داستان
قانونِ اربابی: "چاردیفاری، اختیاری"
یا: چرا
قانون گرگ به کار رمه نمیآید؟ جز دریده شدن!
.
هر گردی گردو نیست! البته هر گردویی گرد است!
هر قانونی، مردمی و انسانی و مدنی نیست! البته مدنیت قانون میخواهد!
آیا قانون غیرمدنی وحوش و قانون مافیای جانیان، قانونی انسانی است؟
آیا صرف قید قانون، برای حفظ سلامت زندگی مدنی انسان، کفایت میکند؟ و یا گمراه
کننده و بیماریزاست؟
آیا قانون برده داری و قانون دزدان جسم و جان؛ به کار سلامت و تعادل انسان میآید؟
و یا موجب بی ثباتی و ویرانگری است؟
آیا بیثباتی درازمدت، موجب تشویش مستمر اذهان عمومی و ناهنجاریهای استرسزای ضد
ایمنی جامعه میشود؟ و یا اقدام برای ثبات پایدار همراه با اختیار و آزادی، موجب
افزایش سیستم ایمنی میشود؟
آسیبها و
زخمهای ناشی از اعمال قوانین غیرمدنی زورمدارانهی عرفی و سنتی، بر جسم و جان
انسان، ما را وا میدارد که در شناسایی و پالودن قیود غیرانسانی و غیرمدنی حاکم بر
هویت انسان و تغییر و تحول در قوانین موروثی بکوشیم. وگرنه تداوم قوانین سنتی در
مناسبات دوران مدرن، موجب جهش سندروم بیماریها و ناهنجاریهای روانی و عادی سازی آن
در تضاد بین سنت و مدرنیته خواهد شد! این یک هشدار جدی است: دیر بجنبیم جامعه از
صدر تا ذیل، بیمارتر و درندهتر و ناهنجارتر از همیشه خواهد شد! بی آنکه ککش بگزد!
.
رجزخوانی پوشکی:
طنز وحشتناک رجزخوانی پوشکی در این است که وقتی مدعی خدمتگزاری به مردم و موکلان،
بعنوان کارگزار تحت فرمان مردم، با نشستن بر تخت قدرت، کم کم خود را اربابی مطلقالعنان
احساس کرده و مردم را رعایایی کاملا فرمانبر میخواهد؛ آنگاه در خیال حق مالکیتِ
ارباب بر هست و نیستِ رعایا، کم کم برای تامین امنیت میلی روان ناهنجار خود، همچون
شاه سلطان حسین صفوی و فتحعلیشاه قجر، تکه تکه وطن را هم به پشیزی می فروشد! و
البته ککش هم نمیگزد! تا اینکه هیولایی شود در کالبد انسان. و هرچند این
کالیگولای مجنون هنوز انسان است اما روان مشوش گروتسکی پیدا میکند پر از حماقت و
ادعای کمالات و ادا و اصول مسخره و پر از خطاهای حقارتبار آغشته به توهمات و
جنایات ویرانگری که جمع جبری رفتارش آوار میشود بر هستی و نیستی یک ملت بینوا که
اسیر شده در دست دیوانهای که با رفتارهای پریشان خود، ملتی را از ساحت انسانی
خارج میکند.
در چنین
موقعیت بلبشویی، ارباب بیمار، هرگونه شوک اجتماعی را همچون بمباران ویروسهای
گمنام، حربهای برای ناتوان کردن مردم و مقابله با مطالبات مردمی در راه تداوم
سلطه ی خود، چون موهبتی میبیند و انگیزه ای برای رفع آن ندارد!
در چنین
موقعیتی، راه نجات بینوایانی که صاحب حق اصلیاند اما اسیر در دست ارباب دیوانه،
چیست؟ تا نقشهی چنان راه نجاتی بتواند، انسان مدنی را از چنبرهی ویروسها و
سندروم زامبییان، که بس مسری است؛ به سلامت خارج کند؟ جوری که جامعه فراموش نکند
که روزی انسان بوده است؛ و ضروری است که چون نوشدارویی، ادب و آداب مدنی و انسانی
را تمرین کرده و در استحاله از عادات زورگیرانهی سنتی به اخلاق مدنی، درد ترک
اعتیاد را تاب آورد! هر چند مدتی ذهنش مشوش شود و تعادلش را از دست بدهد! وگرنه
زامبی شدن چه آسان...
چگونه یک
کارگر و عملهی مستخدم ملت، بتدریج تبدیل به اربابی درنده میشود و از دریدنهای
زنجیرهای ککش هم نمیگزد؟!
.
امام راحل هنوز نرسیده به محل استقرار خود، (بین فرودگاه تا اقامتگاه خود) در 12
بهمن57 در بهشت مردهها و در محضر مرکزنشینانِ غافل تهران، دهان باز کرد و در هوا
دُرّ و گوهری برون ریخت که مبنای یک اعتماد کور و خام شد!
بخشی از جملات
کلیدی سخنان آنروز او را با هم مرور کنیم:
***
خمینی:
1. به چه حقی ملت پنجاه سال از این، سرنوشت ملت بعد را معین می کند سرنوشت هر ملتی
به دست خودش است...
2. ملت در صد
سال پیش از این، صدوپنجاه سال پیش از این، یک ملتی بوده، یک سرنوشتی داشته است و
اختیاری داشته ولی او اختیار ماها را نداشته است...
3. چه حقی
داشتند ملت در آن زمان، سرنوشت ما را در این زمان معین کنند؛
اگر چنانچه سلطنت رضاشاه فرض بکنیم که قانونی بوده، چه حقی آنها داشتند که برای ما
سرنوشت معین کنند هر کسی سرنوشتش با خودش است!
4. مگر پدرهای
ما ولی ما هستند؟
5. مگر آن
اشخاصی که درصد سال پیش از این، هشتاد سال پیش از این بودند، می توانند سرنوشت یک
ملتی را که بعدها وجود پیدا کنند، آنها تعیین بکنند؟ این هم یک دلیل که سلطنت
محمدرضا، سلطنت قانونی نیست!
***
(خمینی گفت: سلطنت قانونی نیست! براستی منظور او از قانون چه بود؟ بعدا
فهمیدیم که منظور او نظامی مردمنهاد و تصمیم ساز نبوده است! آیا او در آن لحظات
به نیت خود آگاه بود؟! شاید منظورش این بود که سلطنت باید منبعث از پارلمانی از
فقهای قانونی باشد! فقهایی قانونی که مشروعیتشان از خود اوست. ما نمیدانیم اما
بعدها در عمل اثبات شد که نیت همان بوده است. اما در آن شور و گریبانچاکی غریب
ناشی از شکاف عمیق توسعهی نامتوازن اقتصادی و فقر ژرف سیاسی تاریخی، چه کسی اهل
تامل و مداقه و استنتاج و تعقل و استدلال و پرسشگری و آگاهی بود؟
آگاهی اما کم
کم پس از ده سال گسترش یافت! وقتی که دیگر کمی دیر شده بود! چون هنوز از جاه طلبی
اکبر شاه کسی خبر نداشت و همین شد که مردم مغبون و نیروهای تازه به دوران رسیدهی
نظام، دستجمعی در عمق چاه ویل جدیدی سقوط کردند!
آن هم با
دسیسههای زیرپوستی و علنی و چاهنمایی بابا اکبر و شرکاء این سلطنت نوظهور مقدس،
که بموجب پیوند قید مطلقه به قدرتی سرنوشتساز و ظاهرا خدمتگزار مردم، و ترمیم و
افزودن جملاتی مستبدانه به اصول قانونی با تضمین "سلطنتی جاودانه"از
قبیل اصل 157، قانون این نظام بصورت قطعی و شفاف و آگاهانه تا ابد پیریزی شد! چرا
که پس از پرواز آن امام راحل به دیار پنهان اما باقی، تنها بخش محدودی از مردم کم
کم فهمیدند که از ابتدا دچار سوء تفاهم شده بودند که بر خلاف ادعای آن امام خدعه،
انگار بنای قانون از ابتدا بنا داشته ملتی واحد را بین مومن و کافر دوپاره کند تا
با چماق یک پارهی امت خودی و مؤمن در متن، بر سر ملت پارهی غیرخودی و کافر در
حاشیه، آنچنان بکوبد که هر دو یکی شوند و به وحدتی مؤثر برای صدور انقلاب به جهان
برسند! اما با تسری فهم آن سوء تفاهمات؛ نظام با هدایت نرم اکبرشاه برای تغییرات
زیرپوستی قانون، با نیت تمرکز قدرت در دست حکومتی که بنای سازندگی زیرساختها را
دارد، اوضاع آنچنان شد که لااقل 32 سال است که بدلیل جهل پدرانِ عصرحجری و تسلیم و
تمرکز قدرت آیندگان در یک پیشوا، قدرت او را بالاتر از خدای هشتاد و چند میلیون
انسان مختار و آزاد قرار داد، تا جایی که خون گریستن موصوف ناخدای دومی، شوخی شوخی
شد کار جدی و عادی مردم.
***
از آدمفروشی تا وطن فروشی:
آدمفروشی و وطن فروشی ریشه در خودفروشی رسمی داره. و قانون اساسی ضامن اصلی این
شغلهای حلال و نان و آبداره. اونم وقتیکه ملتی تا ابد خودشو بفروشه... البته
قانونی! چه ندونه و چه بدونه! این جهل ربطی به کسب و کار دلالان بازار برده فروشی
تا وطن فروشی نداره.
بذارید
خیالتونو راحت کنم و کل قاپها رو یهو بریزم روی دایره؛ تا این مشحسنای پفکی، با
اون سعیدای زنجیرهایشون، بیشتر از اینا با لقلقهی قانون قانون، فیلممون نکنن:
اصل ماجرا و
لب مطلب اینه که: دلالان قانونی، قانونا دل باباشون خواسته مال خودشو بفروشه و به
هر کی خواست شیتیل بده و هر جا خواست درآمدشو خرج کنه و اصلا آتشبهاختیارانه کل
مالشو آتیش بزنه! حالا به من بگو: ااستفاده از این حق بنیادی به کدوم نفسکش
مربوطه؟ چه برسه به اینکه به مالِ زبون بستهای چون بز ربط داشته باشه؟!
خب، حالا
اگه بپرسی این یعنی چی؟ جونم براتون میگه:
اساسا پیشفروش
ابدی اختیار فرزندان مام میهن توسط نسل مرده ی دیروزی، از جمله شما، بنا بر اختیار
خدایگونهی ناشی از اصل 110 با مواد و مخلفاتش، بانضمام وصله پینهی بابا اکبر و
شرکاء در سال 68(طبق اصل 177)*، هرگونه دخل و تصرف در مال فروشی رو منحصر میکنه به
هر گروگانگیری به جز فروشنده.
.
این یعنی چی؟
یعنی : 32 سال آزگار فروپاشی بنیادی و هستهای که پس از اون 2 سال سیلیزنان مقدس
به دوست و دشمن و همسایه و از دیوار بالا رفتنهای هیئتی و غیردیپلماتیک، و 8 سال
جنگی و موقعیت برزخی بعدی، دیگه قانونا مملکت مال تو نیست و تو حقی نداری جز
التزام دست و پا و چشم و گوش بسته به فرمان ارباب قانونی و بیعت توی صف صندوق
معرکههای مارگیری لوطی و ملیجکهای خائنش که عین دستمال کاغذی یکی یکی رفتن توی
سطل آشغال تاریخ.
.
خلاصه یعنی: بعد از کودتای دوم سال 68 در عقوبت کودتای اول در سال 58، تغییر حکومت
نظامی نظام اربابی دیگه ممکن نیست، بالام جان!
مگر اینکه با اثبات غبن و جهل به اصول و متن مبایعهنامهای بنام قانون اساسی که
تو رو از اول تو حاشیه آچمز و مچل کرده تا حالا، بتونی اثبات کنی که اون قرارداد
42 سال پیش از لحاظ حقوقی باطله... و واسه همین با غصب موذیانهی ارادهی صاحبان
حق و کادوپیچ کردنش در واژهی شیک قانون، از اساس قاتله.
تا "مشحسنا"
به کمک "سعیداشون"، از این ستون تا ستون بعدی قانونی، هی با تو یه قل دو
قل بازی کنن قانونی، تا هرگز حباب امیدت نترکه قانونی، حتی اگه برای همیشه خوابت
ببره قانونی... تا در این خرس وسط شبان رمهگی قانونی، حوصلهت سر نره و مدام به
درد یک زخم جدید قانونی، مشغول باشی و الکی با زخمت ور بری قانونی! تا گوش شیطون
کر، شیطون گولت نزنه! دست به قانون چراغ جادوی غولت نزنه!
چون خودشون
بهتر میدونن که قانون گرگ به چه کاری برای رمه میاد! واسه همین قانونا از این تپه
تا تپه ی بعدی وقتی گندش دراومد، هی پوستین گرگ رو عوض میکنن تا اذهان عمومی رمه،
مشوش نشه و یهو رم نکنه و از هم نپاشه و بساط ماستخوری و امنیت ملیِ چوبدار و
چوپان و سلاخ و قصاب و مالدار اعظم رو به هم نریزه.
واسه همینه که
هی قانون قانون میکنن! اما نمیگن قانون قانون گرگه. اما یه بار هم این قانون
سرکاری رو واسه رمه درست و درمون تعریف نمیکنن! تا کسی نفهمه از اول تا حالا
قانونا، سرکاره و امید سبزش، الکی و ناکاره.
.
یعنی در یک کلام: قانونا، اقدام به رفراندوم تنها در پوستین بیعت و در تغییر روش
نوین و فان و فرح انگیز بردهداری(به تشخیص و مصلحت ارباب) ممکنه، نه تغییر
مناسبات قدرت و نوع نظام به خواست مردمی که باباشون یه بار 42 سال پیش اختیارشونو
قانونا فروخته!... خلاص!
نتیجه اینکه:
اقدام برای هرگونه تغییر بنیادی در قانون مملکت، عملا بدون واکنش فیزیکی و میدانی
اکثریتِ مردم برای آچمز کردن اقلیت نظام از مابهتران و صاحبان ژن برتر قانونی،
ناممکنه!
.
و اما: اولا این "مشحسنا" کیان؟ و دوما نقششون چیه؟
1. اول، از
دوما بگم: "مشحسنا"
از اول قسم خوردهی گعدهی ارباب و یا به زبان سوسولای امروزی: عضو مافیان و به
زبان لمپنان داش مشتی سنتی: سربازان انتحاری راه یک امام کفر یا ایمانند! یعنی
اینا از اول قسم خورده و متعهدن که اگه به آرمان ضدمردمی اربابشون خیانت کنن،
سرشون زیر آبه! خدائیش ثابت هم کردن! و برخلاف تهمتی که ضدانقلاب جعلی و صادراتی،
واسه شون ساختن که هر دو جزو استراتژیستهای درجه یکند، اما شغل اصلیشون، بلغور
کردن و باور پذیرکردن استراتژی پردهدار اعظمه.
2. دوم، از
اولا بگم: مشحسنای
قصهی ما، دو نفرن که کوچیکه تنها سناریست سکانسهای مغلطه اندر سفسطه ست، اما
بزرگه که خنده هاش عین غار علی صدر گشاد و دراز و خیلی گندهست، علاوه بر تئوریزهکردن
سفسطه آمیز استراتژی باباشون، همزمان بیل زن و مجری و بازیگر و سلاخ غیرخودیان
خودی و قربانیِ نمایشیِ خودیان غیرخودی، هم هست!
.
الف: مش حسن بزرگه (معروف به حسن بنفش):
حکایتشو 4 سال پیش در مثنوی بنفش، مو بمو تشریح کردم؛ که همهش بدون استثناء،
دقیقا درست از آب دراومد:
از قول باباشون گفتم: حسن و محمود و ابراهیم منم... آن سه حرفند؛ من سرم، من بدنم!
اگه فحوای مثنوی یادتون رفته، یا نخوندین، کافیه یه کلیک بکوبین روی عکس بادکنک
بنفش، کنار صفحه.
در آن مثنوی، روح قانون وکیل خودسر الله را در کالبد زمینی مردم در سازوکار قدرت
قانون اساسی برشمردم. که عقوبت ناشی از فقدان نظارت منسجم مردم آگاه بر اختیارات
قانونی قدرت متمرکز و خطاپیشه است و پیروزی ظاهری مش حسن، خیال خامی بیش نیست که
او با بعنوان یک حقوقدان امنیتی حتما باید بدان آگاه باشد که اختیاری ندارد جز
فرمانبری از سیاستهای کلان اقتصادی و سیاسی تکنفره... و قانونا او نمیتواند از
مردم سفارشی بپذیرد! پس چرا برخلاف پتانسیل غیرمردمی قانون اساسی به مردم وعدههای
عوامفریبانه میدهد؟! و چرا بخشی از مردم ناآگاه بر اساس تهییج پیمانکاران و
ملتزمین به قانون ارباب(در راس آن شامورتیباز مشحسن بزرگ)، به چنین قانونی که
ملت و 3 قوا را برده و گزمه میخواهد، امید بستهاند؟!
مثنوی اینگونه آغاز میشود:
هِله اِی یـارِ قدیمی! شاد باش*! ... کـاش این شادی نبود در بـــاد، کاش!
...
هِله اِی یارِ دبستانیِ من ... با تو گویم راز رأیِ این وطن
داستانِ تو بهدستِ گزمههاست ... پَرچَمَت در دستِ گرگِ رمههاست
داســتانِ ناخدایِ بیکسان ... ماجرایِ فرعون و خار و خَسان
میکند محمود را دشنامِ خویش ... تا تو را باور شود برجامِ خویش
مـــوج میسازد به حرف و صد شعار ... حرفِ مفت از او و کار از بهرِ یار
میدهد پرچم بهدستِ یارِ غار ... تا که بیعت را کند او اعتبار
باز هم "بیعت" شده درمانِ بُت ... انتخابات است و قانون جانِ بُت
سنگرِ داعش شده سبزِ مجاز ... در تلگرام، فیسبوک، نبضِ حجاز
چون "حَسَن" تهدید را فرصت نمود ... باز هم در این سفر رخصت نمود
وَر نه صندوق را همان پیمانه بود ... میرِتان توبه نکرد، در خانه بود!
ماجرایِ میرِتان چون شاخ شد ... لرزه بر سلطانیِ یک کــــاخ شد
گفت سلطان چاکران را: چُوُن کنم؟ ... با بصیرت این وطن افسون کنم!
شیخِ دانا و حقوقدانِ اَمین ... گفت: سلطانا، منم چارهیِ کین!
جنگِ میدان را میانِ خود بریم ... مردمان را گر ربائیم سروَریم
از میانِ تیر خلاصزنهایِ خود ... چند نفر را میکنی غوغایِ خود
یک نفر "سُرنــــــای" با مردُم زَنَد ... یک نفر طبلِ سَرانِ قُم زَنَد
یک نفر قصدِ دیــــارِ رُم کند ... یک نفر مقصودِ او را گُم کند
جملهیِ یارانِ تو در حکمِ تو ... هر یکی بازیگرِ یک حکمِ تو
رأیِ مردم سرشماری میکنیم ... جملهگی را بندهیِ رِی میکنیم
با زبانِ خود زنیم حرفِ عَدو ... سیلی و تدبیرِ کـــــار را تا بگو
گفت سلطان: مرحبا بر تو حَسَن! ... راهکارِ تو بُوَد خیلی خَفَن
عقلِ جِنِّ مصلحت سربارِ ما ... جِنّ تویی، مجنون تویی در کارِ ما
پس سَرِ آن جِنّ پیر در زیرِ آب ... هر که "جز ما را" بگو: راحت بخواب!
گفت سلطان: رأیِ ما رأیِ خداست ... مکر با کفار و ملت با شماست
عبرتِ هشتادوهشت این شد پسر ... بیشکستن موج را ساحل ببر!
سبز و زرد و سرخِ این ملّت بخر ... پرچمی برساز و اُمّت را نِگر
رویشی افسرده را در خون بِزَن ... تا بنفش زایَد تو را با ما "حَسَن!"
چونکه قانون کرده ملّت را دو شَقّ ... باطلان را دربیامیزیم به حقّ
گر شود موجی بسازیم از طلَب ... بیخودیها را سواریم تا حَلَب
پرچمِ غیرخودی را با شعار ... می دهیم در دستِ استــــادِ هَـوار
تا توانی وعدهیِ بیهوده دِه! ... تو هویج و من چماق، در ابر و مِه
گیج سازیم دشمنان را بین خویش ... تا که چرب سازیم سیبیل را همچو ریش
یک نفر را میکنیم دشنامِ تو ... یک نفر دلدادهیِ ناکامِ تو
در میانِ دامِ تو بـــا دامِ ما ... مردمند با بیعتی در کــامِ ما
بعد از این رأیِ من و مَکرِ شما ... با وضو، یا بی وضو، خانیم ما.
...
و پس از دهها بیت(که از آن صرف نظر میشود) در انتهای مثنوی میخوانیم:
اینکه ملت را
دوایِ درد چیست؟ ... با من و تو نیست با امرِ ولی است!
این نه از لقلقهیِ ذهنِ من است ... "حکمِ قانون" سرنوشتِ وطن است
بندِ یک، "اصلِ صد و ده" را ببین ... سرنوشتِ خود، از آن بـــوتــه
بـچـیـن
پس تو را یـــاوه نگویم که کهای! ... تو همانی که زِ "قـــانـون" مُردهای
هست هشتاد و دو ده "ترکیبتان" ... میکنَد پنجاه و چل، تعدیلتان!
میرَوید از غـزّه تا شــــام و عـــــراق ... با دلِ خوش، موشک و چنگ و یَراق
با تو کردم من بنفش را تجزیه ... تا بخوانی متن را در حاشیه
آنچه پنداشتی: بنفش و سبز نیست ... مشکی است و رمز آن دانی که چیست؟
تـــا بگــــوید: "من گرفتم بیعتی" ... آنکه پیروز شد مَنَم، نه ملتی!
بــاز این گوی و همان میدان و راه ... دولتِ جنّتی و جنــگ و ســـپاه
فرصتی بــــود به دستی لغزان ... "تو" خیالی! واقعی من را بخوان!
آنکه تو "یــــــارِ" خودَت پنداشتی ... "یـــارِ من" بود و
تو خود انگاشتی!
"قفل" قــانون و، "کلید" در دستِ یـار ... یـــار در تدبیر و
اُمّیــد و "ســوار"
حسن و محمود و ابراهیم مَنَم! ... آن سه حرفند!، "من" سَرَم؛ من بَدَنم!
این بصیرت را به گـــــوش آویز و دان: ... سرمه بر چشم منو، "تو سرمهدان"!
حـــال خوشبـــاش! چون شبِ هشتادوهشت ... در هزار و چارصد صحرا و دشت!
خیام ابراهیمی
30 اردیبهشت 96
ساعت سه بامداد
تا چهار سالِ دیگر و... تا تدبیرِ امیدیِ دیگر در این پهنه
مبارک باد بصیرتِ این بیعت بر اُمّتِ آگــاه و همیشه در صحنه.
.
اما این مش حسن حقوقدان و استراتژیست وُرکِر، که هم قانون را خوب میفهمید و 35 سال
در متن امور ایدئولوژیک و استراتژیک بیل زده، همانروزها خیلی خوبتر میدانست که
اختیاری جز تمکین به خواست قدرت فرامردمی و فرا قانونی ندارد! و نمیتواند به مردم
قولی بدهد بر خلاف مسیر ریلهای قطار جنگی و تنش آفرین صدور انقلاب به دیار قدس؛
اما با چنین شناختی، یا حقیقت را ناگفته گذارد و سکوت کرد، و یا صراحتا برای
عوامفریبی و تکالیف بالادستی، به مردم دروغ گفت: چرا که او هیچ تضمینی برای اعمال
قدرتی فراتر از قدرت مطلقهی قانونی نداشت و ندارد! نه او...بلکه هر کس جای او
بوده و باشد نیز، با هر شکل و قیافه و ادبیاتی، جز بازیگردانی عروسکهای خیمه شب
بازی ارباب در هیئت و تکیهی دولت، راهی ندارد...
ایشون(یعنی حسن بزرگه) هشت ساله که شوخی شوخی و با خنده و با روی باز آلوده
به تقیه و دروغهای شاخدار مصلحتآمیز فلفل نمکی دودوزه بازی کرده، با اینکه اگه
صد تا چاقو بسازه یکیش هم دسته نداره، اما کلیددار اصلی و نفوذی لُژِ دوزیستان
دوگانهسوز و بازیگردان اصلی تمام بازیگران استراتژیهای هپروتی و ماورائیه، و هنر
اصلیش اینه که از اول تا حالا گوسفندا رو با پای خودشون هی میبره لب چشمه و تشنه
برمیگردونه، تا نفسبُرِشون کنه، تا با ضربات چپ و راست و پی در پی آپرکات با
تاکتیک شوک درمانی، و با هدایت نرم تا خستگی و وادادگی مفرط، در وقت مقتضی(روزی که
حکم جهادش دهند)، از سولاخ موش نرم نرم بکشونه به سلاخخونهی اربابی در معرکههای
آدمکش و شهروند سوسک کن!
.
ب: مش حسن کوچیکه (معروف به ازغدی):
ایشون خیلی حرف میزنه اما تمام زندگیشو گذاشته برای بافتن لباسهای رنگارنگ بر تن
گنجشکک اشی مشی(جای قناری)، تا القاء کنه:
ما(؟!) زرنگ بودیم و خون دادیم و تصرف کردیم شما رو!... شما هم اگه زرنگید خون
بدین و تصرف کنید ما رو! دقیقا همینو گفته (ویدئوش موجوده).
و اما بعد: سعیدای زنجیرهایشون کیان؟ و چکاره حسناَن؟:
چند سال پیش عرض کردم که: این اهالی اطلاعات گمنام پنهانی، هفت نفرن؛ اما هر چی
جلوتر میریم عین علفی مبارک، هی سبز و اضافه میشن:
1. سعید
حجارمنش؛ 2. سعید امامزاده واجبی؛ 3. سعید عسگر ترور؛ 4. سعید حنایی زنکش؛ 5. سعید
مرتضایی کهریزکی؛ 6. سعید حدادعربده؛ 7. سعید قاسمبلوف؛ 8. سعید غلمان طوس... و
یک سعید خوابانده در آب نمک: 9. سعید جلیلیلی و اینک با هنرنمایی چهرهی نوظهور
دولت نسل جوانان دیروزی: 10. سعید مَمّدجِنّی!... 11. حساب سعید بینمکآبرودی
بماند تا بعد از جنایت اپیدمی کرونا! 12. سعید دوازدم هم فعلا غایب است!...آیا
فرصت کند ظاهر شود؟ و آیا درکار نباشد که ظاهر شود! شنیدن کی بُوَد مانند دیدن؟
ویژگی تمام
این بازیگران سعید مغز، صدور زورکی و نرم و سخت اطلاعات در مغز و چشم و بناگوش و
سیراب و شیردان و کله پاچه، به روش انقلابیه. همین!
هیچ هنر قابل توجه دیگهای ندارن جز ذوقزدگی از تازه به دوران رسیدگی و ذوبزدگی
در ولایت علیا و سفلای شهرهای نو به نو... و البته ارشاد لمپنها از گود سنتی چالهمیدان
تا چاهویلِ مُدرنِ زورچپان.
تنها اون سعید دهم یک ویژگی گمنام و پتانسیل پنهان داره برای نمایش تولید پشتیبانی
از سعید نهم، با پرشی نرمشی و جهشی از روی موانع دیمی و هیئتی اقتصاد خسارتی(شاید
هم نقششون برعکس باشه... شک دارم! دوز غیبگوئیم این شبها پایین اومده).
بنابراین: به
افتخار "وطن پاره پاره" در میان بازوان بانکداران حاکم بر روس و انگلیس
و فرانسه و امریکا و البته چین! باید پرسید: با این کلاهبردارا و قوم ظالمین چه باید
کرد؟ و با اون قوم جاهلین لت و پار، اساسا چکار میشه کرد؟
راستش من که بدون منبر و زر و زور، هرگز طرف حسابم نه رعیت جماعت بوده و نه اربابان!
چون اساسا دیالوگ برابر نیست و موضوعیت نداره!
ممکنه بپرسین: خب پس حرف حسابت چیه و طرف حسابت کیه؟
سوال خوبیه!
و پاسخش اینه که: طرف حساب من اونایی هستن که واقعا خودشون رو برده و رعیت
نمیدونن! مدعیان و تریبون امنی دارن واسه دفاع از تجاوز به عنف، و یا زر و زور و
توان و طاقت و سمبهای دارن برای اجرای یک نقشهی راه علمی و عملی و مسالمت آمیز و
مُدَوّن!
*************
قانون اکبرشاه:
پس از بازی اکبرشاه با مثله کردن ارادهی مردم در سال 68 و نیز شاهد بودن مش حسن و
کل بازیگران 3 قوا در طول 43 سال گذشته ، نمیدانم آیا اکنون خون میگریی؟ یا خون
دل خود و یا دیگری را جدا جدا و یا یکجا سر میکشی؟!
اما امروز
وقتی به احوال کارگزارانِ خدمتگزارانِ همه کاره مینگریم، همه را در قطاری جنگی
روی دو ریل ثابت، هنوز در حمله ی ویرانگر و دون کیشوتوار به غرب و دیار قدس میبینیم،
گیریم چند صباحی پس از دریده شدن از آقابالاسر شمالی، این روزها این قطار ویرانگر
با بار منابع طبیعی مادی و معنوی و انسانی آن 80 میلیون اسیر درمانده، دنده عقب
برود روی ریلهای کارگذاری شده تا چینی که در کورس رقابت برای قاپیدن قدرت از دست
آن چهارتای دارای حق وتو، و در سوابق چاپیدن جهان عقب مانده، بدسابقه تر از بقیه
است!
البته که
تثبیت این بیثباتی مستمر و لت و پار شدن بی ثمر و دست به دست شدن ابتر ژن برتر
ایدئولوژیک و بالا و پایین شدن بین چپ و راست ژن برتر تکنولوژیک، بدلیل ناتوانی و
ذلت ناشی از فقدان یک قدرت مردمی مشترک المنافع و همافزاست که قانونا و سیستماتیک
چندپاره شده است!
اما شاید
بتوان خسارات ناشی از غبن در آن مبایعهنامهی اختیار و اراده در قانون اساسی را
با یک همافزایی مسالمتآمیز جبران کرد و بر اساس منافع مادی مشترک قانونی، در یک
میدان میلیونی و به دعوت سخنرانی برگزیده و دارای کاریزما بواسطهی یک هیات مدیرهی
مجری تصمیمسازی مجمع عمومی تمام سهامداران در یک شرکت سهامی عام انسانی
جدیدالتاسیس، در یک زمان و در یک مکان، ثابت کرد و مشروعیتی مخدوش را با وحدت تمام
ملت بر اساس یک قانون وحدتبخش، ترمیم کرد! تا مگر با سرقفلی و اعتبار قانونی مردمی
بتوان، بر منابع مشترک و سرمایه گذاریهای خارجی نظارت و همه را پاسخگو کرد!
که هر پیشوایی
را میتوان به گروگان گرفت و ملتی را گروگان قدرت ژن برتر تکنولوژی و سرمایه و
بانکداران عالم کرد؛ اما یک ملت مشترک المنافع را با امید و انگیزشی واقعی به
منافع مشترک مادی در آب و خاک مشترک، هرگز نمیتوان از هم گسست و فقیر کرد. چون
سرمایه چیزی نیست حز هم افزایی نیروها بر اساس منافع مشترک که اعتبار آفرین و ضامن
زایندگی و فزایندگی و توسعهی متوازن پایدار و قدرت واقعی است، نه تضاد منافع که
شکافآفرین و کاهنده و ویرانگر است.
خیام
ابراهیمی
18 فروردین 1400
پا نوشت:
در باب شوخی کثیف و جنایتبار جدید مش حسن با رفراندوم روبنایی درون نظام، به جای
رفراندوم راستین و آگاهانه و بنیادی مبتنی بر احقاق حق بنیادی تمام مردم، روزی
باید شاخ عوافریبانی از تبار او جدای از روش نرم و قانونی شکستن، شکسته شود:
ریپلای تبریک نوروزی به روباه سمنانی
تقدیم به رییس دولتِ آقای محکوم جان جانی
به جن و جنون افتاده بر جانهای مفلوک انسانی
به پاس هشت سال پیام مفت تبریک نوروزی روحانی
به ریشِ سوختهی نان و آب و خاک و خون اندر رگ جسمانی
از جیب صاحب مغبون و مالباختهی قبض پیامگیر گوشی این قربانی
درود و سپاس برای مهندسی تمام دروغهای مقدس امنیتبخش ولایت آسمانی
ریپلای تبریک نوروزی به روباه خندان سمنانی
سپاس برای مهندسی جنایتبار تمام دروغهای مقدس امنیتبخش ولایت خودسر زمینی که این
روزها از سر تفنن و خندیدن به ریش بز ما، پوست تخمهی رفراندوم غیرقانونی را تخم
لق گوش هالوی ما دانست و تف کرد به چشمانی که در انتهای اصل 177 که با همت اکبرشاه
در سال 1368 به قانون اساسی افزوده شد، میخواند:
بخشی از اصل 177(افزوده شده در سال 68):
محتوای اصول مربوط به اسلامی بودن نظام و ابتنای کلیه قوانین و مقررات بر اساس
موازین اسلامی و پایههای ایمانی و اهداف جمهوری اسلامی ایران و جمهوری بودن حکومت
و ولایت امر و امامت امت و نیز اداره امور کشور با اتکاء به آراء عمومی و دین و
مذهب رسمی ایران تغییر ناپذیر است.
*اصل یکصد و
هفتاد و هفتم به موجب اصلاحاتی که در سال ۱۳۶۸ (پس رحلت آن امام راحل) نسبت به
قانون اساسی صورت گرفته، (و با توافق آن جان جانی استخر فرح با آنکه گفت باید خون
گریست به حال ملت) به قانون اساسی الحاق شده است.
رفراندوم:
با اصل 177 معنای رفراندوم محدود میشود به جزئیاتی بی ارزش که باز هم بدون اختیار
ولایت مطلقه ممکن نیست و هیچ ربطی به اختیار و ارادهی مردم ندارد!
رفراندومی که حتی برای تعیین رنگ آفتابهی مستراح امامزاده طاهر(مدفن شاملو) هم،
محتاج حکم حکومتی است، چه برسد به درخواست #تجدید_رفراندوم_آری_یا_نه
، برای نسل زنده ی امروزی؛ که نسل مردهی دیروزی قانونا آنرا تا ابد به خداوندگار
اصل 110، پیش فروش کرده است!... البته: مگر آنکه غبن در مبایعهنامهی جاهلانه طبق
سند قانون اساسی، از لحاظ حقوقی اثبات شود! که در صورت وحدت اپوزیسیونی مستقل و
مردمی، اثبات خواهد شد!
***
ما را بز گیر آورده گویا مش حسن
ریش خود رنگ میکند و هستی و ریش مردم را توأمان، مش حسن.
آدم نمیشود و باز با واژه بازی میدهد همه راه، مش حسن!
من ترس دارم از عقوبت او میان جنازههای بَر دار و زمین و اینهمه رسن.
.
1) بزهای ریشو اگر آدم بودند
به چوپان نیاز نداشتند
که به ریششان رنگ حنایی یا سبز بمالد
تا گم نشوند
تا شیرشان را بدوشد
تا پستانهایشان خشک شود
و اگر پروارتر نشدند و نزاییدند
سرشان را ببرد
و خون حرامشان را حلال کند!
.
و هر وقت عید شد
برای بره تودلیهایشان
آرزوی سلامتی کند
و رایگان
پیامهای تبریک بفرستد
تا بزرگ شوند
به ریشهایشان رنگ بنفش بمالد
تا گم نشوند.
...
بزها اگر آدم بودند
در مراسم قربانی
مقابل صفِ سگها
در کنار صندوق خالی از علفها
صف نمیبستند
و آنقدر بع بع میکردند، تا...
تا مشروعیت چوپان بی رمه
از سکه بیفتد!
.
2) بدونِ صفِ بزها
در آخورهایِ بیعلف
چوپان بدون سکه و شیر و سیراب و شیردان
با کدام توان فلوت بزند؟
و سگها بدون دل و روده
با کدام توان، دوباره عو عو کنند؟
و گرگها با کدام امید به نوای نی چوپان دل دهند؟
...
بزها جانوران عجیبی هستند
که در فقدان آب و علف
قبضِهای کاغذهای یک رابطه را نشخوار میکنند
و باز شیر میدهند
و باز برای چوپانهای افسرده مع مع میکنند
تا نمیرند
یکی بالای تپهها برای مردم روستا دروغ بگوید
آی گرگ آی گرگ
و یکی از پستانهایش جای شیر
خون بچکاند.
بزها اگر آدم بودند
کاغذها را میخواندند
نمیخوردند!
و برای آنچه نمی فهمیدند
به تکرار
ریش نمی جنباندند!
.
3) قربانت گردم
سگها هم روزی میمیرند
مثل چوپانها
مثل بزها و گاوها
مثل حضرت آدمها
و تو میمانی
تنهای تنها
با کاغذهایی که
خواندنش نه شیر میشود
نه نان و آب.
آنوقت تنها یک راه میماند
...
سخت است نجات دادن
مثل نجات یافتن!
خیام ابراهیمی
دستکاری نوشتهای از سه سال پیش
در 17 فروردین 1400