Friday, January 12, 2018

سناریویِ بنفش

سناریویِ بنفش
***
هِله اِی یـارِ قدیمی! شاد باش*! ... کـاش این شادی نبود در بـــاد، کاش!
شـــادیِ تو، شادیِ شب تا سحر ... چون سحر شد: "خانه‌مان شد بی‌پدر"
شب دراز است و قلندر روزه دار ... تا هزار و چـــارصد، پـاسَم بِــدار!
صبحِ دولت تا دَمَد از قعرِ چاه ... از دماوند، رأیِ تـــو، تکرارِ کــــاه
عزمِ تو در نُهِ دی ویرانه شد ... چون "خیالی" حصر در کاشانه شد
پَرچَمَت گیرند به دست و شاخ‌تر ... می‌برند از خاوران تا باختر
آفرین سربازِ گمنامِ عدو ... *"تینک تنکِ" تو، مرا کرده بَـبـوُ
آن اُتـــاقِ فکرِ استعماری‌اَت ... کرده ملّت: اُمّتِ اقماری‌اَت
...
هِله اِی یارِ دبستانیِ من ... با تو گویم راز رأیِ این وطن
داستانِ تو به‌دستِ گزمه‌هاست ... پَرچَمَت در دستِ گرگِ رمه‌هاست
داســتانِ ناخدایِ بی‌کسان ... ماجرایِ فرعون و خار و خَسان
می‌کند محمود را دشنامِ خویش ... تا تو را باور شود برجامِ خویش
مـــوج می‌سازد به حرف و صد شعار ... حرفِ مفت از او و کار از بهرِ یار
می‌دهد پرچم به‌دستِ یارِ غار ... تا که بیعت را کند او اعتبار
باز هم "بیعت" شده درمانِ بُت ... انتخابات است و قانون جانِ بُت
سنگرِ داعش شده سبزِ مجاز ... در تلگرام، فیس‌بوک، نبضِ حجاز
چون "حَسَن" تهدید را فرصت نمود ... باز هم در این سفر رخصت نمود
وَر نه صندوق را همان پیمانه بود ... میرِتان توبه نکرد، در خانه بود!
ماجرایِ میرِتان چون شاخ شد ... لرزه بر سلطانیِ یک کــــاخ شد
گفت سلطان چاکران را: چُوُن کنم؟ ... با بصیرت این وطن افسون کنم!
شیخِ دانا و حقوقدانِ اَمین ... گفت: سلطانا، منم چاره‌یِ کین!
جنگِ میدان را میانِ خود بریم ... مردمان را گر ربائیم سروَریم
از میانِ تیر خلاص‌زن‌هایِ خود ... چند نفر را می‌کنی غوغایِ خود
یک نفر "سُرنــــــای" با مردُم زَنَد ... یک نفر طبلِ سَرانِ قُم زَنَد
یک نفر قصدِ دیــــارِ رُم کند ... یک نفر مقصودِ او را گُم کند
جمله‌یِ یارانِ تو در حکمِ تو ... هر یکی بازیگرِ یک حکمِ تو
رأیِ مردم سرشماری می‌کنیم ... جمله‌گی را بنده‌یِ رِی می‌کنیم
با زبانِ خود زنیم حرفِ عَدو ... سیلی و تدبیرِ کـــــار را تا بگو
گفت سلطان: مرحبا بر تو حَسَن! ... راهکارِ تو بُوَد خیلی خَفَن
عقلِ جِنِّ مصلحت سربارِ ما ... جِنّ تویی، مجنون تویی در کارِ ما
پس سَرِ آن جِنّ پیر در زیرِ آب ... هر که "جز ما را" بگو: راحت بخواب!
گفت سلطان: رأیِ ما رأیِ خداست ... مکر با کفار و ملت با شماست
عبرتِ هشتادوهشت این شد پسر ... بی‌شکستن موج را ساحل ببر!
سبز و زرد و سرخِ این ملّت بخر ... پرچمی برساز و اُمّت را نِگر
رویشی افسرده را در خون بِزَن ... تا بنفش زایَد تو را با ما "حَسَن!"
چون‌که قانون کرده ملّت را دو شَقّ ... باطلان را دربیامیزیم به حقّ
گر شود موجی بسازیم از طلَب ... بی‌خودی‌ها را سواریم تا حلَب
پرچمِ غیرخودی را با شعار ... می دهیم در دستِ استــــادِ هَـوار
تا توانی وعده‌یِ بیهوده دِه! ... تو هویج و من چماق، در ابر و مِه
گیج سازیم دشمنان را بین خویش ... تا که چرب سازیم سیبیل را همچو ریش
یک نفر را می‌کنیم دشنامِ تو ... یک نفر دلداده‌یِ ناکامِ تو
در میانِ دامِ تو بـــا دامِ ما ... مردمند با بیعتی در کــامِ ما
بعد از این رأیِ من و مَکرِ شما ... با وضو، یا بی وضو، خانیم ما.
...
هِله اِی یــارِ عزیزِ شادِ من ... شادیِ تو: خــــون در غمبــادِ من
رأی را از بهرِ بیعت می‌خرند ... می‌فروشندش به شور و می‌دَرَند
آن‌چه تو رأیِ خودَت پنداشتی ... کی شود سبز آن‌چه در دل کاشتی؟
حالیا این رأی و این میدانِ تو ... شب بخوابی یا نخوابی آنِ تو!
جمله‌گی کرّوبیــانند این کســــــان ... خوابشـــان بی‌خوابیِ دلواپســـــان
باز هم شب شد، چه تَکرارِ بَدی ... شادی و غم قبضه‌ در دستِ دَدی
از علی‌آبـــاد تــا وَنکُوِر است ... صندوقِ مولا زِ رأی هنگ‌اُوِر است
می‌شمارید دانه دانه رأیِ‌تان ... تا بپنداری که اوست آقایتان
قلبِ ما در مُشتِ مولا می‌پَرَد ... جوهرِ انگشت را خون می‌خَرَد
صندوق است و الکن است و گنگ و کور ... حکمِ اربابِ قضا را تو بجور!
حکمِ اربابِ قضــــا پوشیده بــاد ... "کدخدایی" داند آن‌را چون جهــــاد
دوسـتـان رأیِ شما رأیِ وِی اَست ... موجِ مولا نـــرم در رأی‌اَت نشست
جنگِ نرم است و خودی‌ها یکه‌تـاز ... التقاطِ خنجر و وِرد و نـمـاز
نیک و بد را در هم و برهم کنند ... تا که چاهی را به راه مرهم کنند
او که دانَد ترسِتان از بهرِ چیست ... ترس می‌کـــــارَد میانِ هست و نیست
او که استادِ سواری بر شماست ... رأی می‌چیند زِ کشک و دوغ و ماست
صحنه‌یِ بتخانه را آزین کند ... یک به یک بت‌هایِ خود را هین کند!
پرده‌دار است و بُتِ اعظم خداست ... مکر او تکلیف، نه از رویِ ریاست
پرده‌یِ صحنه چو بـــالا می‌رَوَد ... نقشِ هر یک تا ثریــــا می‌رَوَد
بت‌شکن را می‌کند مامورِ ترس ... بچه‌بُت را عاملِ اُمّید و چَرس
بچه‌بُت اَمن و اَمین و مَحرم است ... بت‌شکن بازیگرِ نامَحرَم است
چون نمایش می‌شود آغاز بـــاز ... هر یکی خوانَد خودش را صحنه‌ساز
می‌کند تحریـــک با بُغضِ بَدان ... تا که یاران گُل شوند، هم خارِتان
یک سفر گل می‌شود در دستِ تو ... یک سَفَر خاری شود در هَستِ تو
این سَفَر "شادی" است سهمِ نامِتان ... ناخـــــدا و بیعت و تـَکــرارتــــان
یک سفر شهد است در خردادها ... یک سفر زهر است در مُردادها
بـــاز لبخند و شعار و، کـــار هیچ ... رسمِ قانـونِ دوقطبی: "مـارپیـچ"
پیـــــچِ رگلاژِ اســــــیرانِ هوی ... منطق و سفسطه و زخم و شفا
جمله‌گی در جعبه‌یِ شعبده‌بــاز ... تعبیه در موسم و وقت نیـــــــاز
"انتخابات" صحنه‌یِ یک صنعت است ... پوستینی در هوایِ خلعت است!
این که سلطان را چه باشد احتیاج ... رأیِ تو شیری شود روبَه مزاج
این سَفَر از ابتدا مقصود بود ... "راه" مقصد بــــود و رأی مَـردود بود
ظاهرا پیروزِ میدان حسن است ... او زَنَد "حرفی" که خیلی خَفَن است!
گر نشد! لابد که وقتش مقتضی است ... رأیِ ارباب در دلِ او منجزی است
انتخابات صحنه‌ی تعدیلِ ماست ... امنیت در چینشِ قندیلِ ماست!
یا که باید شاد باشیم یا غمین ... یا که باید هار باشیم یــا امین!
اینکه ملت را دوایِ درد چیست؟ ... با من و تو نیست با امرِ ولی است!
این نه از لقلقه‌یِ ذهنِ من است ... "حکمِ قانون" سرنوشتِ وطن است
بندِ یک، "اصلِ صد و ده" را ببین ... سرنوشت‌ِ خود، از آن بـــوتــه بـچـیـن
پس تو را یـــاوه نگویم که که‌ای! ... تو همانی که زِ "قـــانـون" مُرده‌ای
هست هشتاد و نَوَد "درصدِتان" ... می‌کنَد پنجاه و چل، تعدیلتان!
می‌رَوید از غـزّه تا شــــام و عـــــراق ... با دلِ خوش، موشک و چنگ و یَراق
با تو کردم من بنفش را تجزیه ... تا بخوانی متن را در حاشیه
آن‌چه پنداشتی: بنفش و سبز نیست ... مشکی است و رمز آن دانی که چیست؟
تـــا بگــــوید: "من گرفتم بیعتی" ... آن‌که پیروز شد مَنَم، نه ملتی!
بــاز این گوی و همان میدان و راه ... دولتِ جنّتی و جنــگ و ســـپاه
فرصتی بــــود به دستی لغزان ... "تو" خیالی! واقعی من را بخوان!
آنکه تو "یــــــارِ" خودَت پنداشتی ... "یـــارِ من" بود و تو خود انگاشتی!
"قفل" قــانون و، "کلید" در دستِ یـار ... یـــار در تدبیر و اُمّیــد و "ســوار"
حسن و محمود و ابراهیم مَنَم! ... آن سه حرفند!، "من" سَرَم؛ من بَدَنم!
این بصیرت را به گـــــوش آویز و دان: ... سرمه بر چشم من‌و، "تو سرمه‌دان"!
حـــال خوش‌بـــاش! چون شبِ هشتادوهشت ... در هزار و چارصد صحرا و دشت!
خیام ابراهیمی
30 اردیبهشت 96
ساعت سه بامداد
تا چهار سالِ دیگر و... تا تدبیرِ امیدیِ دیگر در این پهنه
مبارک باد بصیرتِ این بیعت بر اُمّتِ آگــاه و همیشه در صحنه.
---------------------------
پی‌نوشت:
* 1) عرضِ تبریک:
پارادوکسِ غمِ 88 و شادیِ 92 در 96 تا 1400؟! روایتی گروتسک است!
این نوشته را تقدیم می‌کنم به دوستِ اصلاح‌طلبم، که سه روز است مرا به خاطر تحریمِ نرم، سخت تحریمِ کرده؛ چرا که سَروَرِ قانونیِ دشمنِ مکار و مشترکمان را که به قانونِ زورگیریِ عقیدتی باور دارد، تحریم کردم.
برایش نوشتم تا مگر با یک غیرخودی که او را غیرخودی نمی‌داند آشتی کند.
و اگر خدا(یت) می‌خواست، آنان شرک نمی‌آوردند! و ما تو را بر ایشان نگهبان نکرده‌ایم!
و تو وکیل آنان نیستی!... و تو وکیل آنان نیستی!... و تو وکیل آنان نیستی! (107)
تو برایِ هشدار و مژده‌ای... همین!
پس گریبان چاک مده، ای پیام‌رسان!
...
** 2) تینک تنک:
درس لیلای لیلی به فرزندِ ده ساله اش یاشار:
"تینک تنک" چه باشد؟ پسرم!
Think Tank!
بنگاه فكر!
(اتاق فكر و مخزن فكر و انديشكده و اينها ... اينها
Brand هستند روي عملكرد واقعي ... )
در جامعه‌ي سرمايه‌داري از
Human Right Watch تا والمارت، همه بنگاه‌هاي مختلفي هستند كه اجناس مختلفي مي فروشند. فراموش نكن!


نترسید


نترسید!
از مخالفت و انتقاد و دفاعِ معرفتبار در مقابل تخاصمِ قانونی که ضدِ هویتِ انسانی شماست نترسید!
نترسید از انتقاد به قانون اساسی و کارگذار و کارگزارانش، که شما را از آغوش مهربار مامِ وطن حذف کرده!
چرا می‌ترسید از انتقاد شفاف؟ وقتی کارگذار اعظم و قادرِ مطلقه‌یِ قانونی از آن استقبال کرده است!
تا زمانی که شما نتوانید قانونا اهدافِ سرمایه‌یِ ملی خود را مدیریت کنید، خوابِ هرشب‌تان می‌تواند ترسناک باشد.
تصور من این است که منظور قادر مطلقه از تشویق شهروندان به انتقاد، تنها مجاز بودن "انتقاد از شیوه‌یِ خودکشی" نباشد، بلکه انتقاد از "نفس خودکشی" هم باشد!
بنابراین نباید نترسید که انتقاد از قانون اساسی می‌تواند به معنای براندازی باشد! وقتیکه انتقاد از مسئولین به معنای نقد شیوه‌های خودکشی و ملت کشی به زبان قانونی است که ملت را به خودی و غیرخودی تقسیم کرده و بنای استحاله و یا حذفِ جسم و جانِ غیرخودی‌ها را در کالبد و روانِ خودیها دارد! به باورم اگر راه از دورن قانون بن‌بست باشد اما هنوز راهی برای هم افزایی ملی به جای ویژه‌خواری قانونی هست! تنها باید هر چه زودتر از دروغ به خویش و جامعه نجات یافت! و بنایِ تنها فرصت زندگی بالنده‌ و معرفتبار خود را از خطرهای پنهان در تاریکیِ جهل و ریاکاری و فتنه، علیهِ سلامتِ امنیتِ خود رهاند!
اگر به زندگی در ترس معتادید، تنها از تداومِ ناله‌ها، و اعتراضات و دروغِ بازیهایِ روبنایی و تاخیری در حیاط خلوتِ مقامِ سلطانِ صاحبکرانی بترسید که به برای روشن ماندن موتورش به سوختِ جهل شما نیازمند است! پس باید برای رهایی از دروغ ترسِ مستمر هر چه زودتر اقدام کنید! به باورم در شرایطی که هنوز کسی بصورت مستقیم به شما تجاوز نکرده، بهترین و زیباترین روش، روش نرم و مستدلِ انتقاد از خویش و روشهای خویش و ساختار برده سازی است که شما را علیه حکمِ فطرت زنده و وجدانتان به بیگاری می‌کشد و در خود مستحیل میکند! مطمئن باشید که هیچ مسئولِ صادقی از انتقاد مصلحانه آن هم توسط واژه‌هایِ لال مجازی، نخواهد ترسید! مگر اینکه ابتدا به ساکن از سوی شما، با تخاصم، تهمت، تحقیر، فحش، انکار و نفی و تبلیغِ آن‌چه نمی‌دانید، استوار باشد! ما راهی جز دانش به حق خویش در فرصت زندگی نداریم! آیا باید کماکان لباسِ شادِ یک دلقکِ غمگین را بپوشیم و فرزندان خود را به یک دلقک درغگوی متظاهر تبدیل کنیم و شاد باشیم که توانسته ایم او را در واقعیتِ چاله میدان زندگی به یک قاتلِ زنجیره‌ای تبدیل کنیم؟ قاتلی که اولین قتلش، آزادگیِ انسانیت خود میان هوسهای دیگری است و پس از آن آنقدر سنگدل خواهد شد که در کمال خونسردی به هر قتلِ دیگری میتواند تن دهد و چون امنیتی‌ترین حقوقدانِ جهان لبخند زند!
.
1) دلیل ترسِ من و دلیلِ امید شما:
آیا براستی خود را شریکِ خاک وطن می‌دانید؟ چقدر نسبت به اقدام برای امنیت و حفظ اموال خود حساسید؟
مطمئنا هم شما و هم مسئولینِ نظام به مقوله‌یِ امنیت اهمیت می‌دهید! و هیچیک قصد تشویش ذهن خویش و دیگری را ندارید! اما آیا قانون طوری تهیه شده است که بتواند موجب تشویش اذهان عمومی از جمله شما نشود؟!
به باورم خیر! انتقاد من به قانون اساسی است که می‌تواند موجب تشویش اذهان عمومی و ناامنی شما( در تمام جوانب زندگی) خارج از اراده‌یِ صاحبانِ اصلی حق که شمائید، شود!
مگر اینکه کسی قائل باشد که چون طبق قانون اساسی مالک اصلی خداست و امانتدار و وکیل او شما نیستید، و شما تنها برده‌ای هستید زرخرید او و بدونِ اراده‌یِ مؤثر خود، هر بلایی برسرتان آمد، حق اوست و شما اعتراضی ندارید!
نترسید! اما طبق استنباط من، قانون اساسی، شهروندان ایرانی را چنین برده‌ای قلمداد کرده است! می‌گوید اینگونه نیست؟ خب سر این موضوع می‌توان بحث کرد! من دلیلی ندارم که جز این است و بیشتر توضیح می‌دهم! پس فعلا ذهنتان مشوش نشود! شما می‌توانید برای من دلیل بیاورید و مرا از تشویش نجات دهید! و من منتظرِ دلایل شما هستم.
.
2) سهم شما از وطن چیست؟ دستمزد؟ و یا سود ناشی از مدیریتِ منابع مشترک؟
یعنی آیا شما در این شرکت سهامی کارگرید و مزد بگیر؟ و یا صاحبِ سرمایه‌اید و مؤسس و امیدوار به سوددهی بر اساس لیاقت و برنامه‌ریزی خودتان؟
آیا شما براحتی از کسی که به خانه‌تان تعرض کرده می‌گذرید؟ آیا در خانه را باز می‌گذارید تا هر کس خواست به آن وارد شود؟ پس چرا نسبت به سهم خود در مدیریت منابع ملی خود بی‌تفاوتید و تنها به فکر حقوق پیش پا افتاده‌اید؟ مگر عاقبت بانکهایی را که از محل اصل سرمایه، سودی کاذب به سپرده‌گذاران می‌دادند تا نهایتا ورشکست شدند را ندیدید؟
آیا نسبت به سهیم بودن در تصمیم سازی و مدیریت منابع ملی خود حساسید؟ پس چرا به کسی که قانونا به شما ملتزم نیست، بلکه بدوا به یک ارباب مطلقه ملتزم است، اعتماد می‌کنید و حق خویش را با هر عقوبتی به او می‌سپرید؟
اگر یکبار قانون را بخوانید درخواهید یافت که قانونا، تمام مسئولین بدوا به شما به عنوانِ صاحبان اصلی و کارفرمای کشور ملتزم نیستند! بلکه به سیاستهای کلانِ یک قادر مطلقِ تک نفره ملتزمند! به حکم کدام فهم از قانون اساسی به شعارهای لفظی مدعیان اعتماد می‌کنید، وقتی ایشان نمی‌توانند از لحاظ قانونی و حقوقی از شما هیچ سفارشی را بپذیرند و وعده‌هایشان قانونا غیرحقوقی و غیرقابل تضمین است! شما چگونه و در کدام ساختار و تشکیلاتی ایشان را راستی آزمایی میکنید جوری که حیثیت و اعتبار و تداومِ حقوقشان وابسته به شما باشد؟ میدانید چرا رؤسایِ جمهور ککشان از شما صاحبان وطن نمی‌گزد؟ چون قانونا خود را به شما ملتزم نمیدانند! چون ایشان قانونا به آن قدرت فراملی ملتزمند که او بصورتِ سیستماتیک و مستقیم به شما ملتزم و پاسخگو نیست! در واقع او قانونا اگر خودش بخواهد باید به برگزیدگان خودش پاسخ دهد! و کدام چاقو دسته‌ی خودش را خواهد برید؟
شاید بپرسید چرا نمایندگان شما قانونا قادر به اجرایِ خواسته‌های شما بعنوان کارفرما نیستند؟
عرض می‌کنم: به دلیل اختیارات ناشی از بند یک اصل 110 قانون اساسی که تمام مسئولین نظام را مکلف کرده در چارچوب سیاستهای کلان تک نفره‌، تنها جاده صاف کن باشند، نه خارج از آن! و نسل گذشته این اختیار مطلقه را به یک نفر واگذار کرده است که اگر نخواهد میتواند آن را به دیگری واگذار نکند! چون آنها که بر او نظارت دارند برگزیدکان منصوبین خودش هستند!
.
3) سیاستهایِ کلان تک نفره:
بند یک اصل 110 میگوید که تدوینِ این سیاستهای کلان دست ملت نیست؟ با اینهمه آیا می‌دانید این سیاستهای کلان از کجا سر در می‌آورد؟ آیا می‌دانید سهم شما از رفاه عمومی تحت شعاعِ همین سیاست‌هایی است که در دستِ شما یا نمایندگانِ شما نیست، و می‌تواند به علت اینکه صاحبانِ اصلی سرمایه (شهروندانِ وطن) در آن دخل و تصرف ندارند، و حتی در صورت قبول داشتن آن، به دلیل اینکه کارشناسان محاسب مستخدم شما نیستند، لذا میتواند به علت نقص فنی و یا عدم عِرق ملی، محقق نشود؟ پس چطور میتوانید شب در خانه راحت بخوابید، بی آنکه مطمئن باشید که بر اساس درایت خود آیا تا صبح به علت این سیاستهای فراملی، امنیت دارید که زنده بمانید یا نه؟
.
4) تنش‌زایی و صدور انقلاب و جنگ و اقتصاد مقاومتی؟ یا همزیستی مسالمت‌آمیز و رفـاه؟
خب اگر نمی‌دانید باید بدانید که وقتی ممکن است صبح که از خواب بیدار میشوید یکهو متوجه شوید که بر اساس عواقب بند یک و اختیار کامل بند 5 همان اصل 110، باید تا ظهر خود را به پادگان معرفی کنید و با یک کشور خارجی بجنگید (برای پیش دستی حمله کنید و یا دفاع کنید)، بی آنکه نمایندگان شما از طرف شما چنین مجوز قانونی داشته باشند که به آن تصمیم رأی دهند، آنوقت فکر کنید که پس چه باید کرد که بتوانید خود و یا نماینده‌تان در تعیین سیاستهای کلان جنگ افروزی و یا مصالحه و یا همزیستی با جهان، و یا تعیین سیاستهای اقتصادیِ اولویت کشاورزی بر صنعت و یا بالعکس، و یا قربانی شدن هر دو پایِ اهداف انقلابی صدور انقلاب به همسایه ونزوئلا و یا سوریه، کدامیک مهم‌تر است؟ اگر شما نتوانید جلوی فحشِ دادن فرزند خود را به رهگذران و یا بالارفتن او از دیوار خانه ی این و آن را بگیرید مسلم است که باید تاوان و هزینه های بعدی آن را بپردازید! آیا شما برای چنین فرزندی برنامه‌ای ندارید؟ اگر کسی از داخلِ حیاطِ خانه‌ی شما نقبی بزند به خانه‌ی همسایه آیا شما جلوی او را نخواهید گرفت؟ اگر کسی هر روز از درون خانه ی شما به خانه‌ی همسایه سنگ پرتاب کند آیا جلوی او را نخواهید گرفت؟
پس چطور بموجب قانون اساسی، مملکت خود را سپرده‌اید به دست یک نفر( قدرت مطلقه) که هر کار که خواست، بدون نیاز به نظر و تائید شما، می‌تواند با سرنوشت و عقوبت شما و فرزندانتان انجام دهد و شما هزینه‌اش را بپردازید؟ پاسخ را میتوانید در بند بعدی بخوانید:
.
5) فرمانبری از سلطان صاحبکران؟ و یا دموکراسی؟ و حلال و حرام...
شاید بگوئید شما آگاهانه و اطمینان قلب، سرنوشت خود را به یک نفر پیش فروش کرده‌اید! خب این شد حرفی...
اما اگر فکر می‌کنید که نماینده‌یِ شما قادر است این سرنوشت را عوض کند، باید بدانید که قانون اساسی چنین مجوزی را به کسی نداده است. چون بر اساس همان اصل 110 قانونی، نسل پیشین شما، تمام اختیار را داده در دستِ یک قدرتِ مطلقه.
ممکن است من و شما به چنین قدرتی اعتماد داشته باشیم! خب پس همسایه‌ی مخالفِ شما با این پیش فروش سرنوشت چه کند که ناراضی است؟ آیا شما نگرانِ آلوده شدنِ نانِ سفره‌ی خویش با حقِ مشترکِ او نیستید؟!
در هر حالت اگر نگرانِ میزانِ سبدِ رفاه خود از منابع ملی خود، و یا پاکی سفره‌ی خود باشید، درهر حالت باید آگاه باشید که این قانون اساسی چگونه راجع به حقوق شما و همسایه‌تان تصمیماتی می‌سازد که عقوبتش بر گردن شماست!
.
6) مخالفتِ شهروندانِ باشرف، یک حق زاینده است! تخاصمِ کــور نادان، کاهنده و عاملِ ویرانی است.
ابرازِ مخالفت لزوما به معنایِ جنگیدن و شعار مرگ و فحش و توهین نیست! شهروندان می‌توانند به عنوان کارفرمای وطن، به‌جای مطالبه‌ی دستمزد و یا یارانه و یا باج و یا حق سیبیل و حق سکوت و مرفین آن هم بصورتِ روبنایی و زودگذر از این و آن مسئول بی‌اختیار، بصورتِ منطقی و با استدلال با آنچه حقوقشان را به عنوان صاحب حق مسلم، پایمال کرده مخالفت کنند؛ و اگر بتوانند بفهمند که مسئولینِ حکومتی تمام کارهایش قانونی است، آنوقت دیگر طرفِ حساب ملت، قانون است نه مسئولین مکلف به قانون. موضوع این است که هیچ اربابِ قانونی نمی‌تواند به شهروند سعادت بدهد؛ البته او می‌تواند به شهروندان از محل اصل سرمایه‌ی فناپذیرشان بدون سازوکارِ اقتصادیِ سودآور، مبلغی بدهد... اما چنین رفاهی بدون اینکه بدانید از محل سود است و یا دارید از مایه می‌خورید، چه ارزشی برای شما می‌تواند داشته باشد؟ جز غفلت از عقوبتی نامعلوم و البته بی ثبات؟ خب ممکن است بگوئید بر فرض محال، مسئولینِ حقوقدان و امنیتیِ فعلی، به دلیلِ موروثی بودن قانون اساسی طراحی شده توسط نسلِ آگاهِ قبلی، دیگر تا این حد به عواقبِ سلطه در این قانون اساسی اشراف ندارند و خودشان هم جاهلند، چون اگر آگاه بودند، لابد در طول این 39 سال هر روزه برای فهم قانون اساسی یک برنامه از رسانه های عمومی تهیه میکردند تا ملت آگاه و همیشه در صحنه با مسما باشد نه جاهل به حقوق خود! در اینصورت آیا این وظیفه‌ی شماست که ایشان را مطلع کنید؟ و یا باید خودشان به بخت و اقبال مطلع شوند؟ خب طبیعی است که یک شهروند مسئول و باشرف و باوجدان، خودش باید به نفع تمام شریکانِ خاک مشاع، از جمله برای عاقبت‌به‌خیریِ مسئولین ناآگاه و پالودن سفره‌ی نانشانِ از حقوق گرسنگان محذوف از نظام تصمیم سازی در اموال عمومی مشترک، آستین بالا بزند و این موضوعِ خطیر را به ایشان گوشزد کند! اما وقتی دست شهروند از زمین و آسمان کوتاه است چگونه باید این کار را بکند؟ اینجاست که قادر مطلقه و رهبر قانونی، بر شهروندان تکلیف کرده است که انتقاد کنید! حالا آتش به اختیار نه! اما مصلحانه و بدون تصرف در امورِ جاریِ مسئولین حین عملیات.
.
7) روشِ انتقاد مستدل و منطقی بدون ترس.
دوستان از انتقاد معرفتبار نترسید! (بویژه که قادر مطلقه سالهاست که مجوز آن را صادر کرده است) اگر بترسید شریک قانون سلطه‌گر و خطایِ محاسباتیِ سلطان و مجریانِ آن که انسانند هستید و هر عقوبتی را بر خود روا داشته‌اید! از ناله کردن باید دست برداشت! باید یکدله شد تا از تفرقه ونفاق و سوء تفاهم ملی پیشگیری کرد! یکی باید به طریق مسالمت آمیز (نه خصمانه) پای پیش بگذارد! برای خصومتِ گرانبار و ویرانگر، به اندازه‌ی مکفی و به اندازه ی یک واکسنِ ضدِ میکروبِ انواعِ بیمارهای ناشی از جهل، حدودِ 39 سال تمرین شده است! پیش از اینکه طبق سنوات قبل در دوران پهلوی و مشروطه، این نسل تجربیات و عبرت تاریخی خود را زیر خاک ببرد باید اقدام کرد! باید از بیماریِ آلزای
lر حافظه‌ی تاریخی ملت و عدمِ انتقال تجربیات معرفتبار نسلها عبرت گرفت! پیش از هر چیز این ملت ناگزیر است برای پیشگیری از سوء تفاهمات گیج کننده‌ی تکراری و تاریخی و پیش از کوفته شدن زیر بار مشت و لگد بلایا و فشار و پیچ و تاب جسم و روان در رکودِ اقتصادی و ترس و تهدید و ناامنی روانی و بی‌ثباتیِ اجتماعی، از وانهادن حقوق خود پیشگیری کند و به زبان حقوقی مشترک مفاهمه مسلح شود! اما به دلایل عدیده، از جمله تقسیم ملت به خودی و غیرخودی و تعریف انحصاری آن به دستِ منصوبینِ قدرتِ فراملیِ مطلقه، قانون اساسی این امکان را از نسل حاضر و ملتِ زنده دریغ کرده است، و مسئولینِ نظام هم در این ورطه بی‌تقصیرند و هیچ اهرم الزام آوری برای احساس مسئولیت به ملت در قانون تعبیه نشده است، چرا که قانون به قدرت مطلقه و ملتزمین به ایشان (بنا بر بند یک اصل 110) مجوز هر رفتارِ غیرپاسخگو را با ملت داده است! چون جملگی مکلف به رفتار قانونی در چارچوب حدود سیاستهای کلانِ یک نفره هستند و بدون اعلام خواسته هیچ حجتی در دست ندارند تا به تغییر قانون اساسی به نفع وحدت ملی زاینده اقدام کنند! مگر آنکه خواسته و دلایل و انتقادها را بشنوند و بدون دلیل و مجاب کردن بر خلاف ادعای خود عمل کنند!
.
8)ناامیدی از ابهامِ اصلاح طلبیِ سوء‌تفاهم برانگیز و البته ناممکن در چارچوب قانون اساسی.
به دلایل عدیده‌ی مسبوق، به سرانِ اصلاح‌طلب و مدعیانِ قانونمدار و مدعیانِ حقوقِ ملی و ملت امیدی نیست! ایشان یکبار در سال 76 پس از یک وقفه ی 18 ساله ناشی از جنگ و دوران سازندگی امید به باز شدن فضای باز سیاسی دادند، که خوشبختانه معلوم شد که با این قانون اساسی و تغییرات سال 68 که بر تمرکز قدرت افزود، چنین وعده‌ای به خواست ملت ممکن نیست! در واقع بر اساس این قانون ملت غیرخودی (حتی با اکثریت مطلق) اگر برده ذهنی نباشد عملا از نظام تصمیم سازی منابع ملی خود حذف است. اما از سویی: کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من! پس چه باید کرد؟ چرا ملتِ مستقل از قدرت حاکمه، بر اساس حق آب و گل، از قوای سه گانه حذف است؟ آیا خوانندگان این نوشته جزو همین غیرخودیهای دردمند هستند؟ اگر همدردیم، باید بفهمیم چرا با داشتن حق تابعیت از نظام تصمیم‌سازی حذفیم؟ و چگونه می‌توانیم به حقوق یغما شده توسط قانون، بدونِ تعارض با آن دست یابیم؟ باید به یک راه مسالمت آمیز و مصلحانه دست یابیم.
.
9) ویژه‌خواری و رانت عقیده و قدرت (ژنِ سلطه)
ویژه خواران حکومتی (اصلاح طلب و اصولگرا)، مانعِ اصلیِ طرحِ مطالبات و انتقاداتات بنیادی از سوی ملت هستند! چون در علائقِ ذهنی و منافع واقعی خویش گیر کرده اند و سعی دارند که آن را به هر طریق و هر توجیه غیربی حفظ کنند! انتقاد برای تغییر قوانینی که مانع هم‌افزایی و احقاق اراده ملی هستند. انتقاد به قانون اساسی یک وطنِ مشترک و درخواست تغییر آن به نفع همه، حق مسلمِ یک ملت زنده است! وگرنه در گور خطاهایِ نسل گذشته مرده است! و ملتی که تنها در بحرانهای واقعی و ساختگی و مصنوعی، و در تعارضات بنیادی، تنها در جنگ و ویژه خواری ناشی از خودی و غیرخودی قانونی متحد شود (نه در هنگامِ صلح و نه برای هم افزاییِ تمام ملت) رو به زوال است!
تخاصم و جنگ هرگز!... انتقاد سازنده برای همزیستی مسالمت آمیز و وحدت ملت با ملت، در هر فرصت.
انتقاد سازنده وقتی در متن قانون ممکن نشود، نمیتوان آن را در حاشیه بیان و ثبت نکرد!
می‌توان بدون توهین و تعرض، حقوق ملی خویش را بصورت پیوسته درخواست کرد!
با فهم قانون اساسی، باید موانع بنیادی این حقوق را با استدلال اثبات کرد!
و به طریق مسالمت آمیز، تغییر قانون را برای احقاق این مطالبات، درخواست و پی‌گیری کرد!
انفجار خشم فروخورده، و رفتارهای پنهانکارانه و ریاکارانه‌ی زیرزمینی، به نفع هیچکس نیست! چه دزد اعتماد و چه مالباخته!
.
10) مجوز انتقاد از مسئولین و رهبری و قانون
رهبرِ قانونی (قادر مطلقه) در سال 88:
"خیال نکنید من از شنیدن این جور حرفها ناراحت میشم! نه من از اینکه این حرفها زده نشه ناراحت میشم. بنده توی جلسات گاهی دانشجویی، دانشگاهی که اینجا هستند، گاهی که ببینم حالا بعضی روی ملاحظه، روی احترام روی هر چه، بعضی از این حرفها رو که خیال میکنند من خوشم نمیاد نمی زنن، از نگفتنش ناراحت میشم. از گفتنش مطلقا ناراحت نمی شم.
اینی هم که گفتن از رهبری انتقاد نمی کنند! خب شما برید بگید انتقاد کنند. ما که حرفی نداریم. من از انتقاد استقبال میکنم!... بنده هم میگیرم، دریافت میکنم، می فهمم، انتقادها رو."
من به قانون اساسی انتقاد دارد!
قانونی که یک ملت واحد دارای حق برابر برای مشارکت در مدیریت منابع ملی و مشارکت در نظام تصمیم سازی و تصمیم گیری و قوای سه گانه را، برای تعیین سیاستهای کلان حال و آینده، با تقسیم به مؤمن و کافر، و خودی و غیرخودی تقسیم کرده است و تنها یک قشر بر سرنوشت منابع ملی تصرف دارد!
به باورم، این قانون ایراد بنیادی و ماهوی دارد و نسل گذشته نمیتوانسته برای نسل بعدیِ یک سرنوشت ابدی بنویسد!
.
11) توبه نصوح از ادبیاتِ ویژه خواری و انتقادِ سازنده با "زبان مشترک حقوقی ملی"
آیا فصلِ "توبه‌ی نصوح" اصلاح طلبان و اصولگرایان از قانونِ استعماری از راه می‌رسد؟
فصلِ برگزیدنِ "زبان مشترکِ حقوقی" با اولویت "حق آب و گل اولیه و طبیعی" بر "حق ایدئولوژی ثانویه و حصولی".
من با انتقاد به قانون اساسی و اعلام صریح خواسته‌ام برای تغییر، کماکان تا تغییر قانون اساسی به نفع تمام ملت، در هیچ انتخابات ویژه خواران حکومتی که بخش عمده ای از ملت را حذف کرده‌اند مشارکت نخواهم کرد و به ایشان امید ندارم. در این راه به هیچ فعالیت تشکیلاتی و گروهی در شرایط امنیتی اعتماد نخواهم کرد. بدون تضمینِ نظارت ملت مستقل ( نه دستچین حکومت) بر قوای سه گانه، به هیچ پندار و گفتار و رفتار دولتی که بنایش بر تقیه باشد و غیرپاسخگو اعتماد ندارم.
بدون امکان برقراری امنیت برای اعمال اراده ملی، بدون امکان مشارکت در نظام تصمیم سازی، تا آن زمان بموجب مجوز قادر مطلقه، صراحتا از قوانین بد و سیاستهای ضد منافع ملی، به تنهایی انتقاد خواهم کرد و هیچکس را نیز به این چالش دعوت نخواهم کرد.
چون امنیت فعالیتهای گروهی دراین وطن قانونا تضمین نشده است!
مخاطب اصلی من سران اصلاح طلب و شورای عالی اصلاحات و شخص آقای روحانی به عنوان شاعر شعارهای غیرحقوقی و غیرقانونی و بی بنیاد است! شعارهایی که یک حقوقدان به اجرای آن مطمئن نباشد ارزنی نمی ارزد و جز دامچاله و فریب برای بیعت با قانون بد، نام ندارد!
من مخالف اصول ضد اراده ملی قانون اساسی هستم. اما به رفتار غیرقانونی تن نخواهم داد!
و به همین دلیل جز انزوا و انتقاد چاره‌ای ندارم.
مگر صداقتِ مدعیان اثبات شود!
پیش از همه از آقای موسوی و خاتمی و اصلاح طلبان می‌خواهم که به نفع حضور بدون قید و شرط تمام ملت، از تمامی اصول قانون اساسی که مانع این حق مسلم است توبه کنند!
بدون در دست داشتن مکانیسم راستی آزمایی در قانون، و بدون تضمینِ امنیت اعتماد تشکیلاتی برای پاسخگویی مدعیان، هیچ سخن و وعده و قولی قابل اعتماد نیست!
تا وقتی دادستان و بازپرس و قاضی و ضابط قضایی و هیئت منصفه همه فرمانبر یک قدرت باشند، اصولا هیچ مسئولی نمیتواند به من به عنوان یک شهروند جامعه مدنی ملتزم باشد!
.
12) خواسته‌ها و مطالبات ملی من:
1/12- تغییر قانون اساسی به نفع تمام ملت، با اولویت "حق آب و گلِ اولیه و طبیعی" بر "حقِ عقیده ثانویه ی حصولی.
2/12- تضمین مشارکت تمام شریکان خاکِ مشاع در مدیریت نظام و قوای سه گانه.
3/12- حق سرنوشت سازی وطن و تعیین سیاست‌های کلان کشور، توسط تمام ملت با انتقالِ اختیاراتِ مطلقه‌یِ اصل 110 به تمامِ ملت، که صاحب حق مسلمِ تعیینِ سرنوشت، و حقِ شراکت در منابع ملی مشترک هستند.
4/12- تضمینِ همزیستی‌ِمسالمت‌آمیز تمام ملت در کنار هم، برای نائل آمدن به وحدتِ ملت با ملت، به جای وحدت ملت با یک نفر، با یک قدرت، و با یک عقیده... برایِ هم‌افزاییِ ملی به جایِ تقسیم ملت به خودی (مؤمنان و رحماءِ قدرت) و غیرخودی (محرومین از قدرت)، و پیشگیری از ویژه‌خواری حکومتی، تفرقه، نفاق، تقیه، دروغ، فتنه، زورگیری عقیدتی (از مدرسه تا دانشگاه و ادارات و دفتر ثبت ازدواج و طلاق و ...)، تفتیش عقاید، تجسس امنیتی پنهانی و بدونِ حکمِ قوه قضائیه‌ی انسان‌مدار (نه عقیدتی).
5/12- تدوین قوانین و مناسباتِ مدنی امروزی توسط تمام ملت بموجب حق تابعیت (فارغ از عقیده، نژاد، زبان، دین، قومیت) به جای قوانین ناشی از احکام مناسبات خاصِ دیروزی و بدَوی و سنتی و مرده، توسط خواص و برگزیدگانِ ضدِ اراده‌یِ ملتِ زنده.
تا آن زمان، کماکان در هیچیک ازمعرکه‌هایِ انتخاباتیِ این قانونِ سلطه‌گر و استعماری، بیعت نخواهم کرد... هر چند بر ضدِ آن هم قیام نخواهم کرد و کسی را هم به خود دعوت نخواهم کرد!
6/12- این نوشته به پیشنهاد قادر مطلقه‌ی قانونی، تنها برای انتقاد صریح و مفاهمه و ارشاد خودم توسط دوستان و هموطنان دلسوز نوشته شده است و برایِ درخواستِ تغییرِ ضدیتِ قانون با هویتِ معرفتبارِ و اختیارِ انسانی.
رهبر(قادر مطلقه) در سال 88:
خیال نکنید من از شنیدن این جور حرفها ناراحت میشم! نه من از اینکه این حرفها زده نشه ناراحت میشم. بنده توی جلسات گاهی دانشجویی، دانشگاهی که اینجا هستند، گاهی که ببینم حالا بعضی روی ملاحظه، روی احترام روی هر چه، بعضی از این حرفها رو که خیال میکنند من خوشم نمیاد نمی زنن، از نگفتنش ناراحت میشم. از گفتنش مطلقا ناراحت نمی شم.
اینی هم که گفتن از رهبری انتقاد نمی کنند! خب شما برید بگید انتقاد کنند. ما که حرفی نداریم. من از انتقاد استقبال میکنم!... بنده هم میگیرم، دریافت میکنم، می فهمم، انتقادها رو.
.
برایِ مجاب شدن به #بیعت_زوری، آیا کسی هست بتواند خود را یاری کند؟
با احترام:
خیام ابراهیمی
4 شهریور 1396

چالش امید به جنگ و فروپاشی


چالشِ "امید" به جنگ و فروپاشی، یا صلح و هم‌افزایی؟
هر که طاووسِ سرنوشت و امید خواهد، جور قانونِ هندوستانِ مستقل کشد!
من امیدوارم به قدم‌های خود، حتی اگر قانونا سرنوشت و اختیار و آزادی‌ام در قلمِ یک دست در بن‌بست باشد! او مرا گلوله بنویسد، من اما گلوله نخواهم شد، و خود را بین گریز و یا سیبل خواهم نوشت! او مرا سیبل بنویسد، من خود را بین گریز و گلوله خواهم نوشت! هر چه او مرا به جبرِ سلطه بنویسد، من از آزادی و استقلالِ خویش دفاع خواهم کرد تا همچو قانونِ او متجاوز و درنده و جنگ‌افروز نشوم! تا در راه راست خویش به پیش، سوارِ چرخ فلک او نشوم! سرگیجه بماند برایِ مشتاقان.
به باورم، زندگی یک فرد زنده و مستقل، اگر خالی از امید راستین و آکنده از امید کاذب باشد، لابد پندار و گفتار و رفتارش با هم ناهمخوان است! چرا که او امیدِ کاذبش را با واقعیتِ وجودِ حقیقیِ خود پیوند زده است! او احساس می‌کند بر سرنوشتِ خود مسلط نیست، چون گفتار و یا رفتار و پندارش را به گفتار و رفتار و پندارِ دیگری پیوند زده است که بنایش بر سلطه است نه آزادی و اختیار معرفتبار! در نوشتن سرنوشت، تو یا باید بردگیِ کورِ خود را به قدرت برتر بپذیری، و یا فردی آزاده باشی. بر این اساس من امیدوارم. امید هر کس وابسته به همخوانی عناصر وجود محاطش در قدرتِ هستی محیط شکل می‌گیرد!
کافی است که من، سرنوشت و امید خود را به توهم و یا دروغ و یا قدرت و زورِ جزمیِ دیگری که به حریم و حرمتِ آزادی و اختیار معرفتبار من ملتزم نیست، پیوند نزنم.
من در ملکِ مشترک و مشاعی به نام وطن، تشنه‌ی همزیستی مسالمت‌آمیز و مشارکت با تمام هموطنانم هستم! اما قانون اساسی مرا از چنین حقی محروم کرده است! و من نمیخواهم که امیدوار باشم که با آلودن خود به مناسباتِ قدرت سلطه در این قانون زورگیر، نانم را در خون محرومین و مالباختگان بزنم. شاید دیگری به هزار مصلحت و تقیه و مکر امیدوار باشد! شاید ناگزیر باشد! اما دروغ و یا راستِ این ناگزیری در خلوت‌ها خودنمایی می‌کند و هیچ‌کس بهتر از خود به نیاتِ خود مطلع نیست! میزان آلودگی وابسته یه جسارت و جربزه‌ی وجودی است! گاه بهای کسی یک دروغ مفت و یک لبخند روحانی است، گاه یک طالبی است و گاه یک دکل و یا سه هزار میلیارد... و گاه یک ملت.
قانون اساسی با تقسیم ملت و جهان به مؤمن و کافر و خودی و غیرخودی بر دشمنی و جنگ با غیرخودی بنا نهاده شده است و قدرت مطلقه را به یک نفر داده است! در چنین شرایطی کافی است که من توسط قدرت برتر و ملتزمین به ایشان، غیرخودی محسوب گردم. در چنین شرایطی که قانون تنها به خودیهای ملتزم به قدرت مطلقه میدان میدهد، چه باید کرد؟ آیا باید خود را به این قدرت سپرد؟ در چنین شرایطی که سیاست گذاری و سرنوشت من و کل منابع ملی در دست یک قدرت مطلقه حصر است، با امید برای نوشتن سرنوشت خود چه باید کرد؟
به باورم، قانون فراملی، ضامنِ امید و ثبات امنیتی و توسعه و رشد اقتصادی و فرهنگی و سیاسی نیست!
وقتی مقصد توزیع و مصارفِ منابع ملی، صدور انقلاب به دیار قدس باشد، هم خاتمی و روحانی و هم احمدی نژاد و لاریجانی و هر ملتزم قانونمدار دیگری باید برای آن مقصود انجام وظیفه کنند و ملت را در این راه تجهیز کنند! تمام منابع ملی باید در خدمت سیاستهای کلان قانونی و نظامی باشد که قدرتِ نوشتنِ سرنوشت یک ملت را در دستان یک قدرت حصر کرده است!
براستی شخصا هیچ مطالبه‌ای از مسئولینِ درجه دومِ بی‌اختیار ندارم، جز شنیدن درخواستِ تغییر قانون اساسی و انتقال آن به قادر مطلقه (و نه هیچ ارگانِ بی‌اختیار دیگر) بصورتِ نرم! و به خروجیِ هیچ کار تشکیلاتی و گروهی و تظاهرات و معرکه‌های انتخاباتی در چارچوبِ قانونِ امنیتیِ قدرت مطلقه، اعتماد و باور ندارم. چون قانون از من تنها التزام به سرنوشتی را می‌خواهد که یک قدرت آن را ساخته و نوشتن این سرنوشت در دست من نیست و خروجی این سرنوشت‌نویسی تک نفره اصولا و قانونا و اساسا، نمی‌تواند به درخواست من به عنوان یک شهروند اعتناء کند!
این سرنوشت محتوم، 39 سال است که قانونا ادامه داشته و بهایش را ملت آزاده و مستقل پرداخته‌اند و کماکان با چنین قانونی ادامه داشته و خواهد داشت. پس چه امیدی؟ نظام قانونی طالب روابط بین‌المللی است که آن را غیرخودی میداند و ضمنا از تحریم بیزار است! این تناقض بنیادی ملتی را از هم دریده است! سرمایه گذاران فریب قصه‌های حسین کرد شبستری روحانی و امثالهم را نمی‌خورند. آنها باهوشند و می‌دانند که سرمایه گذاری بدون تضمین قانونی ملت، ارزنی نمی‌ارزد و همواره درگیر رجز خوانی اربابانِ قدرت جهانی و داخلی و لابی‌های پشت صحنه‌ی ایشان است! مگر اینکه همچون "توتال" خود ابزار و اهرم ارباب کل باشند؛ که هر وقت خواستند برای تزریقِ اطمینانی کاذب پا در میدان بگذارند و هر وقت خواستند برای خالی کردن بره تودلی‌ها پا پس کشند! این داستان یک‌جایی باید قطع شود و گرنه عمر ملت و توان ملی باید هزینه‌ی این بازی تا آخرین نفس شود. این حکم قانون است و ربطی به وعظ و لبخند ملیح خاتمی و روحانی و احمدی‌نژاد و رسانه‌های جاده صاف‌کن و مزدبگیر ندارد!
کار فرهیختگان و مدعیان مردمی است که آدرس را اشتباهی نشان ندهند!
مشکل از مسئولین نیست! 
مشکل این نیست که به کدام ملتزم به قانون باید اعتماد کرد!
مشکل این است که قانون چنین مکانیسم راستی آزمایی را از توان ملی و ملت مصادره کرده است!
مشکل از قانون است نه مسئولین مکلف و ملتزم به قادر مطلقه.
خانه از پای بست ویران است.
باید در پی راهی بود که بتوان بر گام‌های خود اطمینان و اعتماد کرد! چنین راهی در چارچوب و ساختار قدرت در قانون ناممکن است! چنین راهی در حاشیه ممکن است نه در متن؛ و در گام نخست، درخواست تغییر قانون اساسی به نفع حضور "تمام ملت" است، نه به نفعِ تکالیفِ فراملیِ مکلفین و برگزیدگان ملتزم به قدرت یک نفر.
برای چنین هدفی مردم نمی‌توانند مخاطب قرار گیرند! مخاطب اصلی اصلاح طلبان و اعتدالگرایانی هستند که مدعیان اصلی مردمند! پندار و گفتار و رفتار ایشان با قانون ناهمخوان است و من در تعارض وجودی ایشان نا امیدم، اما در استقلالِ خویش امیدوارم! هر چند چنین رویه‌ای مرا از ویژه‌خواری از حقوق محصور و قانونی شهروندی محروم کرده باشد! هر چند مرا تا سرحد مرگی بکشاند که دیر یا زود سراغ همه خواهد آمد!
من از ایشان خواستارم برای #توبه از قانونِ حصر و جنگ و تفرقه، و اعلامِ درخواستِ تغییر قانون وحدت ملی به نفع همه، اقدام کنند! اگر اندکی صداقت و شرف در خود سراغ دارند! دیگران در نوشتن سرنوشت خویش مختارند!
خیام ابراهیمی
11 آبان 1396

حرف

"حــرف"
نقطه را از "مــن" برداشت:
"زبــــان" اَلکن شد،
"شعر"، یتیم؛
"من"، گِـره
پیچیـــد در گِردیِ میـــــم و
بینِ حروف
هیـــــــچ!
خیـّـــام خیمه شد
سایه‌ای در مُــــوجِ آب به‌"رقص"
چون واجی در بندِ واژه‌ها
و "قطره‌آبی" در آبــــان
مُـــــرده زاد سگی
که آدم نبود!
*********
خیام ابراهیمی
13 آبان 1395
پی‌نوشت:
من و تو وارثِ یک دردیم!
شاعر نیاز ندارد کسی را شاعر نداند
شعر خیال است و چون خیالِ علف در دهانِ بزی واقعیت است و مجاز
که "شعر" متاع و سرقفلیِ دکّه‌یِ ابوبکر بغدادی نیست!


تجزیه و ترکیبِ گربه

تجزیه و ترکیبِ گربه
===========
گفت: نگاه کن!
قـتــــل کار ساده‌ای است
زنده‌گی امّــا سخت!
حکمِ ارتداد صادر شده بــــود!
_ گربه‌ای سکته‌‌کنان "میو میو" کرده بود... با سکسکه... بی‌نگاه
در رعشه‌یِ دَوَرانیِ مذهبِ شاعرانی ملتزم به شعرِ خویشان و خویش
در حاشیه‌یِ صحرا _
این شوره زار
خاستگاهِ پژواکِ زمین از شُرشُرِ یک‌ریزِ نفت از آسمان است
آسمانی با بارانی سرد بر زمینِ تفتیده
و زمینی با اشک‌هایی گرم در آسمانی یخ‌زده
که خورشیدی را که بی وقفه می‌تابد
میانِ آغوشی سرد در بر گرفته 
که از ابرهایی انباشته از بخارِ خونِ چشم و گوگرد و باروت پُرَند!
می‌لرزد در صرعِ موروثی و می‌لَرزَم
همچو سگِ گرسنه‌یِ پرولتری که ایمانش را دزدیده‌است پرولتری دیگر در لباسِ اربابی
می‌لَرزَم و می‌گرید سگ با نگاهی لرزان
بر جنازه‌یِ یخ‌زده‌یِ مایاکوفسکی در انقلابِ مغلوبِ عشقی که در نگرفت 
خیسم از بارانِ اسیدیِ ابری شلوارپوش
زیرِ چلچراغِ این "گنبدهایِ آبکشی" که آوار نمی‌شوند رویِ جنازه‌یِ قلب‌هایِ متلاشی
گــــاه که پر از خشمی فروخورده‌است پیاده و می‌گریزد در آوارِ واژه‌یِ "رفیق" 
گــــاه که "شعر" انتقامی است از سنگپاره‌هایِ انقلابِ دِل
که به آینه پرتابش می‌کنند
تا گم کنند جُــــذام قامت را
وقتی خُرد و مُشَوّش می‌شوند در آینه‌کاریِ دیوارها و کُنج‌هایِ مُقَرنَسِ وحدتِ آسمانی سفالین
بی آغوشِ فرانچسکویی که بتابد بر قلبِ مرده و زنده... بر جانِ فاحشه و باکره...
یک‌سان...
... در شادی و ناخوشیِ، با نگاه و بی‌نگاه.
...
گـــــاه "شعر" فرافکنیِ خُرده‌سنگ‌هایِ چشمه‌یِ نگاهی است زیرِ خاکستر
که با آهِ کبوتری شکسته‌بال، گُـــر می‌گیرد سرخِ سرخ
گویی بَزَک می‌کند چشــمانِ شیشه‌ای را تـا نگاهی که خیره ‌شود
به زالویی
که از رگ‌هایِ بی‌خـــونِ "در راه مانده‌ای" می‌نوشد هُرمِ مِــهــر را
حباب حباب از میـــانِ تَرَک‌هایِ "کویری فقیـــر" 
بعد از رگبارِ باران و آتشباریِ خورشید
در لرزانیِ "برزخی" میانِ سرمستی و بی‌هُشی و لرزش و کفِ بر‌جای‌مانده کنارِ ساحلِ لب‌ها.
...
ابلهانه می‌خندانیم لبهای‌ِ گشادِ دلقک را در آئیـــنِ آیـنه
میانِ تَوَهُمِ خونینِ قَمِه
بر فرقِ سَرِ حباب‌هایِ همهمه
که پای‌کوبان و شتابان از تیکِ عَصَبِ خشکِ غریزه‌یِ خـــار
ناتوان است از نرمی و پیوستگیِ نگاهی تابناک بر تر و خشکِ گیاهی... 
و شعر می‌بافیم گسسته و شکسته‌بسته در آغوشِ اَمنِ ترامپ که امر میکند:
"نگــــــاه کن!
و... برو کار می‌کن مگو "چیست کـار؟"... که سرمایه‌یِ جاودانی است کـار!."
تا نشنویم پژواکِ آینه را در پستویِ حیــــاطِ حیات‌خلوتِ ارباب:
"تو کز محنتِ دیگران بی‌غمی... نشایَد که نامَت نَهَند آدمی."
و گریزی نیست از رهگذرانی که دخیـــل می‌بندند هر صبح
بر پینه‌یِ پِلکِ گدایانی که بُرقِه‌های دریده را بر نگــــاه بسته‌اند
از شرمِ چشمانِ خواهری که زاده‌یِ مـادری مغلوب بود و
مادری که خواهری می‌خواست که مادر باشد... که پدر باشد... که خدا باشد!
"از کوزه همان برون تراوَد که دراوست!"
زیرِ این گنبدهایِ افقی بر سینه‌یِ معشوقه‌هایِ ترامپ بر برجِ عاج.
از آن بالا و این پایین
گـــــاه گُم می‌کنیم بزرگــــراه را... در خاموشیِ مطلقِ چـــراغ‌برق‌هـــایِ نگاه
و کــور می‌شویم در کورسِ سرعت
که: قلب‌هایِ مچاله‌یِ تصادفیِ کنار جاده...
همواره به تَرَنّمِ ناله‌یِ گدایی بی‌نگاه نیازمندند
که تمام ثروتِ ما را
در فهمِ دَردِ فقری یاری کنند
در ویـــارِ یــــاری نــزار ...
تـــا رستگاری...
پیش از درماندگی و در راه‌ماندگی
که در دَم و بازدمی... "هر آن" در انتظار و در کمین است
پشتِ پیچِ هر کوچه‌پس‌کوچه‌یِ این کوره‌راهایِ شکسته بسته در هم... تا پنـــاهِ گوری...
چو گربه‌ای لت و پار و منتظرِ مــــوشِ واقعه
که کور است از بَدِ حادثه در نگــــاه
***
حکمِ ارتداد صادر شده بود!
نگاه نکرده بود!
و سکته‌‌کنان "میو میو" کرده بود با سکسکه
و سکسکه سرقفلیِ تپشِ قلبِ سکته‌ایِ گربه‌هایِ شاعر است!
و "سکته" مراتبی بود از سلوک در دیوانِ اربابیِ شعوری خیال‌انگیز
بینِ زمین و آسمان
در روایتِ پروازهایِ شاعرانه‌ای که.. یک قواره چهل‌تکه‌یِ مادربزرگ را... وصله کرده بود به بال‌هایِ خیال
وَ سهمِ هر رعیتِ علیل تکه‌ای بود رنگین از پَرِ توَهمِ باور و عزم
در پروازِ یکی نگــــاهِ خاکستری و معتبر
بر تنِ زخمیِ پرنده‌ای با بــــال‌هایِ شکسته...
که نگاه نکرده بود وقتِ فرمان:
"پرواز کن در آسمانِ مهتابی شدن!"
_ ممهور به مُهر و نامِ نامیِ ربّ‌الاربابِ شیطان
و "استــــــاذِ شعـرهایِ مُفت و ارزان". _ 
...
عصرِ یخبندان بود... در وسعتِ جنازه‌یِ گربه
از چشم‌هایِ اغواگر و تیله‌ای و رُمانتیک و هیــــز
برایِ تیله‌بازی در عشق و عرفان و ادب
تا گوشِ بریده و دُمِ به آتش‌کشیده برایِ نمکِ طنزِ یک دورهمیِ شیرین
که با فرارِ مشتعل‌تر می‌شد میان هرهر و خنده...
تا چنگالِ مانیکورشده‌ و بی‌حیایِ رَعنا در عجزِ غَنا 
وَ در کُنجِ آچمزِ زورگیریِ انحصــــارِ معنا
نگاه کن!
بارانِ اسیدی می‌باریـــد... بر سُسِ کچابیِ مالیده بر ساندویچِ لت و پارِ تَنِ گربه
و زمین گِلِ رُس بود میان خرده سفالینه‌ها... زیر جنازه‌یِ در خون خفته‌ی گربه
...
انتظارِ پشتِ بیرقِ "چـــراغ قرمز" کُشَنده بود!
چون نگاهی برایِ قرمزشدنِ پرچمِ "چراغ سبز".
سر چهار راه دیوانه‌ها با شتاب گــاز می‌دادند... در تشویشِ اذهانِ خواب و بیدار و بیمار
دخترکِ چسبِ‌زخم‌فروش در تبِ حسرتی مزمن
زیرچشمی نگاهی زخمی از زبانِ درازِ شهوتِ مهندس دزدید 
رویِ گنبدِ بستیِ قیفی!.. از دَوَرانِ چرخِ‌فلکِ دوره‌گردها
تـــــازه به‌دوران رسیده بود و می‌لیسید زخم‌هایِ دست‌فروش را با نگاه...
از شکافی بینِ گیسوانِ هرزه‌ای
بیگانه بـــود با خورشیدی که بر تر و خشک یکسان می‌تابید بی‌دریغ مهر را...
و بستنی را آب می‌کرد چون ابری در تَرَک‌هایِ زخمِ کــــامِ دُخترَک!
- چسبِ‌زخم می‌خرید؟ خانم!
مهندس لیسی به دو خیالِ گنبدِ دَوّار زد و گفت: توانا بُوَد هر که دانا بُوَد!...
- یک بسته بخرید... حضرتِ آقـــا!
- برو کار می‌کُن مگو چیست کار...
-که سرمایه‌یِ جاودانی است کـــار (دخترک نگفت و دور شد...)
چراغ فرمانِ سبز داد و
خَرِ متالیکِ مهندس را از پُلِ انتظاری کـــور گذراند و... برای دخترک بوقی زد:
- بیماری!... چون: بیکاری!
- بیکارم!... چون: بیمارم! (دخترک نگفت و باز هم دور شد با چشمانی آبدار...)
- "اوه مای گاش... ایت ایز نات مای پرابلِم... دَت ایز یور پِرامبلِم! دو یو آندرِستَند؟" (زن گفت)
و به خود التیام داد: "حالم از ننه‌من‌غریب‌بازیِ هرزه‌های خیابان‌گرد به هم می‌خورد!"
آسمان به رعدی وَرقلمبید:
"حالِ مادرِ یک "مفقودالاثر را" هیچ مادرِ بیماری نمی‌فهمد!"
حتی اگر ناگزیر کنارِ مهندس لم داده باشد.
...
خوابیده بودی پشتِ مانیتورِ قطارِ شعری که آژیــــرِ آمبولانس می‌کشید مُـــدام
و فرمان می‌دادی وسطِ چهار راه:
"هیــــــــــــــــچ‌کس مثلِ "من" شاعر نیست!"...
گربه "میو میو" کرده بود در سگ‌لرزی:
"هیچ شاعری نیاز ندارد شاعری را شاعر نداند
مگر این‌که در شعرِ خویش شک کرده باشد، سگ‌مستانه!"
جُرمش در جـِـــرمِ تأویلِ خویش این بود:
"مُثله کردنِ یک سَطرِ ساده‌یِ منادایِ خبری، بدونِ فعل و فاعل و مفعول و قید و صفت و حرفِ‌ربط
میانِ زمین و آسمان... کاملا بی‌ربط... مثلِ پس‌لرزه‌هایِ یک صَرعی
که نگاه نمی‌کند وقت احتضار
و با صـدایِ خفه‌یِ کِـــــــش‌دار یک شاعر می‌نالَد:
" م..ی...و....و.....، م......ی.......و.........و..........و. 
م..ی...و....و...../ (م......ی.......و.........و..........و) "
...
چُرت می‌زدی بی‌هوش... مثلِ حضرتِ آقـــا و سگ‌هایش
قلبت مدت‌ها نمی‌تپید پشتِ خلوتِ هر ترافیکِ پرنگاه
و با سه سگِ هـــارِ برانگیخته مِنهایِ دنیا... هرهر و کرکر راه انداخته‌بودی
لذّت ببر تا آخرین نَفَس ای نَفسِ شعر هزل و رجزی سورئال!... 
و خوابِ مشترکِ نفیِ غیرخودی می‌دیدی و دریدن در رقابتِ هوشی از فضلِ پدر
قلبت می‌تپید که نشنوی: اگر نوشُم نِــه‌ای نیشُم چرایی؟
خواب می‌دیدی تا اثبات شوی خودبه‌خود
تا اثبات شود: نخودِ هر آش یکی است و دیگر هیــــــچ.
...
نگاه نکردم!
در گردابی که هر برگِ پاییزی را در خود می‌بلعید
راهنما زدم به چپ ...
چو خرگوشی جستی و سگ‌دو زدی تا راه ندهی
تا احساس کنی...اثبات کنی که هستی
بیدارَت کرده بودم در عطش یکی نگاه
وَ حُکم ارتداد صادر شد!
تو را با احساسِ کاذبِ ابرهایِ شلوار پوشِ خیس تنها گذاشتم، مهندس!
و از خیابان گریختم به زیر زمین... به مترو
نَفَسِ راحتی کشیدی بر اِستیجِ افتخارِ آقایان
نوبتِ اعطایِ جوایز بود
"مک‌دونالد" تِرُمپِت می‌زد قوقولی‌قوقو
برایِ نادره مترسَش "مُرغِ‌لاری"
که تُنِ ماهی در دست... در اُپرایِ "مویه بر گربه‌یِ محتضر"... می‌رقصید و
سروُد می‌خواند قُدقُدکنان سروده را
ترانه‌هایِ پرمایه‌یِ حُجّتُ‌الاَربابُ والاَربابین "عمو سام" را:
"معیار کسی‌است که جایزه می‌دهد!..."
"معیار کسی‌است که بموقع جایزه می‌دهد!..."
"معیار کسی‌است که به‌اندازه جایزه می‌دهد!..."
"معیار کسی است که پَــرِ مجازیِ سیمرغ را جایِ پـَـرِ حقیقیِ طاووس جایزه می‌دهد!..." 
(تکرار هشت بار...)
و قفس می‌سازد از کاسه‌های چشم، پشتِ دیـــوارِ چشمانِ گِـردِ منطق‌الطیرِ نگاه
یکسو کلید و خیالِ قفل ... یکسو قفل و خیالِ کلید
بگذار مستعمره‌ها (این مستعمره‌هایِ هرجایی)... نخِ‌بخیه‌یِ نثرِمُقَطّعِشان را از بازار شامِ روبرویِ دانشگاه بخرند... و پارچه‌هایِ رنگیِ چهل‌تِکّه را از بَزّازِ اکبر،
از اَکابرِ قاعِدِ قیودِ اعظم سهمیه بگیرند... در تحریمِ چرخِ خیاطی."
جوجه ارباب‌ها هورا کشیدند با رعیت‌هایشان با تِرُمپِت‌ها و نی‌لبک‌هایشان در دوسویِ دیوار
و "گربه" نفسِ آخر را کشید و چو دیوانه‌ای از قفس پرید.
در انفجارِ یک انتحارِ مُکرّر..ر...ر....ر.....ر!
نمک‌پاشِ دلِ ریشُم چرایی؟ (دخترک نگفت و دور شد با چشمانی تبدار...آبدار...)
...
حالا در مترویِ انقلاب-آزادی گم شده‌ام
زیرِ صندلی‌هایِ سیمانی که نخِ مویرگ به آنها می‌چسبد اما نخ‌نما نمی‌شوند... لایِ پایِ فرشتگانی که عینِ گوشتِ سَلّاخی به چنگکِ پرچ‌شده به سقفِ هپروت آویزانند!
زخمی از دستگاهِ پرچی که قطعاتِ یَدَکی نمی‌سازد در کشتارگاه!
در تعقیبِ یک کرم و دو تا مورچه
که از میان گِلِ کفش‌هایم رها کرده بودند خود را...
معلوم نیست! "چگونه باید به لانه بازگردند؟!
حتما یک جنازه گیر خواهند آورد که خودی نباشد!"
یعنی ما از سگ کمتریم که خودکشی می‌کنیم با خودی‌کشی...
چرا هیچ کفشِ تخت‌چرمی دلش برایِ کِرم‌ها، برایِ پینه‌دوزها و مورچه‌ها نمی‌تپد؟
_ وقتی زیرِ پایِ مسافرانِ مَست لـــه می‌شوند_
پوستِ کفِ پایِ لُخت امّا اِکـــراه دارد
از لَزِجیِ دل و روده‌یِ کرم‌هایِ زیـــرِ پــا
اِکـــراه دارد...
دلش نمی‌سوزد،... هیچی نَـــدار.
دارایی‌اَش صَرفِ آدامسِ خاله خشتک می‌شود بینوا... کِرّ و کِرّ...هِرّ و هِرّ... بالایِ قبرِ مادرانِ زنده‌به‌گور... که کور شد چشمانشان از انتظارِ فرزندانِ مفقودالاثری که خدا را حلقه‌یِ طناب کرده بودند...
بین خودی‌ها و بی‌خودی‌ها
...
توپَت پُر است مهندس از طلبکاری!
آن‌قـــــدر به تو بدهکارم که فرار می‌کنی از تصویرِ قیافه‌ام در آینه 
دانه‌ای بودم
نه خدا یا بتی که به من آویزی یـــوغ و خیشِ انتقامِ شاعرانه‌اَت را.
شلیک نکن!
من خلعِ سلاحِ مادرزادَم
با نبض‌هایِ بی‌اختیاری می‌زَنَم بوقِ رستگاریِ "دفـــــاع" را 
تا چراغِ راهنمایَت سبز شود... تا دخترک چسبِ‌زخم‌هایش را بفروشد به یک خودی...
کمی سُسِ خَردَل بریز رویِ ساندویچِ گربه...
من خَلعِ سلاحِ مادرزادم... مادر سِلاحی ندارد جز نگاه!... مادر اسلحه ندارد برای دریدن و چزاندَنِ دشمن!
مادری که تیزی دارد برایِ بریدن و چال کردنِ بندِ نــافِ گره زده بر گردنِ نوزاد، مادر نشده است هنوز!... حتی اگر سوخته باشد... حتی اگر اشک چکانده باشد شبانه روز برای طفلانِ مُسلِمی که کورتــــاژ نشده بودند، تا او چشم را به نگاهی تر و تازه کند روزی...
تو کز محنتِ مادران بی‌غمی... نشایَد که نامَت نَهند آدمی.
کمی سُس خَردَل بریز، سنگتراش!
و از دخمه‌یِ خطابه به دَرآی!
بت‌هایِ تو حتی از جنسِ چینیِ بُتِ چین هم نیستند، استاد!
کمی به مجسمه‌‌هایِ سنگیِ آلتِ قَتّاله‌ات، روحِ حیــات بِدَم
تا جان بگیرند و رنگت عیان شود میانِ گلستانی از سپیده تا سیاهی شب
که نه سیاه است و نه سپید...
خدایت را غلاف کن، استاد! 
من خلعِ سِلاحِ مادرزادم
من اهلیِ جنگ نیستم!
هیـــچ نبضی به تدبیرِ تو نمی‌زند دربِ باغِ بهشت را
دربِ باغ سبز را... شاید!
کمی بُغــــض کن، در چنبره‌یِ زورگیرانِ سرگردنه‌ای که
دخترک میانشان تنهاست
کمی آه بکش!
شاید یحیا شدی در تَجَسّدِ خویش
تا فروبپاشد بغضِ آسمانَت
ابرهایِ دل‌پُرِ تابستانی هدایت نمی‌شوند بالایِ آسمانِ کویر
تا چو رگبارِ انتقام بر شکوفه‌هایِ درختِ گیلاس آوار شوی...
لذّت ببری از لذّت و منگی... که چه؟!
که درد نکشی... بگریزی از فروپاشی و گم شوی و فراموش کنی و بپاشی از هم
که بــــاز: فروبپاشی در منگیِ دودِ خدایِ علف... که چه؟
که شعرِ تـــو
عینکی، سمعکی، بر چشم و گوش قلبم باشد
که سکوت کند... سکته...!... با شهوتِ فلسفیِ یأسِ یاس‌هایِ گلخانه‌یِ بی‌بویِ تـــــو... که چه؟
یا ضرب بگیرد با گام‌هایت رویِ کرم‌ها، روی سنگرِ سختِ پوست پینه‌دوزهایِ چمنزار
یا پناهی شود بینِ آج‌هایِ کفِ پوتینِ شعرت
که چه؟...!
وَ یــــا:
قلبِ من،
عینکی، سمعکی بر چشم و گوشِ ذهــنِ تو شود
که سرگیجه بگیری از بویِ گوشتِ گندیده‌یِ بیماری... که دورِ جهان بچرخی گردِ خویش و گِـــردِ منِ پیچ‌درپیج و گِرهی کـــور شوی
... که چه؟!
و یکصدوبیست‌وچهارهزار بـــار زاویه ببندی به چگونه زادَن و چه بودن و چه شدن... در مثلثِ مبال و مطبخ و لحاف...
... که چه؟!
تا تَوانا بُوَد هر که مک‌دونالد بود؟!
تن‌فروشانِ نان و مهر، فاحشه نیستند!
دریدگی ویروسِ تازه‌به‌دوران رسیده‌گیِ ترس ‌است...
ما که رقصیده بودیم گِرِد شکوفه‌هایِ سیپد میانِ شاخه‌هایِ سبز و... گــــاز زده بودیم سیب سرخ را و... لگد کرده‌بودیم تاجِ خاردارِ رنگیِ برگ‌هایِ زرد و نارنجی و قهوه‌ای را و... یکی در میان آدم برفی شده‌بودیم...
در پیِ چه بودیم از این تکرارِ بی‌قــــرارگاه؟
بیا... بیا گــــــاه عینک‌های‌ِمان را عوض کنیم
تا دو نقطه شویم در پشتِ دو دیوارِ موازی
نمی‌خواهم در معده‌یِ شعورِ تو هضم شوم
نخواه با تپش‌هایِ نبضِ من گــــــام برداری 
باران از چشمِ آسمان
چشمه از دلِ سنگ
چاه از ذهنِ زمین
آب را تعبیر می‌کنند!
بینِ جوشش و پویش و کوشش.
کافی است
پیش از آن‌که بخواهی مرا ببینی
به حرف‌هایم گوش نسپری!
و پیش از آن‌که بخواهی حرف‌هایم را بشنوی
به من نگاه ندوزی!
بگذار چشم و گوشَت همچو باران بیگانه باشد
بر زمینِ دِیـــم
اقتصادِ مقاومتیِ زمین‌هایِ آبی تو مَرا پَـرچ می‌کند به مَردُمَکِ چشمِ دینار و دلار
از چمـــــاق تا شَلّاق و بالایِ دار.
که اگر رگباری بر شکوفه‌هایِ گیلاس باشیم
آب‌هــــایِ لوله‌کشی مسموم می‌شوند!
شیر را ببند مهندس
تا از آسمانت باران ببارد
یا نبارد...!... فدایِ سرت که دارد سنگ می‌بارد بر بَدَن؛
کلیدِ سیلویِ گندم در حوالیِ رگی است بر گردَن!
غیرت نه! جایی که اطمینانِ پناهگاهِ حیرتِ تَن است؛
و جایی بینِ قلب و ذهنِ تو و مَن است!
بیا ...بیا ... لقمه‌ای نـــــانم دِه
بی آن‌که قطره آبی را بر من حرام کنی!
آنقدر گدایی نمی‌کنم تا به آب رسی
آنقدر گدا می‌مانم تا به نَـــوا رسی.
من چاه نمی‌کـَــنَم بهرِ آب
قنـــات‌ها به حساب و کتابِ ابلیس راه دارند
تو هم تیشه نزن بهر نان بر قلب‌هایی که سنگ نیستند!
مُهره‌یِ گم‌شده‌یِ ستونِ فقراتِ روحِ من از تدبیر و محاسبه‌یِ شش هزار ســـال کسبِ عبادتِ تو ناتوان است، مهندس!
بگذار هر کس شعرِ خودَش را بـــزایَد!... بِپـَـزَذ!... صنعت کند... بِدُزدَد و اختلاس کند!
در دالانِ درازِ لوله‌هایِ آزمایشگاه
یا از سرِ راهِ بیت‌المالِ مِلکِ سندمنگوله‌دارِ ارثِ پدری
که برادر از اثرِ انگشتِ برادری مست دزدید تا در جرعه‌ها ناکام نمیرد!
یا از زِهدانِ استیجاریِ فاسِقَش به صیغه‌یِ نود و نه ثانیه‌ای فی‌القیمتِ المعلوم به بداهه... یک مثنوی...
نه!...این تخمِ حرام نیست که گناهکار است... گناه در دریدنِ چسب‌هایِ زخم است!
گناه در فروختنِ نان و نگاه است به محتضری که فاسق نیست.
"فسق" دریدنِ اعتمادِ دخترکی است وقتی زخم‌هایش را می‌کَنَد در تنهاییِ تهی از همبازی زیر راه پله... 
میانِ کودکانِ ریش دار... میان کودکانِ فاحشه... و ناخن‌هایش را می‌جَوَد در ناامنیِ دیده نشدن در بازی...
در حسرتِ امنیتِ مهری بی‌دریغ...
در پیاده روهایی که تو از آن می‌گریزی به سوراخِ یک جوی...
بیهوده با سوهان و لاک و گوشت‌گیر
فقرِ عاطفیِ ناخن‌ها را رنگ نکن خواهر!
که فاسق درّنده است نه "دریده".
نفهمیدی؟ یــا خود را به نفهمی زدی؟
اما فهمِ آغوشِ تو مرحم بود... نه نسخه‌یِ چرکنویسِ کتابِ فروید
(فاسِق" را از کلید دارِ دیوانِ شعرِ خان‌لُـرَک‌خــــانِ سپیدآبیِ سیاه‌قلمچیانِ‌مُفَتّش کِــش رفتم!
وقتی با چند مـــوش رفته بودم به یــــوش برایِ شکارِ تصویرِ قوشِ آه و مقادیری رُتوُشِ نگاه
تا سرخآب بمالیم ز خونِ قلم بر هوش و اَدایِ صاحب‌رَدایِ دیوانِ چند خرگوش و عکس بگیرم از حرمسرایِ معنویِ استادِ انکارِ ذوقِ انکرالاصواتی در دولتِ عراق و شامِ آلوخورشتِ خاموشفکرانِ بی‌درد به رسمِ یادگار و اعتبار و بِرَند و کلّه‌مُعَلّقِ واژه‌هایِ بَزَک بر ارتفاعِ عمودیِ خَرَک)
یکی هم شعر دِرو می‌کند اُفقی از مَرتَــــعِ سرخِ فَلَک
_ چرا شعر چِـرا می‌کند از زمینِ غصبیِ یتیمانِ زخمیِ شعار؟!....
بگذار نشخوار کند به بلندایِ سَندِ چشم‌اندازِ حرامخواری از یتیمانِ بی‌زور و شاعرانِ نیامده!
اِی وای بر چشم‌اندازِ گنبد زرنگارِ زوّارِ تزویرِ دَرّندِگانِ دَرّنده‌پرور از مالِ دخترکِ ‌یتیمِ چسبِ‌زخم‌فروش
که شعر می‌کَنَد از زخم‌هایی که تو نکنده‌ای از پوستِ سَرِ وَسواس‌ِ دیده‌نشدن...
که شلوارِ عاریه را خیس می‌کند پیشِ چشمِ همکلاسی از ترسِ جفتک و مشتِ نقاشِ ناتوانی که ونگوکی گوش‌بریده هم نشد! 
به جُرمِ طلبِ یک کتابِ درسی... به بهایِ ضربه‌یِ مغزی... در شبِ امتحان بینِ آشپزخانه و تیمارِ مادر و پدر و برادرانِ "مست از مَردی"... که بالا می‌آورند رویِ زیلوی پوسیده‌ و دفترِ مشقی که همدِل نداشت به تنهایی همه عمر... و با آب سرد کاسه کاسه حمام می‌کرد در زمستانی که تو گرم بودی کنار شومینه... و شعر می‌سرودی شبانه روز... از جنسِ طلایِ بیست و چهار عیاری که برگِ زردِ پاییزی بود بر خاک... 
شِعرِ لذّت برایِ لذَتِ تو کجا و؟... شعرِ تراویده‌ از تاولِ زخم‌هایِ آغوشِ اَمن کجا؟
که آن‌قـــدر می‌مَکد زخم‌هایش را تا شوریِ جنازه‌هایِ پنهانِ شَرّ و شورِ کودکی در باتلاقِ گاوخونی و حوض سلطان را به‌یاد آوَرَد...
تا فراموش نکند با آن بدن نحیف و بیمار
چگونه باید بگریزد از ضربه‌هایِ دماغِ عظمای فیلی پفکی
و از ابلوموفی که دلش ضعف میرفت از خیالِ دون کیشوت، در بن‌بستِ جنون و عجز... تا او را بینِ دندان‌هایِ تقدیرِ پوسیده و همیشه دردناکِ سادومازوخیستی‌... مثله نکند!
و او را گاز نزند برایِ نچشیدنِ طراوتِ طعمِ کودکی که پیر زاده شد
و شادیِ کودکی‌اش ربوده شد به نیشخندِ فراریانِ غیرتِ کذّاب در شهوتِ آنتالیا و جزایر هاوایی...
آن یتیمی که پشتِ دربِ اتاق عمل و آزمایشگاه و داروخانه تنها می‌لرزید و هجی می‌کرد ترس را...
و وقتی مادر را بین مرگ و زندگی احیاء می‌کردند در نفس‌هایِ آخر... نگاهش گیج بود و تنها و پناهی نداشت در جانی که جان دهد... گریختن حقِ گام‌هایِ شماست...اما نه رویِ قلب‌هایِ زخمی... نه روی چسب زخم‌هایی که نان و آبند...
خنده و گریه حق شماست به جانداری!
از آن قماش که جان بگیرند زنده‌خورانِ جنازه در اِستیجِ گورستان به های های و هوی هوی.
کسی نفهمید فرافکنیِ معنایِ این تُفِ سربالایِ شعار را در شعر...
شعر باید خوردَنی باشد مهندس... نه گفتنی.
که معنایِ خون را خونخوار می‌داند و خونخور
و معنایِ پرستاری از واژه‌ها را کودکِ پیری که مادری بود بر پدر و مادر و برادر و خواهر نه موشِ چاقی که گریخته‌بود در آلزایمرِ یک دخمه و حشیش می‌درید از خدا... و قاشق قاشق خیال می‌لیسید از کاسه‌یِ گدایانی که به کفر و ایمانشان علم نداشت.
لحاف را روی سرت بکش همچنان با چنگالِ خونین، تا نبینی
که شعر باید خوردنی باشد مهندس...نه سرودنی.
شما دون ژوئن باش و جایزه تقسیم کن بین الیزابت‌ها
بگذار یکی هم دنبالِ استخوانِ سگ باشد میان خرابه‌ها
یکی هم عاشقِ کبابِ کفتر باشد 
یکی هم از دودِ دهانِ کفتار نشئه شود
یکی خام‌خوار باشد و یکی هم خام گیاهخوار ...
"تو را انکار نمی‌کنم شاعرِ گوشت‌خوار
تو هم انکار نکن درد را!
من به انکارِ تو کــــافرم!" 
که: کبوتر پرنده‌ای است
کبوترِچاهی "کبوتری"
به‌ خود بگو:
چرا وقتی کفتریِ بغ‌بغو کرد:
"شعر پرواز با پاهایِ زمینی است."
کفتاری او را دَرید؟!
مگر نمی‌دانستی که لاشخورها هم پرنده‌اند
اما هیچ مرغی را انکار نمی‌کنند
حتی اگر مرغانِ خانگی را بِدَرَند!
مهندس جان!... شاعری؟... "بـــــاش" و خود را باش!
قاصی‌القضاتِ ابوبکربغدادی هم وسطِ میومیویِ گربه نرخ تعیین نمی‌کند! که تو می‌کنی!
لااقل عبایی بپوش بر پوستینِ گربه
و تمام وسعتِ تَنِ یک گربه را به‌نامِ خود نزن!
برایِ نمونه کافی است نفی نکنی جز خود را و
بر سَر دَرِ حجره‌ی خود بنویسی به خطِ اثبات و ایجاب:
"کانونِ شاعرانِ گربه‌هایِ آزاد"
نه: کانـــونِ شاعرانِ گربـه"
که هیچ خدایی زندانی مجسمه‌هایِ تو نیست!
ما انقلاب کرده بودیم که اروپا شویم
شدیم! اما:
از عصرِ بربرها آغاز کردیم و
در عصرِ یخبندان بت شدیم جاودانه
این دعواها از جنسِ نانِ بربریِ بیات است و 
دل‌دل‌کنان
رودلِ لذت وعظ همچنان باقی است:
"تو شاعر نیستی!... و من شاعرم!
نانِ بربری همچنان نانِ ملی است!"
باز هم امشب نخواب و کابوسِ یاسین ببین
که این‌ پازلِ دردها شعر بود یا نبود؟!
اگر بـــود... چرا پیوسته بود؟
و اگر نبود... چرا گسسته بود؟
آن هم با این همه تقطیع و تعلیقِ بینِ نقطه‌ها... 
زبانِ گربه‌ها را تنها گربه‌هایِ زخمی از بازیِ شادِ آدمک‌ها می‌فهمند
زیر نــــورِ آن ستاره‌یِ همیشه تابانِ بی‌دریغ و...
هوایِ مفتِ فراگیر و...
آبِ حیاتبخشِ دریاهایِ شیرین...
وقتی در کویرِ تفتیده،‌ سوخته و... 
در نرینگیِ توفنده‌یِ گردبادی دریده و...
در مادگیِ گردابی مَکندِه مَحو شده...
بینِ شاعرانِ مُلَبّس به شعورِ شعار
که شعر پروازِ آسمانی یک برزخی
با پاهایِ زمینی است.
و کجایِ این بزرخِ هزارپاره از جنسِ سنگ و سازه‌ است؟
جز آنکه فراتر از رژه‌یِ هزار واژه است!
این شوره زار کپک‌زده
پژواکِ شُر شُرِ گنبدِ سوراخِ بت‌خانه‌هاست
میانِ ترَک‌هایِ آینه‌کاری و کنج‌هایِ مُقَرنَس
بر گِلی سُرخ و بدبو.
...
شاعری اگر
روحی در خویش بِدَم
که آدم شود این گربه.
که "قائله سازی" شهوتِ لوطی است و
"قافیه بازی"، ویـــارِ انترها.
قتلِ دخترکانِ شاعر کارِ ساده‌ای است
زنده‌گیِ شاعرانِ نقّــــاش و سنگتراش، اما سخت!
میانِ جنازه‌‌یِ دروغ‌هایِ جاودانه...
گفتی نگاه کن مرا و...
نگاهت نمی‌کنم هم‌چنان
مگر به چشمِ خویش!
که مقـتــول، قاتل نمی‌شود هرگز!
در آوردگـــــاهِ قربانیان.
خیام ابراهیمی
24 آبان 1395
========
پی‌نوشت:
این متن را از یک مقاله در اینترنت برداشت کردم، و لینکِ آن را در اولین نشر این نوشته منتشر کردم، اما به هشدارِ فیسبوک، چون به گزارشِ برخی از خوانندگان و یا شاعران یک اسپم شناخته شد، آن را در بازنشر برداشتم. اما لازم است یادآور کنم که متنِ ذیل، در معرفی چیستیِ "میوی" گربه‌ها، از من نیست و از یک گمنامِ خوش قریحه است!
*محققانِ رفتارشناسی حیواناتِ خانگی می‌گویند گربه‌ها می‌توانند حداقل 30 نوع صدا از خود درآورند، اما فقط 19 نوع را بیشتر استفاده می‌نمایند که ما به مجموع صداهایی که گربه ها از خود در می آورند میو می‌گوییم. یازده دلیل اصلی میو گربه‌ها را می‌توانید در این مقاله مطالعه نمایید.
1- ناخوش هستم!
اگر گربه‌ی شما به صورت ناگهانی شروع به میو‌هایِ زیاد و حالت ضجه‌آمیز نمود او را فورا به دامپزشک ببرید، میویِ ممتد گربه شما ممکن است نشانه‌یِ یک ناراحتی جسمی باشد.
2- سلام رئیس!
اغلب گربه‌هایِ فرهیخته و با شعور هنگام ورود اهالی خانه به پیشوازشان می‌روند و عرضِ ادب می‌نمایند؛ این درواقع نشانه‌یِ یک‌نوع قدرشناسیِ حیوان از کسانی است که او را نگهداری می‌نمایند.
3- گرسنه‌ام!
من گشنمه!... اغلب صاحبانِ گربه میویِ گرسنگی گربه‌شان را می‌شناسند. بیشترِ گربه‌ها می‌دانند که چطور به اعضایِ خانواده‌شان بگویند گرسنه‌اند، زمانِ ناهار فرا رسیده است؛ این نوع میو میو کردن، بسته به شدتِ گرسنگی می‌تواند همراه با دویدن دورِ پاهایِ صاحبِ گربه باشد.
4- بهم توجه کنید لطفا!
بیشترِ اوقات گربه‌ها فقط به این دلیل میو می‌کنند، چون خواهانِ توجهِ بیشتر هستند و یا می‌خواهند با صاحبشان بازی نمایند.
5- اجازه بدید بیام تو!
گربه‌ها ذاتا فضول هستند و دوست ندارند چیزی را از دست بدهند، بخصوص وقتی در را برویشان می‌بندید شروع به میو کردن می‌نمایند تا در را برویشان باز نمایید، تا بتوانند از ماجرا سر در بیاورند!
6- وقت عشق‌‌بازی
زمانِ جفت‌گیری گربه‌هایِ ماده بیشتر شیون و ناله می‌کنند؛ به‌همین دلیل خیلی از صاحبانِ گربه ترجیح می‌دهند آنها را عقیم نمایند.
7- استرس
گربه‌ای که در حالتِ استرس باشد بیشتر سر و صدا می‌نمایند؛ بهتر است دلیلِ این استرس را پیدا نموده و از وی دور نمایید.
8- مرا تنها نگذارید!
گربه‌ها ممکن است به اندازه‌یِ سگ‌ها اجتماعی نباشند، اما از تنها ماندن نیز دلِ خوشی ندارند؛ آنها این ناراحتی خود را با میوهایِ بلند و طولانی نشان می دهند.
9- ترس و عدم امنیت
گربه‌هایی که در شرایطِ نااَمنی قرار گرفته باشند می‌ترسند و شروع به میو کردن می‌نمایند؛ در این حالت صدایشان حتی از صدایِ شیون حالت نیاز به جفت‌گیری نیز بیشتر است.
10- گرم است!
این حالتی است که بخصوص گربه‌هایِ ماده را بسیار ناراحت می‌نماید. آنها گرما -بخصوص در فصل تابستان- را نمی‌توانند تحمل نمایند و یکسره "میومیو" می‌نمایند.
11- صدای سِنّ و سال:
بر عکسِ دیگر حیوانات، گربه‌هایِ پیر صدایِ بیشتری دارند و میویِ بیشتری می‌کنند.
بجز مواردِ فوق گربه‌ها بدلیل‌های بی‌دلیلی مانند خسته‌شدن از برنامه‌هایِ تلویزیونی که دارند با شما تماشا می‌کنند یا تنها به این دلیل که "آسمان آبی است" میو می‌کنند.

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...