حرف بَس!
(سی و دو حرف، مثلِ زندگی)
=================
چه فرقی میکند؟
عَرَبی برقصی یا عَجَمی!
پُتک و گلـــــوله یک حرف دارند
نه سه حرف
یا پنج حرف
مثل خدا، یا شمشیر و ایمان.
یک حرف کافی است
برای ویرانیِ ایمانی که پریشان میشود
در برگبرگِ کتابِ درختی در پائیز
با تنها حرفِ بــــــاد!
قدم میگذاری بر همهیِ برگهایِ خشکِ الفبا
و فراموش میکنی که روزگاری سایهای سبز بودهاند
در وحدتی مُتِکَــثـِر
بالایِ سَر.
...
-"هیــپاپ* برقص!"
در خلوتِ خودت "خصوصی"
یا چون چینییان "عمومی" برقص!
زیرِ نگاهِ دوربینها
به دستشوییِ عمومیِ شهر پنــــاه میبَری
و در اَمنترین حریمِ خصوصیِ لحظههایَت
ضجه میکشی به مناجات
از شَـرّ زورگیرانِ مُشت در هوایی که
میانِ دانههایِ تسبیح
تعدادِ رَجهایَت را میشمرند در محرابِ نَفَس.
والس، یا تانگو برقصی، فرقی نمیکند!
فقط برقص با نُتهایِ بیخودی در خود!
...
به دستشویی پناه میبری
از کابوسِ خوابهایِ نَرینهگیِ رستگاران
در پستویِ شببیداریهایِ عقلت
در خیسیِ شب ادراریهایِ قلبَت
که از آنِ تو نیست دیگر
و با خود تکرار میکنی:
پتک و گلوله یک حرف دارند
نه سه حرف مثلِ خدا
نه پنج حرف، مثلِ ایمان یا وجدان!
و نه سی و دو حرف، مثلِ زندگی.
-"با نتهایِ سیاست برقص "بـــاور" را!"
در مدرسهیِ رسوایی
و حُکمِ قهوهیِ قَجَری را
خود اجراء کن به خودکشی
مُدَرِس تویی! *
...
چه بسیار لبخند میزنی شبانه در روزها
در شکرگزاریِ یک همخوابگیِ آئینی
با تکحرفِ خدایانِ اَدیب
و در معرضِ دَم و بازدَمهایِ تُندِ شهوت
لایی میکشی بینِ رهگذران
و میدَوی به سمتِ آبریزگاه
تا بالا بیاوری شعری در چاهِ یک دوربینِ خیالی
تکیه میکنی
پُشت به پشتِ دربِ بستهیِ اولین مستراح
برایِ یک نَفَسِ سه حرفی
در برزخِ بودن یا نبودن
در بنبستِ نهشدن در ماندن
در میمانی
اَخم میکنی صادقانه در خویش
در بلاتکلیفیِ صفِ نان و عشق و اعتماد
برای سُفتنِ آری در نه
در ناکجایِ اراده!
...
- "بِرِک بزن! تـِــرِک کن!" *
سَبُک میشوی
خانه بر دوش
بیرون میزَنی از مکتبخانه
این پا و آن پا میکنی با کفشهایِ پاره پارهیِ شَکّ
رویِ اسکلتِ تنِ مثلهیِ برگهایِ یک درخت
که از هراسِ زمستان
جملگی در تندبادها
به پاییز ایمان آوَردهاند!
...
چه بسیار اشک میریزی
می پیچی گِــردِ خویش تشنه و جانبهلب
و پیـــــش میروی و پَس میزنی در کژ و راست
و میلغزی میان سایههایِ دَرهمِ سنگفرشِ ردیفِ پیادهروها
تا تن نمالیِ به ایمانِ یک خوکِ مقدس
در اوّلِ صفِ اولین صبحِ مدرسه...
- "لامبادا برقص!"*
...
از شهر میگریزی
و در مزرعهیِ ملخزدهیِ مادری گُم میشوی چون همه در پدر
با مزمزهیِ چکامهای گـس بر زبان
و زیرِ لب
زیرِ دندان
نشخوار میکنی به ذکر
سانتهایِ خطکشِ ایمانی را
که در سیاهچالهیِ وحدت چشیدهای
سوزشِ کفِ دستانِ استدعایِ دعا را
داغِ رویِ پینهیِ پیشانیِ ناظمِ مدرسه را
که خِفت میکند معصومیت کودکیات را
پشتِ کُمُدِ فلزیِ پروندههایِ خوشرقصی
همراهِ خیاطِ زیرجامههایِ خونینِ هدایت
بینِ جنازهیِ دو مترسکِ رو به قبیله
دو شاهدِ بکارتِ دخترکی نه ساله
در دفترِ ثبتِ شهوتِ ولایتِ سفلی
انسان، نه!
تو زنی برای مرد!
مرد، نه!
تو دستمالی برای آبریزشِ لولههایِ سوراخِ غریزه!
به مفاهمه رسیده یا نرسیده میگریزی باز
و در نهرهایِ خشکی که
زیرِ چکمههایِ امنیت
گم کرده اند راه را به چشمههایِ سراب
گِردِ زمین میچرخی و میچرخی و میچرخی
در شبی پیوسته
بی اراده گِردِ ماهی
به تَـوَهُمی
که خورشید به گَـردَت نمیرسد آهسته!
سرگیجه میگیری
و با مُخ میکوبی بر میخِ روی دیوارِ سلول.
و مترسکها
که حروفِ رابطه را
مثل بلالی تند تند گاز میزنند به تنهاخوری در پستو
و منتظرانِ گرسنه جان میکنند از دلهایِ خویش
در دلهایِ ریش
...
-"سـمـــــاع کن!"
نَفَس کم می آوری
خوره شده بختکی در نَفَسِ شُشهایِ بخت
خراشِ خیشِ جیغِ یاسِ ایمانی به غزلهایِ غزالی
کپسولِ روزمرگی در گلویِ هوایِ بقائی به قصیدههایِ صیاد
که حرف
میانِ زوزهیِ عارفانهیِ دریدن
تاویلِ شمشیرِ زنگزدهیِ دفاع است
و رگبارِ گلوله نیست در جنگ با گلویِ نُتهایِ آواز!
...
-"سـمــاع کن!
سماع میکنی
با نُتهایِ جهازِ هاضمهی جبرِ جغرافیا
هنگامِ خضوع"
بینِ ایمانِ گرگ و
پشکلِ گوسفندِ مَنگِ حشیشِ بندگی.
معرفت
ترسیمِ نرمشِ کفتاری است قهرمان
بر امنیتِ لاشههایِ انتظار
در طویلهای که کُــــنامِ موشهاست
و موش
شریک دزد است و رفیق شعر و داستان
در بازی میانِ علفزارِ واژههایی که
نه نان میشوند
نه آب
نه ایمان...
-"یوگا کن!"
و بهمن بگو
از نسبتِ سکوتِ ما با تکصدایی که
ما را میانِ معرفتِ واژههایِ خون
پایبند کرده
خون بالا بیاور!
بین ما چه حرفی است؟
جز خون و کثافت و حرام؟!
جز میخِ ایمانِ دزدان
بر ارادهیِ مصلوبِ مَشَنگ؟
که خیلی قشنگ با واژهها میدزدند حق را
و میدَرّند...
ایمانِ گرگ به چه کارِ گـلّـِه میآید؟
نسبتِ تو با ما چیست؟
ای غریزهیِ قرون
حرف بس!
بین ما جز جنون
صحرا و جزیرهای نیست!
بین ما جز خون
چشمه و دریایی نیست!
میانِ سی و دو حرفِ زندگی
میانِ کتابِ بیمرزِ زمین و آسمان
حرف بَس!
.................
خیام ابراهیمی
4 آذر 1394
========
پی نوشت:
* نام رقصهای متنوعی که هر یک اصولی مشخص و قابل تمایز با هم دارند، اما همه رقصند.
*خودکشیِ مُدَرِس:
"سیاست ما عین دیانت ماست" نقضِ غرضی استراتژیک و سوء تفاهم برانگیز و ویرانگرِ.
مدرس در تبعید بود که روزی ماموران حکومت با حکم مرگ "با قهوهیِ قجری" سراغش رفتند! خواستند قهوه را به او بخورانند که مدرس گفت: قهوه را خود خواهم نوشید! او میتوانست همچون امیرکبیر تیغ را خود به رگهایش نکشد! اما مدرس دیانتش عین سیاستش بود. یعنی خود را کشت، با اینکه خودکشی در شریعت او حرام بود!
(سی و دو حرف، مثلِ زندگی)
=================
چه فرقی میکند؟
عَرَبی برقصی یا عَجَمی!
پُتک و گلـــــوله یک حرف دارند
نه سه حرف
یا پنج حرف
مثل خدا، یا شمشیر و ایمان.
یک حرف کافی است
برای ویرانیِ ایمانی که پریشان میشود
در برگبرگِ کتابِ درختی در پائیز
با تنها حرفِ بــــــاد!
قدم میگذاری بر همهیِ برگهایِ خشکِ الفبا
و فراموش میکنی که روزگاری سایهای سبز بودهاند
در وحدتی مُتِکَــثـِر
بالایِ سَر.
...
-"هیــپاپ* برقص!"
در خلوتِ خودت "خصوصی"
یا چون چینییان "عمومی" برقص!
زیرِ نگاهِ دوربینها
به دستشوییِ عمومیِ شهر پنــــاه میبَری
و در اَمنترین حریمِ خصوصیِ لحظههایَت
ضجه میکشی به مناجات
از شَـرّ زورگیرانِ مُشت در هوایی که
میانِ دانههایِ تسبیح
تعدادِ رَجهایَت را میشمرند در محرابِ نَفَس.
والس، یا تانگو برقصی، فرقی نمیکند!
فقط برقص با نُتهایِ بیخودی در خود!
...
به دستشویی پناه میبری
از کابوسِ خوابهایِ نَرینهگیِ رستگاران
در پستویِ شببیداریهایِ عقلت
در خیسیِ شب ادراریهایِ قلبَت
که از آنِ تو نیست دیگر
و با خود تکرار میکنی:
پتک و گلوله یک حرف دارند
نه سه حرف مثلِ خدا
نه پنج حرف، مثلِ ایمان یا وجدان!
و نه سی و دو حرف، مثلِ زندگی.
-"با نتهایِ سیاست برقص "بـــاور" را!"
در مدرسهیِ رسوایی
و حُکمِ قهوهیِ قَجَری را
خود اجراء کن به خودکشی
مُدَرِس تویی! *
...
چه بسیار لبخند میزنی شبانه در روزها
در شکرگزاریِ یک همخوابگیِ آئینی
با تکحرفِ خدایانِ اَدیب
و در معرضِ دَم و بازدَمهایِ تُندِ شهوت
لایی میکشی بینِ رهگذران
و میدَوی به سمتِ آبریزگاه
تا بالا بیاوری شعری در چاهِ یک دوربینِ خیالی
تکیه میکنی
پُشت به پشتِ دربِ بستهیِ اولین مستراح
برایِ یک نَفَسِ سه حرفی
در برزخِ بودن یا نبودن
در بنبستِ نهشدن در ماندن
در میمانی
اَخم میکنی صادقانه در خویش
در بلاتکلیفیِ صفِ نان و عشق و اعتماد
برای سُفتنِ آری در نه
در ناکجایِ اراده!
...
- "بِرِک بزن! تـِــرِک کن!" *
سَبُک میشوی
خانه بر دوش
بیرون میزَنی از مکتبخانه
این پا و آن پا میکنی با کفشهایِ پاره پارهیِ شَکّ
رویِ اسکلتِ تنِ مثلهیِ برگهایِ یک درخت
که از هراسِ زمستان
جملگی در تندبادها
به پاییز ایمان آوَردهاند!
...
چه بسیار اشک میریزی
می پیچی گِــردِ خویش تشنه و جانبهلب
و پیـــــش میروی و پَس میزنی در کژ و راست
و میلغزی میان سایههایِ دَرهمِ سنگفرشِ ردیفِ پیادهروها
تا تن نمالیِ به ایمانِ یک خوکِ مقدس
در اوّلِ صفِ اولین صبحِ مدرسه...
- "لامبادا برقص!"*
...
از شهر میگریزی
و در مزرعهیِ ملخزدهیِ مادری گُم میشوی چون همه در پدر
با مزمزهیِ چکامهای گـس بر زبان
و زیرِ لب
زیرِ دندان
نشخوار میکنی به ذکر
سانتهایِ خطکشِ ایمانی را
که در سیاهچالهیِ وحدت چشیدهای
سوزشِ کفِ دستانِ استدعایِ دعا را
داغِ رویِ پینهیِ پیشانیِ ناظمِ مدرسه را
که خِفت میکند معصومیت کودکیات را
پشتِ کُمُدِ فلزیِ پروندههایِ خوشرقصی
همراهِ خیاطِ زیرجامههایِ خونینِ هدایت
بینِ جنازهیِ دو مترسکِ رو به قبیله
دو شاهدِ بکارتِ دخترکی نه ساله
در دفترِ ثبتِ شهوتِ ولایتِ سفلی
انسان، نه!
تو زنی برای مرد!
مرد، نه!
تو دستمالی برای آبریزشِ لولههایِ سوراخِ غریزه!
به مفاهمه رسیده یا نرسیده میگریزی باز
و در نهرهایِ خشکی که
زیرِ چکمههایِ امنیت
گم کرده اند راه را به چشمههایِ سراب
گِردِ زمین میچرخی و میچرخی و میچرخی
در شبی پیوسته
بی اراده گِردِ ماهی
به تَـوَهُمی
که خورشید به گَـردَت نمیرسد آهسته!
سرگیجه میگیری
و با مُخ میکوبی بر میخِ روی دیوارِ سلول.
و مترسکها
که حروفِ رابطه را
مثل بلالی تند تند گاز میزنند به تنهاخوری در پستو
و منتظرانِ گرسنه جان میکنند از دلهایِ خویش
در دلهایِ ریش
...
-"سـمـــــاع کن!"
نَفَس کم می آوری
خوره شده بختکی در نَفَسِ شُشهایِ بخت
خراشِ خیشِ جیغِ یاسِ ایمانی به غزلهایِ غزالی
کپسولِ روزمرگی در گلویِ هوایِ بقائی به قصیدههایِ صیاد
که حرف
میانِ زوزهیِ عارفانهیِ دریدن
تاویلِ شمشیرِ زنگزدهیِ دفاع است
و رگبارِ گلوله نیست در جنگ با گلویِ نُتهایِ آواز!
...
-"سـمــاع کن!
سماع میکنی
با نُتهایِ جهازِ هاضمهی جبرِ جغرافیا
هنگامِ خضوع"
بینِ ایمانِ گرگ و
پشکلِ گوسفندِ مَنگِ حشیشِ بندگی.
معرفت
ترسیمِ نرمشِ کفتاری است قهرمان
بر امنیتِ لاشههایِ انتظار
در طویلهای که کُــــنامِ موشهاست
و موش
شریک دزد است و رفیق شعر و داستان
در بازی میانِ علفزارِ واژههایی که
نه نان میشوند
نه آب
نه ایمان...
-"یوگا کن!"
و بهمن بگو
از نسبتِ سکوتِ ما با تکصدایی که
ما را میانِ معرفتِ واژههایِ خون
پایبند کرده
خون بالا بیاور!
بین ما چه حرفی است؟
جز خون و کثافت و حرام؟!
جز میخِ ایمانِ دزدان
بر ارادهیِ مصلوبِ مَشَنگ؟
که خیلی قشنگ با واژهها میدزدند حق را
و میدَرّند...
ایمانِ گرگ به چه کارِ گـلّـِه میآید؟
نسبتِ تو با ما چیست؟
ای غریزهیِ قرون
حرف بس!
بین ما جز جنون
صحرا و جزیرهای نیست!
بین ما جز خون
چشمه و دریایی نیست!
میانِ سی و دو حرفِ زندگی
میانِ کتابِ بیمرزِ زمین و آسمان
حرف بَس!
.................
خیام ابراهیمی
4 آذر 1394
========
پی نوشت:
* نام رقصهای متنوعی که هر یک اصولی مشخص و قابل تمایز با هم دارند، اما همه رقصند.
*خودکشیِ مُدَرِس:
"سیاست ما عین دیانت ماست" نقضِ غرضی استراتژیک و سوء تفاهم برانگیز و ویرانگرِ.
مدرس در تبعید بود که روزی ماموران حکومت با حکم مرگ "با قهوهیِ قجری" سراغش رفتند! خواستند قهوه را به او بخورانند که مدرس گفت: قهوه را خود خواهم نوشید! او میتوانست همچون امیرکبیر تیغ را خود به رگهایش نکشد! اما مدرس دیانتش عین سیاستش بود. یعنی خود را کشت، با اینکه خودکشی در شریعت او حرام بود!
No comments:
Post a Comment