دروغ
====
گفت: نگاه کن!
قـتــــل کار سادهای است
زندهگی امّــا سخت!
حکمِ ارتداد صادر شده بــــود!
_ گربهای سکتهکنان "میو میو" کرده بود با سکسکه بینگاه
در رعشهیِ دَوَرانیِ مذهبِ شاعرانی ملتزم به شعرِ خویش
در حاشیهیِ صحرا _
این شوره زار
خاستگاهِ پژواکِ زمین از شُرشُرِ یکریزِ نفت از آسمان است
آسمانی با بارانی سرد بر زمینِ تفتیده
و زمینی با اشکهایی گرم در آسمانی یخزده
که خورشیدی را که بی وقفه میتابد
میانِ آغوشی سرد در بر گرفته
که از ابرهایی انباشته از بخارِ خونِ چشم و گوگرد و باروت پُرَند!
میلرزد در صرعِ موروثی و میلَرزَم
همچو سگِ گرسنهیِ پرولتری که ایمانش را دزدیدهاست پرولتری دیگر در لباسِ اربابی
میلَرزَم و میگرید سگ با نگاهی لرزان
بر جنازهیِ یخزدهیِ مایاکوفسکی در انقلابِ مغلوبِ عشقی که در نگرفت
خیسم از بارانِ اسیدیِ ابری شلوارپوش
زیرِ چلچراغِ این "گنبدهایِ آبکشی" که آوار نمیشوند رویِ جنازهیِ قلبهایِ متلاشی
گــــاه که پر از خشمی فروخوردهاست پیاده و میگریزد در آوارِ واژهیِ "رفیق"
گــــاه که "شعر" انتقامی است از سنگپارههایِ انقلابِ دِل
که به آینه پرتابش میکنند
تا گم کنند جُــــذام قامت را
وقتی خُرد و مُشَوّش میشوند در آینهکاریِ دیوارها و کُنجهایِ مُقَرنَسِ وحدتِ آسمانی سفالین
بی آغوشِ فرانچسکویی که بتابد بر قلبِ مرده و زنده... بر جانِ فاحشه و باکره...
یکسان...
... در شادی و ناخوشیِ، با نگاه و بینگاه.
...
گـــــاه "شعر" فرافکنیِ خُردهسنگهایِ چشمهیِ نگاهی است زیرِ خاکستر
که با آهِ کبوتری شکستهبال، گُـــر میگیرد سرخِ سرخ
گویی بَزَک میکند چشــمانِ شیشهای را تـا نگاهی که خیره شود
به زالویی
که از رگهایِ بیخـــونِ "در راه ماندهای" مینوشد هُرمِ مِــهــر را
حباب حباب از میـــانِ تَرَکهایِ "کویری فقیـــر"
بعد از رگبارِ باران و آتشباریِ خورشید
در لرزانیِ "برزخی" میانِ سرمستی و بیهُشی و لرزش و کفِ برجایمانده کنارِ ساحلِ لبها.
...
ابلهانه میخندانیم لبهایِ گشادِ دلقک را در آئیـــنِ آیـنه
میانِ تَوَهُمِ خونینِ قَمِه
بر فرقِ سَرِ حبابهایِ همهمه
که پایکوبان و شتابان از تیکِ عَصَبِ خشکِ غریزهیِ خـــار
ناتوان است از نرمی و پیوستگیِ نگاهی تابناک بر تر و خشکِ گیاهی
و شعر میبافیم گسسته و شکستهبسته در آغوشِ اَمنِ ترامپ که امر میکند:
"نگــــــاه کن!
برو کار میکن مگو چیست کـار؟... که سرمایهیِ جاودانی است کـار!."
تا نشنویم پژواکِ آینه را در پستویِ حیــــاطِ حیاتخلوتِ ارباب:
"تو کز محنتِ دیگران بیغمی... نشایَد که نامَت نَهَند آدمی."
و گریزی نیست از رهگذرانی که دخیـــل میبندند هر صبح
بر پینهیِ پِلکِ گدایانی که بُرقِههای دریده را بر نگاه بستهاند
از شرمِ چشمانِ خواهری که زادهیِ مـادری مغلوب بود و
مادری که خواهری میخواست که مادر باشد... که پدر باشد... که خدا باشد!
"از کوزه همان برون تراوَد که دراوست!"
زیرِ این گنبدهایِ افقی بر سینهیِ معشوقههایِ ترامپ بر برجِ عاج.
از آن بالا و این پایین
گـــــاه گُم میکنیم بزرگــــراه را... در خاموشیِ مطلقِ چـــراغبرقهـــایِ نگاه
و کــور میشویم در کورسِ سرعت
که: قلبهایِ مچالهیِ تصادفیِ کنار جاده... همواره به تَرَنّمِ نالهیِ گدایی بینگاه نیازمندند
که تمام ثروتِ ما را... در فهمِ دَردِ فقری یاری کنند در ویـــارِ یاری نزار ...
تـــا رستگاری...
پیش از درماندگی و در راهماندگی
که در دَم و بازدمی "هر آن" در انتظار در کمین است
پشتِ پیچِ هر کوچهپسکوچهیِ این کورهراهایِ منشعب از هم تا پنـــاهِ گوری...
چو گربهایِ منتظرِ مــــوشِ واقعه
که کور است از بَدِ حادثه در نگاه
***
حکمِ ارتداد صادر شده بود!
نگاه نکرده بود!
و سکتهکنان "میو میو" کرده بود با سکسکه
و سکسکه سرقفلیِ تپشِ قلبِ سکتهایِ گربههایِ شاعر است!
و "سکته" مراتبی بود از ملکِ اربابیِ شعوری خیالانگیز
بینِ زمین و آسمان
در روایتِ پروازهایِ شاعرانهای که.. یک قواره چهلتکهیِ مادربزرگ را... وصله کرده بود به بالهایِ خیال
وَ سهمِ هر رعیتِ علیل تکهای بود رنگین از پَرِ وَهمِ باور و عزم
در پروازِ یک نگــــاهِ خاکستریِ معتبر
بر تنِ زخمیِ پرندهای با بــــالهایِ شکسته...
که نگاه نکرده بود وقتِ فرمان:
"پرواز کن در آسمانِ مهتابی شدن!"
_ ممهور به مُهر و نامِ نامیِ ربّالارباب و "استــــــاذِ شعـرهایِ مُفت و ارزان". _
...
عصرِ یخبندان بود... در وسعتِ جنازهیِ گربه
از چشمهایِ اغواگر و تیلهای و رُمانتیک و هیــــز
برایِ تیلهبازی در عشق و عرفان و ادب
تا گوشِ بریده و دُمِ به آتشکشیده برایِ نمکِ طنزِ یک دورهمیِ شیرین
که با فرارِ مشتعلتر میشد میان هرهر و خنده...
تا چنگالِ مانیکورشده و بیحیایِ رَعنا در عجزِ غَنا
وَ در کُنجِ آچمزِ زورگیریِ انحصــــارِ معنا
نگاه کن!
بارانِ اسیدی میباریـــد... بر سُسِ کچابیِ مالیده بر ساندویچِ لت و پارِ تَنِ گربه
و زمین گِلِ رُس بود میان خرده سفالینهها... زیر جنازهیِ در خون خفتهی گربه
...
انتظارِ پشتِ بیرقِ "چـــراغ قرمز" کُشَنده بود!
چون نگاهی برایِ قرمزشدنِ پرچمِ "چراغ سبز".
سر چهار راه دیوانهها با شتاب گــاز میدادند، در تشویشِ اذهانِ خواب و بیدار و بیمار
دخترکِ چسبِزخمفروش در تبِ حسرتی مزمن
زیرچشمی نگاهی زخمی از زبانِ درازِ شهوتِ مهندس دزدید
رویِ گنبدِ بستیِ قیفی!.. از دَوَرانِ چرخِفلکِ دورهگردها
تـــــازه بهدوران رسیده بود و میلیسید زخمهایِ دستفروش را با نگاه...
از شکافی بینِ گیسوانِ هرزهای
بیگانه بـــود با خورشیدی که بر تر و خشک یکسان میتابید بیدریغ مهر را...
و بستنی را آب میکرد چون ابری در تَرَکهایِ زخمِ کــــامِ دُخترَک!
- چسبِزخم میخرید، خانم؟
مهندس لیسی به دو خیالِ گنبدِ دَوّار زد و گفت: توانا بُوَد هر که دانا بُوَد!...
- یک بسته بخرید... حضرتِ آقـــا!
- برو کار میکُن مگو چیست کار...
-که سرمایهیِ جاودانی است کـــار (دخترک نگفت و دور شد...)
چراغ فرمانِ سبز داد و
خَرِ متالیکِ مهندس را از پُلِ انتظاری کـــور گذراند و... برای دخترک بوقی زد:
- بیماری!... چون: بیکاری!
- بیکارم!... چون: بیمارم! (دخترک نگفت و باز هم دور شد با چشمانی آبدار...)
- "اوه مای گاش... ایت ایز نات مای پرابلِم... دَت ایز یور پِرامبلِم! دو یو آندرِستَند؟" (زن گفت)
و به خود التیام داد: "حالم از ننهمنغریببازیِ هرزههای خیابانگرد به هم میخورد!"
آسمان به رعدی وَرقلمبید:
"حالِ مادرِ یک "مفقودالاثر را" هیچ مادرِ بیماری نمیفهمد!"
حتی اگر ناگزیر کنارِ مهندس لم داده باشد.
...
خوابیده بودی پشتِ مانیتورِ قطارِ شعری که آژیــــرِ آمبولانس میکشید مُـــدام
و فرمان میدادی وسطِ چهار راه:
"هیــــــــــــــــچکس مثلِ "من" شاعر نیست"...
گربه "میو میو" کرده بود در سگلرزی:
"هیچ شاعری نیاز ندارد شاعری را شاعر نداند
مگر اینکه در شعرِ خویش شک کرده باشد، سگمستانه!"
جُرمش در جـِـــرمِ تأویلِ خویش این بود:
"مُثله کردنِ یک سَطرِ سادهیِ منادایِ خبری، بدونِ فعل و فاعل و مفعول و قید و صفت و حرفِربط
میانِ زمین و آسمان... کاملا بیربط... مثلِ پسلرزههایِ یک صَرعی
که نگاه نمیکند وقت احتضار
و با صـدایِ خفهیِ کِـــــــشدار یک شاعر مینالَد:
" م..ی...و....و.....، م......ی.......و.........و..........و.
م..ی...و....و...../ (م......ی.......و.........و..........و) "
...
چُرت میزدی بیهوش... مثلِ حضرتِ آقـــا و سگهایش
قلبت مدتها نمیتپید پشتِ خلوتِ هر ترافیکِ پرنگاه
و با سه سگِ هـــارِ برانگیخته مِنهایِ دنیا... هرهر و کرکر راه انداختهبودی
لذّت ببر تا آخرین نَفَس ای نَفسِ شعر!...
و خوابِ مشترکِ نفیِ غیرخودی میدیدی و دریدن در رقابتِ هوشی از فضلِ پدر
قلبت میتپید که نشنوی: اگر نوشُم نِــهای نیشُم چرایی؟
خواب میدیدی تا اثبات شوی خودبهخود
تا اثبات شود: نخودِ هر آش یکی است و دیگر هیــــــچ.
...
نگاه نکردم!
در گردابی که هر برگِ پاییزی را در خود میبلعید
راهنما زدم به چپ ...
چو خرگوشی جستی و سگدو زدی تا راه ندهی
بیدارَت کرده بودم در عطش یکی نگاه
وَ حُکم ارتداد صادر شد!
تو را با احساسِ کاذبِ ابرهایِ شلوار پوشِ خیس تنها گذاشتم، مهندس!
و از خیابان گریختم به مترو
نَفَسِ راحتی کشیدی بر اِستیجِ افتخارِ آقایان
نوبتِ اعطایِ جوایز بود
"مکدونالد" تِرُمپِت میزد قوقولیقوقو
برایِ نادره مترسَش "مُرغِلاری"
که تُنِ ماهی در دست... در اُپرایِ "مویه بر گربهیِ محتضر"... میرقصید و
سروُد میخواند قُدقُدکنان سروده را
ترانههایِ پرمایهیِ حُجّتُالاَربابُ والاَربابین "عمو سام" را:
"معیار کسیاست که جایزه میدهد!..."
"معیار کسیاست که بموقع جایزه میدهد!..."
"معیار کسیاست که بهاندازه جایزه میدهد!..."
"معیار کسی است که پَــرِ مجازیِ سیمرغ را جایِ پـَـرِ حقیقیِ طاووس جایزه میدهد!..."
(تکرار هشت بار...)
و قفس میسازد از کاسههای چشم، پشتِ دیـــوارِ چشمانِ گِـردِ منطقالطیرِ نگاه
یکسو کلید و خیالِ قفل ... یکسو قفل و خیالِ کلید
بگذار مستعمرهها (این مستعمرههایِ هرجایی)... نخِبخیهیِ نثرِمُقَطّعِشان را از بازار شامِ روبرویِ دانشگاه بخرند... و پارچههایِ رنگیِ چهلتِکّه را از بَزّازِ اکبر،
از اَکابرِ قاعِدِ قیودِ اعظم سهمیه بگیرند... در تحریمِ چرخِ خیاطی."
جوجه اربابها هورا کشیدند با رعیتهایشان با تِرُمپِتها و نیلبکهایشان در دوسویِ دیوار
و "گربه" نفسِ آخر را کشید و چو دیوانهای از قفس پرید.
در انفجارِ یک انتحارِ مُکرّر..ر...ر....ر.....ر!
نمکپاشِ دلِ ریشُم چرایی؟ (دخترک نگفت و دور شد با چشمانی تبدار...آبدار...)
...
حالا در مترویِ انقلاب-آزادی گم شدهام
زیرِ صندلیهایِ سیمانی که نخِ مویرگ به آنها میچسبد اما نخنما نمیشوند... لایِ پایِ فرشتگانی که عینِ گوشتِ سَلّاخی به چنگکِ پرچشده به سقفِ هپروت آویزانند!
زخمی از دستگاهِ پرچی که قطعاتِ یَدَکی نمیسازد در کشتارگاه!
در تعقیبِ یک کرم و دو تا مورچه
که از میان گِلِ کفشهایم رها کرده بودند خود را...
معلوم نیست! "چگونه باید به لانه بازگردند؟!
حتما یک جنازه گیر خواهند آورد که خودی نباشد!"
یعنی ما از سگ کمتریم که خودکشی میکنیم با خودیکشی...
چرا هیچ کفشِ تختچرمی دلش برایِ کِرمها، برایِ پینهدوزها و مورچهها نمیتپد؟
_ وقتی زیرِ پایِ مسافرانِ مَست لـــه میشوند_
پوستِ کفِ پایِ لُخت امّا اِکـــراه دارد
از لَزِجیِ دل و رودهیِ کرمهایِ زیـــرِ پــا
اِکـــراه دارد...
دلش نمیسوزد،... هیچی نَـــدار.
داراییاَش صَرفِ آدامسِ خاله خشتک میشود بینوا... کِرّ و کِرّ...هِرّ و هِرّ... بالایِ قبرِ مادرانِ زندهبهگور... که کور شد چشمانشان از انتظارِ فرزندانِ مفقودالاثری که خدا را حلقهیِ طناب کرده بودند...
بین خودیها و بیخودیها
...
توپَت پُر است مهندس از طلبکاری!
آنقـــــدر به تو بدهکارم که فرار میکنی از تصویرِ قیافهام در آینه
دانهای بودم
نه خدا یا بتی که به من آویزی یـــوغ و خیشِ انتقامِ شاعرانهاَت را.
شلیک نکن!
من خلعِ سلاحِ مادرزادَم
با نبضهایِ بیاختیاری میزَنَم بوقِ رستگاریِ "دفـــــاع" را
تا چراغِ راهنمایَت سبز شود... تا دخترک چسبِزخمهایش را بفروشد به یک خودی...
کمی سُسِ خَردَل بریز رویِ ساندویچِ گربه...
من خَلعِ سلاحِ مادرزادم... مادر سِلاحی ندارد جز نگاه!... مادر اسلحه ندارد برای دریدن و چزاندَنِ دشمن!
مادری که تیزی دارد برایِ بریدن و چال کردنِ بندِ نــافِ گره زده بر گردنِ نوزاد، مادر نشده است هنوز!... حتی اگر سوخته باشد... حتی اگر اشک چکانده باشد شبانه روز برای طفلانِ مُسلِمی که کورتــــاژ نشده بودند، تا او چشم را به نگاهی تر و تازه کند روزی...
تو کز محنتِ مادران بیغمی... نشایَد که نامَت نَهند آدمی.
کمی سُس خَردَل بریز، سنگتراش!
و از دخمهیِ خطابه به دَرآی!
بتهایِ تو حتی از جنسِ چینیِ بُتِ چین هم نیستند، استاد!
کمی به مجسمههایِ سنگیِ آلتِ قَتّالهات، روحِ حیــات بِدَم
تا جان بگیرند و رنگت عیان شود میانِ گلستانی از سپیده تا سیاهی شب
که نه سیاه است و نه سپید...
خدایت را غلاف کن، استاد!
من خلعِ سِلاحِ مادرزادم
من اهلیِ جنگ نیستم!
هیـــچ نبضی به تدبیرِ تو نمیزند دربِ باغِ بهشت را
دربِ باغ سبز را... شاید!
کمی بُغــــض کن، در چنبرهیِ زورگیرانِ سرگردنهای که
دخترک میانشان تنهاست
کمی آه بکش!
شاید یحیا شدی در تَجَسّدِ خویش
تا فروبپاشد بغضِ آسمانَت
ابرهایِ دلپُرِ تابستانی هدایت نمیشوند بالایِ آسمانِ کویر
تا چو رگبارِ انتقام بر شکوفههایِ درختِ گیلاس آوار شوی...
لذّت ببری از لذّت و منگی... که چه؟!
که درد نکشی... بگریزی از فروپاشی و گم شوی و فراموش کنی و بپاشی از هم
که بــــاز: فروبپاشی در منگیِ دودِ خدایِ علف... که چه؟
که شعرِ تـــو
عینکی، سمعکی، بر چشم و گوش قلبم باشد
که سکوت کند... سکته...!... با شهوتِ فلسفیِ یأسِ یاسهایِ گلخانهیِ بیبویِ تـــــو... که چه؟
یا ضرب بگیرد با گامهایت رویِ کرمها، روی سنگرِ سختِ پوست پینهدوزهایِ چمنزار
یا پناهی شود بینِ آجهایِ کفِ پوتینِ شعرت
که چه؟...!
وَ یــــا:
قلبِ من،
عینکی، سمعکی بر چشم و گوشِ ذهــنِ تو شود
که سرگیجه بگیری از بویِ گوشتِ گندیدهیِ بیماری... که دورِ جهان بچرخی گردِ خویش و گِـــردِ منِ پیچدرپیج و گِرهی کـــور شوی
... که چه؟!
و یکصدوبیستوچهارهزار بـــار زاویه ببندی به چگونه زادَن و چه بودن و چه شدن... در مثلثِ مبال و مطبخ و لحاف...
... که چه؟!
تا تَوانا بُوَد هر که مکدونالد بود؟!
تنفروشانِ نان و مهر، فاحشه نیستند!
دریدگی ویروسِ تازهبهدوران رسیدهگیِ ترس است...
ما که رقصیده بودیم گِرِد شکوفههایِ سیپد میانِ شاخههایِ سبز و... گــــاز زده بودیم سیب سرخ را و... لگد کردهبودیم تاجِ خاردارِ رنگیِ برگهایِ زرد و نارنجی و قهوهای را و... یکی در میان آدم برفی شدهبودیم...
در پیِ چه بودیم از این تکرارِ بیقــــرارگاه؟
بیا... بیا گــــــاه عینکهایِمان را عوض کنیم
تا دو نقطه شویم در پشتِ دو دیوارِ موازی
نمیخواهم در معدهیِ شعورِ تو هضم شوم
نخواه با تپشهایِ نبضِ من گــــــام برداری
باران از چشمِ آسمان
چشمه از دلِ سنگ
چاه از ذهنِ زمین
آب را تعبیر میکنند!
بینِ جوشش و پویش و کوشش.
کافی است
پیش از آنکه بخواهی مرا ببینی
به حرفهایم گوش نسپری!
و پیش از آنکه بخواهی حرفهایم را بشنوی
به من نگاه ندوزی!
بگذار چشم و گوشَت همچو باران بیگانه باشد
بر زمینِ دِیـــم
اقتصادِ مقاومتیِ زمینهایِ آبی تو مَرا پَـرچ میکند به مَردُمَکِ چشمِ دینار و دلار
از چمـــــاق تا شَلّاق و بالایِ دار.
که اگر رگباری بر شکوفههایِ گیلاس باشیم
آبهــــایِ لولهکشی مسموم میشوند!
شیر را ببند مهندس
تا از آسمانت باران ببارد
یا نبارد...!... فدایِ سرت که دارد سنگ میبارد بر بَدَن؛
کلیدِ سیلویِ گندم در حوالیِ رگی است بر گردَن!
غیرت نه! جایی که اطمینانِ پناهگاهِ حیرتِ تَن است؛
و جایی بینِ قلب و ذهنِ تو و مَن است!
بیا ...بیا ... لقمهای نـــــانم دِه
بی آنکه قطره آبی را بر من حرام کنی!
آنقدر گدایی نمیکنم تا به آب رسی
آنقدر گدا میمانم تا به نَـــوا رسی.
من چاه نمیکـَــنَم بهرِ آب
قنـــاتها به حساب و کتابِ ابلیس راه دارند
تو هم تیشه نزن بهر نان بر قلبهایی که سنگ نیستند!
مُهرهیِ گمشدهیِ ستونِ فقراتِ روحِ من از تدبیر و محاسبهیِ شش هزار ســـال کسبِ عبادتِ تو ناتوان است، مهندس!
بگذار هر کس شعرِ خودَش را بـــزایَد!... بِپـَـزَذ!... صنعت کند... بِدُزدَد و اختلاس کند!
در دالانِ درازِ لولههایِ آزمایشگاه
یا از سرِ راهِ بیتالمالِ مِلکِ سندمنگولهدارِ ارثِ پدری
که برادر از اثرِ انگشتِ برادری مست دزدید تا در جرعهها ناکام نمیرد!
یا از زِهدانِ استیجاریِ فاسِقَش به صیغهیِ نود و نه ثانیهای فیالقیمتِ المعلوم به بداهه... یک مثنوی...
نه!...این تخمِ حرام نیست که گناهکار است... گناه در دریدنِ چسبهایِ زخم است!
گناه در فروختنِ نان و نگاه است به محتضری که فاسق نیست.
"فسق" دریدنِ اعتمادِ دخترکی است وقتی زخمهایش را میکَنَد در تنهاییِ تهی از همبازی زیر راه پله...
میانِ کودکانِ ریش دار... میان کودکانِ فاحشه... و ناخنهایش را میجَوَد در ناامنیِ دیده نشدن در بازی...
در حسرتِ امنیتِ مهری بیدریغ...
در پیاده روهایی که تو از آن میگریزی به سوراخِ یک جوی...
بیهوده با سوهان و لاک و گوشتگیر
فقرِ عاطفیِ ناخنها را رنگ نکن خواهر!
که فاسق درّنده است نه "دریده".
نفهمیدی؟ یــا خود را به نفهمی زدی؟
اما فهمِ آغوشِ تو مرحم بود... نه نسخهیِ چرکنویسِ کتابِ فروید
(فاسِق" را از کلید دارِ دیوانِ شعرِ خانلُـرَکخــــانِ سپیدآبیِ سیاهقلمچیانِمُفَتّش کِــش رفتم!
وقتی با چند مـــوش رفته بودم به یــــوش برایِ شکارِ تصویرِ قوشِ آه و مقادیری رُتوُشِ نگاه
تا سرخآب بمالیم ز خونِ قلم بر هوش و اَدایِ صاحبرَدایِ دیوانِ چند خرگوش و عکس بگیرم از حرمسرایِ معنویِ استادِ انکارِ ذوقِ انکرالاصواتی در دولتِ عراق و شامِ آلوخورشتِ خاموشفکرانِ بیدرد به رسمِ یادگار و اعتبار و بِرَند و کلّهمُعَلّقِ واژههایِ بَزَک بر ارتفاعِ عمودیِ خَرَک)
یکی هم شعر دِرو میکند اُفقی از مَرتَــــعِ سرخِ فَلَک
_ چرا شعر چِـرا میکند از زمینِ غصبیِ یتیمانِ زخمیِ شعار؟!....
بگذار نشخوار کند به بلندایِ سَندِ چشماندازِ حرامخواری از یتیمانِ بیزور و شاعرانِ نیامده!
اِی وای بر چشماندازِ گنبد زرنگارِ زوّارِ تزویرِ دَرّندِگانِ دَرّندهپرور از مالِ دخترکِ یتیمِ چسبِزخمفروش
که شعر میکَنَد از زخمهایی که تو نکندهای از پوستِ سَرِ وَسواسِ دیدهنشدن...
که شلوارِ عاریه را خیس میکند پیشِ چشمِ همکلاسی از ترسِ جفتک و مشتِ نقاشِ ناتوانی که ونگوکی گوشبریده هم نشد!
به جُرمِ طلبِ یک کتابِ درسی... به بهایِ ضربهیِ مغزی... در شبِ امتحان بینِ آشپزخانه و تیمارِ مادر و پدر و برادرانِ "مست از مَردی"... که بالا میآورند رویِ زیلوی پوسیده و دفترِ مشقی که همدِل نداشت به تنهایی همه عمر... و با آب سرد کاسه کاسه حمام میکرد در زمستانی که تو گرم بودی کنار شومینه... و شعر میسرودی شبانه روز... از جنسِ طلایِ بیست و چهار عیاری که برگِ زردِ پاییزی بود بر خاک...
شِعرِ لذّت برایِ لذَتِ تو کجا و؟... شعرِ تراویده از تاولِ زخمهایِ آغوشِ اَمن کجا؟
که آنقـــدر میمَکد زخمهایش را تا شوریِ جنازههایِ پنهانِ شَرّ و شورِ کودکی در باتلاقِ گاوخونی و حوض سلطان را بهیاد آوَرَد...
تا فراموش نکند با آن بدن نحیف و بیمار
چگونه باید بگریزد از ضربههایِ دماغِ عظمای فیلی پفکی
و از ابلوموفی که دلش ضعف میرفت از خیالِ دون کیشوت، در بنبستِ جنون و عجز... تا او را بینِ دندانهایِ تقدیرِ پوسیده و همیشه دردناکِ سادومازوخیستی... مثله نکند!
و او را گاز نزند برایِ نچشیدنِ طراوتِ طعمِ کودکی که پیر زاده شد
و شادیِ کودکیاش ربوده شد به نیشخندِ فراریانِ غیرتِ کذّاب در شهوتِ آنتالیا و جزایر هاوایی...
آن یتیمی که پشتِ دربِ اتاق عمل و آزمایشگاه و داروخانه تنها میلرزید و هجی میکرد ترس را...
و وقتی مادر را بین مرگ و زندگی احیاء میکردند در نفسهایِ آخر... نگاهش گیج بود و تنها و پناهی نداشت در جانی که جان دهد... گریختن حقِ گامهایِ شماست...اما نه رویِ قلبهایِ زخمی... نه روی چسب زخمهایی که نان و آبند...
خنده و گریه حق شماست به جانداری!
از آن قماش که جان بگیرند زندهخورانِ جنازه در اِستیجِ گورستان به های های و هوی هوی.
کسی نفهمید فرافکنیِ معنایِ این تُفِ سربالایِ شعار را در شعر...
شعر باید خوردَنی باشد مهندس... نه گفتنی.
که معنایِ خون را خونخوار میداند و خونخور
و معنایِ پرستاری از واژهها را کودکِ پیری که مادری بود بر پدر و مادر و برادر و خواهر نه موشِ چاقی که گریختهبود در آلزایمرِ یک دخمه و حشیش میدرید از خدا... و قاشق قاشق خیال میلیسید از کاسهیِ گدایانی که به کفر و ایمانشان علم نداشت.
لحاف را روی سرت بکش همچنان با چنگالِ خونین، تا نبینی
که شعر باید خوردنی باشد مهندس...نه سرودنی.
شما دون ژوئن باش و جایزه تقسیم کن بین الیزابتها
بگذار یکی هم دنبالِ استخوانِ سگ باشد میان خرابهها
یکی هم عاشقِ کبابِ کفتر باشد
یکی هم از دودِ دهانِ کفتار نشئه شود
یکی خامخوار باشد و یکی هم خام گیاهخوار ...
"تو را انکار نمیکنم شاعرِ گوشتخوار
تو هم انکار نکن درد را!
من به انکارِ تو کــــافرم!"
که: کبوتر پرندهای است
کبوترِچاهی "کبوتری"
به خود بگو:
چرا وقتی کفتریِ بغبغو کرد:
"شعر پرواز با پاهایِ زمینی است."
کفتاری او را دَرید؟!
مگر نمیدانستی که لاشخورها هم پرندهاند
اما هیچ مرغی را انکار نمیکنند
حتی اگر مرغانِ خانگی را بِدَرَند!
مهندس جان!... شاعری؟... "بـــــاش" و خود را باش!
قاصیالقضاتِ ابوبکربغدادی هم وسطِ میومیویِ گربه نرخ تعیین نمیکند! که تو میکنی!
لااقل عبایی بپوش بر پوستینِ گربه
و تمام وسعتِ تَنِ یک گربه را بهنامِ خود نزن!
برایِ نمونه کافی است نفی نکنی جز خود را و
بر سَر دَرِ حجرهی خود بنویسی به خطِ اثبات و ایجاب:
"کانونِ شاعرانِ گربههایِ آزاد"
نه: کانـــونِ شاعرانِ گربـه"
که هیچ خدایی زندانی مجسمههایِ تو نیست!
ما انقلاب کرده بودیم که اروپا شویم
شدیم! اما:
از عصرِ بربرها آغاز کردیم و
در عصرِ یخبندان یخ زدیم جاودانه
این دعواها از جنسِ نانِ بربریِ بیات است و
دلدلکنان
رودلِ لذت وعظ همچنان باقی است:
"تو شاعر نیستی و من شاعرم!
نانِ بربری همچنان نانِ ملی است!"
باز هم امشب نخواب و کابوسِ یاسین ببین
که اینها شعر بود یا نبود؟!
اگر بـــود... چرا پیوسته بود؟
و اگر نبود... چرا گسسته بود؟
آن هم با این همه تقطیع و تعلیقِ بینِ نقطهها...
زبانِ گربهها را تنها گربههایِ زخمی از بازیِ شادِ آدمکها میفهمند
زیر نــــورِ آن ستارهیِ همیشه تابانِ بیدریغ و...
هوایِ مفتِ فراگیر و...
آبِ حیاتبخشِ دریاهایِ شیرین...
وقتی در کویرِ تفتیده، سوخته و...
در نرینگیِ توفندهیِ گردبادی دریده و...
در مادگیِ گردابی مَکندِه مَحو شده...
بینِ شاعرانِ مُلَبّس به شعارِ شعور
که شعر پروازِ آسمانی یک برزخی
با پاهایِ زمینی است.
و کجایِ این بزرخِ هزارپاره از جنسِ سنگ و سازه است؟
جز آنکه فراتر از رژهیِ هزار واژه است!
این شوره زار کپکزده
پژواکِ شُر شُرِ گنبدِ سوراخِ بتخانههاست
میانِ ترَکهایِ آینهکاری و کنجهایِ مُقَرنَس
بر گِلی سُرخ و بدبو.
...
شاعری اگر
روحی در خویش بِدَم
که آدم شود این گربه.
که "قائله سازی" شهوتِ لوطی است و
"قافیه بازی"، ویـــارِ انترها.
قتلِ دخترکانِ شاعر کارِ سادهای است
زندهگیِ شاعرانِ نقّــــاش و سنگتراش، اما سخت!
میانِ جنازهیِ دروغهایِ جاودانه...
گفتی نگاه کن مرا و...
نگاهت نمیکنم همچنان
مگر به چشمِ خویش!
که مقـتــول، قاتل نمیشود هرگز!
در آوردگـــــاهِ قربانیان.
خیام ابراهیمی
24 آبان 1395
========
پینوشت:
*محققانِ رفتارشناسی حیواناتِ خانگی میگویند گربهها میتوانند حداقل 30 نوع صدا از خود درآورند، اما فقط 19 نوع را بیشتر استفاده مینمایند که ما به مجموع صداهایی که گربه ها از خود در می آورند میو میگوییم. یازده دلیل اصلی میو گربهها را میتوانید در این مقاله مطالعه نمایید.
1- ناخوش هستم
اگر گربه شما به صورت ناگهانی شروع به میوهایِ زیاد و حالت ضجهآمیز نمود او را فورا به دامپزشک ببرید، میویِ ممتد گربه شما ممکن است نشانهیِ یک ناراحتی جسمی باشد.
2- سلام رئیس
اغلب گربههایِ فرهیخته و با شعور هنگام ورود اهالی خانه به پیشوازشان میروند و عرضِ ادب مینمایند؛ این درواقع نشانهیِ یکنوع قدرشناسیِ حیوان از کسانی است که او را نگهداری مینمایند.
3- گرسنهام
من گشنمه!... اغلب صاحبانِ گربه میویِ گرسنگی گربهشان را میشناسند. بیشترِ گربهها میدانند که چطور به اعضایِ خانوادهشان بگویند گرسنهاند، زمانِ ناهار فرا رسیده است؛ این نوع میو میو کردن، بسته به شدتِ گرسنگی میتواند همراه با دویدن دورِ پاهایِ صاحبِ گربه باشد.
4- بهم توجه کنید لطفا
بیشترِ اوقات گربهها فقط به این دلیل میو میکنند، چون خواهانِ توجهِ بیشتر هستند و یا میخواهند با صاحبشان بازی نمایند.
5- اجازه بدید بیام تو
گربهها ذاتا فضول هستند و دوست ندارند چیزی را از دست بدهند، بخصوص وقتی در را برویشان میبندید شروع به میو کردن مینمایند تا در را برویشان باز نمایید، تا بتوانند از ماجرا سر در بیاورند!
6- وقت عشقبازی
زمانِ جفتگیری گربههایِ ماده بیشتر شیون و ناله میکنند؛ بههمین دلیل خیلی از صاحبانِ گربه ترجیح میدهند آنها را عقیم نمایند.
7- استرس
گربهای که در حالتِ استرس باشد بیشتر سر و صدا مینمایند؛ بهتر است دلیلِ این استرس را پیدا نموده و از وی دور نمایید.
8- مرا تنها نگذارید
گربهها ممکن است به اندازهیِ سگها اجتماعی نباشند، اما از تنها ماندن نیز دلِ خوشی ندارند؛ آنها این ناراحتی خود را با میوهایِ بلند و طولانی نشان می دهند.
9- ترس و عدم امنیت
گربههایی که در شرایطِ نااَمنی قرار گرفته باشند میترسند و شروع به میو کردن مینمایند؛ در این حالت صدایشان حتی از صدایِ شیون حالت نیاز به جفتگیری نیز بیشتر است.
10- گرم است
این حالتی است که بخصوص گربههایِ ماده را بسیار ناراحت مینماید. آنها گرما -بخصوص در فصل تابستان- را نمیتوانند تحمل نمایند و یکسره "میومیو" مینمایند.
11- صدای سن
بر عکسِ دیگر حیوانات، گربههایِ پیر صدایِ بیشتری دارند و میویِ بیشتری میکنند.
بجز مواردِ فوق گربهها بدلیلهای بیدلیلی مانند خستهشدن از برنامههایِ تلویزیونی که دارند با شما تماشا میکنند یا تنها به این دلیل که "آسمان آبی است" میو میکنند.
لینک مطلب: http://www.ladieez.com/readings/1994-why-cats-mow
====
گفت: نگاه کن!
قـتــــل کار سادهای است
زندهگی امّــا سخت!
حکمِ ارتداد صادر شده بــــود!
_ گربهای سکتهکنان "میو میو" کرده بود با سکسکه بینگاه
در رعشهیِ دَوَرانیِ مذهبِ شاعرانی ملتزم به شعرِ خویش
در حاشیهیِ صحرا _
این شوره زار
خاستگاهِ پژواکِ زمین از شُرشُرِ یکریزِ نفت از آسمان است
آسمانی با بارانی سرد بر زمینِ تفتیده
و زمینی با اشکهایی گرم در آسمانی یخزده
که خورشیدی را که بی وقفه میتابد
میانِ آغوشی سرد در بر گرفته
که از ابرهایی انباشته از بخارِ خونِ چشم و گوگرد و باروت پُرَند!
میلرزد در صرعِ موروثی و میلَرزَم
همچو سگِ گرسنهیِ پرولتری که ایمانش را دزدیدهاست پرولتری دیگر در لباسِ اربابی
میلَرزَم و میگرید سگ با نگاهی لرزان
بر جنازهیِ یخزدهیِ مایاکوفسکی در انقلابِ مغلوبِ عشقی که در نگرفت
خیسم از بارانِ اسیدیِ ابری شلوارپوش
زیرِ چلچراغِ این "گنبدهایِ آبکشی" که آوار نمیشوند رویِ جنازهیِ قلبهایِ متلاشی
گــــاه که پر از خشمی فروخوردهاست پیاده و میگریزد در آوارِ واژهیِ "رفیق"
گــــاه که "شعر" انتقامی است از سنگپارههایِ انقلابِ دِل
که به آینه پرتابش میکنند
تا گم کنند جُــــذام قامت را
وقتی خُرد و مُشَوّش میشوند در آینهکاریِ دیوارها و کُنجهایِ مُقَرنَسِ وحدتِ آسمانی سفالین
بی آغوشِ فرانچسکویی که بتابد بر قلبِ مرده و زنده... بر جانِ فاحشه و باکره...
یکسان...
... در شادی و ناخوشیِ، با نگاه و بینگاه.
...
گـــــاه "شعر" فرافکنیِ خُردهسنگهایِ چشمهیِ نگاهی است زیرِ خاکستر
که با آهِ کبوتری شکستهبال، گُـــر میگیرد سرخِ سرخ
گویی بَزَک میکند چشــمانِ شیشهای را تـا نگاهی که خیره شود
به زالویی
که از رگهایِ بیخـــونِ "در راه ماندهای" مینوشد هُرمِ مِــهــر را
حباب حباب از میـــانِ تَرَکهایِ "کویری فقیـــر"
بعد از رگبارِ باران و آتشباریِ خورشید
در لرزانیِ "برزخی" میانِ سرمستی و بیهُشی و لرزش و کفِ برجایمانده کنارِ ساحلِ لبها.
...
ابلهانه میخندانیم لبهایِ گشادِ دلقک را در آئیـــنِ آیـنه
میانِ تَوَهُمِ خونینِ قَمِه
بر فرقِ سَرِ حبابهایِ همهمه
که پایکوبان و شتابان از تیکِ عَصَبِ خشکِ غریزهیِ خـــار
ناتوان است از نرمی و پیوستگیِ نگاهی تابناک بر تر و خشکِ گیاهی
و شعر میبافیم گسسته و شکستهبسته در آغوشِ اَمنِ ترامپ که امر میکند:
"نگــــــاه کن!
برو کار میکن مگو چیست کـار؟... که سرمایهیِ جاودانی است کـار!."
تا نشنویم پژواکِ آینه را در پستویِ حیــــاطِ حیاتخلوتِ ارباب:
"تو کز محنتِ دیگران بیغمی... نشایَد که نامَت نَهَند آدمی."
و گریزی نیست از رهگذرانی که دخیـــل میبندند هر صبح
بر پینهیِ پِلکِ گدایانی که بُرقِههای دریده را بر نگاه بستهاند
از شرمِ چشمانِ خواهری که زادهیِ مـادری مغلوب بود و
مادری که خواهری میخواست که مادر باشد... که پدر باشد... که خدا باشد!
"از کوزه همان برون تراوَد که دراوست!"
زیرِ این گنبدهایِ افقی بر سینهیِ معشوقههایِ ترامپ بر برجِ عاج.
از آن بالا و این پایین
گـــــاه گُم میکنیم بزرگــــراه را... در خاموشیِ مطلقِ چـــراغبرقهـــایِ نگاه
و کــور میشویم در کورسِ سرعت
که: قلبهایِ مچالهیِ تصادفیِ کنار جاده... همواره به تَرَنّمِ نالهیِ گدایی بینگاه نیازمندند
که تمام ثروتِ ما را... در فهمِ دَردِ فقری یاری کنند در ویـــارِ یاری نزار ...
تـــا رستگاری...
پیش از درماندگی و در راهماندگی
که در دَم و بازدمی "هر آن" در انتظار در کمین است
پشتِ پیچِ هر کوچهپسکوچهیِ این کورهراهایِ منشعب از هم تا پنـــاهِ گوری...
چو گربهایِ منتظرِ مــــوشِ واقعه
که کور است از بَدِ حادثه در نگاه
***
حکمِ ارتداد صادر شده بود!
نگاه نکرده بود!
و سکتهکنان "میو میو" کرده بود با سکسکه
و سکسکه سرقفلیِ تپشِ قلبِ سکتهایِ گربههایِ شاعر است!
و "سکته" مراتبی بود از ملکِ اربابیِ شعوری خیالانگیز
بینِ زمین و آسمان
در روایتِ پروازهایِ شاعرانهای که.. یک قواره چهلتکهیِ مادربزرگ را... وصله کرده بود به بالهایِ خیال
وَ سهمِ هر رعیتِ علیل تکهای بود رنگین از پَرِ وَهمِ باور و عزم
در پروازِ یک نگــــاهِ خاکستریِ معتبر
بر تنِ زخمیِ پرندهای با بــــالهایِ شکسته...
که نگاه نکرده بود وقتِ فرمان:
"پرواز کن در آسمانِ مهتابی شدن!"
_ ممهور به مُهر و نامِ نامیِ ربّالارباب و "استــــــاذِ شعـرهایِ مُفت و ارزان". _
...
عصرِ یخبندان بود... در وسعتِ جنازهیِ گربه
از چشمهایِ اغواگر و تیلهای و رُمانتیک و هیــــز
برایِ تیلهبازی در عشق و عرفان و ادب
تا گوشِ بریده و دُمِ به آتشکشیده برایِ نمکِ طنزِ یک دورهمیِ شیرین
که با فرارِ مشتعلتر میشد میان هرهر و خنده...
تا چنگالِ مانیکورشده و بیحیایِ رَعنا در عجزِ غَنا
وَ در کُنجِ آچمزِ زورگیریِ انحصــــارِ معنا
نگاه کن!
بارانِ اسیدی میباریـــد... بر سُسِ کچابیِ مالیده بر ساندویچِ لت و پارِ تَنِ گربه
و زمین گِلِ رُس بود میان خرده سفالینهها... زیر جنازهیِ در خون خفتهی گربه
...
انتظارِ پشتِ بیرقِ "چـــراغ قرمز" کُشَنده بود!
چون نگاهی برایِ قرمزشدنِ پرچمِ "چراغ سبز".
سر چهار راه دیوانهها با شتاب گــاز میدادند، در تشویشِ اذهانِ خواب و بیدار و بیمار
دخترکِ چسبِزخمفروش در تبِ حسرتی مزمن
زیرچشمی نگاهی زخمی از زبانِ درازِ شهوتِ مهندس دزدید
رویِ گنبدِ بستیِ قیفی!.. از دَوَرانِ چرخِفلکِ دورهگردها
تـــــازه بهدوران رسیده بود و میلیسید زخمهایِ دستفروش را با نگاه...
از شکافی بینِ گیسوانِ هرزهای
بیگانه بـــود با خورشیدی که بر تر و خشک یکسان میتابید بیدریغ مهر را...
و بستنی را آب میکرد چون ابری در تَرَکهایِ زخمِ کــــامِ دُخترَک!
- چسبِزخم میخرید، خانم؟
مهندس لیسی به دو خیالِ گنبدِ دَوّار زد و گفت: توانا بُوَد هر که دانا بُوَد!...
- یک بسته بخرید... حضرتِ آقـــا!
- برو کار میکُن مگو چیست کار...
-که سرمایهیِ جاودانی است کـــار (دخترک نگفت و دور شد...)
چراغ فرمانِ سبز داد و
خَرِ متالیکِ مهندس را از پُلِ انتظاری کـــور گذراند و... برای دخترک بوقی زد:
- بیماری!... چون: بیکاری!
- بیکارم!... چون: بیمارم! (دخترک نگفت و باز هم دور شد با چشمانی آبدار...)
- "اوه مای گاش... ایت ایز نات مای پرابلِم... دَت ایز یور پِرامبلِم! دو یو آندرِستَند؟" (زن گفت)
و به خود التیام داد: "حالم از ننهمنغریببازیِ هرزههای خیابانگرد به هم میخورد!"
آسمان به رعدی وَرقلمبید:
"حالِ مادرِ یک "مفقودالاثر را" هیچ مادرِ بیماری نمیفهمد!"
حتی اگر ناگزیر کنارِ مهندس لم داده باشد.
...
خوابیده بودی پشتِ مانیتورِ قطارِ شعری که آژیــــرِ آمبولانس میکشید مُـــدام
و فرمان میدادی وسطِ چهار راه:
"هیــــــــــــــــچکس مثلِ "من" شاعر نیست"...
گربه "میو میو" کرده بود در سگلرزی:
"هیچ شاعری نیاز ندارد شاعری را شاعر نداند
مگر اینکه در شعرِ خویش شک کرده باشد، سگمستانه!"
جُرمش در جـِـــرمِ تأویلِ خویش این بود:
"مُثله کردنِ یک سَطرِ سادهیِ منادایِ خبری، بدونِ فعل و فاعل و مفعول و قید و صفت و حرفِربط
میانِ زمین و آسمان... کاملا بیربط... مثلِ پسلرزههایِ یک صَرعی
که نگاه نمیکند وقت احتضار
و با صـدایِ خفهیِ کِـــــــشدار یک شاعر مینالَد:
" م..ی...و....و.....، م......ی.......و.........و..........و.
م..ی...و....و...../ (م......ی.......و.........و..........و) "
...
چُرت میزدی بیهوش... مثلِ حضرتِ آقـــا و سگهایش
قلبت مدتها نمیتپید پشتِ خلوتِ هر ترافیکِ پرنگاه
و با سه سگِ هـــارِ برانگیخته مِنهایِ دنیا... هرهر و کرکر راه انداختهبودی
لذّت ببر تا آخرین نَفَس ای نَفسِ شعر!...
و خوابِ مشترکِ نفیِ غیرخودی میدیدی و دریدن در رقابتِ هوشی از فضلِ پدر
قلبت میتپید که نشنوی: اگر نوشُم نِــهای نیشُم چرایی؟
خواب میدیدی تا اثبات شوی خودبهخود
تا اثبات شود: نخودِ هر آش یکی است و دیگر هیــــــچ.
...
نگاه نکردم!
در گردابی که هر برگِ پاییزی را در خود میبلعید
راهنما زدم به چپ ...
چو خرگوشی جستی و سگدو زدی تا راه ندهی
بیدارَت کرده بودم در عطش یکی نگاه
وَ حُکم ارتداد صادر شد!
تو را با احساسِ کاذبِ ابرهایِ شلوار پوشِ خیس تنها گذاشتم، مهندس!
و از خیابان گریختم به مترو
نَفَسِ راحتی کشیدی بر اِستیجِ افتخارِ آقایان
نوبتِ اعطایِ جوایز بود
"مکدونالد" تِرُمپِت میزد قوقولیقوقو
برایِ نادره مترسَش "مُرغِلاری"
که تُنِ ماهی در دست... در اُپرایِ "مویه بر گربهیِ محتضر"... میرقصید و
سروُد میخواند قُدقُدکنان سروده را
ترانههایِ پرمایهیِ حُجّتُالاَربابُ والاَربابین "عمو سام" را:
"معیار کسیاست که جایزه میدهد!..."
"معیار کسیاست که بموقع جایزه میدهد!..."
"معیار کسیاست که بهاندازه جایزه میدهد!..."
"معیار کسی است که پَــرِ مجازیِ سیمرغ را جایِ پـَـرِ حقیقیِ طاووس جایزه میدهد!..."
(تکرار هشت بار...)
و قفس میسازد از کاسههای چشم، پشتِ دیـــوارِ چشمانِ گِـردِ منطقالطیرِ نگاه
یکسو کلید و خیالِ قفل ... یکسو قفل و خیالِ کلید
بگذار مستعمرهها (این مستعمرههایِ هرجایی)... نخِبخیهیِ نثرِمُقَطّعِشان را از بازار شامِ روبرویِ دانشگاه بخرند... و پارچههایِ رنگیِ چهلتِکّه را از بَزّازِ اکبر،
از اَکابرِ قاعِدِ قیودِ اعظم سهمیه بگیرند... در تحریمِ چرخِ خیاطی."
جوجه اربابها هورا کشیدند با رعیتهایشان با تِرُمپِتها و نیلبکهایشان در دوسویِ دیوار
و "گربه" نفسِ آخر را کشید و چو دیوانهای از قفس پرید.
در انفجارِ یک انتحارِ مُکرّر..ر...ر....ر.....ر!
نمکپاشِ دلِ ریشُم چرایی؟ (دخترک نگفت و دور شد با چشمانی تبدار...آبدار...)
...
حالا در مترویِ انقلاب-آزادی گم شدهام
زیرِ صندلیهایِ سیمانی که نخِ مویرگ به آنها میچسبد اما نخنما نمیشوند... لایِ پایِ فرشتگانی که عینِ گوشتِ سَلّاخی به چنگکِ پرچشده به سقفِ هپروت آویزانند!
زخمی از دستگاهِ پرچی که قطعاتِ یَدَکی نمیسازد در کشتارگاه!
در تعقیبِ یک کرم و دو تا مورچه
که از میان گِلِ کفشهایم رها کرده بودند خود را...
معلوم نیست! "چگونه باید به لانه بازگردند؟!
حتما یک جنازه گیر خواهند آورد که خودی نباشد!"
یعنی ما از سگ کمتریم که خودکشی میکنیم با خودیکشی...
چرا هیچ کفشِ تختچرمی دلش برایِ کِرمها، برایِ پینهدوزها و مورچهها نمیتپد؟
_ وقتی زیرِ پایِ مسافرانِ مَست لـــه میشوند_
پوستِ کفِ پایِ لُخت امّا اِکـــراه دارد
از لَزِجیِ دل و رودهیِ کرمهایِ زیـــرِ پــا
اِکـــراه دارد...
دلش نمیسوزد،... هیچی نَـــدار.
داراییاَش صَرفِ آدامسِ خاله خشتک میشود بینوا... کِرّ و کِرّ...هِرّ و هِرّ... بالایِ قبرِ مادرانِ زندهبهگور... که کور شد چشمانشان از انتظارِ فرزندانِ مفقودالاثری که خدا را حلقهیِ طناب کرده بودند...
بین خودیها و بیخودیها
...
توپَت پُر است مهندس از طلبکاری!
آنقـــــدر به تو بدهکارم که فرار میکنی از تصویرِ قیافهام در آینه
دانهای بودم
نه خدا یا بتی که به من آویزی یـــوغ و خیشِ انتقامِ شاعرانهاَت را.
شلیک نکن!
من خلعِ سلاحِ مادرزادَم
با نبضهایِ بیاختیاری میزَنَم بوقِ رستگاریِ "دفـــــاع" را
تا چراغِ راهنمایَت سبز شود... تا دخترک چسبِزخمهایش را بفروشد به یک خودی...
کمی سُسِ خَردَل بریز رویِ ساندویچِ گربه...
من خَلعِ سلاحِ مادرزادم... مادر سِلاحی ندارد جز نگاه!... مادر اسلحه ندارد برای دریدن و چزاندَنِ دشمن!
مادری که تیزی دارد برایِ بریدن و چال کردنِ بندِ نــافِ گره زده بر گردنِ نوزاد، مادر نشده است هنوز!... حتی اگر سوخته باشد... حتی اگر اشک چکانده باشد شبانه روز برای طفلانِ مُسلِمی که کورتــــاژ نشده بودند، تا او چشم را به نگاهی تر و تازه کند روزی...
تو کز محنتِ مادران بیغمی... نشایَد که نامَت نَهند آدمی.
کمی سُس خَردَل بریز، سنگتراش!
و از دخمهیِ خطابه به دَرآی!
بتهایِ تو حتی از جنسِ چینیِ بُتِ چین هم نیستند، استاد!
کمی به مجسمههایِ سنگیِ آلتِ قَتّالهات، روحِ حیــات بِدَم
تا جان بگیرند و رنگت عیان شود میانِ گلستانی از سپیده تا سیاهی شب
که نه سیاه است و نه سپید...
خدایت را غلاف کن، استاد!
من خلعِ سِلاحِ مادرزادم
من اهلیِ جنگ نیستم!
هیـــچ نبضی به تدبیرِ تو نمیزند دربِ باغِ بهشت را
دربِ باغ سبز را... شاید!
کمی بُغــــض کن، در چنبرهیِ زورگیرانِ سرگردنهای که
دخترک میانشان تنهاست
کمی آه بکش!
شاید یحیا شدی در تَجَسّدِ خویش
تا فروبپاشد بغضِ آسمانَت
ابرهایِ دلپُرِ تابستانی هدایت نمیشوند بالایِ آسمانِ کویر
تا چو رگبارِ انتقام بر شکوفههایِ درختِ گیلاس آوار شوی...
لذّت ببری از لذّت و منگی... که چه؟!
که درد نکشی... بگریزی از فروپاشی و گم شوی و فراموش کنی و بپاشی از هم
که بــــاز: فروبپاشی در منگیِ دودِ خدایِ علف... که چه؟
که شعرِ تـــو
عینکی، سمعکی، بر چشم و گوش قلبم باشد
که سکوت کند... سکته...!... با شهوتِ فلسفیِ یأسِ یاسهایِ گلخانهیِ بیبویِ تـــــو... که چه؟
یا ضرب بگیرد با گامهایت رویِ کرمها، روی سنگرِ سختِ پوست پینهدوزهایِ چمنزار
یا پناهی شود بینِ آجهایِ کفِ پوتینِ شعرت
که چه؟...!
وَ یــــا:
قلبِ من،
عینکی، سمعکی بر چشم و گوشِ ذهــنِ تو شود
که سرگیجه بگیری از بویِ گوشتِ گندیدهیِ بیماری... که دورِ جهان بچرخی گردِ خویش و گِـــردِ منِ پیچدرپیج و گِرهی کـــور شوی
... که چه؟!
و یکصدوبیستوچهارهزار بـــار زاویه ببندی به چگونه زادَن و چه بودن و چه شدن... در مثلثِ مبال و مطبخ و لحاف...
... که چه؟!
تا تَوانا بُوَد هر که مکدونالد بود؟!
تنفروشانِ نان و مهر، فاحشه نیستند!
دریدگی ویروسِ تازهبهدوران رسیدهگیِ ترس است...
ما که رقصیده بودیم گِرِد شکوفههایِ سیپد میانِ شاخههایِ سبز و... گــــاز زده بودیم سیب سرخ را و... لگد کردهبودیم تاجِ خاردارِ رنگیِ برگهایِ زرد و نارنجی و قهوهای را و... یکی در میان آدم برفی شدهبودیم...
در پیِ چه بودیم از این تکرارِ بیقــــرارگاه؟
بیا... بیا گــــــاه عینکهایِمان را عوض کنیم
تا دو نقطه شویم در پشتِ دو دیوارِ موازی
نمیخواهم در معدهیِ شعورِ تو هضم شوم
نخواه با تپشهایِ نبضِ من گــــــام برداری
باران از چشمِ آسمان
چشمه از دلِ سنگ
چاه از ذهنِ زمین
آب را تعبیر میکنند!
بینِ جوشش و پویش و کوشش.
کافی است
پیش از آنکه بخواهی مرا ببینی
به حرفهایم گوش نسپری!
و پیش از آنکه بخواهی حرفهایم را بشنوی
به من نگاه ندوزی!
بگذار چشم و گوشَت همچو باران بیگانه باشد
بر زمینِ دِیـــم
اقتصادِ مقاومتیِ زمینهایِ آبی تو مَرا پَـرچ میکند به مَردُمَکِ چشمِ دینار و دلار
از چمـــــاق تا شَلّاق و بالایِ دار.
که اگر رگباری بر شکوفههایِ گیلاس باشیم
آبهــــایِ لولهکشی مسموم میشوند!
شیر را ببند مهندس
تا از آسمانت باران ببارد
یا نبارد...!... فدایِ سرت که دارد سنگ میبارد بر بَدَن؛
کلیدِ سیلویِ گندم در حوالیِ رگی است بر گردَن!
غیرت نه! جایی که اطمینانِ پناهگاهِ حیرتِ تَن است؛
و جایی بینِ قلب و ذهنِ تو و مَن است!
بیا ...بیا ... لقمهای نـــــانم دِه
بی آنکه قطره آبی را بر من حرام کنی!
آنقدر گدایی نمیکنم تا به آب رسی
آنقدر گدا میمانم تا به نَـــوا رسی.
من چاه نمیکـَــنَم بهرِ آب
قنـــاتها به حساب و کتابِ ابلیس راه دارند
تو هم تیشه نزن بهر نان بر قلبهایی که سنگ نیستند!
مُهرهیِ گمشدهیِ ستونِ فقراتِ روحِ من از تدبیر و محاسبهیِ شش هزار ســـال کسبِ عبادتِ تو ناتوان است، مهندس!
بگذار هر کس شعرِ خودَش را بـــزایَد!... بِپـَـزَذ!... صنعت کند... بِدُزدَد و اختلاس کند!
در دالانِ درازِ لولههایِ آزمایشگاه
یا از سرِ راهِ بیتالمالِ مِلکِ سندمنگولهدارِ ارثِ پدری
که برادر از اثرِ انگشتِ برادری مست دزدید تا در جرعهها ناکام نمیرد!
یا از زِهدانِ استیجاریِ فاسِقَش به صیغهیِ نود و نه ثانیهای فیالقیمتِ المعلوم به بداهه... یک مثنوی...
نه!...این تخمِ حرام نیست که گناهکار است... گناه در دریدنِ چسبهایِ زخم است!
گناه در فروختنِ نان و نگاه است به محتضری که فاسق نیست.
"فسق" دریدنِ اعتمادِ دخترکی است وقتی زخمهایش را میکَنَد در تنهاییِ تهی از همبازی زیر راه پله...
میانِ کودکانِ ریش دار... میان کودکانِ فاحشه... و ناخنهایش را میجَوَد در ناامنیِ دیده نشدن در بازی...
در حسرتِ امنیتِ مهری بیدریغ...
در پیاده روهایی که تو از آن میگریزی به سوراخِ یک جوی...
بیهوده با سوهان و لاک و گوشتگیر
فقرِ عاطفیِ ناخنها را رنگ نکن خواهر!
که فاسق درّنده است نه "دریده".
نفهمیدی؟ یــا خود را به نفهمی زدی؟
اما فهمِ آغوشِ تو مرحم بود... نه نسخهیِ چرکنویسِ کتابِ فروید
(فاسِق" را از کلید دارِ دیوانِ شعرِ خانلُـرَکخــــانِ سپیدآبیِ سیاهقلمچیانِمُفَتّش کِــش رفتم!
وقتی با چند مـــوش رفته بودم به یــــوش برایِ شکارِ تصویرِ قوشِ آه و مقادیری رُتوُشِ نگاه
تا سرخآب بمالیم ز خونِ قلم بر هوش و اَدایِ صاحبرَدایِ دیوانِ چند خرگوش و عکس بگیرم از حرمسرایِ معنویِ استادِ انکارِ ذوقِ انکرالاصواتی در دولتِ عراق و شامِ آلوخورشتِ خاموشفکرانِ بیدرد به رسمِ یادگار و اعتبار و بِرَند و کلّهمُعَلّقِ واژههایِ بَزَک بر ارتفاعِ عمودیِ خَرَک)
یکی هم شعر دِرو میکند اُفقی از مَرتَــــعِ سرخِ فَلَک
_ چرا شعر چِـرا میکند از زمینِ غصبیِ یتیمانِ زخمیِ شعار؟!....
بگذار نشخوار کند به بلندایِ سَندِ چشماندازِ حرامخواری از یتیمانِ بیزور و شاعرانِ نیامده!
اِی وای بر چشماندازِ گنبد زرنگارِ زوّارِ تزویرِ دَرّندِگانِ دَرّندهپرور از مالِ دخترکِ یتیمِ چسبِزخمفروش
که شعر میکَنَد از زخمهایی که تو نکندهای از پوستِ سَرِ وَسواسِ دیدهنشدن...
که شلوارِ عاریه را خیس میکند پیشِ چشمِ همکلاسی از ترسِ جفتک و مشتِ نقاشِ ناتوانی که ونگوکی گوشبریده هم نشد!
به جُرمِ طلبِ یک کتابِ درسی... به بهایِ ضربهیِ مغزی... در شبِ امتحان بینِ آشپزخانه و تیمارِ مادر و پدر و برادرانِ "مست از مَردی"... که بالا میآورند رویِ زیلوی پوسیده و دفترِ مشقی که همدِل نداشت به تنهایی همه عمر... و با آب سرد کاسه کاسه حمام میکرد در زمستانی که تو گرم بودی کنار شومینه... و شعر میسرودی شبانه روز... از جنسِ طلایِ بیست و چهار عیاری که برگِ زردِ پاییزی بود بر خاک...
شِعرِ لذّت برایِ لذَتِ تو کجا و؟... شعرِ تراویده از تاولِ زخمهایِ آغوشِ اَمن کجا؟
که آنقـــدر میمَکد زخمهایش را تا شوریِ جنازههایِ پنهانِ شَرّ و شورِ کودکی در باتلاقِ گاوخونی و حوض سلطان را بهیاد آوَرَد...
تا فراموش نکند با آن بدن نحیف و بیمار
چگونه باید بگریزد از ضربههایِ دماغِ عظمای فیلی پفکی
و از ابلوموفی که دلش ضعف میرفت از خیالِ دون کیشوت، در بنبستِ جنون و عجز... تا او را بینِ دندانهایِ تقدیرِ پوسیده و همیشه دردناکِ سادومازوخیستی... مثله نکند!
و او را گاز نزند برایِ نچشیدنِ طراوتِ طعمِ کودکی که پیر زاده شد
و شادیِ کودکیاش ربوده شد به نیشخندِ فراریانِ غیرتِ کذّاب در شهوتِ آنتالیا و جزایر هاوایی...
آن یتیمی که پشتِ دربِ اتاق عمل و آزمایشگاه و داروخانه تنها میلرزید و هجی میکرد ترس را...
و وقتی مادر را بین مرگ و زندگی احیاء میکردند در نفسهایِ آخر... نگاهش گیج بود و تنها و پناهی نداشت در جانی که جان دهد... گریختن حقِ گامهایِ شماست...اما نه رویِ قلبهایِ زخمی... نه روی چسب زخمهایی که نان و آبند...
خنده و گریه حق شماست به جانداری!
از آن قماش که جان بگیرند زندهخورانِ جنازه در اِستیجِ گورستان به های های و هوی هوی.
کسی نفهمید فرافکنیِ معنایِ این تُفِ سربالایِ شعار را در شعر...
شعر باید خوردَنی باشد مهندس... نه گفتنی.
که معنایِ خون را خونخوار میداند و خونخور
و معنایِ پرستاری از واژهها را کودکِ پیری که مادری بود بر پدر و مادر و برادر و خواهر نه موشِ چاقی که گریختهبود در آلزایمرِ یک دخمه و حشیش میدرید از خدا... و قاشق قاشق خیال میلیسید از کاسهیِ گدایانی که به کفر و ایمانشان علم نداشت.
لحاف را روی سرت بکش همچنان با چنگالِ خونین، تا نبینی
که شعر باید خوردنی باشد مهندس...نه سرودنی.
شما دون ژوئن باش و جایزه تقسیم کن بین الیزابتها
بگذار یکی هم دنبالِ استخوانِ سگ باشد میان خرابهها
یکی هم عاشقِ کبابِ کفتر باشد
یکی هم از دودِ دهانِ کفتار نشئه شود
یکی خامخوار باشد و یکی هم خام گیاهخوار ...
"تو را انکار نمیکنم شاعرِ گوشتخوار
تو هم انکار نکن درد را!
من به انکارِ تو کــــافرم!"
که: کبوتر پرندهای است
کبوترِچاهی "کبوتری"
به خود بگو:
چرا وقتی کفتریِ بغبغو کرد:
"شعر پرواز با پاهایِ زمینی است."
کفتاری او را دَرید؟!
مگر نمیدانستی که لاشخورها هم پرندهاند
اما هیچ مرغی را انکار نمیکنند
حتی اگر مرغانِ خانگی را بِدَرَند!
مهندس جان!... شاعری؟... "بـــــاش" و خود را باش!
قاصیالقضاتِ ابوبکربغدادی هم وسطِ میومیویِ گربه نرخ تعیین نمیکند! که تو میکنی!
لااقل عبایی بپوش بر پوستینِ گربه
و تمام وسعتِ تَنِ یک گربه را بهنامِ خود نزن!
برایِ نمونه کافی است نفی نکنی جز خود را و
بر سَر دَرِ حجرهی خود بنویسی به خطِ اثبات و ایجاب:
"کانونِ شاعرانِ گربههایِ آزاد"
نه: کانـــونِ شاعرانِ گربـه"
که هیچ خدایی زندانی مجسمههایِ تو نیست!
ما انقلاب کرده بودیم که اروپا شویم
شدیم! اما:
از عصرِ بربرها آغاز کردیم و
در عصرِ یخبندان یخ زدیم جاودانه
این دعواها از جنسِ نانِ بربریِ بیات است و
دلدلکنان
رودلِ لذت وعظ همچنان باقی است:
"تو شاعر نیستی و من شاعرم!
نانِ بربری همچنان نانِ ملی است!"
باز هم امشب نخواب و کابوسِ یاسین ببین
که اینها شعر بود یا نبود؟!
اگر بـــود... چرا پیوسته بود؟
و اگر نبود... چرا گسسته بود؟
آن هم با این همه تقطیع و تعلیقِ بینِ نقطهها...
زبانِ گربهها را تنها گربههایِ زخمی از بازیِ شادِ آدمکها میفهمند
زیر نــــورِ آن ستارهیِ همیشه تابانِ بیدریغ و...
هوایِ مفتِ فراگیر و...
آبِ حیاتبخشِ دریاهایِ شیرین...
وقتی در کویرِ تفتیده، سوخته و...
در نرینگیِ توفندهیِ گردبادی دریده و...
در مادگیِ گردابی مَکندِه مَحو شده...
بینِ شاعرانِ مُلَبّس به شعارِ شعور
که شعر پروازِ آسمانی یک برزخی
با پاهایِ زمینی است.
و کجایِ این بزرخِ هزارپاره از جنسِ سنگ و سازه است؟
جز آنکه فراتر از رژهیِ هزار واژه است!
این شوره زار کپکزده
پژواکِ شُر شُرِ گنبدِ سوراخِ بتخانههاست
میانِ ترَکهایِ آینهکاری و کنجهایِ مُقَرنَس
بر گِلی سُرخ و بدبو.
...
شاعری اگر
روحی در خویش بِدَم
که آدم شود این گربه.
که "قائله سازی" شهوتِ لوطی است و
"قافیه بازی"، ویـــارِ انترها.
قتلِ دخترکانِ شاعر کارِ سادهای است
زندهگیِ شاعرانِ نقّــــاش و سنگتراش، اما سخت!
میانِ جنازهیِ دروغهایِ جاودانه...
گفتی نگاه کن مرا و...
نگاهت نمیکنم همچنان
مگر به چشمِ خویش!
که مقـتــول، قاتل نمیشود هرگز!
در آوردگـــــاهِ قربانیان.
خیام ابراهیمی
24 آبان 1395
========
پینوشت:
*محققانِ رفتارشناسی حیواناتِ خانگی میگویند گربهها میتوانند حداقل 30 نوع صدا از خود درآورند، اما فقط 19 نوع را بیشتر استفاده مینمایند که ما به مجموع صداهایی که گربه ها از خود در می آورند میو میگوییم. یازده دلیل اصلی میو گربهها را میتوانید در این مقاله مطالعه نمایید.
1- ناخوش هستم
اگر گربه شما به صورت ناگهانی شروع به میوهایِ زیاد و حالت ضجهآمیز نمود او را فورا به دامپزشک ببرید، میویِ ممتد گربه شما ممکن است نشانهیِ یک ناراحتی جسمی باشد.
2- سلام رئیس
اغلب گربههایِ فرهیخته و با شعور هنگام ورود اهالی خانه به پیشوازشان میروند و عرضِ ادب مینمایند؛ این درواقع نشانهیِ یکنوع قدرشناسیِ حیوان از کسانی است که او را نگهداری مینمایند.
3- گرسنهام
من گشنمه!... اغلب صاحبانِ گربه میویِ گرسنگی گربهشان را میشناسند. بیشترِ گربهها میدانند که چطور به اعضایِ خانوادهشان بگویند گرسنهاند، زمانِ ناهار فرا رسیده است؛ این نوع میو میو کردن، بسته به شدتِ گرسنگی میتواند همراه با دویدن دورِ پاهایِ صاحبِ گربه باشد.
4- بهم توجه کنید لطفا
بیشترِ اوقات گربهها فقط به این دلیل میو میکنند، چون خواهانِ توجهِ بیشتر هستند و یا میخواهند با صاحبشان بازی نمایند.
5- اجازه بدید بیام تو
گربهها ذاتا فضول هستند و دوست ندارند چیزی را از دست بدهند، بخصوص وقتی در را برویشان میبندید شروع به میو کردن مینمایند تا در را برویشان باز نمایید، تا بتوانند از ماجرا سر در بیاورند!
6- وقت عشقبازی
زمانِ جفتگیری گربههایِ ماده بیشتر شیون و ناله میکنند؛ بههمین دلیل خیلی از صاحبانِ گربه ترجیح میدهند آنها را عقیم نمایند.
7- استرس
گربهای که در حالتِ استرس باشد بیشتر سر و صدا مینمایند؛ بهتر است دلیلِ این استرس را پیدا نموده و از وی دور نمایید.
8- مرا تنها نگذارید
گربهها ممکن است به اندازهیِ سگها اجتماعی نباشند، اما از تنها ماندن نیز دلِ خوشی ندارند؛ آنها این ناراحتی خود را با میوهایِ بلند و طولانی نشان می دهند.
9- ترس و عدم امنیت
گربههایی که در شرایطِ نااَمنی قرار گرفته باشند میترسند و شروع به میو کردن مینمایند؛ در این حالت صدایشان حتی از صدایِ شیون حالت نیاز به جفتگیری نیز بیشتر است.
10- گرم است
این حالتی است که بخصوص گربههایِ ماده را بسیار ناراحت مینماید. آنها گرما -بخصوص در فصل تابستان- را نمیتوانند تحمل نمایند و یکسره "میومیو" مینمایند.
11- صدای سن
بر عکسِ دیگر حیوانات، گربههایِ پیر صدایِ بیشتری دارند و میویِ بیشتری میکنند.
بجز مواردِ فوق گربهها بدلیلهای بیدلیلی مانند خستهشدن از برنامههایِ تلویزیونی که دارند با شما تماشا میکنند یا تنها به این دلیل که "آسمان آبی است" میو میکنند.
لینک مطلب: http://www.ladieez.com/readings/1994-why-cats-mow
No comments:
Post a Comment