Tuesday, March 21, 2017

نوروز 1396

زادروزِ بهار و تکلیفِ شبِ عید
دوستان و یارانِ راه و هم‌سایه‌گانِ عزیز!
پربرکت بـــاد مهربارانِ بهاری نـو در حیاتِ سبزتان!
زبان به راست خواندیم و گام به چپ راندیم و نشاندیم به خاک سیــــاه سال و نوروزِ پیش
"بهاران خجسته" گفتیم به زبان و رُژ زدیم به چروک لبان و مبارک نشد احوالِ دیروزِ ریش
دروغ نگوئیم دگر به خوش خوشانِ لبان و راست کنیم گام و زبان را
تا کنیم سبز مگر حالِ این نوروز و هر روزِ خویش...
 یک‌بار دیگر بر بسترِ خاکِ زاینده، گردِ جذبه‌یِ محورِ زمین و مدارِ خورشیدِ تابنده چرخیدیم میان نور و آب و باد. این‌که در پایانِ چهار فصلِ از دست‌رفته، چه در کفمان ماند و در آغازِ فرصت نویِ بهاری دیگر، تر و تازه شدیم یا کهنه و پژمرده، بستگی دارد به این‌که چقدر بر خرافه و معرفتِ ما افزوده و چقدر از آن کاسته شده است.
 در حسرتِ مهر و وفاق ملی و همیاری و همزیستی مسالمت آمیز ملتِ مستقل از ایدئولوژی حکومتی، در سایه‌ی تفرقه‌یِ بنیادیِ قانونی بین مؤمن و کافر و خودی و غیرخودی و دیوارهایِ نهادینه بین هم‌افزایی و همیاری فرد فرد ملت، در فقدان مشارکت و وحدت ملی، در آستانه‌ی فروپاشی اخلاق و مهر و محبت و همدلی ملی، ضروری‌ترین نیاز بهار ملی، شناختِ مناسباتِ حقوقیِ ناشی از قوانین ویرانگر حاکم بر مناسبات ملی و مردمی است.
 چرا شادی و شور و امید و امنیت مادی و معنوی و اعتماد ملی بی رنگ شده است؟ چرا خانواده ها و دوستان از هم دورافتاده‌اند و همه از سایه‌ی خود و دیگری و برقراری رابطه در هراسند؟‌ چرا جدایی و نفاق و خشم فروخورده و غم و سلولهای تنهایی، حرف اول و آخر روزگار مناسبات اجتماعیِ میهن ماست؟ چرا همبستگیِ ملی ممکن نیست و تجربه نمی‌شود؟
چرا این جدا افتادگیِ سیستماتیک و قانونی، به سردی عاطفی یک ملت منتهی شده است؟
 عقوبت چنین حال و هوایی چیست؟ و چگونه میتوان پیش از زلزله‌ و از هم گسیختگی نهایی و دریدگی زامبی گونه‌یِ افراطی ملی، از وقوع فاجعه پیش‌گیری کرد؟
 به این منظور نیازمندِ فهم اینیم که بدانیم در سال پیش چه کرده‌ایم و چرا؟ و در آستانه‌ی بهار نو و سال جاری، چه در پیش داریم و چرا؟ بر این اساس با خود و با دوستانِ عزیزم، یکبار دیگر بصورتی جمع‌بندی‌شده سخنان رفته در سال پیش را واگویه می‌کنم! و نظر آقای خاتمی و اصلاح طلبان آزاده و نیک‌اندیش را که شریکِ قانونِ دزد و رفیق قافله نیستند را به این جمع‌بندی جلب می‌کنم.
.
جناب آقایِ خاتمی!
ابتدا نظری به سال گذشته می‌اندازم:
سالِ اختاپوسی... سال فرار به جلو...
سالی که گذشت (سال اختاپوس با هشت بازوی بلند و ناآشنا با هم که به یک سر وصلند):
سالی که بر مردم گذشت سالی بود نه چندان متفاوت با روحِ قانونیِ حاکم بر وطن در 38 سال گذشته، که همچنان شاهدِ بی‌ثباتیِ ساختاری و بنیادی و فقدانِ امید در برنامه‌ریزی برای سازندگی و زندگیِ اَمن و سالم بودیم! سالی که به دلیل ساختارِ غیرپاسخگویِ قدرت سپاه اقتصادی و سیاسی و فرهنگی و نظامی در کنار رفتار موازیِ دولتِ حکومتی در سایه ( 
https://www.facebook.com/images/emoji.php/v8/f4c/1/16/1f642.png:) )، عملا رفتار اقتصادی و سیاسی و فرهنگی را همچون  سالهای گذشته؛ بی ثبات و غیرقابل برآورد و غیرقابل تحلیل و برنامه ریزی کرده بود! مانده ام این همه استاد و تحلیلگر اقتصادیِ روزی‌نامه‌های مواجب بگیر و کاسب از کدام افقِ معین و از چه سخن می‌گویند؟ سالی که میلیاردها دلار پولشویی غیرقابل ردیابی و غیرپاسخگو، عملا قدرتِ سرمایه گذاری و برنامه‌ریزی را ناممکن کرده بود! سالی کماکان پر از سیاه‌نماییِ دشمن و فتنه و آکنده از دروغ و نفاق و فساد و فقر و شعارهایِ دهان‌پُرکنِ بدونِ تضمین و امیدهایِ کاذبِ رعیت به اربابی که هرچند بصورتِ سیستماتیک و قانونا به او ملتزم نیست، اما از او دم به دم همراهی و بیعت می‌خواهد و حضور برای تن دادن به سیاستهایِ کلانِ تک‌نفره‌یِ غیرملیِ قانونی. سال همچنان سالِ طلبِ اعتمادِ کوری بود از جنس اعتمادِ عاطفی به خان‌عمو و دایی‌جان که ربطی به مکانیسمِ مدنیِ اعتمادِ سیاسیِ پاسخگو و تشکیلاتی ندارد! سالی که ملتِ مستقل از ایدئولوژی حکومتی همچنان مجوزی برایِ تشکیلاتِ مستقل و اعتراض ندارند و تنها جوازشان تائید است و به به و چه چه و البته راهپیمایی علیه دشمنِ فرضی در داخل و خارج. سالی که مزدبگیران و ویژه‌خواران حق دارند در داخل و خارج با راهپیمایی به دیگران فحش بدهند، اما جز آنها کسی حق ندارد به شیوه‌یِ خودشان به ایشان اعتراض کند!
 سالی که همچنان سیاستِ از دیوار بالارفتنِ از سفارتخانه‌ها، و امنیتِ خودسران برای یورش به هر سلیقه و اراده‌یِ مستقل از نگاه ایدئولوژیکِ فرمایشی آزاد بود...سالِ تداوم تحریم و تداوم قاچاقِ سیستماتیک و اختلاسهایِ امنِ میلیاردی و بذل و بخششِ ویژه‌خوارانِ خودی و دلالانِ تحریم و سالِ مجازات شدنِ دزدانِ نخود و لوبیا و شلاق خوردن کارگران معترض به دلیل بی حقوقی و بیکاری.
 سال منع صوری و قانونیِ ماهواره و مبارزه با آن و تبلیغاتِ محصولاتِ شرکتها و نهادهایِ حکومتی وابسته به ارگانها در کانالهایِ ماهواره‌ای گروه جِم در مالزی (البته بر اساس اختیارات فراملی قانونی پنهان از نظر مردم). سال قدرتِ فراملیِ قانونی و مشکوکِ غیرقابل شناسایی و غیرقابل اطمینان با پیچ رگلاژِ مصلحتِ نظام و اصلِ "حفظ نظام از اوجب واجبات". سالِ سوپاپهایِ غیرشفافِ قانونی و غیر قابلِ اعتماد و اطمینان. سال لباس شخصی‌ها در دو وجهه‌یِ کراواتی و دو تیغه، و ریشویِ بسیجی... سال یک بام و صد هوا...سال سایه‌هایِ مشکوک دوربین‌هایِ خودسرِ موبایلها....سالِ تخلیه‌ی اطلاعات شخصیِ کامپیوترها از کانال فیلترشکنهای نفوذی در هیئتِ جاسوس‌های دوجانبه. سال شنود در اتاق خواب.
 سالِ تداومِ سانسور و بگیر و ببند روزنامه‌نگارانِ زخمیِ زبان بسته و کنترلِ فضایِ سایبری و فیلترینگ سایتها و شبکه‌هایِ غیرخودی و میدان باز کردن برایِ تلگرامِ روسی به عنوان حیاط خلوتِ نظارت بر مخالفینِ نظام. سالِ روسیه در سوریه و عربستان و ایران.
 سال عدم اعتماد و شک به هر گونه فعالیتهای گروهی... سال شایعه‌هایِ مشوش کننده‌ی اذهان عمومی و مکتبی... سال یکی به تخته و دو تا به نعل... سال تهمت، پرونده سازی و دسیسه و آبروی بر باد رفته...سال تهدیدهای مستقیم و غیرمستقیم... یکی با فحش و ناسزایِ زنجیره‌ای و اجتماع افشاگرانه آزاد و دیگری به نقدی مختصر در زندان برای چشم زهره گرفتن... سال اطلاعات و ضد اطلاعات... سال جاسوسهای دوجانبه‌یِ نان و آب و مسکن و مردسالاری و جنسیت و شعر و ادبیات و هنرِ سفارشی و اعتبار. سال رانت و ویژه خواری ایدئولوژیک و پیمانکارانِ آخور و توبره و کاسبکار.
 سالِ آقازاده "ممّد شاف" و پارتی و ویسکی و صیغه و پورشه و سفرِ آنتالیا و تایلند و کرب و بلا و تجارت در دوبی و مالزی و نیکاراگوئه و ونزوئلا. سال دلارهای هارِ پروازِ فرست کلاس و ریالهای از سکه افتاده درون غارِ عزلت و انزوا و خودکشی. سالِ بن بست و فقر و تجارتِ بکارت و فعالیت در تمام زمینه‌های بدون اکراه. سال فروپاشی اخلاق... سال آتش زدن به مال مفت با دل بی رحم قانونی.
 سال در دست گرفتنِ پرچم مخالفین و اپوزیسیون توسط مامورهای حکومتی و شناساییِ مخالفین جدی در محفل‌ها. سال بی‌اعتمادی سایه‌های دوست و دشمن و شک و اعتمادهای شبهه‌سیاسی عاطفی... سال دام و دامپروری... سالِ نفوذ و حذف‌هایِ پنهانِ زنجیره‌ای... سال بریدنِ هَر نَفَسِ جمعی...سال سرمایه گذاری در کشورهای خارجی توسط کاسبان و ماموران و مزدوران آزاد به هر منکر و هر ظاهر و هر رفتاری که بتواند مخالفین را گرد ایشان جمع کرده و شناسایی و در صورتِ خطر حذف کند...
 سال تعیین نرخ وسط دعوا با صدورِ حکمِ مجازات پرچمدارانِ خودی نفوذی در جناح غیرخودی، و حتی به زندان درانداختنشان برای باورپذیریِ فعالیت مستقل آنها...
سال موج سازی و موج سواری و موج شکنی بر مطالبات ملی با شعارهایِ دروغین بر زبان مامورین و ملتزمین... سال بازی با نام ملت به کام امت.
 سال توسعه‌یِ ماهواره‌هایِ آن‌سویِ آبی به عنوانِ ضربه‌گیرِ خشم عمومی در خانه‌ها و پستوها...سالِ به خظا انداختن تشخیص و بازیهای موش و گربه بازی سیاسی و توسعه‌یِ بی‌اعتمادی برادر به برادر...
سال قدکشیدنِ یک اختاپوسِ هشت پــای 388 ساله، که بازوانش آنقدر بلند و از هم دورند که سلولهایِ آن سرِ مشترک خویش را به جای نیاورند و برای باورپذیری چالش در درون نظام به جان هم درافتند! اختاپوسی که از سر به پایین در بازوانِ خود به ترتیب دارایِ لایه‌هایِ ستادی و صفیِ فوق سری، سری، فوق محرمانه، محرمانه و عادی است! سالِ جنگهای زرگری عامدانه از بالا توسط سربازان و مدیران میانیِ بی‌اطلاع از سناریو.
 وبالاخره سالی که پلاسکو با آتش نشانان قهرمانانش بازیچه‌ی نمادِ حرفِ مفت و شعارِ "امنیت میلی" شد و در آتش سوخت و ویران شد و... به چشم بر هم زدنی فراموش شد!
.
بهار و آرزویِ نیک.
همواره با فرارسیدن هر بهار، تازه می‌شویم با  رُستَنِ شاخ و برگ و شکوفه‌ها که در فرصتِ درختانِ نونهال فزونی می‌گیرند از بار پیش و در مهلتِ درختانِ پیر کاسته می‌شوند...
 در این چرخه‌یِ تغییر و تَحَوّل، چه بسا هر بهار را تکراری بینیم، حال آنکه در دورِ زمان هیچ زایشی تکرار و هیچ دوره‌ای یکسان نیست و در روندی ویژه یکتاست... یکتاست در این صیرورت و مسیرِ سازنده‌یِ معنادارِ سفر و سفر و سفرِ بی پایانی که خود باید در آن گام نهیم نه دیگری به جایِ ما...، اما در کم و کیفِ ظاهر و باطنِ هستیِ خویش، یا کاسته شده‌ایم یا افزوده. این‌که چقدر گام‌هایمان متکی به اراده و اختیارِ خویش بوده و چقدر متکی به گام‌هایِ دیگری. از تعبیرِ سوءتفاهم برانگیزِ کاهش و افزایش صرف نظر کنیم که همان معنایِ حیاتِ ویژه‌یِ ماست و تمایزی ناگزیر! این‌که چند شکوفه از ما به میوه نشسته... این‌که چند میوه کامِ ما و دیگری را خوشگوار و یا تلخ کرده و این‌که بر بخشی و یا بر تمامیِ شکوفه‌هایمان برف و سرمایِ نابهنگام شبیخون زده و گاهی تنها سایه‌ای بی بار و بر بوده‌ایم و ...این‌که دچار خشکسالی شده‌ایم یا نه؟... و این‌که همه چیز بر وِفق مراد بوده یا در کامِ مرید؟ ... همه و همه سطرهایِ گوناگونِ سرگذشتِ ناگزیرِ ما در کتابِ جمعیِ ماست.
سرنوشتِ ما چه‌بسا هر چند وابسته به داشته و  انباشته، هر چند ناچیز و یا پربار، اما در پیش‌درآمدِ توانِ گام‌ها و نگاهِ امسالِ ماست، بسته به دم و بازدم‌هایِ باقی‌مانده‌ در دامِ حادثه! بسته به بصیرت و تدبیر و امیدهایِ واهی و کاری ...
به باورم، دو نکته در این سفر موقت به زندگی ما معنا می‌بخشد!
گزینشِ راستی یا کژی و رفتارِ معرفتبار ما در آرزو و امید و احقاقِ آن برای خویش و دیگری.
1) آرزوهایِ خوبِ ما برای خویش و یکدیگر، بی رویکردی به راهِ مشترک و بی‌همراهی، مثلِ اعتیاد به یک تعارفِ دروغینِ موروثی، بیش‌تر از یک فراکنیِ آسیب‌زا نیست!
2) دروغ و فریب، توان ما و دیگری را برای بالیدنیِ سبز و پربار، تلف می‌کند و از بلوغِ معرفتبارِ همراهی‌مان می‌کاهد! این‌که ما در آغاز و در طول راه و در فرجامِ کار، از کمیت و کیفیت چه حالی به چه حالی در سفریم؟ نیک یا بد؟
.
دروغ و راستی، نیکی و بدی!
این یک آرزویِ نیکِ اجتماعی در هر رابطه است: "دم و بازدم‌مان از دروغ پـــاک باد!"
این تنها شعارِ مشترک و فراگیر خیر و شرّ و نیک و بد است: پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک!
 فارغ از خاستگاهِ واژگانِ دینی و مذهبی، در روایاتِ ادیانِ ابراهیمی شنیده‌ایم که ابلیس قسم خورد که انسان را در فرصت حیات بفریبد و به تعظیم و بندگیِ خویش درآورد! و خداوند او را تا رستاخیز مهلت داد! ابلیس از ابتدا نیز با وعده‌ی نیکِ "رازِ جاودانگی" به دامگهِ ویرانیِ آدم آمد، نه با وعده‌یِ ویرانی! بنابراین شیاطین به‌عنوانِ کارگزاران و فرمانبرانِ ابلیس نیز، هیچگاه با پرچمِ بَدی به میدان نمی‌آیند! کار ایشان زینت کردن و آذینِ خواست خویش به نیکی است! پس برایِ فریبِ انسان همواره پرچم نیکخواهی در دست دارند تا بر اختیار و اراده‌یِ او تصرف کنند! خدا و دین یکی از این پرچمهای مطلقه است که همواره هزار خوانشِ تمامیتخواهانه دارد! این چه راستی و قطعیتی است که هزار خوانشِ دروغینِ مطلقه دارد؟
.پرسشِ حیاتی و بهاری.
به باورم پرسشِ حیاتیِ ما در آغاز هر نقطه‌یِ عطفی از جمله آغاز سال نو این است:
چگونه باید زیر پرچمِ عوامفریبانه‌ی وعده‌هایِ نیک،‌ در دام شیاطین و اهریمنان در نیفتاد و منحرف نشد؟!
پاسخ من این است: آنچه روحِ انسانی ما را اهریمنی و شیطانی، و یا فرشته‌سان می‌کند، تعریف ما از نیکی و بدی بر اساسِ همزیستیِ مسالمت‌آمیز با نوعِ بشر فارغ از ویژگیهایِ انحصاری اوست. همزیستیِ مسالمت‌آمیز یعنی عدم تجاوز به حریم خصوصی و عدم تعرض به آزادی‌هایِ سرنوشت‌سازِ دیگری در فرصتِ نوشتنِ کتابِ خویش.
الف) اهریمن تمامیتخواه است و امنیتِ غیرخودی را در گروِ استبدادِ رأیِ خویش می‌خواهد! اهریمن صاحبِ چارچوبِ ایدئولوژیکِ فردی برایِ همگان است و جمله‌ی عالم را فارغ از وسعت وجودی و توان ویژه و منحصر بفرد هر یک، اسیر دیوارهایِ زندانِ و بتخانه‌ی خویش می‌خواهد. اهریمن در اجتماعیات خود را صاحبِ کارخانه‌یِ آدمک‌سازی میداند تا بتواند انسان را آلوده و درگیرِ سازوکارِ ویژه‌یِ خود کند! چنین سازوکاری نیازمند تجاوز به اختیار دیگری است! تجسس و دخالت در اراده و اختیارِ دیگران برای یکسان‌سازیِ ارتش ابلیس. برای رسیدن به وحدتِ همه با مطامعِ یک نفر فارغ از وسعت وجودی آحادِ مردم. بنایِ کار او تصرف در حقوقِ نوعِ انسان با تقسیم مردم به خودی و غیرخودی است!
ب) فرشته نیز به عنوانِ گارگزارِ اهورامزدا و خدا، جمله‌یِ انسان‌ها را وابسته به هدایت‌هایِ خویش از طریقِ وجدانِ منحصر به‌فردِ هر انسان می‌خواهد. خدا به عنوانِ رمزِ آزادی از چارچوبِ بُت، اما یک ایدئولوژی برای همگان ندارد! تنها اصلِ مشترک او پاسداشت حریم خصوصی فرد فرد انسان‌ها برای بلوغی منحصر بفرد بر اساس وسعت وجودیِ ویژه است. لایکلف الله نفسا الا وسعها.
ج) در اجتماعیات، وجه تمایز ابلیس (سمبولِ بُت)، و خدا (سمبولِ آزادی)، در حدودِ اراده و اختیار است! حدودِ مرزهایِ بُت، مرده و از پیش تراشیده‌شده و اجباری است! حدودِ مرزهایِ خدا، زنده و سیال است!... هر چند این حقیقت توسط همان ابلیس و سپاه‌ِ شیاطینش همواره برعکس القاء شده است، چون بنایِ او بر خشت اولِ بت‌پرستی است! پس خدای زنده در وجدان را نیز در دستانِ سفسطه‌گرِ خویش تبدیل به بُتی در انحصارِ کلیددار و پرده دارِ اعظمِ بتخانه می‌کند!
بُت به اختیارِ دیگری و ذیلِ قدرتِ مطلقه‌یِ او (فارغ از وسعتِ وجودی انسان) تراشیده و بر دیگران تحمیل می‌شود، اما خدا به اختیارِ خود انسان و ذیلِ قدرتِ مطلقه‌یِ وجدان وَرز پیدا می‌کند! ابزار ابلیس تجاوز، تجسس، غیبت، توهین، افترا، دروغِ شفاف و شبهه‌دار و مصلحت‌آمیز است! ابزار خدا حرمت آزادی و حریم خصوصی و هدایت زنده است و به همین دلیل این رابطه را به نسبت بده بستان و ظرفیت وجودی در پندار و گفتار و رفتار ویژه‌یِ فرد زنده می‌خواهد و در این بده بستان می‌گوید: اُدعونی استجب لکم (بخوان مرا تا اجابت کنم تو را)!
 معرفت زاده‌یِ علم و آگاهی بموجبِ اراده و اختیار است، نه تقلید کورکورانه! بنابراین ابلیس و شیطان فرد را به دامِ تقلید درانداخته و از طریقِ اعتماد و تبعیت کور هدایت می‌کند! تبعیتی که موسا از آن پرهیز داده شد و تا در همراهی با خضر این را در نیافت از آن تبری نجست! آنجا که در سوره کهف خضر بارها به موسا که در پیِ ولی و مولا و مرادی می‌گشت گفت: لن تَسطیعَ مَعِیَ صَبرا (تو استطاعت آن نداری و عمرا نمیتوانی از من تبعیت کنی - پس به خدای درونِ وجدانت بچسب، نه مرادی چون من- تبعیت از این سخن است که در اتکاء به فطرت حنیف و وجدان گام برداری نه اینکه گام در گام من بنهی!)
 همچنین
وَلَا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ ۚ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولَٰئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولًا (36)
(پیروی نکن از آنچه بدان علم نداری! که  گوش و چشم و قلب جملگی مسئولند) اما باز ابلیسیان بر دانش و علم، رنگِ هوس خویش را زدند و آنرا در زندان دستان خویش محصور کردند و کلید را خود در دست گرفتند و تقلید کورکورانه را مقدس کردند!
 بنابراین راه یا کورکورانه و بر اساس اعتماد کور و تقلید جاهلانه و ترس و بردگی همنوعی به نام خدای مرده است؛ و یا بر اساس علم و دانش و اختیار و اراده و معرفت بر اساس ندای وجدان و عقل و علم و بینش و درک و فهم و تجربه.
 میوه‌یِ اولی، ذقومی تلخ و خشک و قبض‌کننده چون خرافه است، و میوه‌یِ دومی، خوشگواری مَلَس و آبدار و انبساط‌آور همچون درک خصوصی و فهم و علم (دانش) و حکمت (فلسفه) و معرفت (شناخت و آگاهی به راه و پذیرشِ مسئولیتِ آن).
فریب‌خوردگان درگاهِ ابلیس و شیاطینِ رنگارنگش، بت‌زده‌هایی هستند که خدا را نزدِ قلب و عقل و وجدانِ خویش زنده و پای‌برجا درنیافته‌اند و همواره نیازمند تقلیدی کورَند! چون کرند و ندایِ وجدانِ بیدار را نمی‌شنوند! آنها همواره بر اساس مصلحتِ خویش با سفسطه و مغلطه نیک و بد را تئوریزه و مُبَدّل و توجیه می‌کنند و دسترسی به فطرتِ پاک ندارند! لذا یک بُتِ مرده و معین را به جایِ خدایِ زنده و سیال می‌نشانند! انسان ذاتا میل به قرار و سکون دارد و از پویش و حرکت کراهت دارد مگر به حکمِ غریزه برایِ دستیابی به امنیت و تامینِ نان، مسکن، و اطفاء قدرتِ تمامِ دردها و شهواتِ غریزی جسم و روان.
 پس غصب و مصادره‌یِ قدرتِ اطفاء این غرایز به زور و زر و تزویر، اولین گامِ ابلیس و شیاطین و کارگزاران اوست. کار ابلیس، بازیِ تئوریک و اقتاعی با تزئینِ نیک به جای بد است! قراردادهایِ اجتماعی و قانون مهمترین خاستگاه این مصادره و زورگیریِ قدرت است. بنابراین ضروری است که ما بفهمیم در هر واحدِ اجتماعی که در آن زندگی می‌کنیم، حقوق اساسی ما در حیاتِ مشترک و بشری میانِ همنوعان و در طبیعت چیست؟
.
قانون و واحد سیاسی-جغرافیایی.
مدنیت و زندگیِ اجتماعی، بر اساسِ یک توافقِ  نانوشته مبتنی بر پذیرش حقِ برابر نوعِ انسان برای مشارکت در مدیریت منابع طبیعی و بهره‌وری از مواهبِ طبیعی، در راستایِ زایندگی ناشی از همیاری و همکاری شکل گرفته است. بنابراین هرگاه این توافق در انحصار قواعد یک بُتِ قَدَرقدرت درآید، عملا حق برابر انسانیِ ما برایِ حیاتی معرفتبار متکی بر اراده واختیاری مستقل پایمال شده است. قراردادهای اجتماعی از دیرباز بصورت عرف و یا قانون همواره میل به تمرکزِ قوا برای سهولتِ حفظ امنیت زندگی اجتماعی داشته و انکار ناپذیرند! این قوانین یا بر اساس حقوق برابر استوار شده است و یا بر اساس حقوقِ نابرابر. انباشتِ قدرت پایدار و موقت در طول تاریخ و میراثِ نسلهایِ جدید، همواره مانعی بر سر راه این برابریِ حقوقِ انسانی بوده‌اند و به صورتِ برتری قومی، ایدئولوژیک و طبقاتی خود را بر نسل‌هایِ حدید و بکر تحمیل کرده‌اند و مانعی شده‌اند در راه همزیستیِ مسالمت‌آمیز و استقرارِ مساوات برایِ نوع بشر!
 همواره صاحبانِ قدرت در هیئتِ مالکیت بر زمین و منابع طبیعی (در عصر فئودالی)، و مالکیت بر سرمایه و ابزار تولید (در عصر صنعتی) و حق تکنولوژیک، برای مشروعیت بخشیدن به قدرتِ خویش از ایدئولوژی و وضعِ قوانینِ انحصاری بهره جسته‌اند! و چه قانونی کم هزینه‌تر و قابل دسترس‌تر از رانت و ویژه‌خواری از قِبَلِ احکام مذهبی نزد مدعیان الوهیت که نزد عوام معتبر و قابل اعتناء هستند؟ بنابراین سلاطین همواره از دین قالب‌بندی شده و قلب شده و مذهبِ زمان منقضی به عنوانِ دستاویزی برای تمرکز قدرت و ایجاد امنیت با سرکوبِ ذیحقان و یاغیان بهره جسته‌اند تا با کنترل و سرکوب آحاد جامعه، آنان را به تبعیت از خویش وادار نمایند! این ماجرا در دوره‌یِ رنسانس و عصر صنعتی‌شدن در اروپا، با تغییر عناصرِ قدرت تا حدود زیادی از هم گسسته شد، اما هنوز بقایایِ آن کاملا از بین نرفته است! قدرت دین و مذهب که مقبولیتِ عامه دارد همواره برایِ ایجاد نظم و کنترل و سرسپردگی در راه ایجاد امنیت و کسبِ قدرت بیشتر، چه در جوامع فئودالی (بصورتِ حیاتی و فراگیر) و چه در جوامع صنعتی (بصورتِ حاشیه‌ای و ابزاری و نسبی) مورد بهره‌داریِ حکومت‌ها قرار گرفته‌اند! آنچه موجب چنین سوء استفاده‌ی کم خرجی توسط حاکمان جامعه شده جز از راه در دست گرفتن چارچوبِ معینِ ماهیتِ قلب شده‌یِ دین و مذهب بصورتِ یک ایدئولوژیِ بت‌ساز در بتخانه‌یِ مدعیانِ الوهیت نبوده است.
مشکلِ حیاتی معرفت بشر که او را از یک رعیت و برده‌یِ قرون وسطایی به یک کارگر و برده‌یِ عصرِ جدید تبدیل ساخته، از یکی انگاشتن و تداخلِ معنایِ دین و مذهب زاده شده است. دین فرازمانی و فرا مکانی و متکی بر خدایِ زنده ای است که در فطرتِ حنیف (وجدان) در دسترسِ همگان است! و مذهب و شریعت برآمده از آن که به عنوان یک واسطه‌یِ ابتدایی (نه مستمر) محدود به زمان و مکان است و منحصر به مناسباتِ حقوقی جوامعِ بَدَوی و قبیله‌ای و برده‌داری برایِ طی نمودن مراحلِ آزادسازیِ بشر از زندانِ بت‌پرستی و اربابان و شاهان و سلاطین، تا آزادی اراده و اختیار بدون وابستگی به هر بُت زمینی، تا استقرار سکولاریسم (لا اکراه فی‌الدین). براستی مدعیان الوهیت در کنیسه و کلیسا و مسجد چه سندی برای فرازمانی-مکانی دانستنِ نسخه‌یِ موقتیِ احکام شریعت، در دست داشتند و دارند؟ چرا خدای ایشان با آیندگان سخنی نرانده است؟ چرا کاتالوگ و دستورالعملِ زندگی اجتماعی برای تمام زمانها و مکانها در آینده را بصورت یک لوح و یا کتابِ فناناپذیر به معجزتی در مکانی ثابت نازل نکرده، بصورتی که هیچ بمب اتمی در آن تاثیر نکند؟ مگر چنین حجتِ بالغه و غیرقابل سوء تفاهم برانگیزی از توان و معجزت خدای قادرشان به دور بوده است؟ آیا جز این است که عدم وجود چنین معجزتی تنها نظر به آزادی انسان برای برقراری جامعه‌ای سکولار دارد تا خدای قادر و توانا و (حی القیوم= زنده و پای برجا) که از رگ گردن نزدیکتر به هر بنده است، و فرد میتواند به سفارشِ ادعونی استجب لکم (بخوان مرا تا اجابت کنم تو را) مبتنی بر قلبی عاقل و بینا و شنوا که تحت تاثیر ترس از همنوع خود نیست به نسبت وسعت وجودیِ هر فرد، بتواند تنها ربّ و پرودگار و پرورش دهنده‌یِ او باشد؟! خدایی که مالک اصلی اوست و نوعِ بشر امانتدار و خلیفه‌ی او در زمین (نه یک خلیفه ملبس به پوستینِ روحانیِ ابوبکر بغدادی و سلاطین و حکام و تراستهایِ اقتصادی و صاحبانِ کارخانه‌هایِ اسلحه).
 مع الوصف، در گذر تاریخ تا کنون، جوامع بشری در چارچوب "واحدهای سیاسی-جغرافیای" به نام کشور، دارای منابع طبیعی و قدرتی هستند که تمام تابعین آن ( فارغ از قوم و نژاد و زبان و دین و ایدئولوژی) واحدها در حقِ بهره‌برداری از آن برابرند!
 حتی بر اساس همین اصلِ دینیِ (مالکیت مطلقه‌یِ خدا بر زمین)، توزیعِ عادلانه‌یِ ثروتهایِ طبیعیِ زمین، باید در دستِ تمام بشر باشد! نوزادی که امروز به دنیا می‌آید حقی دارد برابر با نوزادی دیگر. اصلِ مالکیتِ خداوندی بر منابع طبیعی با ثروتِ تلنبار شده و موروثی در کاخ‌هایِ طلا، منافات دارد! لااقل بشر باید بتواند خود در این باره تصمیم بگیرد و لااقل حق مالیکت را به نسبت سهم هر انسان از منابع طبیعی محدود کند؛ و چنین امری محقق نمی‌گردد جز با توسعه‌یِ شوراهای مردمی و آگاهی آنان به حقوق بنیادیِ خویش در ساختنِ تدریجیِ (نه دفعتی و فرمایشی) نمایندگانِ طبیعی خویش! وگرنه یک روز باید از خواب برخیزی و منتظر باشی که راکفلر نامی صاحبِ توست، چون تمام منابع طبیعی تو را یک شبه با سرمایه‌یِ خویش خریده است! راکفلر سمبلی نمادین است برایِ قدرتی مطلقه که چنین حقی را از تو در سرزمین خودت مصادره کرده تا در دشمنی با او خرجِ رونق اقتصادی خودش کند! او آنقدر باهوش هست که بداند چگونه نباید خود را با اراده ملی طرف کند تا بتواند با یک دیکتاتور و یا یک سلطان یاغیِ بومی منابعِ ملی سایر ملل را صرفِ آبادانیِ ساختارِ سیستماتیکِ خودش کند! بدیهی است که او به نمایندگی از استعمار پیر، از تولیداتِ تاریخی ابلیس و شیاطینش بهره می‌جوید و میدان را برای ظهور و تثبیت دیکتاتوران بومی فراهم می‌آورد و سپس با تحریک و به طمع اندختن و لابیگری و به دام انداختنشان، آنها را به میادین مین خود میکشاند تا از جیب ملت ها آنها را روز به روز لاجان‌تر و درگیرتر کند!
 از سویی ابلیس با شیاطینِ متدینش ذیل پرچم رستگاری و خدای غصب شده، توانسته در طی قرون، با تَجَسّدِ حق مالکیت بر معنویات و مادیات در بتهایِ صاحب قدرتِ مطلقه، چنین اختیاری را از نوعِ بشر ساقط و در اختیار سلاطین و اربابان و صاحبان قدرتِ مطلقه و کارگزاران ایشان، حصر کند!
.
تکلیف شب عید و انتخابات!
ما به‌عنوانِ انسانهایِ آزاده از بردگیِ قدرت انسانی، میراثخوارِ فسادِ چنین جامعه‌ و بتکده‌هایی در جهانِ به ظاهر مدنیِ امروزیم. داعش یکی از مظاهرِ علنیِ این تمامیتخواهی به نام خدا و مالکیت مطلقه‌ی او بر زمین است و ابوبکر بغدادی وکیل بلاعزل و مدعیِ پرچمداری آن، که او و هم‌قطارانش با ادبیاتِ رنگارنگ در سرزمین‌هایِ مشابه مدتهاست گریبان خاورمیانه را گرفته و رها نمی‌کنند! از ترفندِ اربابِ مطلقه‌یِ کل جهان بعید نیست که چنین متاعی را در سفره‌یِ خاورمیانه به عنوان ملت‌هایِ غیرخودی بگذارد! اما در این تنگنا چه تکلیفی بر عهده‌ی مردمِ خاورمیانه و ماست؟ در این فرصتِ بهاری نو، جای آن دارد که فکر کنیم برای تغییر قوانین جاری که قدرت اختیار و اراده‌ی ما را در دستانِ صاحبانِ قدرتِ مطلقه محبوس کرده است، چه باید بکنیم؟
 فراموش نکنیم که معنایِ انتخابات در نظام دموکراتیک با انتخابات در نظام تمامیتخواه یکی نیست! در نظام دموکراتیک ملت امکانِ به چالش کشیدنِ نظام و مسئولین آن و نیز "راستی آزمایی" ادعاها را دارند و سیاستگزار خود مردمند اما در نظام تمامیتخواه قانونی چنین قدرتی در دست مردم مستقل از ایدئولوژی حکومتی نیست!
 انتخابات و متن و حاشیه‌یِ آن یکی از مسیرهای اثبات باور خویش است. اگر از درون متنِ انتخابات نمی‌توانیم تغییری ایجاد کنیم اما می‌توانیم در حاشیه‌یِ آن با #روزه_انتخاباتی تا تغییر قانون اساسی،  خواسته‌یِ خود را به ثبت برسانیم. آیا می‌خواهیم در بند قدرت مطلقه باقی بمانیم و یکی از گزمه‌هایِ برگزیده‌یِ او را برگزینیم که به نتیجه‌ی آن هم اعتباری نیست؟ و یا می‌خواهیم با خالی گذاشتنِ این معرکه اعلام کنیم، عدم بیعت ما با این قانون و انتخاباتش، به معنای اعلام درخواست ما برای تغییر قانون به نفعِ حضورِ تمام ملت در قوایِ سه گانه و تا تعیینِ سیاستهایِ کلانِ میهن و سرنوشت‌سازی یک ملت به دست خود ملت باشد، نه در ید مطلقه‌یِ یک نفر!
 ایام عید فرصتی است که در این باره بیندیشیم و با دوستان خویش به بحث بنشینم که در سال پیش روی چه باید کرد تا با پاسداشتِ تشخص انسانی خویش، با معرفت زندگی کنیم تا به دروغ به خویش و دیگران بیش از پیش آلوده نشویم... که رهایی از آلودگیِ دروغ، گامی در راه رستگاری است؟
پس سزاست که لااقل تکلیفِ خود را با خویش روشن کنیم!
آب به آسیابِ که باید ریخت؟ وقتی آسیاب و آسیاب‌بان در دستِ ما نیست؟
.
سفسطه‌یِ انتخابات و رأی:
بیعت یا عدم بیعت؟ مسئله این است!
سفسطه یعنی نتیجه‌گیری مورد نظر با منطقِ خویش اما با زبان منطق دیگری.
مؤثر بودن رأی من و تو در صندوق قادر مطلقه و ملتزمین به ایشان؛ یکی از همین سفسطه هاست.
رای وقتی مهم است که رای شما درست شمرده شود! اما آیا قانون چنین تضمینی را به شما به عنوان یک ایرانی مستقل از ایدئولوژی حکومتی داده است؟ و چنین تضمینی چگونه بر شما اثبات میشود؟
آیا مطمئنید که ارباب قانونی، رایِ شما را به عنوان رعیتی که به دلیل استقلال ایدئولوژی نمیتوانید در قوای سه گانه نقشی داشته باشید، و علی رغم اینکه مکانیسم راستی آزماییِ شعارها و پاسخگویی و تعهد کاندیداتورها به همان دلیل پیشین در دست شما نیست، میخواند؟ اگر مطمئنید که علی رغم امکان قانونیِ نظارت ملی (ملت مستقل از ایدئولوژیِ متلزمِ به قادر مطلق) میتوانید بر اساس یک مکانیسم راستی آزمایی به درستکاری ارباب و ملتزمین وی اعتماد کنید، رای دهید!
به قانونی که شما را به جرم کفر به ایدئولوژی و حکم حکومتی لازم الاجرای یک نفر، از مدیریتِ منابع ملی و طبیعی خودت محروم کرده امیدوارید؟ پس رای دهید!
آیا به حضور بی‌اراده‌یِ خویش در عراق و شام و لبنان و یمن تا امریکای جنوبی و سایر مقاصدِ نامعینِ صدور انقلاب به اقصی نقاط عالم تا ابد؛ به حکم یک نفر که به تائید شما نیازی ندارد امیدوارید؟ پس رای دهید!
اگر به بصیرت و پاسخگوییِ قاتلِ قانونیِ اراده‌یِ ملیِ خویش در تعیینِ سرنوشتِ خویش امیدوارید؟ پس رای دهید!
 اگر به سرنوشت‌سازِ این نسل و نسل‌های بعدی طبقِ اختیاراتِ مطلقه‌ و تک‌نفره‌یِ ناشی از اصل صد و ده قانون اساسی که سیاست‌هایِ کلان نظام را در امور اقتصادی، سیاسی، قضایی و فرهنگی و اجتماعی را تعیین می‌کند امیدوارید؟ پس رای دهید!
 اگر به برگزیدگان ملتزم به قانونِ مؤمن به حکم حکومتی پیدا و پنهانِ تنها یک نفر، و کافر به تمام ملت امیدوارید؟ پس رای دهید!
 اگر به بیعت و وحدت با یک نفر و قانون اساسیِ حکومتِ او بر همه، به جایِ "وحدت ملت با ملت" امیدوارید؟ پس رای دهید!
 اگر به تفرقه و نفاق بین مؤمن و کافر و خودی و غیرخودی قانونی و پاره پاره شدن وحدت ملی و تصرفِ انحصاری بر منابع ملی توسط خودی‌هایِ آن یک‌نفر امیدوارید؟ پس رای دهید!
اگر به تعهدِ ملتزمین به قانونِ شریکِ دزد و رفیقِ قافله امیدوارید؟ پس رای دهید!
 اگر دوست دارید بر بردگیِ خویش به وعده‌هایِ مبتنی بر تقیه و مکر با غیرخودیِ گزمه‌هایِ ارباب اعتماد کنید، پس به اختیار و بی اختیار رأی دهید و منتظرِ مثله شدنِ خویش و وطن از عراق تا شام باشید!
 اگر تنها تشنه‌ی رأی دادن در هر میدانی با هر کیفیتی هستید و منتظرِ معجزه‌یِ برآورده شدنِ شعارها و سخنانِ غیرپاسخگو و بی تضمین ملتزمین به اربابی که از شما فرمان نمی‌برد و سفارش نمی پذیرد هستید، پس رای دهید!
 رای دهید چون شما قادرید که بنده‌یِ هر حرف و هر ادعا و هر دروغ و اعتماد به هر گزمه‌ای باشید که مکانیسم راستی آزمایی ادعاهایش در در دست شما نیست! پس همواره رای دهید!
 در واقع شما گمان می‌برید که دارید بین دو کاندیداتور، به نوعِ مرگ خویش بین گیوتین و طناب دار رای می‌دهید، در حالی که قانونا نمی‌توانید به همین هم مطمئن باشید! اما اگر خیلی نیاز دارید با همین اوصاف باز رأی دهید، پس رای بدهید!
 وقتی مطمئن نیستید که آیا رای شما خوانده می‌شود یا نه، و باز مایلید رأی بدهید، دیگر هیچ قدرتی نمی‌تواند شما را مجاب کند که رأی ندهید!
آنقدر رای بدهید! تا فرصتِ اعلامِ صریحِ درخواست تغییر چنین قانونِ استعماری، که تنها با غیبت شما اثبات می‌شود، از شما سلب و دریغ شود.
 پس بیعت کنید با قانونی که تنها برایِ امید شما به این قانون و بیعت شما با نظام برآمده از آن ارزش قائل است، تا مجوز هر سرنوشتی را با اثر انگشت شما از شما بگیرد!
با این خودفروشی قانونی دیگر چه انتظاری دارید؟
 اگر به آراء صندوقی اعتماد دارید که بر اساسِ استقبال مردم از التزامِ مجازیِ کاندیداتورها به خویش، و التزامِ عملی آنها به قادر مطلق، قابلیت مهندسی شدن دارد، از تکلیفِ مجریانِ قانونی که بستر دموکراتیک و نظارت ملی را در خود کور کرده است، تا با تکیه بر اصلِ "حفظ نظام از اوجب واجبات است"، با هر خوانش مصلحتگرایانه، هر تدبیری را اتخاذ نماید و به ملتزمین خویش دیکته کند، پس رأی دهید! که حضور شما یعنی پذیرش هر عقوبتی که در اختیار شما نیست! و غیب شما یعنی خواستار تغییر این قانون هستید!
حال می‌توانید با حضور خویش با این قانون بیعت کنید و یا با غیبتِ خویش درخواست تغییر آن را ثبت کنید!
 که غیبت شما با اعلام صریح درخواستِ تغییر قانون به نفعِ حضور تمام ملت در قوای سه گانه، قابل خوانش نیست! اما حضورِ شما به هزار تدبیر پنهانی قابل خوانش و تفسیر به رأی است.
خود دانید!
.
راهکار من:
 معرفیِ یک راهکارِ به آقایِ خاتمی (رفراندومِ درخواستِ تغییر قانون اساسی توسطِ احدی از آحاد ملت، در حاشیه‌یِ انتخاباتِ قانونی):
 من که به این قانون و ملتزمینش اعتماد ندارم و برایشان اراده و اختیار مستقل و پاسخگو به خویش قائل نیستم، چون این قانون را حرامخوار، خوانش رای را بدون تضمین؛ و رای خویش سندی بر بردگی بی چون و چرای خویش میدانم. به همین دلیل حاضرم به جای رای دادن به یک حساب عمومی مبلغ صد ریال واریز کنم و رسید آن وجه را بانضمام شناسنامه ی سپید خود نگاه دارم، تا بتوانم اثبات کنم خواستار تغییر قانون اساسی بصورت مسالمت آمیزم.
 بدین گونه من میتوانم در حاشیه‌یِ معرکه‌یِ انتخابات فرمایشی برای بیعت با قانون اساسی، یک رفراندوم شخصی برقرار کنم.
 اگر بیش از پنجاه درصدِ حدود چهل میلیون واجد شرایط رای، با من همگام باشند آنگاه قانون اساسی عملا از اعتبارِ ملی ساقط است!
آقای خاتمی اگر سردار ملی باشد با من همگام خواهد شد وگرنه شریکِ قانونِ دزد است و رفیقِ قافله.
.
این چند خط هم به مناسبت روز ملی شدن صنعت نفت در سالِ 13299 و میلی شدنش در قانون و در آخرین روز سال:
قطره‌یِ نفتِ من اَندر کمَرَت قانونی
خونِ من در رَگِ اولادِ نَــرَت قانونی
چونکه قانونِ پدر جَدّ تو دزدیده وطن
مالِ دزدی به حریمِ کپَرَت قانونی
کپری از پَرِ کـــاه و کپری از پَـــرِ قو
کوخ از ما شد و آن بال و پَرَت قانونی
کرده‌ای تقسیم آب و گلِ این ملک مشاع
کفر و ایمان شده چون سیم و زَرَت قانونی
خودیان را صله نفت و دگران را پیشاب
حکم قاضی به سوار است و خَرَت قانونی
از حرامخواریِ قانون چه بنالم مؤمن
امر و نهیِ قاضیِ سلطه‌گرت قانونی
من شریکِ دزدی از حقِ شراکت نشوم
انتخاباتِ شریکانِ دَرَت قانونی
تا که قانونِ تو تقسیم نموده وطنم
این تن و این وطنم خیر سَرَت قانونی
چونکه تدبیر و امید تو مرا ساقط کرد
لت و پارِ وطن و بوم و بَرَت قانونی
 تکلیف شب عید برای من و دوستانم همین است که بیندیشیم وقتی رأی ما در چنبره‌یِ انتخاباتِ قانونی ابتر و عقیم است و هیچ تضمینِ قانونی برایِ خوانش ندارد، راه نجات ما از این بن بست قانونی، آیا در مشارکت و بیعت است، و یا در تحریم و عدم بیعت با پیوستِ اعلام درخواست تغییر قانون؟ شاید اگر تعداد ما توانست اکثریت مطلق را بشکند با ثبتِ بی‌اعتباری این قانون در منظرِ تاریخ، راهی باز شود برای تغییرات مصلحت‌جویانه و مسالمت‌آمیز... وگرنه در مقابلِ قانونِ بی‌اعتبار تنها یک راه باقی می‌ماند که راه به خشونت دارد! ما به این اتمامِ حجت نیازمندیم... وگرنه تا هستی هست درب بر همین پاشنه خواهد چرخید و معجزتی رخ نخواهد داد، جز ویرانیِ بیش از پیش.
 فراموش نکنیم که اگر بخواهیم و اراده کنیم، سرنوشتِ ما در دستان خودِ ماست، وگرنه کمافی‌السابق این سرنوشت ملی را دیگری و اربابانِ سَیّاس و بازیگرش رقم خواهد زد!
 به باورم قدرتِ "اراده ملی" ناشی از وحدت بنیادینِ قانونیِ ملت با ملت (به جای تقسیم ملت به مؤمن و کافر و خودی و غیرخودی بر اساسِ اصلِ تمامیتخواهانه و حق‌به‌جانبانه و مصادره‌ایِ "رحما بینهم و اشداء مع الکفار" که مصداقِ قیاس مع الفارق است)، بزرگترین عنصر امنیت ملی است! افسوس که 38 سال است که بنیادِ قانون اساسی به جایِ وحدت ملی، بر تفرقه و نفاق ملی و وحدت فرمایشی همه با یک نفراستوار شده است! مسلما مسئولین نظام اگر صادق باشند خود به این رفراندومِ مسالمت‌آمیزِ وحدت‌بخشِ ملی تن خواهند داد! وگرنه باید منتظر انفجاری ویرانگر و فروپاشی بیشتر اخلاقی و ملی باشند! آنها یا ملی هستند و از ملت، و یا فراملی و ضد حقوق مسلمِ ملت، بر اساسِ حقوق ناشی از مدیریتِ خاک مشترک و منافعِ شرعیِ ناشی از ملکِ مشاع برای تمام ملت فارغ از ایدئولوژی!
با دوستانِ خویش کمی بیندیشیم و یکدیگر را از نتایجِ این اندیشه آگاه کنیم.
بهاران خجسته باد!
خیام ابراهیمی
29 اسفند  1395

LikeShow more reactions
Comment

Saturday, March 11, 2017

روز زن

روز زن مبارک باد!
 
برای بانوان و زنان میهنم و برای دوستانم چه زن و چه مرد، این روز را پربرکت می‌خواهم؛ هر چند در ادبیات محاوره، تبریک گفتن یک لفظ است که نشان از توجه و سپاس از نقش مخاطب دارد؛ اما تبریک در خود معنایی دارد فراتر از یک تشریفات و تعارف خشک و خالی. به باورم تبریک یعنی: من آرزومند و مایل و عاملم به فزونیِ قدرت و رشدِ توانِ تو"... اما باز این یک لفظ و یک آرزو در قالب کلماتی تشریفاتی است! بزرگداشتِ کلامی به تنهایی کافی نیست، آنهم وقتی تعریفِ این بزرگی سوء تفاهم برانگیز هم باشد! بنابراین از خود می‌پرسم: توجه من به زن چه نقشی در فزونی توان و رشد او دارد؟ آیا "تبریک"، یک سپاسگزاری و قدردانی مادی و معنوی برای گذشته‌ی اوست؟ و یا نظر به آینده نیز دارد؟ به باورم هر دو!... و آیا با یک تبریک کلامی به پیوستِ یک شاخه گل و یک هدیه، رسالتِ تبریک پایان می‌یابد؟ به باورم: نــه! این تازه آغاز راه است.
 
در چنین روزی، از جایگاه و نقشِ زنان سپاسگزاریم و برایشان تعالی آرزو می‌کنیم و احیانا به آنان یاری می‌رسانیم، چون علی‌رغم تمامِ ستم‌هایِ اجتماعی و تنگناها توانسته‌اند همچنان پایدار بمانند و نقشِ حیاتی و زاینده و ارزش‌آفرین خود را در جامعه حفظ کنند؛ و یا چنانچه به‌دلایلی متنوع از جمله قربانی‌شدن زیر سلطه‌یِ زورگیریِ قدرتِ حاکم اجتماعی، نتوانسته باشند پتانسیل و توان و ظرفیتهایِ وجودیِ خویش را ثابت کنند و مطابق توقعاتِ خویش توفیق یابند، به آنها این پیام را بدهیم که: "من و ما در کنار شمائیم، برایِ احقاق حقوق پایمال شده‌ی شما".
 
بدیهی است که روز زن یک روز جنسیتی است برای تبدیل به یک روز انسانی. تلاش بشر برای جبران مافاتی که در حق زن روا شده است، توسط تمام جامعه (چه مرد و چه زن، چه اهالیِ فرهنگ و اقتصاد و سیاست، چه قوانین نوشته و نانوشته و عرف اجتماعی).
 
در واقع تعیین یک روز به نام روز زن برای پاسداشت از شان و نقشِ جنسیت او، به دلیل نابرابریِ حقوق او در جامعه و ارتقاء آن در حَدِ مرد بوده است.
 
روزی به نامِ روز مرد نداریم، چون فارغ از ستم‌های طبقاتی و توزیع ناعادلانه‌یِ قدرت اجتماعی، هر روز روزِ او بوده و هست!
به باورم:
 
در طول تاریخِ تکوین مدنیت، همواره حقوق بشر، فارغ از جنسیت، تحت تاثیرِ توزیعِ ناعادلانه‌یِ قدرت با موانعی جدی و مقاومت‌هایی خشونتبار از سوی صاحبان قدرت مواجه شده است که همواره عوارض و آسیبهایِ آن متوجه اقشار ضعیف جامعه، بویژه زن شده است!
 
اگر زن حقِ کمتری در مدیریت جامعه داشته، نه تنها به دلیلِ جنسیت، بلکه در کنار مرد به دلیل نقشِ ناچیز او در مناسبات قدرت و شکلِ توزیعِ قدرت در جامعه بوده است.
قدرت اجتماعی نیز در تواناییِ تصرف در منابع طبیعی و انسانی و مدیریتِ خاصِ آن شکل گرفته است!
در جوامع بشری، حقوق بشر وابسته به عناصر متنوعی در شکل توزیع قدرت و اعمال آن در جامعه است:
11-
توزیع قدرت بینِ طبقات اجتماعی از دیدِ فرهنگی و ایدئولوژیک و اقتصادی، که حق را به قرائتِ خاصی از حقِ مالکیت داده است.
2-
توزیعِ قدرتِ اِعمالِ اراده بین زن و مرد در خانواده و در جامعه‌یِ جنسیت‌زده.
 
آنچه در جامعه‌یِ مدنی مهم است امکانِ برابر زن و مرد در ابراز قابلیت و کسب مهارت و اعمال آن در مدیریتِ منابعِ مشترک طبیعی است! فرهنگ موروثی زن را لایقِ مدیریتِ کلانِ اجتماعی نمی‌داند، اما تمام مسئولیتهایِ مدیریت خانه و خانواده را به او می‌دهد! ظاهرا این تناقض، تنها به دلیلِ نقش و مسئولیتِ سنگین و اصلی و مادرانه‌یِ او در زایش و پروراندن فرزند از جمله خود اوست، تا طبق مطامعِ قدرتِ برتر نیازهای او را به عنوان یک ابزار تامین کند.
 
پرسش اینجاست چگونه یک زن به عنوانِ مادر، طبیعتا باید بتواند پروردگار زمینیِ تمام مردم باشد، اما نمی‌تواند پرودگارِ زمینی جامعه باشد؟
 
قرنها سنت کم و بیش در تمام جوامع به این پرسش یک پاسخ داده است: زورِ برترِ طبیعی و فیزیکی مرد، توزیع قدرت و منابع طبیعی و انسانی را در ید مطلقه‌یِ خود گرفته است و فرهنگ غالب و قوانینِ عرفی (و متعاقبا وضعی و قراردادیِ بشری)، استقرارِ برابری حقوق سیاسی و اجتماعی را در این نبردِ نابرابر برای کسبِ قدرت، پشتیبانی و تضمین نمی‌کند!
 
کم و بیش در طول تاریخ زنان برای این برابری حقوق تلاش کرده‌اند؛ اما مناسباتِ حقوقی رایج مبتنی بر سلطه و نقشِ اقتصادی مرد و زن در کسبِ قدرتِ اقتصادی، سیاسی، امنیتی و اجتماعی، همواره مانعی جدی بر سر راه حضورِ برابر زن در اجتماعیات بوده‌اند!
 
چند دهه است که مبارزه برای کسبِ حقوقِ برابر از غرب آغاز شده و پیشرفتهایی تدریجی و محسوس (هر چند ناکافی) داشته است؛ اما مبارزه همچنان ادامه دارد!
 
هشتم مارس و روز زن سمبلی است برای تداوم این مبارزات حیاتی برابریِ حقوقِ اجتماعی و بشری زن ستمدیده و مردی که خود به دلیلِ نزول اخلاقی قربانیِ این ستمگریِ خویش شده است. مرد از شان انسانی دور مانده است چون نتوانسته بر ایجادِ امنیتِ لازمِ حقوقی و قانونی و اجرایی برای حضورِ برابرِ زن در جامعه فائق آید. دین و مذهبِ موروثی که در بخش اجتماعی از مناسبات حقوقی و جبرجغرافیایی نقش زن ضعیف در مقابل مرد زورمند در ساختارهایِ اقتصادیِ بومی در دورانِ قبیله‌ای و برده داری تنها در مقطعی خاص سخن می‌گوید، با ایمانِ فردی در هم آمیخته و ملغمه‌ای از تداخلِ این دو ساحتِ حقوقِ شخصی و اجتماعی پدید آورده که به عنوانِ مانعی واقعی نمی‌توان از آن چشم پوشید!
 
آنچه مهم است نقشِ اراده و اختیارِ بشر (چه زن، چه مرد) در راه توزیع برابر(مساوات) در اجتماع است. مساوات و برابری ربطی به عدالت (تسهیم قدرت به نسبت ظرفیت وجودی) ندارد! در اجتماعیات آنچه بر عهده‌یِ بشر است، مساوات است؛ اما آنچه بر عهده‌یِ فرد است درکِ شخصی و فهمِ عدالت است. این فهم در افراد با هم مغایر است چون توان و وسعتِ وجودیِ انسان‌ها در صحنه‌یِ رقابت اجتماعی برای کسب قدرت با هم برابر نیست و تناقضِ قوانین عرفی و اجتماعی با قواعد و قوانین تعادل فردی با هم تطبیق ندارند!
 
بنابراین تصمیم‌ساز اصلی برای این تطابق قوانین و قواعد تعادل در نهایت خودِ بشر است. بشر ناگزیر است به نسبت فهم و باور خود به این توافق و قرارداداجتماعی دست یابد! اما این قراردادها نمی‌تواند ازلی-ابدی باشد و وابسته به رشدِ امنیت اجتماعی است! حتی دین و مذهب هم از قواعد سرمدی (ازلی-ابدی) سخن نگفته‌اند! احکامِ حقوقی زمانی-مکانی بوده و هیچ مستند و منطق موثق و مدقنِ یقینی در دست نیست که احکام حقوقی و زمان منقضیِ دروانِ رشد و تحول تدریجیِ مناسباتِ برده داری، بر تمامِ زمان‌ها و مکانها و به نسبتِ سهم زن و مرد در قدرتِ اجتماعی، به نحوی مُقَدّر باشد که نتوان در آن شک کرد!
 
این زن و مرد هستند که باید برایِ این برابری و هر نوع مناسبات مورد نیاز خود تلاشی انسانی کنند! زن بدون همراهی و همدلیِ مرد راهی دشوار پیش روی دارد، همچنان که مرد بدونِ زن قادر به استقرارِ تعادل نخواهد شد.
 
این تلاش نیازمند فهم مشترک از موضوعی شخصی و نیز اجتماعی در اجتماعیات است و وابسته به نقش آفرینیِ مؤثر در معادلاتِ سیاسی و اجتماعی. زن و مردِ دوران مدنی، نیازمندند نسبت به درکِ حدودِ آزادی، حقوقِ شخصی و اجتماعی خویش بیش از پیش با هم به مبادلاتِ فکری بپردازند! اما این مهم، محقق نخواهد شد جز آنکه ریشه‌هایِ اقتصادیِ توزیع قدرت در جامعه ( مالکیت و تسلط و مدیریتِ منابع طبیعیِ زمین) با این همدلی، همراه باشند! حقِ مالکیت و سرمایه‌داریِ بی حد و حصر فراتر از سهم انسانها از منابع محدود زمین، مانعی جدی در این راه هستند! تا قدرتِ سرمایه و منابع طبیعی زمین، در دستِ مردان محبوس است همواره زن ابزارِ او خواهد ماند! نکته اینجاست که نظام سرمایه‌داریِ بی حد و حصر، با تسلط بر ابزارِ منکوب‌گرِجنگ و ویرانی و کارخانه‌هایِ اسلحه‌سازی عملا بازی با مظاهرِ قدرت را از تحریک غرایز اصلیِ حیات و زندگی، یعنی نان، مسکن، آزادی و سکس و حسِ رقابت برای سلطه بر منابع قدرت و "داشتن" به جای "بودن" را کنترل میکند تا بتواند با برآورد و بازی با زایشِ انگیزه در افراد، همچنان قواعد بازی را به نفع زورِ برتر مرد رقم زند!
 
اما جامعه‌یِ انسانی برای نیل به جامعه‌ایِ آرمانی همواره در حالِ تلاش خواهد بود! و این تلاش بدونِ علم و معرفت و شناخت و درک و فهم مناسب با شرایط زمان و مکان ممکن نخواهد شد!
به همین دلیل، رسالتِ مرد و زنِ این زمانی، برای نیل به مقامِ انسانی آزاد و صاحب اختیار در  راستایِ رقم زدنِ سرنوشت خویش، چیزی نیست جز مفاهمه و همراهی و همگامی و همدلی. اولین گامِ این مفاهمه، درکِ مشترک از تعادل فردی در اجتماع است. اما مناسباتِ جوامع بشری به دلیل جبرجغرافیایی و توزیعِ ناعادلانه‌یِ ثروت و قدرت در جهان، با هم متفاوت هستند! و راهی نیست جز آنکه همراستا با فعالیتهای بومی، فعالیتهای جهانی برای تغییرات بنیادی در اصول فلسفی در نظام مدیریت جهانی صورت گیرد! منابع طبیعی زمین محدود است و سهم بشر از منابعِ طبیعی زمین برای یک زندگیِ امن و مستقل، برابر نیست! شاید این مساوات ناممکن باشد اما باید برای آن حدی تعیین کرد، چون منابع زمین محدودند و نمیتوان یک صبح چشم باز کرد و مشاهده کرد که تمام جهان در تملک راکفلر و فرزندانش است و تمامِ جهان بصورت مستقیم و غیرمستقیم برده‌ی او هستند!
 
بنا بر اصلِ "آزادیِ رقابت" برایِ "داشتنِ بیشتر"، عقوبتِ امنیتِ بشر، رو به نابرابری و اختلاف طبقاتی بیشتر و تضعیفِ روزافزونِ اخلاق و امنیتِ نسبی برای آزادیِ اختیار و نابودیِ ضعفا و نادارها به نفع اغنیا و داراهاست. چرا باد در زمانی که کشتی کشتی گندم مازاد برای تعدیل اقتصادد ر امریکا به دریا ریخته میشود، خشکسالی در سودان قربانی بگیرد؟ چرا زنان افریقا و آسیا هنوز فزون تر از "بیزنسِ اقتصادی-سیاسیِ غرب" برده‌یِ جنسیِ مردِ زورمدار هستند؟
بنابراین برای رسیدن به مناسبات سالم بین زن و مرد، نیازمند جامعه‌ای سالم  براساسِ آنگونه مناسباتِ حقوقیِ اجتماعی هستیم که انگیزه‌یِ ارزشیِ حرکت و رشد را به جایِ رقابت برایِ داشتنِ بیشتر که متکی بر قدرت فیزیکی و طبیعی است، با رقابت برایِ همیاریِ گروهی و همزیستیِ مسالمت‌آمیز برایِ جبرانِ ناتوانی موروثی و طبیعی، جایگزین کند!
 
به باورم، بدونِ چنین فهم مشترکی و بدون تلاش برای تغییر مبانیِ ارزشیِ انگیزه‌ی حرکت و رشد در جهان و تغییر قوانین حاکم بر سازمان ملل و شورای امنیت، راهی اساسی برای اعتلایِ مقام زن در جامعه و جهان مقدور نخواهد شد؛ و جسته گریخته، حقوقِ روبنایی این به ظاهر برابریِ حقوقِ اجتماعیِ زن و مرد، در گروِ چند کشور پیشرفته و جهان اولی و صاحب قدرت باقی خواهد ماند! چون رشد و حفظِ رفاه و آسایش و امنیت این کشورهای قدرتمند همواره نیازمندِ بقاء مناسباتِ زورگیریِ عقیدتی و فیزیکی و اقتصادی و سیاسی، در جوامع جهان سومی و در حالِ رشد است.
 
جهان بیش از هر زمانی نیازمندِ انسانهایِ اندیشمند و مستقل از قدرتی است که برای چنین اهدافِ متعالی تلاش نمایند!
 
بنابراین اعتلاء مقام زن در جهان امروز بدون درک و فهم فلسفه‌یِ حرکتهایِ زیربنایی و معرفتبار در سطح جهان مقدور نخواهد شد!
 
این تلاش نیازمند توسعه‌یِ چنین تفکری در دو جبهه‌ی بومی و جهانی بصورت هماهنگ است! مثل توسعه‌یِ اقتصادی که بدونِ همگامیِ همزمان و متوازن با توسعه‌یِ اقتصادی، همواره موجبِ فساد و ناکامی است، چنان تلاشی نیز بدون توازنِ توسعه در سطح داخلی و خارجی مقدور نخواهد شد؛ و زن همواره قربانیِ سلطه و زورگیریِ تحمیلیِ مرد به عنوان یک ابزار در راهِ هدفِ کسب قدرت باقی خواهد ماند!
به امید چنان روزی...
 
در صورت اعتراض جامعه ی زنان و مردان به قوانینِ غیرعادلانه‌یِ حاکم بر مناسبات اجتماعی، برای آغازِ این همراهی و همگامی میتوان با درخواست توآمان مردان و زنان برای تغییر قانونِ اساسی به نفعِ حضور برابرِ تمام مردم در قوای سه گانه آغاز کرد! بدون قانونی مناسب تلاشها به ثمر نخواهد نشست! و چنین امری محقق نخواهد شد مگر آنکه در اولین میدان حضور در انتخابات، این درخواست در منظر مسئولین و تاریخ و جهان ثبت شود!
طرح من برای خودم این است:
#‌روزه_انتخاباتی 
تا تغییر قانون اساسی. تحریم انتخابات یعنی عدم بیعت با قانونی که سرمنشاء حذف هر  اراده‌یِ مستقل از ایدئولوژی حکومتی و تبعیض است، وگرنه امید بستن به گزمه‌های ملتزم به این قانون و قادرِ مطلق سرنوشت‌سازش، سرنوشتی جز این که هست ندارد که هر منتخبی با هر شعار غیرپاسخگویی به ملت و ملتزم به یک نفر، جاده صاف‌کنِ تنها تعیین کننده سیاستهای فرهنگی، سیاسی و اقتصادی این نسل و نسلهای بعدی طبق بند یک اصل 110 قانون اساسی است! اگر تعداد درخواست کنندگان بتوان اکثریت مطلق(50 درصد واجدین شرایط+ یک نفر) را کسب کند، عملا سرمنشاء این قوانین ضد زن نیز به همراه سایر قوانین ضدملی از اعتبار خواهد افتاد و شرایط برای تغییر مسالمت جویانه فراهم خواهد شد. برای امید به چنان روزی باید در چنین روزی تنها عمل کرد که از شعار و فعالیتهای جسته گریخته تره‌ای برای هیچ ذیحقی خرد نخواهد شد!
 
در چنین روزی و در تمام روزهای پیش روی، مبارک باد روز زن و این زایش بر زنان و مردان. که راه سلامت و سعادت و رشد و آزادگیِ مردان از ارتقاء حقوقِ زنان باز و باروَر می‌شود! وگرنه مرد همواره در این حقارتِ زورگیرانه باقی خواهد ماند و به نسبت قدرت خویش زن را نیز بیمار و زخمی و ستمدیده و ستمگر بر خویش خواهد کرد! این رابطه دو سویه است و بدونِ همدلی و همراهی مقدور نیست: "رشد و سعادت من، در رشد سعادت توست!"
 
اینکه با استقرار حقوقِ برابر زن و مرد در اجتماعیات و سیاست و اقتصاد، جامعه دین و ایمانش را از دست خواهد داد و یا به فساد در خواهد افتاد، یک ترفند زورگیرانه و مردسالارانه برای حفظِ قدرتِ موروثی است که نظر به تصرفِ منابعِ طبیعی و انسانی دارد! که: حاکم سرنوشت هر فرد خودش است نه دیگری. کسیکه نتواند به اصلِ حضور برابر نوع انسان در تعیین سرنوشت خودش در وضع قوانین انسانی، احترام بگذارد و در راه عملی کردن آن بکوشد، در وهله‌یِ نخست شخصیت و تعقل و باورِ خود را تحقیر کرده است! چه آنکه، همواره: از کوزه همان برون تراود که دراوست! و اگر آحاد ملت در هر لحظه، برای تعیین سرنوشت خویش آزاد باشند و ضمنا باوری راسخ داشته باشند، طبیعی است که برآیندِ اراده‌یِ راسخِ ایشان حاکم خواهد شد! ترس از حضور برابر زن و مرد مستقل از ایدئولوژی حکومتی در مدیریت جامعه، ترس از سستیِ ایمان خویش و نداشتن پایگاه اجتماعی خویش است و عیان کردن دروغی پیوسته که مردم این را میخواهند نه آن را. این باید درعمل اثبات شود نه با شعارهای مُرده‌ی دیروزی...که: زندگی با مردان و زنانِ مرده زاینده و زایا نخواهد بود!
"
روز زن" بر زنان و مردانِ آزاده مبارک باد!
خیام ابراهیمی
18
اسفند 1395
8
مارس 2017 (روز جهانی زن)
#زن #زنان #هشت‌مارس #روز_زن

راه


راه
==
در این همراهی 
یـــا جاماندیم‌و گم‌شدیم
یـــا پیش‌افتادیم‌و گم‌کردیم‌و کـَـم‌شدیم؛
همگام نبودیم!
"مصلحت" دروغِ یک "میان‌بُر"، مَکرِ یک "کوره‌راه" نبود!
مصلحت راه راستی بود
که به غـــارِ کاخ و کوخی ختم نمی‌شد؛
مصلحت خودِ راه بود
که به امنیتِ آن کافر بودیم؛
وادیِ ایمن "همدلی" بود!
ایمان نداشتیم به مهرورزیِ خورشید و
مـــاه و زمینی بودیم فقیرِ مهر؛
فروزان نبودیم در نگاه
یکی بی هوا و هوس
یکی در هوا و هوس...
از مَـــدار بیرون زدیم و
در اولین جاذبه
چون شهابی
خشکیدیم و سوختیم.
حالیا غریبیم و غیرخودی
در خاکی که از آنِ ما نیست
چون سنگِ خارایِ آسمانی
که دستانِ کودکی را زخم می‌کند
در کوره‌راهی
که راه نیست و 
راه هست
اگر...ایمان آوریم؛
که خورشید بیرونِ ماست
و در این تاریکیِ شب
سهمِ ما از نـــــور
در دیگری است! 
آه اِی آفتابِ روزهایِ در راه ...!
به گام‌هایِ زخمی و فقیرِمــــان بِتابان توانِ شب زنده‌داری را
بر بالینِ هذیانِ تب‌آلــــودِ "همراهی" که از ما سبقت گرفت 
به پیشوایی و پیشگامی"!
بر فراز قله
تنها
بر زخمِ تن‌ها.
خیام ابراهیمی
16 اسفند  1395

LikeShow more reactions
Comment

Sunday, March 5, 2017

فروشنده



"
فروشنده" در فروشگاهِ دوغآبعلی
==========
برگِ سبزی به ابوبکر بغدادی، و فریب‌خوردگانِ زورگیرَش:
در بطریِ این دوغ چه معجونی است که بدان مؤمنی؟
گـــــاه که در دوغِ این بطری، تنها اثری از بُـز است و علف و بشر!
فرموده‌ای:
"
سه راه داری:
یا ایمان می‌آوری به این معجون؛
یا جلایِ وطن می‌کنی؛
یا خودت را می‌کشی!"
این تمامیِ معرفت به دوغآبِ خدایِ توست!
می‌گویم: پیش‌ِ رویم، یکی راهِ مستقیم بیش نمی‌بینم:
که تسلیم شوم به نبض‌هایِ رگِ گردنم
و خود باشم.
تسلیم نمی‌شوم به مکرِ عقلِ تو!
گـــــــاه که انتظارِ یک منتظِر، منتظَر نیست
تنها می‌توان نظاره کرد به منظره در مهلتِ نَظَر
که ناظر منم به اِنظارِ تو در اَنظارِ رجاله‌ها!
شکست خورده‌ای از اربابِ خویش‌و این روزها به کـــــوه پناه برده‌ای از شَرّ خویش
به غاری که از آن زاده شدی یک شب از نطفه‌یِ آتش و خونِ بی چرا!
 
مشکل از نقطه‌هایِ جعلیِ بی چون‌وچرایِ توست که در پایانِ گزاره‌هایِ بی‌فعل و فاعل می‌نهی به القاءِ جمله!
صدقِ ابلیس را باور می‌کنم به وعده و... نفاقِ تو را نیز!
ایمانِ تو دستکاری شده ابوبکر و تو خالقِ آنچه می‌فروشی نیستی!
شاید به تهدید، شاید به تمکین، شاید... چه بدانم؟!
شاید گروگانی و گروگان‌گیری کسبِ توست و از این رو ما هم گروگانیم؟!
و یا شاید چیزخورَت کرده‌ باشند به دوغی و ما نمی‌دانیم!
دروغ بس، فروشنده!
قیافه‌یِ تقدس نگیر ازاین فروشِ زورکی
"
صنعتِ دریدن"، هنر نیست!
"
چه" دورِ افتخارِ شادی؟ "چه" لبخندی‌و... "چه" بود و نبودی؟... "چه" بادی؟
که از مکرِ ابلیس ایمان نمی‌زاید از این دوغ‌آب‌علی!
نشاطی در این دوغِ گـــازدارِ رُعب‌آور نیست
که آشوب کرده معده را در جنونِ امنیتِ خویش!
 
تو تصمیمِ خود را در کارگاهِ دخمه ساخته‌ای‌و تعویذ کرده‌ای و فروخته‌ای به کارخانه‌دار و پودر کرده‌ و ریخته‌ در این دوغِ مشکوکِ درونِ قطارِ بطری‌هایی که عصاره‌یِ کتاب نمی‌شود در این بقالیِ کتابها بر کولِ حمارِ غرقه در سدهایِ آبِ لوله‌کشی!
که آب، آبِ چــــاه بود و عرقِ جبین،
وقتی ابرهایِ آسمان قهر کرده باشند با زمین.
در دست گرفته‌ای پرچمِ رسالتی در عراق و شام
به چالشِ جهاد در میانِ دو پایِ زیرِ شکمی پربــــــاد
شغلِ تو فروشِ بـــاد است به حروفِ سستِ برگ‌هایِ پاییزی
و دِرو کردنِ توفان از دلِ آشوبِ "فلسفه‌یِ دَربدَری" در آغاز فصلی سرد!
با کوک زدنِ حروفِ زربفت بر کربـــاسِ کفنِ اختیار
به قصه‌هایِ آن کتاب که از زبان برون ریخت به آزادی و
هنوز قرطاسِ* قدرتِ بی‌نشانِ فردایِ این گـــورِ زنده نبود هنگام نزول... اما کتاب بود!
"
کتاب" نه آن بود در گوشِ خرگوش و... نه این که تو می‌خوانی از لوح و کاغذ در سوراخِ موش!
بیهوده مصلوب کرده‌ای گورستان را!
(
حاشیه‌ای بر جلدِ سی‌وهشتمِ تفسیرِ حکمتِ عاروقِ اشراقیِ دوغِ آبعلیِ ولایتِ سفلی):
یا ایهالمنافقون... حَوّل حالِنا اِلی اَحسنِ الحال!
کرم‌هایِ گرسنه به جانِ نانی در افتاده‌اند
که ربوده‌اند از تنورِ اعتمادِ یتیمی که ربوده‌ای به افتخار و
می‌پاشی خاکسترش را بر سفره‌یِ هفت‌سینِ سرخِ در راه
عید در راه است و بازگشتی نیست به اصلِ فطرتِ پاکِ آلوده به ترس
می‌ترسانی از زخمِ خنجری که پی‌درپی فرو می‌کنی بر قلبِ اختیاری که با نبضِ تو نمی‌تپد!
به کجا رسیده‌ای اِی ترسیده که اینگونه سنگ شده‌ای؟
چون سنگِ مطهری که از سجاده برداشته و به‌سویِ تو پرتاب می‌کنم شب و روز و نمی‌شکنی
تو جان‌سختی به مهلتِ تقدیرِ یک سناریو
چون سگِ سرمازده که سربازِ سیه‌بختِ سپاهِ سی‌ساله‌یِ جیبِ گشادِ سرداریِ توست!
از سیستان تا سوسنگرد و سوریه این سرداری بر تن سوارانِ سازوکارِ توست!
ای سردارِ سوله‌هایِ کشتِ ایمان با بطریِ سودایِ سَروَری!
پینه بست پیشانیِ ابلیس از عبادت و
هـــارتَر می‌شوی هر دَم و... کر و کور و بور و بی‌خبرتر از پیش گویـــا
از بی‌پناهیِ دخترانِ خونینِ خدا زیرِ پلِ ولایتِ خویش بی‌خواب و خور نمی‌شوی
در ساعتی که عقرب‌هایش گردِ شعله‌های تو زبانه می‌کشند و می‌چرخند به نیش بر خویش
به تب و تاب و رقصِ کوبه‌هایِ آونگی از چپ و راست.
 
سنگِ خارا شده‌ای و نمی‌شکنی و می‌خراشی خوابِ سنگسار را در بیداری و تسلیم نمی‌شود مؤمن به تبلیغِ بـــوقِ سُرنایِ بی‌بلاغتِ تو همچنان!
دلالان و کاسبانِ زَر با زور
رُژِ گلِ‌ سوسن و سوریِ فروشنده‌ها را مالیده‌اند بر پیشانی و
می‌فروشد قـــرار را به خریدار، پدری از چنته‌یِ فرار
و می‌خَرَد امنیت را از فروشنده، مادری بهرِ فرار
می‌فروشد داشته را و می‌خَرَد داشته را و هر بار
چیزی کم می‌شود از داشتنِ بودن
بودن یا داشتن؟
مسئله این است!
...
پاسخِ دَلوِ چاه تــــا شیرِ آبِ مسموم و شیرِ گـــازِ اتاقِ استیجاریِ هدایت از پاریس تا ناکجا... یکی است:
داشتن برایِ فروختن... فروختن برای داشتن
در جنگِ ایمان به خنجرِ شرق در پوشَکِ بی‌اختیاریِ موش‌ها، یا ایمان به موشکِ اختیارِ غرب
قبایِ انسان پاره شده بین دزدانِ مقدسِ اختیار و
 
لایِ اخبارِ بی‌خبرانِ مرده از منطقِ چاپِ سی و هشتمِ مجموعه‌یِ تفسیرِ عاروقِ معنویِ زورگیرانِ لاجانِ ایمان به تزویرِ پشتِ دخمه‌ها
و جایزه‌ها رنگ باخته‌اند در جدالِ اصلِ رقابتِ قدرت و هنر
"
انسان برای هنر"؟ و یا "هنر برای انسان"؟
مسئله این است!
...
آبرویِ بر بادرفته‌یِ نـــدار زیرِ تختِ دارا سیری چند؟
 
که آبرویِ مؤمن به خنجر، هنوز در گروِ ایمان به عاروقِ دوغِ آبعلی به دروغِ یک بز است که به جایِ علف، کاغذ جویده!
یکی یا چهارتا؟
و یا چهل کاندوم* میانِ قرص‌هایِ قلبِ بیمار از نمازِ یک پیاز در روغنِ داغ
با رنگِ طلایی میانِ توت فرنگی‌هایِ وحشیِ صد باغِ سوخته
که لایِ دفترچه‌یِ بیمه‌یِ نیازِ منقضی، به چند هورتِ بیشتر از چایِ قند پهلو
سکته می‌کند از شدتِ فشارِ قبضِ آبِ درونِ لوله‌هایِ اخته و بسطِ دلارِ دردِ هویتِ بی‌اعتبار
 
از رونماییِ لذتِ خیانت و عشقِ کتمان‌شده از حیوانِ هــار... هار هار گریه کن با شورِ این نوحه‌ که با عربده گریه می چلاند از چشمِ کــور...شورِ شور!
که "خیانت" عقوبتِ دروغی مقدس بود!
به دینِ نانِ دونی که تو ربودی از خوشه‌یِ آفتابِ صدقم در سایه روشنِ مصلحت!
یا ایهالذینَ آمَنو آمِنو!
ای کسانی که به سنّتِ دیروز ایمان آوردید، ایمان بیاورید به مدرنیته‌یِ فردا!
و تو ایمان آوردی به باطریِ درونِ قلب!
به تکوینِ دینِ یکی بُت در شمال و جنوب و شرق و غربِ قومِ سرگردان
نه به تکرار... بل به اجبار
از این ستون تا آن ستون
که: "دیوثی" ورایِ مرتبه‌یِ خیانتِ پیری است به وفایِ به‌عهدِ نانِ سنگکِ داغِ اشتهاآوری که سال‌هاست بیات شده در آلبومِ جوانیِ حوری و غلمانِ تاریخِ یکبار مصرفِ افتخار به معرفتِ نداشته!
داشته؟!... یا نداشته؟
مسئله این است!
...
 
چه فرقی می‌کند برایِ "افتخارِ فخری"؟ وقتی "مفتخر" خریدارِ عَرعَرِ خری است با پالونِ شکلاتی و یا اُخرایی؟!
حالا جوانانِ داعش به مرتبه‌یِ دیوثی صعود کرده‌اند در منطقِ سابقون در جهادالنکاح
به صف بایستید ای گرسنگانِ ناگزیر!
تا پایانِ اَجَلِ اداری، ساعتِ همه‌یِ منتظران فراخواهد رسید به تمکین‌!
رنگِ ژتون‌ها تقدیرِ شماست در سکه‌هایِ تنبانِ سرداری!‌... سرخ و سپید و سبز
لازم و کافی...
نهراسید از عقوبت... عدالت قائم است!
 
ملیحه نمک دارد و به یُمنِ منطقِ جهادِ اکبر، "زهدان" ندارد اِی زاهدانِ مُـقَـرّب!... نهراسید از عقوبتِ نسل!
السابقون السابقون أولئك المقربون...
 
و سبقت می‌گیرند در رقابتِ زر و زورِ باور به قدرتِ لایزالِ دینامیتِ پر شده در سیگاریِ موبایلِ انتحاریِ شارژ شده از باطریِ "ری او واک" و حقِ برترِ تکنولوژیک
ویژه‌خوارانِ ایمان به داشتن و میراثِ آناتومیِ قدرتِ عَصَبِ باور به آبائنا*
معجزه می‌کنند چون تُفِ سربالا‌
به بارانِ اسیدیِ باریده از "زورگیریِ نگاهِ بی ما"
که قابلِ فهم می‌کند آدم‌فروشی را
و شرف دارد پروازِ آزادِ تن‌فروشِ گورخوابی
که از جانِ خویش خون می‌کشد، نه از نفتِ چراغِ یتیمانِ بی کتاب.
خامــــــــوش‌کن شمع بیت‌المال را وقتِ هوس!
افتخار به خیالی که بال می‌زند گردِ عسل با دو چشمِ سُرمه‌کشیده‌ از پشتِ قفس چون مگس
وَ بـــــاد می‌کند درونِ لانه‌یِ لاستیکیِ موش و کنام نمی‌شود چون بالونی در هوایِ تو
انفجار یک منزجر از عشق؟ یا انزجار یک منفجر از عشق؟
مسئله این است!
...
چه فرقی می‌کند بعد از مرگِ مختاری پیش از خونخواهی؟
که مسخ نشد چون موش‌و... منفجر شد در میدانِ شهر "انسان"
وقتی مختار خیس می‌شود از بی اختیاریِ ادراری که صادق است با خویش و از ترسِ ایمان به درنده واریز می‌شود بر زمینِ غصبیِ زندانی که آبریزگاهِ باطل است!
خنده ندارد جانور! چه بسا این عقوبتِ تو باشد!
مافیهای دنیایِ سیسیلی، دربِ خروج ندارد! از پنجره بگریز!
دچار سوءِ تفاهم شو و جانی بگیر از جاندار ای جانور
افتخار کن!
که "اختیار" بلوزِ این زندانیِ دریده شده‌ است، گاه ایمان به باور
که هر تار و پودش سازی می‌زند روی بندِ رختِ ایمانِ تو در بـــاد
وحدتی نیست میان تجزیه و ترکیبِ پنبه‌هایِ تنیده‌ از دلِ تاریخ
"
مردِ پاانداز" در قامتِ خدا
در برجِ طلایِ لاکچری، یا رویِ زیلویِ مرتاضیِ یک کـــاخ فتح شده بر کوخ نمی‌گنجد
بی بمب و خنجر
که دیوث، مؤمنِ مچاله شده‌ی پفیوزی است که می‌خواهد انسان بماند و
پف می‌کند چون یوزِ پیری به تصرفِ عدوانیِ ایمان به کفتار!
بیهوده خود را مؤمن پنداشته‌ای بین چرخ نخ‌ریسیِ آن زن یهودی و کارخانه‌هایِ پارچه‌بافی
تو مخاطبِ آیه‌هایِ این کتابِ نانوشته هنگامِ نزولِ حرف نیستی!
فروشنده جان می‌کند در قبایِ تو!
فروشنده جان می‌کند در عبایِ تو، ای ابوبکر بغدادیِ ماقبلِ اولی!
درونِ بطریِ نوشابه‌ی کوکا، کک نیست! خونِ من است در هیئتِ نفت در شام و عراق
نفتی که بی اذنِ من می‌فروشد این دزدِ اعتماد به آن دزدِ اعتمادِ و اختیار
چرا کافر نمی‌شود با "نصر بالرعب" هیچ مؤمنی؟
و چرا مؤمن می‌شود با "نصر بالرعب" هر کافری؟
اقتخار دروغی است!
مثل یـــوز لاغری پُف کرده
بازجویِ دیوثِ زندانِ ابوغریب در زندانِ زنانِ قرچکِ ورامین چه می‌کند میانِ خواب من؟
در قامتِ یک دون‌کیشوت افتاده به فتحِ سرزمینِ عشق
که مرا ابلوموف کرده در این رویشِ برج‌هایِ عاج بابلی درونِ لانه‌ها‌یِ موشِ مصلحت‌و
ایمان به دلار سبزِ زاینده، جایِ درختِ خشک و خودروُیِ ایمان به دروغ.
کوپن ایمان می‌فروشی قطره قطره از خون من در شام ولبنان‌و
قطره قطره می‌چکم از هستیِ حیاتِ انسانیِ حیوان
میان چاردیوار ایمان تو به کفر من
به قائد اعظمی که می‌خرد دروغ و می‌فروشد دروغ
به شاگردان نابالغ پیش‌دبستانیِ عَمَلی
به مالش‌آموزانِ بندگی برایِ شاگرد اولی
برایِ آب و نان و تناسل و ثبتِ عشق در دفترِ ثبت اسنادِ ازدواجِ تو
من مسلمانِ تو نیستم، حضرتِ آقا!
من مسلمانِ تو نیستم، ای ابوبکر بغدایِ سرمدی!
پیله‌ورِ زندانِ کفر تواَم به ایمانِ خویش و
نمی‌فروشم ناموسِ تو را به کس ای دیوث!
نه بر تواَم، نه با تو!
و تزریق نمی‌کنم خونِ سگ را با سرنگِ حکم تو در رگِ فرزندانِ خویش
بی خانه و بی خانواده
رگ گردنم را زده‌ای با نشتر دینِ دونِ قرطاسی که کتاب نبود!
تیری می‌چکانم در طنابِ عصب گردِ گلو
تا قطره‌ای شتک زند بر رگِ غیرتِ عقیم
زنازاده بی تقصیر است اما
زنازاده‌گی، حرامخواریِ اختیاری است!
فروشنده نمی‌شوم دوغِ تو را
ای دیوثِ سیاستِ بردگی، ای حرام لقمه!
که خون رگ تو از لقمه‌یِ یتیمان خشکیده
بر لباسِ ایمان به ابلیسِ مست از شهوتِ تصرف و سلطه و مهلت.
دروغ بس، فروشنده!
با کوکِ حروف بر کرباسِ کفنِ اختیار
آن کتاب که از زبان برون ریخت
هنوز قرطاسِ قدرتِ بی‌نشانِ فردای اینِ گـــورِ کور نبود
کتاب این نیست و آن نیز نبود!
بیهوده مصلوب کرده‌ای گورستان را
در نفس‌هایِ زنده‌یِ فرصت!
دامن بر کش از این جنون
که کسی نفس می‌کشد در خلیفه‌یِ هر سلول و
در رگِ انسان!
حیاتِ من را به من نفروش و
بادآورده را به بــــاد بســـپـار
پیش از آن‌که تو را با خود ببرد توفان!
این عَلَم در دستِ چپِ کین است!
ابلیسِ تو خداست؟ یا خدایِ تو ابلیس؟
مسئله این است!
خیام ابراهیمی
12
اسفند 1395
----------------
پی‌نوشت:1- این سفرنامه مخاطب خاص دارد! بابتِ کاربرد واژه‌های ناآشنا، از دوستانم پوزش می‌خواهم.
*
قرطاس= چیزی شبیهِ کاغذ به زبانِ ابوبکر بغدادی
*
آبائنا= پدرانِ ما
 *
قرآن سالها بعد از نزول، به سعیِ انسان بر قرطاس ثبت شد و شکلِ کتابِ امروزی گرفت! برای فهمِ معنایِ "کتاب" هنگام نزولِ آیات از طریقِ زبان دقت لازم است.2- کاندوم= در فیلم فروشنده فرهادی، دوستان اگر به کیسه‌ی نایلونی شاملِ دفترچه بیمه‌، قرصهای قلب در دستان پیرمرد متجاوز در انتهایِ فیلم دقت کرده باشند، یک کاندوم هم درونِ آن بود!3- عکس تزئینی است و ربطی به این نوشته ندارد.

LikeShow more reactions
Comment

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...