Friday, November 5, 2021

فلسفه واو عطف پیش از یا

فلسفه واو عطف پیش از یا:

فلسفه "واوِ عطف" پیش از یا (جهان بینی؟ و یا جهان نبینی؟) و #آئین_مهر :



مشکل از شخصیتِ رهبر و، آن‌واین نیست...مشکل از شخصیتِ بایدن و، روس‌وچین نیست
!
مشکل از تاثیرِ برجام و رکودِ بورس نیست...مشکل از بیت و فرابیت و رسوم و دین نیست
مشکل از رعیت و ارباب و دلِ پر کین نیست...مشکل از تحریم و نافرمانی و تمکین نیست
مشکل از شاکله‌یِ قدرتِ مردم، بود و هست...مشکل از قدرتِ قانونیِ شهروند است و بس
تا که قدرت در یدِ یک شخص و یک شاخصه شد...مشکل از مردمسوار و قاچ و اسب و زین نیست
!
مشکل از قطعیت است‌و حکم و امری در دو قطب:..."یا که حقی! یا که باطل! این وسط آیین نیست
!"
مشکل از قانونِ جنگ است، بین کفر و ایمنی...مشکل از تقسیمِ یک تن، بینِ دوست و دشمنی
مشکلِ ما ریشه‌ای است در خاک بی مهر و وفا...نور و آب و یک هوای مشترک بر دانه‌ها
دائما مشکل زِ بنیاد و نظامِ رهبری است...نحوه‌ی تصمیمِ مردم در نظامِ برتری است
!
نقشه‌ی راهی که از بنیــادِ خاصان سَر زَنَد...نقشه‌ی عـــــامِ شکوفاییِ "آن و این" نیست
!
راه ما در نحوه‌ی تصمیم عام است بر خواص...وَرنه این ویرانه را هیچ چاره‌ای، تامین نیست
!

الف) قطعیت و یا عدم قطعیت؟
به نظر میرسد رمز و حلقه‌ی مفقوده در آن "واو عطف" باشد
.
دنیای فعلی آن "واو عطف پیش از یا" را ندارد... شهروندان جهان یا این‌وَری‌اند، یا آن‌وَری... یا کمونیستند؛ یا لیبرال...یا به
#اصالت_جامعه باور دارند، یا به #اصالت_فرد... یا بنا را در توزیع قدرت برابر بین تمام شهروندان فارغ از روش شکوفایی استعداد و تلاش و ارزش افزوده‌ی راستین(نه کاذب) قرار داده‌اند، یا بنا و اولویت را صرفا بر پتانسیل و #وسعت_وجودی فردی قرارداده و به اندازه‌ی سرعت تولید ارزش افزوده‌ی جعلی‌شان در کورس رقابت و حذف، پاداش می‌دهند... #سوسیالیسم_مطلقگرا تا اتوپیای #کمونیسم ، و کاپیتالیسم مطلقگرا (سرمایه‌داری بی‌مهارِ نئولیبرالیسم) دو سوی این نیاز حیاتی، به اعمالِ یک قطعیت سرمدی، به شکل دو فلسفه‌ی بنیادگرای جعلی قرار گرفته‌اند؛ که محصول هر دو آدمک و رُبات است!

فلسفه "واوِ عطف پیش از یا" اما از جهانی دیگر گزارش می‌دهد که جعلی نیست! سیال است!

این فلسفه به تعبیری اساسا فلسفه نیست! و حتی از در هم آمیختن دو و چند جهان‌بینی حاصل نمی‌شود؛ و برای محصولی خاص و مشخص و قابل توزین، در یک جهان بینی و یا یک جهان‌نبینی جدید، طراحی نشده است! این نگاه از متن طبیعت برآمده و گزارش می‌شود.
بلکه محصولِ نگاه کردنی است از نقاطی متکثر؛ و گزارشی است مبتنی بر کشف و شهود(بدون حکم قطعی) که محصول آن هم افزایی و مهرورزی است، که با نگرشی هیومی و کیرکیگاردی همخوان است
.
من و ما بر "هستی" محیط نیستیم... ما حتی به‌عنوان یک
#محاط در هستی بر محاط‌های درونِ خویش نیز محیط نیستیم... سیستمهای محیطی و محاطی هنوز ناشناخته‌اند! نه از ذره خبرداریم نه از کهکشان!
ما مسافری بی‌زمانیم و در این بی‌زمانی و بی‌مکانی، مایلیم میوه دهیم و میوه بچینیم... و نمی‌توانیم بدانیم این میوه دقیقا چه باید باشد؟! اما میدانیم تولید آن باید گسترش حیات متعادل همه(نه خواص) باشد! و این مقدور نمیشود مگر با ظن و گمان و یا مناسبات قدرت در محیطی که فلسفه‌ی بینادیِ حیاتش، گورستانی جعلی نیست
...
.
ما هنوز نمی‌دانیم که آن موجود ریزی که گاهی لای کتاب‌های کاهی در حال حرکت است در پی چیست؟ و جاهلانه بر حرکت و راه رفتنش نام
#غریزه گذارده‌ایم. ما قضاوت می‌کنیم که او بی شعوری خودآگاه است؛ چون خودمان قادر نیستیم با او رابطه‌ای معنادار برقرار کنیم. و او را فاقد شعوری آگاهانه می‌دانیم؛ و به دلیل آن بیشعوری خویش بر ماهیت حرکت او نام غریزه‌ی کور گذارده‌ایم و خلاص کرده‌ایم خود را از برزخی میان جهل و نادانی؛ آن هم در سازوکار یک #علم وضعی و قراردادی که حکم قطعی صادر می‌کند در بستر حقیقتی مجهول؛ و نهایتا انگشت را میگذارد روی آن موجود و له‌اَش می‌کند، تا از شرَ جهل خویش از ناشناخته خلاص شود... بی آنکه متاثر شود و متوجه باشد که یک حیات و زندگی مجهول را کشته و حذف کرده است! همین روش وقتی در اجتماعیات تعمیم می‌یابد، آنگاه #حذف چند میلیون نفر برای امنیتِ چند میلیون دیگر موجه می‌شود... تا هدف وسیله را توجیه کند!
و این آغاز جنایت بر اساس فلسفه‌ی
#قطعیت است!... آنگاه دیگر فرق چندانی ندارد که #بیل_گیتس باشی با شعار جهان سبز و پاک با سیاستهای انسانکش امروزی برای انسان فردا... و یا #هیتلر و یا #خمینی باشی با کشتن درهمِ مؤمنین و کفار، برای مؤمن کردنِ یکدستِ کل دنیا بر توَهُم #ژن_برتر ایدئولوژیک (بر اساس جهان‌بینی و فلسفه‌ی قطعیت).
.
فلسفه‌ی "واو عطف پیش از یا" بر خلاف عُرفِ مرسوم بی‌فلسفه‌گی هیومی و کیرکیگاردی است! بلکه نوعی زیستن بر اساس واقعیتی است جاری و رو به رشد که نمی‌دانیم آیا پایانی دارد یا نه؟ چون به تجربه‌ی پایان آن جاهلیم... اما از سویی می‌دانیم که خورشید با آتش درون نورِ بیرونش موجبِ حیات می‌شود...نه به تنهایی، بلکه در همراهی با آب و هوا و خاک و دانه که از خاک و "نمی‌دانیم دیگر چه" زاینده است و موجب تولید میوه و دانه و جاودانگی تا لحظه ی نامعلوم میشود... ما می‌میریم اما نمی‌دانیم چه اثر جدیدی از ما در هستی باقی می‌ماند
...
آن‌ها قضاوت می‌کنند که روح و یا کوزه... اما آیا این تمام ماجراست؟!... نمی‌دانیم
!
سرچشمه‌ی آن "لا ادری" مشهور از اقرار به همین واقعیت است! واقعیتگرایی! و نه توهم به حقیقت
!
.
شکوفایی فردیت همراه با شکوفایی جامعه و بالعکس
.
به همین دلیل فلسفه‌ی "واو عطف پیش از یا"، بنایش را در جامعه و فردیت توأمان، بر جهان‌نبینی و حرمت تجربیات شخصی و دوبینی گذارده است... باید در این برزخ غیرقابل انکار حرکت کرد...زندگی کرد... اما با چه هدفی؟ آیا می‌توان هدفی برای زندگی در این سیستم جاهلانه و در انگاره‌ی بی سیستمی تعیین کرد...؟
"فلسفه‌ی واو پیش از یا" از هم افزایی در چنین برزخی سخن می‌گوید!
و از یافتنِ انگیزه‌ی حرکت برای چه
...
ما برای چه و برای چه هدفی باید دارای انگیزه‌ی حرکت باشیم یا نباشیم؟
ما چگونه می‌توانیم در کورسِ سرعت برای حذف رقیب و در مسابقه‌ی کسب قدرت، از زندگی جا نمانیم؟ و تکلیف انسان(آدمک کمونیست و یا آدمک نئولیبرالیست) در مقابل ما، و ما نسبت به انسان چیست؟

آیا سازوکارِ زاینده و بالنده‌یِ این‌جهانیِ دیگری، می‌تواند متصور باشد؟
ممکن است پاسخ به این پرسش، به دلخواه پروژه‌های #بیل_گیتس و #زاکر_برگ و #ایلان_ماسک نباشد! چون تمام انگیزهایشان را در راه به ثمر نشاندن پروژه هایشان به هم می‌ریزد! بیل گیتس در راه دستیابی به اهداف تعریف شده برای دنیای سبزی با اب و هوای پاک که نباید لایه‌ی اوزون در آن پاره تر شود، و برای آن جهان اتمیزه‌ی بشری با تعریفی که از انسانی با #ژن_برتر دارد، که برای دستیابی به آن، حتی اگر میلیونها بشر قربانی شوند مهم نیست، حتی از همسر خود جدا شده است... یعنی زندگی مشترک خود را قربانی اهدافی بزرگ کرده است... این انگیزه بسیار قوی است... #بمب_هسته‌ای دارد عین شمشیر ولایی لازم الاجراء چون امر به معروف و نهی از منکر، که به هر کن فیکونی باید امرش مطاع بشود... رجزی که در گرگ‌بازار جهان میتواند به واقعیت بپیوندد و برای خود کسب و کاری است که امروزه شرکت‌های چند ملیتی را با قدرت برگرفته از شورای امنیت سازمان ملل (شرکت سهامی خاص صاحبان سرمایه در جهان) درگیر پروژه‌های خود کرده است... و منافع آن #کمونیسم_فرضی و جعلی با خوانشِ #چینی را با منافع سرمایه‌داری پیوند زده است... #چین میلیون‌ها انسان سرزمین خود و غیرخود را قربانی می‌کند تا امریکا با شراکت با تکنولوژی و سرمایه‌ی امریکایی که میلیون‌ها انسان را قربانی می‌کند، در یک تعامل اقتصادی و یا همراهی استراتژیک، موجب جریان یک نوع زندگی تحمیلی با کار اجباریِ بخور و بمیری شود شبیه #زندانیان نظام ولایی ایران(یا بالعکس)، تا #ترامپ برای زندگی دارای انگیزش لازم باقی بماند تا برای تبدیل کاسه توالت طلای پنت هاوسش به الماس تا دور بعدی در میدان باقی بماند یا چون #کندی حذف شود... تا کمونیستی چون #استالین کمونیست‌های ایرانی پناهنده به کشور کمونیست خودش را اعدام کند! یکی از آن کمونیست‌ها برادر زنده‌یاد #آرامش_دوستدار بود که برخی به او می‌گویند فیلسوف(چون تحصیلات و آثارش در باب فلسفه بوده است)... او فلسفه دان بود اما خودش اقرار کرد که فیلسوف نیست!

براستی چگونه شهروند جهان امروز باید در این بلبشوی معانی، گیج نشود و به جان یکدیگر نیفتد! در این بلبشو کافی است یک شخص مستقل اراده کند که با نگاه هرمنوتیک و یا با تکیه بر عبرت تاریخی شخصیت و یا شاخصه‌ای را نقد کند!... آنگاه تیر و نیزه است که در سوء تفاهمات فلسفی یک معرکه میسازد به نفع سربازان میدانی و نواله‌خوران و ایادی مستقیم و غیرمستقیمِ ملکه، در شورای امنیت سازمان دُوَل از امریکا و فرانسه تا چین و دلالشان روسیه و کارگزاران و مزدوران شاغل در شرکتهای‌شان تا شهروندانِ هر شهری تا همسایه‌ی پایینی و بالایی آپارتمانمان. این منافع زنجیره‌ای دارای یک فلسفه‌ای است که بر هستی انسان سایه افکنده و در جهل و گمراهی بشر را به جان بشر انداخته!
.
براستی فلسفه چیست؟ آیا صدور حکم قطعی نسبت به مناسبات قدرت حیات در جهان است؟ آیا چنین فلسفه ی مطلقگرایی بر اساس علم مقدور است؟ اگر اینطور است آن فلسفه کدام است؟ و اگر نیست آن فلسفه ای که بنایش بر عدم قطعیت است اما به نهلیسم و پوچگرایی منتهی نمیشود و انگیزشی انسانی میدهد کدام است؟
و این که انسان کیست و چیست؟
فلسفه "واو عطف" پیش از "یا" از چنین ماهیتی گزارش می‌دهد
!
ماهیتی که تا مستقر نشود، هیچ ماهیگیری نمیتواند از تمام یک لب هیچ خنده‌ای را صید کند
!
چون بنای حرکت بر امنیت ناشی از
#حذف رقیب است! نه #هم_افزایی نور و آب و هوا و خاک و تمام دانه‌ها...
.
ب) دوقطبی کاذب و عوامفریبانه:
موتور تولید ثروت و فقر(با صلح و جنگ) برای آبادی و ویرانی
:
منم روح الله: گنده‌گو‌ترین #رجزخوان پوشالی و موش موشکیِ تمامیتخواهِ پوشکی تاریخ
!
پدر معنوی جلسات #شعر_ولایی_رجز که هر ساله در محل بیت معظم شیاطین و اجنه‌ی لمپن و چماقداران و اسیدپاشان و آتشبیاران و آتش‌به‌اختیارانِ خوش ذوقِ جهنم، برگزار می‌شود
!
منم روح الله!... نقطه‌ی مخالف #کورش که اهل گسترش امنیت و آبادانی و ثروت و صلح برای تمام مردم جهان بود
!
منم روح‌الله: آنکه با نشانه شناسی شرق شناس بریتانیایی پرفسور بانو لمپتون، به عنوان بهترین آلت تنش‌آفرین بازیهای سرمایه داران جهان شناسایی شده و میدان یافتم و از پاریس هل داده شدم و جنگ برایم نعمت بود و با تحریک عراق( که بواسطه امریکا و روسیه و اروپا پشتیبانی شد) خودم هم بواسطه ی همانها تقویت شدم، و عین چلمن‌ها بر ثروت دلالان اهل بیت و لابی‌ها و ثروتمندان عالم افزودم! (البته از جیبِ مردم قانونا عقیم و بینوای ایران) و هنوز توسط پیروان صادقِ راه خودم، در منطقه به همان آتش‌بازی‌ها مشغولیم
.
منم روح الله: آنکه با بلغور کردنِ مشتی کلماتِ سوء تفاهم برانگیز بی‌‌معنا در منافع مشترک مادی در اجتماعیات، پیچیده در چند متر پارچه و دستار و عبا، بر تن ابلیسِ کبریا، ملتی باستانی و زخمدیده از تجاوز و غارتِ اعراب صحرانشین را پیرو حماقتِ خوارزمشاهی که مردم را لقمه‌ی چنگیز مغول کرد، پیش از روز قیامت فریفتم، تا به عهد خود نزد خدای باریتعالی وفا کند و انسان را بفریبد
!
منم روح الله... که تنها با دو دهم درصدِ ثروت جهان که از صد درصد مردم ایران غصب کرده ام، برای ثروتمندترین کشورهای جهان #رجز می‌خوانم تا روز به روز از آن دو دهم درصد بکاهم و ملتی را به خاک سیاه بنشانم
!
تا مگر ملتی باستانی با چنین جنونی به پاخیزند و من با چماقداران و اسیدپاشان و تک تیراندازانم، برای محو مستضعفین از تعداد نواله خواران و گورخوابان ایران بکاهم و بصورت حذفی با استضعاف مبارزه کنم! تا علی بماند و اهل بیت و حوض سلطونش
!

و اما ثروتمندان کیانند؟
هسته مرکزی این کشورها اعضاء شورای امنیت سازمان ملل_شرکت سهامی خاص جهانند) که پس از جنگ سرد برای چاپیدن جهان، در دو گروه جی.هفت و شانگهای با یارگیری از دیگر کشورها(از دلال گرفته تا دو دوزه بازها) بازی #دو_قطبی_کاذب را برای فریفتن کشورهای در حال توسعه و محروم جهان راه انداخته‌اند و با خرس وسط و دست رشته از کشورهایی مثل ایران در جنگهای نیابتی و منطقه ای و تنش آفرین، خرسواری میگیرند
!
.
1. اعضاء سازمان دول(ملل): شرکت سهامی خاص جهان: امریکا+انگلیس+فرانسه+ (روسیه+چین)

شامل قطب راست کاذب(3 عضو)+ و قطب چپ کاذب(دو عضو).
.
2. قطب راست کاذب: گروه جی هفت(3 عضو+ یارانش):
بر اساس تبلیغات خود کشورهای تشکیل دهنده این سازمان، اعضای آن "هفت اقتصاد پیشرفته" جهان هستند: کانادا، فرانسه، آلمان، ایتالیا، ژاپن، بریتانیا و ایالات متحده آمریکا. (البته نماینده اتحادیه اروپا نیز در این نشست حضور دارد تا همه ۲۸ عضو اتحادیه را نمایندگی کند
.)
سازمان شانگهای سال ۲۰۰۱ میلادی برای مبارزه با اسلامگرایی افراطی و نگرانی‌های دیگر امنیتی در چین، روسیه و چهار کشور دیگر از جماهیر سابق شوروی تاسیس شد
.
.
3. قطب چپ کاذب: گروه شانگهای/ قطب شرقی (2 عضو اصلی بعنوان یار تمرینی قطب غربی+ آلتها و توپ‌جمع‌کن‌هایش)
روسیه(دلال و آتشبیار معرکه)، چین(شریک سرمایه داران امریکایی و غربی و سهامدار شرکتهای چندملیتی)، و ابزارآلات و آلتهایی چون: تاجیکستان، ازبکستان، قرقیزستان، قزاقستان، هند و پاکستان از اعضای اصلی و افغانستان، ایران(اخیرا آلت شده)، بلاروس و مغولستان از اعضای ناظر بوده‌اند و اکنون ایران هم به عضویت کامل در آمده است
.
***
نتیجه: تقسیم و تسهیم ثروت کل جهان
.
4. ثروتمندترین کشورهای جهان
:

کشورهایی که بیشترین ثروت جهان را در اختیار دارند:

💵آمریکا: ۱۰۵.۹۹ تریلیون دلار

💵چین: ۶۳.۸۳ تریلیون دلار

💵ژاپن: ۲۴.۹۹ تریلیون دلار

💵آلمان: ۱۴.۶۶ تریلیون دلار

💵انگلستان: ۱۴.۳۴ تریلیون دلار

💵فرانسه: ۱۳.۷۳ تریلیون دلار

💵هند: ۱۲.۶۱ تریلیون دلار

💵ایتالیا: ۱۱.۳۶ تریلیون دلار

💵کانادا: ۸.۵۷ تریلیون دلار

💵اسپانیا: ۷.۷۷ تریلیون دلار

ثروت خالص ملی به عنوان دارایی خالص ملی یک کشور شناخته میشود. یعنی کل مبلغ ارزش دارایی‌های یک کشور منهای بدهی‌های آن کشور است. این به کل ثروت خالص که توسط شهروندان یک ملت در یک زمان معین در اختیار دارد، اشاره دارد.

ایالات متحده با ۱۰۶ تریلیون دلار، مالک ۲۹% از ثروت جهان است. سهم ایران دو دهم درصد است!

🔻با دو دهم درصدِ ثروت جهان، هر روز هم براي دنيا #رجز_خواني مي‌كنيم!

*فهرست بخش (4) چهارم، برگرفته از سهام نیوز.

.

ج) توسعه متوازن با هم افزایی و عدم قطعیت:
به‌باورم، فلسفه "واو عطف پیش از یا" می‌تواند جهان را به کامِ انسان کند!
آن هم بصورت کاملا علمی... با میدان دادن به قطعیتِ گمان در اجتماعیات و مدنیت، متکی بر #آیین_مهر که برگرفته از #اعتماد به حقیقت پنهان و حیاتبخشِ نهفته در طبیعت است! با احتمال عناصری ناشناخته برای آزمون و خطایی انسانی، که آدمک و رباتِ یک کارخانه‌ی آدمکسازی و انسانسوز نیست! میان دو حَدّ انگیزشی حداقلی و حداکثری بهره‌مندی از منابع طبیعت به نسبت توزیع و تعدیلِ قدرت و برای هم افزایی و تولید ارزش افزوده‌ی مهرورزی و آن میوه‌ی راستین حیات: #مهر و امنیت که سرچشمه‌ی ایمان امن است
!
وسعت وجودیِ #معلولین پتانسیل و منبع اصلی معدن این #ارزش_افزوده است! نه معادن تالک و لیتیوم و مس و نفت و آهن.. تا برزخِ #بیت_کوین
.
انسان آدم آهنی نیست
!
جهان سرمایه باید از سرعت توسعه اقتصادی خود به نفع توسعه متوازان(اقتصادی/سیاسی) بکاهد و پایش را از پروژه‌ی آپارتمان‌سازی #ایلان_ماسک در کره مریخ بردارد و دستانش را به چشمان بی فروغ در ماه محرومان در کوره پزخانه‌ها پیوند بزند و از درخت زمینی و واقعی آن #سیب_زندگی را بچیند! وگرنه میلیون‌ها نفر معلول و محروم، از قطارِ صدور خودی به غیرخودی از حرص و آزِ ناپایانِ سوزنبان‌ها جا می‌مانند
!

#خیام_ابراهیمی

10آبان 1400 اُمَوی

 

لذت

لذتِ از دست دادن تا همیشه...
یعنی یکی دَر بزند و بگوید که توست؛ نه من!

آنگاه مالک جهانیم ما... از آزِ مردنی، تا حیاتِ بی‌نیازی ... "بازنده" زنده زنده می‌پوسد در نیاز و آز و هرگز ما نمی‌شود! مالکِ کلّ جهان نمی‌شود!
بلنــــــد چون #فروغِ آیینِ مهر و... کوتــــاه مثلِ گرمـایِ آغـوشِ موقتِ میترا


دور از جان، فروغ فرخزاد خواهرانی ناتنی و دوستداران و عشاقی ایرانی داشت و دارد که ذوب در آغوش گرم او بودند و هستند هنوز... اما هرگز او را ندیدند در زندگی و پس از مرگ... در دوران حیاتش اما آغوشِ همجنسان مهربازشان جایِ سگ‌های عزیزتر از جان بود و گربه و هست هنوز! بینوایانی تنها که انسان را سَبُک و مجازی و خیالی دوست دارند، نه واقعی که جایشان را تنگ کند!... سگ برای روانشان انسان نجیب و بی دردسری است چندمنظوره که گاه جای اسب را می‌گیرد در هپروتی که می‌توانند بتازند و هم جای دروغی شیرین و مفت را تا از نگاهی دریوزه و بی‌فروغ بچینند!... شیفتگانی مجازی و مفتخوار و مفتخوان و مفت‌باز و مفتگو... که همواره #سگ را ترجیح می‌دهند تا اینکه یک روز با انسانی چون #فروغ که برایش یقه می‌درانند، زندگی را بِپُکانند!... شنگول‌هایی گریزان از آینه که فرصتِ لذت را می‌درند، درست مثل وقتی که بخواهند دو روز با فروغ زندگی را بدرانند!...فروغی که تنها پس از مرگش، تنها در کتاب و بر مزاری شاعرانه عزیز بود و هست هنوز...
دور از جان
...

زنده یاد #فریدون_فرخزاد روزی گفت:
"چه کسی واقعا فهمید #فروغ که بود؟ چه کسی به‌جز چهار نفر اطرافیان همیشگی‌اَش صدای گریه‌هایش را شنید؟ چه کسی فهمید که فروغ هفته‌ها به سختی #مریض بود و و پول دکتر و دَوا نداشت، یا در سرمای زمستان بخاری‌اَش به‌خاطر نداشتن پول نفت خاموش بود... فروغ پولی را که در می‌آورد برای خرج تحصیل من به آلمان می‌فرستاد و یا خرج کودکی می‌کرد که از جُذامخانه آورده و به فرزندی قبولش کرده بود... اگر هم پولی برایش می‌ماند به مردمی می‌داد که بیشتر محتاجِ آن بودند، و یا به کودکان گرسنه کمک می‌کرد... فروغ ساعت‌ها در خانه و در یک اتاق در بسته می‌نشست، شعر می‌نوشت و در اشعارش زندگی‌اش را تشریح می کرد. خواهرم فروغ خیلی تنها بود. همیشه در نامه‌هایش برایم می‌نوشت : دلم خیلی گرفته است. شماها همگی رفته‌اید. مادر همیشه غصه‌دار است و به پدر هم فقط می‌شود سلام گفت. شما رفته‌اید و من اینجا تک و تنها مانده‌ام و دارم از تنهایی می‌میرم...
من از نهایت شب حرف می‌زَنم
من از نهایتِ تاریکی
و از نهایتِ شب حرف می‌زنم
اگر به خانه‌ی من آمدی، برای من ای مهربان چراغ بیاوَر
و یک دریچه که از آن
به اِزدِحامِ کوچه‌ی خوشبخت بنگَرم
..."
(از نامه‌ی فریدون فرخزاد، به مجله‌ی فردوسی در سال 1348)
.
براستی برای برخی چرا سگ از انسان عزیزتر است؟
شاید چون انسان هنوز سگ نشده است!...شاید
...
کبوتر با کبوتر...سگ با سگ
...
که انسان می‌دَوَد چون خـــــون در رَگ
...
#خیام_ابراهیمی
9 آبان 1400 اُمَوی
.
.
.
یادآوری فیسبوک از 4 سال پیش(معادل تنها 000 144 126 ثانیه از با ‌تو بی ‌تو تاریخ شدن).
ژنِ خودکشی و نارنجک
***
در آغــــــــوش مَگیر مَرا
اِی ژِنِ بَرتر و شــاد
در وصالِ بیعتِ تلخ و خیانتِ شیریـــن
با چاقویِ ضامن‌دارِ تدبیـــــر در پشتِ فرهاد،
از من فاصله بگیــــر
!
که ضامنِ نارنجکِ این قلبِ پر بُـــغض
همواره می‌رقصد همچو شعله‌ای
میانِ نبضِ فروخورده‌یِ یکی مشت
.
به نارنجکِ بی‌ضامنِ من نزدیک مَشو
و چون گذشته به بصیرتی پنهان
مرا از دوردَست‌ها بکش
!
تا درد و خلسه‌یِ این مقاربتِ فریب
قلبمان را هزار تکه نکند
!
که جنگل را هزار پیله کرده‌ای در پیله‌یِ خویش و
در داغ و دامِ پینه‌یِ مایه‌دار و بلندِ پیشانیِ هر رهزنی
راهی نیست زِ هیــچ روزنی
.
براستی این همه درخت را
چگونه جای داده‌ای در ارزنی؟
!
ای شـــاه‌دزدِ بازارِ آزادِ رقابتِ گم‌راهی
در انحصارِ بی‌خانمانی
اِی پیله‌ورِ دستارِ ابریشمینِ سلطانی
-در تجارتِ حجره‌هایِ مکاره در بسترِ سخت و نرم-
که هر تـــارِ تنیده در پـــودِ پرچمِ نجات
به دستِ جاسوسانِ دوجانبه در گرمابه‌یِ این‌سوی و آن‌سویِ گلستان
اشارتی است به فاصله و... وَلاتجسسو
!
و اشاره‌ای است فلّه‌ای
به پروازِ مدفــونِ پروانه‌ها به کرم‌چاله‌ای
.
در آغوشمان مَـشـو پَرپَر، اِی سالار
!
که ضامنِ قلبِ پریشِ این آهویِ عاصی
در رگِ گردنِ ما می‌تپد
میانِ مشتِ همچو منی
!
به من لبخند نزن اِی روحِ پیر
ای اُسوه‌یِ مکر و کمین و ظرافتِ شکار
!
...
آاااای اِی رفیقِ نیمه راه
اِی تنهاخور، اِی ژنِ مرغوب
!
شـــــــهر در امن و امان است
بر لاشه‌هایِ ژنِ مغبونِ این فتنه‌بازیِ دون
از سوراخِ کــورِ مـــوش، لحظه‌ای بزن بیرون
!
بـــاز لوطیِ این دخمه‌یِ تصمیمِ تجارتِ رأی و سِحرِ افعیِ نگاه
که مارهایِ آبی آسمانیِ هفت‌خطِ سپید و سیاه را
با سرخ و زرد کرده جفت تا سبز و بنفش
و از چپ و راستِ دو کتفِ خویش، کرده کیش و
درونِ صندوقِ محکومِ پار و پیرار، کرده پیـــر
مرا در آغوش مگیر
!
که یـــادِ آسمانِ بالایِ برجِ بلندِ آزادی
در ذهنِ گنجشکانِ تماشا
به گلویِ دو سه مــارِ غاشیه، بدجـــور کرده گیر
.
جفت جفت چشمِ گنجشک... لایِ شاخ و برگ‌ِ واقعه
...
جفت جفت چشمِ آهوانِ زخمیِ دشت... گردِ معرکه
:
"آن جوانمرد کیست که آبِ لوچه‌یِ دشتِ اول را، بریزد به جافِ صندوقِ مُرشِد؟
خیمه‌شب‌باز، جـــار زد
:
لاتِ لوطی باش و دشتِ اوّل را به نقشِ خود بینداز در این پرده‌یِ پاره‌یِ "تـَکـــرار
"
تا که یک پنی، یک سنت، یک پولِ سیاه زِ کفِ رهگذری
بگذارد در شکافِ قُلّکِ تمکینِ این بچه مرشدِ هرز و... بگذرد
..."
گرم کن! شورِ این نمایشِ شَرّ را
به چشمِ هماره تحریک و شرورانِ این قومِ سرگردان
از تماشایِ لبخندِ چشمِ جوانمرگان،
بزن بیرون، اِی جوان‌مردِ بی‌عبرتِ دوران
!
همچو یــــوزانِ پیرِ پُف‌کرده بر قدرتِ پفیوزانِ لاف و لحاف
لابه‌لایِ رقص و نرمشِ کرم‌هایِ خزنده‌یِ زفاف
بَر جـــامِ پرخونِ کاسه‌یِ چشمِ بی‌جانِ شیری بی یال و دم در قفس
آی اِی خلیـــل‌عقابِ* هر چه سیرکِ دوره گردِ بصیرتِ دام و هوس
!
آیا تدبیرِ بازوانِ یک سربـــاز
زنجیرِ صدپاره‌یِ امیــــد را زِ هم خواهد گسست، بـــاز؟
نقشِ تو آن است‌ رویِ حوض و قالی و دار
...
نقشِ تماشاگرانِ بازی، رفــویِ نگاه، پایِ کار
!
بلیط‌ها بــاز فروش خواهند رفت
در این سردرگمیِ کِسِل شنبه‌هایِ تعطیلِ قـــومِ جهود
که ماهی گرفته‌اند عمری به دامِ حوضِ سلطانی از نیـــل تا فــرات
به روزِ امنی که کار و کاسبی حرام است
!
در زنجیره‌یِ عمرِ یک حادثه،
در فرصتِ یک درجازدن در شوق، در رقابتِ یک پشتک و وارویِ ذوق
این رسمِ تاریخِ مماتِ از هم گسسته‌یِ پیله‌هاست
تـا تـار و پودِ دستارِ ابریشمینِ بَــزّازانِ حُــکمِ حکومتی
!
آی اِی گوشتِ برادرِ مرده‌خوار، اِی ژنِ مرغوبِ اعتبـار
!
پیش از قسمِ حضرتِ‌عباسِ خانعمو
پس از اعتماد به تارِ سیبیلِ دایی‌جانِ بی‌پشم و مـو
لختی نظر کن
:
که مستقل مردنِ یک ژنِ معیوب، تاوانی دارد در سیاحتِ شرق تـا غرب
آی اِی ژنِ زندگی! اِی ژنِ غالب بر گرسنگی
!
زرنگ تویی به همراهی
ای ژِن برتر، رفیقِ بی‌کلَک، بی‌دریغ
...
اِی یــارِ غـــارِ ژن‌هایِ معیوب به هم‌بالیِ بال‌شکستگان
به صید مهر از هفت آسمانِ درونِ یک پیله
بی خیالِ آسمانِ بلندِ بالایِ برجِ دراز و سیخِ آزادی
برج بابل... برجِ ناقابلِ فرعونی به جستجویِ خدا
جستجویِ دخترکانِ مقاومتی، در اقتصادِ صادراتی و مقاربتی
کنارِ استخرِ روبـازِ پنت‌هاوسِ بــرجِ لَـــوَندِ آس و پاسی
!
فروشِ کالایِ لوکسِ مردمی همیشه سالار
به کامِ سالاریِ ژنیِ توپ و پالوده چو مــاهِ شب چارده
تابیده بر جرمِ تاریکِ سرزمین‌هایِ غصبیِ
با شمایم اِی ژن‌ِ پلیس‌هایِ خوب و بد! اِی ژن‌ِ معیوبِ واداده‌یِ دوسرسوخت
!
بدونِ لابی آیا کسی صدایت را خواهد شنید؟
که ژنِ مرغوب، به زورِ بختِ ارث به توانِ خنجر و زهر
معنایِ لابیِ فرشتگانِ نجات را خوب کاسب است
!
و هیچ لابیِ اهورایی برتر از ژنِ معیوبِ عروج نیست
.
ای ژنِ مرثیه‌هایِ پـــوکِ نرمش، به نـــازِ میراث
!
آنان که وارثِ تریبونی بر استخوان‌هایِ خاک‌شده در خاورانند
باید این معنا را "به‌سادگی" دُرّ یابند
در آرامگاهِ خصوصیِ قطعه‌یِ هنرمندانِ فاخرِ بهشتِ زهرا
!
تو حتی در حوالیِ اهلِ قبور
تریبونی نخواهی داشت، بدونِ لابیِ مزین به تذهیبِ بلندگویِ دروغ
!
مذهبت را شکر لامذهبِ رستگار
!
... بگو به گزمه‌هایِ بـزمِ توفیق
روشنفکری اگر، یــا که تاریک در ضمیر
کوسه‌ای یا فراخ به ریشِ پرفسوری نابغه، یا انبـــوه
سیبیلِ کلفتِ رفاقت را تراشیده‌ای اگر به استقلالِ ریشِ برادری، سه‌تیغه،
خطِ ریشِ چَپَت اگر کلفت و متصل است از زیرِ لوله‌یِ گلو به بناگوشِ راست
تو خوب باید بدانی
:
که "به‌سادگی" یعنی
:
بتوانی له کنی زیر پا مور و ملخ‌های غیرخودی را
و ککت نگزد از صدایِ ترکیدنِ سوسکی زیر نعل
و فوت کردن به تلاشِ موری از جنازه کشی و مرده‌خوری
که با تو مبایعه نکرده وصلتِ بیعت را به تضمینِ نفقه‌یِ سـرِ ماه
...
باید به دم و بازدم از هوایِ ماشین‌دودی به بهایِ ریزگردها
آب زمزم بدَوَد زیرِ پوستت تا هدایت نشوی در پاریس
با بغضِ مایوسِ گلی پژمرده
در باغچه‌یِ صاحبخانه‌یِ مفقودی در خوابِ مصنوعی
که با خبر مرگش
اثبات نمی‌شود زیر پـا ترکیده یا تراکنده خود را
مچاله چون جنینِ ژنی علیل در پیله‌یِ سرنوشتِ لزجِ تو
از درایتِ رأیِ اساتیدِ پیله‌وری
که رسالتشان
دزدیدنِ مالیات از حقِ نداشته‌یِ عائله‌مندی از حقوقِ بازنشستگی است
!
و بر کرسی‌هایِ امنیتِ اندیشه‌ در پُرزهای ظریفِ ریشه
"رساله" صنعت می‌کنند قطار قطار به مقصدِ نیت‌شناسیِ میدانیِ قار قار
در معرفت به لذتِ نانِ شیرمال بعد از ربودنِ پنیر از مزه‌یِ عرقِ رفیق در بـار
و هیـــچ‌گاه در سر چهارراهِ سرنوشت
گلِ پژمرده‌ای نمی‌خرند از دخترکیِ چرک
!
"واقع‌بینی" این است در آرمانشهرِ نقدِ تو اِی واقعگرا
شیره بمال با شعرِ حلالِ زوال
به نان تستِ اَدَب، در کافی شاپِ فرزانه‌گی... به سه ریال
!
به کرنشِ دانشجویانِ زلال‌تر از آبِ مسمومِ سدهایِ هزار فامیلِ سازندگی
!
جایت نرم! انگشتانِ پینه‌بسته‌یِ نرمت لایِ پاهایِ سپیدِ یخزده گرم
!
خانمانِ چهار خانم و یک آقایِ قبیله‌اَت در حراستِ دانشِ پالایشگاه، بی‌شرم
!
شعرم را زیر لحافِ پَـــرِ استخاره‌اَت ببر استاد
!
رویِ زیلویِ خونینِ احتضار و زخم و شعرِ ضُماد
:
گــــورِ پدرِ گورخوابی که در شعرِ تو نان نشود بالایِ منبر
.
پروپوزالت را بده به منشیِ درگاهِ رَمّــال
خودت را به خودکارِ بیکِ اصلِ حضرتِ والایِ جنوبِ لندن بمال
!
و از دولتِ امید به واژه‌هایِ واقعی بنال
...
دم بده به مبانیِ دانشِ اندیشه‌یِ بندِ یکم ستونِ فقرات گرگ در زوزه‌یِ صد و ده شغال
تا فراموش کنی نگاهِ دمیده از خاکِ مُرده را
با سودِ سهامت از شرکتِ آسفالتِ ســردِ کیسون بر خاکِ گرمِ مبارزه
.
بغضِ تاریخیِ یک نارنجکم رفیقِ نیمه‌راه
!
آقایِ آقـایـان
!
لااقل با اقرارت به بندگی
کیش شخصیت را نکن نمد‌مـــال
جوانمرگِ زوالِ عقلِ پیر تواَم اِی بند بندِ اصلِ قانونیِ سرنوشت
!
"قانون،قانون" قد قدِ مرغ‌های مرغداریِ مراسمِ رژه است و سان
که به جایِ برچیدنِ دان از دام، جان می‌خورند دو تا یکی در کام
!
جهنمی به پا کرده‌ای اِی خیالِ واقع‌بینانه‌یِ بهشتِ دون
!
چهره در چهره‌یِ فکورِ دستِ‌هَوَنگی‌اَم در هونگ
ای شادیِ نشخوارِ هوشِ دریدن، ای عزیزِ مَلَنگ
!
زیر هشتی‌هایِ فرهنگِ سانتیمانتالِ تخمِ چپِ نواصولگراییِ نئولیبرالی‌اَت
زبانِ لال به زبانِ سُنّتِ تفخیذ هم بمال، اِی رفیـــق! زِ روزنِ یک نظر حلال
و به ولی‌نعمتِ سرخودِ سرخورِ مــالِ پرولتاریایِ یتیم رأی بده
!
به مصلحتِ واقعیتِ وجودیِ رَمّالِ وَبــال و رزقِ حلال ... و باز دو تا یکی بشمار
:
یک ریال و دو دینار... به عبارتِ صد روبل و دویست پوند و سیصد دلار
!
هـــوار شده‌ای بر تولیدِ هسته‌ایِ دلالانِ جنازه‌یِ هزار کارگرِ گورکن در مزار
آوار بر سرِ منطقِ صفر و یکِ ارزنی ایمان به کلکسیونِ افتخار
تئوریزه کن کسبِ حلالِ تولید صنعتی را به مُدِل‌هایِ شعر منظمِ پیش‌فنگِ اختیار
چشم در بصیرتِ رگبارِ لوله‌یِ کلاشنیکف
در دورِ سماعیِ عبث به گردِ خویش بپیچان
ابریشمِ بورژوازیِ را بر دردِ غیبتِ کبرایِ پاکِ یک تکه نــان
از صبحِ ناصادقِ شنبه‌ی تو، تا عصرِ کثیفِ جمعه‌هایِ خاکیِ من و انتظارِ مقرنسِ او
میانِ گرهِ پاپیونِ ترسِ زاهدانِ لاکچری از عجزِ رفیق
از مناجاتِ روبهان به درگــــــاهِ شغال‌،
دستم از موشِ موذیِ عظما کوتاه
که بر گربه‌هایِ بی‌چنگ و دندانِ ملوس، حق حضانت دارد
و لیسیدنِ لذتِ بلندِ مباح را عقوبت می‌کند
به مردمسالاریِ سالاری بی‌رفیقِ شفیق
بر توده‌یِ توده‌هایِ بخشنامه از عهدِ عتیق
!
...
آهوان جوان به یــــاد ندارند، اما
روزی، روزگاری
که گورکن‌ها ناخن می‌کشیدند از انگشتِ اشاره
و هیچ کسِ ناکسی، از بی کسیِ نمی‌ترسید
!
خودکشی رسمِ مقدسی نبود
!
از نقشِ خودم در آینه‌یِ مقعر و مشبکِ تو بیزارم
!
از این کرم واره‌گیِ رقصان بر تنِ ملخ‌ها
در انتظار جنازه‌هایِ پاره پاره
و افتخار به دریدن و دیگرکشی
در جورچینِ دروغِ مقدسِ زِ گهواره تا گـــورِ رَجّاله‌‌گی
اِی شهیدِ صراط مستقیمِ هدایتِ صادق
اِی اشک شورِ بوفِ کورِ جوان
!
بیزارم از دریوزگیِ کفتارهایِ پیرِ در قنداقِ کفن
که راست راست، به معجزتی راه می‌روند به ذِکر شعبده بر مردابِ عفِن
در کمینِ جوازِ دریدنِ جنازه‌یِ آهوانِ دشت و یوزانِ خَفَن
!
در جوششِ جوی‌هایِ میدانِ کشتارگاه و سرریزِ جنبشِ لَجَن
آهوان جوان به یاد ندارند ترسِ گوزن‌ها را
هر چند حالا بترسند از تجاوزِ مؤمنی به مادری و خواهری
از تکه تکه شدنِ دخترِ نابالغِ نامرئی در آغوش پدربزرگ
ز پیش و پس از حقِ حُکمِ کاملا شرعی
آی اِی رفیقِ راست و چپِ آیاتِ "ملاعُمَرُف
"!
...
جوانان به یــــاد ندارند
!
اما اگر یادت باشد
در سورچرانیِ دو قبیله با یکی پــا اندازِ امنیت بود
که فوتبالِ طبس کشف شد در جزیزه‌یِ ثبات
و پدرِ مقدس‌ِ به سربازان فتوی داد
:
در آوردگاهِ استیجِ شورِ نبض
با سرهایِ دشمن می‌توان بازی کرد در مستطیل سبز
همچنان‌که با اندیشه‌ی درونِ توپ و تانک و کشتی
در منظرِ تماشاچیان می‌توان بر صوراسرافیلِ دجّال دمید و
تشویق کرد
فتیله پیچِ و خاک و ضربه‌یِ فنیِ پهلوانانِ کشتی با خوک را
.
و حالا تو عادتِ خُرّوپفِ موریانه‌ها را رویِ تاب
"دشمن" نوشته‌ای و خوانده‌ای به هفت روایتِ کمیابِ ارباب!
در رفِ جناحِ راستِ گنجه‌یِ دستِ چپِ پستویِ بالایِ دخمه‌یِ پائینِ ارباب
!
در عهده‌نامه‌هایِ قجریِ دیوانِ دریای خزرِ خور و خواب
در آغوش ددی و مامی و نفوذیانِ چندمنظوره‌یِ نفوذ در "ونکووِر" و صدورِ فاضلاب
در جشنِ هالوینِ عزا و بیعتِ شالِ سبز و سفیدآب و سرخاب
به ریشت حنا نمال ای آناتِ روحِ شرقی
ایگورارویالِ خاکستری است برندِ معروفِ غربی
تهدید را به فرصت تبدیل کن ای مرغِ حقِ
!
و در تدارکِ اصولِ چیدمانِ "خدعه" باش از فتحِ قله‌یِ تقیه با اعتماد
از این بیعتِ مفتِ محفلِ و آن محللِ شادخوارِ غمباد
مطالبه چه کوفتی است دگر؟
ای طالبِ اصلاحِ سور و سات قانونِ بیداد
در بقچه‌یِ انتظارِ فرهاد
که صد "شیرین" ترش کند کامت را
با خودی‌هایِ دیروزیِ اهلِ بــــادآباد
!
تا دستفروشانِ ناموس و مالباخته
از پستانِ ساقیِ کشتِ گشت و گذارِ سپاهِ قاچاق در دشتِ فغانِ شقایق
خونِ امید بدوشند به رنگِ گلِ رُز
در جامی به وسعت دهانه‌یِ یک آتشفشانِ خاموش در دماوند
در سوراخِ موشِ یک وَن پر از تن و کله پاچه و دلِ بز کوهیِ در دامنه‌هایِ درکه
به درک که غذایِ هر روزه‌یِ این پیله‌ها
آب و کافور و زهرمار و کپکِ جو پرکه
...
تنها بِمَک! زندگی را از پستانکِ پر بادِ هوا
حالیا که اندیشه از هر سو در ذراتِ جاریِ خدا
در لوله‌هایِ گازِ آشپزخانه جاری است
حالیا که گوشیِ تلفن به مصلحتِ شرم بدهی، کور است
!
حالیا که قبضِ آب و برق و اینترنت در پهنایِ باندِ نشئگی تنگ است
و جملگیِ بــارِ سنگینِ یارانه‌ در پالونِ یک خرِ لنگ است
!
زهرِ خویش را بچکان چکه چکه، به چکاچکِ میدانِ تیرِ قلعه‌یِ این شهرِ نو
آتش به اختیار... به قانونِ نرمشِ نرم‌تنانِ شترسوار
لعنت به قانونِ تنازعِ بقایتان اِی کرم‌هایِ خسته‌ی امیدوار
که با اقتداء به تنِ ورم کرده از خونِ زالوها
بر جنازه‌یِ کبوترانِ بال‌شکسته سر مستید
!
الله کریم‌هایی که به وعظِ منبرهایتان
خود را به در و دیوار و آسمانِ قفس می‌کوبند شب و روز
در شعرِ دان و آب و رؤیایِ پرواز
در پیله‌هایِ سپیدِ بی‌آسمانِ آبیِ استقلال
گل بزن بهرِ پیروزی
بهرِ سیاهی رویِ سپیدِ دشمنِ خدایِ بلال
با سرِ جدا از جنازه‌هایِ بی‌ملال
.
چقدر در این صحرایِ طوفانی
امید به سراب را در این "سهله" کِش می‌دهی؟
بر عرشه‌یِ کاغذیِ کشتیِ در ماسه نشسته‌ در نقشِ نوح؟
با مسافرانی از جنسِ انس و جن و حیوان، جفت جفت
ای ختمِ رگبارِ حرفِ مفت
بر دلِ بزِ نر و ماده، به تدبیرِ جیغِ حقوقیِ روح
!
حیوان بی زبان با جیغ شما
غش می‌کند از ترس در این کارزار
در گوشِ مدهوشِ هیچ بزی جیغ نکش سالار
!
که در خوابِ این خیمه‌ها
در کابوسِ بامدادِ رحیل
خوابم نمی‌برد از وصیتِ یک ژنِ معیوبِ مختار
به نوشدارویِ بعد از خوابِ سهرابِ نیمچه‌ بیدار
:
"ژن‌هایِ مرغوب به طبیعتِ شمایان بدهکارند
اِی ژن‌های مغلوب تشنه‌یِ مهر
!
ژنِ خودکشی شرف دارد به ژنِ دیگرکُشی
"
این‌که خونِ جوشانِ انتقام و جنون را
در قلبِ هزار تکه‌ام به صحرایِ دوست
منعقد کرده‌ای در دینِ دونِ کینِ شتریِ یک دون کیشوت
از معشوقه‌ای که مالِ مردم بود
!
اینک
نارنجکی بی اختیارم گردِ سفره‌‌یِ خالی
در هوایِ سفره‌ها‌یِ در پستویِ بیت در بیتِ قبیله‌یِ تو
.
اینک: مصرعِ اول و آخرِ بیتِ اشعارِ هزلت خواهم شد
در سورچرانیِ شاعرانِ مدح و رَجَز... سنج و کباده
و مجوزِ کتاب‌هایی که بی سهمیه‌یِ قرطاس از آسمان می‌بارند
همچو گوش‌ماهی پوک بر کویرِ مرده
هر تکه‌ام
غریزه‌یِ حرامی را بو می‌کشد در حریمِ حرمت
!
ضامن را کشیده ‌آن ضامنِ تشنه به گوشتِ نرمِ آهو
حالیا در تدارکِ تکه‌هایِ دل و جگر باش
در سفره‌یِ خالی، میانِ کباب و شراب و ربابه، بر حذر باش
!
دردِ این سفره از اقتصادِ علمیِ عالمِ غیب نیست
!
از ژنِ مرغوبِ بی عیبِ توست
!
...
من
پرداختِ بدهیِ آخرین نانِ خشکِ استقلالِ چوبکی را
به تو حواله می‌کنم در تحریمِ بانک‌هایِ حیاتِ دزدکی
ای ژن مغبونِ درونِ گورها
!
بدان که اگر ژنِ مرغوبِ رساله‌ها
افسارِ دینِ خود را با نرمشی پهلوانانه
به ژن‌هایِ معیوبِ انتظار نپردازد
سنگ خواهد شد، در نارنجکِ قلب من
و هزار تکه
روزی روزگاری
میانِ بـویِ پنهانِ کباب و باروت
و من همیشه تحریکم همچو مردانِ مخفی در حجازِ شتر
به خیالِ خالِ لب و غمزه‌یِ چشمِ بیمارَت
از درزِ بادی که در حجابِ چادرِ اردوگاه پیچیده
.
یک چرخِ پورشه‌یِ سردارانِ مجلسِ سنا
از محلِ وام انبانِ نانِ خشک و بطریِ آب
چشم و دلم را بیمه‌یِ خون می‌کند
تحریک می‌کند
چادر نکش رویِ حلاوتِ امنیتِ آبدارت در سوئیس
من بو می‌کشم تا کشفِ حجاب
در تاریخِ سفره‌‌ات در حساب‌ها
در سوراخِ موش‌ها
در هر کجایِ عالمِ امکانِ دون
آماده باش
!
من آتش به اختیارم
آماده بر سجاده‌یِ تحریم و شرم از نگاهِ یـــارم
خونخواهِ هر سه قطره خونِ یک انتحارَم
وقتی روزی چند بار با ذکرِ فرمانروایِ شهیدِ شهرِ غریب
شیرِ گاز را بـــاز می‌کنم
و بـــاز می‌بندم
به امیدِ چکیدن صد قطره چرک از یک قطره خونِ پاکِ تو
.
به آخرِ خطِ قانونِ کدام بن‌بستِ این کتاب رسیده‌ام؟ سرنوشت
!
که خــــــون خونم را می‌خورد بی‌گدار
پایِ چوب‌خطِ تاریخِ دار
...
...
تو نقدِ علمی‌اَت را نقد کن ز چنجِ روبل و دلارِ چند دکتر
!
زِ خونِ گمراهِ حضرتِ صادق و هدایتِ مختارِ یکی حُــر
.
...
هر آنِ ما ترَک خورده در آینه‌یِ آن منِ زنگاری
مرا در آغوشِ نعشِ جسمانی مَگیر، با خنده‌هایِ روحانی
با قواعدِ هندسیِ این چاقویِ ضامن‌دار
که ضامنِ بغضِ نارنجکِ این قلبِ سربی رهاست
...
و همواره در هر مُشتِ خاکی
خیالِ متلاشیِ خونی به پاست
.
و راهِ وصلِ این مایِ دوشقه به قانونِ تو،
تنها یکی قانونِ مــاست
!
بی من و تو، در او
با من و تو، در ما
تقدیرمان به هِمّتِ دستِ کدام پیشگام است؟
در این جنگ و دفاع و صلح
در این حذف و آتش‌فشانی
هم‌افزایی و آتش‌نشانی
...
آااااااای اِی پیشوایِ بینوایِ بی‌نشانی
!
خودکشی؟... یا نارنجک؟
...
و یا...؟... تو بگو
:
چاره چیست؟ جز قیامت اما
...
دیدار به کدام قیامت؟
!
اگر بی برق نگاه
تشنه محو شود
تا همیشه
...
تا لذتِ از دست دادن تا همیشه
...
خیام ابراهیمی
14
مرداد 1396

--
پی نوشت
:
طرح (نقاشی با مداد): از خودم

ترکیبِ سه طرح از هدایت و چاپلین و هیتلر.. و ادغامش با هم، (با الهام از طرح هنرمندانه‌یِ آقای جواد علیزاده) از چهره‌یِ بی‌چشمِ صادق هدایت. 

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...