Sunday, March 5, 2017

فروشنده



"
فروشنده" در فروشگاهِ دوغآبعلی
==========
برگِ سبزی به ابوبکر بغدادی، و فریب‌خوردگانِ زورگیرَش:
در بطریِ این دوغ چه معجونی است که بدان مؤمنی؟
گـــــاه که در دوغِ این بطری، تنها اثری از بُـز است و علف و بشر!
فرموده‌ای:
"
سه راه داری:
یا ایمان می‌آوری به این معجون؛
یا جلایِ وطن می‌کنی؛
یا خودت را می‌کشی!"
این تمامیِ معرفت به دوغآبِ خدایِ توست!
می‌گویم: پیش‌ِ رویم، یکی راهِ مستقیم بیش نمی‌بینم:
که تسلیم شوم به نبض‌هایِ رگِ گردنم
و خود باشم.
تسلیم نمی‌شوم به مکرِ عقلِ تو!
گـــــــاه که انتظارِ یک منتظِر، منتظَر نیست
تنها می‌توان نظاره کرد به منظره در مهلتِ نَظَر
که ناظر منم به اِنظارِ تو در اَنظارِ رجاله‌ها!
شکست خورده‌ای از اربابِ خویش‌و این روزها به کـــــوه پناه برده‌ای از شَرّ خویش
به غاری که از آن زاده شدی یک شب از نطفه‌یِ آتش و خونِ بی چرا!
 
مشکل از نقطه‌هایِ جعلیِ بی چون‌وچرایِ توست که در پایانِ گزاره‌هایِ بی‌فعل و فاعل می‌نهی به القاءِ جمله!
صدقِ ابلیس را باور می‌کنم به وعده و... نفاقِ تو را نیز!
ایمانِ تو دستکاری شده ابوبکر و تو خالقِ آنچه می‌فروشی نیستی!
شاید به تهدید، شاید به تمکین، شاید... چه بدانم؟!
شاید گروگانی و گروگان‌گیری کسبِ توست و از این رو ما هم گروگانیم؟!
و یا شاید چیزخورَت کرده‌ باشند به دوغی و ما نمی‌دانیم!
دروغ بس، فروشنده!
قیافه‌یِ تقدس نگیر ازاین فروشِ زورکی
"
صنعتِ دریدن"، هنر نیست!
"
چه" دورِ افتخارِ شادی؟ "چه" لبخندی‌و... "چه" بود و نبودی؟... "چه" بادی؟
که از مکرِ ابلیس ایمان نمی‌زاید از این دوغ‌آب‌علی!
نشاطی در این دوغِ گـــازدارِ رُعب‌آور نیست
که آشوب کرده معده را در جنونِ امنیتِ خویش!
 
تو تصمیمِ خود را در کارگاهِ دخمه ساخته‌ای‌و تعویذ کرده‌ای و فروخته‌ای به کارخانه‌دار و پودر کرده‌ و ریخته‌ در این دوغِ مشکوکِ درونِ قطارِ بطری‌هایی که عصاره‌یِ کتاب نمی‌شود در این بقالیِ کتابها بر کولِ حمارِ غرقه در سدهایِ آبِ لوله‌کشی!
که آب، آبِ چــــاه بود و عرقِ جبین،
وقتی ابرهایِ آسمان قهر کرده باشند با زمین.
در دست گرفته‌ای پرچمِ رسالتی در عراق و شام
به چالشِ جهاد در میانِ دو پایِ زیرِ شکمی پربــــــاد
شغلِ تو فروشِ بـــاد است به حروفِ سستِ برگ‌هایِ پاییزی
و دِرو کردنِ توفان از دلِ آشوبِ "فلسفه‌یِ دَربدَری" در آغاز فصلی سرد!
با کوک زدنِ حروفِ زربفت بر کربـــاسِ کفنِ اختیار
به قصه‌هایِ آن کتاب که از زبان برون ریخت به آزادی و
هنوز قرطاسِ* قدرتِ بی‌نشانِ فردایِ این گـــورِ زنده نبود هنگام نزول... اما کتاب بود!
"
کتاب" نه آن بود در گوشِ خرگوش و... نه این که تو می‌خوانی از لوح و کاغذ در سوراخِ موش!
بیهوده مصلوب کرده‌ای گورستان را!
(
حاشیه‌ای بر جلدِ سی‌وهشتمِ تفسیرِ حکمتِ عاروقِ اشراقیِ دوغِ آبعلیِ ولایتِ سفلی):
یا ایهالمنافقون... حَوّل حالِنا اِلی اَحسنِ الحال!
کرم‌هایِ گرسنه به جانِ نانی در افتاده‌اند
که ربوده‌اند از تنورِ اعتمادِ یتیمی که ربوده‌ای به افتخار و
می‌پاشی خاکسترش را بر سفره‌یِ هفت‌سینِ سرخِ در راه
عید در راه است و بازگشتی نیست به اصلِ فطرتِ پاکِ آلوده به ترس
می‌ترسانی از زخمِ خنجری که پی‌درپی فرو می‌کنی بر قلبِ اختیاری که با نبضِ تو نمی‌تپد!
به کجا رسیده‌ای اِی ترسیده که اینگونه سنگ شده‌ای؟
چون سنگِ مطهری که از سجاده برداشته و به‌سویِ تو پرتاب می‌کنم شب و روز و نمی‌شکنی
تو جان‌سختی به مهلتِ تقدیرِ یک سناریو
چون سگِ سرمازده که سربازِ سیه‌بختِ سپاهِ سی‌ساله‌یِ جیبِ گشادِ سرداریِ توست!
از سیستان تا سوسنگرد و سوریه این سرداری بر تن سوارانِ سازوکارِ توست!
ای سردارِ سوله‌هایِ کشتِ ایمان با بطریِ سودایِ سَروَری!
پینه بست پیشانیِ ابلیس از عبادت و
هـــارتَر می‌شوی هر دَم و... کر و کور و بور و بی‌خبرتر از پیش گویـــا
از بی‌پناهیِ دخترانِ خونینِ خدا زیرِ پلِ ولایتِ خویش بی‌خواب و خور نمی‌شوی
در ساعتی که عقرب‌هایش گردِ شعله‌های تو زبانه می‌کشند و می‌چرخند به نیش بر خویش
به تب و تاب و رقصِ کوبه‌هایِ آونگی از چپ و راست.
 
سنگِ خارا شده‌ای و نمی‌شکنی و می‌خراشی خوابِ سنگسار را در بیداری و تسلیم نمی‌شود مؤمن به تبلیغِ بـــوقِ سُرنایِ بی‌بلاغتِ تو همچنان!
دلالان و کاسبانِ زَر با زور
رُژِ گلِ‌ سوسن و سوریِ فروشنده‌ها را مالیده‌اند بر پیشانی و
می‌فروشد قـــرار را به خریدار، پدری از چنته‌یِ فرار
و می‌خَرَد امنیت را از فروشنده، مادری بهرِ فرار
می‌فروشد داشته را و می‌خَرَد داشته را و هر بار
چیزی کم می‌شود از داشتنِ بودن
بودن یا داشتن؟
مسئله این است!
...
پاسخِ دَلوِ چاه تــــا شیرِ آبِ مسموم و شیرِ گـــازِ اتاقِ استیجاریِ هدایت از پاریس تا ناکجا... یکی است:
داشتن برایِ فروختن... فروختن برای داشتن
در جنگِ ایمان به خنجرِ شرق در پوشَکِ بی‌اختیاریِ موش‌ها، یا ایمان به موشکِ اختیارِ غرب
قبایِ انسان پاره شده بین دزدانِ مقدسِ اختیار و
 
لایِ اخبارِ بی‌خبرانِ مرده از منطقِ چاپِ سی و هشتمِ مجموعه‌یِ تفسیرِ عاروقِ معنویِ زورگیرانِ لاجانِ ایمان به تزویرِ پشتِ دخمه‌ها
و جایزه‌ها رنگ باخته‌اند در جدالِ اصلِ رقابتِ قدرت و هنر
"
انسان برای هنر"؟ و یا "هنر برای انسان"؟
مسئله این است!
...
آبرویِ بر بادرفته‌یِ نـــدار زیرِ تختِ دارا سیری چند؟
 
که آبرویِ مؤمن به خنجر، هنوز در گروِ ایمان به عاروقِ دوغِ آبعلی به دروغِ یک بز است که به جایِ علف، کاغذ جویده!
یکی یا چهارتا؟
و یا چهل کاندوم* میانِ قرص‌هایِ قلبِ بیمار از نمازِ یک پیاز در روغنِ داغ
با رنگِ طلایی میانِ توت فرنگی‌هایِ وحشیِ صد باغِ سوخته
که لایِ دفترچه‌یِ بیمه‌یِ نیازِ منقضی، به چند هورتِ بیشتر از چایِ قند پهلو
سکته می‌کند از شدتِ فشارِ قبضِ آبِ درونِ لوله‌هایِ اخته و بسطِ دلارِ دردِ هویتِ بی‌اعتبار
 
از رونماییِ لذتِ خیانت و عشقِ کتمان‌شده از حیوانِ هــار... هار هار گریه کن با شورِ این نوحه‌ که با عربده گریه می چلاند از چشمِ کــور...شورِ شور!
که "خیانت" عقوبتِ دروغی مقدس بود!
به دینِ نانِ دونی که تو ربودی از خوشه‌یِ آفتابِ صدقم در سایه روشنِ مصلحت!
یا ایهالذینَ آمَنو آمِنو!
ای کسانی که به سنّتِ دیروز ایمان آوردید، ایمان بیاورید به مدرنیته‌یِ فردا!
و تو ایمان آوردی به باطریِ درونِ قلب!
به تکوینِ دینِ یکی بُت در شمال و جنوب و شرق و غربِ قومِ سرگردان
نه به تکرار... بل به اجبار
از این ستون تا آن ستون
که: "دیوثی" ورایِ مرتبه‌یِ خیانتِ پیری است به وفایِ به‌عهدِ نانِ سنگکِ داغِ اشتهاآوری که سال‌هاست بیات شده در آلبومِ جوانیِ حوری و غلمانِ تاریخِ یکبار مصرفِ افتخار به معرفتِ نداشته!
داشته؟!... یا نداشته؟
مسئله این است!
...
 
چه فرقی می‌کند برایِ "افتخارِ فخری"؟ وقتی "مفتخر" خریدارِ عَرعَرِ خری است با پالونِ شکلاتی و یا اُخرایی؟!
حالا جوانانِ داعش به مرتبه‌یِ دیوثی صعود کرده‌اند در منطقِ سابقون در جهادالنکاح
به صف بایستید ای گرسنگانِ ناگزیر!
تا پایانِ اَجَلِ اداری، ساعتِ همه‌یِ منتظران فراخواهد رسید به تمکین‌!
رنگِ ژتون‌ها تقدیرِ شماست در سکه‌هایِ تنبانِ سرداری!‌... سرخ و سپید و سبز
لازم و کافی...
نهراسید از عقوبت... عدالت قائم است!
 
ملیحه نمک دارد و به یُمنِ منطقِ جهادِ اکبر، "زهدان" ندارد اِی زاهدانِ مُـقَـرّب!... نهراسید از عقوبتِ نسل!
السابقون السابقون أولئك المقربون...
 
و سبقت می‌گیرند در رقابتِ زر و زورِ باور به قدرتِ لایزالِ دینامیتِ پر شده در سیگاریِ موبایلِ انتحاریِ شارژ شده از باطریِ "ری او واک" و حقِ برترِ تکنولوژیک
ویژه‌خوارانِ ایمان به داشتن و میراثِ آناتومیِ قدرتِ عَصَبِ باور به آبائنا*
معجزه می‌کنند چون تُفِ سربالا‌
به بارانِ اسیدیِ باریده از "زورگیریِ نگاهِ بی ما"
که قابلِ فهم می‌کند آدم‌فروشی را
و شرف دارد پروازِ آزادِ تن‌فروشِ گورخوابی
که از جانِ خویش خون می‌کشد، نه از نفتِ چراغِ یتیمانِ بی کتاب.
خامــــــــوش‌کن شمع بیت‌المال را وقتِ هوس!
افتخار به خیالی که بال می‌زند گردِ عسل با دو چشمِ سُرمه‌کشیده‌ از پشتِ قفس چون مگس
وَ بـــــاد می‌کند درونِ لانه‌یِ لاستیکیِ موش و کنام نمی‌شود چون بالونی در هوایِ تو
انفجار یک منزجر از عشق؟ یا انزجار یک منفجر از عشق؟
مسئله این است!
...
چه فرقی می‌کند بعد از مرگِ مختاری پیش از خونخواهی؟
که مسخ نشد چون موش‌و... منفجر شد در میدانِ شهر "انسان"
وقتی مختار خیس می‌شود از بی اختیاریِ ادراری که صادق است با خویش و از ترسِ ایمان به درنده واریز می‌شود بر زمینِ غصبیِ زندانی که آبریزگاهِ باطل است!
خنده ندارد جانور! چه بسا این عقوبتِ تو باشد!
مافیهای دنیایِ سیسیلی، دربِ خروج ندارد! از پنجره بگریز!
دچار سوءِ تفاهم شو و جانی بگیر از جاندار ای جانور
افتخار کن!
که "اختیار" بلوزِ این زندانیِ دریده شده‌ است، گاه ایمان به باور
که هر تار و پودش سازی می‌زند روی بندِ رختِ ایمانِ تو در بـــاد
وحدتی نیست میان تجزیه و ترکیبِ پنبه‌هایِ تنیده‌ از دلِ تاریخ
"
مردِ پاانداز" در قامتِ خدا
در برجِ طلایِ لاکچری، یا رویِ زیلویِ مرتاضیِ یک کـــاخ فتح شده بر کوخ نمی‌گنجد
بی بمب و خنجر
که دیوث، مؤمنِ مچاله شده‌ی پفیوزی است که می‌خواهد انسان بماند و
پف می‌کند چون یوزِ پیری به تصرفِ عدوانیِ ایمان به کفتار!
بیهوده خود را مؤمن پنداشته‌ای بین چرخ نخ‌ریسیِ آن زن یهودی و کارخانه‌هایِ پارچه‌بافی
تو مخاطبِ آیه‌هایِ این کتابِ نانوشته هنگامِ نزولِ حرف نیستی!
فروشنده جان می‌کند در قبایِ تو!
فروشنده جان می‌کند در عبایِ تو، ای ابوبکر بغدادیِ ماقبلِ اولی!
درونِ بطریِ نوشابه‌ی کوکا، کک نیست! خونِ من است در هیئتِ نفت در شام و عراق
نفتی که بی اذنِ من می‌فروشد این دزدِ اعتماد به آن دزدِ اعتمادِ و اختیار
چرا کافر نمی‌شود با "نصر بالرعب" هیچ مؤمنی؟
و چرا مؤمن می‌شود با "نصر بالرعب" هر کافری؟
اقتخار دروغی است!
مثل یـــوز لاغری پُف کرده
بازجویِ دیوثِ زندانِ ابوغریب در زندانِ زنانِ قرچکِ ورامین چه می‌کند میانِ خواب من؟
در قامتِ یک دون‌کیشوت افتاده به فتحِ سرزمینِ عشق
که مرا ابلوموف کرده در این رویشِ برج‌هایِ عاج بابلی درونِ لانه‌ها‌یِ موشِ مصلحت‌و
ایمان به دلار سبزِ زاینده، جایِ درختِ خشک و خودروُیِ ایمان به دروغ.
کوپن ایمان می‌فروشی قطره قطره از خون من در شام ولبنان‌و
قطره قطره می‌چکم از هستیِ حیاتِ انسانیِ حیوان
میان چاردیوار ایمان تو به کفر من
به قائد اعظمی که می‌خرد دروغ و می‌فروشد دروغ
به شاگردان نابالغ پیش‌دبستانیِ عَمَلی
به مالش‌آموزانِ بندگی برایِ شاگرد اولی
برایِ آب و نان و تناسل و ثبتِ عشق در دفترِ ثبت اسنادِ ازدواجِ تو
من مسلمانِ تو نیستم، حضرتِ آقا!
من مسلمانِ تو نیستم، ای ابوبکر بغدایِ سرمدی!
پیله‌ورِ زندانِ کفر تواَم به ایمانِ خویش و
نمی‌فروشم ناموسِ تو را به کس ای دیوث!
نه بر تواَم، نه با تو!
و تزریق نمی‌کنم خونِ سگ را با سرنگِ حکم تو در رگِ فرزندانِ خویش
بی خانه و بی خانواده
رگ گردنم را زده‌ای با نشتر دینِ دونِ قرطاسی که کتاب نبود!
تیری می‌چکانم در طنابِ عصب گردِ گلو
تا قطره‌ای شتک زند بر رگِ غیرتِ عقیم
زنازاده بی تقصیر است اما
زنازاده‌گی، حرامخواریِ اختیاری است!
فروشنده نمی‌شوم دوغِ تو را
ای دیوثِ سیاستِ بردگی، ای حرام لقمه!
که خون رگ تو از لقمه‌یِ یتیمان خشکیده
بر لباسِ ایمان به ابلیسِ مست از شهوتِ تصرف و سلطه و مهلت.
دروغ بس، فروشنده!
با کوکِ حروف بر کرباسِ کفنِ اختیار
آن کتاب که از زبان برون ریخت
هنوز قرطاسِ قدرتِ بی‌نشانِ فردای اینِ گـــورِ کور نبود
کتاب این نیست و آن نیز نبود!
بیهوده مصلوب کرده‌ای گورستان را
در نفس‌هایِ زنده‌یِ فرصت!
دامن بر کش از این جنون
که کسی نفس می‌کشد در خلیفه‌یِ هر سلول و
در رگِ انسان!
حیاتِ من را به من نفروش و
بادآورده را به بــــاد بســـپـار
پیش از آن‌که تو را با خود ببرد توفان!
این عَلَم در دستِ چپِ کین است!
ابلیسِ تو خداست؟ یا خدایِ تو ابلیس؟
مسئله این است!
خیام ابراهیمی
12
اسفند 1395
----------------
پی‌نوشت:1- این سفرنامه مخاطب خاص دارد! بابتِ کاربرد واژه‌های ناآشنا، از دوستانم پوزش می‌خواهم.
*
قرطاس= چیزی شبیهِ کاغذ به زبانِ ابوبکر بغدادی
*
آبائنا= پدرانِ ما
 *
قرآن سالها بعد از نزول، به سعیِ انسان بر قرطاس ثبت شد و شکلِ کتابِ امروزی گرفت! برای فهمِ معنایِ "کتاب" هنگام نزولِ آیات از طریقِ زبان دقت لازم است.2- کاندوم= در فیلم فروشنده فرهادی، دوستان اگر به کیسه‌ی نایلونی شاملِ دفترچه بیمه‌، قرصهای قلب در دستان پیرمرد متجاوز در انتهایِ فیلم دقت کرده باشند، یک کاندوم هم درونِ آن بود!3- عکس تزئینی است و ربطی به این نوشته ندارد.

LikeShow more reactions
Comment

Thursday, March 2, 2017

اِستیج و شویِ انتخاباتی

اِستیج و شویِ انتخاباتی
=============
مدتی قانونِ لندن، کرده "مـــا" را "من" و "تو" ... تفرقه بنیادِ استعمار و نامش "من‌وتو"
"
من" خودش باشدو "تو" هر خودی و غیرخودی... یا که ابزارِ وِای یـــــــــا که فدایِ "من‌و‌تو"
یا که قربانِ دو چشمِ دین و قانونِ وِایم ... یا که قربانیِ کین و فتنه‌زارِ "من" و "تو"
"
من‌وتو" غاصبِ چشمانِ خمارِ "من" و "تو" ... "دزد" بی مــــا نَشوَد زنده سوارِ من و تو
صحنه‌پردازیِ مــــوجِ دل‌ و مکر است و سراب ... صحنه‌یِ موج‌سواری و شکارِ "من" و "تو"
"
من‌وتو" رمزِ فریبِ انتخاب و اعتماد ... وانهادن به شعورِ شـــــــــهسوارِ من و تو
صحنه‌یِ بازیِ با رأیِ من و تو: مستدل؛ ... پشتِ صحنه رأی خـوانَـد: در غبارِ من و تو
کسی‌از رأیِ من و تو خَبَرش نیست جز او ... نقشِ خرسِ وسطِ معرکه، کارِ من و تو
"
داوران و وکلاء" بنده‌یِ فتوایِ خفا ... قادرِ مطلقه خُفیِه "مرده‌خوارِ" من و تو
"
من‌وتو" نشئه‌یِ بازی، رویِ موجِ "صد و ده" ... خارج از این مــــوج، مُرتَدّیم و خاریم من ‌و تو
جایِ آن هست که دل را نبریم بر اِستیج ... "من‌وتو" با من و توست شکرگزارِ "من" و "تو"
شعرِ ما را نَخَرند مزدبگیرانِ هنر ... چون هنر وقف شده ضدِ عیارِ من و تو
صحنه در چنبره‌یِ غاصبِ دین است و هنر ... انتخابات نقیــــضِ اعتبارِ من و تو
وَرنَه حکمِ قاضی‌ُالقضاتِ اِستیجِ قضــــــا ... نَشکنَد با رأیِ حاکم، اختیارِ من و تو
گر که ما معتبریم، قاضیِ میدان بهرِ چیست؟ ... گر که قاضی حُکم رانَد، پس چه جایِ من و تو؟
بابک و شهرام و بهرام و رضا: منصوبِ شــــاه ... جمله‌گی در بندِ عَهدِ شـــــاه، ســـوارِ من و تو
رأیِ تو "بیعتِ تو" داغ کند صحنه‌یِ او ... تا بگوید با مَنَند و رهسپارِ "من‌وتو"
وَرنَه بینِ گزمه‌هایِ یک سپاه فرقی نیست ... جز فریب و خنده بر رأی و شعارِ من و تو
شویِ یک قادر مطلق حقِ قانونی اوست ... مشکل از قانونِ اشک‌اَست بر مزارِ من‌ و تو
"
صحنه‌گردان" خوب داند فضل و آدابِ هنر... چون "رهــا" کرده سُمَش را بر تبــارِ من و تو
حکمت:
من و تو زنده از آنیم که "خود" رأی باشیم ... خود برانیم بخت خویش‌و "مــا" شویم با من و تو
گر که قانونِ بُتی، خرج کند ثروتِ مــــــــــا ... جمله‌گی برده‌یِ اوئیم‌و نه مایِ "من و تو"
وحدتِ صد "من" و "تو" با هوسِ یک صیـــاد ... وحدتِ ما نیست با خویش‌و به‌کامِ من و تو.
حَقِ آب و گل و شهروندیِ یک مِلکِ مشاع... نکند حدف کسی را ز حقوقِ من و تو
صحنه‌یِ مُلک و حقوق و شهروند و اختیار... نیست در بندِ دل و دین و علومِ من و تو
"
حقِ شهروندی" فرا از هنر و علم و عباست... سفسطه این است: استعمار و حذفِ "من" و "تو"
خیام ابراهیمی
11
اسفند  1395
LikeShow more reactions
Comment

Wednesday, February 22, 2017

ریزگردی

ریزگردی در هوایِ کلّه و پاچه
=================
پُرَم از حرف
پُر از ریزگردِ خاکِ متلاشی‌و
سگ‌لرزِ مُشَبّکِ دانه‌هایِ برف
پُرَم از تِتِه پِتِه
پُر از حروفِ لت و پارِ نوک‌زبانی
میانِ تجزیه و ترکیبِ دستورِ زبانِ کودکی دَربِـدَر
که خفت شده از ایمانِ مادر و کفرِ پدر
مثل ت...و، مثلِ اُ...و، مثلِ ما...
مثلِ اقتصادِ بخارِ آب و برکتِ نانِ خشک‌و نمکِ قانونیِ یکتادستِ کلّه‌پـــا
مثلِ التقاط و تهاتُرِ بویِ معرفتبارِ ‌گلابِ صادراتی
با مقاومتِ بنده‌یِ ‌وارداتی در آوردگاهِ امنیتِ ارباب
با طعمِ خوشِ معجونِ اسپره‌یِ فلفل و آبپاش و بویِ نــا.
پُرم از حرف...
پُر از زنگِ حرف‌هایِ بی‌مسمّایِ بامعنا
مثلِ تنِ زنگ‌زده‌یِ کوپه‌هایِ تنها قطارِ سریع‌السیرِ سرگذشت
به مقصدِ سرنوشتی در ناکجا
که پر از کله پاچه و دل و روده‌یِ سلاخی است
و از انتظارِ ایستگاه‌هایِ پرطنطنه‌یِ امیــــد،‌ بی‌اعتنا می‌گذرد
پُر از جامانده‌گان و جامانده‌گیِ رؤیاهایِ یک‌ چشمِ کـــور از جفتِ خویش‌
میانِ گردبـــادی که در شکمبه‌یِ سوزنبان در گرفته بینِ دوبینیِ بصیرت
رویِ ریلی... بر خاکِ سربه‌هـــوا...
که پخش شده میانِ ریزگردهایِ ریزه‌خوارِ ما
مثلِ گشادیِ فاصله‌یِ بینِ سنگرِ تنِ زامبی‌ها
در یک راهپیمایی با شکوه
که یکی از همین روزها
در یکی از این پیچ‌هایِ تندِ واداده‌گی
شلیک خواهد شد همچو واژه‌ای به ناســـو
از یکی از جمله پنجره‌هایِ ایمان به دریدن
در مسیرِ سیلیِ سُرخِ تندبـــــادی...
بادی به ریشِ زمین و به ریشه‌‌یِ زمان.
پُر از حرفم...
میانِ زمین و هوا
من شعرِ یک انشاء بلندم از ذرّاتِ خاکِ گوری مشترک
که در حوصله‌یِ همآغوشیِ نبردِ چشم‌ها نمی‌گنجد
در حصارِ تیرهایِ مژگان
در بستری مشترک.
سخن از اعتماد به لکوموتیوران نیست؛
سخن از قانونِ گیجِ ریل است و سوزنبان!
خیام ابراهیمی
سوم اسفند  1395
LikeShow more reactions
Comment

Tuesday, February 21, 2017

تقدیم به جورج اوروِل

تقدیم به: جورج اوروِل
وَ قانونِ اساسیِ گـــوربه‌گــــورشده‌هایِ قلعه‌یِ حیوانات
=============================
اتــاق تاریک‌و... آب باریک‌و... بــرقِ‌چشمِ‌رَعنایی، به‌فانوسِ بدونِ‌نفت‌و...
راهی در هزارتویِ شبی خامــــوش، در کــــوخِ شبستانی‌و...گورستانِ شهری پُر دروغ
سَـرا نورانی‌و... بَختَک به‌پیشانی‌و... نفت در چــــاه‌و...چشمانی به‌راهی در هزارتویِ شبی خاموش،
در کاخِ گلستانی‌و... آتشگاهِ شعری بی‌فروغ
کمی نفتم بده اِی بخت
که این فانوس خاموش است
از این قانون به‌جز شاه‌و ملیجک‌هایِ درگاه‌و خَس و خاشاک‌و موش‌و مور و مار و عقرب‌و اَنتَر نمی‌زاید!
خیام ابراهیمی
آولین شبِ اسفند 1395
---------------------
#روزه_انتخاباتی تـــا تغییرِ قانون به‌حُکمِ ثبتِ اکثریتِ مطلقِ جنازه‌ها در دفترِ گورستانِ تاریخی
 به نفعِ حضورِ گوربه‌گورشده‌ها، در قوایِ سه‌گانه

Like
Comment

آشتی ملی

قادرِ مطلقه‌یِ قانونی: #آشتی_ملی معنا ندارد!
خاتمی: می‌دانم این بُز نَر است؛ اما تو بدوش! چون شیر مفید است!
آیا خاتمی از بی‌معنا بودن و ناممکن بودنِ آشتی ملی بی‌خبر است؟
 چگونه در سیستمِ حق و باطل و ایدئولوژیکِ قانونِ‌اساسی که شهروندان را بین صفر و یک تقسیم کرده، می‌توان از آشتی ملی سخن گفت؟ وقتی هر صفر تنها کنار یک ارزش می‌یابد!
آیا منظور او از این عبارت همان آشتی جناحی است؟
 همواره چالش‌هایِ سرانِ این قومِ هزارفامیلِ یله‌شده بر ملت، در سهم‌گیریِ جناحی از قدرت برایم جالب بوده است!
 بعید است که خاتمی نداند که قانون اساسی، بصورتِ بنیادی با تقسیم شهروندانِ یک واحد سیاسی و جغرافیایی به نام وطن، به "مؤمن و کافر" و "خودی-غیرخودی"، اساسا بر اصل "تبعیت" و فرمانبری استوار است، نه بر اساسِ اراده‌ی مستقل از فتوایِ ولی فقیه که با حکمِ حکومتیِ قادر مطلق و رهبری پیوند خورده است. در چنین ساختاری، مقام رهبری اساسا نمی‌تواند پیرو مردم (صاحبان حق) باشد، چون هرچند مشروعیتش را یکبار از بیعتِ امت کسب کرده، اما بر این باور است که این حق ناشی از ولایت خدا بر زمین است و این حق الی‌الابد در اختیار اوست. او حتی بصورت مستقیم برگزیده‌ی شهروندان نیست که امکانِ قهر و آشتی متصور باشد! در منطق قانون اساسی مسلط بر ایدئولوژیِ نظام، اگر او سایه ی خدا بر زمین است، پس قهر شهروند یعنی کفر! چرا که اصل بر تبعیت است و یک تابع بصورت پیش فرض اصولا حقی برای قهر کردن ندارد. چون کافر، یک شهروند حاشیه‌ای محسوب می‌شود که همچون یک برده در‌ مناسباتِ حقوقیِ دورانِ قبیله‌ای حتی از حقوقِ یک اسیر مدنی برخوردار نیست! مشروعیت حقوق شهروندان نه به خاطر حق تابعیتِ مؤثر در نظام تصمیم سازی، بلکه بر اساسِ حق تابعیت عقیم و تبعیت از قادر مطلقه استوار است. در ساختار قانون اساسی مورد باور آقای خاتمی و رهبری، شهروند یا صفر(غیرخودی) است، و یا یک (خودی) است؛ و خودی کسی نیست جز تابعِ قدرت ولایتِ مطلقه‌یِ فقیه. حتی طرحِ مبهمِ جامعه‌ی مدنی طبق الگوی مدینةالنبیِ موردِ ادعایِ آقایِ خاتمی نیز ره به دموکراسی نمی‌بَرَد، همچنان‌که خود ایشان بارها مثل یک وکیلِ تام‌الاختیار و خودسر، از سویِ ملت اعلام کرد که دموکراسی به کار ملت ما نمی‌آید، ملت ما مردمسالاری دینی می‌خواهد! و مردمسالاری دینی همان است که رهبری نیز از آن یاد کرده است. حالا ملت باید به چه معرفتِ مدقنی از این ادبیاتِ چندپهلو برسد؟
 در واقع، با این تحمیل ایدئولوژیک، آقایِ خاتمی خود بدیلی از آقای خامنه‌ای است که در یک نبردِ میانِ نظامیانِ خودی و ضدِ اراده‌ملی، اکنون دستش از بیت‌المال کوتاه شده‌است!
 بنابراین چرا خاتمی چنین امرِ محالی را مطرح می‌کند؟ آیا او قصدِ به‌چالش‌کشیدنِ نظام را برای اصلاحاتِ موردِ نظر خود دارد؟ گذشته از اینکه واژه‌یِ "اصلاحات" از ابتدا از سویِ ایشان بصورتِ مبهم بیان شد، تا مشخص نباشد که آیا این اصلاحات معطوف به روش‌هایِ روبنایی است و یا بنا بر رِفُرم بنیادی دارد، تا شاید متهم به براندازی نشود. درهر صورت عنوان آشتی ملی به قولِ رهبر در چارچوب قانون‌اساسی عنوانی بی‌معناست.
 طرح آشتی ملی از سوی آقای خاتمی بی معناست، چون ساختار قانون اساسی به آن معنا نداده است. چون در سیستمِ صفر و یکیِ قانون‌اساسی رابطه‌یِ "ملت با ملت" بی‌معناست. در تعریف اخیر آقای خامنه‌ای از تحَزّب، حزب یک تشکلِ پشتیبانِ نظام است، نه یک چالشگر سیاسی؛ چون اراده‌یِ ملی در قانون‌اساسی از قبل سلبی و عقیم و فرمانبردار تعریف شده است. ملت از خود اراده‌ای ایجابی و مستقل از ولی مطلقه‌ی فقیه ندارد! "جمهور" در چنین نظامی تنها به کارِ بیعت می‌آید نه تصمیم‌سازی. رابطه‌یِ ملت تنها با تبعیت با رهبر نظام معنادار است، نه بصورتِ مستقل از او. استقلال از امر ولی‌فقیه و قادرمطلقه به معنایِ مقابله با اوست؛ به همین دلیل بنیاد قانون‌اساسی بر بنیادِ تنش و تفرقه و نفاق بنا شده است و چنین قانونی قادر است به دلیل تناقض با حقوقِ مسلم شهروندِ مدنی و حقِ مسلم ملی، یک ملت و یک وطن را متعارض و پریشان نموده و در تضادِ منافع ناشی از تضادِ منافعِ رانتخواران و ویژه‌خواران ایدئولوژیک و شهروندانِ صاحب‌حقی که شأن‌ِشان قانونا به صفر تقلیل پیدا کرده در مطالبه برایِ اِعمالِ اراده بر ملکِ مشاع و مشترکی به نامِ وطن، از هم بپاشد.
 وحدت ملی در چنین نظامی تنها فرمایشی و سلبی بوده و هنگام واکنش و دفاع در مقابل حمله و جنگ و مقابله (بصورت ناگزیر) حاصل می‌شود! وحدت ملی در سیستم قانون اساسی امری ایجابی و زاینده و انگیزشی و سازنده ناشی از همیاری و همدلی و همزیستی مسالمت‌آمیز و آشتی نبوده، و بصورتِ ابتدا به ساکن متصور نیست! چون رابطه‌یِ "ملت با ملت" در آن کفر است. در واقع فتنه‌ی اصلی همین قانون اساسی است، نه تعارضات ویرانگر و تفرقه‌زای ناشی از اقدامات و تدابیرِ سهم خواهانه‌ی ملتزمین به آن. در دوقطبیِ چنین سیستمِ تک‌نفره است که بر سر کسب قدرت، عناصرِ دشمن و فتنه، سوختِ حرکتِ سیاسی است!
وقتی قانون‌اساسی ملت را به کافر و مؤمن (خودی و غیرخودی) تقسیم کند و بخش خودی را در خدمت بگیرد و بنا بر اصل 110 قانون اساسی کلِ ملت را از اختیارِ سیاستگزاری کلان نظامِ تصمیم سازی میهن مشترک حذف کند، سرنوشت وطن را به یک نفر بسپارد، عملا و اساسا و قانونا آشتی ملی نمی‌تواند معنا داشته باشد! البته نه به دلیل اینکه اکثریتِ ملت محذوف با اقلیتِ ملت ویژه‌خوار و خودی آشتی هستند و این آشتی چون موجود است عنوانش بی معناست؛ نه! بلکه به دلیل اینکه چنین آشتی ملی قانونا بی‌معناست!
 البته وقتی قادر مطلقه طبق قانون اساسی، بینِ کفر و ایمان به خویش، بین خودی و غیرخودی قانونی، نتواند با تمام ملت آشتی کند، عذرِ او بعنوان یک قانونمدار موجه است! بر ایشان به عنوان یک قادر مطلق که تمام شهروندان را تابع خویش می‌خواهد و حق تابعیت را از آن شهروندانِ خودی میداند حرجی نیست! اما ملت اگر به این قانون تفرقه‌برانگیز اعتراض داشته باشد، می‌تواند برایِ "وحدت ملت با ملت" (نه ملت با یک نفر) با قانونِ او بیعت نکند و پیام دهد: تا تغییر قانون‌اساسی به نفع "وحدت ملی" و آشتیِ بنیادیِ ملت با ملت (با الزام به همزیستی مسالمت‌آمیز و عدم تفتیش عقاید و حذفِ هر شهروند از نظام تصمیم سازی)، در انتخابات منافقانه و تفرقه‌برانگیز این قانون شرکت نمی‌کنم! اما آقای خاتمی چنین نمی‌خواهد! می‌گوید: به این قانونِ انحصارگرا و تفرقه‌برانگیز باور دارم! و با اینکه می‌دانم نر است اما تو بدوش! چون شیر مفید است!
 نتیجه: رابطه‌یِ شهروندان تحتِ سلطه‌یِ قانون اساسیِ موروثی از نسل گذشته، که اراده ملی را به یک نفر پیش فروش کرده است با حکومت، رابطه‌یِ موش و گربه است؛ و طبیعی است که در این تضادِ غریزی، که یکی لقمه‌یِ دیگری است، آشتیِ این دو بی‌معناست.
من با رهبری موافقم.
#آشتی_ملی با این قانن اساسی معنا ندارد، و تا این قانون تغییر نیابد معنادار نمی‌شود!
پس:
#روزه_انتخاباتی بمنظورِ از اکثریتِ مطلق انداختنِ امیدواران و کاسبانِ رانتخوار ایدئولوژیکِ قانون  اساسی، تا تغییر قانون به نفع احیاء حق تابعیتِ عقیم و اعمال اراده ملی، عاری از تفتیش عقاید، با شاخصِ "همزیستی مسالمت آمیز"، تا حضورِ برابرِ تمام صاحبان حق و ملت در قوایِ سه گانه و در نظام تصمیم سازی و تصمیم گیری و مدیریتِ منابع ملیِ مشترک در ملکِ مشاعی به نام وطن.
خیام ابراهیمی
29 بهمن  1395


LikeShow more reactions
Comment

تقدیــر

تقدیــر
=======
تقدیرِ برگ‌ها
در وسعتِ شاخه‌ها می‌بالد و
بـــال‌بـــال می‌زند
در رؤیایِ آسمان‌ِ پروازی
که در خــــاکِ پائیز
هبـــــوط می‌کند!
وَ دَفن می‌شود
لابلایِ خاکِ ریشه‌ها...
- بــا نسیمی
یـــــا بی‌نسیمی و بادی
که خبر از تغییرِ فـصــــل‌ها دهد
یا ندهد! -
...
از تغییرِ فصل و برگ و خــــاک
تنها
خُـنَـکــایِ سایه‌یِ امنی نصیبِ تقدیــرِ قلبم شد
تــا از آغوشِ فقیرم
در بال‌هایِ سبزِ تو درآمیزد و
به آسمان پَـر دهد:
"معجونِ باد و نور و آب و خاک و دانه را"
تا مـــهر و مـــاه
تا عشـــق و آه.
...
از تقدیرِ بـــرگ کمترم، اگــر
تنها "خـــــــــــــاک" شــوم
در امنیتِ جاودانه‌یِ گــوری
میــانِ خـاکسترِ ریشه‌هـــا
در چرخه‌یِ کرم و سیب.
...
با "تـــــو"، "مــــــــا" طعمِ سیب خواهیم شد
در حافظه‌یِ درختیِ تاریـــــخ
با همین بال‌هایِ شکسته‌‌بسته‌یِ تقــدیــر
فراتر از شاخسارِ من یــا تو؛
این هنرِ ماست:
ما با گورهایمان پرواز خواهیم کرد
یک بال تـــو
یک بال من!
...........................................
خیام ابراهیمی (12 بهمن 1393)
عکاس: خودم (پائیز 13933- از تراسِ خانه)
Like

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...