اَنترانِ
خمارمَست
واقعگرایند
در کنـامِ کفتار
و آویزان بر
جناقِ وصالِ صید و صیاد
خوشرقصند میان
دام و دان و هـــوشِ مُردار
و به هیهاتِ
کفترانِ بلنـدپـرواز میخندند!
چرا توبه کند
گرگِ باراندیده از تیزی دندان؟
چرا توبه کند
روبهِ چارهساز از فتنه و دستان؟
وقتی خوابشان
میبرد آرام آرام در خونبازیِ مستان
وقتی کک
افتاده به رگِ تشنهگانِ زخمی و خـونی
وقتی میمونهایِ
چُرتی، فلسفه میبافنـد
تنپوشی برایِ
چرتکهیِ خواب و بیداری
بر قامتِ
تکلیفِ اقتصادِ بیگاری
پشتِ تریبونِ
پوند و دلار و روبلِ کارفرماسالاری
تا
"لوطیِ لات و منات" خوابِ انتر نبیند از فرطِ خودکفایی
و یکی زخمِ
انگشتِ میانه لیــس بزند اصولی
یکی جوهرِ
سبّابه در اُمیــدِ "حلولی-حصولی".
...
چه سفسطه
نشخـوار میکنی، پا انداز؟!
در دو سویِ
معادلهی دو صفر و شعارِ برابری
که ضریبِ یک
مردِ تسلیم، پشتِ مجهولِ صفرِ مادری
برابر نیست با
ضریبِ دو زنِ تسلیم، پشتِ مجهولِ صفرِ پادری!
که اَنترِ
مَست، در پنتهاوسِ اُمیدِ تو بود در بلندمرتبهیِ "سام سِنتِر" و
در شکافِ
عمیقِ یک زلزله در بـامِ تهران از آفریقا تا آمریکا
بینِ ساعتِ
مچیِ صدوهشتادمیلیونی بر مچِ هاجر و فاطیما
و ساندویچِ 15
سانتی، تنبهایِ سوسن در معاملهیِ آنیموس و آنیما
در امنیتِ
خوابهایِ خوشِ روحانی
در گسلی
پـارینه سنگی و ربّانی
بینِ زورِ
زمینِ من و آسمانِ دورِ تو
عریضتر از
مساحتِ هر چسبِ زخم و پنچری.
و تو به
یقـیــن به علم خود عارفی
که اصلاح نمیشود
ژنِ تقدیرِ امر و نهی
به دو
"سَدّ" انگشتِ هیچ فرمانبری.
چاره در توبه
از علم به یک هستی است و
"توبه"
در ژنِ علّامهیِ مستی نیست!
پس به ذکرِ
تطمئنالقلوب "کافی" بزن!
با چرچیل و
پوتین از لندن تا سنپترزبورگ
دود کن هر
روزه فیس تو فیس
استقلالِ
آزادی را در بنگاهِ زوزهرسانی بی بیسیم
در پیپِ
برَندِ توتالِ پاریسیِ بوربونها
ژستِ غریقنجات
بگیر از سواحلِ آنتالیا تا هاوایی
اما به تکلیفِ
قافیه، لوسیون نمال بر تنِ بوزینهها
که ککِ فریب
در ریزگردهایِ باد و بودِ قبیله است!
خود را به
نشنیدن بزن در هیاهویِ وغ وغ صاحابِ "هیومن رایت"
وقتی خندیدی
به پاتکِ گنجشکها
با وِتویِ
ضیافتِ دان و آبِ لوطی به دامپروریِ اعتماد؛
وقتی در شکمبهیِ
اعتبارِ صندوقِ شعبده
با عنچهیِ دو
لبِ بصیرت و دو لپِ پربادِ تدبیر تلمبه زدی:
"رأیِ
امروز تو، بیعتی است با دو تن
بـــــا
خداوندِ جبارِ رقیب و
امیرِ امروز و
فردایِ من!"
...
و ایمان آوردی
به آیاتِ بغ بغو
در حوزهیِ
استحفاظیِ مرغانِ روبهخو
"تــــو"...!
همین تـویِ کفتربازِ مشروطه
یکی کبوتر و
دو خرگوش میخواستیو
صد لاشخور و
موش از آستین برون آمد!
واقعگرایی
رقصِ زبانههای تدبیر است
در فکرِ روشنِ
فـانـوسِ پیسوزِ بصیرت
در دالانهایِ
تاریکِ تاریــخِ پرچمداریِ دمبهیِ رمهها!
که
"پرچم" بهدستِ سَــلّاخ بود در سایه روشنِ غریزهها؛
و از کورههایِ
رفیعِ آدمسازی
جز بویِ کبابِ
کبک به مشامِ پرواز نرسید!
...
شترسواری
دولّا دولّا نمیشود، استـادِ شاگـردبــاز!
(اوه...
ببخشید! شاگـردگرا)
سیبیلِ کلفتِ
نیچه و استالیناَت را،
ریشِ پرفسوریِ
بازجویانِ ولایتِ سیبریاَت را
با نِشترِ
امیرکبیر دو تیغه کن!
و ساندویچِ
ویژه سَقّ بزن.
زور بزن پشت
دیوارِ قانونِ ویژهخواری
خونابه در
درزِ شیشهیِ سُسِ مصلحت دَلَمِه بست
زور بزن...
بریز طعمِ زندگی را لایِ باگتِ فرانسوی!
نترس!
گوشتِ خوکهایِ
انتحاری
حلالتر از
گوشتِ مردههاست در ویارِ هاری!
زور بزن و
شعرِ بنفشِ نیلوفری بباف در مردابِ سبزِ لجنی
اِی خوانشِ
آتشبازی از هر چه کتابِ بهشتِ عدنی
که تو در
نظربازی و معرکهگردانی
قاتلِ زنجیرهایِ
چشمانِ منی!
اِی کلامِ
زیبایِ صبحِ ناصادق!
حیاتِ سپید در
اعتبارِ امنِ پستویِ لانه بود
نه در بیاعتباریِ
سرخِ دامی که بی ما خالی است!
حالا سَقّ بزن
امیدِ سبز را و بلیــس!
دو انگشتِ
انقلابی را
در بازیِ
بنفشِ ابلیس.
خیام ابراهیمی
20 شهریور
1396
No comments:
Post a Comment