هر
چند در #روز_جهانی_پسر،
پدری سرباز، بِبُرَد سَرِ پسرش را، به رسم داعش و بدونِ حکمی مدنی... و هر چند
رعیتِ ایرانی این روزها، هر روز بیش از پیش، دیگر متاثر نشود از مرگِ انسانی و از
خود نپرسد علت و چاره را... لذا توجه به زوایایِ این بیماریِ ملیِ و مملوککشی،
امری است حیاتی، برای آنکه از هویت انسانی دور نشویم. تا حیف نشویم!
"کهنهسرباز زادهگانِ
آسمانی" چون #فروغ و #بابک، با روشهای
پادگانی، بی بالوپر، عاشقِ پرواز میشوند... و در مسیر آزادهگی، آنقدر بالبال
میزنند تا درمانده از یکی آواز شوند... پدر که در خانه "سرهنگ" باشد؛
"آشیانه" غار و، نغمهی قناری، قارقار میشود و جِنّ جنونِ جنایت بین
خنجر تا حنجره، تا ابد پنهان میماند! در شعر فروغ، آیا مقصرِ جنون پدر، شاعر بود؟
و یا حکم حکومتیِ #سرهنگ_فرخزاد در
آشیانه؟ آیا کسی میداند؟
که
اگر خانه پادگان شود، سلولهای بدن ام.اس گیرند و وطن معلول و مفعول شود؟
و
آنچنان نازکبین و حساس در جزئیات شوند تا اینکه ناتوان از تعاملی رایج در
اجتماعیات شوند و البته فاقدِ ثروتِ معمولِ درندهگی در مناسبات قدرت شوند... مثل #فروغ و #شاملو... و مثلِ #فریدون_فرخزاد که
فقیرانه تکیده و تکه تکه شد... و یا همچون #بابک_خرمدین مثله شوند... و چرا #سرهنگ_خرمدین هم
در حفظِ آبرویش، همچون سرهنگ فرخزاد در جنون افتاد؟ و رازِ #سندروم_استکهلم چیست؟
که بابک هم چون فروغ کاسب نبود و ضمنا از حاکمِ معلولیتِ خویش دل نمیبرید؟ و چرا
"سرباز زادگان پادگانی" در زناشویی مرسوم اخته میشوند و همواره مشکلی
در استقلال دارند؟
این
از سرهنگِ پدری که "اهلِ خانه" ابواب جمعی او در پادگان و میدانِ تیر
دوّمِ اوست و "فرزندان" سرهنگزادهگانِ ناگزیری که در بستر مناسباتِ
بدوی و سنتی، غالبا آچمزند!
و
در کنار این جبرِ انسانکش، هستند شخصیتهایی که نه به اجبار بلکه با اراده و
اختیار، خودسرانه سرباز میشوند... مثل #رضاشاه...
حساب
شاهزادهگان بلندپروازِ لایِ پرِ قو، از این قاعده سواست!
و
در سفر مهرطلبی تا مهرورزی... ایشان غالبا، دیر یا زود در نقطهای به بنبست میرسند!
گـــاه
در میانهی راه... گــــاه در یکقدم مانده به انتها.
حساب
سردارانِ جعلیِ تازهبهدورانرسیده اما از این حکایت جداست...
تمام
این گزارهها قطعی نیست!
من
قضاوت نمیکنم!... اما:...
...
در
چنبرهی زورِ غیرمدنیِ ژنِ برترِ جنون
از
حرمتِ امانت تا حریمِ مالکیت در ولایتِ خون
بابک
خرمدین، آیا فرزندِ خَــرّم از دینِ بابا نبود؟!... یا بود؟
بابکی
که ز گهواره تا گور خانه نداشت!
استقلال
و آزادی نداشت!
آسایش
و آرامش و امنیتی از درون و در بیرون از خانه نداشت!
آرامش
یعنی احساسِ ایمنی، یعنی ایمان.
ایمانی
بین عشق و نفرت... در سوءتفاهمی بین امانت و مالکیت...
عشق
و نفرتی بین آسایش و آرامش.
شاید
نفرتی از جنسِ قتلهای زنجیرهای از غیرخود با وضو و احساس رضایت پس از جنایت که
از جبرجغرافیایی دیکته میشود... و پس از جنایتی که گاه عبادت است و با احساسِ
رهایی و آرامش از بارِ زوری که دیگر بالایِ سَر آدمکهایی در جستجوی آسایش، شبیه
انسان نیست...
انسانیتی
گمشده بین نیاز به آنارشی در مدنیت... و نیاز به مدنیت در آنارشی...
---
هر
چه بود...
بابک
خرمدین، آیا فرزندِ خَــرّمِ دینِ بابا نبود؟!... یا بود؟
او
نه مستقل بود و نه آزادی داشت... شاید در جستجوی امنیتی بیزور بود، که البته پدر
هم نداشت!
خانه
نداشت و خانهی مشترک جا کم داشت!... اگر جا داشت شاید کار به شام و عراق و پاریس
هم میکشید!
شاید
او پیچیده در پوستین خرمدینی بود بر تن گرگِ درندهای که خود را هم خالق و هم مالک
میخواست!
اما
روزی که جناب سرهنگ در پاسداشتِ هنرِ فرزندی که انگار غیرخودی بود، تنها و تنها از
خود سخن راند و راند و راند...! نه هنر فرزند...
آنکه
گویا همواره ژن برتر را به حریمِ غیرخود میرانَد... و در حقیقت برای پوست
ترکاندن، محیط خود را میدَرانَد و خود نمیدانَد: که چگونه قادر است آزادانه خود
را پدر و مادر بخوانَد؟! و یا پدر یعنی همین؟ یعنی عجز... مادر یعنی همین... یعنی
عجز...
که
روزی بر بالای گهواره بنشیند و پلک نزند تا نوزاد بخوابد
و
روزی دگر در آرزوی گوری که در آن تکه تکه کند کودکش را و برای قتلش مولودی بخواند...
تو
گویی در چنبرهی بتها... این مناسبت از رابطهی گرگ با شنگول و منگول بود و سببی
در رگِ سنگیِ بتهای بتخانهای که مادر نداشت!...
و
نه رابطهای نسبی که نَسَبِ مادر به خدایی برسد که هم هست و هم نیست و در غیابش
ابراهیمِ زمان شود و فرمانبرِ ندای ابلیسی که اسماعیلش را تکه تکه کند... یا نکند!
و
تکههای اعضایِ هنرمند را با دقتی هنری در کیسهها بپیچد و در سطلهای زبالهی
هفت جای شهر پراکنده کند و چالشان هم نکند...
آیا
این همه شعر زیبا در تاریخ ادبیات، به نوعی جبران مافاتِ خشمی فرودخورده از تجاوز
است؟
بنی
آدم اعضای یک پیکرند؟... چو عضوی به درد آورد روزگار... دگر عضوها را نماند قرار؟
براستی
چنین نفرتی از انسان، این احمقِ مخلوقات... کاملا غیرحیوانی است...
شاید
ناشی از ویروس یک زامبی از یک اپیدمی است... و شاید محصولِ روانِ یک بُز گرِ
گرفتارِ رهبرِ سردارانِ یکشبهیِ کینهای است... شایدم از تبـــار قتلهای زنجیرهای
است... شاید از سَرِ تکلیفِ یک بندهی متوهمِ کلیشهای است؛ که:
هیـــــــــچ
حیوانی به حیوانی نمیدارد رَوا
آنچه
این خونمسلکان با جانِ انسان میکنند...
آنکه
پدر بود در پایان بازجویی گفت: با قتلِ پسرم به آرامش رسیدم و دیگر هیچ ناراحتی در
زندگی ندارام!
پسر
اما هیچ نگفت! او برخلاف پدر اینک پاره پاره بود!
معلوم
نیست بر این پدر و آن مادر و آن فرزند که حالا متلاشیتر است، چه رفته بوده است؟
اما
براحتی میتوان فهمید که ظرفیت انسان فراتر از تصور و این تصویرهاست.
قضاوت
با ناخداست...
هر
چه هست باید به حال ابراهیمها و اسماعیلها و هاجرها پس از جنایت و پیش از آن
نگریست!
وقتی
در مقابل چشمان تماشاچی نه ابلیسی و نه خدایی پیداست...
قضاوت
راحت نیست... اما در قواعدِ مدنی... معنای جنایت یکی است!
حضرت
خضر را باید گرفت و به زندانی درانداخت که خدایش آنجاست...
او
در پایان بازجویی گفت:
با
قتلِ پسرم به آرامش رسیدم(به آرامش رسیدم!...)... و دیگر هیــــچ... هیـــچ(!)
ناراحتی در زندگی(؟) ندارام!
***
در
مراسمی که دی ماه سال 94 به بهانه اکران فیلم بابک خرمدین در موزه سینما برگزار
شد، او از پدرش دعوت کرد که به روی صحنه بیاید و پدرش در سخنانی کوتاه گفته بود:
«به نام خداوند آموزگار و به
نام شهدای گلگون کفن جنگ هشت ساله و درود به شرافت آن شهدا که مملکت را حفظ کردند.
من سرهنگ پیاده ستاد خرمدین هستم. ۳۰ سال خدمت کردم، ۶۹ ماه در مناطق عملیاتی
بودم، دو مرتبه شیمیایی شدم و ۴ بار ترکش خوردم و خوشحالم که در مقابل ممکلت انجام
وظیفه کردم. به جوانان توصیه میکنم از این گهواره وطن غافل نباشند چون رشد و
سربلندی آنان در همین مملکت اتفاق میافتد. از این ۳۰ سال خدمت ۱۷ سال را دور از
خانواده انجام وظیفه کردم و تمام زحمات خانواده روی دوش این خانم عزیزم (همسرش)
بود که وطن دوم من هستند.» .... همین!
انگار
سن تئاتر برای او مهیا شده بود!
حلقه
ی مفقوده شاید همینجا و در همین مونولوگ باشد:
"او همه چیز گفت! الا از
هنرِ فرزندش"
گوییا
او تُفِ سربالا بود!
حلقهی
مفقوده شاید اینجا در این گمان باشد:
"فرزند، شاید یک جانیِ
بالفعل و بیمار و جنایتکار بود که به جنون میکشاند!"
و
شاید چوبی دو سر طلا برای پدر و مادری تبدار بود...
هر
چه بود اما قضاوت با من نیست!
هر
چه هست اما شاید ناشی از سهمی ربوده شده از زندگیِ مدنی میان شهروندان است
که
چرا تسرّیِ خرده جنایتها پدیدهای ناپایان است...
و
چرا جامعه از علاجِ جنون در روزِ واقعه و از چاره ناتوان است؟!
شاید
چون مدیریت جامعه در دست تمام سهامدارانش نیست!
و
روحی در کالبد مام میهن حلول کرده که مالکانه همه را اسیر و گروگان و بیمار کرده
و
عدالت و مرزهای قضاوتِ عادلانه را ناممکن کرده.
از
این روست که قضاوت با من نیست!
اما
جنایت جنایت است!
اما
جانی اصلی در این جنایت کیست؟
جز
روح قانون اساسیِ مناسبات قدرت، که انسانی نیست!
هیچ
نظارتی بر احوال انسانی که شهروند نیست، از گهواره تا گور نیست!
وز
کوزه همان برون تراود که دراوست!
27
اردیبهشت 1400
سال راهزنی در سَرِ گردنه
No comments:
Post a Comment