Saturday, May 22, 2021

یه قل دو قل

یه قل دو قل


من نمی‌دانم که پدربزرگ تو را بازیگر داستان خود کرده یا نه! اما: بیا تهدید فریب این بازی جنایی و سرگرمی را به فرصتی تاریخی تبدیل کنیم...: که وقتی با اختیارِ حیاتِ من یه قل دو قل بازی می‌کنی در ولایتِ جنون؟ براستی چرا اینقدر خونسردی میــانِ خون؟!
دست‌هایم خــالی است!
از سنگ‌هایِ رنگین و شاد... از طنابی چرک در بــاد...
دستانت پُر بود از اعتباری مفلوک و پرخون
مغرور ... مفتون ... مفعول و مغبـــون
معلـــول و مجنـــون... در مرزِ پُر رمزِ اتاق‌ها... درونِ سلول‌ها... حوالی گـــورهای "تو در تو" تعقیب و گریز... پشتِ سنگرها...
تا دست هایم را جدا جدا یکدست کنی میان دستانت و پرتاب کنی آنچنان از فلاخنِ نگاهم
تا متلاشی و پاره پاره شوم... زیر نگاهت، روی پیشخوانت تجزیه و تشریح شوم... تا جورچینم کنی و دوباره جمع شوم به شکل خود...
هــــفت‌ سنگِ هفت‌رنگ شدی در چشمانِ جانم... که گیج بــود و دو دو می‌زد میانِ بود و نبود... همواره هم بودن و هم نبودن را میشد از حوالی ابر چشمانم خواند..
و در قلب کوچکم ضربه‌های طبل‌ها را در یک سان رژه شنید که چگونه قطره قطره اشکهایش خشکـــید... از بی‌اعتباریِ عمرِ همیشه خزانم...
وقتی یکی خود را...
و یکی بی‌خودتر از خودتراشِ خود را
معدوم می‌کند... تا جا باز کند و پــــوست بترکاند دانه‌ای را که تو بودی تا شکوفه زند و میوه دهد تا منی که من نبود و باید به چشم تو خوش می‌نشست... تا رها کنی...تا آرام گیری...
شاید که بخندی در نیمروزی از تهِ دل... پدر!
آچمزم در جبر جغرافیا و تاریخی که اراده را سپید می‌کند و یا سیاه... و هفت‌رنگ را از گل‌ها می‌مکد... تا اختیار را کویری کند درونِ سُرَنگ... تا خون ‌بخورد بی‌درنگ از قرار تا بیقرایِ موقرّی که خاک را کیمیا ‌میکند و کیمیا را به پلک‌زدنی دوباره خاک... و خاک را سنگ و کوهستان و... چشمه‌ و رودخانه‌ را دریایی کند آسمانی پر از ابرهای سیاه و پر رعد و برق تا متلاشی کند سنگی را...قلبی را به سنگریزه‌ ها...
و شن را ماسه ‌کند در ساحلی و... باران ‌بباراند از آسمان مادر در جنگلی سوخته و منکوب...
و خفـــاش شب‌زنده‌داری بزاید... درونِ غاری محجوب... مومی میان دستانت... آدمکی بنام جعلیِ من آن بابای کوچک: بابک خرم دینی که مذهبش قصابی است برای آن سایه‌های خدایی روی زمین... آن ناجیِ جفت‌هایِ قصابیِ ژن برتر در بازآفرینشِ کشتیِ توفانِ نوح...
هپروتی می‌کند از چپ و راست میـــانِ سیلیِ امواج، مسافران را یکی یکی ...
ســــــوار مـــــوج می‌کند جنازه‌ها را در اِعوِجـــــاج
تا خشنـــــود شوی ای ناخدا... تا تو بخندی... ای پدر!
می‌لرزاند یکی و ... می لرزد یکی و ... لرزان می‌کند دستی را بی‌رمق میان دستانی مقتدر
دست هایی بریده... از هم جدا... یکی این جا و یکی آن جا...
تا قرار بگیرد میانِ زباله‌‌ها... از شمـــال تا جنوب فاجعه... از شـــرق تا غربِ واقعه... در غروبِ تسلیم یه آخرین صاعقه...
دست‌هایم خالی است...!
سنگ‌های رنگین بسویم پرتاب مکن از نوری در تاریکی
در دست‌های من نایی نمانده، نوایی نیست در بندها و آوندهایش... ای پدر!
خالی است... از طنابی و از سنگی...!... خالی... چون حبابی مومیایی...
تا مگر بتواند با بندِ پوتینی که بــــال نکرد دستانم را، دستی را ببندد!
تا بتواند با طنابی در گردن خویش به ریشِ دنیـــا بخندد...
خنجرت را فرو کن میان دنده‌ها تا عمق جان...
تا روحِ پرچم سه رنگت در اعماقِ قلبم آرام گیرد!
و به رویِ دنیا بخند... پدر جان!
همواره زباله دان جای ما بود و... هست هنــــوز...
تو در اتاقی و من در هر جـــای این شهرِ هرجاییِ همیشه در لبخند...
جانم به لب آمـــــد و به انسان نرسید میـــانِ اینهمه پوتین‌...
گویا که راز ویرانی ما در پـــروازِ میــانِ پوتین‌ها بـــود از درون و برون
خسته‌ای... ویرانه‌ای... میدانم!
آن قـــدر که در این جنگِ نابرابر از دلبران دل شکسته‌ای... استخوان بسته‌ای...
به اندرونی برو اکنون و.... دمی بیـــاسای...
و با سنگ‌های سیاه و سپیدت... تا ابد یک قل دو قل بازی کن با مـــادر...
که من اکنون برونم از این دنیایِ بی پدر و مادر...
که تمام سلول‌هایم .... تمام دانه‌هایم نازا شد... میان دستان بازیگر و بازیچه‌‌های در بدر ..
ام.اس منم،من... دانه دانه... عقیم و ابتر... چون غباری میان زمین و هوایت
غباری که ماسیده روی سنگ‌های رنگینِ میانِ دستانت...
یه قل ...دو قل... قائم باشک.... تا چند؟... تا چند این حماقت؟
که یکی ببازد و
یکی بِبَرد در این جنایت...
شاید تو بخندی...
شاید تو قــــرار گیری... شاید که جـای آج‌های پوتین‌ها را بر جان خود...بر جان ما نوازش کنی...
دستانم خالی است ای شهسوارِ نجات...
آن اسب که تو می‌راندی بر حیاتِ تک تک فرزندانِ مام میهنم ایران... چــــار نعل...
خَــرِ سانچو بود... بینوا پدر... خر سانچو بود!
...
امشب اما تا صـــــبح برای مظلومیتت می‌گریم اِی جـــــانِ جانی...
شاید که آسمانم از ابـرهای تیره پــاک شود...
شاید که شوره‌زارِ مزرعه، سبزینه‌ بر خاک شود...
شاید که خـار و خسِ این کویــــر تاریخی، همه تــاک شود...
و تو از نـــایِ جـانِ جانان بخندی ای مبتلا پدر... ای بینوا مادر...
نه...! مرا یارای این بازی نیست
دست‌هام خالی است از سنگ های رنگین و شاد.
از طنابی چرک و تاریخی
تا درآویزم خود را به آسمان تو
خودت بازی کن... خودت کار را تمام کن... پدر!
خیام ابراهیمی
30 اردیبهشت 1400 بوزینه‌گی
  

سَرِ این 3نفر در اتاق فکر

سَرِ این 3نفر در اتاق فکر


#ایران جان، سلام!
سرت سلامت!
اما بگو: هی پر و خالی کردن بادِ
#وجدان و غیرتِ 4 نسل، تا کی؟! هرچند نانش در جیب افسران جنگ نرم و انیران میرود، اما دریغ از یک قطره آب برای قربانیانت! گوسفند را هم که قربانی میکنند با دو قطره آب زبانش را تر میکنند! مسلمان!
از "اتاق فکر نظام" پنهان نیست، از شما چه پنهان؟
دیروز در باب زنده‌یاد #بابک و بابایش نوشتم: "چرا قضاوت با من نیست؟!"
خبر این جنایتِ "چند سکانسه" از #رکنا منتشر شد!... پدر جان سرهنگ، امروز هم دو قصابی دیگر فرزند و دامادش را به آن دیروزی افزود! ظاهرا این بابای فرزندکش مثل اربابش، فقط از بچه‌ی خوب و سربراه خوشش می‌آید! این یعنی بچه باید خودش خودبخود مناسب با سلایق بابا تربیت شود و ژنتیک و جسم و روان بابا و مامان و جامعه و حکومت هیچ نقشی در تربیت او ندارند! این یعنی وقتی سه تا از پنج فرزند و داماد فاسد باشند، یا اکثریت ذاتا شیطانند و یا شیطانزاده. و لابد کار کار #شیطان_اکبر است! با همین فرمان برانید، پر بیراه نیست که طبق نظریه احتمالات، #اکبر_خرمدین تاکنون سَرِ چند شهروند فاسد را هم به جرم فساد فی‌الارض در #خانه‌_مشترک بریده باشد!
هر چند شخصیت یک نظامی ارتش که فرزندانش را با دیسیپلینی خشک و زوری قاطعانه و حاکمانه بزرگ کرده موجب شود فرزندان کمالگرا و نازک بین و حساس و بی اعتماد به نفس بارآیند، و آنگاه که صاحب چنین ویژگیهایی با بن بست و ناتوانی در اجتماع مواجه شود و برآوردن آن کمالگرایی با مقدورات ناچیز و فقر پیوند بخورد، آنگاه نتیجه جز نا امیدی و یاس و عصبیت نخواهد بود. و البته پرخاش و عصبیتی که با کنش و واکنشی از دو سو در دراز مدت میتواند حاد و خطرناک شود... از سویی پدری تمامیتخواه و متوقع، و از سوی دیگر فرزندی ناتوان از موفقیت و باز متوقع از خود و جامعه و البته سرخورده و خسته ...
این یک واقعیت تجربه شده و مکرر است که فرزندان نظامیان (بویژژه ارتش)، عموما در یک جامعه‌ی دیمی و بی حساب کتاب، وقتی از خانه ی پدری جدا میشوند و میخواهند استقلال و آزادی را تنفس و تجربه کنند، با مشکلات عدیده مواجه میشوند! نمونه‌ها بسیار است... که در پست قبلی به آن اشاره شد...
اینجا نقش اجتماعی که هر روز ارزش کار و هنر را کمتر و تلاش برای استقلال را ناممکن تر میکند پررنگ میشود...بویژه که آن فقدان آزادیهای تنلبار شده در روان یک جوان رها شده از پادکان خانه را جبران نکند و بلکه به شکل احمقانه تری او را به دروغی ایدئولوژیک وادارد...(و به باورم این همان وضعیت بابک خرمدین بوده است)... فرزندی مستاصل و سرخورده و سرهنگی بازنشسته با حساسیتهای فوق العاده، که برای جبران مخارج زندگی در شان نیازهای خود، باید تن به مسافرکشی بدهد ... تا همینجا قابل درک است که تعارض بین یک پدر 80 ساله و پسر 47 ساله‌ای که نتوانسته مستقل شود و توقعات روانی و حتی مادی پدر را برآورده کند، و بلکه سربار باشد، چقدر میتواند منطقی باشد...
این از دید منطقی بودن تعارض... تعارضی که حل نمیشود، بلکه هر روز بیش از پیش بحرانی تر میشود و تخاصماتش زخمهای عمیقتری را به جای میگذارد... مسئله ای که حل نمیشود و طاقت پدر را آنقدر تنگ میکند که کار او را به آنجا میکشاند که به یک صورتی مسئله را حذف کند...اما، شکل حذف مسئله، بسیار غریب است...
...
کمی هم #توهم_توطئه :
نمی‌دانم این خبرگزاری #رکنا #رکن_چندم چه مجموعه‌ای از کجاست؟ که همیشه اخبارش خیلی #دست_اول است و گزیده! درست شبیه #ایران_وایر که درآنسوی مرزها خزیده!
مسلما این دو خبرگزاری در داخل و خارج، معنای #هدایت_نرم را خیلی خوب می‌دانند که به اخبار دست اولی که قرار نیست اذهان عمومی را مشوش کند، دسترسی دارند!
.
عکسِ #سر_مقتول کجاست؟
داستان #موجسواری بر پتانسیل یک جنایت و یک حادثه است؟ و یا #موجسازی؟
دانشجویی نوشت: #بابک_خرمدین در دانشگاه استادی مکتبی بوده است! فیلمهایش هم همین را می‌گوید!... نمیدانم جمع این عبارات میتواند چه باشد... اما نباید آن را نادیده گرفت... باید این اطلاعات را در کنار چشم قرار داد... تا شاید با اطلاعات جدید این پازل تکمیل شود...
اما بعید نمیدانم که نظام از هر سوژه‌ای بموقع استفاده و یا سوء استفاده کند! آنرا تولید و یا بازتولید کند...بر روغنش بیفزاید... و یا آن را کتمان کند... کم نداشته‌ایم تجربیاتی از این قبیل... قتلهای زنجیره‌ای یکی از آنهاست... جاسوس اسراییلی(از مقربین درگاه بیت) در وزرات اطلاعات(مسئول پروژه‌ی قتلهای زنجیره‌ای بواسطه‌ی نیروهای رسمی وزارت اطلاعات...زیر نظر وزیر اطلاعات...) پس از لو رفتن پرونده، در زندان واجبی خورده...! بعد روی سنگ قبرش نوشته‌اند #شهید_سعید_امامی ... نوع اجرای ماموریت برای قتل سوژه، با روش کاردآجین کردن و به جای گذاردن اثر برای مطبوعات قابل توجه است...
میشد یک مخالف نظام را براحتی با یک گلوله کشت...
اما آنچه باید به جامعه القاء میشد، شکل فجیع قتل و پیام آن بوده است که لابد در اتاق فکر بر سر آن بحث منطقی صورت گرفته است... همینطور نحوه‌ی #کاردآجین کردن #فریدون_فرخزاد... او را هم میشد با یک گلوله کشت... اما باز نوع قتل باید برای جامعه پیامی داشته باشد... که بر سر فحوای این پیام نیز حتما در اتاق فکر بحث شده است...! به هیچ عنوان شکل به قتل رساندن خودسرانه و سلیقه‌ای نمیتوانسته باشد...!
.
امروز فکرمی‌کردم چطور هنوز معلوم نیست آن 1400 نفری که آبان پارسال، احتمالا بر اساس عبرت و اسناد تاریخی، صید #تک_تیراندازان #فلسطینی/#لبنانی/انیرانی شدند، آیا 400 نفرند؟ یا 7000 نفر؟ و چرا افسران نرم #میدان امکانِ بروزِ شایعات را در مورد برخی جنایتها تا ماهها باز میگذارند و برخی را پیش از وقوع جرم اعلام میکنند؟ و برخی از جنایات را عین شلیک دو موشک به #هواپیمای_اوکراینی شفاف‌سازی و ختم به خیر نمی‌کنند؟ و چرا یک‌وقتهایی مثل جنایت اخیر تمام ارکان نظام علاقه دارند بصورت رگباری دم به دم، از وجوه دیگر جنایت رونمایی ‌کنند؟
بالاخره معلوم نیست که چه وقتهایی علاقه دارند اذهان عمومی مشوش شود، و چه وقتهایی نشود؟ انگار در این مورد هم از سر مصلحت استاندارد معینی را ارائه نمیکنند، تا ملت در امواج برزخی سازماندهی شده، گیج تر شوند! نه به آنکه گاه با چشم بسته یک مگس را روی هوا میزنند تا زهره چشم بگیرند، و نه به اینکه شترها را با بارش به روی مبارک نمی‌آورند!
معلوم نیست خبرگزاری #رکنا که معلوم نیست رکن چندم کجاست و معتمد و منبع اخباری دست اول و خاص است، چرا در برخی از موارد لال می‌میرد! گویا از عمق استراتژیک موجسواری روی اذهان عمومی کاملا خبردار است!
از خود پرسیدم ایکاش #رکنا یک عکسی از سر این کارگردان متهم به مکتبی، هم منتشر می‌کرد!... تا اینکه امروز متوجه شدم فقط سر این بینوا پیدا نشده است!
کسی هم نیست از این پدر شجاع و قهرمان و رزمنده ی کراواتی بپرسد عزیزم تو که عین برق و باد همه چیز را با دقت لیزر لو دادی، خب بگو سر بینواپسر را در کدام سطل زباله انداختی؟
هیچ خبرنگاری هم از #رکنا نبود که از رییس پلیس بپرسد که رییس عملیات برق آسا و حرفه‌ای شما، چرا علاقه ندارد در مورد سر مقتول از پدر قاتل بپرسد؟!
.
و اینکه معلوم نیست چرا در کنار #ایران_وایر در این روزها تنها بدن تیرخورده‌ی اعدامیان دادگاه صحرایی/انقلابی بالای پشت بام مدرسه رفاه را نمایش میدهند: #رحیمی و #نصیری و #ناجی و #خسروداد... و بلافاصله دو سه روز بعد رونمایی از سکانسی دیگر از اعدام آنان یعنی: صدای ضبط شده از شلیک گلوله‌ها روی پشت بام امام و نیز پخش صدای کسیکه در محل اعدام صحرایی روی پشت بام، حکم اعدام در اواخر بهمن ماه 57 را خوانده...
اما حالا چرا؟ و منبع این فایلها از کجا؟... از کجا؟... حالا چرا؟... کجا بوده تا حالا؟... از کجا درآمده حالا؟...
در شش و بشِ همین فکرها بودم که امروز بلافاصله، رییس پلیس گفت:
" #بدن تکه تکه شده‌ی مقتول بدونِ سر است!
...و بدیِ رفتار فرزند، عاملِ این دردسر است!"
دقت کنید: اولا مقتول بی سر است! دوما علت تنبیه، بدیِ رفتار پسر است!
...
یعنی بدنِ تکه تکه شده هست (نشان به نشانِ آن کیسه‌های درون آسانسور که البته ما درونش را ندیده‌ایم)... اما سَر پسرِ "بَدِ داستان" وجود ندارد! تا #رکنا بتواند #راستی_آزمایی کند و آن را به مردم شهیدپرور نشان دهد!
البته شاید اگر از سوی رسانه‌ها بصورت جدی پیگیری شود، چه بسی همین روزها سرش را هم پیدا و تقدیم کنند، تا تداوم شایعه‌سازی بر سَرِ زنده‌ بودنِ کارگردانِ مقتول، بعنوان مدرک جرمی در آینده، از افواه و اذهان عمومی پاک شود.
آنوقت مطمئن باشید که دیگر از پدر و مادر هم خبری نخواهید گرفت!
این یعنی اگر سناریو کار ناخدا باشد، متنِ فیلمنامه و #سناریو به نسبت واکنش اذهان عمومی و امواج هیجانی مردم، باز مانده و قابل تغییر است!
در اینصورت: حتی #رکنا هم که همیشه خبر دست اول میدهد، دیگر از احساسات واقعی مادر و پدر خبر نخواهد داد!... اما از نرخ حساسیت نسبت به مرگ و سربریدنهای احتمالی پسران و دختران مردم در آینده، در صورت واکنشهای ناخواسته‌ی مردم، کاسته خواهد شد!
بنابراین انسانیت حکم میکند برای سلامت ماندن سَرِ کارگردان و آن دو بازیگر داستان، مردم واکنشی هیجانی از خود نشان ندهند! هر چند بی واکنشی و بی حسی در این روزها، عمرش به کمتر از یک دقیقه رسیده است.
***
با این وصف، ماجرای تکه تکه شدن بابک خرمدین را، بعنوان یک واقعیتِ ملموس، تحلیل کردیم. گیریم که بخشی از آن نمایشنامه باشد... گیریم سناریو روی واقعیت وجودی پدرجان سرهنگ، توسط اتاق فکر ترمیم و احیانا طراحی شده باشد!
.
یک جفت #مرغ_عشق
پیشتر بگویم که باورم اینست که این زوج قاتل و ناهنجار، خود قربانی‌اند! بویژه زن.
امروز یک مصاحبه با مادر داغدیده در زندگی سالم و ایده‌آل، دیدیم که گویای همدلی کامل او با همسرش جناب سرهنگ خرمدین و شادی خودش از قتل فرزند بود!
عشق دو همسر و دو مرغ عشق به یکدیگر، و همدلیشان در تکه تکه کردن فرزندان، چشمگیر بود!
سجده‌ی شکر پدر و شادی مادر، پس از سلاخی 2 فرزند بالغ و یک داماد، انگار آیاتی زمینی بود!
بویژه که امروز پدرجان سرهنگ، اعتراف کرد: 10 سال پیش داماد و 2 سال پیش دخترش را هم به همین شیوه تکه تکه کرده‌اند و سالها در کنار سایر فرزندان در آرامش زندگی کرده‌اند!
جالب است که پیش از آگاهی از اظهارات رییس پلیس در مورد سر مفقوده‌ی مقتول، برای آقای معروفی نوشتم:
البته این داستان به شکل گروتسکی غم انگیز، بسیار غریب است؛ بویژه که:
سناریو اگر کار خدا و یا ناخدا در اتاق فکر باشد
اما آیا کارگردان خود مقتول بوده؟
اگر کارگردان خودش نباشد، باید یک عکاس هنرمندی پیدا شود، یک عکسی از سر مقتول بینوا نمایش دهد... تا داستان باورپذیر شود!
وگرنه باید زار زار گریست و به فکر چاره‌ی عاجل بود...
پارادوکس داستان در جایی است که طبیعتِ میل به زندگی در قاتلین آنقدر مخوف است که یک جفت مرغ عشق 80 ساله، پس از تبانی برای تکه تکه کردنِ داماد و دخنر و فرزند هنرمند 47 ساله‌ی مجردشان، برای زنده ماندن از شرّ کرونا #ماسک زده‌اند و پس از جنایت از صمیم قلب احساس رهایی و آرامش می‌کنند و وجدانشان کاملا آرام است.
جوری که پدرجان سرهنگ که مدتی هم برای تامین کسری حقوق بازنشستگی #مسافرکش بوده، برای پیروزی ما، انگشت دو دست را به شکل حرف لاتین "وی" در می‌آورد... تا همه بدانند باید به زندگی ادامه داد و #امیدوار بود!
عجب صبری دارد خالق داستان...
جل المخلوق...
*
#عباس_معروفی (داستان نویس) نوشته بود:
"گابریل گارسیا مارکز می‌گوید: «ادبیات داستانی به گمان من از روزی آغاز شد که یونس پیامبر پس از غیبتی طولانی به خانه برگشت و همسرش را مجاب کرد که علت این غیبت طولانی بلعیده شدنش توسط یک نهنگ بوده...»
بابک خرم‌دین، کارگردان و مدرس سینما، با دو هنرپیشه‌ی حرفه‌ای زندگی می‌کرده و خودش هنرپیشه‌گی بلد نبوده، داشته صادقانه زندگی می‌کرده. چطور ممکن است یک زن و شوهر جسد فرزند را قطعه قطعه کنند، در سطل زباله بیندازند، و سال‌ها به زندگی عادی ادامه دهند، غذا بخورند، بخوابند، بیدار شوند، مراسم به‌جا آورند، به مهمانی بروند، مهمان دعوت کنند، مدام دروغ بگویند، و در دروغ‌هاشان دچار لرزش و لغزش و اشتباه نشوند. دیگران را مجاب کنند که داماد و دخترشان به خارج رفته‌اند، و باز هم جنایت کنند. شکی نیست که اینها هنرپیشه‌ی حرفه‌ای بوده‌اند، و پسر کارگردان‌شان این را نمی‌دانسته.
پدر و مادر در نهایت می‌توانند عاشق و یا منتقد فرزندشان باشند، مالکش نیستند!"
روایت معروفی تمام شد!
...
دیروز نوشتم: "چرا قضاوت با من نیست؟!"
ما می‌توانیم، یک واقعیت را از هزار منظر تحلیل ‌کنیم... بعد آنها را در یک دیگ بریزیم ببینیم چه خورشتی از آب جوش بیرون می‌آید؟... میتوان به آن ادویه زد... و نیز میتوان آنرا بدون ادویه و سرو کرد... اما از ابتدای انقلاب کدام خبر از رسانه‌های رسمی، بصورت حرفه‌ای و بدون قید و صفت بیان شده که این یکی استثناء باشد؟!
.
#اپوزیسیون‌سازی برای روز مبادا
#احمدی_نژاد که خود #بازیگر ماهری در نقش #تنور_داغکنی از پیش و پسِ #برجام تا امروز بوده است، چند ساعت پیش در سکانسی گفت:
#فرعون_بچه_کش_است!
#شیطان_صحنه‌سازی_می‌کند!
.
گفته: #فرعون بچه کش است و #شیطان صحنه‌سازی می‌کند!... براستی چرا از این عبارات استفاده کرده؟! مخاطبش کیست؟ اشاره‌اش به کیست؟ ضرورت گفتنش چیست؟
او در کوران #نمایش_بیعت #صندوق_رای برای اثبات #مشروعیت و رقابتهای عوامفریبانه، چرا به بچه کشی اشاره میکند؟! آیا قصد او تعیین نرخ وسط اعواست؟ آیا قصد او به خطا انداختن شنونده است؟ آیا قصد او موج کاذب است؟ آیا قصد او سوار شدن بر موج برساخته است؟... اما چرا؟ آیا او دستور دارد؟... البته که با توجه به نقشهای پیشین او از ابتدای انقلاب تاکنون، این گزاره‌ی آخر محتمل‌ترین است! وگرنه اگر او صادق باشد، باید صادقانه از گذشته‌ی خودش #توبه کند! و حقایق گذشته و نقش خودش را بگوید! اما او که ظاهرا اینقدر شهامت دارد، نمیگوید! این شهامت با آن سکوت بس ناهمخوان است! بویژه که او یک تخریبچی و بحران آفرین و دروغگوی حرفه‌ای است که پیشتر برادری‌اَش را اثبات کرده! بنابراین تنها فایده ای که احمدی نژاد دارد، توجه به واژه‌های او برای پی بردن به حقیقت سناریوها و استراتژی و تاکتیکهای نظام برای عوامفریبی است! به همین دلیل #خوانش بین خطوط سخنانش مهم است.
.
#نقشه_راه
نویسنده‌ی اتاق فکر، لابد می‌خواهد برای روز مبادا بگوید: محمود #کدها را داد! حماقت از متفکرین جامعه و اپوزیسیون بود!
آیا او خود را برای آخرین سکانس آماده می‌کند؟ آن هم وقتی مردم، به هر دلیل از شرَ شیطان خلاص شدند! و شورای موقت رهبری موقت (32 ساله) در #گام_دوم 40 سال بعدی را، با اپوزیسیونی همچون احمدی نژاد که لابد باید همین روزها به زندان درافتد، ادامه دهند! آن هم با حمایت یک شورای موقت رهبری 3نفره طبق قانون اساسی (با بازیگری رییس جمهور+رییس قضا+یک جنتی زاده از شورای نگهبان با حکم صادق لاریجانی از مجمع مصلحت نظام... این شورای موقت رهبری هم میتواند باقتداء رهبر موقت قبلی 32 سال کش دهد و حکم حکومتی صادر کند که آی ملت: #کش_ندهید !)
.
#کراوات و #ساواک
پرسشهای بی‌پاسخ بسیارند اما:
تمام این پرسشها را باید از آن 80 درصد شطرنجبازان و ساواکی‌هایی پرسید که از ابتدای انقلاب در خدمت سیستم حفاظت و امنیت و اطلاعاتی نظام بوده‌اند و البته در درون مرز و در برون مرز همواره #کراوات زده‌اند...!
(راستی عکس پدر جان سرهنگ در مونولوگ مراسم تمجید از فیلم پسر مقتولش با #کراوات بود!) ضمنا او مدتی #مسافرکش هم بود! این یعنی فقر و تحمل هزینه‌های خورد و خوراک یک پسر 47 ساله‌ی مجرد کارگردان و فیلمساز که مدرس دانشگاه بوده است و از انگلیس برگشته به عشق خانواده‌ای که به ادعای مادر ایشان را کتک هم میزده...!
داستان کراوات را هم میتوان گذاشت به حساب #توهم_توطئه... اما نباید آن را نادیده گرفت. پس میگذاریم کنار چشم...در #حاشیه.
.
داشتم یک مقاله می‌نوشتم به ایران جان، در باب نسخه‌ی درمان مام میهن، با اشاره به فاکتها و عبرتهای تاریخی که چرا سرنوشتِ ملت ما 400 سال است که بازیچه‌ی #انگلیس بوده و از 200 سال پیش یک شریک پیدا کرده و بازیچه‌ی تبانیِ ائتلاف #روس و انگلیس شده، و از 150 سال پیش (در زمان ناصرالدین شاه) سروکله‌ی #امریکا هم این وسط پیدا شده، و این روزها نوبت نقش آفرینی #چین رسیده است...، اما آن نوشته را به خاطر این نوشته به تعویق انداختم!
.
با این وصف شوکه شدن از چنین جنایاتی، در کنار شوک زنجیره‌ای اقتصادِ ولایی در این سالها، در کنار شوکهای کشتار دست جمعی جوانان در مرداد 67 تا دی 97 و آبان 99، میتواند مثل بمبارانی ترکیبی از دو عنصر مادی و معنوی عمل کند!
و این یعنی: بمباران اذهان عمومی در یک جنگ نرم و سخت ولایی با اراده و اختیارِ مردمِ آگاهی که باید صغیر و برده بمانند، تا قانون اساسی موجه باشد و هر رفتار غیرپاسخگوی قانونمداران را در آینده توجیه کند! هر رفتاری... چون حفظ نظام از اوجب واجبات است! گیریم با بمباران و شوکهای ویرانگر اقتصادی و روانی...
و عمق جنایات زنجیره‌ای یعنی همین.
خیام ابراهیمی
29 اردیبهشت 1400 راهزنی و موجسواری و عوامفریبی
.
پ.ن:
1. ترکش‌های بمباران مادی/معنوی (عادی سازی جنایت):
امروز سرهنگ خرمدین گفته: وقتی آزاد شدم سر آن دو فرزندم را هم خواهم برید! احتمالا اگر مادر هم با پدر آزاد شوند، در جنایت آتی شریک خواهد بود!
(یعنی آن سه تا با آن دو تای بعدی میشود 5 جنایت توسط دو مرغ عشق)
یکی هم نوشته بود: #قصابی_خرمدین_و_بانو
به این شوخی وقیح می‌گویند: #گروتسک_جنایی با مشارکت افسران جنگ روس و انگلیس و ایران برای دریدن کالبد تن و روان وطن. مهم نیست این داستان درست باشد یا ساختگی... مهم نیست این داستان روی بخشی از واقعیات بازسازی شده باشد برای هدایت نرم روان مردم... مهم این است که تو بدون یقین، از #جنایتی بشنوی و با آن شوخی کنی یا نکنی تا بخندی و بخندانی... تا در #بمباران_انسانیت ، باد #وجدان ایران تخلیه شود.
.
2. راستی نام شریک قتل فرزندان (یعنی مرغ عشق ماده) #ایران خانم است! چه حسن تضادفی....
#اکبر_خرمدین بهمراه #ایران_خرمدین، در کمال آرامش و آسودگی وجدان، دو فرزند و یک داماد خود را تکه تکه کردند!
.
3. مطلب بعدی: #نسخه_درمان 

چرا قضاوت با من نیست

چرا قضاوت با من نیست؟


هر چند در #روز_جهانی_پسر، پدری سرباز، بِبُرَد سَرِ پسرش را، به رسم داعش و بدونِ حکمی مدنی... و هر چند رعیتِ ایرانی این روزها، هر روز بیش از پیش، دیگر متاثر نشود از مرگِ انسانی و از خود نپرسد علت و چاره را... لذا توجه به زوایایِ این بیماریِ ملیِ و مملوک‌کشی، امری است حیاتی، برای آنکه از هویت انسانی دور نشویم. تا حیف نشویم!
"کهنه‌سرباز زاده‌گانِ آسمانی" چون #فروغ و #بابک، با روشهای پادگانی، بی بال‌وپر، عاشقِ‌ پرواز می‌شوند... و در مسیر آزاده‌‌گی، آنقدر بال‌بال می‌زنند تا درمانده از یکی آواز ‌شوند... پدر که در خانه "سرهنگ" باشد؛ "آشیانه" غار و، نغمه‌ی قناری، قارقار ‌می‌شود و جِنّ جنونِ جنایت بین خنجر تا حنجره، تا ابد پنهان می‌ماند! در شعر فروغ، آیا مقصرِ جنون پدر، شاعر بود؟ و یا حکم حکومتیِ #سرهنگ_فرخزاد در آشیانه؟ آیا کسی می‌داند؟
که اگر خانه پادگان شود، سلول‌های بدن ام.اس گیرند و وطن معلول و مفعول شود؟
و آنچنان نازک‌بین و حساس در جزئیات شوند تا اینکه ناتوان از تعاملی رایج در اجتماعیات شوند و البته فاقدِ ثروتِ معمولِ درنده‌گی در مناسبات قدرت شوند... مثل #فروغ و #شاملو... و مثلِ #فریدون_فرخزاد که فقیرانه تکیده و تکه تکه شد... و یا همچون #بابک_خرمدین مثله شوند... و چرا #سرهنگ_خرمدین هم در حفظِ آبرویش، همچون سرهنگ فرخزاد در جنون افتاد؟ و رازِ #سندروم_استکهلم چیست؟ که بابک هم چون فروغ کاسب نبود و ضمنا از حاکمِ معلولیتِ خویش دل نمی‌برید؟ و چرا "سرباز زادگان پادگانی" در زناشویی مرسوم اخته می‌شوند و همواره مشکلی در استقلال دارند؟
این از سرهنگِ پدری که "اهلِ خانه" ابواب جمعی او در پادگان و میدانِ تیر دوّمِ اوست و "فرزندان" سرهنگزاده‌گانِ ناگزیری که در بستر مناسباتِ بدوی و سنتی، غالبا آچمزند!
و در کنار این جبرِ انسانکش، هستند شخصیتهایی که نه به اجبار بلکه با اراده و اختیار، خودسرانه سرباز می‌شوند... مثل #رضاشاه...
حساب شاهزاده‌گان بلندپروازِ لایِ پرِ قو، از این قاعده سواست!
اما راز مشترک همه‌شان معضلِ #مهر است!
و در سفر مهرطلبی تا مهرورزی... ایشان غالبا، دیر یا زود در نقطه‌ای به بن‌بست می‌رسند!
گـــاه در میانه‌ی راه... گــــاه در یکقدم مانده به انتها.
حساب سردارانِ جعلیِ تازه‌به‌دوران‌رسیده اما از این حکایت جداست...
تمام این گزاره‌ها قطعی نیست!
من قضاوت نمی‌کنم!... اما:...
...
در چنبره‌ی زورِ غیرمدنیِ ژنِ برترِ جنون
از حرمتِ امانت تا حریمِ مالکیت در ولایتِ خون
بابک خرمدین، آیا فرزندِ خَــرّم از دینِ بابا نبود؟!... یا بود؟
بابکی که ز گهواره تا گور خانه نداشت!
استقلال و آزادی نداشت!
آسایش و آرامش و امنیتی از درون و در بیرون از خانه نداشت!
آرامش یعنی احساسِ ایمنی، یعنی ایمان.
ایمانی بین عشق و نفرت... در سوء‌تفاهمی بین امانت و مالکیت...
عشق و نفرتی بین آسایش و آرامش.
شاید نفرتی از جنسِ قتل‌های زنجیره‌ای از غیرخود با وضو و احساس رضایت پس از جنایت که از جبرجغرافیایی دیکته میشود... و پس از جنایتی که گاه عبادت است و با احساسِ رهایی و آرامش از بارِ زوری که دیگر بالایِ سَر آدمکهایی در جستجوی آسایش، شبیه انسان نیست...
انسانیتی گمشده بین نیاز به آنارشی در مدنیت... و نیاز به مدنیت در آنارشی...
---
هر چه بود...
بابک خرمدین، آیا فرزندِ خَــرّمِ دینِ بابا نبود؟!... یا بود؟
او نه مستقل بود و نه آزادی داشت... شاید در جستجوی امنیتی بی‌زور بود، که البته پدر هم نداشت!
خانه نداشت و خانه‌ی مشترک جا کم داشت!... اگر جا داشت شاید کار به شام و عراق و پاریس هم می‌کشید!
شاید او پیچیده در پوستین خرمدینی بود بر تن گرگِ درنده‌ای که خود را هم خالق و هم مالک می‌خواست!
اما روزی که جناب سرهنگ در پاسداشتِ هنرِ فرزندی که انگار غیرخودی بود، تنها و تنها از خود سخن راند و راند و راند...! نه هنر فرزند...
آنکه گویا همواره ژن برتر را به حریمِ غیرخود می‌رانَد... و در حقیقت برای پوست ترکاندن، محیط خود را می‌دَرانَد و خود نمی‌دانَد: که چگونه قادر است آزادانه خود را پدر و مادر بخوانَد؟! و یا پدر یعنی همین؟ یعنی عجز... مادر یعنی همین... یعنی عجز...
که روزی بر بالای گهواره بنشیند و پلک نزند تا نوزاد بخوابد
و روزی دگر در آرزوی گوری که در آن تکه تکه کند کودکش را و برای قتلش مولودی بخواند...
تو گویی در چنبره‌ی بت‌ها... این مناسبت از رابطه‌ی گرگ با شنگول و منگول بود و سببی در رگِ سنگیِ بتهای بتخانه‌ای که مادر نداشت!...
و نه رابطه‌ای نسبی که نَسَبِ مادر به خدایی برسد که هم هست و هم نیست و در غیابش ابراهیمِ زمان شود و فرمانبرِ ندای ابلیسی که اسماعیلش را تکه تکه کند... یا نکند!
و تکه‌های اعضایِ هنرمند را با دقتی هنری در کیسه‌ها بپیچد و در سطل‌های زباله‌‌ی هفت جای شهر پراکنده کند و چالشان هم نکند...
آیا این همه شعر زیبا در تاریخ ادبیات، به نوعی جبران مافاتِ خشمی فرودخورده از تجاوز است؟
بنی آدم اعضای یک پیکرند؟... چو عضوی به درد آورد روزگار... دگر عضوها را نماند قرار؟
براستی چنین نفرتی از انسان، این احمقِ مخلوقات... کاملا غیرحیوانی است...
شاید ناشی از ویروس یک زامبی از یک اپیدمی است... و شاید محصولِ روانِ یک بُز گرِ گرفتارِ رهبرِ سردارانِ یکشبه‌یِ کینه‌ای است... شایدم از تبـــار قتلهای زنجیره‌ای است... شاید از سَرِ تکلیفِ یک بنده‌ی متوهمِ کلیشه‌ای است؛ که:
هیـــــــــچ حیوانی به حیوانی نمی‌دارد رَوا
آنچه این خون‌مسلکان با جانِ انسان میکنند...
آنکه پدر بود در پایان بازجویی گفت: با قتلِ پسرم به آرامش رسیدم و دیگر هیچ ناراحتی در زندگی ندارام!
پسر اما هیچ نگفت! او برخلاف پدر اینک پاره پاره بود!
معلوم نیست بر این پدر و آن مادر و آن فرزند که حالا متلاشی‌تر است، چه رفته بوده است؟
اما براحتی میتوان فهمید که ظرفیت انسان فراتر از تصور و این تصویرهاست.
قضاوت با ناخداست...
هر چه هست باید به حال ابراهیم‌ها و اسماعیلها و هاجرها پس از جنایت و پیش از آن نگریست!
وقتی در مقابل چشمان تماشاچی نه ابلیسی و نه خدایی پیداست...
قضاوت راحت نیست... اما در قواعدِ مدنی... معنای جنایت یکی است!
حضرت خضر را باید گرفت و به زندانی درانداخت که خدایش آنجاست...
او در پایان بازجویی گفت:
با قتلِ پسرم به آرامش رسیدم(به آرامش رسیدم!...)... و دیگر هیــــچ... هیـــچ(!) ناراحتی در زندگی(؟) ندارام!
***
در مراسمی که دی ماه سال 94 به بهانه اکران فیلم بابک خرمدین در موزه سینما برگزار شد، او از پدرش دعوت کرد که به روی صحنه بیاید و پدرش در سخنانی کوتاه گفته بود:
«به نام خداوند آموزگار و به نام شهدای گلگون کفن جنگ هشت ساله و درود به شرافت آن شهدا که مملکت را حفظ کردند. من سرهنگ پیاده ستاد خرم‌دین هستم. ۳۰ سال خدمت کردم، ۶۹ ماه در مناطق عملیاتی بودم، دو مرتبه شیمیایی شدم و ۴ بار ترکش خوردم و خوشحالم که در مقابل ممکلت انجام وظیفه کردم. به جوانان توصیه می‌کنم از این گهواره وطن غافل نباشند چون رشد و سربلندی آنان در همین مملکت اتفاق می‌افتد. از این ۳۰ سال خدمت ۱۷ سال را دور از خانواده انجام وظیفه کردم و تمام زحمات خانواده روی دوش این خانم عزیزم (همسرش) بود که وطن دوم من هستند.» .... همین!
انگار سن تئاتر برای او مهیا شده بود!
حلقه ی مفقوده شاید همینجا و در همین مونولوگ باشد:
"او همه چیز گفت! الا از هنرِ فرزندش"
گوییا او تُفِ سربالا بود!
حلقه‌ی مفقوده شاید اینجا در این گمان باشد:
"فرزند، شاید یک جانیِ بالفعل و بیمار و جنایتکار بود که به جنون می‌کشاند!"
و شاید چوبی دو سر طلا برای پدر و مادری تبدار بود...
هر چه بود اما قضاوت با من نیست!
هر چه هست اما شاید ناشی از سهمی ربوده شده از زندگیِ مدنی میان شهروندان است
که چرا تسرّیِ خرده جنایتها پدیده‌ای ناپایان است...
و چرا جامعه از علاجِ جنون در روزِ واقعه و از چاره ناتوان است؟!
شاید چون مدیریت جامعه در دست تمام سهامدارانش نیست!
و روحی در کالبد مام میهن حلول کرده که مالکانه همه را اسیر و گروگان و بیمار کرده
و عدالت و مرزهای قضاوتِ عادلانه را ناممکن کرده.
از این روست که قضاوت با من نیست!
اما جنایت جنایت است!
اما جانی اصلی در این جنایت کیست؟
جز روح قانون اساسیِ مناسبات قدرت، که انسانی نیست!
هیچ نظارتی بر احوال انسانی که شهروند نیست، از گهواره تا گور نیست!
وز کوزه همان برون تراود که دراوست!
27 اردیبهشت 1400 سال راهزنی در سَرِ گردنه 

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...