من
نمیدانم که پدربزرگ تو را بازیگر داستان خود کرده یا نه! اما: بیا تهدید فریب این
بازی جنایی و سرگرمی را به فرصتی تاریخی تبدیل کنیم...: که وقتی با اختیارِ حیاتِ
من یه قل دو قل بازی میکنی در ولایتِ جنون؟ براستی چرا اینقدر خونسردی میــانِ
خون؟!
دستهایم
خــالی است!
از
سنگهایِ رنگین و شاد... از طنابی چرک در بــاد...
دستانت
پُر بود از اعتباری مفلوک و پرخون
مغرور
... مفتون ... مفعول و مغبـــون
معلـــول
و مجنـــون... در مرزِ پُر رمزِ اتاقها... درونِ سلولها... حوالی گـــورهای
"تو در تو" تعقیب و گریز... پشتِ سنگرها...
تا
دست هایم را جدا جدا یکدست کنی میان دستانت و پرتاب کنی آنچنان از فلاخنِ نگاهم
تا
متلاشی و پاره پاره شوم... زیر نگاهت، روی پیشخوانت تجزیه و تشریح شوم... تا
جورچینم کنی و دوباره جمع شوم به شکل خود...
هــــفت
سنگِ هفترنگ شدی در چشمانِ جانم... که گیج بــود و دو دو میزد میانِ بود و
نبود... همواره هم بودن و هم نبودن را میشد از حوالی ابر چشمانم خواند..
و
در قلب کوچکم ضربههای طبلها را در یک سان رژه شنید که چگونه قطره قطره اشکهایش
خشکـــید... از بیاعتباریِ عمرِ همیشه خزانم...
وقتی
یکی خود را...
و
یکی بیخودتر از خودتراشِ خود را
معدوم
میکند... تا جا باز کند و پــــوست بترکاند دانهای را که تو بودی تا شکوفه زند و
میوه دهد تا منی که من نبود و باید به چشم تو خوش مینشست... تا رها کنی...تا آرام
گیری...
شاید
که بخندی در نیمروزی از تهِ دل... پدر!
آچمزم
در جبر جغرافیا و تاریخی که اراده را سپید میکند و یا سیاه... و هفترنگ را از گلها
میمکد... تا اختیار را کویری کند درونِ سُرَنگ... تا خون بخورد بیدرنگ از قرار
تا بیقرایِ موقرّی که خاک را کیمیا میکند و کیمیا را به پلکزدنی دوباره
خاک... و خاک را سنگ و کوهستان و... چشمه و رودخانه را دریایی کند آسمانی پر از
ابرهای سیاه و پر رعد و برق تا متلاشی کند سنگی را...قلبی را به سنگریزه ها...
و
شن را ماسه کند در ساحلی و... باران بباراند از آسمان مادر در جنگلی سوخته و
منکوب...
و
خفـــاش شبزندهداری بزاید... درونِ غاری محجوب... مومی میان دستانت... آدمکی
بنام جعلیِ من آن بابای کوچک: بابک خرم دینی که مذهبش قصابی است برای آن سایههای
خدایی روی زمین... آن ناجیِ جفتهایِ قصابیِ ژن برتر در بازآفرینشِ کشتیِ توفانِ
نوح...
هپروتی
میکند از چپ و راست میـــانِ سیلیِ امواج، مسافران را یکی یکی ...
ســــــوار
مـــــوج میکند جنازهها را در اِعوِجـــــاج
تا
خشنـــــود شوی ای ناخدا... تا تو بخندی... ای پدر!
میلرزاند
یکی و ... می لرزد یکی و ... لرزان میکند دستی را بیرمق میان دستانی مقتدر
دست
هایی بریده... از هم جدا... یکی این جا و یکی آن جا...
تا
قرار بگیرد میانِ زبالهها... از شمـــال تا جنوب فاجعه... از شـــرق تا غربِ
واقعه... در غروبِ تسلیم یه آخرین صاعقه...
دستهایم
خالی است...!
سنگهای
رنگین بسویم پرتاب مکن از نوری در تاریکی
در
دستهای من نایی نمانده، نوایی نیست در بندها و آوندهایش... ای پدر!
خالی
است... از طنابی و از سنگی...!... خالی... چون حبابی مومیایی...
تا
مگر بتواند با بندِ پوتینی که بــــال نکرد دستانم را، دستی را ببندد!
تا
بتواند با طنابی در گردن خویش به ریشِ دنیـــا بخندد...
خنجرت
را فرو کن میان دندهها تا عمق جان...
تا
روحِ پرچم سه رنگت در اعماقِ قلبم آرام گیرد!
و
به رویِ دنیا بخند... پدر جان!
همواره
زباله دان جای ما بود و... هست هنــــوز...
تو
در اتاقی و من در هر جـــای این شهرِ هرجاییِ همیشه در لبخند...
جانم
به لب آمـــــد و به انسان نرسید میـــانِ اینهمه پوتین...
گویا
که راز ویرانی ما در پـــروازِ میــانِ پوتینها بـــود از درون و برون
خستهای...
ویرانهای... میدانم!
آن
قـــدر که در این جنگِ نابرابر از دلبران دل شکستهای... استخوان بستهای...
به
اندرونی برو اکنون و.... دمی بیـــاسای...
و
با سنگهای سیاه و سپیدت... تا ابد یک قل دو قل بازی کن با مـــادر...
که
من اکنون برونم از این دنیایِ بی پدر و مادر...
که
تمام سلولهایم .... تمام دانههایم نازا شد... میان دستان بازیگر و بازیچههای
در بدر ..
ام.اس
منم،من... دانه دانه... عقیم و ابتر... چون غباری میان زمین و هوایت
غباری
که ماسیده روی سنگهای رنگینِ میانِ دستانت...
یه
قل ...دو قل... قائم باشک.... تا چند؟... تا چند این حماقت؟
که
یکی ببازد و
یکی
بِبَرد در این جنایت...
شاید
تو بخندی...
شاید
تو قــــرار گیری... شاید که جـای آجهای پوتینها را بر جان خود...بر جان ما
نوازش کنی...
دستانم
خالی است ای شهسوارِ نجات...
آن
اسب که تو میراندی بر حیاتِ تک تک فرزندانِ مام میهنم ایران... چــــار نعل...
خَــرِ
سانچو بود... بینوا پدر... خر سانچو بود!
...
امشب
اما تا صـــــبح برای مظلومیتت میگریم اِی جـــــانِ جانی...
شاید
که آسمانم از ابـرهای تیره پــاک شود...
شاید
که شورهزارِ مزرعه، سبزینه بر خاک شود...
شاید
که خـار و خسِ این کویــــر تاریخی، همه تــاک شود...
و
تو از نـــایِ جـانِ جانان بخندی ای مبتلا پدر... ای بینوا مادر...
نه...!
مرا یارای این بازی نیست
دستهام
خالی است از سنگ های رنگین و شاد.
از
طنابی چرک و تاریخی
تا
درآویزم خود را به آسمان تو
خودت
بازی کن... خودت کار را تمام کن... پدر!
خیام
ابراهیمی
30
اردیبهشت 1400
بوزینهگی
No comments:
Post a Comment