Sunday, August 6, 2017

ژنِ خودکشی و نارنجک

ژنِ خودکشی و نارنجک
***
در آغــــــــوش مَگیر مَرا
اِی ژِنِ بَرتر و شــاد
در وصالِ بیعتِ تلخ و خیانتِ شیریـــن
با چاقویِ ضامن‌دارِ تدبیـــــر در پشتِ فرهاد،
از من فاصله بگیــــر!
که ضامنِ نارنجکِ این قلبِ پر بُـــغض
همواره می‌رقصد همچو شعله‌ای
میانِ نبضِ فروخورده‌یِ یکی مشت.
به نارنجکِ بی‌ضامنِ من نزدیک مَشو
و چون گذشته به بصیرتی پنهان
مرا از دوردَست‌ها بکش!
تا درد و خلسه‌یِ این مقاربتِ فریب
قلبمان را هزار تکه نکند!
که جنگل را هزار پیله کرده‌ای در پیله‌یِ خویش و
در داغ و دامِ پینه‌یِ مایه‌دار و بلندِ پیشانیِ هر رهزنی
راهی نیست زِ هیــچ روزنی.
براستی این همه درخت را
چگونه جای داده‌ای در ارزنی؟!
ای شـــاه‌دزدِ بازارِ آزادِ رقابتِ گم‌راهی
در انحصارِ بی‌خانمانی
اِی پیله‌ورِ دستارِ ابریشمینِ سلطانی
-در تجارتِ حجره‌هایِ مکاره در بسترِ سخت و نرم-
که هر تـــارِ تنیده در پـــودِ پرچمِ نجات
به دستِ جاسوسانِ دوجانبه در گرمابه‌یِ این‌سوی و گلستانِ آن‌ســو
اشارتی است به فاصله و... وَلاتجسسو!
و اشاره‌ای است فله‌ای
به پروازِ مدفــونِ پروانه‌ها به کرم‌چاله‌ای.
در آغوشمان مَـشـو پَرپَر، سالار!
که ضامنِ قلبِ پریشِ این آهویِ عاصی
در رگِ گردنِ ما می‌تپد
میانِ مشتِ همچو منی!
به من لبخند نزن اِی روحِ استعمار
ای اُسوه‌یِ مکر و کمین و ظرافتِ شکار!
...
آی اِی رفیقِ نیمه راه
اِی تنهاخور، اِی ژنِ مرغوب!
شـــــــهر در امن و امان است
بر لاشه‌هایِ ژنِ مغبونِ این فتنه‌بازیِ دون
از سوراخِ کــورِ مـــوش، لحظه‌ای بزن بیرون!
بـــاز لوطیِ این دخمه‌یِ تصمیمِ تجارتِ رأی و سحرِ افعیِ نگاه
مارهایِ هفت‌خطِ سپید و سیاهِ آسمانِ آبی را
با سرخ و زرد کرده جفت تا سبز و بنفش
و از چپ و راستِ دو کتفِ خویش، کرده کیش و
درونِ صندوقِ محکومِ پار و پیرار، کرده پیـــر
مرا در آغوش مگیر!
که یـــادِ آسمانِ بالایِ برجِ بلندِ آزادی
در ذهنِ گنجشکانِ تماشا
به گلویِ دو سه مــارِ غاشیه، بدجـــور کرده گیر.
جفت جفت چشمِ گنجشک‌... لایِ شاخ و برگ‌ِ واقعه...
جفت جفت چشمِ آهوانِ زخمیِ دشت... گردِ معرکه:
"آن جوانمرد کیست که آبِ لوچه‌یِ دشتِ اول را، بریزد به جافِ صندوقِ مُرشِد؟
خیمه‌شب‌باز، جـــار زد:
لاتِ لوطی باش و دشتِ اوّل را به نقشِ خود بینداز در این پرده‌یِ پاره‌یِ "تـَکـــرار"
تا که یک پنی، یک سنت، یک پولِ سیاه زِ کفِ رهگذری
بگذارد در شکافِ قُلّکِ تمکینِ این بچه مرشدِ هرز و... بگذرد..."
گرم کن! شورِ این نمایشِ شَرّ را
به چشمِ هماره تحریک و شرورانِ این قومِ سرگردان
از تماشایِ لبخندِ چشمِ جوانمرگان،
بزن بیرون، اِی جوان‌مردِ بی‌عبرتِ دوران!
همچو یــــوزانِ پیرِ پُف‌کرده بر قدرتِ پفیوزانِ لاف و لحاف
لابه‌لایِ رقص و نرمشِ کرم‌هایِ خزنده‌یِ زفاف
بَر جـــامِ پرخونِ کاسه‌یِ چشمِ بی‌جانِ شیری بی یال و دم در قفس
آی اِی خلیـــل‌عقابِ* هر چه سیرکِ دوره گردِ بصیرتِ دام و هوس!
آیا تدبیرِ بازوانِ یک سربـــاز
زنجیرِ صدپاره‌یِ امیــــد را زِ هم خواهد گسست، بـــاز؟
نقشِ تو آن است‌ رویِ حوض و قالی و دار...
نقشِ تماشاگرانِ بازی، رفــویِ نگاه، پایِ کار!
بلیط‌ها بــاز فروش خواهند رفت
در این سردرگمیِ کِسِل شنبه‌هایِ تعطیلِ قـــومِ جهود
که ماهی گرفته‌اند عمری به دامِ حوضِ سلطانی از نیـــل تا فــرات
به روزِ امنی که کار و کاسبی حرام است!
در زنجیره‌یِ عمرِ یک حادثه،
در فرصتِ یک درجازدنِ شوق، در رقابتِ یک پشتک و وارو
این رسمِ تاریخِ مماتِ از هم گسسته‌یِ پیله‌هاست
تـا تـار و پودِ دستارِ ابریشمینِ بَــزّازانِ حُــکم!
آی اِی گوشتِ برادرِ مرده‌خوار، اِی ژنِ مرغوبِ اعتبـار!
پیش از قسمِ حضرتِ‌عباسِ خانعمو
پس از اعتماد به تارِ سیبیلِ دایی‌جانِ بی‌پشم و مـو
نظر کن:
که مستقل مردنِ یک ژنِ معیوب، تاوانی دارد در سیاحتِ شرق تا غرب
آی اِی ژنِ زندگی! اِی ژنِ غالب بر گرسنگی!
زرنگ تویی به همراهی
ای ژِن برتر، رفیقِ بی‌کلَک، بی‌دریغ...
اِی یــارِ غـــارِ ژن‌هایِ معیوب به هم‌بالیِ بال‌شکستگان
به صید مهر از هفت آسمانِ درونِ یک پیله
بی خیالِ آسمانِ بلندِ بالایِ برجِ درازِ آزادی
برج بابل... برجِ ناقابلِ فرعونی به جستجویِ خدا
جستجویِ دخترکانِ مقاومتی، در اقتصادِ صادراتی و مقاربتی
کنارِ استخرِ روبازِ پنت‌هاوسِ بــرجِ لَـــوَندِ آس و پاسی!
فروشِ کالایِ لوکسِ مردمی سالار
به کامِ سالاریِ ژنیِ توپ و پالوده چو مــاهِ شب چارده
تابیده بر جرمِ تاریکِ سرزمین‌هایِ غصبیِ
با شمایم اِی ژن‌ِ پلیس‌هایِ خوب و بد! اِی ژن‌ِ معیوبِ واداده‌یِ دوسرسوخت!
بدونِ لابی آیا کسی صدایت را خواهد شنید؟
که ژنِ مرغوب، به زورِ بختِ ارث به توانِ خنجر و زهر
معنایِ لابیِ فرشتگانِ نجات را خوب کاسب است!
و هیچ لابیِ اهورایی برتر از ژنِ معیوبِ عروج نیست.
ای ژنِ مرثیه‌هایِ پـــوک نرمش، به نـــازِ میراث!
آنان که وارثِ تریبونی بر استخوان‌هایِ خاک‌شده در خاورانند
باید این معنا را "به‌سادگی" دریافته باشند
در آرامگاهِ خصوصیِ قطعه‌یِ هنرمندانِ فاخرِ بهشتِ زهرا!
تو حتی در حوالیِ اهلِ قبور
تریبونی نخواهی داشت، بدونِ لابیِ مزین به تذهیبِ بلندگویِ دروغ!
مذهبت را شکر لامذهبِ رستگار!
... بگو به گزمه‌هایِ بـزمِ توفیق
روشنفکری اگر، یــا که تاریک
کوسه‌ای یا فراخ به ریشِ پرفسوری نابغه، یا انبوه
سیبیلِ کلفتِ رفاقت را تراشیده‌ای اگر به استقلالِ ریشِ برادری، یا سه‌تیغه،
خطِ ریشِ چَپَت اگر کلفت و متصل است از زیرِ لوله‌یِ گلو به بناگوشِ راست
خوب باید بدانی:
که "به‌سادگی" یعنی:
بتوانی له کنی زیر پا مور و ملخی
و ککت نگزد از صدایِ ترکیدنِ سوسکی
و پامالِ تلاشِ موری از جنازه کشی و مرده‌خوری
که با تو مبایعه نکرده بیعت را به نفقه‌یِ سـرِ ماه...
باید به دم و بازدم از هوایِ ماشین‌دودی به بهایِ ریزگردها
آب زمزم بدَوَد زیرِ پوستت تا هدایت نشوی در پاریس
با بغضِ مایوسِ گلی پژمرده
در باغچه‌یِ صاحبخانه‌یِ مفقودی در خوابِ مصنوعی
که با خبر مرگش
اثبات نمی‌شود زیر پـا ترکیده یا تراکنده خود را
مچاله چون جنینِ ژنی علیل در پیله‌یِ سرنوشتِ لزجِ تو
از درایتِ رأیِ اساتیدِ پیله‌وری که رسالتشان
دزدیدنِ مالیات از حقِ عائله‌مندی از حقوقِ بازنشستگی است!
و بر کرسی‌هایِ امنیتِ اندیشه‌ در پُرزِ ریشه
"رساله" صنعت می‌کنند قطار قطار به مقصدِ نیتِ قار قار
در معرفت به لذتِ نانِ شیرمال بعد از ربودنِ پنیر
و هیچگاه در سر چهارراهِ سرنوشت
گلِ پژمرده‌ای نمی‌خرند از دخترکیِ چرک!
واقع‌بینی این است در آرمانشهرِ نقدِ تو
شیره بمال با شعرِ حلالِ زوال
به نان تستِ اَدَب، در کافی شاپِ فرزانه‌گی... به سه ریال!
به کرنشِ دانشجویانِ زلال‌تر از آبِ مسمومِ سدهایِ هزار فامیلِ سازندگی!
جایت نرم! انگشتانِ پینه‌بسته‌یِ نرمت لایِ پای یخزده گرم!
خانمانِ چهار خانم و یک آقایِ قبیله‌اَت، بی‌شرم!
شعرم را زیر لحافِ پَـــرِ استخاره‌اَت ببر استاد!
رویِ زیلویِ خونینِ احتضار و زخم و شعرِ ضُماد:
گــــورِ پدرِ گورخوابی که در شعرِ تو نان نشود بالایِ منبر.
خود را به خودکارِ بیکِ اصلِ حضرتِ والایِ جنوبِ لندن بمال!
از امید به واژه‌هایِ واقعی بنال...
دم بده به مبانیِ دانشِ اندیشه یک گرگ در زوزه‌یِ صدو یازده شغال
تا فراموش کنی نگاهِ دمیده از خاکِ مُرده را
با سودِ سهامت از شرکتِ آسفالتِ ســرد بر خاکِ گرمِ مبارزه.
بغضِ تاریخیِ یک نارنجکم رفیقِ نیمه‌راه!
آقایِ آقایان!
جوانمرگِ زوالِ عقلِ پیر تواَم اِی بند یکِ اصلِ قانونیِ سرنوشت!
"قانون،قانون" قد قدِ مرغ‌های مرغداریِ مراسمِ سان است
که به جایِ برچیدنِ دان از دام، جان می‌خورند دو تا یکی در کام!
جهنمی به پا کرده‌ای اِی خیالِ واقع‌بینانه‌یِ بهشتِ دون!
چهره در چهره‌یِ فکورِ دستِ‌هَوَنگی‌اَم در هونگ
ای شادیِ نشخوارِ هوشِ دریدن، ای عزیزِ ملنگ!
زیر هشتی‌هایِ فرهنگِ سانتیمانتالِ تخمِ چپِ نئولیبرالی‌اَت
زبانِ لال به زبانِ سُنّتِ تفخیذ هم بمال ای رفیـــق زِ روزنِ یک نظر حلال
و به ولی‌نعمتِ سرخودِ سرخورِ مــالِ پرولتاریایِ یتیم رأی بده،
به مصلحتِ واقعیتِ وجودیِ رَمّالِ وَبــال و رزقِ حلال ... و باز دو تا یکی بشمار:
یک ریال و دو دینار... به عبارتِ صد دلار و دویست روبل!
هـــوار شده‌ای بر تولیدِ هسته‌ایِ دلالانِ جنازه‌یِ کار در مزار
آوار بر سرِ منطقِ صفر و یکِ ارزنی ایمان به کلکسیونِ افتخار
تئوریزه کن کسبِ حلالِ تولید صنعتی را به شعر منظمِ پیش‌فنگِ اختیار
چشم در بصیرتِ رگبارِ لوله‌یِ تفنگ
در دورِ سماعیِ عبث به گردِ خویش بپیچان
ابریشمِ بورژوازیِ را بر دردِ غیبتِ کبرایِ پاکِ یک تکه نــان
از صبحِ ناصادقِ شنبه‌ی تو، تا عصرِ کثیفِ جمعه‌هایِ من و انتظارِ او
میانِ گرهِ پاپیونِ ترسِ زاهدانِ لاکچری از عجزِ رفیق
از مناجاتِ روبهان
به درگــــــاهِ شغال‌
دستم از موشِ موذیِ عظما کوتاه
که بر گربه‌هایِ بی‌چنگ و دندانِ ملوس حق حضانت دارد
و لیسیدنِ لذتِ بلندِ مباح را عقوبت می‌کند
به مردمسالاریِ سالاری بی‌رفیقِ شفیق
بر توده‌یِ توده‌هایِ عهدِ عتیق!
...
آهوان جوان به یــــاد ندارند، اما
روزی، روزگاری
که گورکن‌ها ناخن می‌کشیدند از انگشتِ اشاره
و هیچ کسِ ناکسی، از بی کسیِ نمی‌ترسید!
خودکشی رسمِ مقدسی نبود!
از نقشِ خودم در آینه‌یِ مقعر و مشبکِ تو بیزارم!
از این کرم واره‌گیِ رقصان بر تنِ ملخ‌ها
در انتظار جنازه‌هایِ پاره پاره
و افتخار به دریدن و دیگرکشی
در جورچینِ دروغِ مقدسِ زِ گهواره تا گـــورِ رَجّاله‌‌گی
اِی شهیدِ صراط مستقیمِ هدایتِ صادق
اِی اشک ش ورِ بوفِ کورِ جوان!
بیزارم از دریوزگیِ کفتارهایِ پیرِ در قنداقِ کفن
که راست راست، به معجزتی راه می‌روند به ذِکر شعبده بر مردابِ عفِن
در کمینِ جوازِ دریدنِ جنازه‌یِ آهوانِ دشت و یوزانِ خَفَن!
در جوششِ جوی‌هایِ میدانِ کشتارگاه و سرریزِ جنبشِ لَجَن
آهوان جوان به یاد ندارند ترسِ گوزن‌ها را
هر چند حالا بترسند از تجاوزِ مؤمنی به مادری و خواهری
از تکه تکه شدنِ دخترِ نابالغِ نامرئی در آغوش پدربزرگ
ز پیش و پس از حقِ حُکمِ کاملا شرعی
آی اِی رفیقِ راست و چپِ آیاتِ "ملاعُمَرُف"!
...
جوانان به یــــاد ندارند!
اما اگر یادت باشد
در سورچرانیِ دو قبیله با یکی پــا اندازِ امنیت بود
که فوتبالِ طبس کشف شد در جزیزه‌یِ ثبات
و پدرِ مقدس‌ِ به سربازان فتوی داد:
در آوردگاهِ استیجِ شورِ نبض
با سرهایِ دشمن می‌توان بازی کرد در مستطیل سبز
همچنان‌که با اندیشه‌ی درونِ توپ و تانک و کشتی
در منظرِ تماشاچیان می‌توان بر صوراسرافیلِ دجّال دمید و
تشویق کرد
فتیله پیچِ و خاک و ضربه‌یِ فنیِ پهلوانانِ کشتی با خوک را.
و حالا تو عادتِ خُرّوپفِ موریانه‌ها را روی تاب
"دشمن" نوشته‌ای و خوانده‌ای به هفت روایت...ارباب!
در عهده‌نامه‌هایِ قجریِ دیوانِ دریای خزرِ خور و خواب
در آغوش ددی و مامی و نفوذیانِ چندمنظوره در "ونکووِر" و فاضلاب
در جشنِ بیعتِ شالِ سبز و سفیدآب و سرخاب
به ریشت حنا نمال ای روحِ شرقی
ایگورارویال است برند معروف غربی
تهدید را به فرصت تبدیل کن ای مرغِ حقِ!
و در تدارکِ اصولِ چیدمانِ "خدعه" باش از فتحِ قله‌یِ تقیه با اعتماد
از این بیعتِ مفتِ محفلِ و آن محللِ غمباد
مطالبه چه کوفتی است دگر؟
ای طالبِ اصلاحِ سور و سات قانونِ بیداد
در بقچه‌یِ انتظارِ فرهاد
که صد "شیرین" ترش کند کامت را
با خودی‌هایِ دیروزیِ اهلِ بادآباد!
تا دستفروشانِ ناموس و مالباخته
از پستانِ ساقیِ کشتِ سپاهِ قاچاقِ در دشتِ فغانِ شقایق
خونِ امید بدوشند به رنگِ گلِ رُز
در جامی به وسعت دهانه‌یِ یک آتشفشانِ خاموش در دماوند
در سوراخِ موشِ یک وَن پر از تن و کله پاچه و دلِ بز کوهیِ در دامنه‌هایِ درکه
به درک که غذایِ هر روزه‌یِ این پیله‌ها
آب و کافور و زهرمار و کپکِ جو پرکه...
تنها بِمَک! زندگی را از پستانکِ پر بادِ هوا
حالیا که اندیشه از هر سو در ذراتِ جاریِ خدا
در لوله‌هایِ گازِ آشپزخانه جاری است
حالیا که گوشیِ تلفن به مصلحتِ شرم بدهی، کور است!
حالیا که قبضِ آب و برق و اینترنت در پهنایِ باندِ نشئگی تنگ است
و جملگیِ بــارِ سنگینِ یارانه‌ در پالونِ یک خرِ لنگ است!
زهرِ خویش را بچکان چکه چکه، به چکاچکِ میدانِ تیرِ قلعه‌یِ این شهرِ نو
آتش به اختیار... به قانونِ نرمشِ نرم‌تنانِ شترسوار
لعنت به قانونِ تنازعِ بقایتان اِی کرم‌هایِ خسته‌ی امیدوار
که با اقتداء به تنِ ورم کرده از خونِ زالوها
بر جنازه‌یِ کبوترانِ بال‌شکسته سر مستید!
الله کریم‌هایی که به وعظِ منبرهایتان
خود را به در و دیوار و آسمانِ قفس می‌کوبند شب و روز
در شعرِ دان و آب و رؤیایِ پرواز
در پیله‌هایِ سپیدِ بی‌آسمانِ آبیِ استقلال
گل بزن بهرِ پیروزی
بهرِ سیاهی رویِ سپیدِ دشمنِ خدایِ بلال
با سرِ جدا از جنازه‌هایِ بی‌ملال.
چقدر در این صحرایِ طوفانی
امید به سراب را در این "سهله" کِش می‌دهی؟
بر عرشه‌یِ کاغذیِ کشتیِ در ماسه نشسته‌ در نقشِ نوح؟
با مسافرانی از جنسِ انس و جن و حیوان، جفت جفت
ای ختمِ رگبارِ حرفِ مفت
بر دلِ بزِ نر و ماده، به تدبیرِ جیغِ حقوقیِ روح!
حیوان بی زبان با جیغ شما
غش می‌کند از ترس در این کارزار
در گوشِ مدهوشِ هیچ بزی جیغ نکش سالار!
که در خوابِ این خیمه‌ها
در کابوسِ بامدادِ رحیل
خوابم نمی‌برد از وصیتِ یک ژنِ معیوبِ مختار
به نوشدارویِ بعد از خوابِ سهرابِ نیمچه‌ بیدار:
"ژن‌هایِ مرغوب به طبیعتِ شمایان بدهکارند
اِی ژن‌های مغلوب تشنه‌یِ مهر!
ژنِ خودکشی شرف دارد به ژنِ دیگرکُشی"
این‌که خونِ جوشانِ انتقام و جنون را
در قلبِ هزار تکه‌ام به صحرایِ دوست
منعقد کرده‌ای در دینِ دونِ کینِ شتریِ یک دون کیشوت
از معشوقه‌ای که مالِ مردم بود!
اینک
نارنجکی بی اختیارم گردِ سفره‌‌یِ خالی
در هوایِ سفره‌ها‌یِ در پستویِ بیت در بیتِ قبیله‌یِ تو.
اینک: مصرعِ اول و آخرِ بیتِ اشعارِ هزلت خواهم شد
در سورچرانیِ شاعرانِ مدح و رَجَز... سنج و کباده
و مجوزِ کتاب‌هایی که بی سهمیه‌یِ قرطاس از آسمان می‌بارند
همچو گوش‌ماهی پوک بر کویرِ مرده
هر تکه‌ام
غریزه‌یِ حرامی را بو می‌کشد در حریمِ حرمت!
ضامن را کشیده ‌آن ضامنِ تشنه به گوشتِ نرمِ آهو
حالیا در تدارکِ تکه‌هایِ دل و جگر باش
در سفره‌یِ خالی، میانِ کباب و شراب و ربابه، بر حذر باش!
دردِ این سفره از اقتصادِ علمیِ عالمِ غیب نیست!
از ژنِ مرغوبِ بی عیبِ توست!
...
من
پرداختِ بدهیِ آخرین نانِ خشکِ استقلالِ چوبکی را
به تو حواله می‌کنم در تحریمِ بانک‌هایِ حیاتِ دزدکی
ای ژن مغبونِ درونِ گورها!
بدان که اگر ژنِ مرغوبِ رساله‌ها
افسارِ دینِ خود را با نرمشی پهلوانانه
به ژن‌هایِ معیوبِ انتظار نپردازد
سنگ خواهد شد، در نارنجکِ قلب من
و هزار تکه
روزی روزگاری
میانِ بـویِ پنهانِ کباب و باروت
و من همیشه تحریکم همچو مردانِ مخفی در حجازِ شتر
به خیالِ خالِ لب و غمزه‌یِ چشمِ بیمارَت
از درزِ بادی که در حجابِ چادرِ اردوگاه پیچیده.
یک چرخِ پورشه‌یِ سردارانِ مجلسِ سنا
از محلِ وام انبانِ نانِ خشک و بطریِ آب
چشم و دلم را بیمه‌یِ خون می‌کند
تحریک می‌کند
چادر نکش رویِ حلاوتِ امنیتِ آبدارت در سوئیس
من بو می‌کشم تا کشفِ حجاب
در تاریخِ سفره‌‌ات در حساب‌ها
در سوراخِ موش‌ها
در هر کجایِ عالمِ امکانِ دون
آماده باش!
که آتش به اختیارم
آماده بر سجاده‌یِ تحریم و شرم از نگاهِ یـــارم
خونخواهِ هر سه قطره خونِ یک انتحارَم
وقتی روزی چند بار با ذکرِ فرمانروایِ شهیدِ شهرِ غریب
شیرِ گاز را بـــاز می‌کنم
و بـــاز می‌بندم
به امیدِ چکیدن صد قطره چرک از یک قطره خونِ پاکِ تو.
به آخرِ خطِ قانونِ کدام بن‌بستِ این کتاب رسیده‌ام؟ سرنوشت!
که خــــــون خونم را می‌خورد بی‌گدار
پایِ چوب‌خطِ تاریخِ دار...
...
تو نقدِ علمی‌اَت را نقد کن ز چنجِ روبل و دلارِ چند دکتر!
زِ خونِ گمراهِ حضرتِ صادق و هدایتِ مختارِ یکی حُــر.
...
هر آنِ ما ترَک خورده در آینه‌یِ آن منِ زنگاری
مرا در آغوشِ نعشِ جسمانی مَگیر، با خنده‌هایِ روحانی
با قواعدِ هندسیِ این چاقویِ ضامن‌دار
که ضامنِ بغضِ نارنجکِ این قلبِ سربی رهاست...
و همواره در هر مُشتِ خاکی
خیالِ متلاشیِ خونی به پاست.
و راهِ وصلِ این مایِ دوشقه به قانونِ تو،
تنها یکی قانونِ مــاست!
بی من و تو، در او
با من و تو، در ما
تقدیرمان به هِمّتِ دستِ کدام پیشگام است؟
در این جنگ و دفاع و صلح
در این حذف و آتش‌فشانی
هم‌افزایی و آتش‌نشانی...
آی اِی پیشوایِ بینوایِ بی‌نشانی!
خودکشی؟... یا نارنجک؟...
و یا...؟... تو بگو:
که چاره چیست؟
خیام ابراهیمی
14 مرداد 1396
----------------
پی نوشت:
طرح (نقاشی با مداد): از خودم
ترکیبِ سه طرح از هدایت و چاپلین و هیتلر.. و ادغامش با هم، (با الهام از طرح هنرمندانه‌یِ آقای جواد علیزاده) از چهره‌یِ بی‌چشمِ صادق هدایت.

LikeShow more reactions
Comment

Monday, July 31, 2017

از پنبه تا حجابِ اکبر

از پنبه تا حجابِ اکبر
این "چادر سیاهِ ژاپنی" از جنسِ نفت است
از دروغِ پنبه نیست!
برایت یک بسته پنبه جاسازی کرده‌ام
_زیــرِ پیشخوانِ تنها تریبونِ شهر_
بر دار، اِی شهریار!
وقتی از سوراخِ گوشواره‌اَت خون می‌چکد!
وقتی از سوراخ دِماغ‌اَت خون می‌چکد
وقتی تنفس کرده‌ای سپیدی گردِ خیال را از سیاهیِ ابرهایِ اسیدی
چه نوحه بخوانی چه مولودی
لبخند بر چشم، از لبانم اشک می‌بارد
نمی‌خندم در بادِ حجمِ تو!
حکمتِ یک بادکنکِ بنفش، تنها از بیرون خنده دارد... نه از درون
قدرتِ سیالیتِ پروازِ یک بادکنک در سرعتِ بــــادِ تویِ دِماغ را
تنها یک فرعونِ مغبون از کشفِ خدا می‌فهمد
وقتی از بالایِ بـُــرجِ سنگی، سقوط می‌کند در توَهُمِ یک پرواز...
خون می‌بارد از سوراخ‌هایت رویِ خرابه‌هایِ شهر
برایت یک بسته پنبه جاسازی کرده‌ام
زیــرِ کرسی‌هایِ آزاد پریشیِ تنها تریبونِ شهر
...
دوش وقتِ سحر
دمی که پای دیوارِ کوتــاهِ خرابه‌اَم مناجات می‌کردی
گاه که رگبارِ گلوله‌هایِ گلویِ گلگونت
در دفترِ تاریخِ تنم می‌بارید و
اشکِ دیده روان می‌شد تا گوش جان و
می‌سُرید تا گندچاله‌یِ حلقوم،
وقتی چرک و خون بالا می‌آمد از بینی و گلو،
گفتم: می شنوی آیا؟
"صدایِ خش‌دارِ مسلولِ سرفه‌هایم
یک مثنوی، ناله‌یِ مفتِ بی‌صدا بود
میانِ دو بیتی‌هایِ جاودانه‌یِ حیاتِ هزل و سرخِ تو"
کارم به جایی رسید که چون لُختِ خیابانخوابی
میان پنبه‌زن‌ها و پاره لحاف‌دوزها... لخته لخته دوستت داشتم!
چون خزه‌هایِ آبدارِ گندیده وقتِ عطش
مثل نیم کیلو خمیرِ ترش
بر سَرِ تنورِ گرسنه‌یِ هیروشیما... در عطشِ امنیت
دوستت دارم اِی نانِ شیرینِ روغنی
لابلای بمب‌هایِ خوشه‌ای!
منفجر شو! در کوچه پس کوچه‌ها و جوی‌ِ رگ‌هایِ من
با گوشواره‌هایِ عقیق‌اَت
همچون تندیسِ یک خوشه زیتونِ درشت
که سنگینی می‌کند بر نرمه‌ها
عقده شو در قلبی که آرزویِ سکته می‌کند
با شلیکِ هر مصرعِ هزلِ کودکانه
در بلوغِ ایمانِ من.
من کافرم!
به روش‌هایِ صنعتیِ روغن‌گیریِ تو از ایمان.
تو نفتم را بنوش از سلسبیل و
آتش بگیر!
آتش بزن!
من برایِ سوختن
و برای سوزاندن
با شبکه‌یِ ریشه‌هایم آماده‌ام!
تار و پودِ جعلیِ پنبه‌هایِ آغشته به نفت
زود گـُـر می‌گیرند
در بشکه‌هایِ تبِ شهوتِ تو
در برقِ چشمانِ کبود و هیز و تشنه از درزِ این چادرِ سیاهِ ژاپنی
که "حجابِ بصیرت" به معنایِ قدرت
در دو سوی این عینک دودی
هم هست و هم نیست!
که لنزِ سبزِ مقدس چشمانت
از جنس نفتِ ماست
و زود گُــر می‌گیرد
در شعله‌هایِ شهوتِ خویش.
اینک:
آتش به اختیارِ خودم
نه به کبریتِ خیسِ تو
تلنبارِ خورجینِ شتری که در خواب بیند پنبه‌دانه
بل: به هستِ بی نقطه‌یِ بعد از اَستِ تو
که بی نفت و دروغ
ژاپن هم نشدی در نقطه‌یِ پایانیِ حکمتِ خویش
بی توپ و... بی سـپــاه
اِی مستعمره‌یِ پـا به مـاه

میان ویرگول‌ها...
خیام ابراهیمی

7 مرداد 1396

LikeShow more reactions
Comment

Thursday, July 27, 2017

آتِنا نحوی‌پور و زورِ گــوَزن‌

 آتِنا نحوی‌پور* و زورِ گــوَزن‌ (1)
***
مویه چه می‌کنی ای کاسبِ دروغ؟
که اولین زخــــم از تیرِ مژگانِ تو بود
بر عصمتِ نگاه کودکی پیش از بلوغ
که جز تسلیمش چاره نبـــود
در داد و ستدِ مهر و امنیت و پنـــاه...
بینِ نی‌نیِ زلالِ چشمی ز گور رهیده و
تیک‌تاکِ قلبی که در گورِ مشتی جای می‌شد
بین ایمان و کفرِ زورِ تو... ای پدر!
ای ضعیف‌کشِ "مهربان با سلطه‌یِ خویش"
ای خیانت‌پیشه‌ در امانت!
که پاره نکردی به میراثِ عجز
زنجیرِ پایِ اعتبار
از سرقفلیِ زنجیره‌یِ پایِ هم‌بندانِ قبیله
از: زندانِ قاموسِ بصیرتِ چشمِ صد ابوبکرِ بغدادی
که میانِ حقِ خضری بی‌ حکم و محکمه
گردنِ طفلِ مردمی را به خنجری بُـریــد و گریخت
تــــا: حقِ موسایی که به فهمِ "لن تستطیعَ مَعیَ صبرا"*
زِ گمراهیِ پیروی از راهبری، بُــریــد و گریخت (2)
تا: حقِ شرعیِ تفخیذِ* پیرِ صد ساله‌ای (3)
با دخترکانِ شیرخواره، که به نرخِ ولی
خرید و چال کرد زنده را در چـاهِ خویش
همچو گنجی به گوری دگر.
موسا نبودی، پــدر!
الله اکبر!
...
آب هم که باشی، بی‌دریغ و بی‌رنگ
می‌نوشند تو را به آزادی
از حیاتِ سرشار و زلالِ سرچشمه‌ها
قی می‌کنند لجنی سبز را به زورِ یکی مزدورِ قبیله‌ها
زهرت می‌کنند در جامی به نرمشی
ذبحت می‌کنند به پایِ حیاتِ بتی
و آن‌قـــــــدر خاک بر سرت می‌پاشند
که تپه‌ای شوی از بغضِ خــدایی که در نفس‌ها پخش است!
تا بلندایِ برجِ اهوراییِ فرعونی بی‌عصا
تا بلندایِ کوهِ یک آتشفشانِ خاموش و بی‌ندا
که گدازه‌های انقلابش
سنگ شود لابلایِ قندیل‌هایِ یک بهار در زمستان
کجایی قهرمان؟
الله اکبر!
...
سنگ هم که باشی، سخت و ساکت و صبور
می‌تراشند تو را در سکوت
در هیئتِ مجسمه‌ای
قامتت را زِ کـــوه می‌درند و به جایِ پُر و خالی‌اَت پنــاه می‌برند
زندانی برایت می‌سازند، در ولایتِ دلالانِ مُحَلّل
رویِ زندانت پرده‌ای مقدس می‌کشند
پرده‌دارَت می‌شوند
پرده‌برداری‌اَت می‌کنند
پرده‌اَت می‌درند!
کجایی پهلوان؟
الله اکبر!
...
مجسمه‌ هم که باشی
بر سکویِ بلندِ میدانِ شهر پرچمت می‌کنند
گِردَت می‌چرخند با اَرّابه‌های جنگی به سماع
و از دور تو را با انگشتِ سبابه‌ی جوهری به هم نشان می‌دهند
تا نشانی شوی... گم نشوی
پیدا باشی در دامنِ سنگتراشِ شهر و خیابان‌های منتهی به میدان
و در موزه‌ها
برایِ وصالت بلیط می‌فروشند
و در حاشیه‌یِ یک صلاتِ ظهر
رویِ دیوارِ غارهایِ پارینه‌سنگی
تصویر چهار آهو می‌کشند با یک گوزن...
و بعد کنارِ آهوان یادگاری می‌نویسند...
و بعدتر به پتکِ بت‌شکنی می‌شکنند متن‌اَت را
خُردَت می‌کنند
هر تکه‌ات را به دستی می‌فروشند به سنگسار
به زخمِ دو قربانیِ اختیار در حال و آینده،
شریکت می‌کنند در بساطِ جگرفروشان
تکه تکه‌ات می‌‌کنند... به سیخت می‌کشند
در منقلِ اعتمادِ پرنده...‌ کبابت می‌کنند
در فاصله‌یِ ترکه‌یِ تَـرِ مکتبِ ایمان
تا شاخه‌یِ خشک و زغال و آتش طور و خاکستر
و فوتت می‌کنند در هوایِ حوالیِ نانِ خشکی
که نیمه‌شب سَقّ می‌زنی در‌سایه‌یِ بلندِ سطلِ زباله‌یِ همسایه
و تُف می‌کنی کپَکش را رویِ استخوانِ "مُشتی" بی رگ و پی
میانِ فضله‌ها‌یِ اُمیدِ موش‌هایِ کورِ ویژه‌خوار
با نگاهِ حیرتِ یک مُردارِ نواندیش در حالِ احتضار
به حدقه‌یِ خونالودِ چشم و بناگوشِ افتاده از تدبیرِ منقارِ کلاغی هنگام شعار...
در تفسیرِ حُکمِ قـــار قـــار
کمین‌کرده لایِ شاخ و برگ درختِ زقوم انتظار
کجایی سردار؟
الله اکبر!
...
درخت هم که باشی!
رویِ پوستت به نیشِ خنجری
نقشِ قلبِ یک عاصی از زورگیریِ معرفت را در مترویِ شهر ری حکّ می‌کنند
با نقشِ پیکانی و قطره خونی
چکیده رویِ سنگفرشِ مُنَقّش به نقشِ گوزن و آهویِ رمیده از قابِ دیوارِ غاری
کجایی شهریار؟
الله اکبر!
...
آهو هم که باشی
قلبت را نشانه می‌رود به تیرِ بهرامِ گورِ دخمه‌ها
قیمه قیمه‌ات می‌کند به قمه‌ها با نرمشی، قهرمان
در خیمه‌یِ اَمنِ آزادیِ ایمان
در دشتِ لاله‌ها لگدمالَت می‌کند
زیرِ پایِ اسکندری ... بر سینه‌یِ چاک چاکِ فَروَهری
چون کویرِ تفتیده از عطش... پر تَرَک
که باران را نبلعیده سیل می‌کند بر خویش
کجایی بیدار؟
الله اکبر !
...
آن‌ها با تو فاصله دارند
دورَند... همچو لعنتِ ابلیس...
"خدایِ من"!
نخواب در گنبدِ مُطلّایِ حرمِ اَمن و مطهرِ مقبره‌ها
بی یـــادِ دستِ بریده‌ از النگویِ طلایِ آتنا
و رگِ بریده‌یِ گردنی نزدیکتر از نبضِ تو در عاشورا
میان سیم و زر و زوری
که به جنگ زرگری آب شد و
بغ بغوی صلح شد بالای گلدسته‌ها...
ای از رگِ گردن‌هایِ نبریده‌یِ نزدیک‌تر از من به تو
ای وجدانِ بیدارِ قلبِ من!
سنگ نباش! مجسمه نباش! آب و هوا و خاکِ یکی دانه تا درخت نباش! گوزن نباش!
که شریعتِ نحرِ شتر در حوالیِ خیمه‌ها
در گـــورِ تو مُجَسّم شده
در قواعدِ مدنیتِ پارکینگِ شتر
در آپارتمانِ خوک‌هایِ گشنه و... گرگ‌هایِ تشنه...
به دلِ شکافته‌ی سنگ پناه ببر!
به غـــارِ عدم
شاید زنده باشد کسی آن‌جا
تا دریابی
که در این گفتگویِ خفت‌شده میانِ دستارها
زنده‌ای؟
یا مرده‌؟...
آن‌گـــاه
در گرد و خاکِ معرکه‌یِ راهزنانِ اعتماد
باز بیعت کن!
با آدمک‌هایِ یک خیمه‌شب‌باز
که تو را فروخته‌اند به آتش
پیش از خریدنِ بلیطی یکسره
پیش از اِکرانِ نمایشِ گوزن‌ها
پیش از آنکه سبابه رنگین کنی به خون!
ای شریکِ دزد و رفیقِ قافله!
از که می‌نالی و فریاد چرا می‌داری؟
تو به تقصیرِ خود افتادی از این دَر محروم! (4)
پایِ روضه‌یِ خودت گریه نکن! (5)
خیام ابراهیمی
2 مرداد 1396
----------------
پی‌نوشت:
1- *آتنا اصلانی (دخترکِ هفت ساله‌ی پارس‌آبادی که ماه پیش توسط مردی مسلمان‌زاده، متاهل و 40 ساله با دو فرزند از همسر دومش، قربانی تجاوز و قتل فجیع با شکستن پا و کمر برای جای گرفتن در بشکه‌ی سرکه شد)
*اصغر نحوی پور، فرد عصیانگری که هفته‌ی پیش در واکنش به زورگیری عقیدتی (موسوم به امر به معروف) توسط یک روحانی در متروی شهر ری، دچارِ انفجار بغض و "آتش به اختیاری" شد و در زد و خوردی با اطرافیانِ فردِ معمم، با استفاده از تیغ موکت‌بُری یک دستفروش (چون پدر آتنا) به او حمله کرد و در تک و پاتکی دو طرفه، نهایتا موردِ اصابتِ مستقیم گلوله‌ی کلاشنیکف از فاصله‌ی یک متری به سینه‌اش قرار گرفت و جان سپرد! او هنگام تیرخوردن با ناله‌ای در آخرین نفس‌ها فریاد زد: "جـانـم فدای ایران".
.
2- *"لن تستطیع معی صبرا" (عمرا نتوانی با من صبر کنی!) آیه‌ای از قرآن (سوره کهف)، در روایتِ داستان همراهی موسی با خضر.
هشدار خضر به موسایی که اصرار داشت از او پیروی کند تا به علم لَـدُنی دست یابد! خضر از ابتدا به او گفت: تو استطاعت و توان آن را نداری که با من همراهی و صبر کنی! با اصرار موسا و بیان "انشاء الله" (اگر خدا بخواهد، چه؟) خضر به او اجازه داد، با او همراه شود؛ به شرط آنکه در این رهروی و پیروی و همراهی، به هیچ کردار او اعتراض نکند... اما موسا به سه عمل خضر اعتراض کرد (که یکی از آنها سربریدنِ کودکی در بندرگاه بود).. اما نهایتا پذیرفت که چون بر حکمت کارهایِ خضر اشراف ندارد، پس نه توانایی هضم امور و تبعیت از او را دارد، و نه حجتی از سویِ خدا در دست دارد که تبعیت یعنی: گام در گامِ "رهبری خودخواسته" گذاردن! ... لذا راهش را با او جدا کرد!
توجه: به نظر می‌آید که این داستانِ قرآنی اشاره بر این نکته دارد که امر تبعیت و پیروی از ولی خدا، آن هم بصورت خودخواسته، آن هم در تمام امور، در توانِ موسا که شیفته‌ی علم لدنی و الهی بود، نیست! بلکه منظور کلی از تبعیت و پیروی از ولی خدایی که به دریافتِ فردی و نه ادعای بیرونی گزیده میشود، نه در امور زندگی، که تنها در پذیرفتن این بشارت به فرد برای استقلال از هر بت انسانی و رابطه‌ی مستقیم با وجدان بیدار (فطرت حنیف) خود فرد است! که رشد و تربیت تنها از آن قادر مطلقِ حکیم و خالقی است جاری در طبیعت فرد! که وسعت وجودی هر فرد با دیگری فرق میکند و تربیت و رشد بشر وابسته به توانایی خود و هدایتِ مستقیم خدا و استقلال از دیگران است! لایکلف الله نفسا الا وسعها (نیست تکلیفی بر کسی جز به اندازه ی وسعت وجودی و توان هر فرد و صیرورتی شخصی است). هر چند بت پرستان در پیروی از این نصیحت پیامبران، در عمل اثبات می‌کنند که علی رغم ادعای زبانی، به توانِ خدای زنده‌ای که بتوانند هدایتهای او را در زندگی روزمره درک کنند باور ندارند! هر چند این آیه را خوانده باشند: ادعونی استجب لکم (بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را)... لذا با دعوت هر مدعی تحتِ تاثیر قدرت اجتماعی او و بدون علم و متکی بر جهل و ترس و نیازهای خویش، روی به تقلیدی کور می‌آورند و کم کم قدرتِ رابطه با وجدان بیدار زنده‌ی خود را از دست میدهند و به مقلدینی سنگدل و جاهل تبدیل می‌شوند.
در این آیه نیز اشاره دارد به اینکه در صورت لزوم به یک راهنما، تبیعت از یک فرد عالم را خدا به دل بنده وحی می‌کند! وگرنه یک جاهل چگونه میتواند درستیِ علمِ یک عالم را از یک کلاهبردار و یا شیطان و جاهل دیگر را تشخیص دهد؟ و چنانچه هر مدعی ربوبیت و الوهیت بدون اذن ادعای تفقه و فهم دین کند، کارش به وسوسه‌ی ابلیس، امری شیطانی است! چرا که قدرتی بالاتر از قدرت خدای زنده نیست که "حی القیوم" است (زنده ی پای برجا) و چنین قادر مطلقی به هیچ کس (حتی پیام آوران) مجوزِ وکالت را نداده است! که بتوان او را کشف کرد و به جاهلان حقنه و تحمیل کرد! و هر که چنین کند گمراه و یا شیاد است!
.
3- حقِ مسلمِ تفخیذ (نوعی معاشقه -در گوگل جستجو کنید-) با نوزاد شیرخواره، به فتوای آقای خمینی.
با عرض شرمندگی از مخالفین آقای خمینی و رعایت ادب به تاسی از مداحِ اهل بیت رهبری آقای داکتر #میثم_مطیعی:
مسئله 12 از کتابِ نکاح، تحریرالوسیله (آقایِ روح‌الله خمینی):
کسی‌که زوجه‌ای کمتر از نه سال دارد، وطی برای وی جایز نیست؛ چه اینکه زورجه‌ی دائمی باشد، و چه منقطع؛ اما سایر کام‌گیری‌ها از قبیل لمس به‌شهوت و آغوش‌گرفتن و تفخیذ اشکال ندارد، هر چند شیرخواره باشد. یعنی:
1-3) دختر شیرخواره به رای ولی می‌تواند (ناگزیر است) همسر عروسکی و دائمی و یا منقطع (صیغه) یک مرد باشد، بی آنکه بر تکالیفِ این همسری آگاه باشد.
2-3) کام‌گیری و لمس به‌شهوت و درآغوش گرفتن و تفخیذ توسطِ زوج(مرد) از زوجه(زن) شیرخواره مجاز است.
3-3) اختیار و اراده‌ی کودکِ دختر و شیرخواره برای زوجیت با مردی که به شیوه‌یِ آقای خمینی مسلمان است، در دستِ ولیِ اوست. یعنی پدر و یا پدربزرگ و ولی نوزادِ دختر مجاز و مختار است دختر شیرخواره‌اش را به عقد مردی صد ساله‌ی دارای شهوت جنسی درآورد و آن مرد مجاز است با همسر شیرخواره‌اش روابط جنسیِ بدونِ دخول داشته باشد!
.
4-* شعری از حافظ:
ای مگس! حضرتِ سیمرغ، نه جولانگهِ توست... عرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری!
تــــو به تقصیرِ خود افتادی از این دَر محــــروم... از کــه می‌نـــالی و فریــــاد چرا می‌داری؟
.
5- ترانه قیصر (داریوش):
این روزا گوزن‌رو سَر نمی‌بُرَن... می‌شکنن شاخشو میفرستن تو باغ
این روزا طافو نمی‌ریزن سرش... سَرِ گله‌شونو میکوبن به طاق
آخرِ نمایشــا، بد شده... همه نقش همو بازی می‌کنن
اونایی که چشمشون به قدرته... هم پیاله‌هاشو راضی می کنن
نمی‌دونم اگه برگردیم عقب... دلِ طوقی‌ واسه کی پر میزنه
اگه فرمونو یه شب دوره کنن... چند تا چاقو پشتِ قیصر می‌زنه؟
نمی‌دونم اگه برگردیم عقب... داش آکل به عشقِ کی سر می کنه؟
اگه رستمو ببینه رویِ خاک... پشتشو بازم به خنجر می‌کنه؟
پای روضه‌یِ خودت گریه نکن!... وقتی گریه ننگِ مردونگیه
دوره‌ای که عاقلاش زنجیری‌اَن... سوته‌دل شدن یه دیوونگیه
این روزا دوره‌یِ غیرت‌کشیه... کی می‌دونه قیصر این روزا کجاست؟!
بکشی و نکشی می‌کشنِت... این‌جا بازارچه‌یِ آب‌منگلیاست.
https://www.youtube.com/watch?v=-RehR-MXUfY



LikeShow more reactions
Comment

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...