Monday, September 26, 2016

آینه‌ی دِقّ

آینه‌ی دِقّ
=====
چـو سنگ‌پاره‌هایِ یک‌ مثنوی شعرِمُرده
بر خیانتِ صادقِ دو نگاهِ زورگیری شده
کِـــش می‌دهند دروغ را فصل‌هایِ پررنگِ این سال‌هایِ سیاه:
- ای کودکِ صغیرِ معصوم، آیا مسلمانی؟
- آری آقـــا، مسلمانم!
هم‌چو تقدیـرِ پوستِ سوخته‌یِ بلالِ حبشی در کودکی
چون عقوبتِ کودکانِ حجاز، ایمان‌دارم ‌به آن‌چه نمی‌دانم
و آمده‌ام درس بگیرم حکمتِ نادانی را به معرفتِ شما
من همانم که شما می‌دانید نیستم!
آن "هستی" که نیستم
آن "نیستی" که هستم
مثل اوّلِ مهر که شعرِ بی‌مِهری است
مثلِ بابا که شبیهِ شعر شده
شبیهِ آینه‌یِ دِقّ
که نه نان دارد، نه آب...
کمی سُسِ شعر بریز رویِ خیالِ نانم... آقـــا!
بـابــا دروغ نمی‌داند!
آمده‌ام نان ببرم برایِ کسی که آینه‌یِ دِقّ شده
مثلِ گرسنه در دلِ سیر
مثلِ غمگین در دلِ شاد‌
و یـــاد در دلِ فراموشیِ باد
درد در دلِ لمس
دیوانه در دلِ عاقل
عاقل در دلِ مَنگ
زنده در دلِ مرده
مرده در دلِ مرده
آینه‌یِ دِقّ شده مادر
مثلِ پوستِ سوخته در دلِ پیچکِ سبز
مثلِ برده در دلِ ارباب
صلیبِ دارِ خشک در دِلِ سیب
خنده در دلِ گریه
گریه در دلِ خنده
نمی‌گویم: نخند خواهرم!
بخند!
اما نه به ریشِ گریان
نه به گریه
آینه‌یِ دِقّ شده برادر
مثلِ نـــدار در دلِ دارا
مثلِ دارا در دلِ سارا
و سارا در دلِ دارا
مثلِ طلبکار در دلِ بدهکار
مالباخته در دلِ دُزدِ اعتماد
مثل تابعیتی که "اِم اس" گرفته از قانونِ قدسی
مثلِ مغبون در دلِ رِند
راست در دلِ کج
آینه در دلِ سنگ.
...
آینه‌یِ دل بودی اما خواهرم!
گـــاه که مجنون بودم
تو می‌گریستی و من بخار می‌شدم
تو می‌خندیدی و من می‌شکُفتم و ایثار می‌شدم
چون ذراتِ غبار می‌شدم...
آینه‌یِ دِقّ شده‌ام حالا
میانِ واژه‌هایِ سنگسار و غبار و سُسِ شعر بر خیالِ نان
خنده‌ام نمی‌آید، چون تو "سنگ به‌دست"
که از پاره‌هایِ دِل
پرتاب می‌کنی و می‌خندی
در فراموشی به درماندگی.
مرا به حال خود بگذار، برادرم
ای واعظِ واژه‌هایِ مُفت
با سکوت بگذر از گذارم، با نگاه
اما شعری مباف برای خیالم
که من ایستاده در پایِ دار
خود اُستـــــــادِ شعرم!
خیام ابراهیمی

2 مهر 1395

هرزه‌گی
=====
پائیـــــز آخرِ مهر است!
وقتی برگ‌هایِ رنگ‌پریده، به مدرسه‌یِ زمین فرومی‌ریزند
و حَـــــوّا لَـــــخت می‌خوابد در کَفَنِ آدم
و آدم لُــــخت می‌خوابد بر کَفَنِ حَــــــوّا...
عشق همچون دروغِ اولِ مِــــهر، در گوشِ پائیــز
همچو مُهری بر معرفتِ ایمانِ زوری کلاس‌اوّلی‌ها
در ازایِ فروشِ امنیتِ آغوشِ تملک
مُجَوّزی برایِ حضــــــورِ اختیارِ ترس در شب ادراری
عشق همچون کراهتِ دیــــنِ هرزه‌‌گی در آغوشی عمومی
سوء‌تفاهمی بینِ جان‌دادن تـــــــــــــا جان‌گرفتن و جان کندن و بندگی.
...
این‌همه "آه" برایِ عشق، آهِ مشکوکی است!
وجه‌المصالحه‌ای بینِ مالک و مملـــــــوک
این مِلکِ اربابیِ رعیت‌ها، مُلکِ مشکوکی است!
بینِ دلدادگی به تصاحب و وادادِگی
بینِ اسیــــــــدِ مِهر و رسواییِ اختیار
بینِ طلب و بدهی و حیرت و انتظـــار
بینِ مکیدنِ انــــارِ آب‌لمبو تا بی‌مایه‌گی
بینِ اوّل و ظاهرِ تسلیم، تــــــا آخر و باطنِ ایثــــــار
همراهیِ جلودار با پشتِ خود و برعکس
حکومتِ مَجازیِ معشوق بر قلبِ عاشق و برعکس.
دروغِ اولِ مهر، دروغِ شیرین و تُرش
مَلَس
مثلِ دستمزد و هدیه‌یِ یک پـاانـــدازِ عاشق به معشوق
مثلِ انـــارِ گسِ یک شـاگِردِ کـــور به مُلّایِ شَلِ مَکتب‌خانه
مثلِ اقتصادِ ریاضتیِ بقّـــالِ آخ و اوخ در فاحشه‌خانه
گـــــــــاه که قلب می‌تپد در میشیِ چشمانت و
هِـی خون می‌خورَد
هِـی بالا می‌آورَد
تلمبه‌یِ نَفَس از چاهِ نانِ‌خشک...
و سیبی تُف می‌شود رویِ خاکِ بن‌بست
و دانه‌ای در تفاله‌یِ سیب می‌خندد!
مثلِ گریه‌یِ اوّلِ نوزادی بی‌پنـــــــاه
در حرامزاده‌گیِ معصـــــــومِ یک گنـــــاه.
...
پائیـــــز تمامِ ایمانِ برگ‌ها را به جاودانگی
بـرگ بـرگ و
رنگ‌به‌رنگ می‌بارانَد پـــایِ درخت
دانــه بـــــرگ‌ها را می‌خورَد و
پَــرمی‌کشد
تا سیب...
و بادهایِ هرزه‌یِ پائـیــــزی
برخواب‌هایِ یَشمی می‌وَزَند.
...
واداده‌اَم به دَردِ هرزه‌گی
بین کوچه‌پس‌کوچه‌هایِ من‌تووو‌منِ دَرد
تـَـــهِ تمــــــــــــــــــامِ بُن‌بَست‌هایَت وزیده‌ام اِی مِــــــهر
برگ‌هایِ مجنون به جنونِ تو می‌بارَند
حقِ حیات با تـــوست!
دانه‌یِ گندم در سیبِ کالِ تو حَصر است
اِعتماد را می‌کُشی با صورتَک‌هایِ روبنده
بین هویج و چماق
لایِ زیرجامه‌ای که بر سر پوشیده‌ای
در حرمتِ حریمِ خصوصیِ خدا
تــــو کُنِشی و مــــا واکُنِش
تــــو عملی و ما حـَـرف
تولیدی‌و مـــا مصرف
تو می‌کُشی و ما کُشته‌می‌شویم پایِ هم
می‌کِشی و ما کِشته می‌شویم در نان‌هایِ خشخاشی
می‌دزدی و آهِ آبدزدکیم مُـــــــــدام
خنجر می‌سازی و ما زخم تازه می‌کنیم در خارشِ زبان و گلو‌
من به لباسِ میشیِ تو، و بَرعکس
تو به چشمانِ میشیِ من، و بَرعکس.
اینجا آخر خط است:
"در مُـــهر و مـــومِ کتابِ مقدسِ مِهر"
اینجا اوّلِ بیابانی هرز است!
اینجا اوّلِ مِهر است...
اینجا... آخرِ مِهر است!
و جز سقوط با بال‌هایِ شکسته
بر خاکِ زردِ پژمرده
راهی به سبزینه‌گیِ آسمانِ آبی نیست!
.................
خیام ابراهیمی
5 مهر 1394

Thursday, September 22, 2016

زورگیریِ پیچک‌ها

زورگیریِ پیچک‌ها*
===========
ذوب "نـــه"!
تشویشِ تَرَک‌هایِ ذهنِ سنگ شده‌ای از شکوفه‌هایِ گیلاس...
خُرد و بی‌هــــوش ریخته‌ای چون جذام از آتشفشانِ کوه
در پای‌تختِ استدلالِ چوبینِ نخل‌هایِ سوخته
آلتِ سنگسار شده‌ای، خار و خوار و... بی‌هُش‌دار
در حریمِ هِرَم‌سرایِ زوالِ‌عقلِ درختانِ پـیـر و... بی‌ بَر و بـار
گـاه پوستینی ســـبز شده‌ای
در رقابتِ وحشیِ برگ‌ها...
می‌خروشی، در پایِ دار و درخت -در حاشیه- ای پیچَک!
در جوششِ شهوتِ تصرفِ چــــند شاخه‌ای "اِی پیچَک"!
در پیچ و تابِ هفت خط و خالِ افعیِ قبایلِ صحرایی
سِـــحر نه... مسخ شده‌ای، گوئیــا: لمس و مَست...
با جــــام‌هایِ زهــرِ پی در پی
در اصــولِ قانونِ اساسیِ عــــشق‌بازی و تفخیذِ عصمت**
و تاراجِ غریزه‌یِ وَحدت به عُنف
می خزی چون پوستِ سبزی رویِ جنازه‌ها، ذغال سنگ‌ها...
رویِ فسیل‌ها و خاطراتِ خشکِ جنگل
خش خشِ وعظی در سوراخِ خِــرَدِ گوش.
...
چون عَشَقِه بر تنِ پنجره‌ها مَپیــــــچ، اِی عشق!
که بی نـــور و هوا زرد می‌شود چشمانِ آبیِ نوزادِ اختیار
...
در هزارتویِ نایِ رگ‌هایِ دل مَپیــــچ
برای رستگاری کافی است
تنها "یک" بال، یک بالِ پرنده باشی در آسمــــانِ اوج
در رقابتِ رقصِ هم‌زیستیِ کبوترانِ نگــــاه با دو بال،
که بال در بال و فــوج فـــوج
می‌چکند از چشمانِ خونبار مــاهِ کامل...
تا دریا تُهی ‌شود از مـــوج
و بمیرد آبِ حیات
در خیالِ بهشتِ دو دل
به یک مُرداب ...
سبزِ خود باش و بر من مپیچ!
................
خیام ابراهیمی
30 شهریور 1395
پی نوشت:
*محمود دولت آبادی:
"عشق را از عَشَقِه گرفته‌اند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بُنِ درخت... اول از بیخ در زمین سخت کند، پس سر برآرد خود را در درخت می‌پیچد و همچنان می‌رود تا جمله درخت را فرا گیرد، و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند ، و هر غذا که به واسطه‌یِ آب و هوا به درخت می‌رسد به تاراج می‌برد تا آن‌گاه که درخت خشک شود ."
**تفخیذ: ادعایِ مجوزِ نوعی عشقبازیِ شرعی با نوزادانِ شیرخواره‌یِ دختر (شرح در: مسئله 12/کتاب نکاح/ تحریرالوسیله)
LikeShow more reactions
Comment

مقدمه‌ای بر راهکارِ عملی برای احقاقِ حق‌ِتابعیت

مقدمه‌ای بر راهکارِ عملی برای احقاقِ حق‌ِتابعیت
=============================
"قانون" لازم و ضروری و خوب است، اما نه قانونِ بدی که تابعیتِ شما را دزدیده و عقیم کرده و آن را به دروغ محترم می‌داند و شما نیز به روی مبارک نمی‌آورید! تاکید بر چنین قانونی، تن‌دادن به نظام ارباب و رعیتی است و به معنایِ شریک دزد و رفیق قافله شدن است! یک رعیتِ ساکت و سر به‌زیر که در نمایش‌هایِ قانونِ ارباب، نقش آفرینی می‌کند، شریک جنایتِ ارباب است! نمی‌توان به ملتزمینِ ارباب رای داد و منتظر معجزه‌ای به‌حالِ رعیت بود! فهمِ این نکته زیاد سخت نیست و نباید لایِ زر ورق پیچاند! یا زنگیِ زنگ، یا رومیِ روم!
در اجتماعیات، بدون فهمی مشترک از منافع مشترک، و بدون زبانی مشترک و غیرقابل سوء تفاهم برای تمام آحاد جامعه، نمی‌توان به راهکاری مشترک برایِ اهدافی مشترک دست یافت. بنابراین راهکارهایِ اجتماعی و رفرمیستی و اصلاح‌طلبانه و یا راهکارهایِ اجتماعی برای تغییراتِ بنیادی، بدونِ اجماعیِ شفاف و فراگیر در زبان و باور، و بدونِ برنامه‌ایِ مدون دارای مراتبِ ماهوی و کاربردی، ابتر و هزینه‌بار خواهد بود. به همین دلیل در سلسله نوشته‌هایِ "چه باید کرد" بر مراتبِ مبانیِ تفاهمی ملی تاکید می‌شود! نکته این است:
"از قانون‌اساسیِ فراملی، که حقّ‌تابعیت را عقیم می‌کند، تره‌ای برای ملت خُرد نخواهد‌شد!"
ظاهرا این قانون سه راه پیشِ پایِ ملتِ آزاده که نمی‌خواهند برده و مزدورِ یک‌نفر باشند می‌گذارد: 1- جلایِ وطن. 2- مبارزه مسلحانه. 3- مرگ تدریجی. اما به‌باورم راه چهارمی هم هست!*
مسلم است که بدونِ تضمینِ قانونیِ"نظارتی ملی" بر منابعِ ملی، و برای مشارکت‌ملی (فارغِ از تفتیشِ عقاید) در مدیریتِ منابعِ‌ملی و حضورِ ملت در "قوایِ سه گانه"، شعار توسعه‌یِ ملی و "امنیت ملی" فریبی بیش در راهِ استحکامِ دیوارهایِ زندانی رو به زوال نیست! توسعه‌ملی بر بستری باثبات که قابلیتِ "نظارتی ملی" داشته باشد واقع می‌شود، نه در بستری ابرآلود و ژله‌ای و البته قانونی که حتی ملتزمینِ خودی‌اَش نیز بر اهرم‌هایِ پنهانِ اقتصادی و سیاسی مؤثر بر آن، مسلط و تبعا پاسخگو نیستند!
خشتِ اول چون نهاد معمار کج...تا ثریا می‌رود دیوار کج!
بنابراین از تدبیر هیچ ملتزم به قانونِ دوقطبی و دزدِ حقّ‌تابعیتی‌واقعی (نه مجازی)، "ثبات و امنیتِ‌ملی" "وحدت‌ملی" و "عدالت" زاده نمی‌شود!
قانونی که دزدیِ اراده ملی را تئوریزه می‌کند، جز توسعه‌یِ دروغ و فریب و ریا و کاسبکاری و مزدوری و فقر و فساد و تاسیسِ هیئتِ دزدان و احزابِ جعلیِ مُلّوَن‌ُالتزام نمی‌زاید و عقوبتی جز عراق و لیبی و سوریه و ...در پی ندارد!
بدونِ امکانِ ملیِّ تغییرِ چنین قانونی، که بر عقیم‌کردنِ "حق تابعیت" بر بسترِ تفتیش عقاید و انحصار استوار است، ماهیتا برای ملت هیچ امیدی به هیــچ ملتزمِ قانونی نیست، اما برایِ تمرکزِ قدرت قادرِ مطلق زمینی چرا...(همچنان که سال 68 چنین شد!)
در نوشته‌یِ (چه باید کرد 4) اشاره شد که حدود 110 سال است که ملتزمین به سلاطین و قادرانِ مطلقِ حاکم، همواره با بهانه‌یِ ناتوانی ملت در پذیرش آزادی و نیاز به آموزش ملی، در مقاطع مختلف، از تن دادن به حکومتی مردمی و متکی به اراده ملی طفره رفته‌اند! اما هیچ‌یک در فرصتِ حکمرانیِ خویش، برای آموزش و پرورشِ فراگیر و نهادینه‌یِ مردم بر پایه‌ی اصلِ "اِعمالِ بی قید و شرطِ حقّ تابعیت"، "برابری حقوق" و "همزیستیِ مسالمت‌آمیزِ شریکانِ یک‌خاک" تلاش نکردند! از مظفرالدین شاه با تن‌دادن به قانونِ مشروطه‌اش بگیر تا آقای خاتمی با قانونِ مشروعه‌یِ ضدملی‌اش...
در واقع، به‌مقتضایِ طعمِ شیرینِ ترکتازی و تمامیتخواهی، از عباهایِ شکلاتی و گفتارِ صدمن‌یک‌غازِ سردارانِ سازندگی و امیرکبیرانِ جعلی و کلیددارانِ لبخند بر لبانِ ملتزمین به این قانونِ غاصب و ذوب‌شدگانِ‌هیئتی در نظام ارباب و رعیتی، هیچ‌گاه برایِ رعایا و ملتِ خلعِ ید شده، تره‌ای خُرد نشده و نیز نخواهد شد!
لاپوشانی و مصلحت اندیشی و بیراهه و دروغ برای حفظِ منافع شخصی بس است! حقیت این است: تا قانون تغییر نکند، قانونا ملت باید در راه استراتژی‌هایِ کلان و هزینه‌بارِ صدورانقلاب، که در تدوین، مدیریت و احیانا تغییر آن، نقشی جز بردگانِ مزدور ندارد، به لطایف‌الحیل ذوب شوند!
امیدواران به این قانون و ملتزمینِ بدان، حتی از چگونگیِ ذوب‌شدنِ خویش در راه راهبردهایِ استراتژیکِ فراملی، نیز محرومند! سرنوشتِ ملت را نه ارزان شدنِ نان و آب و بلیط اتوبوس، و نه امنیتِ هواپیماهایِ فِرست‌کلاس، بلکه همین استراتژیهایِ کلانی می‌سازند که خود در نوشتنِ آن دخیل نیستند!
"انتخابات" تنها فرصتِ قانونی برای اثباتِ عدم‌بیعت با چنین قانونی و ملتزمین بدان است!
حدود پنجاه درصد مردم به این فهمِ مشترک نائل آمده‌اند... اگر حتی ده درصد از ساده‌دلان بگذارند و شریک دزد و رفیق قافله نشوند، شاید بتوان به امیدی واقعی نزدیک شد.
اعتماد به ملتزمین به قانونِ قدرتی فراملی، جز بیعت با ضدِ اراده‌یِ خویش معنا ندارد!
چگونه می‌توان به قدرتی فراملی و ملتزمینِ به او، که به تقیه و مکر با غیرخودی باور دارند و دستی بالای دستشان نیست و قانونا به‌شما پاسخگو و ملتزم نیستند، اعتماد کرد؟ قانونا چنین اعتمادی بی‌معناست!
چنین اعتمادی یک معنا بیشتر ندارد: عنوانش با شما.
خیام ابراهیمی
23 شهریور 1395
------------------
*پی‌نوشت:
1- در مقدمه‌یِ بعدی به یک جمع‌بندی در دلایلِ قانونیِ بن‌بستِ ملی اشاره خواهد شد.
2- در نوشته‌ای تحت عنوانِ "چه‌بایدکرد 5"، به طرحِ نگاهِ خویش در خصوصِ "راهکاری عملی" در موقعیتِ "فردی(شخصیت حقیقی) و جمعی(شخصیت حقوقی) برایِ حرکت در راستایِ احقاقِ "اراده ملی" در شرایط کنونی و در موقعیت‌ها و مناسبت‌هایِ اجتماعی خواهم پرداخت! اینکه چگونه می‌توان به یک رفتارِ معنادار و هدفمند در راه منافعِ‌مشترکِ‌ملی دست یافت!
LikeShow more reactions
Comment

Tuesday, September 6, 2016

صدای واقعی مظفرالدین شاه - قادرِ مطلق زمان

صدای واقعی مظفرالدین شاه (قادرِ مطلق زمان)
(درسی از تاریخ و بی‌وطنیِ سلفیانِ تکفیریِ منسوب به تشیع)
مظفرالدین‌شاه به اتابک اعظم: "...انشالله عوض او را، هم خدا و هم "سایه‌یِ خدا" - كه خودمان باشیم- به شما خواهم داد!..."
امروزه پیروانِ شیخ فضل‌الله نوری (از مریدانِ مظفرالدین‌شاه و مخالفِ مشروطیت که با تحریکِ شاه و یاریِ لیاخوف روسی اولین مجلس‌شورای‌ملی را به توپ بست) برای سلطه بر ملت و سرکوبِ غیرملتزمین به‌خویش، هنوز امید به روسیه‌ای دارند که با حمایت از قادرینِ مطلقِ تمامیتخواهی همچون سلاطینِ قاجار، در فرصتهایِ مقتضی، دست‌دردستِ استعمارِ انگلیس، بخش‌هایِ مهمی از ایران را به تصرف خود درآورد!...که: استعمار همواره به دیکتاتورهایِ بومی با قدرتی مطلق‌العنان علیهِ "اراده ملی" نیاز دارد، تا با به‌تنگنادرانداختن و معامله با "یک نفر قادرِمطلقِ غیرپاسخگو" بتواند‌ از جیبِ منابعِ‌ملیِ یک "ملتِ عقیم" برداشت کند! مسلما عمر این قدرتهایِ‌مطلقه تا وقتی است که یــا کوسِ استقلال زنند، و یا به "اراده ملی" برای تسلط بر منابع ملی خویش میدان ندهند! زیر سلطه‌ی شاه، مصدق چنین کرد و چنان که رفت سرنگون شد! مدتی بعد شاه نیز همچون پدر خویش کــوسِ استقلال از قلدران زد و او نیز سرنگون شد! با استقرار "قانون اساسی" اما اراده ملی برای همیشه در بند قدرتی مطلقه شد! قدرتی که نمایندگان مردم را با قید التزام به ایدئولوژی و قدرت مطلقه‌ی یک‌نفر، پیشاپیش "خود" دستچین می‌کند و مردم می‌نامد‌. البته همواره سلاطین چه به زور شمشیرِ دولَبه، و چه به شمشیرِ دو قطبیِ قانونِ ضدملی، هرگز راضی به پایین آمدن از خرِ مراد نیستند‌، چون نیازی به پاسخگویی به ‌بندگان خویش ندارند و می‌توانند سرنوشت ملتی را با استراتژیهایِ کلانِ خودنوشته، ترکتازانه و البته با نیت خیر رقم زنند! بنابراین بدیهی است که مشکل ملت و اراده ملی با قانونِ استعماری است، و نه "قادر مطلق قانونی و ملتزمینِ به او". آنانکه به جای قانون، مسئولینِ ملتزم به قانون را نشانه می‌روند، جز گمراه کردن توده‌ها تلاشی نمی‌کنند! فریبِ این چاه‌نماییِ اپوزیسیون و منتقدینِ حکومت را نباید به‌نام اصلاحات و اعتدال و سازندگی خورد، که قانونِ ضدملی، ماهیتا هیچ رِفُرمِ ملی را برنمی‌تابد، هر چند ملتزمین بدان شعارِ ناممکن دهند! به همین دلیل است که سالهاست این شعارهای عوامفریبانه به‌بار نمی‌نشیند!
اینک متنِ صدایِ ضبط شده‌یِ ولایتِ مطلقه‌یِ زمان (مظفرالدین شاهِ داعش‌مسلک، از سلفیانِ و تکفیری‌هایِ منسوب به شیعه) را بخوانیم و بشنویم و از تاریخ عبرت گیریم، که: قانون خشت اول ویرانی و یا آبادنی است و: خشتِ اول چون نهاد معمار کج...تا ثریا می‌رو رود دیوار کج!
مظفرالدین شاه: "...تا حالا كه... جناب "اتابك اعظم" از خدماتِ صادق ولایق شما....كه چهل سال است كه خدمت می كنید، از همه خدمات شما راضی هستیم! بخصوص این سه چهار ساله‌ای كه در وزارت خودتان كار می‌كنید؛ وانشالله عوضِ اینها را ، همه را به شما مرحمت خواهیم فرمود! و شما هم ابدا ذره ای در خدماتِ خودتون انشالله قصور نخواهید كرد و مرحمت ما را به اعلای درجه نعمت به خودتان بدانید.
انشالله الرحمن بعد از چهار صد سال -كه خدمت می كنید- امیدوار هستم كه همیشه خوب باشید! واین خدماتی كه به "مــــــن" می‌كنید، واسه مملكت ایران می كنید (  ) البته از خداوند او را ........بی ...... بی عوض نخواهد گذاشت.
انشالله عوض او را هم خدا و هم "سایه‌یِ خدا" كه خودمان باشیم (  ) به شما خواهم داد و از خدماتِ همه وزرا هم راضی هستم! و شما خدماتِ همه را حقیقتا خوب عرض می كنید! وهمه را به موقع عرض می كنید!"
اتابك اعظم از خدمات صادق و لايق شما كه تا به حال چهل سال است خدمت مي كنيد از همه ي خدمات شما راضي هستيم به خصوص از خدمات اين سه چهار ساله اي كه در صدارت خود ...
YOUTUBE.COM

چه باید کرد؟ 4

چه باید کرد؟ (4)
"قانون" فارغ از اینکه اسم عام باشد یا خاص، اسم رمزِ "ویرانی" و یا "آبادی" است!
"رانِ نپخته‌یِ شترِ" در "روده‌ی خشکِ آزادی و همزیستی مسالمت آمیزِ ملی"...و
جایِ خالیِ شوراهایِ مردمیِ بومی و محلی، برایِ تمرینِ و رشدِ آدابِ مدنیت، و تقویت معده و روده برای هضم همزیستی مسالمت‌آمیز و احقاقِ حقِ تابعیتِ دروغینِ ایرانیان در قوای سه‌گانه و در قانون‌اساسیِ غیرملی!
========
"قانون" فارغ از اینکه اسم عام باشد یا خاص، اسم رمزِ "ویرانی" و یا "آبادی" است!
قانون بسته به استخدام معنای آن بصورت عام و یا خاص، میتواند موجب سوء‌تفاهم و فریبکارانه، و یا موجب تفاهم و معرفت باشد. قانون در معنای عام آن خوب و ضروری است؛ اما در معنای خاص آن می‌تواند هم خوب و سازنده و یا بد و ویرانگر باشد!
قانونِ اساسیِ مستبدان و "داعش‌مسلکان"، قانونی استثماری و استعماری است و میتواند ملتی را برده و مزدورِ یک‌نفر و نهایتا قاتلِ غیرخودی‌ها نماید!
قانون بد (مثل آب و هوای مسموم، قانون یک دیکتاتور، مثل قانون داعش‌مسلکان) مایه‌یِ بیماری و ویرانی و ممات، و قانونِ خوب (مثل آب و هوای سالم برای یک فرد)، برای زندگی اجتماعی، ضروری و مایه‌ی حیات و بالندگی است! آب و هوای سالم اما برایِ همه "بی‌طعم" و مایه‌ی حیات و تندرستی است! آب و هوایِ طعم‌دار و آلوده اما، می‌تواند موجب بیماری و درد و مرگِ تدریجی باشد. بویژه که در اجتماعیات، محل زیست مردم را بصورت فله‌ای و بدون توجه به نیاز و توانایی و مهارتِ شنا، به درون دریاچه انتقال دهیم و آنها را به زور و بدون اختیار، درونِ دریاچه‌ای مملو از آب حیاتبخش بیندازیم؛ یا به زور شلنگ آب را درون حلقشان فرو کنیم و شیر فلکه را به دست خودمان بگیرم و آن را با فشار باز کنیم. آنگاه آب که مایه‌ی حیات است به مایه ممات تبدیل شود! نیاز به آب و شیوه و میزان استفاده از آن بستگی به عطش هر فرد و اختیار او در استفاده از آن دارد و امری فردی است! به همین دلیل است که در زندگی مدنی، آب بی طعم را لوله کشی میکنند و کنتور و شیر را به دست فرد میدهند! آنگاه هر فرد خود میداند که به اختیار چه غذایی را با آب میل کند! در قوانین بیمارستانی اما کنترل در دست پزشک است. قوانینِ داعش‌مسلکانه و بیمارستانی، آب طعم دار و بودار را بنا به تشخیص دیگری در حلق بیمار می‌کنند و آزادی استفاده از آب را در جوامع مدنی از حیض انتفاء می اندازند! در جوامعِ داعش‌مسلکانه و بیمارستانی، از ابتدا تمام مردم، صغیر و بیمار تلقی می‌شوند!
بنابراین "قانون" فارغ از اینکه اسم عام باشد یا خاص، اسم رمزِ "ویرانی و یا آبادی" است! و به تنهایی بی معنا و موجب سوء‌استفاده و سوء‌تفاهم است! به همین دلیل است که قوانین غیرمردمی و داعش‌مسلکانه، به عنوانِ بزرگترین دشمنِ اختیار و اراده‌ی انسان، ضد انسان و حقوق ابتدایی بشر عمل می‌کنند! اگر قانون اساسی یک کشور اختیار مردم را منوط به قدرت‌مطلقه‌ی شاه و یا سلطان کند، عقوبت جامعه یا تبدیل به عقوبت جامعه‌ی آلمانِ هیتلری میشود، یا عقوبت دوران قاجار و یا حکومتِ پهلوی و یا دولتِ عراق و شام... در قانون بد "قدرت مطلقه‌ی فرد بر جماعت" به عنوان قاتل اختیار آحاد جامعه، حیات بالنده را در روح و جسم جامعه بی‌معنا می‌کند! در قانون خوب اراده ملی باید ضامن اختیار فرد در استفاده‌یِ طبیعی از آب و هوا باشد!
.
تاریخ اثبات کرده است که وعده‌یِ سر خرمنِ "تغییرات تدریجی و اصلاحاتِ از بالا به پایین"، بدون درگیر کردنِ منافعِ و اراده تک تک شهروندان در نظام تصمیم‌سازی و تصمیم‌گیری، تحت سلطه‌یِ قانون بد، نخود سیاهی بیش برای سَربه‌نیست کردنِ "اراده ملی" نیست!
.
1) 110 سال پیش "ناصرالملک" به طباطبایی(از رهبران مشروطه) گفت:
آزادی برای مردم، حکمِ "رانِ شترِ نپخته" در روده‌ی خشک گرسنه دارد!
110 سال پیش وقتی عین‌الدوله (صدراعظم مظفرالدین شاه قاجار) پای‌فشاریِ مشروطه‌خواهان را در اجرایِ دست‌خطِ شاه مبنی بر استقرارِ مجلس ملی نمایندگان مردمی (عدالتخانه) دید، یک تحصیلکرده‌یِ خوشنام به نام ناصرالملک را مامور کرد که "طباطبایی" را منصرف کند! او به طباطبایی نوشت:
"... آرزو دارید که علاجی برای این دردها پیدا کنید و بابِ سعادت و نیکبختی را به رویِ این ملت که در شرفِ زوال است بگشایید؛ و همچو فهمیده‌ام که اینهمه داد و فریاد و قال و مقال شما از رویِ نفس‌پرستی نیست! مقصودتان چاره‌یِ امراضِ ملی است! ولی خیلی افسوس و غصه می‌خورم وقتی می‌بینم از شدتِ شوق و عجله که در علاج این مرض دارید نمی‌دانید به کدام معالجه دست بزنید و از کدام دوا شروع بفرمایید که به حالِ مریض مفید باشد! چون نتیجه رفعِ مرض و عودِ صحت را، در رفتارِ چست‌وچالاکِ مریض می‌دانید، این بیچاره مریض که قادر به‌حرکت نیست، مدت‌هاست غذایی به معده‌اش داخل نشده، و بَدَلِ مایتحللی به بدنش نرسیده، رَمَقِ حرکت و قدرت تکلّم ندارد، تازیانه برداشته کتکش می‌زنید که بِدَوَد و از خندق جست‌و‌خیز نماید، و این "بدبختی" که بواسطه‌یِ مرض و نخوردنِ غذا همه روده‌هایش خشکیده و امعاء و احشایش از کار افتاده، یک رانِ شُترِ نیم‌پُخته به‌دهانش فرو می‌کنید که ببلعد!... واضح است نتیجه‌یِ آن دَوا و این غذا چه خواهدشد!
طبیبِ حاذق که تشخیصِ مرض داد: اول به استعمالِ داروهایِ مفیده دَم‌بِه‌دَم می‌پردازد، اگر از گلو نتوانست، "تزریق" می‌کند! آبگوشتِ غلیظِ روانی بدو اً آهسته آهسته به حلقش می‌چکاند، تا کم کم قُوّت بگیرد، بعد زیر بازوهایش را می‌گیرند روزی چند قدم تویِ اطاق راهش می‌برند، پس از آن به حیاط و باغ آورده ملایم می‌گردانند... تا وقتی که تدریجاً قُوّت دویدن و استعداد جست‌وخیز را پیدا کند!
.
2) حدود 100 سال پیش شیخ فضل الله نوری گفت:
"آزادی کلیتا کفر است! لفظ آزادی را بردارید که این "حرف" ما را مفتضح خواهد کرد!"
او در حمایت از مظفراالدین شاهِ اسلامخواه (به تعبیر خود)، از ابتدا با مشروطیت مخالفت کرد! و در زمان استقرار مجلس اول، با تحریکِ محمدعلی‌شاه قاجار، با این توجیه که "با حضور مردم و اقدام به اصلاحاتِ ملی، شاه هیچکاره است"، حتی برای مقابله با " نظارت و تعیین تکلیفِ "مجلسی مردمی" بر رفتار شاه"، شاه را برانگیخت که با توسل به دولتِ کافر و دوستِ اجنبی روسیه "مجلسِ شورایِ مردمی و ملی" را به توپ ببندد! او مجلس شورای اسلامی با ریاستِ علماء ذیلِ سایه‌یِ شاه را می‌پسندید و اصولا برای مردم شان و شعوری قائل نبود جز اطاعت از علماء اسلام.
.
3) حدود 65 سال پیش "آخوند کاشانی" در مخالفت با رای مردم و دولت ملی مصدق (که طی رفراندوم مردمی، درخواستِ تعطیلیِ مجلسِ وابسته‌یِ قبلی را برای تجدید نمایندگانی مردمی داشت) گفت: شرکت در رفراندومِ خانه‌برانداز که با نقشه‌یِ اجانب طرح‌ریزی شده، مبغوضِ حضرت ولی‌عصر عجل الله تعالی فرجه و حرام است!
البته مردم در انتخابات شرکت کردند و با اکثریت آراء رای به انحلالِ مجلس دادند! اما کاشانی با کمکِ شعبان بی‌مخ، عمله و مجریِ کودتایِ آژاکس به طراحیِ ام.آی.سیکس انگلیس (اجنبی) و فرماندهیِ روزولت امریکایی(اجنبی) شد! آن هم پس از اطلاع از رایِ مردم، نه پیش از آن.
نظر کاشانی در باره شاه این بود: "شاه مرد تربیت‌شده عاقل و مردی معقول، و با تحصیلات است. عقیده من این است که ایرانیان سالیان دراز حساسیت سلطنت دارند و فی‌الحقیقته وجود شاه یک جهت جامعی برای جمع‌آوریِ کلیه طبقات مردم به‌دور این مرکز ثابت است." (در واقع او به وحدتِ روبنایی از بالا به پایین باور داشت نه وحدتِ اقناعی بر اساس منافع مشترکِ ملی)
کاشانی در باره خود گفته بود: "من سرمایه مملکت هستم! فقط رهبر مسلمین ایران نیستم، مرا همه‌یِ مسلمانان جهان به رهبری قبول دارند!"
.
4) 55 سال پیش ثابتی به شاه گفت: مردم ایران برای دموکراسی آمادگی ندارند!
پرویز ثابتی در سال ۱۳۴۵ به ریاست اداره یکم از اداره‌کل سوم دستگاه اطلاعات رسید، سال ۱۳۴۹ معاون دوم اداره کل سوم بود و سال ۱۳۵۲ همه کاره و مدیر کل اداره سوم شد و به نسق‌گیری و بگیر و ببند خو گرفت. او نیز چون شیخ فضل‌الله و کاشانی خودرای و جاه‌طلب بود!
او حتی شبه انتقاداتِ خودی‌هایی چون ناصر عامری (از حزب مردم) را هم برنمی‌تافت و نقشه چید تا او را کِنِف کنند تا از دور خارج شود! او نیز فردی مدعی فهم، تمامیتخواه و خودرای و حق‌به‌جانب بود!
شگفتا که مقام امنیتی "ابرو کمانی" (لقبی که چریکهای فدایی خلق به او دادند) ظرفیت مردم کشور خودش را دست کم می‌گرفت.
سال ۱۹۶۲ (1341) وقتی جان.اف.کندی، مقامات ایرانی را به انتخاباتِ آزاد سفارش کرد، شاه از تیمسار پاکروان خواست از اوضاع مملکت تحلیل جامعی ارائه دهد تا او به جمعبندی برسد. پاکروان، این وظیفه را به ثابتی سپرد. ثابتی در گزارشی که تهیه کرد اشاره نمود که "مردم ایران برای دموکراسی آمادگی ندارند" و همین‌که شاه برایشان جذبه دارد و محبوب آنها است، کافی است! دادنِ آزادی و درانداختن انتخابات آزاد، دست حکومت را می‌بندد و کار دست ما خواهد داد..."
گفته شده شاه از کوره دررفت و بعدها گفت: "کسیکه این گزارش را تهیه کرده شایان محاکمه است و مغزش معیوب است. (نقل به مضمون)".
.
5) ده سال پیش آقایِ خاتمی ( پدرخوانده‌یِ اصلاحات) در یک سخنرانی گفت:
"مردم ما دموکراسی نمی‌خواهند! مردمِ ما مردم‌سالاریِ دینی می‌خواهند!"
بدیهی است که با توجه به التزام ایشان به قانون اساسی و ولی فقیهی همچون آقای خمینی، معنای سخن او بر مبنایِ اصولِ قانون اساسی، مردم‌سواری توسط دینداران ملتزم به ولایت مطلقه‌یِ فقیهی است که بنا بر قدرت فراملی خود، به آب‌خوردنی بتواند تمام قوانینِ بروکراتیکِ خود را با "حکم حکومتی" و فراملی، توسط "هیئت صحراییِ مرگ" دور بزند و "اسیرکشی" کند! و این امر را به حساب قدرت برآمده از قانونِ اسلامی بگذارد!
بیهوده نبود که در سال 68 آنان که "قید و یا صفتِ" ملی را از مجلس شورای ملی زدودند و آن را اسلامی کردند، جملگی از رفسنجانی تا خود هیئت مرگ و خاتمی و حسن خمینی و روحانی و ... در زمانی که مقهور و یا مجذوبِ قادر مطلق بودند، رفتار فراملی حکومت را امری قانونی می‌دانستند! جایِ تعجب دارد که چرا نباید این روزها رفتار رهبر فعلی را فراملی بدانند؟! به همین دلیل است که اگر اصولا یادشدگان فوق به دلیل ملتزم دانستن خود به احکام فراملی ولایت مطلقه فقیه زمان، مردم را مجاز به اعتراض به حکم حکومتی ندانسته و صغیر میدانند، در واقع به "اراده ملی" باور ندارند، و این باور که "امروز برای درخواست تغییر قانونی فراملی و حاکم کردن مردم بر سرنوتشان زود است"، ادعایی گنگ را به فردای محال احاله کردن است و این دلیل، بهانه‌ای بیش برای سلطه نیست! چرا که تا تمامیتخواهان و "پیروانِ یک قادر مطلق" بر اساس این قوانین غیرمردمی و غیرملی بر سرِ کارند، به حکم قانون اساسی، آن فردایِ محال هرگز طلوع نخواهد کرد و زیر عبایِ ممکنِ "حکم حکومتیِ قادر مطلق"، هیچ تغییر و اصلاحِ تدریجی، تضمین نشده، و تبعا تحول و توسعه‌ای در کار نیست! چرا که اصل توسعه ی ملی نیازمندِ پشتوانه‌ی قانونیِ "احقاق اراده ملی" است، حال آنکه چنین اراده‌ای اساسا قانونی نیست، مگر به احقاقِ درخواستی مصلحانه و فراگیر و همه‌جانبه، و یا معجزتی و یا انقلابی دیگر برای تغییر قانون اساسی.
بر این پایه، براستی "چه باید کرد"؟ و یا "چه می‌توان کرد"؟
در نوشته‌ی بعدی به جمع‌بندیِ نوشته‌هایِ پیشین و نتیجه‌گیری برای دستیابی به "چه می‌توان کرد؟" و "راهکاری عملی" از دید خود خواهم پرداخت! وگرنه بر اساسِ تجربه‌یِ تاریخی و بر مبنایِ این "قانون اساسی"، دورِ باطلِ ناتوانی ملتزمین به قدرتِ قادرِمطلقِ نهادینه در قانون‌اساسی که دارای "حکم فراملیِ حکومتی" است، تا ابد ادامه خواهد یافت!
خیام ابراهیمی
8 شهریور 1395
-------------------
پی‌نوشت:
1- آقای خمینی (در بهشت زهرا- سال 57): "... مگر پدرهای ما ولی ما هستند؟
به چه حقی ملت پنجاه سال(پیش) از این، سرنوشت ملتِ بعد را معین می‌كند؟ سرنوشت هر ملتی به دست خودش است! اگر چنانچه سلطنت رضاشاه فرض بکنیم که قانونی بوده، چه حقی آنها داشتند که برای ما سرنوشت معین کنند؟ هر کسی سرنوشتش با خودش است، مگر پدرهای ما ولی ما هستند؟ مگر آن اشخاصی که در صد سال پیش از این، هشتاد سال پیش از این بودند، می‌توانند سرنوشت یک ملتی را که بعدها وجود پیدا کنند، آنها تعیین بکنند؟ ..."
بر اساس همین منطق باید پرسید: مگر آقای خمینی و نسل گذشته ولیِ امروزِ ماست که 38 سال پیش قانونی را بر نسلهای بعدی تحمیل کرده که نسل امروز نتواند آنرا تغییر دهد؟
2- آقایِ خامنه‌‌ای (در انتخابات ریاست جمهوری- سال 92):
رای و نظرِ مخالفینِ نظام و رهبری، خواندنی و مهم است...(نقل به مضمون)!
ایشان از مخالفین نظام علی‌رغم مخالفت با نظام و قانون اساسی، با تاکید بر عِرقِ ملی، دعوت به شرکت در انتخابات ریاست جمهوری کرد. از این‌رو ایشان برای اولین بار پس از انقلاب ایرانیانِ مخالفِ نظام و قانون اساسی را به رسمیت شناخت!
3- آقای خامنه‌ای در 13 تیر 1395، در دیدار با دانشجویان:
حرف مخالفِ رهبری، جرم نیست / افراد را به غیرانقلابی بودن متهم نکنید!
4- لینکهایِ مرتبط با منابع این نوشته را میتوان در پیام‌های پیوست جستجو کرد.

چه باید کرد؟ (3)


چه باید کرد؟ (3)
در بن‌بستِ قانونِ مشروعه‌یِ مشروطه‌یِ رهروانِ محمدعلی‌شاه و شیخ فضل‌الله!
"افتاح یا سیم‌سیم" رمزِ ورود به بیت‌المال توسط علی‌بابا و چهل دزد بغداد!
=====
جالب است بدانیم که ماجرای مشروطه به خاطرِ بی‌قانونیِ کشور و دریافت 750 تومان وجهی که شیخ فضل‌الله نوری بابت فروش زمین قبرستانی موقوفه‌، از بانکِ استقراضی روسیه گرفت، با اعتراض دو روحانی به نام‌های طباطبایی و بهبهانی که پیشاپیش از فروشِ آن امتناع کرده‌بودند، و نیز با تخریبِ ساختمانِ بانک به‌دستِ مردم آغاز شد!*
یعنی اگر اختلاف آخوندها بر سر پول گرفتن و نگرفتن نبود، اصولا جنبشِ مشروطه‌ لااقل از این نقطه آغاز نمی‌شد!
1) رمز و حکمتِ قانون!
قانون و قاعده همواره به عنوان یک ضرورت از متغیرها و اِلِمانهایِ زندگیِ جمعی و ساختارِ مدنی، حتی در شکلِ بدوی آن است که در آن مناسبات و قواعدِ موروثیِ زور و قدرتِ رؤسایِ قبایل و آئین و مناسک و سنت و خرافات و بتهایِ پدران، حرف اول و آخر را برای استقرار نظم بین شهروندان می‌زند! ‌‌مع الوصف، در نظامِ عرفیِ جوامعِ ارباب و رعیتی، در غیابِ قوانینِ شهروندی و ذیلِ قواعدِ تمامیتخواهانه‌یِ دیوارِ دیوانسالارانه‌یِ سلاطین و شاهان و اربابان، روحانیون یکی از مراجعِ دم دستی و در دسترسِ قانونمندی بین مردم کوچه و بازار بوده‌اند!
در گفتار پیشین، گفتیم که در ماجرایِ جنبشِ مشروطه، یکی از مغضوبینِ "مظفرالدین شاه قاجار" که به قول شیخ فضل‌الله نوری، سلطان اسلام نام داشت، مععمی بود به نامِ سید عبدلله بهبهانی که چون در لباسِ دین بینِ مردم نفوذ داشت و مورد عنایتِ بسیاری از مردم و همگنان و هم‌لباسانِ خویش بود، لذا کنشها و واکنشها و خواسته‌هایش همواره از ترسِ انگِ نامسلمانی مورد عنایت شاه اسلام‌گستر بود! البته در میان ملبسین به لباس دین هم بودند معممین و جیره‌بگیرانی درباری که میانِ مردم ارج و قربی نداشتند و دخل و خرجشان تماما وابسته به جیبِ مردم نبود! لباسِ روحانیت فارغ از اینکه چه کسی و با چه بهره‌ی هوشی و با چه نیتی آن را بپوشد هر چند فی نفسه ارزشی جز چند متر پارچه‌یِ متقال و یا اعلاء ندارد، اما همواره موجبِ اعتناء و چه بسا سوء تفاهمِ ملت بوده است، که مبادا با توجه به نقشِ میانجیگری و تعادل‌بخش و کنترل‌کننده‌ی آن در مناسباتِ عوام، با نادیده گرفتنِ آن مطرود درگاهِ الهی و یا جامعه نشوند، لذا در نظامی که مردم کوچه و بازار، حقوقِ مرگ و زندگی و حلال‌ و حرام بودنِ همسر و فرزند و ارث و ملک و اعتبار خویش را توسط صاحبانِ سرقفلیِ خدا و قوانین شرعیه‌ی منسوب به او، از ایشان اخذ می‌کردند و حساب و کتاب و قواعدِ معین حقوقی را اولین‌بار و تنها از ایشان می‌شنیدند، طبیعتا در فقدانِ قوانینِ سهل‌الوصول و عدمِ ارتباط تنگاتنگ مجریانِ حکومتی، برای تظلم‌خواهی و بی‌قانونی و در جوارِ جورِ بی‌حساب و کتابِ حکومت، به نزدیکترین مرجعِ ایجاد تعادل، که کلید‌دارِ قانونِ خدا بود را در چنته داشت و به سهولت در هر ولایت و محله‌ای در دسترسِ ایشان بود، پناه می‌بردند! به همین دلیل در مقطعِ تاریخی حکومت مظفرالدین شاه، با توجه به آشوبهای پیش آمده در تخریبِ ساختمان بانک استقراضی روس و نیز درگیری و زدوخورد بین طلبه‌هایِ دو مدرسه‌ی طلاب در تهران بر سر فضای درسی و و نیز زد و خورد بینِ حاکم تهران و برخی از طلاب و مردم برای پیشگیری از زور و ستم درباریان مفتخور بر ملت و بی بند و باری در اخذ عوارض و مالیات در گمرکات که به اعتراض بازاریان و مردم به دست اجنبیانی همچون"نوز" بلژیکی که امتیاز قند و مجوزِ استقرار اولین قوانینِ بروکراتیکِ بازرگانی را در راستای مدرنیزه کردن مملکت در گرو داشت، شاه از ترس تکفیر از سویِ روحانیونِ وجیه‌المله‌ای همچون بهبهانی و طباطبایی، به درخواستِ ایشان و معممینی که در "مهاجرت صغیر" در حرمِ عبدالعظیمِ شهر ری متحصن شده بودند، تا اینکه مرجعی قانونی برای رسیدگی به جور اربابان و والیان و درباریان، بنا شود، اعتناء کرد و به دلیل پیگیری مدام از یک‌سو برای استقرار "عدالتخانه" بالاخره و به ناگزیر و برخلاف نیت باطنی نهایتا حکم مشروطیت را صادر کرد؛ اما از سویِ دیگر توسط صدارلاعظم خویش "عین الدوله" مدتها از آن طفره می‌رفت! تا اینکه کار تعویق به اعتراضات و خونریزی و مهاجرت دوم علماء به قم کشید و نوشتن نظام‌نامه‌ی "عدالتخانه‌یِ اولی بتدریج به قانون‌اساسی "مجلسِ شورایِ ملی" مبدل شد! هر چند شیخ فضل‌الله که مخالفِ آزادی و مردمی کردن قانون بود و مدافع شاه بود، بعدها با حمایتِ شاهِ بعدی (محمدعلی شاه)، متممی شرعی به این قانون افزود تا با خارج کردن قدرت مردم از حکومت، روحانیت به عنوان قیم مردم با قدرت شاه شریک شود و مردم ذیل نفوذ روحانیونِ ملتزم به شاه بمانند و با یک تیر دو نشان زده شود! هم بیت‌المال به دست مردم نیفتد و هم سرنوشتشان ذیل سایه و در سلطه و یَدِ مطلقه‌یِ سلطان‌ِ‌اسلام و شاه و روحانیت بماند! *
.
2) رمز و حکمتِ قانونِ اسلامی و انسانی (سکولار)
جمله‌ی "قیاس اولِ کفر است" منسوب به علی‌بن‌ابی‌طالب خلیفه‌یِ چهارم جامعه‌ی صدر اسلام است و بنا به واکنش او در مقابل خوارج در خطبه‌ی 40 نهج‌البلاغه (منسوب به ایشان)، حکایت از این دارد که به دلیلِ محاط بودنِ انسان، نظر به اینکه احاطه‌یِ کامل بر دو موقعیتِ تاریخی و اجتماعی برای انسان مقدور نیست، لذا حکم هر موقعیت با هم فرق می‌کند و نادیده گرفتن این حقیقت موجبِ قیاس مع‌الفارق شده و نهایتا محتمل به نتایجِ غلط به نفعِ نفسِ مکارِ اماره می‌شود و به تبعِ آن خطایِ حق‌به‌جانبی و فساد فراگیر خواهد شد...! پس مؤمن در الهیات باید همواره با خوف و رجاء تنها در کارِ ایمانِ خویش باشد ولاغیر... و در اجتماعیات در کارِ مشورت و اقدام به نسبیات به نام انسان و خویش، و نه به نامِ الله... یعنی زبانِ فردی "گمان به حق است و عبادت و خودسازی و زبان جمعی مشورت با جماعت است... مع‌الوصف مؤمن آنست که در طول زندگی همواره با خوف و رجاء به سر کند و از ظن خویش به نام الله حکمی برای غیر صادر نکند و امر خدایی را به خدای زنده بسپارد و امر انسانی را به انسان و چشم به حاکم و قادر مطلق حی و زنده در رستاخیز داشته باشد که "لاحُکم اِلّا لِله" (حکمی نیست الا به حکم الله -که وکیلی از سوی خود ندارد-) تا در روز رستاخیز معلوم شود هر کس در کجایِ کارِ رستگاریِ نامعلوم در دنیا بوده است؟! این عدم حضور فیزیکی خدا و یا نماینده‌ی خدا بر زمین، به معنای عدم پذیرشِ حکمیتِ انسانی و حکومتِ انسانی نیست و نمیتوان دست روی دست گذاشت! به همین دلیل است که در مواجهه با خوارج که به پذیرش حکمیت زعمایِ قوم از سوی علی اعتراض داشتند، تن داد! و البته همواره با تبعیت از انتخابات مردمی دیدگاه خود را به عنوان یک شهروند بیان می‌داشت! و از تائید احکام حکومتی خلفاء در انتسابِ حکم به نام حق‌الیقین و الله طفره می رفت، هر چند بدان احترام می‌گذاشت! یعنی او تابعِ رایِ شورا و جماعت به نسبت شعورشان بود، هر چند بدان باور نداشت! اگر شمشیر هم میزد به عنوان یک انسان در حالِ دفاع از حریم و امنیت جامعه شمشیر میزد، نه به عنوان یورش برای مؤمن کردن دیگران و صدور انقلاب فیزیکی... مگر اینکه همچون جنگ تحمیلی ناگزیر به جنگی می‌شد که بدان باور نداشت و اگر می نشست جان از کف میداد! پس معنایِ اسلامِ انسانیِ مورد نظر او همانا استقرار دولتی انسانی بر مبنای علوم انسانی به نسبت وسعت وجودی انسان است! و قوانین و قواعدِ چنین حکومتی، به زبان امروزی، همانا قواعدِ نسبی و مردمیِ دولتی سکولار فارغ از انتساب رای یقینی خود به قطعیت حق و الله است! و البته خواست الله نیز در جوامع مدنی پیش از رستاخیز، حکومتیِ انسانی به نسبتِ وسعت وجودی و بلوغ انسانها برای استقرار امنیتِ عدم تعرض کسی به حقوق خصوصی دیگری است! این نگاه که معنایِ عترت است، همان نکته‌ای است که ابوبکر بغددای و تمامِ مفسرانِ مطلقگرایِ سنت و کتابِ منسوب به الله و مدعیانِ خودسرِ الوهیت و دایه‌گان مهربانتر از مادر، نادیده گرفته و بر اساسِ آن خود را مخاطبِ احکام و مناسبات خاص حقوقیِ جامعه‌یِ بدوی و قبیله‌ایِ صحرایِ حجاز گرفته و آن مناسبات حقوقی را فارغ از آراء جامعه، فرازامانی-مکانی خیال کرده و بدون اذن و تصدیقی خودسرانه آن را به آینده تسری داده‌اند و لباسی خیالی برای به بهشت بردن اجباریِ تمام مردم در ذهن خویش بافته و بر اساس آن جز خود و خودیانِ پیروِ رسم و رسوم دگمِ آباء و پدران خود، دگراندیشان و غیرخودیان را مستوجبِ تکفیر و حذف دانسته و اصولا نادیده گرفته‌اند که: "کار نیکان را قیاس از خود مگیر"!
یکی از این کج‌اندیشانِ اهل قیاس و کفر، محمدعلی‌شاهِ قاجار و یا به دیگر سخن علی‌‌آقایِ ولایتِ ام‌القرایِ دیارالکفرِ تکفیریِ داعش‌مسلکانِ بت‌پرست است که شخصی است سَلَفی همگنِ فراعنه و خدایانِ مطلق‌العنان امروزی همچون ابوبکر شکائو رهبر گروه بوکوحرام و ابوبکر بغدادی رهبر داعش، که کارنیکان را قیاس از خویش گرفته و خود را جای علی‌بابا گذاشته و با حذف یکی یکی دزدهایِ اموال عمومی، بیت‌المالِ دزدیده شده توسطِ "چهل دزد بغداد" را به تصرفِ خود درآورده و با نیتِ مشرکانه، خرجِ هواهایِ نفسانیِ خود به نام جعلی الله مرده ‌کرده و با تکبر و حق‌به‌جانبیِ بیمارگونه این حقیقت را به فراموشی سپرده که گنج دزدان همانا حق مسلمِ مالکانه در امانتِ اموال مردم بوده و مال دزدی و مدیریت در آن را باید به مالباخته و صاحبان اصلی حق برگرداند، نه اینکه خود بر اموال دزدیده شده‌ی مردم توسط دزدان، هوار شد و برای این دزدیِ شبهه مقدس، قانونِ اساسیِ تام‌الاختیاری به نامِ دروغینِ مردم و به کام راستینِ خویش نوشت و آنرا ابدالدهر لازم الاجرا کرد و مخالفینش را تکفیر و به براندازی بر دار نمود! اینکه از میان سرزمینهای غرب و شرق، همواره خاورمیانه‌یِ "شبهه‌مسلمان‌زاده" همواره در جنگ و فقر و ویرانی به سر می‌برد نیز از همین خوانش سلیقه‌ای و قیاسِ‌مع‌الفارقِ متنوع و متفرق آراء پدران و آبائشان سرچشمه می‌گیرد، که در آن خدای حی القیوم و قادر مطلق هدایتگر، زنده و نزدیکتر از رگ گردن نیست و جایش در قلب و وجدان نیست و هر کسی از ظن خود یارِ داستانِ "علی‌بابا و چهل دزد بغداد" شده و استعمار پیر نیز با کشف این راز موروثی همواره به لطایف‌الحیل با مساعدتِ مخالفینِ آزادی و آراء مردمی از قبیلِ شیخ‌فضل‌الله نوریِ محمدعلی‌شاه‌دوست و امثالِ کاشانی محمدرضاشاه‌دوست و امثالهم... آب به آسیابِ چنین تفکری می‌ریزد تا از آب گل آلود ماهی خویش را صید کند!
.
3) داستان علی بابا و چهل دزد بغداد.
و اما، حکایت و داستان علی بابا و چهل دزدِ بغداد که از داستان‌های منسوب به هزارو یک شبِ ولایات اسلامی است، بصورت خلاصه اینگونه است که:
گنجِ 40 دزد بغداد در غار بود و رمز ورود به غار "افتاح یا سیم سیم" بود، و "علی بابای فقیر و یا همان گداعلی" که برادری قاسم نام داشت و پس از مرگ پدرِ متمولش وغصبِ قدرت و اموال او توسط قاسم که مکاری اکبر بود، در حسرت قدرت و ثروت روزی به تصادف رمز ورود به غار را دریافت و وارد شد و هراز گاهی مقداری سیم و زر برمی‌داشت، تا اینکه روزی از "زن برادر خویش" برای توزین سکه ها ترازو خواست و شبی زن برادر سکه‌ای در ترازو دید و به قاسم گفت و راز برادر برملا شد و قاسم را طمع برداشت و با برادر به غار رفت و بر اساس تقسیم وظایف برادر را بیرون غار به حراست و نگاهبانی تنها گذارد و بر اثر طمع و حرص قدرت آنقدر در غار به جمع آوری زر و سیم پرداخت که رمز خروج را از یاد برد و در زندان محبوس شد تا دزدان سررسیدند و کشتندش و جنازه اش را بر دار آویختند و پس از دور شدن از غار علی‌بابا جنازه ی قاسم را به شهر برد و دزدان فهمیدند که لابد کسان به اسم رمز غار آگاهند و در پیِ سر به نیستیِ آنان مکرها کردند اما به هوش کنیزکِ علی بابا یک‌یک کشته شدند تا اینکه رئیس دزدان به میهمانی در خانه‌ی علی بابا قصد کشتن علی بابا کرد اما با زیرکی کنیزک کشته شد و علی بابا کنیزک را به عقد پسرش درآورد!
این سری نوشته‌ها در جستجوی راهکاری عملی برایِ باطل کردن اسم رمزِ قانونِ "علی‌آقا و چهل دزد بغداد" است! اینکه چگونه امثالِ ابوبکر بغدادی‌هایِ تاریخ توانسته‌اند قاپ جماعتی مدعی مسلمانی را آنگونه بدزدند، که تا سرزمین‌هایِ مسلمان‌زاده‌یِ خاورمیانه را به نفع استعمارِ سلطه‌گران به‌نامِ دین و دنیا از منابع ملی تهی نکرده و به ویرانی کامل نکشاند، زورِ جهان به او نرسد! همواره رسالتِ استعمارِ داخلی و خارجی با شل کن سفت کن‌هایِ شبهه برانگیز و با بهره‌گیری از این نوع خوانش مشرکانه از دین به عنوانِ عامل تفرقه و وحدتی دلخواه بین مردم است که با رضایت به حضور دیکتاتوران بومی از اِعمالِ اراده‌یِ مستقلِ ملی و احقاق حق مسلم مالکانه‌ی مردم بر سرزمین‌های خویش پیش‌گیری می‌کند!
یکبار با حمایتِ روسیه و انگلیس از محمدعلی‌شاه ذیل سایه‌یِ شیخ فضل الله‌نوری علیه مشروطه و مجلس شورای ملی، و بار دیگر با حمایت انگلیس و امریکا از خواهر و دربارِ محمدرضاشاه ذیل سایه‌یِ کاشانی و شعبان بی‌مخ علیه مصدق و فاطمی...و بار دیگر...
این از ذات استعمارگرانِ دنیا و مدعیانِ دین است که نه به حمایتش میتوان دل بست و نه از شرّ داعش‌مسلکانه‌اش میتوان امنیت جست!
براستی چه باید کرد؟ جز احقاق و تقویتِ اراده ملی فارغ از ایدئولوژی در قانون اساسی با رویکرد همزیستی‌مسالمت‌آمیز بر اساسِ حق مسلم اِعمالِ اراده در ملک مشاعی به نام وطن، از شوراهای محلی و بومی تا مدیریت و حضانت از منابع ملی در قوایِ سه‌گانه! تا خار چشم هر نوع استعمار مادی و معنوی از تابعیتِ کارآمد (نه صوری و عقیم) هر ایرانی باشد!
مسلما هر راهکاری در هر مقطعی و توسطِ هر طرفدارِ ملت که شعار ملت ملت از زبانش نمی افتد بهره‌کشی و بردگیِ ملت نباید باشد و تنها باید در راستایِ زدودنِ موانعِ جدی بر سر راهِ اعمالِ اراده ملی باشد، نه تضعیفِ ملت با بیعت با پاسدارانِ قواعد و رموز و قوانینِ مخالفِ آن! چنین راهکارِ میدانی به ملت به عنوان ابزارِ استراتژیهایِ کلانِ یک‌نفر و ملتزمین به او نگاه نمی‌کند، بلکه به عنوان ولی نعمتی نگاه میکند که قانونا قوای‌ِسه‌گانه به دستانِ اوست، ولاغیر!
خیام ابراهیمی
3 شهریور 1395
......................
* آغاز مشروطه با فروشِ ملک وقفی توسط شیخ فضل الله نوری به بانک استقراضِ روسی و اخذ بهای زمین، و مخالفت طباطبایی و بهبهانی آغاز شد!
سید عبدالله بهبهانی در جریان جنبش مشروطه همراه با سید محمد طباطبائی با عین‌الدوله (صدراعظم محمدعلی شاه) به مخالفت پرداخت و در تحصن مشروطه‌خواهان در حضرت عبدالعظیم و سپس قم شرکت داشت. وی از مؤسسان مشروطه و رهبران اصلی آن به شمار می‌رود.
ورود دو سیّد به جریانات جنبش مشروطه بدین شکل آغاز گردید که در این هنگام بانک استقراضی روس به دنبال زمینی در میان شهر می‌گشت تا ساختمان این بانک را بنا کند. پشت بازار کفاش‌ها یک مدرسهٔ ویرانه و یک گورستان قرار داشت که از موقوفات بود. کسانی از مردم می‌رفتند و از علما کمی از اطراف قبرستان را می‌خریدند و برای خود خانه می‌ساختند و علما به نام اینکه موقوفاتِ از کار افتاده را می‌توان فروخت، به فروختن و قباله دادن اقدام می‌کردند.‌
برخی از دلال‌ها به رئیس بانک روس یادآوری کردند که می‌توان این زمین و قبرستان را از علما خرید و ساختن بانک را در آنجا تأسیس کرد. آنها نیز به حمایتِ عین الدوله نزد شیخ فضل‌الله نوری رفتند، او هم مدرسه و گورستان را به بهای هفتصد و پنجاه تومان به آنها فروخت و پولش را جیب گذارد.
اکنون شیخ فضل‌الله با قدرتی که از طریق دربار (عین الدوله) به دست آورده بود، هرآنچه می‌خواست انجام می‌داد و کوچکترین اعتنایی هم به بهبهانی و متحدش طباطبایی نمی‌کرد. فروش زمین موقوفه توسط روحانیِ درباری به روس‌ها، سبب خشم دو سید شد به طوری که طباطبایی به رئیس بانک پیغام فرستاد که: "این قبرستان و مدرسه را خراب کردن به هیچ قانونی مشروع نیست و نخواهم گذاشت زمین در تصرف شما بماند."
سر انجام این دو سید موفق شدند با تحریک تعصبات مذهبی مردم آن‌ها را علیه ساختمان بانک استقراضی روس در آن مکان بشورانند. مردم متعصب نیز به محل ساختمان نیمه کارهٔ بانک یورش بردند و آنجا رای با خاک یکسان کردند.
کار بالا گرفت. رئیس بانک به وزارت خارجه شکایت برد، عاقبت پای عین الدوله رئیس‌الوزراء و متحدش شیخ فضل‌الله نیز به میان کشیده شد؛ ولی چون خبر به گوش شاه رسید، او که از از قدرت پایگاه حکومت مذهبی وحشت داشت کوتاه آمد و گفت: "خسارت بانک را بدهند و زمین را به حال خود و گذارند."
در این واقعه دو سید پیروز شدند، اما شیخ فضل‌الله بسیار موهون گشت، چه فروشندهٔ زمین او بود، در نتیجه عین الدوله نیز در مقام جبران توهین شیخ فضل‌الله برآمد. از معممین با نفوذ تهران امام جمعه، داماد شاه با عین الدوله و شیخ نوری هم دست می‌شوند و تلاش می‌کنند با صحنه سازی در مسجد شاه دو سید را از میدان به در کنند. آقایان هم در اعتراض به دولت با جمعی از یارانشان به شاه عبدالعظیم می‌روند و در آنجا متحصن می‌گردند. بعد از این تحصن که به مهاجرت صغیر مشهور شد مظفرالدین‌شاه، به درخواست بهبهانی و طباطبایی در اعتراض به ترکتازیِ مکررِ حکومتیان واجحاف و ظلم به مردم خواستار عزل علاء‌الدوله، اخراج نوز بلژیکی و تأسیس عدالتخانه شدند، و بدین ترتیب شاه در 22 آذر 1284 فرمانِ برقراری عدالتخان را برای تظلم‌خواهی مردم از اربابان و والیان و درباریان صادر کرد! اما با تعلل عین الدوله و خشونتهای بعدی کار به تحصن بهبهانی و طباطبایی و مردم مسجد جامع تهران و سپس در قم و نیز تحصن بازاریان و طلبه در مقابل سفارت انگلیس کشید و در 13 مرداد 1285 حکم مشروطه برای تشکیل مجلس شورای اسلامی صادر شد اما به دلیل اصرار برخی از مشروطه خواهان مبنی بر «مجلس شورای ملی» به جای «مجلس شورای اسلامی» بالاخره شاه در تاریخ 18 مرداد با اصلاح فرمانی به همان تاریخ 13 مرداد حکم مشروطه را برای تشکیل مجلس شورای ملی صادر کرد! و بدین گونه برای اولین بار مردم توانستند نمایندگان خود را به مجلس بفرستند! اما شیخ فضل الله نوری به حضور مردم بدون نظارت روحانیون اعتراض داشت! تا اینکه بالاخره توانست با پشتیبانی شاه بعدها متممی بر اولین قانون‌اساسی بیفزاید! پس از مرگ مظفرالدین شاه و روی کار آمدن محمدعلی‌شاه، شیخ فضل الله نوری همچنان به مخالفت با مشروطیت پرداخت تا اینکه شاه را مجاب کرد با حضور مردم او هیچکاره است و اینگونه شد که لیاخوف روسی مجلس را به توپ بست!...بالاخره پس از فتح مجلس توسط مجاهدین، شیخ فضل‌الله به علت مخالفت با مجلسِ شورای مردمی، محاکمه و توسط مجاهدین اعدام شد! امروزه به پاس خدمات و مجاهدت‌های شیخ فضل الله نوری در براندازی مجلسِ شورای ملی و مقابله با مشروطیت، بزرگراهی در تهران به نام او دایر است!
تهران شهری است که هیچ کوچه‌ای به نام مصدق ندارد!

خودکشی یا تصدیقِ خودآگاهی


خودکشی یا تصدیقِ خودآگاهی
به‌یادِ مایاکوفسکی‌هایِ روزگار
========
ناپیدایی!
آره...
کجایی؟
توی ریه‌ و شُشِ این و اون
چه می‌کنی؟
در حالِ خودکشی‌اَم
چرا خودکشی؟
تا موجبِ تنگیِ نفس نشم... طاقتِ جون کندنِ ناشی از خفه‌گیِ کسی رو ندارم
بی طاقتی!...اما دیر یا زود همه میمیرن...
آره....عین باد
خب، این همه فضا...دور شو!
آخه بوی گند رو باد پخش می‌کنه...راه فراری نیست...زنده‌ها می‌میرن...بوی عطرشون کم میشه...اما مرده‌ها بوی نعششون زیر خاک گُم میشه...خلاص!
خودت باش!
خودمم! خودت که باشی غیرخودی هستی و بی‌همه‌چیز و ناپیدا؛ خودت هم که نباشی باز غیرخودی هستی و بی‌همه‌چیز و ناپیدا...عین هوا.
با خودکشیِ یک مرده چه مشکلی از زنده‌ها حل می‌شه؟
به فکر زنده‌ها نیستم...به فکر خودمم...مشکلِ بارکشی و مرده کشیِ خر عصاریه... با بدهیِ ابدی به زمین و آسمان! حذفِ دردِ خودخوری و یا مُرده خوری...
زمین نداری؟
دارم!
گندم بکار!
دزدانِ انقلابیِ خدا غصبش کردن، میگن غیرخودی هستی... قانونی نیستی!
خودکشی قانونیه؟
آره!
پول کفن و دفنتو جور کردی؟
نه!
روی دست این و اون، مدیون می‌میری!
آره، می‌دونم!...آخه، زورگیریه... 
خیام ابراهیمی
23 مرداد 1395
نقاشی پرتره (با خودکار): از خودم
--------------
*ولادیمیر ولادیمیروویچ مایاکوفسکی (زادروز: 19 ژوئیه 1893/ درگذشت: 14 آوریل 1930) شاعر، درام نویس و فوتوریست آینده‌گرایِ انقلابیِ روس.
23 سال پیش از انقلاب روسیه به دنیا آمد و 15 سال بعد در اتحادِ ایدئولوژیک و زوریِ شوروی، در 37 سالگی خودکشی کرد!
او می‌گفت: هنر باید با زندگی درآمیخته شود. یا باید در هم آمیخته شود یا باید نابود شود.
وی در دوران خلاقیت و فعالیت‌های هنری یکی از استادان سبک فوتوریسم بود و همگام با خیزش‌های انقلابی در روسیه رشد یافت و پس ازانقلاب بلشویکی روسیه و در دوران حکومت شوروی یکی از نام‌آورترین شاعران عصر خود بود.
این شاعر فوتوریست انقلابیِ روسی از ۱۴سالگی به عضویت حزب بلشویک درآمد و از سال‌های قبل از انقلاب، فعالیت هنری و سیاسی خود را آغاز کرد. وی در شعر روسی وزن، الفاظ، عبارات، تمثیل‌ها و استعارات تازه و بدیع پدید آورد. با دنبال‌کردن سبک آینده‌گرایانه آثار خود را خلق می‌کرد، ولی به همه اصول این سبک پای‌بند نبود و روش خاص خودش را داشت.
مایاکوفسکی از اتخاذ هیچ وسیله‌ای برای انتشار افکار و آثار خود باک نداشت و حتی در کوچه‌ها قدم می‌زد و برای مردم شعر می‌خواند:
"قدمم" در خیابان
مسافت را لگدمال می‌کند
"جهنم" درونم را
اما
چاره چیست؟
...
از آثار مشهور و ترجمه شده‌ی او منظومه‌ی "ابرشلوار پوش" است.
مایاکوفسکی در سال ۱۹۳۰ به ضرب گلوله در قلب خود، در پی بن‌بستی عاطفی و نیز ممنوع‌الخروج بودن از خاک شوروی، خودکشی کرد.
در نامه‌ای که در کنار جسدِ او پیدا شد چنین نوشته بود:
"برای همه ... می میرم! هیچ‌کس مقصر نیست و شایعات الکی راه نیندازید! اینجانب "مرحوم" از شایعه بدم می‌آید. مامان، خواهرانم، رفقایم، مرا ببخشید. این روش خوبی نیست (و به هیچ‌کس آن‌را توصیه نمی کنم) ولی من چاره‌ی دیگری نداشتم. لیلی دوستم داشته باش!
"رفیق" دولت!
خانواده‌یِ من عبارت است از: لیلی بریک، مامان، خواهرانم و ورونیکا و یتولدوونا و پولونسکایا. اگر زندگی آنها را فراهم کنی متشکرم.
اشعار نیمه تمامم را به خانواده بریک بدهید. آنها می‌دانند چه کار باید بکنند.
همانطور که می‌گویند
"پرونده بسته شد"
و قایق عشق
بر صخره روزمرگی زندگی درهم شکست
با زندگی بی‌حساب شدم
بی جهت
دردها را
فاجعه‌ها را
دوره نکنید
و یا آزارها را.
شاد باشید! 

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...