از پنبه تا
حجابِ اکبر
این
"چادر سیاهِ ژاپنی" از جنسِ نفت است
از دروغِ پنبه
نیست!
برایت یک بسته
پنبه جاسازی کردهام
_زیــرِ
پیشخوانِ تنها تریبونِ شهر_
بر دار، اِی
شهریار!
وقتی از
سوراخِ گوشوارهاَت خون میچکد!
وقتی از سوراخ
دِماغاَت خون میچکد
وقتی تنفس
کردهای سپیدی گردِ خیال را از سیاهیِ ابرهایِ اسیدی
چه نوحه
بخوانی چه مولودی
لبخند بر چشم،
از لبانم اشک میبارد
نمیخندم در
بادِ حجمِ تو!
حکمتِ یک
بادکنکِ بنفش، تنها از بیرون خنده دارد... نه از درون
قدرتِ سیالیتِ
پروازِ یک بادکنک در سرعتِ بــــادِ تویِ دِماغ را
تنها یک
فرعونِ مغبون از کشفِ خدا میفهمد
وقتی از
بالایِ بـُــرجِ سنگی، سقوط میکند در توَهُمِ یک پرواز...
خون میبارد
از سوراخهایت رویِ خرابههایِ شهر
برایت یک بسته
پنبه جاسازی کردهام
زیــرِ کرسیهایِ
آزاد پریشیِ تنها تریبونِ شهر
...
دوش وقتِ سحر
دمی که پای
دیوارِ کوتــاهِ خرابهاَم مناجات میکردی
گاه که رگبارِ
گلولههایِ گلویِ گلگونت
در دفترِ
تاریخِ تنم میبارید و
اشکِ دیده
روان میشد تا گوش جان و
میسُرید تا
گندچالهیِ حلقوم،
وقتی چرک و
خون بالا میآمد از بینی و گلو،
گفتم: می شنوی
آیا؟
"صدایِ
خشدارِ مسلولِ سرفههایم
یک مثنوی،
نالهیِ مفتِ بیصدا بود
میانِ دو بیتیهایِ
جاودانهیِ حیاتِ هزل و سرخِ تو"
کارم به جایی
رسید که چون لُختِ خیابانخوابی
میان پنبهزنها
و پاره لحافدوزها... لخته لخته دوستت داشتم!
چون خزههایِ
آبدارِ گندیده وقتِ عطش
مثل نیم کیلو
خمیرِ ترش
بر سَرِ تنورِ
گرسنهیِ هیروشیما... در عطشِ امنیت
دوستت دارم
اِی نانِ شیرینِ روغنی
لابلای بمبهایِ
خوشهای!
منفجر شو! در
کوچه پس کوچهها و جویِ رگهایِ من
با گوشوارههایِ
عقیقاَت
همچون تندیسِ
یک خوشه زیتونِ درشت
که سنگینی میکند
بر نرمهها
عقده شو در
قلبی که آرزویِ سکته میکند
با شلیکِ هر
مصرعِ هزلِ کودکانه
در بلوغِ
ایمانِ من.
من کافرم!
به روشهایِ
صنعتیِ روغنگیریِ تو از ایمان.
تو نفتم را
بنوش از سلسبیل و
آتش بگیر!
آتش بزن!
من برایِ
سوختن
و برای سوزاندن
با شبکهیِ
ریشههایم آمادهام!
تار و پودِ
جعلیِ پنبههایِ آغشته به نفت
زود گـُـر میگیرند
در بشکههایِ
تبِ شهوتِ تو
در برقِ
چشمانِ کبود و هیز و تشنه از درزِ این چادرِ سیاهِ ژاپنی
که
"حجابِ بصیرت" به معنایِ قدرت
در دو سوی این
عینک دودی
هم هست و هم
نیست!
که لنزِ سبزِ
مقدس چشمانت
از جنس نفتِ
ماست
و زود گُــر
میگیرد
در شعلههایِ
شهوتِ خویش.
اینک:
آتش به
اختیارِ خودم
نه به کبریتِ
خیسِ تو
تلنبارِ خورجینِ
شتری که در خواب بیند پنبهدانه
بل: به هستِ
بی نقطهیِ بعد از اَستِ تو
که بی نفت و
دروغ
ژاپن هم نشدی
در نقطهیِ پایانیِ حکمتِ خویش
بی توپ و...
بی سـپــاه
اِی مستعمرهیِ
پـا به مـاه
میان ویرگولها...
خیام ابراهیمی
7 مرداد 1396
No comments:
Post a Comment