Saturday, October 22, 2016

رستاخیزِ مهر

رستاخیزِ مهر*
=======
من اگر گم شده‌اَم، لیــــک به‌یـادَت هســتم...گرچه از کـــویِ بُتِ عَـربَـده‌ جـویَت جَــــستم**
تو که در جایِ خودی، از چه نمی‌پرسی حــال؟...چه ثمر یـــاد زِ تــو؟ حـــــال کـه "خـالی‌دَســتم"
مِهر را، چـــــون نمِ پاییـــز بِشُست، آبـــان شد...بـــــاد آمـد! که‌چنیـــن آب به آبــــــــــان بستم
آذر و دِی گذَرَد نیـــــــــز چو تابســـــتانَـت...از "دلَت" کی گُـذَرد رعشه‌یِ عُـمرِ پَستَم؟
عاقبت کـــــور شَوَد چشمِ تو و دیده‌یِ من...به‌عذابی که بمـــیرم، کـه بگیــری دستم
نه مرا عـَــزم درست‌و، نه تورا حرفی راست...این چه بازی است، که در کارِ وفا بنشستم؟
برگ و حرفی که در آن بـــاد به‌پاییــز فِــسُـرد...مُهلتی بود که از بــال اُفتاد، "مَـــــن رَسـتَـم"!
حالیا شادی و غم از دِل مـــا دَرگذر اَست...شادَم اَر غم زِ مِی‌اَت گم‌ شَوَد، "آنی" مَستم!
زندگی صنعتِ خــواب و خور و تردَستی بــــود...ای دریـــــغ از زَرِ بی تــو، چو دلی بشکستم!
من و تو، هر دو چه تنهـــا و چه بی بار و بَریم...که تورا عیــــش مُـنَـقّـش بُــوَد و، من سُـسـتَم.
تو چه والایی و بــالا رَوی از قامتِ دوست...دست در دَست نــــداری، که:"زِ بالا پَستم!؟
تو چو بیعَت طلبی "مَـزّه‌یِ نــوش‌اَت بــاشم"...من ندارم طلب از دوست که گـیرَد دستم.
آن‌قَــــدَر دســت‌گرفتم که ز پــــا افتــادَم..."زین‌تجارت" که چهارنعل بتاخت‌ بر هَستم.
هردو مغبــون در این دایره‌یِ داد و سِـتـَد...دست دادم که بپــایی، به‌دریـــغ بنشستم.
خیام ابراهیمی
آخرین روز مهر 95
============
پی نوشت:
1)
*
به‌یـادِ خوشِ مِهری، که زِدل‌ پَــر کشـید و بِـرَفت
چو برگِ زرد درخـتی، دل‌ازشـاخِه چیــد و بِـرَفت
به‌ســانِ برگِ سبز و چمنـــزار که بهــاران دَمیـــد
به فصـلِ سردِ خزانی، به‌بــــادی خزیــــد و بِـرَفت...
خیام ابراهیمی
................
2)
**
این نوشته نگاهی دارد به شعری از "وحشی بافقی"، با این بیت معروف:
روزگاری من‌ودل ســاکنِ کویی بودیم
ســاکنِ کـــویِ بُتِ عربده‌جــویی بودیم
......................
دوستان، شرحِ پریشانی من گـــوش کنید
داســــتانِ غمِ پنهــانیِ من گــــوش کنید
قصه‌یِ بی سر و سامانیِ من گوش کنید
گفت‌وگویِ من و حیرانیِ من گوش کنید
شرح این آتشِ جان‌ســـوز نگفتن تا کی؟
ســـوختم! سوختم این راز نهفتن تا کی؟
روزگاری من‌ودل ســاکنِ کویی بودیم
ســاکنِ کـــویِ بُتِ عربده‌جــویی بودیم
عقل و دین بــــاخته، دیوانهٔ رویی بودیم
بســته‌یِ سـلسـله‌یِ سـلسـله‌مویی بودیم
کس درآن سلسله، غیر از من‌ودل بَند نبود
یک گرفتــار از این جمله که هستند، نبود
نرگسِ غمزه‌زَنَش این‌همه بیمـــار نداشت
سُنبلِ پُرشِکنَش هیـــــــچ گرفتـــار نداشت
این‌همه مُـشـتری و گرمیِ بــازار نداشت؛
"یوسفی" بــــود! ولی هیچ خریدار نداشت!
اول آن‌کس که خریـــدار شدَش، من بودم
باعثِ گـرمیِ بــــازار شـدَش، من بودم!
عشقِ من شد: سببِ خوبیِ و رعنایی او
داد رســــواییِ من، شهرتِ زیبـــایی او؛
بس که دادم همه‌جــا شــرحِ دلاراییِ او
شـــــهر پرگشت زِ غوغایِ تماشایی او.
این زمان عـاشقِ سرگشته فراوان دارد
کی سرِ برگِ منِ بی سر و سامان دارد؟
چـــاره اینست و ندارم به‌ازاین رایِ دگر
که دهم جـــایِ دگر، دل به دل‌آرایِ دگر؛
چشم خود فــــرش کنم زیرِ کفِ پایِ دگر
بر کفِ پـــایِ دگر، بوسه زَنَم جــای دگر؛
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و الـبّـته چنین خــــــــواهدبود!
پیش او یارِ نــو و یـــارِ کهن هر دو یکی‌ست
حرمتِ مدعی و حرمتِ من، هـردو یکی‌ست!
قول زاغ و غزلِ مرغِ چمن، هر دویکی‌ست
نغمه‌یِ بلبل و غـوغــایِ زَغَن، هر دو یکی‌ست!
این ندانسته: که قدرِ همه یکســـــان نبود
زاغ را مرتبه‌یِ مُرغِ خوش‌الـحـان نبود!
چون چنین است، پیِ کــــارِ دگر باشم، "به"
چـــند روزی پـیِ دلـــدارِ دِگر باشم، "به" !
عندلیبِ گـــلِ رُخســــــــارِ دگــــر باشم، "به"
مرغ خوش نغمه‌یِ گلــــزارِ دگر باشم، "به"!
نوگلی کـــو؟ که شوم بلبلِ دستان‌سازَش؟
سازم از تازه جوانـــــانِ چمن، ممتازش!
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
می‌توان یافت: که بر دل ز مَنَش باری هست!
از من و بندگیِ من، اگـــرش عــــاری هست
بفــــروشد! که به هر گــوشه خریداری هست.
به وفاداریِ من نیــــست در این شهر کسی
بـنـده‌ای همچو مرا، هَـــست خریــدار بسی.
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیهٔ درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این ، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش
غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری
گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند

ویی بودیم…


جَنگِ آبرو در جُنگِ انقلاب

جَنگِ آبـرو در جُنگِ انقلاب
===============
1- جَنگِ آبرو، در جُنگِ انقلاب... از گروکشیِ آفتاب، تا دور دورِ عدالت در تالاب.
2- عدالت از سعیدسلطانپورِ دگراندیشِ اعدامی، تا سعیدعسگرِ تروریستِ آزاد
3- ضرورتِ تاسیسِ وزارتخانه برای آبرویِ بر باد رفته‌یِ چند سعیدِ مشکوک.
4- تبریک و تسلیت به انقلابی که از "سعیدهایش" بدشانسی آورد!
جای دارد دور از جانِ دو قربانی و زخمیِ انقلابی ضربتی، یعنی سعید سلطانپور و سعید حجاریان، پیشاپیش فاجعه‌یِ عیدِ سعیدِ مراسمِ به‌زیر‌کشیِ یارانِ لغزانِ انقلاب را توسطِ یک قاری قرآن که قول داده اگر محکوم شود لااقل 100 نفر را با خود به زیر بکشد، به اربابِ تمامِ سعیدها از سعید امامی گرفته تا سعید حنایی و سعید عسگر و سعید جلیلی و سعید مرتضوی و این سعیدِ آخری یعنی "سعید طوسی" تبریک و تسلیت* گفته، طولِ عمر "سعید حدادیان" را از مسئولِ دفتر اتاقِ فکرِ صدورِ انقلاب خواستار باشیم.
تا کـــــــور شود آن یک چشمِ فراماسونها و صهیونیستهایِ جهانی که هنرِ وحدت عینِ "جمعِ اضداد" را در بهشتِ موعودِ ما نتوانَند دید. بشمار...!
با احترام
خیام ابراهیمی
28 مهر 1395
--------------
پی نوشت:
1- * تبریک و تسلیت را هر کدام از سعیدها خواستند بصورتِ هیئتی بینِ خود تقسیم کنند!
2-** دور دورِ "عدالت" بین خِرَد و بی‌خِرَدی، از اولین سعید تا نهمین سعید!
1- سعید سلطانپور: شاعر، نمایشنامه نویس، کارگردان تئاتر، عضو کانون نویسندگان ایران، فعال سیاسی چپ گرا، که به جرمِ اندیشه و هواداری سازمان‌چریکهایِ‌خلق‌ایران در مراسمِ شبِ ازدواجش در فروردین 1360 دستگیر و در 31 خرداد 1360 در زندان اوین در 40 سالگی اعدام شد.
.
2- سعید حجاریان کاشانی: کارمند وزارت اطلاعات با نام مستعار سعید مظفری، تئوریسین اصلاحات، عضو دفتر مرکزی حزب جبهه مشارکت، که در جریانِ موسوم به جنبش خرداد، در سال 1378 مقابل شورای شهر تهران توسط سعید عسگر با شلیک گلوله به ناحیه سر ترور شد، و با معلولیتِ سیستم عصبی زنده ماند! نویسنده مقالات با نام "جهانگیر صالح‌پور" در حلقه کیان. منبع اطلاعات اکبر گنجی.
.
3- سعید امامی (اسلامی): متولد دی 1336، مرگ توسط داروی نظافت در زندان در 29 خرداد 1378 (طبقِ ادعایِ منابعِ رسمی) . از مامورین بلندپایه اطلاعاتی بمدت هفت سال و معاون امنیتی علی فلاحی در وزارت اطلاعات که به‌عنوان عامل اصلی و خودسرِ قتل‌هایِ زنجیره‌ای دگراندیشان بعد از تنزل مقام به مشاورت وزیر اطلاعات در زمان دُرّی نجف‌آبادی در زمان ریاست جمهوری خاتمی، دستگیر شد و پرونده‌ی او در هاله‌ای از ابهام باقی ماند و نهایتا با اعتراضِ دوستان و هوادارانش از جمله حسینیان مواجه شد!
.
4- سعید عسگر: تروریستِ اصولگرای مسلمانی که در سال 1378 با اسلحه روسیِ ماکاروف، سعید حجاریان را ترور کرد. به 15 سال زندان محکوم و یکسال بعد بدونِ سابقه‌ی کیفری آزاد شد و به عنوان رهبر گروه 250 نفره لباس شخصی‌ها به خوابگاه دانشجویان علامه طباطبایی حمله و دانشجویان را مضروب کرد و بعد از دادگاهی در 1383 دوباره آزاد بود و ناپیدا... تا اینکه در مصاحبه‌ای در سال 93 از عشقش به رهبر و مخالفتش با شریعتمداری و احمدی نژاد و برخی از اصولاگرایان و اصلاح طلبانِ ماسونی گفت و مصاحبه‌گر را به خواندنِ کتاب "شنود اشباح" به‌نویسندگی رضا گلپور حواله داد. فرق سعید سلطانپور با او در این است که یک خودی با عملیات تروریستی میتواند آزادانه جولان دهد اما یک دگراندیش بدون شلیک گلوله‌ای دو ماهه سرش بالایِ دار رَوَد!
.
5- سعید حنایی: یکی از قاتلان زنجیره‌ایِ مسلمانزاده معروف به قاتل عنکبوتی که برای مبارزه با فساد در مشهد به قتلِ زنان خیابانی اقدام می‌کرد. او در سحرگاه 28 فروردین 1381 اعدام شد.
.
6- سعید جلیلی: متولد 1344 مشهد، سیاستمدارِ اصولگرا، عضو شورای راهبردی روابط خارجی و نماینده رهبر در شورای عالی امنیت ملی، دبیر شورای عالی امنیت ملی از سال 86 تا شهرویور 92، و مدیر بررسی‌هایِ جاریِ دفترِ رهبری که در انتخابات ریاست جمهوری در ردایِ نزدیکترین فرد سیاسی به رهبری با 4 میلیون رأی بینِ برگزیدگانِ درونِ نظام سوم شد. او پیش از ماجرای برجام دولت روحانی، در دورانی که هرگونه مذاکره با امریکا فحش ناموسی القاء میشد بصورت پنهان از دید ملت با امریکا مذاکره کرده و مقدمات برجام مورد لعنِ باوزیِ دیگر نظام را فراهم آورد!
.
7- سعید مرتضوی (زادهٔ ۱۳۴۶ در شهرستان تفت، یزد) قاضی میدان‌دارِ دورانِ ضداصلاحات. از اقدامات او انحلال دادگاه و هیئت منصفه مطبوعات و در پی آن توقیف فله‌ای شمار زیادی از مطبوعات در دوران محمد خاتمی است. وی از سوی دولت کانادا و کمیته اصل ۹۰ مجلس ششم، پیرامون قتل زهرا کاظمی روزنامه نگار و عکاس ایرانی - کانادایی که در بازداشت دادستانی تهران کشته شد، مقصر اعلام شد. همچنین پس از تغییر ریاست قوه قضائیه از سمت خود بر کنار و به معاونت دادستان کل کشور مصوب شد. یکسال بعد در ارتباط با کشته شدن ۵ تن در بازداشتگاه کهریزک، مصونیت قضایی وی در شهریور ۱۳۸۹ توسط دادگاه انتظامی قضات لغو و از قضاوت تعلیق شد. او سپس توسط محمود احمدی نژاد به ریاست ستاد مرکزی مبارزه با قاچاق کالا و ارز و سپس به ریاست سازمان تامین اجتماعی منصوب شد. پس از تعلیق وی از تمام سمت‌های حکومتی، ۴ پرونده علیه وی تشکیل شد که اولی در خصوص عملکردش در شکنجه معترضان به نتایج اعلام شده انتخابات ریاست جمهوری ایران (۱۳۸۸) به صدور حکم و تبرئه مرتضوی از معاونت در قتل منجر شد. سایر پرونده‌هایی که هم‌اکنون در شعبه ۱۵ دادسرای کارکنان دولت، مفتوح هستند، عبارتند از: تحقیق و تفحص از سازمان تأمین اجتماعی، شکایت فاضل لاریجانی و شکایت وکلای عباس پالیزدار.
در طول مدت هفت سال اخیر او با وجود این همه خلاف همواره آزاد بوده و جولان میداده و همچون سعید سلطانپورِ دگراندیش که به جرم اندیشه دو ماهه اعدام شد، گزندی ندیده و کماکان از مصونیتِ سیاسی در حد بالایی برخوردار است. ظاهرا او اطلاعاتی را در گرو دارد!
.
8- سعید طوسی: (محمد گندم‌نژاد طوسی) زاده 1349، قاریِ بین المللی قرآن، کارشناس شورای عالی قرآن، آموزگار کلاسهای قرآن با تمرکز بر آموزش نوجوانان. نفر اول مسابقات بین‌المللی قرائت قرآن سوریه در سال 1372، و مالزی در سال 1377، و دارای چند مقام دیگر در کشور و در کره‌ی خاک. او اخیرا بر اساس اخبار صدایِ امریکا با استناد به صدایِ یک مدعی، بدلیلِ ادعایِ شکایت برخی از نوجوانان به روابطِ محبت‌آمیز خشونت‌بار با نوجوانانِ تحتِ ولایتِ خویش متهم شده است، که از جریانِ محاکمه‌ی او خبری مستند در دست نیست! ضمناشایعه شده که او در مقابله‌به‌مثل، تهدید کرده که در صورت محکوم شدن 100 نفر را با خود به‌زیر خواهد کشید. ظاهرا او هم همچون سعید بند8، اطلاعاتی در گرو دارد!
.
9- سعید حدادیان: معروف به حاج سعید، سیاسی‌ترین مداح پس از منصور ارضی از مادحینِ موردِ تائیدِ بیت رهبری. حقوق بگیرِ دانشگاه و مسئول دفتر ادبیات و هنر نهاد نمایندگی رهبر در دانشگاه تهران، مسئول شور دادن به شعورِ اصولگرایان. دارای مصونیت سیاسی از توهین به دگراندیشان و غیرخودیان.
LikeShow more reactions
Comment

سَرشماری یا سِرّشماری


سَرشماری یا سِرّشماری؟
======
"سِرّ شماریِ نفوس" و مسکن سال 95، آیا مصداق تفتیشِ عقاید و تجسس است؟
"نقضِ غرض" و تعیین نرخ، وَسطِ دعوا در پرسشنامه چطور؟
با یکی از دوستان، گفتگو می‌کردیم که آیا در این سرشماری شرکت کنیم یا نه؟
گفت: صرف نظر از اشتیاقِ عُرَفا در ردیابیِ اَجِنّه پیش از معرکه‌یِ انتصاباتِ آتی، یکی از پرسش‌هایِ زورگیرانه ‌‌در سرشماری نفوس و مسکن سال 95، که مملکت را بر باد داده و موجب تخاصم و جنگ و تحریم و نابسامانی‌هایِ این صدوپنجاه سالِ اخیر شده، پرسش از دین افراد است! انگار اسیرانِ خاک ناگزیرند بر خلاف تاکیدِ قوانینِ روبهان و دینِ مورد ادعایِ جاسوسان و مُـفَـتِـشان، حتما و الزاما تجسس شوند و تفتیشِ عقیده شوند و باورهایشان را بر ملا کنند، تا با یک انگ از حقّ مالکیت و اعمالِ اراده درمدیریت منابع ملی در ملکِ مشاعی به‌نام وطن حذف شوند وتابعیتشان دروغین و سرکاری باشد و بهره برداری از منابع ملی بماند برای مدعیانِ الوهیت به خوانشِ صاحبانِ اسلحه! وگرنه باید دروغگو و ریاکار و دزد شوند تا بتوانند زنده بمانند! و بدین‌سان ریاکاری و فسادِ ملی نهادینه شود! بنازم نازِ شست و مُخِ استعمارگرانِ نفاق‌افکن را در تقسیم و تجزیه‌یِ قانونیِ یک ملت بین خودی و غیرخودی.
در پرسشنامه آمده:
دين هر يك از افراد خانوار را با توجه به گزينه‌هاي زير تعيين نماييد:
- مسلمان
- مسيحيان آشوري يا كلداني
- مسيحيان ارمني
- ساير مسيحيان
- كليمي
- زرتشتي
- ساير
دوستم گفت: این سایرَش ما را کشته! هر یک ‌را انتخاب کنی با دستِ خودت خود را اسیرِ زورگیرانِ‌عقیدتی کرده‌ای تا در روز جزا‌ بر دارَت کنند! چون کافی است مطابق با الگوی پرده دارانِ بتخانه‌ها و بتهایشان نباشی. این پرسش یعنی دین یک ایدئولوژی دربسته است که "لااکراه فی الدین" سَرَش نمی‌شود؛ و تو یا مؤمنی یا کافر!
گفتم: 38 سال است که دارِ خویش را بر دوش می‌کشیم؛ این چند سال هم روی‌اَش!
دوستم گفت: خب، چه باید کرد؟
گفتم: من گزینه‌یِ "سایر" را برگزیدم.
دوستم پرسید: خب به من بگو: دینت چیست؟
گفتم: به کسی مربوط نیست!
گفت: مگر می‌شود؟! اگر جزو یکی از آن چند گزینه نباشی یا باید بی دین باشی، یا هرهری مذهب و یا کمونیست، یا بودایی و یا شیطان پرست و ... راستی دینت چیست؟
گفتم: به تو چه؟
پرسید: یعنی به حکومت هم همین را می‌گویی؟
گفتم: جایی برایِ "به تو چه" نگذاشته! وگرنه می‌گفتم :)
گفت: وقتی گرینه‌ی "سایر" را انتخاب می‌کنی، به این معناست که توی به ظاهر مسلمان‌زاده، مسلمان نیستی!
گفتم: معنایش به خودم مرتبط است نه به کسی. اما شما اگر خیلی اهل تجسس و تقتیش و علم و دانشید، باید وقتی معمار انقلاب گفت: در این انقلاب حتی کمونیستها هم میتوانند فعالیت کنند، باید این پرسش را از ایشان می پرسیدید: "مگر این مملکت ماهیتا می‌توانسته کمونیست هم داشته باشد؟ که مسلمان‌زاده‌ای بگوید: من کمونیستم! تا هر وقت اراده کردند، به جرمِ ارتداد سرشان را به خاکِ خاوران بسپارند؟
گفت: معمار کبیر با مردم ایران خُدعه فرمودند؛ تا سرِ کفار و مرتدها و ناخالص‌ها را با مَکر (نعوذ بالله به زبان عامه: کلَکِ مرغابی) زیر آب کند! دیدی که اراده کرد و شد آنچه شد!
پرسیدم: تو برای رسیدن به این مقام و شأنِ اجتماعی تاکنون چقدر دروغ گفته‌ای؟
گفت: تا دلت بخواهد! از همان کلاس اول دبستان و پیش از بلوغ فکری که نمی‌دانستم دین و ایمان چیست دروغ گفته‌ام، تا همین امروز که استاد دانشگاه شدم و فرم استخدامی را پُر کردم. ما نسل اندر نسل پیرو حضرتِ آدم و نوحیم.
خیام ابراهیمی
26 مهر 1395
LikeShow more reactions
Comment

Tuesday, October 18, 2016

هتل کالیفرنیا

هتل کالیفرنیا
========
گروگان مَشو!
به وفایِ "عهدِ دیگری به وَهمِ تخدیر" مصلوب مَشو!
در گُنگیِ هیچ رَسمِ کهنه و نو،‌ آلَتِ مطلوب مشو!
آزاد شو!
در گـــورِ هیــــچ خدایِ مُرده‌، مُردار و مغلوب مَشو!
شکّ کن به اعتیادِ خویش
از وَسوَسه‌یِ پرواز رویِ بال‌هایِ جغد
در منطقِ خلسه‌یِ هیـــچ فاعلی مفعولِ دسیسه‌ و مرعوب مشو!
از هیچ دَرِ باغِ سبزی به جهنمی ورود مَکُن!
در هیچ هتل کالیفرنیایِ ارباب میهمان مَشو!
آزاده‌ای اگر
تو را به میهمانیِ خودت دعوت می‌کنم، نه خویش!
تسلیمی اگر
بنده‌یِ خدایِ ایستاده بین قلب و عقلِ خود باش، نه بیش!
-جایی نزدیک تر از نبضِ رگِ گردن-
گروگان مَشو در منطقِ سفسطه‌‌یِ لذّت
در بازیِ جذابِ زر و زورِ دیگری
در مسیرِ یکطرفه‌یِ حقیقت، به روایتِ مجبورِ پدری
تسلیمِ خود باش به ندایِ پرودگارِ درونِ خویش
که تو را از وجدانِ ایستاده بر سرشتِ پاکِ خودت بالا می‌برد
که با تیک تاکِ گام‌هایِ خودت هم‌نواست!
که ترانه‌یِ باوَر
از همخوانیِ خواهرانِ توأمانِ گمان و واقعیت سروده می‌شود
و به ضرب‌آهنگِ نشانه‌ها در کتابِ طبیعت
خود را می‌نوازد! ‌
و از همآغوشیِ نور و آب و هوا
در خاک و دانه، میوه می‌زایَد!
گروگانِ هیچ گروگانی مَشو، در جهانِ اول و دوم و سوم!
و به عهدِ خود
با خدایِ زنده‌یِ درونِ خود وفا کن!
خیام ابراهیمی
25 مهر 1395
---------------

Hotel California
هتل کـــــــــــالیفرنیا
On a dark desert highway, cool wind in my hair
درآزاد راهی تاریک و سوت و کور ، خنکای باد لابلای موهایم
Warm smell of colitas, rising up through the air
هوا آکنده از بوی تند کالیتاس (نوعی مخدر گیاهی)
Up ahead in the distance, I saw a shimmering light
در فاصله ای دور پیش رو ،نور لرزان چراغی را دیدم
My head grew heavy and my sight grew dim
سرم سنگین شد و چشمانم سیاهی رفت
I had to stop for the night
ناگزیر بودم که شب را توقف کنم
There she stood in the doorway
آنجا دختری در میانه در ایستاده بود
I heard the mission bell
صدای زنگ ورود به هتل را شنیدم
And I was thinking to myself
با خود در این فکر بودم
this could be heaven or this could be hell
که این می تواند بهشت باشد یا جهنم باشد
Then she lit up a candle and she showed me the way
سپس شمعی روشن کرد و راه را بمن نشان داد
There were voices down the corridor
پائین راهرو صداهائی بود
I thought I heard them say...
فکر می کنم که شنیدم می گفتند:
Welcome to the hotel California
به هتل کالیفـــــــــــــــرنیا خوش آمدی
Such a lovely place
چه جای دل انگیزی
Such a lovely face
چه صورت دوست داشتنی ای
Plenty of room at the hotel California
اتاقهای زیادی در هتل کالیفرنیا هست
Any time of year, you can find it here
تمام طول سال خواهید یافت
Her mind is tiffany-twisted, she got the mercedes bends
ذهن او بسان توری نازک پیچیده شده ای است، او صاحب این مرسدس است
She got a lot of pretty, pretty boys, that she calls friends
پسرهای خیلی زیبائی را از آن خود کرده که دوست خطابشان می کند
How they dance in the courtyard, sweet summer sweat
وه ، که چگونه در حیاط پایکوبی میکنند ، تابستان گرم و دلچسب
Some dance to remember, some dance to forget
بعضی می رقصند که به خاطر بسپارند، بعضی می رقصند که فـــــــراموش کنند
So I called up the captain
سپس پیشخدمت را صدا زدم
’please bring me my wine’
لطفا" شراب مرا بیاورید
He said, ’we haven’t had that spirit here since nineteen sixty nine’
او گفت که از 1969 آن مشروب را اینجا نداشته ایم
And still those voices are calling from far away
و همچنان آن صدا ها از دور دست فریاد می زنند
Wake you up in the middle of the night
در نیمه های شب بیدارت می کنند
Just to hear them say...
تا بشنوی که می گویند
Welcome to the hotel California
به هتل کالیفرنیـــــــــــــــا خوش آمدی
Such a lovely place
چه جای دل انگیزی
Such a lovely face
چه صورت دوست داشتنی ای
They livin’ it up at the hotel California
آنها به خوشی در هتل کالیفرنیا روزگار را می گذرانند
What a nice surprise, bring your alibis
عذر تو چه تصادف جالبی را به دنبال داشت
Mirrors on the ceiling,
آینه های روی سقف
The pink champagne on ice
شامپاین عالی در (ظرف) یخ
And she said ’we are all just prisoners here, of our own device’
دختر گفت که ما با میل خود در اینجا زندانی هستیم
And in the master’s chambers,
در اتاق رئیس هتل
They gathered for the feast
برای جشن دور هم جمع شدند
The stab it with their steely knives,
با چاقوهای فلزی خود ضربه می زدند
But they just can’t kill the beast
اما قادر به کشتن آن شریر نبودند
Last thing I remember, I was
آخرین چیزی که به یاد می آورم
Running for the door
در حال دویدن به سوی در بودم
I had to find the passage back
می بایست راه برگشت
To the place I was before
به جائی که قبلا" بودم را پیدا می کردم
’relax,’ said the night man,
مسئول شب گفت : آرام باش
We are programmed to receive
ما برای پذیرایی شدن اینجا هستیم

You can check out any time you like,
شما می توانید هر زمان که مایلید قصد رفتن کنید
But you can never leave!
اما هرگــــــــــــز نمی توانید اینجا را ترک کنید!

هتل کالیفرنیا به همراه ترجمه فارسی و زیرنویس انگلیسی…

Wednesday, October 12, 2016

بُرد و باخت


بُرد و باخت
=======
همبازی نبودیم!
بازیگر بودم و
خود بُریدَم افسار
میانِ نشئه‌هایِ سوارِ سوگوار...
و از سوراخِ جیب افتادم
در چاهی خشک
بینِ کوره‌راهی که نمی‌رسید حتی
به معرفتِ خودآگاهِ مهربانیِ مهربازان...؛
از سِکّه افتادم!
مثلِ عروسکِ شکسته‌یِ خیمه‌شب‌بازی
که مجنون بود
در آوَردگــــاهِ نانی
که سگ‌مست نمی‌کرد!
از سِکّه افتادم و
سقوط کردی
در جمعِ سرخوشانِ تنها؛
من مَست بودم و تو هُشیار،
تو "خـــواب" بودی و
من "بیـــدار"...
همبازی نبودیم!
-----------------
خیام ابراهیمی
19 شهریور 1395
Like
Comment

کربلا نمادِ "بیعت زوری" و زورگیری عقیدتی

کربلا نمادِ "بیعت زوری" و " #زورگیری عقیدتی "
(به‌یــــــادِ خــــونِ "فرخـــــزاد" و “خَنجَرِ بیعت” بر حَـنـجـَره)
دستِ "سعیدِ" خنجرهای زنجیره‌ای هنــوز جان دارد و مثله می‌کند، قیمه قیمه می‌کند زنده را
غزالانِ سینه‌سرخِ زنده را که سینه نزده‌اند، پایِ اربابِ هیئتِ مرده‌خوارها‌
هنوز زنده‌اند خنجرها و زنجیرها و سینه‌ها و قیمه‌قیمه‌ها و قیمه‌خوارها
جگرِ پاره پاره‌ در سُسِ خونِ سرخ
زیرِ سایه‌یِ بلند و هیئتِ ارباب‌ها...
"زورگیرانِ عقیدتی" چه سرخ و سیاه و چه سبز، قادرند با تکیه بر قدرتِ مطلقه‌‌یِ لوطی، با تکیه بر اکثریت یا اقلیتِ زورگیرانِ جامعه، و با وضو و الله اکبرگویان، کربلایی به‌پا کنند آکنده از سَرِ آزادگانی که به بیعتِ زوری تن نداده‌اند، چون در چنبره‌یِ باورهایِ معرکه نگنجیده‌اند! آنگاه ذکرگویان با اشک شوق از توفیق الهی، پشت سر امیرالمؤمنین زمان (یزید) نماز شکر به‌جای آورند که سایه‌یِ مرتدی را از حوزه‌یِ ولایتِ خویش کاسته‌اند! ‌‌"زورگیران عقیدتی" به هر قیمتی با درِ باغ سبز و رشوه و عربده و رجز و مدح و نوحه و تهدید و نهایتا خونریزی، از آزادگان تنها بیعت می‌خواهند! شما در جمعِ خانواده و دوستانِ کوچکِ خویش جزو کدام گروهید؟
"بیعت‌خواهان به زورِ زر و تزویر و دانش و شمشیر؟ و یا "آزادگان" و از اهالی همزیستی‌مسالمت‌آمیز با غیرخودیانی که در کارِ باورِ خویشند، نه زورگیری برای تادیب و حذفِ دیگران؟
سبزِ خود باش و چون پیچکی بر نایِ آبیِ من مپیچ!
============================
آویــــزان، از آدابِ تادیبِ تو
وَ اَدَب
به دو انگشتِ متکی بر نازِ شستِ توفیق
یکی بر ماشه‌‌یِ نشانه و
یکی بر قلمِ میانه
به خرید و فروشِ ناموس و حریمِ شاعران،
شاید نامی ...
شاید کامی ...
در رَدایِ حکومتِ مطلقه‌یِ شعر
ایمانت را از کدام زیرپلّه خریده‌ای شاعر؟
که صاحبِ تام‌الاختیارِ قوایِ سه‌گانه‌یِ متحد و مُنفَکِ مونتسکیویی.
در اَدایِ ناقدانِ شعرِ دهان‌پُرکن و دَهان‌بین
پُر کن دولـــــول را زِ "خود"
کاین گلوله‌یِ آتشین
دیری است رَه به شعرِ حرامَت نمی‌برد.
حجتِ کژِ ایمانت را از کــــدام زایشگاه،
از کدام خانه و کارخانه،
از کدام مکتب و مدرسه خریده‌ای، شاعر؟
که انتحار می‌کنی خویش را با فریدون؟
گرسنه، یا ســـــــیـر
دستی به ریشِ بُـــزِ گـَــر و
"عینکِ بی شیشه" بالایِ سَر
سیگــــار خاموش بر لب و... لَبی در مُشت
با آلتِ اَنبُـــر میانِ سه انگشت
گزینشِ پــامنقلی‌هایِ پُشت در پُشت
از بساطِ ترش و شیرین و ریز و دُرُشت
به تجسس از میانِ غربالِ جام جم
شاعرانِ پریـــــش را ترور کردن، به تیرِ خلاص!
دورِ تاریخچه‌یِ جانم را چون غَشیان خط بکش قاتِل!
بِکِش، بِکـَــش بُـــکـُـش
و گردِ جنازه‌ام، به روحِ واژه‌ها بیندیش!
اگر طالبِ نگاهی، اگر عاشقِ انسان!
...و آزاده باش! اگر دین داری یا کین.
که وضو به خون‌بهایِ حق کرده‌ای
پس بِخَر، خراب کن، بساز و بفروش! فعل و فاعل و مفعول را
اما ارزان مفروش خونِ واژه را.
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ اَدَب!
که قتلِ شاعر به‌دستِ شاعر، ضیافتِ معنا نیست!
بیرون بیا از آلتِ قتاله‌یِ حالتِ خویش
که:
هرکِه این مسجد شبی مَسکَن شُدَش
نیــــــم‌شب مَــرگِ هـَــلاهِل آمَـــــدَش. (مولانا)
تو عیبی نداری شاعر
عیب از نطفه‌یِ ناروایِ راویِ مکتبِ ادبیِ توست!
به صدورِ قانون و قضاوت و اجرایِ حُکم
که همه در دستانِ حُجّتِ توست!
که ربطی به واژه‌هایِ شعرِ مـــــا ندارد!
غیبت نمی‌کنم به خونخواری
غیبت نکن به میـــــان‌داری
عیب‌ها را با خودت در میان می‌گذرام
ای حضرتِ قاتِلِ آبِ روی و نــــانِ میـــان
ای حضرتِ جاعل!
ای شاعر و مفعولِ فـعــــــل، ای فاعل.
که قانونِ اساسیِ بینِ مـــا
از ریشه حرام است‌و فریب است‌و ریـــا.
پس به حَــرام، عیبِ رِندان مکن و تیرِ خلاص مَـــزَن در خفا!
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ اَدَب!
هرکه عیبِ دِگَران پیـــــشِ تو آوَرد و شمُرد
بی‌گمان عیبِ تو پیشِ دِگَـران خواهـد بُـرد. (سعدی)
...
میدانی؟
تحریم کرده‌ای مرا و تحریم شده‌ای به دو حرام
به‌حیـــــــاتِ خلوتِ خیانَـتی مقدس
که در گـُـــدارِ عمیقِ میانِ دو لَبِ شهوتِ عُظمایت
به شِعبِ ابی‌طـــالـبم "تحـریـــــــــــم" اکنون
در برزخِ دو اِبلیسکِ درونِ مَرز و برون‌؛
که سورَتِ انسان رَدا کرده‌ای و
آیتِ حیوان در آستین داری.
به خود بگو:
زِ وسوسه‌یِ کـدام خَنّـاس دَمیدی بر نـــــاس؟
از چشمه‌یِ کـــــــدام سلسبیلِ مقوایی‌ نوشیدی زهــــر
که جوشیدی چون حَمیــــم از زمین و زمان
و سیلی شدی هـَــــــــوار بر خــانمــان
و از سقفِ هزار زندانِ کاظمین* باریدی
زِ خُمره‌یِ هــــزار ساله‌یِ هــــارون بر جــــام
و جاری شدی به رگ‌هـــایِ فـقـــــرِ چشم و نگاه
که آمدی از درب و ایمان به‌عزمِ خویش رفت از پنجره.
و جا خوش کردی به کابــوسِ روز و شب‌هایِ اعتکافِ آب در محراب
و نرفتی، که نرفتی و نرفتی و ماندی در این مسجدِ ضرار
و گندیدی در این مانداب
چــــو گرگ‌کُشِ زهرِ هلاهِل شدی در جـــــــام
از هــــرات تا ری و، از عـــــراق تا شــــام.
و هنوز به تنزیلی، چکه چکه می‌چکی با هر دَم و بازدَم ، زِ بــــام
بر التهابِ کـام‌هـــــایِ زَمهریریِ زُکـام
...
پــــا پَس نمی‌کشی زِ دامنِ لیلی
تــــازه به‌دورانِ بی‌اختیاریِ خیانت رسیده‌ای
از دیزیِ بی‌ آب و گوشتِ حیا
مجنونِ تمَلُکِ مُلک و کین و کابوسِ عیش شده‌ای
و سیمرغ به سیخِ دینِ دونِ دنیا کشیده‌ای
و کبابِ ققنـــــــوس می‌بافی و شرابا طهورا
رُبابِ حرامِ حُــــــــکم، به تکلیفِ ‌رقصِ تقیه‌و مصلحت و دروغ
ربابه‌ای دو‌ماهه به تفخیذِ* شَرعِ حَلالَن حَلالا
حوری و غلمان در پس و پیش به‌مُــــزد
زِ خونِ شهوتِ دیانتِ قومِ ثمود و عــــاد
لمیده‌ای بر تختِ بادآورده‌یِ سرخِ بادِه‌هایِ بادا باد ...
توکّل بر دو میمونِ آویزان بر جِناقِ کـَـــژ و سَربه‌هوایی
می‌خری و می‌کوبی و می‌سازی و می‌فروشی
اِلهامِ اشعارِ چـــرخنده به فحشایی و
حُجّتِ شعرِ ابوبکرِ بغدادیِ حوالیِ مایی، اَلحَقّ!
تو از کـجایِ آسمان نازل شدی به‌صاعقه بر دشتِ نفت؟
که سوزانده‌ای هر برکه و رودخانه را
از خزه‌هایِ کبودِ تَهِ چـــــاه
تا جنگل‌هایِ سبزِ سر به فلک،... تـــا مـــاه!
توبه نمی‌کنی به عمل، به جبرانِ مافات، هیهات!
چسبیده‌ای چو زالویِ تشنه به رَگ‌هـایِ اعتمادِ خاک و
خون می‌مَکی از اراده‌یِ فطرتِ حنیفِ پــــاک
تن نمی‌نمایم به خرطـــومِ شفایِ عاجِلَت
گرسنه‌و لاجان‌و اسیرم در حصارِ قانــــــونِ گمانَت
گمانَت، خیالَت، یقینَت... حرص و وَهم و گمانَت
که خورده چون خوره آدابِ شعر را در "دریده دهانَت"
که از اِسپِرمِ الفبایِ آلت‌سازی بامعناست.
آلت نمی‌شوم و
ناتوانم ای آزادی
از بهایِ تیــــرِ خلاصی که در صَفَم منتظر است، به یقین.
طنابی به گردنم آویز!
بی‌خسارتِ مافات، که بی سکه‌ام.
فلسطین کرده‌ای تمام هستی و نَفَس‌ را "فلسطین"
به یک آه و دو آیـــــه‌ که از آنِ من نیست؛
و به تَوَطئه‌یِ تَوَهُمِ قُدسیِ تو مقدس است لابُـد
به بیعتِ بَیاتی که در تنورِ فردایش سوخت شُد!
به یک آه و دو آیه
که تاسِ کسبِ حلالِ کاهنان است
از خدایِ مرده‌‌یِ بالای طاقچه
از عصایِ پوسیده‌یِ زیرخاکیِ هر چه موسایِ غصبی...
...
بی مایه‌ام از گنج‌هایِ مشترکِ خانه‌یِ مادری
که بهایِ خاکِ گـــورَم به پوند و دُلار و شِکِل* بند است
و جز غبار و دردهایِ پدری نصیبی نیست من را
و رنجی بر رُخِ زردِ جنازه‌یِ دخترِ یتیمی در میدانِ استقلال
و پدری درازکشِ افیون و خمار، میانِ بلوارِ یکطرفه‌یِ آزادی
که رو به قبله‌ات نیست و
خون ندارد رگ‌هایش.
میوه‌هایِ درختانِ سرزمینم، جمله در اَنبانِ تنبانَت
به کامِ اهلِ بیتِ حضرتِ عنکبوت‌اَت خـــــــون می‌شوند
و لباسِ رزمی برا‌یِ مزدورانِ قاسم الجبارین‌ات
و لباسِ بزمی برای پسرانِ غلمان‌اَت
و لباسِ زیری برایِ دختران و حوریان و همسرانَت
هـــــار و آلوده شده‌ای به کثافتِ مبایعه‌ای که در آن گیری
و آلزایمر گرفته‌ای از خونی شتک‌زده به دستمالِ شب اولِ قبرِ "آری یا نه"
که خنجرت رنگین از خونِ نان‌آورانی است که با تو شریک نبوده‌اند هیچگاه
که شریکانِ شَبَت رفیقانِ قافله در‌ روزند
در بَزمِ کارفرمایانِ سازندگیِ شعر
یک کوچه بالاتر از کوخَم و
یک کوچه پائین‌تر از کاخَت
درونِ کتابفروشیِ مرکزِ خون شاعرانَت
همه در بارگاهِ قافیه‌هایِ ناسور و... ردیفِ قیافه‌هایِ کژِ دروغ!
که می‌مکند خون و می‌خندند مستانه
در تجارتِ یتیمانِ شام و عراق.
در سنگرِ امنیتِ سنگیِ حجاب‌هایت
حالِ پسران و دخترانِ معصومت خوب است آیا؟
حال پسران و دخترانِ فاحشه‌ام خوش نیست، حضرت والا!
پایِ امنیتِ سنگیِ دیوارهایت، مشتری نیست، حضرت والا!
حرام می‌خوری و می‌تازی و وضو می‌گیری و اشک می‌چکانی به هِمّتِ هیچکاک
به خونِ اسیرانی که زخمی از جنونِ تواَند!
خون‌ها ریخت و پاش کرده ای و
توبه نمی‌کنی به عمل
به‌پـــــای خیز و رها شو از رَدایِ ربوده
بشوی دست و جان از خَنجرِ آلـــوده!
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ اندرونی!
...
طالبانِ آب و... طالبانِ خون
بینِ راه و نگاه
تــــا آن ماهیِ سیاه کوچولو
که در ژرفایِ چاهِ سَرمی‌بُری هر شب، حیرانند!
بین تحریمِ انسان تا نواله‌ای سگی
دِل‌واپسِ امنیتِ کدام تَقیه‌اَند به آوردگاه؟!
در بازیِ دوسَرباختِ اختیار میانِ شعرِ سپید
و چهار پـــــاره از شعرِ منظومِ سعید:
یکی بر دارِ سلطانی، به ابرهایِ زنده آبستن
یکی پایِ دار به کهریزِ خشک، مرده را سُفتَن
یکی می‌چکاند چو عسکران تیرِ خلاصِ حُـکـم بر سیبل
یکی محکومِ حَجّــاریِ دایره‌هایِ نشانه بر همان سیببل.
خون‌ها ریخت و پاش کرده ای و
توبه نمی‌کنی به عمل
بایست و رها شو از ردایِ ربوده
بشوی دست را زِ خَنجرِ آلوده!
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ قانونی!
...
شاعران حیرانند در نام و نانِ خویش و
داستانِ شعر که بَدَلِ زندگی است، دراز است:
که "شاعر"
در صیغه‌یِ نود و نه ساله‌ چون اَنیسانِ دولت و نانِ شعورَت
یــــا مطرودی است بی‌نَـفَـقِـه
که تمکین نمی‌کند به زور،
یا اَنتَری است شادخــــوار
که پُشتَک می‌زند دو جور
گردِ انگشتانِ بصیرت به دو پــــولِ زائران کــــور
بین زمین و آسمانِ ولایتی چون موصِــل و هور و لاهور
چه ویرانه‌ای است حریمِ حَرامِ حَرَم‌اَت
که شاعرانِ تحریم‌اَت جملگی
مــــــــــوش و موشک و موشک‌تران و موشک‌پرانند در رقابتِ فحشاء و بردگی
در گرگ و میش دخمه‌هایِ فــقـر و دریدگی،
چه دزدانه عیانند به آتشی دنباله‌دار
تا چـــــــــــند این سرایِ دریده به انحصار غارتِ توست مگر؟
که اینگونه موش‌هایِ پنهانِ خون‌آشامَت
از خونِ هزاران جنازه
به هکتارها در زیرِ زمین قطارند و...
موش‌ها درونِ قطارهایِ آنتالیا و استانبول
از لِنزِ رنگیِ چشمانِ فاحشگانِ مالباخته
اتم‌هایِ جواهر و طلایِ قدرت می‌جَوَند
در بیزنسِ وارداتِ دارویِ مردانگیِ ترور
و صادراتِ انقلابِ فرهنگیِ برعکسِ حُرّ...
در مانُــورِ قائم‌باشک‌بازیِ باطل و باطل
بیچاره اَنتَری که در سفینه‌یِ آسمانِ عِلم‌اَت
فرامــــــوش شد در پیِ فریبِ عالِمی چون تو
بیچاره شاعری که خرگــــوش شد در سلوکِ تناسلِ حلبی‌آباد
و جایِ شراب، زهر و سودایِ نفت نوشید در جـــــامِ ناخدا
از سیاه‌چاله‌هایِ شعرِ مقاومتیِ
تا خوردنِ ایمان از رساله‌یِ بَع‌بعِ یک بـُــزِ گـَـــر
در رالیِ* امنیتِ گله‌هایی که گـَـر شده‌اند داعش‌وار
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ قانونی!
...
برایِ بـاخـتـنِ بازی، شتــــاب مَکُن "شاعر"!
دو تیله‌یِ خیـــــــس در دستـانِ گِلی دارد
"خداوندگارِ شعر در سرزمین‌هایِ قدس"
وَ یک توپِ پلاستیکی، زیــــرِ پـاهایِ خاکی.
چشمی به اشک‌و... چشمی در خون
چشمی به درد و... چشمی جنون.
بچه‌هایِ صغیرآبادِ محلّه‌هایِ مُفت‌آبــــادِ جنگی
پس از بازیِ خَرپلیــــس*
پشتِ سَرِ مُحَلّـِـلِ* مساجدِ ضرار
سرودِ حــــــرام می‌خوانند به اقتداء:
"جز هق‌هق‌و قَـه‌قَـهِ مفعـــــولانِ تقلیــــد،
تمــــامِ فعــــل‌هـــا
از آنِ فـاعـلِ عُظمـــاست!
و تمام شعرها
در پیپِ شاعرِ دیروزِ چــــشم‌هـــاست.
نوحه، رَجَز، فـــحش،... وعظ و خشونت و عربده،
بشکن‌بشکن و... قِـر و مَستی‌و شعبده
و زوزه‌یِ دَرّنده‌بــــــــاد لایِ درزهایِ پنجره:
به بیتِ مُشَوّشِ طبیــبـانِ حنجره،
خَـنـجـَر
بهترین درمانِ بی‌نسخه‌یِ رؤیــاهاست."
...
که "مُسلِم بودن" به روزگــــارِ انقلاب‌هایِ زنجیره‌ای
ارتدادی اخلاقی است
برایِ خنجر نزدن بر اِبنِ‌زیاد
از پسِ پرده‌یِ نامردی!
...
از پسِ پرده بیرون نیا اَنـتـَر!
نمان زیرِ سایه‌یِ لوطیِ هفت‌سَر
لَختی تأمُل کن به استخاره از قلب!
که اَنگـَــلِ کــــورِ شهوتِ معنا‌شدن
تَـفـَقـّه به آناتومیِ کِرمی است در کَفَنِ پیله
بینِ خیال پروانه‌گی تا تَوَهُمِ فرزانه‌گی
در بن‌بستِ گــــورِ چهار مادر
تا چهار گـــورستانِ پدر.
شتاب مکن ای مامورِ امــرِ آمِـــرِ نهی از مــــا
لااقل، آهسته‌تر‌ خنجر بزن در حریمِ خیمه‌ها،...
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ فرزانگی!
...
ای درّانده چشــــم، بر حریمِ دریده گلو،
ای زَقـّـــــومِ* حَــرامِ شرعا به‌دوجمله "هلـــــو"!
ای منتظر به چَتوَلی چایِ داغِ قند پهلو،
-به جوششِ خونِ غریزه در ضیافت‌ِ پهلو‌به‌پهلو-
آهسته‌تر خالی شو از تمنایِ مَنی در مِنا
آهسته‌ خنجر بزن، برایِ دو دینار کسب حلال از حریمِ ملال
تا بالِ فرشتگان خونی نشود بینِ دو کتفِ خدا.
رحیم‌تر فرو کن نیشِ خویش‌ در بطنِ کیش!
رحمان‌تر فرو کـَـش نیشِ کیش از بطنِ ریش!
که این قـُمریِ زار میانِ نمکـــ‌زارِ قم و ری
هابیلِ بی‌دینِ تو در میانِ رمه‌هاست!
"قابیل" مکن ما را به دینِ خود، ای خداوندِ کشتزارِ "حشیش"!
که نه شاپــــور ذوالاکتافم* از شادیِ انتقام
و نه چشمانی تَـــرَم از ترسِ کــــــام
که اشک‌هــــا و لبخندهایم
از بی‌وفاییِ توست با عهدِ خویش
و از وفایِ اسبی‌است به گودالِ خـــون؛
به حرمتِ ذوقِ چشم سگی بر حریمِ خالی استخوان از کرامتِ دوست
کمی سگ باش حضرتِ والا!
کمی اسب باش! در طویله‌یِ حیاتِ ما!
اگر ایمان نداری به حیاتِ شهید در حیاطِ شاهد.
اگر ایمان نمی‌آوری به هوایِ تازه.
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ مزرعه!
...
خدایِ تو خارج از کجایِ مرزهایِ من است مگر، مُشرِک؟
که من بیرون از حقِ مُسَلّمِ تملکی مشترکم؟
چرا ایمان نمی‌آوری به طعمِ خدا در یونجه؟
که بیعتِ یـابـو در علفزارِ خیال
تَوَهم است در چینه‌دانِ آسمانِ کبوترانِ گنبدِ قدّوسیِ طلا!
حال که نشخوارِ آقا و خانم بودنم،
زیر عصایِ استدلالِ چوبینِ تو مَنتر است
شتاب مکن! کمی رحم کن به آسمانِ آبیِ خویش!
شاهرگم رودِ نیلی برای بنی‌اسرائیلت نیست
چه بسا، نیلی باشد برایِ تمامِ فرعون‌هایِ شِرکَت!
پس آهسته‌تر خنجر بزن بر رَگ
تا مگر کشف کنی پیش از حادثه
که "یتیمی" حرامزادگی نیست!
و حرامزادگی گناهِ جَنین نیست
زِ خـــونِ همیشه تحریکِ تو ای حیوان!
چه بسا مقدس باشد، با دَمِ مسیحایی!
چه بسا هَوَس باشد با دُمِ خروسِ یهودایی
که به اقتداءِ ابلیسِ رَدا پـوش،
جنتی است دموکراتیک در دشتِ بلا.
توبه نمیکنی در عَمَل به جبرانِ مافات
پس تعلل کن و
.
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ حرام‌زده‌گی!
که این‌جـــا
نزدیک‌تر از رگِ رقصانِ گردنی بر خاک
خدایِ بی‌پدری می‌لرزد در زمین‌هایِ خاکیِ تیله‌بازیِ غزه‌ها
در جانِ خود و خودی و غیرِخودی و هرچـــه‌دِیگر...
با نبضِ دخترکانِ فلسفه‌یِ بَدَویِ انتظارِ بَخت
دخترانِ کارتن‌خواب و کودکانِ کارِ دَر بِدَر
که خوابِ نـــــازِ دخترانِ نازَت را نمی‌بینند
میان زیرجامه‌ای که از نفتِ باغچه‌یِ سوخته‌یِ ماست
با نبضِ قلبِ گوسفندانی که انگار می‌دانند:
"چرا این‌همه ابراهیم با عَطَش،
آبَشان می‌دهند بی‌عطش!"
...
ابوبکرِبغدادی باشی، یا ملّاعُمَرِافغانی،
سلطان‌سلیمانِ‌‌عثمانی باشی یا علی‌بن‌حسینِ مراکشی.
چه فرقی می‌کند نقابت چه باشد؟
این‌که از جنسِ پوستِ بُــز باشد یا شتر، غلافِ شمشیرت
درونِ آن سفالینه‌یِ زیر خاکیِ تاریخ‌منقضی،
باز تُرش است کهنه‌شیرَت!
اِبنِ‌مُلجَمِ خراسانی باشی در مجاز،
و یا علی‌عبدلله‌صالحِ‌یَمَنی در حجاز!
با همان عطشِ سلطه‌یِ کویری و گنگ
که سینه چـــــــــــاک داده‌ای یتیمان را یکی یکی
به خنجر و شمشیر در هیئتِ تاریکی
بر سینه می‌زنی سیلیِ شهوتی سرخ؟!
میانِ سینه‌سرخانِ باور و ترکش و تـیـــــر
سینه‌سُرخِ نشسته بر طوبایِ* کدامین خشکیده باغی؟
در بازیِ هَفت‌سنگِ کودکانِ تفسیر
پــــــــاس‌دارِ وسوسه‌یِ کــــدام ابلیسک* و کلاغی؟!
که مرواریدهایِ* هفت‌آسمان در دستانت زغال‌اَند
میانِ نـفـس‌هایِ آخرِ صِراط‌َالمُستَقیم
در استقامتِ کــــدام خمیده قامتِ حرص و کینی؟
هدایتِ کدام قابیل به تدفینِ هابیلی زِ بعثتِ زاغ؟*
بوسه بر حَجَرُالاَسوَدِ* کــــــدام آسمانِ خاکی می‌ماسی به سجده؟
کمی تامل کن!
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ قانونی!
...
میانِ حلقه‌یِ طنابی که حبل‌المتینِ مالباختگانِ یک آسمان خاک است
حلقه‌یِ جعلیِ بیعتی بر گردنِ ریحانِ بنفشی بر تارکِ دارِ تسلیم،
که سبز می‌شود در قنوتی که به سمتِ تو نیست!
سبز میشود در معراجی که به سمت تو نیست!
سبز می‌شود به سویِ نوری که به کورسویِ فانوسِ نفتیِ تو نیست!
و زُجاجِ مصباحِ مشکاتش از درختِ زیتون می‌درخشد!*
...
مهربان‌تر نفس بگیر به آلتِ رحیم، ای آیتِ عقیم!
تا زخمی نشود گردنِ نمازی که در پشتِ تو نیست!
چرا باور نمی‌کنی؟!
که هیچ گل و ریحانی
بی نور آب و هوا بیعت نمی‌کند با خاک!
.
که تو نه یک گل
که بوستانی را بر سرِ دار از کف داده‌ای!
اینک آیا
عطرِ بازارِ عطاران تو را بیهوش نمی‌کند؟
به دباغ‌خانه‌یِ شَهرَت!
قاضی‌القضاتِ ولایتِ کدام اسفل‌السافلینی؟
ای اَعظم العُظَما!
در محکمه‌یِ داس‌ها و یاس‌ها؟
توبه نمیکنی در عمل، به جبران مافات؟
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ قانونی!
...
حِرصَت نمی‌خوابد شهسوارِ همیشه‌یِ تاریخ
آسوده خنجر بکش پهلوانِ خوابهایِ دور
غرقه در وَهمِ ترس‌هایِ بنگیانِ حبشی
در مرزِ گنگِ دو دَریایِ شیرین و شور
از جورچینِ مجازیِ واژه‌هایِ ‌پریش
میان تخته‌پاره‌های کشتی نــــوح*
حجتی محکم در وصله پینه‌ی قایقی برایِ فتحِ قله‌هایِ آرارات* جعل نمی‌شود!
آسوده نفس بکش در هوایِ همیشه!
تو نفس‌کشِ هوایِ مرده در نفس‌هایِ زنده نیستی!
تو مامورِ معذورِ دیروز در امرِ امروزِ خزنده نیستی!
شاید بیدار شوی پیش از ضربتی بی‌برگشت!
پس، بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ زیرخاکی!
...
سپاهیِ خراب‌آبادِ کدامِ طاقِ کسرایی قهرمان؟
میانِ خرده‌سنگ‌هایِ پـــاره‌پــــاره‌‌‌یِ پالمیرا
رَمیِ‌جَمَرات است یــا سنگسارِ زنایِ محسنه‌یِ شعور در شعر
در اداره‌یِ ثبتِ ایمانِ رسمیِ ظهور در شِمر؟!
به کدام آیه‌ات ایمان آورم؟
به احیاء دخترکانِ زنده‌به‌گــــــــور؟
در تملکِ خفاشِ شب‌هایِ حرمسرایِ حاج ناصرالدین‌شاهِ
یا تملکِ شیخ و مفتی و اسامه ‌بن‌لادن و ملا عمر و آخوند عالیجاه؟
یا به "تفـــخیذی* مشــــــروع" با طفلِ شیرخواره بر دشتِ خون؟
در کَفَنِ عروسیِ قنداقه‌هایِ بی‌سُرخابِ!
در آرایش‌گاهِ کدام خدای، آرایش گرفته‌ای به لباس‌ِ رزم؟
ای دستار و دشداشه‌یِ سیاه و سپیدِ آویزان در جامه‌دانِ رنگینِ خدا!
که جهان را می‌پیچی در مانیفستِ پُشتک و واروویِ بوزینه‌ها
...
نطفه‌یِ تو همواره در غیبتِ خویش و
مرگِ پیام در آئین و کیش و
در شوقِ لوطی و بوزینه‌گی بسته شد
از سامری و کنستانتین و اولادِ هندِ‌جگرخوار
از داعشی به نامِ صـــــددامِ فاتحِ قادسیه،
و داعشی که در بزم و غنایِ امیرالمؤمنین یزید
از بیعتِ نام و نان میوه‌هایِ حق‌حق چید!
تــــا نَرانِ فـاحِـــشه‌یِ معنا
وضو بگیرند در آبِ دِجله
و فُـــرات را ببندند بر لبانِ تشنه‌یِ هر کبوتر‌
و با تانک‌هایِ آبپاش رو به قبله
در میدانِ فلسطینِ تمامیِ اراده‌ها
شلیک‌ کنند قطراتِ ایمان را به فطرتِ حنیفِ دریا.
پس کی به‌روز می‌شوی از دیروزِ دیگرها؟
همواره مستانه خنجر کشیده‌ای به غلافی مشترک
بر شرافتِ انسان و عشق شیرین و فرهاد
به هزار فریدون و داریوش و لاله و رستم فرخزاد
....
و بر اختیارِ اراده‌یِ شعرِ امروزِ مـــــا
ما که خونیِ خَنجری بودیم بر گلوهایِ بریده‌
عزادارِ مادرِ فریدون و فروغ و تهمینه‌ای شدیم
که از دردِ تجاوز دِق کرده‌بود چهارده قرن!
در ننگ و معصومیتِ حرامزادگیِ غنائمِ جنگی
آن‌گـــــــاه غسل کردی در موصل و خاوران
به اولینِ خونِ نو‌عروسانِ ناکام
واجب قربة عن‌النیام الی‌الکــــــام!
به سمتِ قبله‌ی قبائلِ عراق و شــــــام!
و بـــــــــــــاز در این پرده
این مائیم که باید ژتون بخریم
پایِ اِستِــیجِ اکولایزِرِ نــــور و شـــــور
برایِ رونقِ بیزنسِ نوحه‌هایِ بی‌شعور
بر جنازه‌یِ تشنگانی که قیمه‌قیمه‌شان کردی و
شهیدشان نامیدی گـــــاه
و لَعنِ‌شان کردی و معدوم نامیدی بی‌گاه!
این چه بازی است با تپشِ قلبِ بیدارِ خدا در جانِ پوشیده در ردا؟
این چه فرجام خونین است میان پس و پیش واژه‌هایی که خنجر نیست!
چه سنخیتی است بین کلام که در آغاز بود و خنجر که ختم کلام شماست؟
...
درد نمی‌کِشید آیـــــا از زخمه‌یِ خنجر بر قلبِ سالارِ آزادگی؟
ای سینه‌هایِ خشکِ بریده‌ گلویِ آزادی!
درد نمی کشید آیا از زخمه‌ی خنجر بر قلبِ فریدون؟
که نه این فریدون، آن رستم* بود و
نه آن رستم آن فرخزاد*
که خنجرِ شما تکرارِ خولی و شمر بود در ختمِ دولتِ تدبیر و امید
که امیدِ شما تداومِ افیونِ معجزه در انتظاری است عقیم!
گفت: کسی می‌آید! کسی که مثل هیچ کس نیست.
آمد اما خون را جایِ پپسی تقسیم کرد.
گفت:
نادری پیدا نخواهد شد امید...کاشکی اسکندری پیدا شود!
که امید در پاهایِ بی‌رمقِ انتر مرده بود
انتری که لوطی‌اش مرده بود
و استجابت نمی‌شد دعایش
مگر در ولایتِ مطلقه‌یِ ایالتِ پنجاه و یکمِ اورشلیم.
آن لوطی که خدایش بالای طاقچه‌های دور بود
نه نزدیکتر از رگ گردن
نه در چشم و گوش و قلب.
داستان شاعر که بَدَلِ آدم است دراز است و کوتاه است
کوتاه‌تر از دو انگشتِ پیروزیِ تنها دستِ خونینِ تو
که تعبیر نشد در یک دست
برای من و تو و ما
برای همه!
هیهات ای شاعران داعش مسلک
شاعر مفروشید به دو پول
که به خونِ هزار فریدون رنگین است
در دولتِ عراق و شام.
----------------------------
خیام ابراهیمی
2 آبان 1394
...................................
پی‌نوشت:
#فریدون فرخزاد:
تولد: ۱۵ مهر ۱۳۱۷ در تهران . مرگ: ۱۶ مرداد ۱۳۷۱ در بن آلمان (قتل با خنجر).
" #فریدون فرخزاد " در میان ایرانیان به عنوان خواننده و شومن معروف بود، و در میان عوام کمتر کسی از فعالیتهای دیگر او مطلع بود:
1967: اخذ دکترای علوم سیاسی از دانشگاه مونیخ آلمان (عنوان پایان‌نامه: تاثیر عقاید مارکس بر کلیسا و حکومت آلمان شرقی)
1967: برنده جایزه بهترین سازنده موسیقی مدرن فولکلور ایرانی در اتریش.
1964: انتشار کتاب اشعار آلمانی به نام "فصل دیگر" و برنده بهترین اشعار آلمانی سال در برلین. و جزو ده شاعر برتر سال به انتخاب ناشران بزرگ کتاب آلمان، در کتاب سال شاعران برتر آلمان. ."فصل دیگر"، در ردیف آثار گوته و شیللر قرار گرفت.
او خود گفته بود: همیشه سعی می‌کنم مردم را در یک برنامه سه ساعته تلویزیونی که پر از خنده و شوخی و آواز و رقص است متوجه مطالبی بکنم که ارزش دارد بر روی آن‌ها فکر بشود.
شاعر، برنامه‌ساز رادیو و تلویزیون، خواننده، مجری تلویزیونی و رادیویی در آلمان ( 1966 رادیو مونیخ) و رادیو تلویزیون ایران ( از سال 1349 تا 1357) ، ترانه‌سرا، آهنگساز، بازیگر و فعالِ اجتماعی، فرهنگی و سیاسیِ ایرانی؛ معترض و منتقد سیاسی، که در 16 مرداد 1371در شهر بن آلمان با شیوه‌ سلاخی‌ به قتل رسید. هم‌چنین او برادر فروغ فرخزاد شاعر معاصر ایرانی بود.
1962: محصول ازدواجش در سال 1962 با "آنیا بوچکوفسکی" (زنی آلمانی علاقه‌مند به تئا‌تر و ادبیات) یک دختر و پسر بود. دخترش (اوفلیا) در کودکی درگذشت. فرزند دوم پسری به نام رستم بود: رستم فرخزاد.
....
*رستم فرخزاد:
فرمانده ارتش ایران در زمان ساسانیان که اشتباهاتِ پی در پیِ او موجب شکست ایرانیان در حمله‌ی اعراب به ایران شد. از جمله خطاهای رستم فرخزاد و دلایل شکست ارتش ایران:
کودتای رستم فرخزاد علیه آزرمیدخت (ملکه ساسانی)
نزاع رستم فرخزاد با فیروزان فرمانده دیگر ارتش
شورش پارسیان علیه فرخزاد.
پیشگویی فرخزاد در باب شکست ایرانیان از عرب و تضعیف روحیه سپاهیان و نیز شوق او به ریاست.
باور روحانیونِ زرتشتیِ دوران ساسانی: زنان و دختران از اهریمن هستند! لذا پادشاهی آزرمیدخت را تاب نیاوردند.
.
*تفخیذ: یعنی رابطه‌یِ جنسیِ بدون دخول، که با دخترِ نوزادِ شیرخواره به عنوانِ همسر، حقی مشروع و مجاز است. تحریرالوسیله- خمینی/باب النکاح، مسئله 12
(اگر در صحتِ هر معنا شک دارید می‌توانید در گوگل سرچ کنید، و اصل منبع را ملاحظه فرمائید)
.
*زاغِ مبعوث:
پس خدا زاغى را برانگيخت كه زمين را می‌كاويد تا به او نشان دهد چگونه جسد برادرش را پنهان كند [قابيل] گفت واى بر من آيا عاجزم كه مثل اين زاغ باشم تا جسد برادرم را پنهان كنم پس از [زمره] پشيمانان گرديد (31) سوره 5: المائدة
LikeShow more reactions
Comment

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...