Tuesday, December 27, 2016

عمو ترامپ و 30 ایرانیِ خود رعیت پندار

برسد به: رئیس دولتِ برگزیده‌یِ امپریالیسم امریکا
 از: نگهبانِ ساختمان ما
موضوع: عمو ترامپ و 30 ایرانیِ خود رعیت پندار
خوشبختانه، بر خلافِ 300 تن از هموطنانم که اخیرا طی نامه‌ای، استقلال و امنیتِ ملت خویش را از شما گدایی کرده‌اند، اما من به دلیلِ مناسباتِ طبقاتی در دوقطبیِ ارباب و رعیتی حاکم بر ساختارهایِ سیاسیِ مورد نیازتان، نمی‌توانم به شما اعتماد کنم! همچنان‌که به یک قادر مطلق در داخل کشورم نمی‌توانم اعتماد کنم! چرا که سازوکارِ نظارتی مردمی و قانونی برای "راستی آزمایی" نسبت به نیاتِ پشت پرده‌ و لابی‌گریِ قادرانِ مطلقی چون شمایان ندارم! چرا که شما در شورای امنیت حق وتو دارید! و ما اگر نخواهیم برده‌یِ یکی از دارندگان حق وتو باشیم، لابد باید محو شویم. همچنانکه در داخل میهن خویش نه تنها با قدرت سلبی حقِ وتوی یک نفر، بلکه با قدرت ایجابی یک قادر مطلقه حذف شده‌ایم!
 البته ارباب و قادرِ مطلقه، برایِ شهروندانِ خودی که ملتزم به قانونِ اویند، امنیت و رفاه می‌سازد روی استخوان‌ها و گوشت و خون غیرخودی‌ها! رفاهِ ملتزمین و ذوب‌شدگان در ولایتِ شما و تمام قدرتهایِ مطلقه ارزانی خودشان! شریک خون قربانیانِ قانونِ قدرتهایِ مطلقه شدن بصیرت می‌خواهد که ما نداریم!
در طولِ تاریخ، هزینه‌های این احساس مالکیت بر غیرخودی را قادران مطلقه‌ای همچون روزولت، کارتر، رونالد ریگان با ماجرای ایران-کنترا و مک فارلین، و اوباما و ... بارها بر ما تحمیل و به ما اثبات کرده‌اند! همچنان‌که این ستم حق‌به‌جانبانه را سلاطین و شاهان و قادران مطلق داخلی به ما اثبات کرده‌اند! ما بین دو گیره‌یِ مدعیِ قدرتِ مطلقه از بیرون و درون گیر کرده‌ایم و عین توپِ فوتبال که در گروِ پایِ بازیکن است با ما بازی می‌شود! استراتژیِ چنین نظامی بر گروگانگیری با غصب قدرتِ مطلقه استوار است. شما با میدان دادن به جوجه اربابها و قراردادهای استعماری و به دام انداختنشان توسط لابی‌ها ملت‌ها را به گروگان می‌گیرید و متقابلا جوجه ارباب‌ها منافع ملتزمین به شما را به گروگان می‌گیرند و این بازی به نفع قدرتِ برتر در جهان و به ضرر ملت‌ها، مثلِ دومینو یکی یکی اراده‌هایِ ملی و غیرخودیان را سرنگون می‌کند.
 درآمدزایی وقدرت‌افزایی از طریقِ گروگانگیری یک رسمِ تاریخی سرگردنه بگیرهایِ قلدر در مقابلِ قلدران دیگر است! پیامبران آمدند مردم را از شَرّ بت سنگیِ این قلدران خلاص کنند و منابع طبیعی زمین و قدرت (تو بخوان خدا) را با شکستن بتها بینِ تمام مردم بصورتِ برابر در نظام تصمیم سازی توزیع کنند! اما همواره قلدری پیدا شده و هر بار قدرتِ خدا را مالِ خود کرده و مردم را بنده‌یِ خویش! زور پیامبران به بت‌پرستانِ بعد از خود نرسید که نرسید تا کنون... چرا که آنها تنها مامور به هشدار از بت و بشارت به خدای نزدیکتر از رگ گردن به هر کس بودند. پیام آنها اینگونه بود که خدا را باید بین تمامِ مردم تقسیم کرد!...اما شیاطین کوچک و بزرگ، همواره برای دفع دیگری باز بر همان طبلِ تمامیتخواهی کوفتند!
این پیداست که در بازی قدرتِ استعماری جهانی، ارباب به نظم و امنیتی میلی نیاز دارد و قدرتِ مطلقه، و قدرت مستقلِ رعیت را نمی‌پذیرد! رعیت باید توپ باشد نه بازیکن! ایضا این فرمتی است در درون کشورهایِ مستعمره بین قادر مطلق بومی و مردم، که قدرت مطلقه را غصب و منابع طبیعی را خرج سیاستهای انحصاری و فراملیِ تک نفره‌ی خود می‌کنند و مناسبات حقوقی زمان مقنضی تحت عنوان مذهب و ایسم و ... را به نام حقیقت و خدا بر تمام زمانها و مکانها بر آزادگان جهان حقنه می‌کنند و تماما سندش را به نام خدایی میزنند که هیچگاه برای خود در آینده وکیلی نعیین نکرده و تنها اسم رمز تمام انسانهای بیدار و مستقل از بت است برای توزیع عادلانه ی ثروتهای طبیعی، نه انحصار آن در دست این بت و آن بت که وکیل و اربابِ جهانیان نیست!
پرسش اینجاست: ارباب عالم کیست؟
 خداوند که اسم رمزِ حقوقِ برابرِ مردم است، مجازا تنها قطب حقیقیِ عالم است در دوقطبیِ شیطان و خویش، و من و شما را بیهوده نیافریده، تا ببیند با هم چه می‌کنیم! همیاری برای توزیع قدرت و یا رقابت برای غصبِ آن به لطایف الحیل؟ این بازی میتواند مهر و محبت بیافریند که تولید کارخانه ی عالم است و نامش بهشت، و نیز میتواند ستم و احکام قطعی بیافریند که از تولیداتِ کارخانه‌ی جهنم است! در این عرصه آیا ما شیطانی حق‌به‌جانب و انحصارگرا می‌شویم که حق تملک نزد اوست و یا می‌پذیریم که یکی مثل بقیه هستیم با حقوقی برابر؟ شما با کدام طرفید؟ با مالکیتِ مطلقه و عمومیِ خدا، و یا با مالکیت مطلقه و خصوصی بی حدو مرز شیاطین؟ اگر خدا را برآیندِ اراده‌هایِ مستقلی به نام مردم بدانیم، این قدرت باید بین همه به تناسب تقسیم شود و همه حقی برابر از آن داشته باشند! بدیهی است که تنها حرصِ تملکی تمامیتخواه در نظام سرمایه‌داری، به انحصار بی حد و مرزِ این قدرت میدان میدهد! چرا که حدو مرز ندارد!... تا کجا؟...تا قصرها و کاخ‌هایِ سپید و سیاه و سبز و سرخ و زرد طلایی، در کنار کوخ‌های خاکی و آوارگانِ جنگ‌هایِ تحمیلی... حالا شما بفرمائید ما چگونه می‌توانیم از امثالِ شما در داخل و خارج از میهن خود یاری بگیریم؟
شاید بر این خیالید که: خداوند حتما وقتی در کهکشانی رویِ سیاره‌ای به نظاره‌یِ دنیا نشسته، وقتی از آن دور شما را همچون نقطه‌ای می‌بیند که همچنانکه دارید بر برجِ عاج خویش و دنیا، زلف بر باد می‌دهید برایِ دلربایی از ملت امریکا و حفظ صلح در جهان و در تدبیرِ اقتصادیِ میلادِ مبارکِ بمب‌های هسته‌ای، ذهنتان باردارِ قدرت بیشتر است (نه تعدیل قدرت و ثروت برای جهانِ او)، لابد پیش خودش حظ می‌کند از عظمتِ این نقطه‌یِ خویش بر قطب دوم حجم هستی! او شما را نیز همچون قربانیان هیروشیما و قربانیان انقلاب‌های شما و اعدامیانِ 67 و استالین و هیتلر و ناظرانِ اروپایی بر نسل‌نکشیِ ارامنه دوست دارد! بیهوده نیست حکمتِ خلقتِ حضرتِ سلیمانِ ثروتمندی چون شما در کاخ طلا، (که تنها آبادیِ ولایتِ مطلقه‌یِ اسرائیلتان آرزوست، تا خاورمیانه دوقطبی بماند)، همچون منِ گرسنه که در کوخی تاریخی، چربیِ نفت بر شکمِ مستعمره می‌مالم! جهان برای حرکت نیاز به خیر و شَرّ دارد! و لابد در نظام ایدئولوژیک شما هر که قدرت‌مطلقه با اوست خیر است و باقی شَرّ!
 سالهاست که فلسفه‌یِ وجودیِ نظام شما بر خیر و شر قد می‌کشد و توسط ملتزمینش به بازتولید چنین نظامهایی در جهان و برای داشتن بهانه‌ی حرکت و قدرت و امنیت در تلاش است. همزیستی‌ِمسالمت‌آمیز نیازمندِ توزیع عادلانه‌یِ ثروتِ محدودِ خدادای در زمین، بینِ ساکنین آن است؛ اما نظام‌هایِ برآمده از استراتژی ید قدرت مطلقه‌یِ شما این را نمی‌خواهند، چون شما اراده کرده‌اید که اراده‌ملی ملتها مبتنی بر همزیستی‌مسالمت‌آمیز و برآیند قدرتِ تمام سلولهایی که خلقهای جهانند، در هیچ اختاپوسی حاکم نباشد و جوجه اختاپوسها بصورت تک سلولی مبتنی بر قادرمطلقی که خود را عین خیر میداند اداره شوند و باقی مردم سلول‌هایِ بازوانِ یک سلول در مغز اختاپوس‌ها باشند!
اکنون ما (من و میلیون‌ها ایرانیِ مستقل از ایدئولوژیِ حکومتی که تابعیتشان طبق قانون اساسی‌مان عقیم است) نیز همچون خانه‌خرابها و پناهندگان و آوارگان و قربانیانِ نظامِ دوقطبیِ شیر بی یال و دُمی چون اسد و دولتِ دوقطبیِ متجاوزِ عراقِ سابق به دولتِ دوقطبی دیگری که از تردستیهایِ اسلافِ شما بود، و دولتِ مستعجلِ دوقطبیِ عراق و شامی که شمشیر بدویت را بر اراده‌یِ مردمِ غیرخودی کشید، درخلالِ شویِ انتخاباتیِ نظامِ نئولیبرالیسم و تمامیتخواهتان که تک سلولی است در مغز اختاپوس قدرت جهانیِ شما، که بازوانش باید ملل جهان باشند، به تماشایِ مونولوگهایِ نمایشیِ شما نشسته‌ایم.
 هر چند قانونا ملتِ مستقل از ایدئولوژی رسمیِ ما که از گودِ مدیریت نظام سیاسیِ خود قانونا حذف است، هیچ سازوکار "راستی آزمایی" محکم و قانونی برای سنجش و نظارتی ملی و مستمر بر نمایش‌هایِ مسئولین حکومتی و ملتزمینِ برگزیده‌یِ قادرِ مطلق خود در دست ندارد، و همواره چشم ناامیدی به ادعایِ این و آن ملتزم بسته‌اند و بنا به رسم و اعتیادی سنتی ناگزیر به اعتمادی کور به هر مدعی هستیم، اما ناگزیریم به‌دلیلِ سازوکارِ بروکراتیکِ نظامِ پاسخگو و دموکراتیکِ شما، با شما به عنوان نماینده‌یِ ملتِ ساده‌دلِ امریکا اتمام حجت کنیم.
 هر چند، شاید ملت امریکا "بتواند" به فرد موفقی مثل شما که قادر است به ایشان مالیات نپردازد، اعتماد کند، چون نهایتا پیشتر توفیق خود را اثبات کرده است و در نظامی که پاسخگویی و نظارت ملی در آن تضمین شده است، هنوز کوره راهی دارد که بتواند خود را به یک اربابِ موفق بسپارد! ملت امریکا در شوکی ناشی از موج سازی و موج بازی و موج شکنی، اگر به شما اعتماد نمی‌کردند باید به قطبِ برابرِ دیگری اعتماد می‌کردند که هر دو نیمه‌یِ یک سلول در مغز عظیم‌ترین اختاپوس عالمند!
 البته شما پوستتان سرخ و سفید و کلفت است و قادرید هر لحظه حرفتان را عوض کنید و هیلاری را به زندان نیندازید، اما مطمئنا قادر مطلقِ درونِ ملتِ خود نیستید تا بتوانید با ملتِ خود شوخی‌هایِ حیثیتی کنید و امنیتشان را به خطر بیندازید، حتی اگر ناچار باشید جهان را با بمبهایِ اتمی و تکنولوژی مغناطیسیِ خود نابود کنید! چون نیمه‌یِ دیگر شما خواهر شماست! همانکه خواهرِ برادرانِ ایدئولوژیک شما از روزولت تا کارتر و ریگان و اوباماست! ما در تاکتیکِ "شل کن سفت کنِ نظام شما "با تکنیکِ "با دست پیش بکش و با پــا پس بزن" لت و پار شده‌ایم! که یکبار به بهانه‌ای پولهای ملت را با دام‌هایِ دامپرور و تحریک و مچ گیریِ اسلافتان از جیب رعایا کش رفته و یکبار در نیاز و تحریکی دیگر خرد خرد به اربابِ مستاصل پس داده، آنقدر در دوقطبیِ قانونیِ شما و خود، چپ و راست شده‌ایم و کش رفته‌ایم که حسابی شل و بی‌قواره شده‌ایم!
.
آقای ترامپ! ای آنیموسِ آنیمایِ برترین قدرت عالم امکان!
پس اقرار می‌کنید که: دوقطبیِ گردن‌کلفتِ نظام شما  بر خلاف دوقطبی‌هایِ لاجانِ دیگر که بر کولِ رعایای جاهل و آگاهند، اربابِ کل است و باقی جهان (به‌جز روحِ پیر استعمار اعظم که در کالبد شماست)، رعایایی بیش نیستند! شاید در نظام شما مکانیسم "راستی‌آزمایی" برای مردمِ خودتان ممکن باشد و اعتماد به سیاستمداران معنادار شود، اما ملت ما چنین موقعیت و امکاناتی را نه در داخل و نه در رابطه با شما ندارد! پس همواره به اولین اربابی که بلد باشد خوب وعظ کند اعتماد می‌کند، حتی اگر روزی ناگزیر شود طعم میوه‌یِ توپخانه‌یِ دولتِ تزاری روسیه را بر دیوار مجلس ملی خود بچشد! حتی اگر لازم باشد زیر بار تحریم دولت امریکا و انگلیس، شاهدِ کودتای 28 مرداد و سقوطِ دولت ملی مصدق بدست شما باشد و دوباره پایِ وعظِ آیت‌الله کاشانی حامی کودتا و شاه بنشیند و برایِ عقوبتِ موروثیِ دوقطبی‌‌اش گریه کند!
 انعطاف‌پذیری و جهل‌العارفین ملت ما بر خلافِ حافظه‌یِ تاریخی‌اش حرف ندارد و چون جملگی از بینوایی شاعریم، این قابلیت را نیز داریم که علی‌رغم اینکه از قادر مطلق دیار خویش شنیدیم "اقتصاد مالِ خر است" و‌ِ آب و برق مجانی خواهد شد، دریابیم که چرا هم دریای شمال‌مان تقسیم شد و هم دریاچه‌های داخلی خشک شد! ما نیز این قابلیت را داریم که به شعر و استعاره، آب را آبِ آبپاش ضدِ شورش و برق را برقِ شوکِرهاِ تلقی کنیم و دم نزنیم و آنقدر روزه‌یِ اقتصاد مقاومتی و سیاسی بگیریم تا جان از تَنِ‌مان بیرون رود! ما ملتِ نجیبِ عجیبی داریم که در فهم شما نمی‌گنجد! به همین دلیل پیشنهاد می‌کنم با نامه‌ی این 30 تن رعیتِ وطنی که استقلال خود را از شما به عنوان اربابِ اربابها گدایی کرده‌اند، دچارِ سوء‌تفاهم نشوید، که تمام ملت ما لابد از رعیت بودن خوششان می‌آید و همواره سراغِ قادر مطلقی می‌گردند که یوغِ خود را به او بسپارند و بگویند اگر مظفرالدین شاه نشد ممدلی شاه...اگر ممدلی نشد رضا شاه...اگر او در مکتب پدر روحانیِ شما رفوزه شد و فرزندش را خفت کردید و او هم فرمان را به دست مصدق سپرد و شما نپسندید، باز مصدق را ولش می‌کنیم و دوباره بپریم در آغوشِ مَحمّدرضا شاه و اگر باز او را هم تاب نیاوردید برویم سراغِ یک قادرِ مطلقِ دیگر که شما اراده کرده‌اید...اگر او هم نشد لابد بیا‌یم سراغِ شاهِ شاهان که شما باشید!
 خیر...! ممکن است فرهنگ ملت ما در یک عقب ماندگی قاجاری هنگامی که پیر استعمار در فکر تقلب و زورگیری با نیروی بخار و کشتی‌هایِ جهان گشایش بود، بازیچه‌ی فقر و حماقتِ سلاطین و ساده‌دلی مردم خود و کاسبانِ بت پرستِ خدا شد، اما لااقل در این صد سال اخیر پس از مشروطه، بضاعتِ قدرتِ غیرمدنی و عقب‌مانده‌ی ما در رکب خوردن از ترفندها وحقه‌ها و خدعه‌هایِ فلسفه‌یِ نظام استعمار شما جهانخواران منهدم و زخمی شد و شمایان ماهی‌ها از آب گل آلودِ سنتِ ما صید کردید و به بازتولید آن میدان دادید و هر نیت استقلال طلبانه‌ی ما را منحرف کردید! که جبران آن عقب‌ماندگی قاجاری وقتی با چند خطایِ محاسباتی و ناچیر و ناشیانه‌یِ دوران پهلوی پیوند خورد، شاید از جهل ما توقعی بیشتر نبود! اما از ادعای انسانیت و حقوق بشر شما توقع بود که البته خود بهتر میدانید که بیشتر از تزئینی بر قدرت بی‌مهارِ سرمایه و تکنولوژی برای حفظ و توسعه‌ی قدرتِ تمامیتخواهانه‌ی مالکیت نبود! و اگر ما را به حال خویش می‌گذاشتید، شاید حال ما اینک این نبود... اما نقشه‌خوانیِ متجاوزانه‌یِ شما همواره دست‌مایه‌یِ تمرکزی استراتژیک برای بهره‌کشیِ پیر استعمار از میهن ما بوده است! که هیچ بره‌ای در فکر بویِ گرگ نیست! اما گرگ تیزچنگال خوب میداند چه نقشه‌های شومی در سر دارد و کافی است اقدام کند و... تا بره‌ها بفهمند، کار از کار گذشته... چرا که همواره اهل اعتمادی ساده دلانه بوده‌اند!...و البته دچارِ قدر ناشناسی ناشیِ از عدم بلوغ و گیجی در حاشیه‌یِ دورانِ گذر از سنت به مدرنیته!
.
 و اما بصیرت به فتنه بازارِ نظامهایِ ارباب و رعیتی!
آقای ترامپ!
 شما تمام غیرخودیان را در نظم نوین جهانی خود، فتنه‌ای علیهِ نظام دهکده ی جهانی خود می‌دانید! ما این را نیک دریافته‌ایم که فتنه و ادبیات فتنه در تمام اربابان مطلقه شبیه هم است!
چون آن‌ها هر اراده‌ای جز خود را "فتنه" می‌خوانند!
اگر ملت شریف ما و این 300 رعیت، فراموش کرده باشند، اما من فراموش نکرده‌ام فتنه‌ی روزولت را که به سفیر انگلیس گفته بود: "نفت ایران مالِ شما، نفتِ عربستان مالِ ما، و نفت عراق و کویت مال هردویمان به شراکت...". البته نفتِ عراق خرج سلاح کارخانه‌هایِ روسیه و شما شد برای حمله به ایران و کویت و ویرانی و بازسازی و جبران خسارات حفظ امنیت و جبران نشدن خسارات ما... چون هر چه ثروت داشتیم خرج بازی‌هایِ شما کردیم و از قدرت اصلی که همانا "اراده ملی" است، در دوقطبیِ "ارباب و رعیتیِ" خویش غافل ماندیم، به پر کردنِ جیب‌هایِ کازینوهایِ جنگی و سیاسیِ ارباب و رعیتی شما و خویش... فراموش نکرده‌ایم موش دواندنِ کارتر را با شاه و انقلاب و صدام و جنگ را ... همان که تخم صدور انقلاب را میدان داد و عراق را به جنگ با ما ترغیب و تحریک کرد و بعد با برادرِ بعدی‌اش ریگان، مک فارلین را فرستادند برای تقویتِ ما تا خسته نشویم و حسابی پدرِ پدرِ پدرِ هم را تا حضرت آدم در بیاوریم.
اگر این 300 رعیتِ جان‌به‌لب‌‌‌‌رسیده فراموش کرده باشند، اما من فراموش نکرده‌ام در بازی گروگان‌گیریهای زنجیره‌ای ، نقشِ روسیه و جا زدنش را و لابی‌هایی که به انرژیِ هسته‌ای چراغ سبز نشان دادند و بعد مچمان را گرفتند و باز تحریم اقتصادیِ دورانِ مصدقی را مستقر کردند تا باز در گیجی و منگیِ گرسنگی به هپروتی دیگر درافتیم و یکی دیگر برایمان روضه بخواند و باز روز از نو و روزی از نو...
بصیرت به حقیقتِ "فتنه" از فهم و شناختِ سازوکار و ساختارِ قانونی دوقطبی‌ِ ارباب و رعیتهایش ناشی میشود، نه انگ به این و آن مخالف!
 ما در آستانه‌یِ سالروز فتنه‌بازی هستیم! آنها که بصیرت فتنه‌شناسی ندارند، همواره خیال و القاء می‌کنند که فتنه با التزام و عدم التزام به این ارباب و آن ارباب حاصل و رفع می‌شود! حال آنکه فتنه‌سازِ اصلی، قانون دو قطبیِ ویرانگر و بد است؛ نه این فرد و آن فرد... نه این مسئول و آن مسئول... و نه رهبر حکومت و یا رهبرِ اپوزیسیون داخلی و یا خارجی!
 گویا فراموش کرده‌اند که عمو ترامپ‌شان نماینده‌یِ همان نظامی است که صدام را تحریک کرد و زیرپوستی به ما خبرِ آماده باش داد!... و هم او را تجهیز کرد و هم ما را (باز هم زیرپوستی و با چند برابر قیمت... تا عقوبتِ ما و عراق همین شود که شاهدیم)... هر دو تشنه‌ و زخمی‌ِ "امنیت ملی"...یکی روبنایی و دیگری زیربنایی.
و "امنیت"، به معنایِ زخمی و دردمند و زنده مردن، در گورهایِ چینیِ بی‌روزن نیست!
 امنیت در هویت و حق تابعیتِ مؤثر برای تمام شریکان خاکی مشاع به نام وطن است، که شما و امثال شما بدان راضی نیستید و در هر فرصتی در راهش سنگ می اندازید!
 پس بصیرتتان را بالا ببرید و به جایِ جوجه اربابهایِ مورد پسندتان، مردمِ مستقلِ جهان را متهم به فتنه گری نکنید، که خود به دلیل آن قانون دوقطبی، اُم‌ّالفتنه‌اید!
 پس برای ابقاء نظام سلطه گر و ابقاء خویش و قانون دوقطبی خویش، فتنه‌گری غیرخودیان را علیهِ اراده‌های ملی عَلَم نکنید، که ملت ما همواره خود قربانی و زخمیِ قانون دوقطبیِ فتنه‌سازِ تاریخیِ خویش است!
آقای ترامپ!
رئیس دولتِ برگزیده‌یِ نظام امپریالیستیِ امریکا
بر خلافِ این 300 رعیتِ هم‌وطنم، می‌دانم، شما کار خودت را خواهی کرد! اما پیشنهاد می‌کنم به امورِ داخلیِ ملت ما دیگر دخالت نکنید! ما اگر عاقل باشیم و به یاد آوریم که ایران برای تمام ایرانیان است و بفهمیم قانون اساسی‌مان به هر دلیلِ دیروزی، این حق را یکبار برای همیشه از نسل‌های بعدی غصب کرده است، خودمان بر مشکلِ خودمان فائق خواهیم آمد و به شیوه‌هایِ نرم و مصلحانه به اربابِ بومیِ خودمان که اتفاقا مورد پسند شما هم هست، التماس و درخواست خواهیم کرد تا حق تابعیت عقیم‌مان را در قانون اساسی‌مان به نفع احقاق تابعیتی مؤثر(نه دروغین) تغییر دهد و به جای نظام تک سلولی تصمیم سازی، پتانسیلِ قدرتِ اراده ملی را بر اساس همزیستی مسالمت آمیزِ تمام مردم ( فارغ از ایدئولوژی و دین و قومیت) آزاد کند، تا پس از یک تاریخ بردگی، نوری از قدرتی واقعی و امنیت ملی واقعی در آسمانمان بتابد!
 من اگر از گرسنگی بمیرم، اگر توسط حکومت داخلی شکنجه شوم، اگر مثله شوم، اگر به صلیب کشیده شوم، اما به قادر مطلقی چون شما روی نخواهم انداخت، چون باور ندارم که می‌شود رعیتِ انسان شد، هر چند به زورگیریِ‌عقیدتیِ قانونی به‌ بردگی گرفته‌شوم... بزرگترین دشمن یک قادر مطلق جهانی که خود را ارباب عالم میداند، اراده ملی توده هاست که زورگیرانه تاکنون به آن مجال نداده‌اید و نداده‌اند و نداده‌ایم! و امیدوارم ما بتوانیم این را با "عدم بیعت" با قانونِ اساسیِ نظام ارباب و رعیتی اثبات کنیم! تا روزی نه‌چندان دور تمام ملت فارغ از اندیشه و قومیت به سهم برابر، جایشان در سلولهایِ خاکستریِ مغزِ اختاپوسی به نام ایران باشد و بازوانش دولتی که قدرتش را از ملت بگیرد، نه از یک قادر مطلقه‌یِ فراملی، هر چند قانونی. ما ناگزیریم بر این فریبِ تاریخیِ دلبخواه شما، فائق آئیم! شک نکنید! و امیدوارم اجازه ندهیم که مطالبات مردمی آنقدر تلنبار شود که به تحریک و خشونتِ القائی شما و اربابان سرخ و سیاه و یا به انفجاری واقعی منفجر شود و عقوبتمان چون لیبی و عراق و سوریه شود! راه ما سخت است اما باید از یک‌جایی با همدلی آغاز شود! ما پیش از هر کنشی ابتدا باید به فهم ملی و "همزیستیِ مسالمت‌آمیز" برسیم که اتحاد با حدف ممکن نیست و مبارزه‌ی ما در وهله‌ی اول باید با تمامیتخواهیِ خودمان باشد! از خانه تا حکومت... تا این را نفهمیم لایق هیچ حکومتِ انسانی نیستیم! پس همان "بِـــه" که نباشیم، تا این‌که امید به شما و ملتزمینِ قانونِ نظامِ ارباب و رعیتی در خارج و داخل ببندیم. ما امیدمان به تضمینِ همزیستیِ قانونی است، نه زورگیریِ عقیدتی قانونی! ما باید در نبردی اقتاعی ابتدا قانونِ خویش را اصلاح کنیم نه ارباب را. پس برایِ آزادی نباید با هیچ اربابِ قانونی بیعت کنیم! رؤیای من این است:
راه ما از پستویِ حیاطِ  انحصاریِ حیات‌خلوتِ قانونِ ارباب نمی‌گذرد! ما راه داریم و هنوز می‌توانیم: نه در متنِ معرکه‌هایِ قانونِ ارباب، بلکه در حاشیه‌یِ معرکه‌هایِ قانونی مثل انتخابات، میدان را خالی بگذاریم، تا با غیبتِ معنادار و عدم بیعتِ ما با فحوای قانون استعماری، تحریمِ معترضانه‌یِ ما برای تغییر قانون اساسی، بیعت با قانونِ نظام ارباب و رعیتی را از اکثریت مطلق ساقط کند و دلیلی شود برایِ تغییرِ قانونی به نفع تمام ملت! که درخواستِ تغییر قانونی که از سوی ملت مستقل نماینده ندارد، اقدام سخت برای براندازی و خشونت نیست! این حق ملت است که وقتی نتواند به حکمِ قانون بد، نمایندگان واقعی خود را در قوای سه گانه شریک کند، از "سکوت معنادار" استفاده کند نه از کوکتل مولوتوف! این آرزو و خواستِ ارباب است، نه ملتِ صلح طلب و مستقل!
 ما راهی نداریم جز اینکه میهن و زمین‌ و منابع طبیعی‌مان را از اربابانِ اجنبی و داخلی پس بگیریم! چه از شما و چه از کسانِ خویش، با روشهای اقتاعی و با مدارا. حتی اگر به زور داغ و درفش به ما حمله شود، در داخل با اقتاع از خود دفاع خواهیم کرد؛ اما با شما، مثل خودتان با زور! کار ما دفاع است نه حمله! هر چند اربابمان قانونا مکلف باشد که در کار صدور خویش به عالم و در تدبیر حمله باشد! با ما که چنین کرده...یعنی اعتماد ما را دور زده... پس شاید بتواند با شما هم بکند! شما هم کار خودت را میکنی... اما این مائیم که همواره قربانی میشویم...لابد میگویی: فدای سرم! این را همینجا هم شنیده‌ایم و می‌شنویم. ظاهرا خون ارباب با رعیت فرق می‌کند! این را تمام رعیتهایی که در خانه و در مواجهه با ضعیف تر از خود و در مقابله با با آنکس که مملوک خود میدانند، ارباب میشوند خوب میدانند! من باور دارم که فرق است بین کلمه که از جنس معرفت و فهم است، با اسلحه و شمشیر که از جنس ماده است! و این دو جنگ را با هم التقاط نخواهم کرد! هر چند ارباب داخلی این التقاط را مرتکب شده باشد!
هنوز راههایِ نرفته‌یِ مسالمت‌آمیز رویِ میز ماست! ما تنها باید به مفاهمه، اتحاد با خود برسیم.
 پیشنهاد من به شما این است که جنگی زرگری راه نیندازید، تا در تفرقه‌ی ناشی از قانونِ استعماری و ویرانگر و دوقطبیِ "خودی و غیرخودی" سی سالِ دیگر مشغولِ ترمیم و مرحم‌گذاریِ زخم‌هایِ آن شویم! پیشنهاد من به ارباب خنده دار است! می‌دانم 
https://www.facebook.com/images/emoji.php/v6/f4c/1/16/1f642.png:)
 من قانون دوقطبی را عاملِ تفرقه و استعمار می‌دانم و با هیچ اربابی خود را ناگزیر به وحدتی روبنایی نخواهم کرد! وحدت ملی یعنی وحدت ملت با ملت... نه وحدت ملت با یک نفر که خود را قادر مطلق می‌داند! جهان نیز این‌گونه به صلح می‌رسد! با الزام و امتیازِ حقوقِ شهروندی به "همزیستیِ مسالمت‌آمیز" و برچیدنِ ضربتی و تدریجیِ فقرِ فرهنگی و مادی از شهروندان، با احقاقِ سهم هر شهروند از منابع طبیعی و شراکتِ بی‌شرط و برابر در مدیریتِ آن در قانونی غیراستعماری! این یک حق مسلمِ ابتدایی است. و هر رعیتی اگر این را بخواهد با ارباب بیعت نخواهد کرد، وگرنه شریکِ قانون و مزدورِ ارباب است، علیهِ رعیت‌هایِ مالباخته‌ای که ناگزیرند از امروز مزدورانِ ضدِ اراده‌ی خویش را نشانه‌گذاری کنند! چه کسانی به قانونِ ارباب و رعیتی اعتماد و با آن بیعت میکنند؟ چه کسانی با قانون او بیعت نمی‌کنند تا تغییر قانون حاصل شود؟ این رعایا هستند که اگر عدالت می‌خواهند ناگزیرند با تحریم و عدم بیعت خویش، در صحنه های انتخابات، ملتزمین به ارباب را از اکثریت مطلق بیندازند! تلاش برای مفاهمه و تلاش در این راه ساده ترین راه است و هر راه دیگری که رویکردی به آزادی و استقلال ندارد!
که مشکلِ اصلی ما با قانون است و درخواستِ تغییرش، نه با ملتزمینِ به‌ آن!
پس لطفا در امور داخلی ما دخالت نکنید!
 دیگران را نمی‌دانم! اما "من" از شَرّ قانونِ جوجه‌اربابهایِ داخلی، به جسم و مجسمه‌یِ اربابِ بزرگ‌تر پناه نمی‌برم که قانونش را می‌شناسم!
خیلی من من کردم! دیدم مفت است و شهر بی کلانتر...اگر این من را اینجا خرج نکنم کجا دربدر شوم؟
کریسمسِ بت‌شکنان بر بت‌شکنان مبارک باد!
با احترام:
نگهبان ساختمان آنها.
نامه رسان: خیام ابراهیمی
5 دی 1395
------------
پی نوشت:
11- تابلوی نقاشی صادق خان (نمادِ نظام ارباب و رعیتی، و سلطه‌یِ تمامِ اربابانِ زر و زور)/ اثر: حبیب الله صادقی. لینکِ معرفی اثر:
http://khatmag.ir/post/naserkhan-habibollah-sadeghi
2- لینک و متنِ نامه ی 30 رعیت ایرانی به ترامپ در کامنت اول:
http://taghato.net/article/30849
LikeShow more reactions
Comment

Friday, December 23, 2016

اختاپوس


اختاپوس
=====
شیرِ مقدّسِ انتحـــار می‌مَکد بچه‌مکتبی
از پستـــانِ دامپروریِ نئولیبرالیسم
در دورِ مُــدامِ دام‌هـــایِ اخـتـیــار
در تحریک و تحریم و اضطـــرار
در لابی و توافق و مَکر و انکــار.
دوقطبیِ وحدت‌آفرین است
در شمال و جنوبِ خَطِ استوایِ اعتــدال
قانونِ دم و بازدمِ کدخدایانِ نفس‌کش
در هوایِ حقوقِ پاکِ زیرِ کرسی‌هایِ شهروندی
در تکثیرِ فَـلّـه‌ایِ دهکده‌هایِ مستمندِ جهانی غنی
بر تپه‌ماهورهایِ نفت‌خیزِ چشمانِ هیزِ رئیس و کارمندی
هفت فرسنگ زیـــرِ دریـایِ همیشه پرتغالیِ ابوبکرِ بغدادی
رسیده از اسنادِ تملکِ میراثِ اجدادی
بر کــــولِ برده‌هایِ مُدرنِ بیست‌وهشتِ مُردادی
با کدخدایی که ناخدایی می‌کند بی‌خدا سفینه‌یِ نجاتی را
در ملک اربابی و رعیتی و خدادادی
و شیره می‌کشد از رگِ اختاپوس‌هایِ مُرده‌خوار
و می‌فروشد به افیونیانِ کِشتِ بهشت
و اختـــاپـــــوس
هیولایی است دو جنسی، دو گانه، خودکفا...
که ارضاء می‌کند خود را با آلتِ قتَّاله‌یِ دشمنی غیرخود
هشـــت پای دارد زیر دامنِ برج و باوریِ آزادی،
هشـــت بــازویِ نان‌آوَر از آستینِ مک‌فارلین و جنگِ آسیابهایِ بادی!
با یک شکمِ سیر و یک سرِ پیر و دو گوشِ پر از قیر و دو قطبِ چشمِ لوچِ دوّمِ خردادی
هر عضو به قاعده در قانونی از نقضِ غرض‌هایِ مَرَضِ استادی
تقتیش می‌کند نیّت دل را به واجبی زِ آزادی
یک چشم بر خودی که از رُحَمایَند بَینَهُم در غـــار
یک چشم بر غیرخودی به اَشِدّاء مع الکُفّـــار
دو بازویِ توانا در چپ و راست به جنگِ دانایِ زرگری در متنِ ردیف و قافیه
شش بازویِ لاغرِ بیگانه از هم در جورِ جوفِ حاشیه
به التماسِ دعایِ جوازِ احزابِ بـــادی
در هر بازو چند میلیون سلولِ بی‌نگاهِ بنیادی
به هر سلول خفته انسانی به آهِ غمبادی
هشتاد میلیون در زندانِ یک جــانِ بیدادی
و مغزی که قـــادر است به کندنِ چاهی که از چاله افتادی
که قدرتش را زِ راه شیری گرفته از بَهرِ کشیدنِ شیره‌یِ هسته‌یِ سلول‌ها
کهکشانی که در اتم‌هایِ هر سلول جــــای‌دادی
تا صادر کند فرمانِ حمله بر هیولایِ نیروهایِ امدادی
در سرنوشتی که صد سال ‌کش دهد به بارکشی
به بازوهایِ بیگانه از هم... در تقابل و جنگ و گریز
در فساد و خدعه و نیرنگ با برادری که جان دادی
هرجاییانِ بی‌جان که کشندجای خواب بر دوشِ دزد
و بخرامند از در و دیوارِ بیداری تا به کامی ریزند
که رِزقَش را می‌رباید از فضلِ رَبّی که خودی است
اپورتونیست و زیر آب‌زن و تنهاخــورانِ خُرخُر
از فضائلِ فضله‌ها و پیش‌آب و پس‌آب‌ها شُر شُر
و گرداب‌هایِ حیرت از منطقِ دیوارِ امنِ فسیل‌ها
و خزه‌هایِ بنفشِ ماسیده بر اسفنج‌هایِ سبز و سپید و سرخ
جملگی وصل به سری وحدت‌بخش از جمعِ اضدادی
که سرطان می‌زاید از سکته‌هایِ دهه‌ هشتادی
تا ساعتی که سلول‌ها از عفونتِ هم خَرمَستند
روحش از جان به‌دَر رَوَد در این شیرخوارگاهِ اختاپوسی
به تَوَهّمِ شبِ دراز و بی پایانِ یلدایی‌
از وحشتِ نسیمِ بادِ صبایِ بامدادی
در دورِ باطلِ دام‌هایِ دامپرور و
در آغوشِ بازوانِ آزادِ انسان‌کُش و
شهوتِ آزادِ سنگسارِ آزادی.
شیرِ مقدّسِ احتضار می‌مَکد بچه‌اختاپوس
از منشورِ دامپرورِ حقوقِ اختگی
در دورِ مُدامِ دام‌هایِ اعتماد و بندگی.
خیام ابراهیمی
اول دی  1395
LikeShow more reactions
Comment

Monday, December 12, 2016

دروغ

دروغ
====
گفت: نگاه کن!
قـتــــل کار ساده‌ای است
زنده‌گی امّــا سخت!
حکمِ ارتداد صادر شده بــــود!
_ گربه‌ای سکته‌‌کنان "میو میو" کرده بود با سکسکه بی‌نگاه
در رعشه‌یِ دَوَرانیِ مذهبِ شاعرانی ملتزم به شعرِ خویش
در حاشیه‌یِ صحرا _
این شوره زار
خاستگاهِ پژواکِ زمین از شُرشُرِ یک‌ریزِ نفت از آسمان است
آسمانی با بارانی سرد بر زمینِ تفتیده
و زمینی با اشکهایی گرم در آسمانی یخزده
که خورشیدی را که بی وقفه می‌تابد
میانِ آغوشی سرد در بر گرفته
که از ابرهایی انباشته از بخارِ خونِ چشم و گوگرد و باروت پُرَند!
می‌لرزد در صرعِ موروثی و می‌لَرزَم
همچو سگِ گرسنه‌یِ پرولتری که ایمانش را دزدیده‌است پرولتری دیگر در لباسِ اربابی
می‌لَرزَم و می‌گرید سگ با نگاهی لرزان
بر جنازه‌یِ یخ‌زده‌یِ مایاکوفسکی در انقلابِ مغلوبِ عشقی که در نگرفت
خیسم از بارانِ اسیدیِ ابری شلوارپوش
زیرِ چلچراغِ این "گنبدهایِ آبکشی" که آوار نمی‌شوند رویِ جنازه‌یِ قلب‌هایِ متلاشی
گــــاه که پر از خشمی فروخورده‌است پیاده و می‌گریزد در آوارِ واژه‌یِ "رفیق"
گــــاه که "شعر" انتقامی است از سنگپاره‌هایِ انقلابِ دِل
که به آینه پرتابش می‌کنند
تا گم کنند جُــــذام قامت را
وقتی خُرد و مُشَوّش می‌شوند در آینه‌کاریِ دیوارها و کُنج‌هایِ مُقَرنَسِ وحدتِ آسمانی سفالین
بی آغوشِ فرانچسکویی که بتابد بر قلبِ مرده و زنده... بر جانِ فاحشه و باکره...
یک‌سان...
... در شادی و ناخوشیِ، با نگاه و بی‌نگاه.
...
گـــــاه "شعر" فرافکنیِ خُرده‌سنگ‌هایِ چشمه‌یِ نگاهی است زیرِ خاکستر
که با آهِ کبوتری شکسته‌بال، گُـــر می‌گیرد سرخِ سرخ
گویی بَزَک می‌کند چشــمانِ شیشه‌ای را تـا نگاهی که خیره ‌شود
به زالویی
که از رگ‌هایِ بی‌خـــونِ "در راه مانده‌ای" می‌نوشد هُرمِ مِــهــر را
حباب حباب از میـــانِ تَرَک‌هایِ "کویری فقیـــر"
بعد از رگبارِ باران و آتشباریِ خورشید
در لرزانیِ "برزخی" میانِ سرمستی و بی‌هُشی و لرزش و کفِ بر‌جای‌مانده کنارِ ساحلِ لب‌ها.
...
ابلهانه می‌خندانیم لبهای‌ِ گشادِ دلقک را در آئیـــنِ آیـنه
میانِ تَوَهُمِ خونینِ قَمِه
بر فرقِ سَرِ حباب‌هایِ همهمه
که پای‌کوبان و شتابان از تیکِ عَصَبِ خشکِ غریزه‌یِ خـــار
ناتوان است از نرمی و پیوستگیِ نگاهی تابناک بر تر و خشکِ گیاهی
و شعر می‌بافیم گسسته و شکسته‌بسته در آغوشِ اَمنِ ترامپ که امر میکند:
"نگــــــاه کن!
برو کار می‌کن مگو چیست کـار؟... که سرمایه‌یِ جاودانی است کـار!."
تا نشنویم پژواکِ آینه را در پستویِ حیــــاطِ حیات‌خلوتِ ارباب:
"تو کز محنتِ دیگران بی‌غمی... نشایَد که نامَت نَهَند آدمی."
و گریزی نیست از رهگذرانی که دخیـــل می‌بندند هر صبح
بر پینه‌یِ پِلکِ گدایانی که بُرقِه‌های دریده را بر نگاه بسته‌اند
از شرمِ چشمانِ خواهری که زاده‌یِ مـادری مغلوب بود و
مادری که خواهری می‌خواست که مادر باشد... که پدر باشد... که خدا باشد!
"از کوزه همان برون تراوَد که دراوست!"
زیرِ این گنبدهایِ افقی بر سینه‌یِ معشوقه‌هایِ ترامپ بر برجِ عاج.
از آن بالا و این پایین
گـــــاه گُم می‌کنیم بزرگــــراه را... در خاموشیِ مطلقِ چـــراغ‌برق‌هـــایِ نگاه
و کــور می‌شویم در کورسِ سرعت
که: قلب‌هایِ مچاله‌یِ تصادفیِ کنار جاده... همواره به تَرَنّمِ ناله‌یِ گدایی بی‌نگاه نیازمندند
که تمام ثروتِ ما را... در فهمِ دَردِ فقری یاری کنند در ویـــارِ یاری نزار ...
تـــا رستگاری...
پیش از درماندگی و در راه‌ماندگی
که در دَم و بازدمی "هر آن" در انتظار در کمین است
پشتِ پیچِ هر کوچه‌پس‌کوچه‌یِ این کوره‌راهایِ منشعب از هم تا پنـــاهِ گوری...
چو گربه‌ایِ منتظرِ مــــوشِ واقعه
که کور است از بَدِ حادثه در نگاه
***
حکمِ ارتداد صادر شده بود!
نگاه نکرده بود!
و سکته‌‌کنان "میو میو" کرده بود با سکسکه
و سکسکه سرقفلیِ تپشِ قلبِ سکته‌ایِ گربه‌هایِ شاعر است!
و "سکته" مراتبی بود از ملکِ اربابیِ شعوری خیال‌انگیز
بینِ زمین و آسمان
 در روایتِ پروازهایِ شاعرانه‌ای که.. یک قواره چهل‌تکه‌یِ مادربزرگ را... وصله کرده بود به بال‌هایِ خیال
وَ سهمِ هر رعیتِ علیل تکه‌ای بود رنگین از پَرِ وَهمِ باور و عزم
در پروازِ یک نگــــاهِ خاکستریِ معتبر
بر تنِ زخمیِ پرنده‌ای با بــــال‌هایِ شکسته...
که نگاه نکرده بود وقتِ فرمان:
"پرواز کن در آسمانِ مهتابی شدن!"
_ ممهور به مُهر و نامِ نامیِ ربّ‌الارباب و "استــــــاذِ شعـرهایِ مُفت و ارزان". _
...
عصرِ یخبندان بود... در وسعتِ جنازه‌یِ گربه
از چشم‌هایِ اغواگر و تیله‌ای و رُمانتیک و هیــــز
برایِ تیله‌بازی در عشق و عرفان و ادب
تا گوشِ بریده و دُمِ به آتش‌کشیده برایِ نمکِ طنزِ یک دورهمیِ شیرین
که با فرارِ مشتعل‌تر می‌شد میان هرهر و خنده...
تا چنگالِ مانیکورشده‌ و بی‌حیایِ رَعنا در عجزِ غَنا
وَ در کُنجِ آچمزِ زورگیریِ انحصــــارِ معنا
نگاه کن!
بارانِ اسیدی می‌باریـــد... بر سُسِ کچابیِ مالیده بر ساندویچِ لت و پارِ تَنِ گربه
و زمین گِلِ رُس بود میان خرده سفالینه‌ها... زیر جنازه‌یِ در خون خفته‌ی گربه
...
انتظارِ پشتِ بیرقِ "چـــراغ قرمز" کُشَنده بود!
چون نگاهی برایِ قرمزشدنِ پرچمِ "چراغ سبز".
سر چهار راه دیوانه‌ها با شتاب گــاز می‌دادند، در تشویشِ اذهانِ خواب و بیدار و بیمار
دخترکِ چسبِ‌زخم‌فروش در تبِ حسرتی مزمن
زیرچشمی نگاهی زخمی از زبانِ درازِ شهوتِ مهندس دزدید
رویِ گنبدِ بستیِ قیفی!.. از دَوَرانِ چرخِ‌فلکِ دوره‌گردها
تـــــازه به‌دوران رسیده بود و می‌لیسید زخم‌هایِ دست‌فروش را با نگاه...
از شکافی بینِ گیسوانِ هرزه‌ای
بیگانه بـــود با خورشیدی که بر تر و خشک یکسان می‌تابید بی‌دریغ مهر را...
و بستنی را آب می‌کرد چون ابری در تَرَک‌هایِ زخمِ کــــامِ دُخترَک!
- چسبِ‌زخم می‌خرید، خانم؟
مهندس لیسی به دو خیالِ گنبدِ دَوّار زد و گفت: توانا بُوَد هر که دانا بُوَد!...
- یک بسته بخرید... حضرتِ آقـــا!
- برو کار می‌کُن مگو چیست کار...
-که سرمایه‌یِ جاودانی است کـــار (دخترک نگفت و دور شد...)
چراغ فرمانِ سبز داد و
خَرِ متالیکِ مهندس را از پُلِ انتظاری کـــور گذراند و... برای دخترک بوقی زد:
- بیماری!... چون: بیکاری!
- بیکارم!... چون: بیمارم! (دخترک نگفت و باز هم دور شد با چشمانی آبدار...)
- "اوه مای گاش... ایت ایز نات مای پرابلِم... دَت ایز یور پِرامبلِم! دو یو آندرِستَند؟" (زن گفت)
و به خود التیام داد: "حالم از ننه‌من‌غریب‌بازیِ هرزه‌های خیابان‌گرد به هم می‌خورد!"
آسمان به رعدی وَرقلمبید:
"حالِ مادرِ یک "مفقودالاثر را" هیچ مادرِ بیماری نمی‌فهمد!"
حتی اگر ناگزیر کنارِ مهندس لم داده باشد.
...
خوابیده بودی پشتِ مانیتورِ قطارِ شعری که آژیــــرِ آمبولانس می‌کشید مُـــدام
و فرمان می‌دادی وسطِ چهار راه:
"هیــــــــــــــــچ‌کس مثلِ "من" شاعر نیست"...
گربه "میو میو" کرده بود در سگ‌لرزی:
"هیچ شاعری نیاز ندارد شاعری را شاعر نداند
مگر این‌که در شعرِ خویش شک کرده باشد، سگ‌مستانه!"
جُرمش در جـِـــرمِ تأویلِ خویش این بود:
"مُثله کردنِ یک سَطرِ ساده‌یِ منادایِ خبری، بدونِ فعل و فاعل و مفعول و قید و صفت و حرفِ‌ربط
میانِ زمین و آسمان... کاملا بی‌ربط... مثلِ پس‌لرزه‌هایِ یک صَرعی
که نگاه نمی‌کند وقت احتضار
و با صـدایِ خفه‌یِ کِـــــــش‌دار یک شاعر می‌نالَد:
" م..ی...و....و.....، م......ی.......و.........و..........و.
م..ی...و....و...../ (م......ی.......و.........و..........و) "
...
چُرت می‌زدی بی‌هوش... مثلِ حضرتِ آقـــا و سگ‌هایش
قلبت مدت‌ها نمی‌تپید پشتِ خلوتِ هر ترافیکِ پرنگاه
و با سه سگِ هـــارِ برانگیخته مِنهایِ دنیا... هرهر و کرکر راه انداخته‌بودی
لذّت ببر تا آخرین نَفَس ای نَفسِ شعر!...
و خوابِ مشترکِ نفیِ غیرخودی می‌دیدی و دریدن در رقابتِ هوشی از فضلِ پدر
قلبت می‌تپید که نشنوی: اگر نوشُم نِــه‌ای نیشُم چرایی؟
خواب می‌دیدی تا اثبات شوی خودبه‌خود
تا اثبات شود: نخودِ هر آش یکی است و دیگر هیــــــچ.
...
نگاه نکردم!
در گردابی که هر برگِ پاییزی را در خود می‌بلعید
راهنما زدم به چپ ...
چو خرگوشی جستی و سگ‌دو زدی تا راه ندهی
بیدارَت کرده بودم در عطش یکی نگاه
وَ حُکم ارتداد صادر شد!
تو را با احساسِ کاذبِ ابرهایِ شلوار پوشِ خیس تنها گذاشتم، مهندس!
و از خیابان گریختم به مترو
نَفَسِ راحتی کشیدی بر اِستیجِ افتخارِ آقایان
نوبتِ اعطایِ جوایز بود
"مک‌دونالد" تِرُمپِت می‌زد قوقولی‌قوقو
برایِ نادره مترسَش "مُرغِ‌لاری"
که تُنِ ماهی در دست... در اُپرایِ "مویه بر گربه‌یِ محتضر"... می‌رقصید و
سروُد می‌خواند قُدقُدکنان سروده را
ترانه‌هایِ پرمایه‌یِ حُجّتُ‌الاَربابُ والاَربابین "عمو سام" را:
"معیار کسی‌است که جایزه می‌دهد!..."
"معیار کسی‌است که بموقع جایزه می‌دهد!..."
"معیار کسی‌است که به‌اندازه جایزه می‌دهد!..."
"معیار کسی است که پَــرِ مجازیِ سیمرغ را جایِ پـَـرِ حقیقیِ طاووس جایزه می‌دهد!..."
(تکرار هشت بار...)
و قفس می‌سازد از کاسه‌های چشم، پشتِ دیـــوارِ چشمانِ گِـردِ منطق‌الطیرِ نگاه
یکسو کلید و خیالِ قفل ... یکسو قفل و خیالِ کلید
 بگذار مستعمره‌ها (این مستعمره‌هایِ هرجایی)... نخِ‌بخیه‌یِ نثرِمُقَطّعِشان را از بازار شامِ روبرویِ دانشگاه بخرند... و پارچه‌هایِ رنگیِ چهل‌تِکّه را از بَزّازِ اکبر،
از اَکابرِ قاعِدِ قیودِ اعظم سهمیه بگیرند... در تحریمِ چرخِ خیاطی."
جوجه ارباب‌ها هورا کشیدند با رعیت‌هایشان با تِرُمپِت‌ها و نی‌لبک‌هایشان در دوسویِ دیوار
و "گربه" نفسِ آخر را کشید و چو دیوانه‌ای از قفس پرید.
در انفجارِ یک انتحارِ مُکرّر..ر...ر....ر.....ر!
نمک‌پاشِ دلِ ریشُم چرایی؟ (دخترک نگفت و دور شد با چشمانی تبدار...آبدار...)
...
حالا در مترویِ انقلاب-آزادی گم شده‌ام
 زیرِ صندلی‌هایِ سیمانی که نخِ مویرگ به آنها می‌چسبد اما نخ‌نما نمی‌شوند... لایِ پایِ فرشتگانی که عینِ گوشتِ سَلّاخی به چنگکِ پرچ‌شده به سقفِ هپروت آویزانند!
زخمی از دستگاهِ پرچی که قطعاتِ یَدَکی نمی‌سازد در کشتارگاه!
در تعقیبِ یک کرم و دو تا مورچه
که از میان گِلِ کفش‌هایم رها کرده بودند خود را...
معلوم نیست! "چگونه باید به لانه بازگردند؟!
حتما یک جنازه گیر خواهند آورد که خودی نباشد!"
یعنی ما از سگ کمتریم که خودکشی می‌کنیم با خودی‌کشی...
چرا هیچ کفشِ تخت‌چرمی دلش برایِ کِرم‌ها، برایِ پینه‌دوزها و مورچه‌ها نمی‌تپد؟
_ وقتی زیرِ پایِ مسافرانِ مَست لـــه می‌شوند_
پوستِ کفِ پایِ لُخت امّا اِکـــراه دارد
از لَزِجیِ دل و روده‌یِ کرم‌هایِ زیـــرِ پــا
اِکـــراه دارد...
دلش نمی‌سوزد،... هیچی نَـــدار.
 دارایی‌اَش صَرفِ آدامسِ خاله خشتک می‌شود بینوا... کِرّ و کِرّ...هِرّ و هِرّ... بالایِ قبرِ مادرانِ زنده‌به‌گور... که کور شد چشمانشان از انتظارِ فرزندانِ مفقودالاثری که خدا را حلقه‌یِ طناب کرده بودند...
بین خودی‌ها و بی‌خودی‌ها
...
توپَت پُر است مهندس از طلبکاری!
آن‌قـــــدر به تو بدهکارم که فرار می‌کنی از تصویرِ قیافه‌ام در آینه
دانه‌ای بودم
نه خدا یا بتی که به من آویزی یـــوغ و خیشِ انتقامِ شاعرانه‌اَت را.
شلیک نکن!
من خلعِ سلاحِ مادرزادَم
با نبض‌هایِ بی‌اختیاری می‌زَنَم بوقِ رستگاریِ "دفـــــاع" را
تا چراغِ راهنمایَت سبز شود... تا دخترک چسبِ‌زخم‌هایش را بفروشد به یک خودی...
کمی سُسِ خَردَل بریز رویِ ساندویچِ گربه...
من خَلعِ سلاحِ مادرزادم... مادر سِلاحی ندارد جز نگاه!... مادر اسلحه ندارد برای دریدن و چزاندَنِ دشمن!
 مادری که تیزی دارد برایِ بریدن و چال کردنِ بندِ نــافِ گره زده بر گردنِ نوزاد، مادر نشده است هنوز!... حتی اگر سوخته باشد... حتی اگر اشک چکانده باشد شبانه روز برای طفلانِ مُسلِمی که کورتــــاژ نشده بودند، تا او چشم را به نگاهی تر و تازه کند روزی...
تو کز محنتِ مادران بی‌غمی... نشایَد که نامَت نَهند آدمی.
کمی سُس خَردَل بریز، سنگتراش!
و از دخمه‌یِ خطابه به دَرآی!
بت‌هایِ تو حتی از جنسِ چینیِ بُتِ چین هم نیستند، استاد!
کمی به مجسمه‌‌هایِ سنگیِ آلتِ قَتّاله‌ات، روحِ حیــات بِدَم
تا جان بگیرند و رنگت عیان شود میانِ گلستانی از سپیده تا سیاهی شب
که نه سیاه است و نه سپید...
خدایت را غلاف کن، استاد!
من خلعِ سِلاحِ مادرزادم
من اهلیِ جنگ نیستم!
هیـــچ نبضی به تدبیرِ تو نمی‌زند دربِ باغِ بهشت را
دربِ باغ سبز را... شاید!
کمی بُغــــض کن، در چنبره‌یِ زورگیرانِ سرگردنه‌ای که
دخترک میانشان تنهاست
کمی آه بکش!
شاید یحیا شدی در تَجَسّدِ خویش
تا فروبپاشد بغضِ آسمانَت
ابرهایِ دل‌پُرِ تابستانی هدایت نمی‌شوند بالایِ آسمانِ کویر
تا چو رگبارِ انتقام بر شکوفه‌هایِ درختِ گیلاس آوار شوی...
لذّت ببری از لذّت و منگی... که چه؟!
که درد نکشی... بگریزی از فروپاشی و گم شوی و فراموش کنی و بپاشی از هم
که بــــاز: فروبپاشی در منگیِ دودِ خدایِ علف... که چه؟
که شعرِ تـــو
عینکی، سمعکی، بر چشم و گوش قلبم باشد
که سکوت کند... سکته...!... با شهوتِ فلسفیِ یأسِ یاس‌هایِ گلخانه‌یِ بی‌بویِ تـــــو... که چه؟
یا ضرب بگیرد با گام‌هایت رویِ کرم‌ها، روی سنگرِ سختِ پوست پینه‌دوزهایِ چمنزار
یا پناهی شود بینِ آج‌هایِ کفِ پوتینِ شعرت
که چه؟...!
وَ یــــا:
قلبِ من،
عینکی، سمعکی بر چشم و گوشِ ذهــنِ تو شود
 که سرگیجه بگیری از بویِ گوشتِ گندیده‌یِ بیماری... که دورِ جهان بچرخی گردِ خویش و گِـــردِ منِ پیچ‌درپیج و گِرهی کـــور شوی
... که چه؟!
 و یکصدوبیست‌وچهارهزار بـــار زاویه ببندی به چگونه زادَن و چه بودن و چه شدن... در مثلثِ مبال و مطبخ و لحاف...
... که چه؟!
تا تَوانا بُوَد هر که مک‌دونالد بود؟!
تن‌فروشانِ نان و مهر، فاحشه نیستند!
دریدگی ویروسِ تازه‌به‌دوران رسیده‌گیِ ترس ‌است...
 ما که رقصیده بودیم گِرِد شکوفه‌هایِ سیپد میانِ شاخه‌هایِ سبز و... گــــاز زده بودیم سیب سرخ را و... لگد کرده‌بودیم تاجِ خاردارِ رنگیِ برگ‌هایِ زرد و نارنجی و قهوه‌ای را و... یکی در میان آدم برفی شده‌بودیم...
در پیِ چه بودیم از این تکرارِ بی‌قــــرارگاه؟
بیا... بیا گــــــاه عینک‌های‌ِمان را عوض کنیم
تا دو نقطه شویم در پشتِ دو دیوارِ موازی
نمی‌خواهم در معده‌یِ شعورِ تو هضم شوم
نخواه با تپش‌هایِ نبضِ من گــــــام برداری
باران از چشمِ آسمان
چشمه از دلِ سنگ
چاه از ذهنِ زمین
آب را تعبیر می‌کنند!
بینِ جوشش و پویش و کوشش.
کافی است
پیش از آن‌که بخواهی مرا ببینی
به حرف‌هایم گوش نسپری!
و پیش از آن‌که بخواهی حرف‌هایم را بشنوی
به من نگاه ندوزی!
بگذار چشم و گوشَت همچو باران بیگانه باشد
بر زمینِ دِیـــم
اقتصادِ مقاومتیِ زمین‌هایِ آبی تو مَرا پَـرچ می‌کند به مَردُمَکِ چشمِ دینار و دلار
از چمـــــاق تا شَلّاق و بالایِ دار.
که اگر رگباری بر شکوفه‌هایِ گیلاس باشیم
آب‌هــــایِ لوله‌کشی مسموم می‌شوند!
شیر را ببند مهندس
تا از آسمانت باران ببارد
یا نبارد...!... فدایِ سرت که دارد سنگ می‌بارد بر بَدَن؛
کلیدِ سیلویِ گندم در حوالیِ رگی است بر گردَن!
غیرت نه! جایی که اطمینانِ پناهگاهِ حیرتِ تَن است؛
و جایی بینِ قلب و ذهنِ تو و مَن است!
بیا ...بیا ... لقمه‌ای نـــــانم دِه
بی آن‌که قطره آبی را بر من حرام کنی!
آنقدر گدایی نمی‌کنم تا به آب رسی
آنقدر گدا می‌مانم تا به نَـــوا رسی.
من چاه نمی‌کـَــنَم بهرِ آب
قنـــات‌ها به حساب و کتابِ ابلیس راه دارند
تو هم تیشه نزن بهر نان بر قلب‌هایی که سنگ نیستند!
 مُهره‌یِ گم‌شده‌یِ ستونِ فقراتِ روحِ من از تدبیر و محاسبه‌یِ شش هزار ســـال کسبِ عبادتِ تو ناتوان است، مهندس!
بگذار هر کس شعرِ خودَش را بـــزایَد!... بِپـَـزَذ!... صنعت کند... بِدُزدَد و اختلاس کند!
در دالانِ درازِ لوله‌هایِ آزمایشگاه
یا از سرِ راهِ بیت‌المالِ مِلکِ سندمنگوله‌دارِ ارثِ پدری
که برادر از اثرِ انگشتِ برادری مست دزدید تا در جرعه‌ها ناکام نمیرد!
یا از زِهدانِ استیجاریِ فاسِقَش به صیغه‌یِ نود و نه ثانیه‌ای فی‌القیمتِ المعلوم به بداهه... یک مثنوی...
نه!...این تخمِ حرام نیست که گناهکار است... گناه در دریدنِ چسب‌هایِ زخم است!
گناه در فروختنِ نان و نگاه است به محتضری که فاسق نیست.
"فسق" دریدنِ اعتمادِ دخترکی است وقتی زخم‌هایش را می‌کَنَد در تنهاییِ تهی از همبازی زیر راه پله...
میانِ کودکانِ ریش دار... میان کودکانِ فاحشه... و ناخن‌هایش را می‌جَوَد در ناامنیِ دیده نشدن در بازی...
در حسرتِ امنیتِ مهری بی‌دریغ...
در پیاده روهایی که تو از آن می‌گریزی به سوراخِ یک جوی...
بیهوده با سوهان و لاک و گوشت‌گیر
فقرِ عاطفیِ ناخن‌ها را رنگ نکن خواهر!
که فاسق درّنده است نه "دریده".
نفهمیدی؟ یــا خود را به نفهمی زدی؟
اما فهمِ آغوشِ تو مرحم بود... نه نسخه‌یِ چرکنویسِ کتابِ فروید
(فاسِق" را از کلید دارِ دیوانِ شعرِ خان‌لُـرَک‌خــــانِ سپیدآبیِ سیاه‌قلمچیانِ‌مُفَتّش کِــش رفتم!
وقتی با چند مـــوش رفته بودم به یــــوش برایِ شکارِ تصویرِ قوشِ آه و مقادیری رُتوُشِ نگاه
 تا سرخآب بمالیم ز خونِ قلم بر هوش و اَدایِ صاحب‌رَدایِ دیوانِ چند خرگوش و عکس بگیرم از حرمسرایِ معنویِ استادِ انکارِ ذوقِ انکرالاصواتی در دولتِ عراق و شامِ آلوخورشتِ خاموشفکرانِ بی‌درد به رسمِ یادگار و اعتبار و بِرَند و کلّه‌مُعَلّقِ واژه‌هایِ بَزَک بر ارتفاعِ عمودیِ خَرَک)
یکی هم شعر دِرو می‌کند اُفقی از مَرتَــــعِ سرخِ فَلَک
_ چرا شعر چِـرا می‌کند از زمینِ غصبیِ یتیمانِ زخمیِ شعار؟!....
بگذار نشخوار کند به بلندایِ سَندِ چشم‌اندازِ حرامخواری از یتیمانِ بی‌زور و شاعرانِ نیامده!
اِی وای بر چشم‌اندازِ گنبد زرنگارِ زوّارِ تزویرِ دَرّندِگانِ دَرّنده‌پرور از مالِ دخترکِ ‌یتیمِ چسبِ‌زخم‌فروش
که شعر می‌کَنَد از زخم‌هایی که تو نکنده‌ای از پوستِ سَرِ وَسواس‌ِ دیده‌نشدن...
 که شلوارِ عاریه را خیس می‌کند پیشِ چشمِ همکلاسی از ترسِ جفتک و مشتِ نقاشِ ناتوانی که ونگوکی گوش‌بریده هم نشد!
 به جُرمِ طلبِ یک کتابِ درسی... به بهایِ ضربه‌یِ مغزی... در شبِ امتحان بینِ آشپزخانه و تیمارِ مادر و پدر و برادرانِ "مست از مَردی"... که بالا می‌آورند رویِ زیلوی پوسیده‌ و دفترِ مشقی که همدِل نداشت به تنهایی همه عمر... و با آب سرد کاسه کاسه حمام می‌کرد در زمستانی که تو گرم بودی کنار شومینه... و شعر می‌سرودی شبانه روز... از جنسِ طلایِ بیست و چهار عیاری که برگِ زردِ پاییزی بود بر خاک...
شِعرِ لذّت برایِ لذَتِ تو کجا و؟... شعرِ تراویده‌ از تاولِ زخم‌هایِ آغوشِ اَمن کجا؟
 که آن‌قـــدر می‌مَکد زخم‌هایش را تا شوریِ جنازه‌هایِ پنهانِ شَرّ و شورِ کودکی در باتلاقِ گاوخونی و حوض سلطان را به‌یاد آوَرَد...
تا فراموش نکند با آن بدن نحیف و بیمار
چگونه باید بگریزد از ضربه‌هایِ دماغِ عظمای فیلی پفکی
 و از ابلوموفی که دلش ضعف میرفت از خیالِ دون کیشوت، در بن‌بستِ جنون و عجز... تا او را بینِ دندان‌هایِ تقدیرِ پوسیده و همیشه دردناکِ سادومازوخیستی‌... مثله نکند!
و او را گاز نزند برایِ نچشیدنِ طراوتِ طعمِ کودکی که پیر زاده شد
و شادیِ کودکی‌اش ربوده شد به نیشخندِ فراریانِ غیرتِ کذّاب در شهوتِ آنتالیا و جزایر هاوایی...
آن یتیمی که پشتِ دربِ اتاق عمل و آزمایشگاه و داروخانه تنها می‌لرزید و هجی می‌کرد ترس را...
 و وقتی مادر را بین مرگ و زندگی احیاء می‌کردند در نفس‌هایِ آخر... نگاهش گیج بود و تنها و پناهی نداشت در جانی که جان دهد... گریختن حقِ گام‌هایِ شماست...اما نه رویِ قلب‌هایِ زخمی... نه روی چسب زخم‌هایی که نان و آبند...
خنده و گریه حق شماست به جانداری!
از آن قماش که جان بگیرند زنده‌خورانِ جنازه در اِستیجِ گورستان به های های و هوی هوی.
کسی نفهمید فرافکنیِ معنایِ این تُفِ سربالایِ شعار را در شعر...
شعر باید خوردَنی باشد مهندس... نه گفتنی.
که معنایِ خون را خونخوار می‌داند و خونخور
 و معنایِ پرستاری از واژه‌ها را کودکِ پیری که مادری بود بر پدر و مادر و برادر و خواهر نه موشِ چاقی که گریخته‌بود در آلزایمرِ یک دخمه و حشیش می‌درید از خدا... و قاشق قاشق خیال می‌لیسید از کاسه‌یِ گدایانی که به کفر و ایمانشان علم نداشت.
لحاف را روی سرت بکش همچنان با چنگالِ خونین، تا نبینی
که شعر باید خوردنی باشد مهندس...نه سرودنی.
شما دون ژوئن باش و جایزه تقسیم کن بین الیزابت‌ها
بگذار یکی هم دنبالِ استخوانِ سگ باشد میان خرابه‌ها
یکی هم عاشقِ کبابِ کفتر باشد
یکی هم از دودِ دهانِ کفتار نشئه شود
یکی خام‌خوار باشد و یکی هم خام گیاهخوار ...
"تو را انکار نمی‌کنم شاعرِ گوشت‌خوار
تو هم انکار نکن درد را!
من به انکارِ تو کــــافرم!"
که: کبوتر پرنده‌ای است
کبوترِچاهی "کبوتری"
به‌ خود بگو:
چرا وقتی کفتریِ بغ‌بغو کرد:
"شعر پرواز با پاهایِ زمینی است."
کفتاری او را دَرید؟!
مگر نمی‌دانستی که لاشخورها هم پرنده‌اند
اما هیچ مرغی را انکار نمی‌کنند
حتی اگر مرغانِ خانگی را بِدَرَند!
مهندس جان!... شاعری؟... "بـــــاش" و خود را باش!
قاصی‌القضاتِ ابوبکربغدادی هم وسطِ میومیویِ گربه نرخ تعیین نمی‌کند! که تو می‌کنی!
لااقل عبایی بپوش بر پوستینِ گربه
و تمام وسعتِ تَنِ یک گربه را به‌نامِ خود نزن!
برایِ نمونه کافی است نفی نکنی جز خود را و
بر سَر دَرِ حجره‌ی خود بنویسی به خطِ اثبات و ایجاب:
"کانونِ شاعرانِ گربه‌هایِ آزاد"
نه: کانـــونِ شاعرانِ گربـه"
که هیچ خدایی زندانی مجسمه‌هایِ تو نیست!
ما انقلاب کرده بودیم که اروپا شویم
شدیم! اما:
از عصرِ بربرها آغاز کردیم و
در عصرِ یخبندان یخ زدیم جاودانه
این دعواها از جنسِ نانِ بربریِ بیات است و
دل‌دل‌کنان
رودلِ لذت وعظ همچنان باقی است:
"تو شاعر نیستی و من شاعرم!
نانِ بربری همچنان نانِ ملی است!"
باز هم امشب نخواب و کابوسِ یاسین ببین
که این‌ها شعر بود یا نبود؟!
اگر بـــود... چرا پیوسته بود؟
و اگر نبود... چرا گسسته بود؟
آن هم با این همه تقطیع و تعلیقِ بینِ نقطه‌ها...
زبانِ گربه‌ها را تنها گربه‌هایِ زخمی از بازیِ شادِ آدمک‌ها می‌فهمند
زیر نــــورِ آن ستاره‌یِ همیشه تابانِ بی‌دریغ و...
هوایِ مفتِ فراگیر و...
آبِ حیاتبخشِ دریاهایِ شیرین...
وقتی در کویرِ تفتیده،‌ سوخته و...
در نرینگیِ توفنده‌یِ گردبادی دریده و...
در مادگیِ گردابی مَکندِه مَحو شده...
بینِ شاعرانِ مُلَبّس به شعارِ شعور
که شعر پروازِ آسمانی یک برزخی
با پاهایِ زمینی است.
و کجایِ این بزرخِ هزارپاره از جنسِ سنگ و سازه‌ است؟
جز آنکه فراتر از رژه‌یِ هزار واژه است!
این شوره زار کپک‌زده
پژواکِ شُر شُرِ گنبدِ سوراخِ بت‌خانه‌هاست
میانِ ترَک‌هایِ آینه‌کاری و کنج‌هایِ مُقَرنَس
بر گِلی سُرخ و بدبو.
...
شاعری اگر
روحی در خویش بِدَم
که آدم شود این گربه.
که "قائله سازی" شهوتِ لوطی است و
"قافیه بازی"، ویـــارِ انترها.
قتلِ دخترکانِ شاعر کارِ ساده‌ای است
زنده‌گیِ شاعرانِ نقّــــاش و سنگتراش، اما سخت!
میانِ جنازه‌‌یِ دروغ‌هایِ جاودانه...
گفتی نگاه کن مرا و...
نگاهت نمی‌کنم هم‌چنان
مگر به چشمِ خویش!
که مقـتــول، قاتل نمی‌شود هرگز!
در آوردگـــــاهِ قربانیان.
خیام ابراهیمی
24 آبان 1395

========
پی‌نوشت:
*محققانِ رفتارشناسی حیواناتِ خانگی می‌گویند گربه‌ها می‌توانند حداقل 30 نوع صدا از خود درآورند، اما فقط 19 نوع را بیشتر استفاده می‌نمایند که ما به مجموع صداهایی که گربه ها از خود در می آورند میو می‌گوییم. یازده دلیل اصلی میو گربه‌ها را می‌توانید در این مقاله مطالعه نمایید.
1- ناخوش هستم
اگر گربه شما به صورت ناگهانی شروع به میو‌هایِ زیاد و حالت ضجه‌آمیز نمود او را فورا به دامپزشک ببرید، میویِ ممتد گربه شما ممکن است نشانه‌یِ یک ناراحتی جسمی باشد.
2- سلام رئیس
اغلب گربه‌هایِ فرهیخته و با شعور هنگام ورود اهالی خانه به پیشوازشان می‌روند و عرضِ ادب می‌نمایند؛ این درواقع نشانه‌یِ یک‌نوع قدرشناسیِ حیوان از کسانی است که او را نگهداری می‌نمایند.
3- گرسنه‌ام
من گشنمه!... اغلب صاحبانِ گربه میویِ گرسنگی گربه‌شان را می‌شناسند. بیشترِ گربه‌ها می‌دانند که چطور به اعضایِ خانواده‌شان بگویند گرسنه‌اند، زمانِ ناهار فرا رسیده است؛ این نوع میو میو کردن، بسته به شدتِ گرسنگی می‌تواند همراه با دویدن دورِ پاهایِ صاحبِ گربه باشد.
4- بهم توجه کنید لطفا
بیشترِ اوقات گربه‌ها فقط به این دلیل میو می‌کنند، چون خواهانِ توجهِ بیشتر هستند و یا می‌خواهند با صاحبشان بازی نمایند.
5- اجازه بدید بیام تو
گربه‌ها ذاتا فضول هستند و دوست ندارند چیزی را از دست بدهند، بخصوص وقتی در را برویشان می‌بندید شروع به میو کردن می‌نمایند تا در را برویشان باز نمایید، تا بتوانند از ماجرا سر در بیاورند!
6- وقت عشق‌‌بازی
زمانِ جفت‌گیری گربه‌هایِ ماده بیشتر شیون و ناله می‌کنند؛ به‌همین دلیل خیلی از صاحبانِ گربه ترجیح می‌دهند آنها را عقیم نمایند.
7- استرس
گربه‌ای که در حالتِ استرس باشد بیشتر سر و صدا می‌نمایند؛ بهتر است دلیلِ این استرس را پیدا نموده و از وی دور نمایید.
8- مرا تنها نگذارید
گربه‌ها ممکن است به اندازه‌یِ سگ‌ها اجتماعی نباشند، اما از تنها ماندن نیز دلِ خوشی ندارند؛ آنها این ناراحتی خود را با میوهایِ بلند و طولانی نشان می دهند.
9- ترس و عدم امنیت
گربه‌هایی که در شرایطِ نااَمنی قرار گرفته باشند می‌ترسند و شروع به میو کردن می‌نمایند؛ در این حالت صدایشان حتی از صدایِ شیون حالت نیاز به جفت‌گیری نیز بیشتر است.
10- گرم است
این حالتی است که بخصوص گربه‌هایِ ماده را بسیار ناراحت می‌نماید. آنها گرما -بخصوص در فصل تابستان- را نمی‌توانند تحمل نمایند و یکسره "میومیو" می‌نمایند.
11- صدای سن
بر عکسِ دیگر حیوانات، گربه‌هایِ پیر صدایِ بیشتری دارند و میویِ بیشتری می‌کنند.
بجز مواردِ فوق گربه‌ها بدلیل‌های بی‌دلیلی مانند خسته‌شدن از برنامه‌هایِ تلویزیونی که دارند با شما تماشا می‌کنند یا تنها به این دلیل که "آسمان آبی است" میو می‌کنند.
لینک مطلب: 
http://www.ladieez.com/readings/1994-why-cats-mow
LikeShow more reactions
Comment

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...