوارگی، افضا‌شده، داراری حقوقِ بشری است) اگر آن زن آزاد است نصف دیه مرد را با مهریه‌ای که معین شده و بخاطر عقد دخول به‌ گردنش آمده به او بدهد، و اگر بعد از تمام شدن نه سال (رسیدنِ سنِ نوزادِ شیرخواره به سنِ بلوغِ دختران) با او جماع کند و او را افضاء نماید حرام ابدى نمى‌شود و دیه به‌گردنش نمى‌آید، لکن نزدیکتر به احتیاط آن است که مادامى که آن زن زنده است نفقه‌اش را بدهد، هر چند که بنا بر اقوى واجب نیست (اگر نداد مهم نیست) ."
(منبع: امام خمینی، تحریرالوسیلة، باب النکاح، مسئله 12)
.
یادم آمد:
" وَلَا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ ۚ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ‌ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولَـٰئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولًا " (سوره اسراء / آیه 36)
و از چیزی که بدان علم نداری پیروی نکن؛ زیرا گوش و چشم و دل هریک مورد سوال قرار خواهند گرفت.
اما ضمنا یادم آمد شاید مخاطبِ این آیه، بردگان و فاحشگانِ ذهنی که همواره مزدورِ حق‌به جانبانِ زورگیرند، نباشند! شاید مخاطبِ این آیه احمق‌ها نباشند! احمقها را چه کار به علم و فهمیدن؟! شاید آن‌ها همواره باید از چوپانها تقلید و پیروی کنند!
هر چند از خواندن این متن به خاطر حقوق بشرش تا مدتی متحیر بودم و متاثر شدم، اما وقتی دیدم این دوستِ خیرخواهِ من، "خودی" است، خیالم راحت شد که او از تبارِ خونخواران و جنایتکارانِ داعش‌مسلکِ دورانِ بَدَویت نیست، که احکامی که برازنده‌یِ غرائزِ وحوش و خشونتی نهادینه در ساختارِ اجتماعیِ قبایلِ اعرابِ بادیه‌نشین و بَدَوی بوده‌اند را فرازمانی-مکانی کرده و به دورانِ مدنیت تعمیم‌دهند که در آن امنیت حریم خصوصیِ شهروندان قانونا فراگیر و الزامی است و خشونتِ وحشیانه و پیشگیرانه موضوعیتی ندارد! آنها و پیروانشان در طول تاریخ هیچ‌گاه نفهمیدند که احکامِ خشونتبارِ دورانِ استحاله از جامعه‌یِ بدوی به جامعه‌یِ مدنی، برازنده‌یِ روحیاتِ خونریزِ موقتیِ همان دورانِ خودشان بوده و محترم و قابل اعتناء است، نه تمام زمانها و مکانها. مگر داروی سرماخوردگی و آنژینِ یک نوزاد با یک جوان و یا یک پیرمرد یکی است که دارویِ استقرار امنیتِ جوامع متنوع با مراتب مدنیت متنوع یکی باشد؟ این بت‌پرستانِ مسلمانِ داعش‌مسلک، از تبارِ همان اعرابِ مورد وصفِ قرآنی هستند که به تعبیرِ خودِ قرآن* در کفر و نفاق (دغلبازی و جرزنی) جزو سخت‌جان‌ترین و بَد‌قِلِق‌ترین و یاغی‌ترین جماعتی بوده‌اند که پس از فوت پیامبر مجددا با پوستینی تازه به حال اول آباء و اجدادیِ پدرانشان بازگشته‌اند، و با بدفهمیِ پیامِ حقیقیِ دین، بدونِ اِذن و حکم ماموریت از خدا، بصورتِ خودسرانه به ایرانیان حمله کرده‌اند، و همچون داعشیان به زنانِ متصرفه‌یِ خود تجاوز کرده‌، زنان ایرانی را همچون آلاتِ مصنوعیِ تناسلی جزو غنائم جنگی قلمداد کرده و یا همچون زنانِ کوبانی و ایزدی کنیز خود کرده‌ و لابد به یکدیگر فروخته‌اند؛ و متعاقبا در طولِ تاریخ، داعش‌مسلکان را در ملیت‌هایِ مختلفِ منطقه به عنوانِ عالمانِ ممکن الخطاء و خشک‌مغزِ دین زائیده و بازتولید کرده‌اند. برای اسلامی که شعارش آزادکردن و استقلالِ بردگان از اسارتِ انسان‌ها و بتها بود، و به فطرت حنیف و خدای زنده‌یِ نزدیکتر از رگ گردن حوالت میداد تا هیچ مدعی الوهیت بر آنها سلطه نداشته باشد، خودسرانه خود را بر جای خدایِ حی و زنده نشانده و شبیه همان رؤسای قبایلِ دوران جاهلیت عمل کردند. بنابراین با امید به‌اینکه دوستِ تفخیذیِ من داعش‌مسلک نیست، نَفَسِ راحتی کشیدم و با چشمانِ بــــازِ اشاره شده در نوشته‌یِ قبلی، دوباره خوابیدم.
والله اعلم.
خیام ابراهیمی
12 مهر 1394
----------------------------------
پی‌نوشت:
*در سوره "توبه" به دورویی و خشک‌ذهنیِ اعرابِ بَدَوی در قرائتِ جاهلانه از اسلام راستین اشاره شده است. توجه داشته باشیم که این اعرابِ بَدَوی سمبولِ تمام خشک‌ذهنانِ "بت‌پرستِ تاریخ از دین و اسلامند که مشاهده می‌کنیم (نه الزاما ملتِ فرهیخته و شریفِ عرب).
باديه‌نشينانِ عرب در كفر و نفاق [از ديگران] سخت‌ترند، و به حدودِ آن‌چه را كه خدا بر فرستاده‌اش نازل كرده ناآگاهند، و "خدا" داناىِ حكيم است (97) الأَعْرَابُ أَشَدُّ كُفْرًا وَنِفَاقًا وَأَجْدَرُ أَلاَّ يَعْلَمُواْ حُدُودَ مَا أَنزَلَ اللّهُ عَلَى رَسُولِهِ وَاللّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ ﴿97﴾
نتیجه: به‌نظر می‌رسد داعش‌مسلکانِ فِرَقِ مختلف اسلام از سلاله‌های همین اعراب‌ِبادیه‌نشین موردِ وصف قرآن باشند؛ آنها با وجود اختلافاتِ فرقه‌ای در برخی از ویژگی‌هایِ بنیادیِ جمودِ فکری و بت‌پرستی مشترکند (از جمله تقلیدِ کورکورانه):
.
1) تقلیدِ کورکورانه و قبیله ای از گذشته، به جایِ تشخیصِ مدنی در زمان حال.
بت‌پرستانِ داعش‌مسلک ( چه منسوب به اهل سنت و چه منسوب به شیعه)، احکامِ موقتِ اجتماعیِ جامعه‌ی بَدَویِ مسلمانان را دَربَست به تمام زمانها و مکانها تعمیم می‌دهند! و به همین دلیل با تقلیدی کورکورانه و جاهلانه، و بدون در نظر گرفتن رشد مناسباتِ اجتماعی و ساختار امنیتی-اقتصادی جوامع مدنی، و بدون توجه به تغییر نقشِ اقتصادی-اجتماعی-فرهنگیِ زن و مرد در جامعه، احکامِ اجتماعیِ موقتِ دورانِ قبیله‌ای بَدَویّت را به دورانِ مَدَنیّت تعمیم داده‌اند، و نامِ این حماقتِ کــور خود را به ریشِ عبارتی سوء تفاهم برانگیز به نام "اسلام" بسته‌اند و با تعمیمِ جاهلانه‌یِ قواعدِ حقوقیِ دوران بربریت، پیامِ استقلالِ رای و وارستنِ شخصیت فردیِ آن‌را تا سطحِ یک ایدئولوژیِ ملحدانه‌یِ اجتماعی که فرازمانی-مکانی است فروکاسته‌اند.
2) بت‌پرستیِ مدرن (اعراب بادیه نشین)
اعراب بدوی سمبول بت پرستی در تمام ملیتها هستند.
در واقع غرض از اعراب بادیه‌نشین تنها ملیت عرب نیست، بلکه روحِ کورِ بت پرستانه و بَدَوی و موروثی در تمام آئین‌هاست ( چه زیر عَلَم صوری بتی به نام الله و چه لات و منات و عزی) .
.
3) مخاطبِ احکام اجتماعی، آیندگان نبود.
مخاطبِ آیاتِ منتسب به خدا، آیندگان نبود.
داعش‌مسلکانی که برای آیات الوهی هیچگاه مخاطبی در آینده نبوده‌اند، دقت نکرده‌اند که مخاطب هیچیک از آیات کتب الهی مردم نسلهای بعدی و آیندگان نبوده‌اند! چون خدا در قلب و وجدان مردم زنده است و خدای دیروز همچون بتی است که به کار خدای مردم فردا نمی‌آید. اسلامی که طبق ادعا، نباید خدایش بُت سنگی و جامدِ احکامِ بدوی پدران باشد، و در همان زمان بسیاری از آیاتش نسخ و منسوخ شده و به نسبت رشد جامعه احکام ناسخ جایگزین شده‌اند، فلذا با فوت پیامبر در آخرین وضعیت سیالِ خود بصورت جامد باقی مانده‌اند. بنابراین منسوخ شدن احکام موقتی به نسبت رشد امنیت و استقرار آراء عمومی ادامه نیافت و این به معنایِ تداوم داستان به دست مردمی است که نباید از گذشتگان تقلید کنند و خود مقررات وضع کنند! (اما نه به نام خدا)
.
4)تفسیر کلام خدای مرده دیروزیان به زبانِ محدودِ هوی و هوسِ امروزیان.
داعش‌مسلکان به دلیل رسو‌بِ روح بت‌پرستی موروثی از پدرانشان، با فوت پیامبران بلافاصله به حال بت پرستی اعاده کرده و احکامِ موقتی آن دوره‌یِ گذرا را همچون حقیقتِ ثابتِ بتهایِ سنگی، به زبانِ هوی و هوس و منطق و استدلال و فهم ناقصِ خود لقلقه‌ی زبان کردند، تا چنین اسلامی به ابوبکر بغدای و ملاعمر و سلاطین عثمانی و سایر مدعیانِ جاهل فقاهت و رهبری دنیایِ اسلام در اقصی نقاط عالم رسید.
.
5) غصب خدای مرده به جای خدای حی و زنده.
داعش مسلکان معنایِ تاکید بر خدایِ حی و زنده را نفهمیدند.
اسلامی که آمده بود بگوید: خداوند، بُتِ موروثیِ پدران نیست! خدا زنده و حی است و از رگ گردن نزدیکتر، و جایش در فطرت حنیف و قلبِ آحاد مردم است، و در وجدانِ عمومی جای دارد و بروز و ظهور و جلوه‌گاهَش، شورای مردمی و برآیند اراده‌هایِ مردم است!
.
6) استفاده ابزاری از شیئی به نام "زن"، پس از نجاتش از زنده به گوری.
اسلامی که از زنده به گوری دختران نوزاد پیشگیری کرد تا با زنده کردن هر "فرد" ملتی را زنده کند، نه آنکه شیراخواران را از گور بیرون بکشد تا پیرمردها در آغوش با او تفخیذ کنند!
.
7) تداومِ مناسبات قبیله‌ای، به جایِ مناسبات مَدَنی
اسلامی که جز پاسداشت "حریم خصوصیِ" پاره‌هایِ اراده‌یِ خدا در قلب مردم نیست و هیچ حکم مطلقِ فرازمانی-مکانی ندارد! و بر این مبنا شاید پیامِ اسلام در دوران پس از فوت پیامبر، همان لیبرال دموکراسی سکولار باشد، تا هیچ قرارداد اجتماعی به نام خدای مرده‌یِ دیروز نوشته نشود. چون خدا در فطرت حنیف و قلب و وجدان آحاد مردم زنده است و نزدیکتر از هر "خیرخواهی" به رگِ گردن هر موجودی است. مسلما استقرار احکامِ موقتیِ جامعه‌یِ قبیله‌ای به هر جامعه ای، به بازآفرینیِ روحِ خشنِ اهالیِ دورانِ بدویت تبدیل خواهد کرد. احکامی همچون قطع کردن اعضاء بدن و سنگسار و رعایتِ نسبتِ حقوق زن و مرد، به هیچ عنوان دلیلی برای فرازمانی-مکانی بودن در خود ندارند، اما می‌توان فهمید که چه بسا احکامِ جاری در آن مناسباتِ بدوی، تنها نسخه ای برای همان زمان بوده ولاغیر. چرا که اگر بنا بر کلیشه بودن احکام حقوقی جامه بود، برای خدای معجزات کاری نداشت که مانیفست و یا قرآن را به عنوان منبع احکام فرازمانی-مکانی بر آسمان مکه در الواح فناناپذیر تثبیت کند تا هم معجزه باشد هم تکلیف بشر معلوم شود. اما خدا این معجزه را نکرد، چون ضرورت نداشت. جنگ هفتاد دو ملت ناشی از بی توجهی به فقدانِ این "معجزه‌یِ ممکن" بود و هست.
.
با این حساب باز باید منتظرِ پیامِ دوستیِ کلاهبردارانِ کاسبِ اسلام و مسلمانیِ جعلی، هم‌چون داعش‌مسلکانِ ملیتهایِ مختلف از اقصی نقاط عالم باشم.
امید که "دوستِ تفخیذی" من، با معرفت به معنایِ رفیعِ "تفخیذ" (که همانا بازی و هم‌آغوشیِ حلال و شهوت‌آمیز بدون دخول با دخترِ نوزادِ شیرخواره است)، در ازدواجِ نوزادانِ شیرخواره‌ی دخترِ اهلِ بیت خود، با داعش‌مسلکانِ پیروِ "ابوبکر بغدادی" تجدید نظر کند، که این قوم از قومِ کلاهبردار و احمق و جانی و مفتخورِ مدعیِ فقاهت و الوهیت، از قومِ یأجوج و مأجوج کثیف‌تر و مشکوک‌ترند و ممکن است کار را در بین نوامیس خودی به افضائی غیرقابل جبران بکشانند! ناسلامتی طفلهایِ معصوم که حق زناشویی مشروع از سویِ پیرمردان مؤمن دارند، در دایره‌ی درون‌گروهی بینِ خودیان، ملکِ مطلقِ خودشانند، نه غیرخودیان و اجنبیانِ شبهه مسلمان داعش‌مسلک.

دست و پازدن در خواب

دست و پازدن در خواب
=============
خود را به خواب زده‌بودم، و یا خوابیده بودم، یادم نیست!
خواب دیدم، می‌گویم: از ده سالی که دوست هستیم، بیشتر از یک‌ماهَش را به‌یاد نمی‌آورم. 
بیدار که شدم، فهمیدم چهل سال است که دوست بوده‌ایم!
یکهو بیدار شده‌ام و می‌بینم چهل سال گذشت!
به یاد نمی‌آورم... چگونه!؟ کی؟!... کجا؟!
هر چه فکر می‌کنم تهمتِ شناسنامه را نمی‌فهمم.
فکر می‌کنم:
در جایِ خالیِ "هویت"، میانِ هوایِ دروغ
انگـــــار زندگی و هویت تنها در "امنیتِ قرارگاه" معنا دارد و
تنها تمامِ آن لحظاتی که توانسته‌ای با چشم نگاه شوی
در جان می‌نشیند و سنگینی دارد و به‌یــــاد می‌آید؛
بیهوده نیست که به یاد نمی‌آید ســــال‌هایِ پرسه در خواب .
از همان زمانِ فراری ناگزیر، از قرارگاهی که دیگر امنیت نیست، خواب و مرگی آغاز میشود که انگار دیگر جزئی از زندگی نیست و عمر را با تمام ماجراهایِ در حالِ گریزش، بی‌هویت می‌کند...
سایه‌یِ سنگینِ یک دروغِ مستمر را بر احــوالِ این سال‌هایِ گریـــــزِ بی‌جان، حس می‌کنم...
تمام این لحظاتِ بی وزن، همچون آنی هستند در مقابلِ خاطراتِ جاندارِ زندگی در قرارگاه.
شاید به همین دلیل است که سال‌هایِ جذابِ کودکی، طول و عرضش بیشتر از سالهایِ گنگِ پس از آن است.
و وزنِ یک فصل کودکی بیشتر از بیست سال این روزهاست.
هویتِ راستین در قرارگاهِ اَمنِ اختیار
چه روی مین، چه زیر آن.
در هوایِ دروغ، "هویت" در نااَمنی گم است.
برای پاسخ به این پرسش که چقدر عمر کرده‌ایم
باید بفهمیم که چقدر امنیت داشته‌ایم.
وای به حالِ کودکی که هیچ‌گـــــاه ایمان نیاورد به امنیت
وای به حال نسلی که مُــــــدام گریخته است
از ناامنیِ واقعی، میانِ جماعتِ قانونی
به امنیتِ مجازی در پستوهایِ غیرقانونی.
فهمیدم:
آن هویت که از من گم شده
"امنیّتِ صـــدق" در هوایِ راستی است؛
چشمانِ بـــــازِ عمرِ من مُـــدام
در تَوَهّمِ خوابِ امنِ آزادی است.
آیا باید هم‌چنان به این خواب تن داد؟
و یا باید برخاست و زندگی کرد؟
... کی و چگونه؟!
"براستی چه باید کرد؟"
چگونه می‌توان با چشم، "نگـــــاه" شد؟
به این فکر می‌کنم.
..........................
خیام ابراهیمی
10 مهر 1394

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...