خانهی مشترک
درود یاران!به حریم خانه ی مشترک خوش آمدید!خانه ی مشترک، حکایت خانه ی مشترک ماست و روایت همزیستی اهالی خانه در اتاقهاش تا خرپشته و پشت بامهاش و حیات و باغچه هاش و حتی پشت درهای باز و بسته و دیوارهاش.
من یکی از همسایههای شما هستم در کرهی زمین
دستم به ماه و مریخ و کهکشان نمیرسه.
پس من، یه خاکی ام نه آسمونی.
شاید در شرق شما، شاید در غرب شما، شاید در شمال و... شاید در جنوب شما
درست مثل شما.
شاید در سمت راست شما؛ شاید در سمت چپ شما...
اما مطمئنم که بالای سر شما و در آسمان معلق نیستم
من کنار شما، نزدیک و یا کمی دورم... روی خاک و زیر پای همه... من از اهالی خاک جور و ناجورم.
همون زمینی که شما هم اکنون، یا در سلول محیطی بسته و در اتاقی در آن ساکنید و متحرک... و یا بین دو اتاق در حال حرکتید و مسافر جایی جاری در مرکبی و یا آچمز و در سکون در چهارراهی... یا روی قایقی در مرداب و یا روخونه و دریا... یا مسافر مسافرخانه ای دیگر و آواره و بی خانه و بی کاشانه.
من هم به عنوان مسافری منگنه شده روی زمین، مسافر آسمان خیالم! و البته عضوی از خانه ی مشترک همه هستم.
خونه ای که همه مون در کنجی و گوشه ای و یا سرزمینی فراخ از طبیعت اون معوا داریم. یا در جنگلش و کنار رودخونههاش... و یا در بیابان بی آب و علفش... یا در کوهستانهاش و یا در دشت و کنار دریاهاش ... خونهی بی در و پیکری که هر چند صاحب اصلیش رو ندیدیم؛ اما تا دلت بخواد اتاقهای جورواجورشو از بیرون یا درون دیدیم و قفلهایی روی درها و دست کلیدهایی در دست زندانبانها و یا امانتدارهاش... امانتدارانی که پیش از خونه تکونی آخر و سفر به گورستان، اونا رو می سپرن دست نوزادهای دیگه که شاید من و تو باشیم و شاید یه آشنا و یا یه غریبه پشت اون کوه بلند که هرگز کسی ندیده!... امانتدارهایی که پیش از من و تو، به همه جا قفل زدن و کلیدهاش رو گذاشتن توی گاوصندوقهای رمزدار زیرخاکی... و یا جلوی چشم همه واسه ش یه لشکر نگهبان گذاشتن.
نگهبانهایی مثل من و تو... که صاحب اصلی خونه رو نمی شناسن و نمیدونن این امانتداران چطوری امانتدار همه ی اتاقها و همه ی طبیعت و همه چیز شدن.
***
بچه که بودم، وقتی پشت پرده ای در اتاقی تو در تو، یه کم بیشتر وول میخوردم، همیشه نگهبانی با نگاهی خشمگین و با فریاد و مشتهایی گره کرده منو سر جام میخکوب میکرد... اون یکی میخندید و بغلم میکرد، یکی میکوبید توی سرم. یکی بغلم میکرد. من می ترسیدم. از اینکه بعد از من، مشت بخورده توی سر اونی که بغلم میکنه و من از همون یه ذره آغوش امن محروم بشم. من از خنده و آغوش خوشم میومد. اما اونا ملغمه ای بودن از پرخاش و مشت و گریه و تسلیم و مبارزه برای چیزی که نمی فهمیدم... چون نمیدونستم اهمیت چگونگی پاسخ به غریزه برای رسیدن به امنیت چیه... گیرکرده بودم بین رفاقت آمدها و موشها و گربه ها. زورشون بیشتر از من بود. منم مثل توپ پلاستیکی سوراخی، هی محکم شوت میشدم توی دروازه ی آغوش اون یکی که گل خورده بود و تماشاچی نداشت. کسیکه هم مربی بود و هم داور و هم بازیکن میگفت: حرکت نکن! اینقدر حرکت کن! اینجوری حرکت کن! اونجا نرو. بیا اینجا.
صاحب اختیار مطلقه ی قوای سه گانه ای که هم خدا و هم بنده ش یکی بود و دیگر هیچ. میرفتم اما باز شوتم میکرد توی دروازه. گاهی توی دروازه خوابم میبرد و بعد یکهود از وحشت از خواب میپریدم و یکوقت می دیدم توی رختکنی تاریکم... نمیدونم چی میشد که وسط کابوسهام از چه خیالی از وحشت یکبند جیغ میکشیدم. بدجوری جیغ میکشیدم تا اینکه باز یکی منو شوت میکرد توی دروازه! و من تا دستم بند میشد به پیرهن منعصف آغوش، اونقدور به تور دروازه می چسبیدم تا باز خوابم میبرد. بیدار که میشدم یکی درو بهم میگوبید و بیرون میرفت و من باز می ترسیدم. و یکی نازم میکرد و میگفت: همینجا بمون عزیزم. صدات در نیاد... وگرنه...!
و اینطوری با ترس و سکوت و بعدها با دروغهای عاطفی، با حرفهای اونی که زورش بیشتر بود کنار اومدم و باج دادم و به اونی که زورش کمتر بود دل بستم و رفیقی کور شدم. رفیقی کور. نمیدونم اینطوری شد که هوش منطقی یه موش شدم و یا هوش هیجانی یه خرگوش پاشکسته اما پرجنب و جوش شدم. نتیجه اینکه چشمه ای جوشان در دل گودالی خموش شدم.
واسه همین همیشه این شعر از اونی که مهربونه یادمه که میگفت:
در اندرون من خسته دل ندانم چیست... که من خموشم و او در فغان و در غوغاست.
و واسه همین بارها در پستوها فکر میکردم، راستی ما چیکار میکنیم بین این همه زندانی و زندانبان و کلیددار و پرده دار بین پرده های تو در تو که داستانشون کم و بیش شبیه همه.
و چرا وقتی دلم میخواد توی جنگل بدوم و یا توی دریا آب تنی کنم نمیتونم برم جنگل و دریا که اینقدر دوره... و چطور باید از این اتاق فکسنی و از این کوچه ی خاکی و چاله چوله های خیابون برم به دشت و بیابونی بی حصار و به هر طرف که خواستم بدوم و بازی کنم. البته مهارتم تنها در فراز و فرودها و چین و واچینهای این خیالپردازی در تپه ماهورها خلاصه میشد، نه خود واقعی بازی. طبیعتا وقت بازی با بچه ها، نمیدونستم چطوری باید چروک این مچاله گی رو باز کنم و تر و فرز بازی کنم. نمیدوستم چه کار میتونم بکنم تا آزاد و مستقل بشم و احساس رهایی و پرواز شادی کنم. من بودم و یه لونه موش با خرگوشی که پاش شکسته و دوست داره بدوه اما نمیتونه و یا کبوتری که بال نداره اما دوست داره پرواز کنه.
شاید واسه همین همیشه خوابهای من در آسمونی تاریک، رو به بالا و عمودی بود
و خوابهای اون مهربونی که در اندرونی همواره خسته دل و در فغان بود، پروازی افقی و در آبی آسمونی بود.
در من: شوق رها شدن از سقف چاردیواری جهانی پر از قفل و کلیدهایی که دست من نبود.
در اون: شوق بال زدن و رفتن افقی به سرزمینهای واقعی از آسمانی روی زمین...
و من، در شصت سالگی، بالاخره فهمیدم، که وقتی بزرگ شدم، میخوام چه کاره بشم.
من میخوام نگهبان بشم؛ و البته نه با چشم بسته در خواب. با چشمی باز و نگاهی بیدار... حالا از پشت عینک.
میخوام امانتدار بشم. و البته نه امانت فروش.
مسئله ای که در کودکی همیشه ذهن خریدارم رو مشغول میکرد: چطور در روز روشن امانت میفروشن؟ این چه شغلیه؟!... خب کاسب نبودم.
کاسب نبودم چون بچه بودم، و وقتی اولین بار زیر توددوزی مشماعی در تاکسی، یه آگهی خوندم با شماره تلفن دوزندگی فلانی. با خودم فکر کردم، چرا ما از یه زندگیش بی نصیبیم و دیگران از دو زندگی برخوردار؟!
بزرگتر که شدم فهمیدم: رسیدن به این پاسخ بنیادی، نیازمند تضمین عدم محرومیت از امنیت بود و هست هنوز.
امنیتی در خانه مشترک.
امنیتی برای همه و نه تنها کلیدداران انحصاری و پرده داران ویژه خوار دو زندگی دنیا و آخرت و امانتداران امانتفروش.
بزرگتر که شدم،
وقتی دیدم هنوز اون پای خرگوش و بال کبوتر درنیومده، پیوسته از خودم پرسیدم: ضمانت
چنین امنیتی چگونه ممکنه؟ تا نه پای کودکی بشکنه و نه بال مادری تا زندگی میان
امانتها برای همه مقدور باشه.
مدتهاست که خیال میکنم: اون زبان مشترکی رو که بتونه امانتفروشی و دوزندگی رو
بموقع درست بخونه، پیدا کردم. زبانی که شاید امروز به کار یه کودک پیر نیاد. اما
شاید به کار کودکان امروز و فردا بیاد.
که چی بشه؟
این دیگی که واسه من نجوشه به چه کار من میاد؟
فکر کردم و فهمیدم: من به این کودکی مشترک در خانه ی مشترک بدهکارم و باید پیش از
گور به گور شدن دینم رو ادا کنم. چون امانته و زندگی یعنی چگونگی نگهبانی از این
امانت و حفظ امنیتش.
امنیتی که در کورس رقابت برای برنده شدن بر اساس غرایز و ژن برتر ناشی از تضاد
منافع، ممکن نیست.
امنیتی که برای حفظش راهی نیست جز استقرار و توسعه ی ضمانتبار "منافع مشترک"
در آب و خاک مشترک... در خانه ی مشترک.
خانه ای در من و میان شریکان امانتی بنام کودک من.
خانه ای که هیچ کودک صغیر و بالغی، از صاحبش خبر ندارد!
و تصاحب چنین خانهای، اساسا طبیعی نیست و با حقیقت مهرورزانه ی آغوش نور و آب و
خاک و هوای مشترک طبیعت، جور در نمی آید.
خانهی مشترکی که حفظ محیط زیستش در طبق مالکیت و سرقفلی هیچ کلیددار گلوبالیستی،
حز همه نباید باشد!
پس فریفته ی جنگ زرگری دموکراتها و جمهوریسواران، نباید شد! که هر دو بر یک طبل
میکوبند: حکم حکومتی قادر مطلقه بر تمام خانه ها. از یک خانه ی مشترک در محله و
بومزیست، تا خانه ی مشترکی بنام جهان.
آنها به هزار بهانه با شل کن سفت کن و تهدید و تطمیع و شامورتی بازی همواره هم باج
میدهند، تا کلیدداری و پرده داری امانتفروشان را به نسبت ایفای نقش حفظ کنند...تا
هیچ کودکی در امنیت هیچ خانه ی مشترکی، مستقل و آزاد نباشد.
من به کودکی خود بدهکارم. پس گرد امنیت خصوصی و صنعتی هیچ مدعی حقیقی و حقوقی خاص
که صاحب تریبون عام است، ما نمیشوم.
من به فکر یک شرکت سهامی عامم که پشت درهای بسته، بین قفلها و کلیدها هست و جدا
جدا نفس میکشد. تنها باید قفلهایش را جوری باز کرد، تا کسی زیر دست و پا له نشود و
فقط امانتدارانی بتوانند رشد کنند و بزرگ شوند که عملا و هرگز مالک و صاحب قدرت
حاکم بر حیات کسی نمیشوند که مایل است در زمین مشترک بدود و در آسمان عمومی پرواز
کند، بی آنکه دست و پا و بال کسی را بشکند.
آیا میشود؟
من خیال میکنم: طبق یک نقشهی راه علمی، عملی بشود!
با یک شرط: مکانیسم تدوین این نقشه ی راه مشترک، به هیچ عنوان توسط کلیدداران و
پرده داران، وابسته به این و آن مالک و امانتباز خصوصی نباشد.
چرا که:
اولا: ذاتا، همه سهامدار یک شرکت سهامی عام انسانیاند!
دوما: هیچ نوزادی مسئول انتخاب ژن برتر و معلولیت پدر و مادر خود در خانهی مشترکی بنام زمین نیست و
مسئولیت مشترک با نوع انسان است و عمل انحصاری این و آن بر اساس قدرت موروثی و
موقت، نباید به قیمت سوختن خانه ی مشترک دائمی شود.
زمین امانتی از سوی طبیعت در دستان نوع انسان است.
و: چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من.
خیام ابراهیمی
11 اسفند 99
No comments:
Post a Comment