رستاخیزِ مهر*
=======
من اگر گم شدهاَم، لیــــک بهیـادَت هســتم...گرچه از کـــویِ بُتِ عَـربَـده جـویَت جَــــستم**
تو که در جایِ خودی، از چه نمیپرسی حــال؟...چه ثمر یـــاد زِ تــو؟ حـــــال کـه "خـالیدَســتم"
مِهر را، چـــــون نمِ پاییـــز بِشُست، آبـــان شد...بـــــاد آمـد! کهچنیـــن آب به آبــــــــــان بستم
آذر و دِی گذَرَد نیـــــــــز چو تابســـــتانَـت...از "دلَت" کی گُـذَرد رعشهیِ عُـمرِ پَستَم؟
عاقبت کـــــور شَوَد چشمِ تو و دیدهیِ من...بهعذابی که بمـــیرم، کـه بگیــری دستم
نه مرا عـَــزم درستو، نه تورا حرفی راست...این چه بازی است، که در کارِ وفا بنشستم؟
برگ و حرفی که در آن بـــاد بهپاییــز فِــسُـرد...مُهلتی بود که از بــال اُفتاد، "مَـــــن رَسـتَـم"!
حالیا شادی و غم از دِل مـــا دَرگذر اَست...شادَم اَر غم زِ مِیاَت گم شَوَد، "آنی" مَستم!
زندگی صنعتِ خــواب و خور و تردَستی بــــود...ای دریـــــغ از زَرِ بی تــو، چو دلی بشکستم!
من و تو، هر دو چه تنهـــا و چه بی بار و بَریم...که تورا عیــــش مُـنَـقّـش بُــوَد و، من سُـسـتَم.
تو چه والایی و بــالا رَوی از قامتِ دوست...دست در دَست نــــداری، که:"زِ بالا پَستم!؟
تو چو بیعَت طلبی "مَـزّهیِ نــوشاَت بــاشم"...من ندارم طلب از دوست که گـیرَد دستم.
آنقَــــدَر دســتگرفتم که ز پــــا افتــادَم..."زینتجارت" که چهارنعل بتاخت بر هَستم.
هردو مغبــون در این دایرهیِ داد و سِـتـَد...دست دادم که بپــایی، بهدریـــغ بنشستم.
خیام ابراهیمی
آخرین روز مهر 95
============
پی نوشت:
1)
* بهیـادِ خوشِ مِهری، که زِدل پَــر کشـید و بِـرَفت
چو برگِ زرد درخـتی، دلازشـاخِه چیــد و بِـرَفت
بهســانِ برگِ سبز و چمنـــزار که بهــاران دَمیـــد
به فصـلِ سردِ خزانی، بهبــــادی خزیــــد و بِـرَفت...
خیام ابراهیمی
................
2)
**این نوشته نگاهی دارد به شعری از "وحشی بافقی"، با این بیت معروف:
روزگاری منودل ســاکنِ کویی بودیم
ســاکنِ کـــویِ بُتِ عربدهجــویی بودیم…
......................=======
من اگر گم شدهاَم، لیــــک بهیـادَت هســتم...گرچه از کـــویِ بُتِ عَـربَـده جـویَت جَــــستم**
تو که در جایِ خودی، از چه نمیپرسی حــال؟...چه ثمر یـــاد زِ تــو؟ حـــــال کـه "خـالیدَســتم"
مِهر را، چـــــون نمِ پاییـــز بِشُست، آبـــان شد...بـــــاد آمـد! کهچنیـــن آب به آبــــــــــان بستم
آذر و دِی گذَرَد نیـــــــــز چو تابســـــتانَـت...از "دلَت" کی گُـذَرد رعشهیِ عُـمرِ پَستَم؟
عاقبت کـــــور شَوَد چشمِ تو و دیدهیِ من...بهعذابی که بمـــیرم، کـه بگیــری دستم
نه مرا عـَــزم درستو، نه تورا حرفی راست...این چه بازی است، که در کارِ وفا بنشستم؟
برگ و حرفی که در آن بـــاد بهپاییــز فِــسُـرد...مُهلتی بود که از بــال اُفتاد، "مَـــــن رَسـتَـم"!
حالیا شادی و غم از دِل مـــا دَرگذر اَست...شادَم اَر غم زِ مِیاَت گم شَوَد، "آنی" مَستم!
زندگی صنعتِ خــواب و خور و تردَستی بــــود...ای دریـــــغ از زَرِ بی تــو، چو دلی بشکستم!
من و تو، هر دو چه تنهـــا و چه بی بار و بَریم...که تورا عیــــش مُـنَـقّـش بُــوَد و، من سُـسـتَم.
تو چه والایی و بــالا رَوی از قامتِ دوست...دست در دَست نــــداری، که:"زِ بالا پَستم!؟
تو چو بیعَت طلبی "مَـزّهیِ نــوشاَت بــاشم"...من ندارم طلب از دوست که گـیرَد دستم.
آنقَــــدَر دســتگرفتم که ز پــــا افتــادَم..."زینتجارت" که چهارنعل بتاخت بر هَستم.
هردو مغبــون در این دایرهیِ داد و سِـتـَد...دست دادم که بپــایی، بهدریـــغ بنشستم.
خیام ابراهیمی
آخرین روز مهر 95
============
پی نوشت:
1)
* بهیـادِ خوشِ مِهری، که زِدل پَــر کشـید و بِـرَفت
چو برگِ زرد درخـتی، دلازشـاخِه چیــد و بِـرَفت
بهســانِ برگِ سبز و چمنـــزار که بهــاران دَمیـــد
به فصـلِ سردِ خزانی، بهبــــادی خزیــــد و بِـرَفت...
خیام ابراهیمی
................
2)
**این نوشته نگاهی دارد به شعری از "وحشی بافقی"، با این بیت معروف:
روزگاری منودل ســاکنِ کویی بودیم
ســاکنِ کـــویِ بُتِ عربدهجــویی بودیم…
دوستان، شرحِ پریشانی من گـــوش کنید
داســــتانِ غمِ پنهــانیِ من گــــوش کنید
قصهیِ بی سر و سامانیِ من گوش کنید
گفتوگویِ من و حیرانیِ من گوش کنید
شرح این آتشِ جانســـوز نگفتن تا کی؟
ســـوختم! سوختم این راز نهفتن تا کی؟
روزگاری منودل ســاکنِ کویی بودیم
ســاکنِ کـــویِ بُتِ عربدهجــویی بودیم
عقل و دین بــــاخته، دیوانهٔ رویی بودیم
بســتهیِ سـلسـلهیِ سـلسـلهمویی بودیم
کس درآن سلسله، غیر از منودل بَند نبود
یک گرفتــار از این جمله که هستند، نبود
نرگسِ غمزهزَنَش اینهمه بیمـــار نداشت
سُنبلِ پُرشِکنَش هیـــــــچ گرفتـــار نداشت
اینهمه مُـشـتری و گرمیِ بــازار نداشت؛
"یوسفی" بــــود! ولی هیچ خریدار نداشت!
اول آنکس که خریـــدار شدَش، من بودم
باعثِ گـرمیِ بــــازار شـدَش، من بودم!
عشقِ من شد: سببِ خوبیِ و رعنایی او
داد رســــواییِ من، شهرتِ زیبـــایی او؛
بس که دادم همهجــا شــرحِ دلاراییِ او
شـــــهر پرگشت زِ غوغایِ تماشایی او.
این زمان عـاشقِ سرگشته فراوان دارد
کی سرِ برگِ منِ بی سر و سامان دارد؟
چـــاره اینست و ندارم بهازاین رایِ دگر
که دهم جـــایِ دگر، دل به دلآرایِ دگر؛
چشم خود فــــرش کنم زیرِ کفِ پایِ دگر
بر کفِ پـــایِ دگر، بوسه زَنَم جــای دگر؛
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و الـبّـته چنین خــــــــواهدبود!
پیش او یارِ نــو و یـــارِ کهن هر دو یکیست
حرمتِ مدعی و حرمتِ من، هـردو یکیست!
قول زاغ و غزلِ مرغِ چمن، هر دویکیست
نغمهیِ بلبل و غـوغــایِ زَغَن، هر دو یکیست!
این ندانسته: که قدرِ همه یکســـــان نبود
زاغ را مرتبهیِ مُرغِ خوشالـحـان نبود!
چون چنین است، پیِ کــــارِ دگر باشم، "به"
چـــند روزی پـیِ دلـــدارِ دِگر باشم، "به" !
عندلیبِ گـــلِ رُخســــــــارِ دگــــر باشم، "به"
مرغ خوش نغمهیِ گلــــزارِ دگر باشم، "به"!
نوگلی کـــو؟ که شوم بلبلِ دستانسازَش؟
سازم از تازه جوانـــــانِ چمن، ممتازش!
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
میتوان یافت: که بر دل ز مَنَش باری هست!
از من و بندگیِ من، اگـــرش عــــاری هست
بفــــروشد! که به هر گــوشه خریداری هست.
به وفاداریِ من نیــــست در این شهر کسی
بـنـدهای همچو مرا، هَـــست خریــدار بسی.
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیهٔ درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سرکوی دلآرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این ، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
میشوی شهره به این فرقه همآواز مباش
غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاریست مبادا که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری
گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دلآزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحتآمیز کسان گوش کند
داســــتانِ غمِ پنهــانیِ من گــــوش کنید
قصهیِ بی سر و سامانیِ من گوش کنید
گفتوگویِ من و حیرانیِ من گوش کنید
شرح این آتشِ جانســـوز نگفتن تا کی؟
ســـوختم! سوختم این راز نهفتن تا کی؟
روزگاری منودل ســاکنِ کویی بودیم
ســاکنِ کـــویِ بُتِ عربدهجــویی بودیم
عقل و دین بــــاخته، دیوانهٔ رویی بودیم
بســتهیِ سـلسـلهیِ سـلسـلهمویی بودیم
کس درآن سلسله، غیر از منودل بَند نبود
یک گرفتــار از این جمله که هستند، نبود
نرگسِ غمزهزَنَش اینهمه بیمـــار نداشت
سُنبلِ پُرشِکنَش هیـــــــچ گرفتـــار نداشت
اینهمه مُـشـتری و گرمیِ بــازار نداشت؛
"یوسفی" بــــود! ولی هیچ خریدار نداشت!
اول آنکس که خریـــدار شدَش، من بودم
باعثِ گـرمیِ بــــازار شـدَش، من بودم!
عشقِ من شد: سببِ خوبیِ و رعنایی او
داد رســــواییِ من، شهرتِ زیبـــایی او؛
بس که دادم همهجــا شــرحِ دلاراییِ او
شـــــهر پرگشت زِ غوغایِ تماشایی او.
این زمان عـاشقِ سرگشته فراوان دارد
کی سرِ برگِ منِ بی سر و سامان دارد؟
چـــاره اینست و ندارم بهازاین رایِ دگر
که دهم جـــایِ دگر، دل به دلآرایِ دگر؛
چشم خود فــــرش کنم زیرِ کفِ پایِ دگر
بر کفِ پـــایِ دگر، بوسه زَنَم جــای دگر؛
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و الـبّـته چنین خــــــــواهدبود!
پیش او یارِ نــو و یـــارِ کهن هر دو یکیست
حرمتِ مدعی و حرمتِ من، هـردو یکیست!
قول زاغ و غزلِ مرغِ چمن، هر دویکیست
نغمهیِ بلبل و غـوغــایِ زَغَن، هر دو یکیست!
این ندانسته: که قدرِ همه یکســـــان نبود
زاغ را مرتبهیِ مُرغِ خوشالـحـان نبود!
چون چنین است، پیِ کــــارِ دگر باشم، "به"
چـــند روزی پـیِ دلـــدارِ دِگر باشم، "به" !
عندلیبِ گـــلِ رُخســــــــارِ دگــــر باشم، "به"
مرغ خوش نغمهیِ گلــــزارِ دگر باشم، "به"!
نوگلی کـــو؟ که شوم بلبلِ دستانسازَش؟
سازم از تازه جوانـــــانِ چمن، ممتازش!
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
میتوان یافت: که بر دل ز مَنَش باری هست!
از من و بندگیِ من، اگـــرش عــــاری هست
بفــــروشد! که به هر گــوشه خریداری هست.
به وفاداریِ من نیــــست در این شهر کسی
بـنـدهای همچو مرا، هَـــست خریــدار بسی.
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیهٔ درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سرکوی دلآرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این ، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
میشوی شهره به این فرقه همآواز مباش
غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاریست مبادا که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری
گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دلآزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحتآمیز کسان گوش کند
No comments:
Post a Comment