Monday, December 12, 2016

دروغ

دروغ
====
گفت: نگاه کن!
قـتــــل کار ساده‌ای است
زنده‌گی امّــا سخت!
حکمِ ارتداد صادر شده بــــود!
_ گربه‌ای سکته‌‌کنان "میو میو" کرده بود با سکسکه بی‌نگاه
در رعشه‌یِ دَوَرانیِ مذهبِ شاعرانی ملتزم به شعرِ خویش
در حاشیه‌یِ صحرا _
این شوره زار
خاستگاهِ پژواکِ زمین از شُرشُرِ یک‌ریزِ نفت از آسمان است
آسمانی با بارانی سرد بر زمینِ تفتیده
و زمینی با اشکهایی گرم در آسمانی یخزده
که خورشیدی را که بی وقفه می‌تابد
میانِ آغوشی سرد در بر گرفته
که از ابرهایی انباشته از بخارِ خونِ چشم و گوگرد و باروت پُرَند!
می‌لرزد در صرعِ موروثی و می‌لَرزَم
همچو سگِ گرسنه‌یِ پرولتری که ایمانش را دزدیده‌است پرولتری دیگر در لباسِ اربابی
می‌لَرزَم و می‌گرید سگ با نگاهی لرزان
بر جنازه‌یِ یخ‌زده‌یِ مایاکوفسکی در انقلابِ مغلوبِ عشقی که در نگرفت
خیسم از بارانِ اسیدیِ ابری شلوارپوش
زیرِ چلچراغِ این "گنبدهایِ آبکشی" که آوار نمی‌شوند رویِ جنازه‌یِ قلب‌هایِ متلاشی
گــــاه که پر از خشمی فروخورده‌است پیاده و می‌گریزد در آوارِ واژه‌یِ "رفیق"
گــــاه که "شعر" انتقامی است از سنگپاره‌هایِ انقلابِ دِل
که به آینه پرتابش می‌کنند
تا گم کنند جُــــذام قامت را
وقتی خُرد و مُشَوّش می‌شوند در آینه‌کاریِ دیوارها و کُنج‌هایِ مُقَرنَسِ وحدتِ آسمانی سفالین
بی آغوشِ فرانچسکویی که بتابد بر قلبِ مرده و زنده... بر جانِ فاحشه و باکره...
یک‌سان...
... در شادی و ناخوشیِ، با نگاه و بی‌نگاه.
...
گـــــاه "شعر" فرافکنیِ خُرده‌سنگ‌هایِ چشمه‌یِ نگاهی است زیرِ خاکستر
که با آهِ کبوتری شکسته‌بال، گُـــر می‌گیرد سرخِ سرخ
گویی بَزَک می‌کند چشــمانِ شیشه‌ای را تـا نگاهی که خیره ‌شود
به زالویی
که از رگ‌هایِ بی‌خـــونِ "در راه مانده‌ای" می‌نوشد هُرمِ مِــهــر را
حباب حباب از میـــانِ تَرَک‌هایِ "کویری فقیـــر"
بعد از رگبارِ باران و آتشباریِ خورشید
در لرزانیِ "برزخی" میانِ سرمستی و بی‌هُشی و لرزش و کفِ بر‌جای‌مانده کنارِ ساحلِ لب‌ها.
...
ابلهانه می‌خندانیم لبهای‌ِ گشادِ دلقک را در آئیـــنِ آیـنه
میانِ تَوَهُمِ خونینِ قَمِه
بر فرقِ سَرِ حباب‌هایِ همهمه
که پای‌کوبان و شتابان از تیکِ عَصَبِ خشکِ غریزه‌یِ خـــار
ناتوان است از نرمی و پیوستگیِ نگاهی تابناک بر تر و خشکِ گیاهی
و شعر می‌بافیم گسسته و شکسته‌بسته در آغوشِ اَمنِ ترامپ که امر میکند:
"نگــــــاه کن!
برو کار می‌کن مگو چیست کـار؟... که سرمایه‌یِ جاودانی است کـار!."
تا نشنویم پژواکِ آینه را در پستویِ حیــــاطِ حیات‌خلوتِ ارباب:
"تو کز محنتِ دیگران بی‌غمی... نشایَد که نامَت نَهَند آدمی."
و گریزی نیست از رهگذرانی که دخیـــل می‌بندند هر صبح
بر پینه‌یِ پِلکِ گدایانی که بُرقِه‌های دریده را بر نگاه بسته‌اند
از شرمِ چشمانِ خواهری که زاده‌یِ مـادری مغلوب بود و
مادری که خواهری می‌خواست که مادر باشد... که پدر باشد... که خدا باشد!
"از کوزه همان برون تراوَد که دراوست!"
زیرِ این گنبدهایِ افقی بر سینه‌یِ معشوقه‌هایِ ترامپ بر برجِ عاج.
از آن بالا و این پایین
گـــــاه گُم می‌کنیم بزرگــــراه را... در خاموشیِ مطلقِ چـــراغ‌برق‌هـــایِ نگاه
و کــور می‌شویم در کورسِ سرعت
که: قلب‌هایِ مچاله‌یِ تصادفیِ کنار جاده... همواره به تَرَنّمِ ناله‌یِ گدایی بی‌نگاه نیازمندند
که تمام ثروتِ ما را... در فهمِ دَردِ فقری یاری کنند در ویـــارِ یاری نزار ...
تـــا رستگاری...
پیش از درماندگی و در راه‌ماندگی
که در دَم و بازدمی "هر آن" در انتظار در کمین است
پشتِ پیچِ هر کوچه‌پس‌کوچه‌یِ این کوره‌راهایِ منشعب از هم تا پنـــاهِ گوری...
چو گربه‌ایِ منتظرِ مــــوشِ واقعه
که کور است از بَدِ حادثه در نگاه
***
حکمِ ارتداد صادر شده بود!
نگاه نکرده بود!
و سکته‌‌کنان "میو میو" کرده بود با سکسکه
و سکسکه سرقفلیِ تپشِ قلبِ سکته‌ایِ گربه‌هایِ شاعر است!
و "سکته" مراتبی بود از ملکِ اربابیِ شعوری خیال‌انگیز
بینِ زمین و آسمان
 در روایتِ پروازهایِ شاعرانه‌ای که.. یک قواره چهل‌تکه‌یِ مادربزرگ را... وصله کرده بود به بال‌هایِ خیال
وَ سهمِ هر رعیتِ علیل تکه‌ای بود رنگین از پَرِ وَهمِ باور و عزم
در پروازِ یک نگــــاهِ خاکستریِ معتبر
بر تنِ زخمیِ پرنده‌ای با بــــال‌هایِ شکسته...
که نگاه نکرده بود وقتِ فرمان:
"پرواز کن در آسمانِ مهتابی شدن!"
_ ممهور به مُهر و نامِ نامیِ ربّ‌الارباب و "استــــــاذِ شعـرهایِ مُفت و ارزان". _
...
عصرِ یخبندان بود... در وسعتِ جنازه‌یِ گربه
از چشم‌هایِ اغواگر و تیله‌ای و رُمانتیک و هیــــز
برایِ تیله‌بازی در عشق و عرفان و ادب
تا گوشِ بریده و دُمِ به آتش‌کشیده برایِ نمکِ طنزِ یک دورهمیِ شیرین
که با فرارِ مشتعل‌تر می‌شد میان هرهر و خنده...
تا چنگالِ مانیکورشده‌ و بی‌حیایِ رَعنا در عجزِ غَنا
وَ در کُنجِ آچمزِ زورگیریِ انحصــــارِ معنا
نگاه کن!
بارانِ اسیدی می‌باریـــد... بر سُسِ کچابیِ مالیده بر ساندویچِ لت و پارِ تَنِ گربه
و زمین گِلِ رُس بود میان خرده سفالینه‌ها... زیر جنازه‌یِ در خون خفته‌ی گربه
...
انتظارِ پشتِ بیرقِ "چـــراغ قرمز" کُشَنده بود!
چون نگاهی برایِ قرمزشدنِ پرچمِ "چراغ سبز".
سر چهار راه دیوانه‌ها با شتاب گــاز می‌دادند، در تشویشِ اذهانِ خواب و بیدار و بیمار
دخترکِ چسبِ‌زخم‌فروش در تبِ حسرتی مزمن
زیرچشمی نگاهی زخمی از زبانِ درازِ شهوتِ مهندس دزدید
رویِ گنبدِ بستیِ قیفی!.. از دَوَرانِ چرخِ‌فلکِ دوره‌گردها
تـــــازه به‌دوران رسیده بود و می‌لیسید زخم‌هایِ دست‌فروش را با نگاه...
از شکافی بینِ گیسوانِ هرزه‌ای
بیگانه بـــود با خورشیدی که بر تر و خشک یکسان می‌تابید بی‌دریغ مهر را...
و بستنی را آب می‌کرد چون ابری در تَرَک‌هایِ زخمِ کــــامِ دُخترَک!
- چسبِ‌زخم می‌خرید، خانم؟
مهندس لیسی به دو خیالِ گنبدِ دَوّار زد و گفت: توانا بُوَد هر که دانا بُوَد!...
- یک بسته بخرید... حضرتِ آقـــا!
- برو کار می‌کُن مگو چیست کار...
-که سرمایه‌یِ جاودانی است کـــار (دخترک نگفت و دور شد...)
چراغ فرمانِ سبز داد و
خَرِ متالیکِ مهندس را از پُلِ انتظاری کـــور گذراند و... برای دخترک بوقی زد:
- بیماری!... چون: بیکاری!
- بیکارم!... چون: بیمارم! (دخترک نگفت و باز هم دور شد با چشمانی آبدار...)
- "اوه مای گاش... ایت ایز نات مای پرابلِم... دَت ایز یور پِرامبلِم! دو یو آندرِستَند؟" (زن گفت)
و به خود التیام داد: "حالم از ننه‌من‌غریب‌بازیِ هرزه‌های خیابان‌گرد به هم می‌خورد!"
آسمان به رعدی وَرقلمبید:
"حالِ مادرِ یک "مفقودالاثر را" هیچ مادرِ بیماری نمی‌فهمد!"
حتی اگر ناگزیر کنارِ مهندس لم داده باشد.
...
خوابیده بودی پشتِ مانیتورِ قطارِ شعری که آژیــــرِ آمبولانس می‌کشید مُـــدام
و فرمان می‌دادی وسطِ چهار راه:
"هیــــــــــــــــچ‌کس مثلِ "من" شاعر نیست"...
گربه "میو میو" کرده بود در سگ‌لرزی:
"هیچ شاعری نیاز ندارد شاعری را شاعر نداند
مگر این‌که در شعرِ خویش شک کرده باشد، سگ‌مستانه!"
جُرمش در جـِـــرمِ تأویلِ خویش این بود:
"مُثله کردنِ یک سَطرِ ساده‌یِ منادایِ خبری، بدونِ فعل و فاعل و مفعول و قید و صفت و حرفِ‌ربط
میانِ زمین و آسمان... کاملا بی‌ربط... مثلِ پس‌لرزه‌هایِ یک صَرعی
که نگاه نمی‌کند وقت احتضار
و با صـدایِ خفه‌یِ کِـــــــش‌دار یک شاعر می‌نالَد:
" م..ی...و....و.....، م......ی.......و.........و..........و.
م..ی...و....و...../ (م......ی.......و.........و..........و) "
...
چُرت می‌زدی بی‌هوش... مثلِ حضرتِ آقـــا و سگ‌هایش
قلبت مدت‌ها نمی‌تپید پشتِ خلوتِ هر ترافیکِ پرنگاه
و با سه سگِ هـــارِ برانگیخته مِنهایِ دنیا... هرهر و کرکر راه انداخته‌بودی
لذّت ببر تا آخرین نَفَس ای نَفسِ شعر!...
و خوابِ مشترکِ نفیِ غیرخودی می‌دیدی و دریدن در رقابتِ هوشی از فضلِ پدر
قلبت می‌تپید که نشنوی: اگر نوشُم نِــه‌ای نیشُم چرایی؟
خواب می‌دیدی تا اثبات شوی خودبه‌خود
تا اثبات شود: نخودِ هر آش یکی است و دیگر هیــــــچ.
...
نگاه نکردم!
در گردابی که هر برگِ پاییزی را در خود می‌بلعید
راهنما زدم به چپ ...
چو خرگوشی جستی و سگ‌دو زدی تا راه ندهی
بیدارَت کرده بودم در عطش یکی نگاه
وَ حُکم ارتداد صادر شد!
تو را با احساسِ کاذبِ ابرهایِ شلوار پوشِ خیس تنها گذاشتم، مهندس!
و از خیابان گریختم به مترو
نَفَسِ راحتی کشیدی بر اِستیجِ افتخارِ آقایان
نوبتِ اعطایِ جوایز بود
"مک‌دونالد" تِرُمپِت می‌زد قوقولی‌قوقو
برایِ نادره مترسَش "مُرغِ‌لاری"
که تُنِ ماهی در دست... در اُپرایِ "مویه بر گربه‌یِ محتضر"... می‌رقصید و
سروُد می‌خواند قُدقُدکنان سروده را
ترانه‌هایِ پرمایه‌یِ حُجّتُ‌الاَربابُ والاَربابین "عمو سام" را:
"معیار کسی‌است که جایزه می‌دهد!..."
"معیار کسی‌است که بموقع جایزه می‌دهد!..."
"معیار کسی‌است که به‌اندازه جایزه می‌دهد!..."
"معیار کسی است که پَــرِ مجازیِ سیمرغ را جایِ پـَـرِ حقیقیِ طاووس جایزه می‌دهد!..."
(تکرار هشت بار...)
و قفس می‌سازد از کاسه‌های چشم، پشتِ دیـــوارِ چشمانِ گِـردِ منطق‌الطیرِ نگاه
یکسو کلید و خیالِ قفل ... یکسو قفل و خیالِ کلید
 بگذار مستعمره‌ها (این مستعمره‌هایِ هرجایی)... نخِ‌بخیه‌یِ نثرِمُقَطّعِشان را از بازار شامِ روبرویِ دانشگاه بخرند... و پارچه‌هایِ رنگیِ چهل‌تِکّه را از بَزّازِ اکبر،
از اَکابرِ قاعِدِ قیودِ اعظم سهمیه بگیرند... در تحریمِ چرخِ خیاطی."
جوجه ارباب‌ها هورا کشیدند با رعیت‌هایشان با تِرُمپِت‌ها و نی‌لبک‌هایشان در دوسویِ دیوار
و "گربه" نفسِ آخر را کشید و چو دیوانه‌ای از قفس پرید.
در انفجارِ یک انتحارِ مُکرّر..ر...ر....ر.....ر!
نمک‌پاشِ دلِ ریشُم چرایی؟ (دخترک نگفت و دور شد با چشمانی تبدار...آبدار...)
...
حالا در مترویِ انقلاب-آزادی گم شده‌ام
 زیرِ صندلی‌هایِ سیمانی که نخِ مویرگ به آنها می‌چسبد اما نخ‌نما نمی‌شوند... لایِ پایِ فرشتگانی که عینِ گوشتِ سَلّاخی به چنگکِ پرچ‌شده به سقفِ هپروت آویزانند!
زخمی از دستگاهِ پرچی که قطعاتِ یَدَکی نمی‌سازد در کشتارگاه!
در تعقیبِ یک کرم و دو تا مورچه
که از میان گِلِ کفش‌هایم رها کرده بودند خود را...
معلوم نیست! "چگونه باید به لانه بازگردند؟!
حتما یک جنازه گیر خواهند آورد که خودی نباشد!"
یعنی ما از سگ کمتریم که خودکشی می‌کنیم با خودی‌کشی...
چرا هیچ کفشِ تخت‌چرمی دلش برایِ کِرم‌ها، برایِ پینه‌دوزها و مورچه‌ها نمی‌تپد؟
_ وقتی زیرِ پایِ مسافرانِ مَست لـــه می‌شوند_
پوستِ کفِ پایِ لُخت امّا اِکـــراه دارد
از لَزِجیِ دل و روده‌یِ کرم‌هایِ زیـــرِ پــا
اِکـــراه دارد...
دلش نمی‌سوزد،... هیچی نَـــدار.
 دارایی‌اَش صَرفِ آدامسِ خاله خشتک می‌شود بینوا... کِرّ و کِرّ...هِرّ و هِرّ... بالایِ قبرِ مادرانِ زنده‌به‌گور... که کور شد چشمانشان از انتظارِ فرزندانِ مفقودالاثری که خدا را حلقه‌یِ طناب کرده بودند...
بین خودی‌ها و بی‌خودی‌ها
...
توپَت پُر است مهندس از طلبکاری!
آن‌قـــــدر به تو بدهکارم که فرار می‌کنی از تصویرِ قیافه‌ام در آینه
دانه‌ای بودم
نه خدا یا بتی که به من آویزی یـــوغ و خیشِ انتقامِ شاعرانه‌اَت را.
شلیک نکن!
من خلعِ سلاحِ مادرزادَم
با نبض‌هایِ بی‌اختیاری می‌زَنَم بوقِ رستگاریِ "دفـــــاع" را
تا چراغِ راهنمایَت سبز شود... تا دخترک چسبِ‌زخم‌هایش را بفروشد به یک خودی...
کمی سُسِ خَردَل بریز رویِ ساندویچِ گربه...
من خَلعِ سلاحِ مادرزادم... مادر سِلاحی ندارد جز نگاه!... مادر اسلحه ندارد برای دریدن و چزاندَنِ دشمن!
 مادری که تیزی دارد برایِ بریدن و چال کردنِ بندِ نــافِ گره زده بر گردنِ نوزاد، مادر نشده است هنوز!... حتی اگر سوخته باشد... حتی اگر اشک چکانده باشد شبانه روز برای طفلانِ مُسلِمی که کورتــــاژ نشده بودند، تا او چشم را به نگاهی تر و تازه کند روزی...
تو کز محنتِ مادران بی‌غمی... نشایَد که نامَت نَهند آدمی.
کمی سُس خَردَل بریز، سنگتراش!
و از دخمه‌یِ خطابه به دَرآی!
بت‌هایِ تو حتی از جنسِ چینیِ بُتِ چین هم نیستند، استاد!
کمی به مجسمه‌‌هایِ سنگیِ آلتِ قَتّاله‌ات، روحِ حیــات بِدَم
تا جان بگیرند و رنگت عیان شود میانِ گلستانی از سپیده تا سیاهی شب
که نه سیاه است و نه سپید...
خدایت را غلاف کن، استاد!
من خلعِ سِلاحِ مادرزادم
من اهلیِ جنگ نیستم!
هیـــچ نبضی به تدبیرِ تو نمی‌زند دربِ باغِ بهشت را
دربِ باغ سبز را... شاید!
کمی بُغــــض کن، در چنبره‌یِ زورگیرانِ سرگردنه‌ای که
دخترک میانشان تنهاست
کمی آه بکش!
شاید یحیا شدی در تَجَسّدِ خویش
تا فروبپاشد بغضِ آسمانَت
ابرهایِ دل‌پُرِ تابستانی هدایت نمی‌شوند بالایِ آسمانِ کویر
تا چو رگبارِ انتقام بر شکوفه‌هایِ درختِ گیلاس آوار شوی...
لذّت ببری از لذّت و منگی... که چه؟!
که درد نکشی... بگریزی از فروپاشی و گم شوی و فراموش کنی و بپاشی از هم
که بــــاز: فروبپاشی در منگیِ دودِ خدایِ علف... که چه؟
که شعرِ تـــو
عینکی، سمعکی، بر چشم و گوش قلبم باشد
که سکوت کند... سکته...!... با شهوتِ فلسفیِ یأسِ یاس‌هایِ گلخانه‌یِ بی‌بویِ تـــــو... که چه؟
یا ضرب بگیرد با گام‌هایت رویِ کرم‌ها، روی سنگرِ سختِ پوست پینه‌دوزهایِ چمنزار
یا پناهی شود بینِ آج‌هایِ کفِ پوتینِ شعرت
که چه؟...!
وَ یــــا:
قلبِ من،
عینکی، سمعکی بر چشم و گوشِ ذهــنِ تو شود
 که سرگیجه بگیری از بویِ گوشتِ گندیده‌یِ بیماری... که دورِ جهان بچرخی گردِ خویش و گِـــردِ منِ پیچ‌درپیج و گِرهی کـــور شوی
... که چه؟!
 و یکصدوبیست‌وچهارهزار بـــار زاویه ببندی به چگونه زادَن و چه بودن و چه شدن... در مثلثِ مبال و مطبخ و لحاف...
... که چه؟!
تا تَوانا بُوَد هر که مک‌دونالد بود؟!
تن‌فروشانِ نان و مهر، فاحشه نیستند!
دریدگی ویروسِ تازه‌به‌دوران رسیده‌گیِ ترس ‌است...
 ما که رقصیده بودیم گِرِد شکوفه‌هایِ سیپد میانِ شاخه‌هایِ سبز و... گــــاز زده بودیم سیب سرخ را و... لگد کرده‌بودیم تاجِ خاردارِ رنگیِ برگ‌هایِ زرد و نارنجی و قهوه‌ای را و... یکی در میان آدم برفی شده‌بودیم...
در پیِ چه بودیم از این تکرارِ بی‌قــــرارگاه؟
بیا... بیا گــــــاه عینک‌های‌ِمان را عوض کنیم
تا دو نقطه شویم در پشتِ دو دیوارِ موازی
نمی‌خواهم در معده‌یِ شعورِ تو هضم شوم
نخواه با تپش‌هایِ نبضِ من گــــــام برداری
باران از چشمِ آسمان
چشمه از دلِ سنگ
چاه از ذهنِ زمین
آب را تعبیر می‌کنند!
بینِ جوشش و پویش و کوشش.
کافی است
پیش از آن‌که بخواهی مرا ببینی
به حرف‌هایم گوش نسپری!
و پیش از آن‌که بخواهی حرف‌هایم را بشنوی
به من نگاه ندوزی!
بگذار چشم و گوشَت همچو باران بیگانه باشد
بر زمینِ دِیـــم
اقتصادِ مقاومتیِ زمین‌هایِ آبی تو مَرا پَـرچ می‌کند به مَردُمَکِ چشمِ دینار و دلار
از چمـــــاق تا شَلّاق و بالایِ دار.
که اگر رگباری بر شکوفه‌هایِ گیلاس باشیم
آب‌هــــایِ لوله‌کشی مسموم می‌شوند!
شیر را ببند مهندس
تا از آسمانت باران ببارد
یا نبارد...!... فدایِ سرت که دارد سنگ می‌بارد بر بَدَن؛
کلیدِ سیلویِ گندم در حوالیِ رگی است بر گردَن!
غیرت نه! جایی که اطمینانِ پناهگاهِ حیرتِ تَن است؛
و جایی بینِ قلب و ذهنِ تو و مَن است!
بیا ...بیا ... لقمه‌ای نـــــانم دِه
بی آن‌که قطره آبی را بر من حرام کنی!
آنقدر گدایی نمی‌کنم تا به آب رسی
آنقدر گدا می‌مانم تا به نَـــوا رسی.
من چاه نمی‌کـَــنَم بهرِ آب
قنـــات‌ها به حساب و کتابِ ابلیس راه دارند
تو هم تیشه نزن بهر نان بر قلب‌هایی که سنگ نیستند!
 مُهره‌یِ گم‌شده‌یِ ستونِ فقراتِ روحِ من از تدبیر و محاسبه‌یِ شش هزار ســـال کسبِ عبادتِ تو ناتوان است، مهندس!
بگذار هر کس شعرِ خودَش را بـــزایَد!... بِپـَـزَذ!... صنعت کند... بِدُزدَد و اختلاس کند!
در دالانِ درازِ لوله‌هایِ آزمایشگاه
یا از سرِ راهِ بیت‌المالِ مِلکِ سندمنگوله‌دارِ ارثِ پدری
که برادر از اثرِ انگشتِ برادری مست دزدید تا در جرعه‌ها ناکام نمیرد!
یا از زِهدانِ استیجاریِ فاسِقَش به صیغه‌یِ نود و نه ثانیه‌ای فی‌القیمتِ المعلوم به بداهه... یک مثنوی...
نه!...این تخمِ حرام نیست که گناهکار است... گناه در دریدنِ چسب‌هایِ زخم است!
گناه در فروختنِ نان و نگاه است به محتضری که فاسق نیست.
"فسق" دریدنِ اعتمادِ دخترکی است وقتی زخم‌هایش را می‌کَنَد در تنهاییِ تهی از همبازی زیر راه پله...
میانِ کودکانِ ریش دار... میان کودکانِ فاحشه... و ناخن‌هایش را می‌جَوَد در ناامنیِ دیده نشدن در بازی...
در حسرتِ امنیتِ مهری بی‌دریغ...
در پیاده روهایی که تو از آن می‌گریزی به سوراخِ یک جوی...
بیهوده با سوهان و لاک و گوشت‌گیر
فقرِ عاطفیِ ناخن‌ها را رنگ نکن خواهر!
که فاسق درّنده است نه "دریده".
نفهمیدی؟ یــا خود را به نفهمی زدی؟
اما فهمِ آغوشِ تو مرحم بود... نه نسخه‌یِ چرکنویسِ کتابِ فروید
(فاسِق" را از کلید دارِ دیوانِ شعرِ خان‌لُـرَک‌خــــانِ سپیدآبیِ سیاه‌قلمچیانِ‌مُفَتّش کِــش رفتم!
وقتی با چند مـــوش رفته بودم به یــــوش برایِ شکارِ تصویرِ قوشِ آه و مقادیری رُتوُشِ نگاه
 تا سرخآب بمالیم ز خونِ قلم بر هوش و اَدایِ صاحب‌رَدایِ دیوانِ چند خرگوش و عکس بگیرم از حرمسرایِ معنویِ استادِ انکارِ ذوقِ انکرالاصواتی در دولتِ عراق و شامِ آلوخورشتِ خاموشفکرانِ بی‌درد به رسمِ یادگار و اعتبار و بِرَند و کلّه‌مُعَلّقِ واژه‌هایِ بَزَک بر ارتفاعِ عمودیِ خَرَک)
یکی هم شعر دِرو می‌کند اُفقی از مَرتَــــعِ سرخِ فَلَک
_ چرا شعر چِـرا می‌کند از زمینِ غصبیِ یتیمانِ زخمیِ شعار؟!....
بگذار نشخوار کند به بلندایِ سَندِ چشم‌اندازِ حرامخواری از یتیمانِ بی‌زور و شاعرانِ نیامده!
اِی وای بر چشم‌اندازِ گنبد زرنگارِ زوّارِ تزویرِ دَرّندِگانِ دَرّنده‌پرور از مالِ دخترکِ ‌یتیمِ چسبِ‌زخم‌فروش
که شعر می‌کَنَد از زخم‌هایی که تو نکنده‌ای از پوستِ سَرِ وَسواس‌ِ دیده‌نشدن...
 که شلوارِ عاریه را خیس می‌کند پیشِ چشمِ همکلاسی از ترسِ جفتک و مشتِ نقاشِ ناتوانی که ونگوکی گوش‌بریده هم نشد!
 به جُرمِ طلبِ یک کتابِ درسی... به بهایِ ضربه‌یِ مغزی... در شبِ امتحان بینِ آشپزخانه و تیمارِ مادر و پدر و برادرانِ "مست از مَردی"... که بالا می‌آورند رویِ زیلوی پوسیده‌ و دفترِ مشقی که همدِل نداشت به تنهایی همه عمر... و با آب سرد کاسه کاسه حمام می‌کرد در زمستانی که تو گرم بودی کنار شومینه... و شعر می‌سرودی شبانه روز... از جنسِ طلایِ بیست و چهار عیاری که برگِ زردِ پاییزی بود بر خاک...
شِعرِ لذّت برایِ لذَتِ تو کجا و؟... شعرِ تراویده‌ از تاولِ زخم‌هایِ آغوشِ اَمن کجا؟
 که آن‌قـــدر می‌مَکد زخم‌هایش را تا شوریِ جنازه‌هایِ پنهانِ شَرّ و شورِ کودکی در باتلاقِ گاوخونی و حوض سلطان را به‌یاد آوَرَد...
تا فراموش نکند با آن بدن نحیف و بیمار
چگونه باید بگریزد از ضربه‌هایِ دماغِ عظمای فیلی پفکی
 و از ابلوموفی که دلش ضعف میرفت از خیالِ دون کیشوت، در بن‌بستِ جنون و عجز... تا او را بینِ دندان‌هایِ تقدیرِ پوسیده و همیشه دردناکِ سادومازوخیستی‌... مثله نکند!
و او را گاز نزند برایِ نچشیدنِ طراوتِ طعمِ کودکی که پیر زاده شد
و شادیِ کودکی‌اش ربوده شد به نیشخندِ فراریانِ غیرتِ کذّاب در شهوتِ آنتالیا و جزایر هاوایی...
آن یتیمی که پشتِ دربِ اتاق عمل و آزمایشگاه و داروخانه تنها می‌لرزید و هجی می‌کرد ترس را...
 و وقتی مادر را بین مرگ و زندگی احیاء می‌کردند در نفس‌هایِ آخر... نگاهش گیج بود و تنها و پناهی نداشت در جانی که جان دهد... گریختن حقِ گام‌هایِ شماست...اما نه رویِ قلب‌هایِ زخمی... نه روی چسب زخم‌هایی که نان و آبند...
خنده و گریه حق شماست به جانداری!
از آن قماش که جان بگیرند زنده‌خورانِ جنازه در اِستیجِ گورستان به های های و هوی هوی.
کسی نفهمید فرافکنیِ معنایِ این تُفِ سربالایِ شعار را در شعر...
شعر باید خوردَنی باشد مهندس... نه گفتنی.
که معنایِ خون را خونخوار می‌داند و خونخور
 و معنایِ پرستاری از واژه‌ها را کودکِ پیری که مادری بود بر پدر و مادر و برادر و خواهر نه موشِ چاقی که گریخته‌بود در آلزایمرِ یک دخمه و حشیش می‌درید از خدا... و قاشق قاشق خیال می‌لیسید از کاسه‌یِ گدایانی که به کفر و ایمانشان علم نداشت.
لحاف را روی سرت بکش همچنان با چنگالِ خونین، تا نبینی
که شعر باید خوردنی باشد مهندس...نه سرودنی.
شما دون ژوئن باش و جایزه تقسیم کن بین الیزابت‌ها
بگذار یکی هم دنبالِ استخوانِ سگ باشد میان خرابه‌ها
یکی هم عاشقِ کبابِ کفتر باشد
یکی هم از دودِ دهانِ کفتار نشئه شود
یکی خام‌خوار باشد و یکی هم خام گیاهخوار ...
"تو را انکار نمی‌کنم شاعرِ گوشت‌خوار
تو هم انکار نکن درد را!
من به انکارِ تو کــــافرم!"
که: کبوتر پرنده‌ای است
کبوترِچاهی "کبوتری"
به‌ خود بگو:
چرا وقتی کفتریِ بغ‌بغو کرد:
"شعر پرواز با پاهایِ زمینی است."
کفتاری او را دَرید؟!
مگر نمی‌دانستی که لاشخورها هم پرنده‌اند
اما هیچ مرغی را انکار نمی‌کنند
حتی اگر مرغانِ خانگی را بِدَرَند!
مهندس جان!... شاعری؟... "بـــــاش" و خود را باش!
قاصی‌القضاتِ ابوبکربغدادی هم وسطِ میومیویِ گربه نرخ تعیین نمی‌کند! که تو می‌کنی!
لااقل عبایی بپوش بر پوستینِ گربه
و تمام وسعتِ تَنِ یک گربه را به‌نامِ خود نزن!
برایِ نمونه کافی است نفی نکنی جز خود را و
بر سَر دَرِ حجره‌ی خود بنویسی به خطِ اثبات و ایجاب:
"کانونِ شاعرانِ گربه‌هایِ آزاد"
نه: کانـــونِ شاعرانِ گربـه"
که هیچ خدایی زندانی مجسمه‌هایِ تو نیست!
ما انقلاب کرده بودیم که اروپا شویم
شدیم! اما:
از عصرِ بربرها آغاز کردیم و
در عصرِ یخبندان یخ زدیم جاودانه
این دعواها از جنسِ نانِ بربریِ بیات است و
دل‌دل‌کنان
رودلِ لذت وعظ همچنان باقی است:
"تو شاعر نیستی و من شاعرم!
نانِ بربری همچنان نانِ ملی است!"
باز هم امشب نخواب و کابوسِ یاسین ببین
که این‌ها شعر بود یا نبود؟!
اگر بـــود... چرا پیوسته بود؟
و اگر نبود... چرا گسسته بود؟
آن هم با این همه تقطیع و تعلیقِ بینِ نقطه‌ها...
زبانِ گربه‌ها را تنها گربه‌هایِ زخمی از بازیِ شادِ آدمک‌ها می‌فهمند
زیر نــــورِ آن ستاره‌یِ همیشه تابانِ بی‌دریغ و...
هوایِ مفتِ فراگیر و...
آبِ حیاتبخشِ دریاهایِ شیرین...
وقتی در کویرِ تفتیده،‌ سوخته و...
در نرینگیِ توفنده‌یِ گردبادی دریده و...
در مادگیِ گردابی مَکندِه مَحو شده...
بینِ شاعرانِ مُلَبّس به شعارِ شعور
که شعر پروازِ آسمانی یک برزخی
با پاهایِ زمینی است.
و کجایِ این بزرخِ هزارپاره از جنسِ سنگ و سازه‌ است؟
جز آنکه فراتر از رژه‌یِ هزار واژه است!
این شوره زار کپک‌زده
پژواکِ شُر شُرِ گنبدِ سوراخِ بت‌خانه‌هاست
میانِ ترَک‌هایِ آینه‌کاری و کنج‌هایِ مُقَرنَس
بر گِلی سُرخ و بدبو.
...
شاعری اگر
روحی در خویش بِدَم
که آدم شود این گربه.
که "قائله سازی" شهوتِ لوطی است و
"قافیه بازی"، ویـــارِ انترها.
قتلِ دخترکانِ شاعر کارِ ساده‌ای است
زنده‌گیِ شاعرانِ نقّــــاش و سنگتراش، اما سخت!
میانِ جنازه‌‌یِ دروغ‌هایِ جاودانه...
گفتی نگاه کن مرا و...
نگاهت نمی‌کنم هم‌چنان
مگر به چشمِ خویش!
که مقـتــول، قاتل نمی‌شود هرگز!
در آوردگـــــاهِ قربانیان.
خیام ابراهیمی
24 آبان 1395

========
پی‌نوشت:
*محققانِ رفتارشناسی حیواناتِ خانگی می‌گویند گربه‌ها می‌توانند حداقل 30 نوع صدا از خود درآورند، اما فقط 19 نوع را بیشتر استفاده می‌نمایند که ما به مجموع صداهایی که گربه ها از خود در می آورند میو می‌گوییم. یازده دلیل اصلی میو گربه‌ها را می‌توانید در این مقاله مطالعه نمایید.
1- ناخوش هستم
اگر گربه شما به صورت ناگهانی شروع به میو‌هایِ زیاد و حالت ضجه‌آمیز نمود او را فورا به دامپزشک ببرید، میویِ ممتد گربه شما ممکن است نشانه‌یِ یک ناراحتی جسمی باشد.
2- سلام رئیس
اغلب گربه‌هایِ فرهیخته و با شعور هنگام ورود اهالی خانه به پیشوازشان می‌روند و عرضِ ادب می‌نمایند؛ این درواقع نشانه‌یِ یک‌نوع قدرشناسیِ حیوان از کسانی است که او را نگهداری می‌نمایند.
3- گرسنه‌ام
من گشنمه!... اغلب صاحبانِ گربه میویِ گرسنگی گربه‌شان را می‌شناسند. بیشترِ گربه‌ها می‌دانند که چطور به اعضایِ خانواده‌شان بگویند گرسنه‌اند، زمانِ ناهار فرا رسیده است؛ این نوع میو میو کردن، بسته به شدتِ گرسنگی می‌تواند همراه با دویدن دورِ پاهایِ صاحبِ گربه باشد.
4- بهم توجه کنید لطفا
بیشترِ اوقات گربه‌ها فقط به این دلیل میو می‌کنند، چون خواهانِ توجهِ بیشتر هستند و یا می‌خواهند با صاحبشان بازی نمایند.
5- اجازه بدید بیام تو
گربه‌ها ذاتا فضول هستند و دوست ندارند چیزی را از دست بدهند، بخصوص وقتی در را برویشان می‌بندید شروع به میو کردن می‌نمایند تا در را برویشان باز نمایید، تا بتوانند از ماجرا سر در بیاورند!
6- وقت عشق‌‌بازی
زمانِ جفت‌گیری گربه‌هایِ ماده بیشتر شیون و ناله می‌کنند؛ به‌همین دلیل خیلی از صاحبانِ گربه ترجیح می‌دهند آنها را عقیم نمایند.
7- استرس
گربه‌ای که در حالتِ استرس باشد بیشتر سر و صدا می‌نمایند؛ بهتر است دلیلِ این استرس را پیدا نموده و از وی دور نمایید.
8- مرا تنها نگذارید
گربه‌ها ممکن است به اندازه‌یِ سگ‌ها اجتماعی نباشند، اما از تنها ماندن نیز دلِ خوشی ندارند؛ آنها این ناراحتی خود را با میوهایِ بلند و طولانی نشان می دهند.
9- ترس و عدم امنیت
گربه‌هایی که در شرایطِ نااَمنی قرار گرفته باشند می‌ترسند و شروع به میو کردن می‌نمایند؛ در این حالت صدایشان حتی از صدایِ شیون حالت نیاز به جفت‌گیری نیز بیشتر است.
10- گرم است
این حالتی است که بخصوص گربه‌هایِ ماده را بسیار ناراحت می‌نماید. آنها گرما -بخصوص در فصل تابستان- را نمی‌توانند تحمل نمایند و یکسره "میومیو" می‌نمایند.
11- صدای سن
بر عکسِ دیگر حیوانات، گربه‌هایِ پیر صدایِ بیشتری دارند و میویِ بیشتری می‌کنند.
بجز مواردِ فوق گربه‌ها بدلیل‌های بی‌دلیلی مانند خسته‌شدن از برنامه‌هایِ تلویزیونی که دارند با شما تماشا می‌کنند یا تنها به این دلیل که "آسمان آبی است" میو می‌کنند.
لینک مطلب: 
http://www.ladieez.com/readings/1994-why-cats-mow
LikeShow more reactions
Comment

Friday, December 9, 2016

چرخ‌فَلَکِ فیس‌بوکیِ من

چرخ‌‌فَلَکِ فیس‌بوکی من، گِردِ "حقِ قانونی و مشروعِ زورگیریِ‌عقیدتی" و "حقِ مُسّلمِ تابعیتی عقیم"
از آغازِ گشایشِ این دفتر، ویژگی و چیستیِ مشترکِ تمام نوشته‌هایم، در هر دو حوزه‌یِ روابطِ شخصی و اجتماعی، مبتنی بر فهمِ بنیادِ حقوقِ مشترک و رعایتِ آن بوده است! بنیادی که به دلیلِ ذاتِ حیاتی مشترک و برابر در مرزهایِ خاکیِ همگانی، نمی‌تواند بر بسترِ لاغرِ ایدئولوژیک -که امری حصولی و متنوع و قابل تفسیر است- به نسبتِ شخصیتِ متنوع و ذاتی هر صاحب حق از منابع طبیعی مشترک، جان بگیرد و استوار بماند و ببالد. با یک نگاهِ گذرا به قانون‌اساسی کاملا روشن می‌شود که حقِ اِعمالِ این حقوقِ مشترک در چارچوب حق تابعیتی زنده و پویا، کاملا بصورتی انحصاری و ایدئولوژیک نادیده گرفته شده‌ و شعاری بیش نیست! و تا چنین قانونی بینِ ما حکمفرماست، هر گونه رفتارِ سیاسی و اقتصادی و اجتماعی ناعادلانه و غلط‌ انداز‌ و گمراه‌کننده است.
بنابراین پُر بی‌راه نیست که شاهد باشیم: در چنین محیط مشترکی وقتی هر کس دَم از حق و حقوق و سیاست و فرهنگ و اقتصاد و اخلاق می‌زند، بدونِ فهمی مشترکی از مناسباتِ حقوقی و قانونی و فرهنگیِ حاکم، با دیگری دچار سوء تفاهم شود و فریب بخورد. پس تا تکلیفِ نگاهِ خویش را بر معنایِ مشترکِ حقوقِ یکدیگر معین نکنیم، نمی‌توانیم با یکدیگر حرفی قابل مفاهمه و صادقانه و ارزشمند برایِ گفتن و برقراری رابطه‌ای سالم داشته باشیم.
در چنین جامعه‌ای مردم در تمام روابط خویش براساسِ زبانیِ انحصاری و شبهه برانگیز و سوء تفاهم برانگیز، بصورت مستمر، دچارِ تردید و قضاوت و دروغ و لاپوشانی و نهایتا دزدی و تجاوزی پیدا و پنهان خواهند شد.
مثلا مردِ مؤمنی، موی زن گرسنه‌ای را تجاوز به چشم خود دانسته و به خود حق میدهد به حقوق مادی و معنوی زن تجاوز کند! اما اگر همان زنِ گرسنه‌ که مغبون از اعتماد به ارباب مؤمن است، به بویِ کبابِ دزد و یا مفتخوری، اختیار از کف بدهد و به لقمه‌اش دست دراز کند، بی تردید مجرم است. حتی اگر به تعرض بوی کباب به حریم عمومی اعتراض کند، واکنشِ قاضی‌القضات در مقابل اولی سکوتِ معنادار، و در مورد دومی پرخاش و تهدید و مجازات است؛ و این‌که اگر اعتراض را کش بدهد، چون دشمنی شمیشر بدست، سرکوب خواهد شد.
براستی آنچه تعریف حق را تا این حد وارونه و منقلب می‌کند، تا جایی که حق مسلمِ حقیقی و مادی و مالکانه از ملکِ مشترک و مشاع یک ملت را کتمان، و حرامخواریِ مجازی از حق شریکانِ برابرِ این خاک را به جرم نوع نگاه، قانونی می‌کند، در چیست؟
چنین ملتی بر اساس چنین تعاریفِ انقلابی که حقوقِ اساسی و مسلمِ انسانی را بین مادیات و باصطلاح معنویات زیر و رو کرده، ره به کجا خواهند برد، جز دروغ و ریا و دزدی و فریب و فساد از مادیاتِ واقعی به نفعِ نگاهِ مجازی؟
بر این باورم که، پیش از هر کنش و واکنشِ اجتماعی، بدوا ناگزیریم به باورهایِ حقوقیِ نگاهِ خویش به قواعد و حدودِ روابطِ خویش با انسان‌هایِ گرداگردِ خویش که در منافع منابع مادی و ملی شرکائی برابریم بیندیشیم، که براستی چقدر برایِ حقوق مادی و باورهایِ خود و دیگری احترام قائلیم؟
پاسخ من این است: تا جایی که به حریمِ شخصیِ دیگری در حقوقِ "مادی" و فیزیکیِ کسی تعرض نشود. در صورتِ تجاوز و تعرض، ضروری است که از حریمِ خود دفاع کرد؛ وگرنه ما یک مفعول و برده‌ایم که رفتارمان برای تصرفِ چشمی مادی با توسل به نگاهی مجازی به نام ایمان، کاسبکارانه و رعیت‌وار است و اعتبار و اصالتی ندارد. در واقع به کسی که به "روحِ زورگیریِ عقیدتی" وجهه‌یِ قانونی و رسمی می‌بخشد تا در مادیاتِ وی تصرف کند و آن را ایمان و باور بنامد، ذاتا نمی‌توان اعتماد کرد، هر چند رفتار او قانونی باشد! البته که قانونی که ملزم به نظارت صاحبان حق باشد برای حفظ امنیت ضروری است، اما قانونِ بدی که ملزم به نظارتی ملی بر اساس حق شراکتی مادی نباشد، میتواند عامل ویرانی باشد (که هست!).

با این وصف، من بصورتِ ساده لوحانه و بدون تضمین قانونی، نمی‌توانم به خود امید دهم و از کسی که قبلا به او وکالت بدون عزل داده‌اند، شفاها و بر اساس وعده و شعار بخواهم وکالتِ قانونی خود را برای رضایِ مخلف خود عوض کند و یا به شعار خویش متعهد بماند! امید واهی منطقی نیست و بنابراین من خوشدلانه خواهانِ تغییرِ رفتارِ  زورگیرِ عقیدتی و اربابِ قانونیِ مطلق‌العنانی که بر اساسِ قدرتِ برآمده از قانون می‌تواند به منصوبینِ خویش غیرپاسخگو باشد، نیستم، چون رفتار او بر اساسِ اصولِ حقوقی و قانونیِ باورش (که مبتنی بر کفر و ایمان و خودی و غیرخودی و مکر و خدعه با غیرخودی است) کاملا قانونی است؛ (بر این مبنا او چه پنهانی و چه آشکارا هر کاری با هر نتیجه‌ای بکند، قانونی است) مشکلِ من با ملتزمینِ مکلف به این قانونِ استعماری نیست! مشکل من با چنین قانونِ ضدِ اراده‌یِ من و متناقضی است که از سویی در روحِ خود قدرتِ نقضِ ادعایِ صوریِ خویش را دارد، و از سویی صراحتا حقوق و هویتِ مرا حذف و نفی می‌کند و می‌تواند بر اساس حقی که از پیش به او داده شده، کاملا غیرپاسخگو باشد. مشکل  با روح استعماری و فراملی این قانون است، نه چگونگیِ التزامِ ملتزمین چپ و راست به این قانون. من به قانون دزد و زورگیر نه اعتماد و نه باور دارم. من به اصلاحاتِ روبناییِ مدعیانِ ملتزم به چنین قانونی باور ندارم و در بازی‌هایِ ایشان برایِ استعمار و نفی خویش مشارکت نمی‌کنم، تا با غیبتِ علنیِ خویش، قادر شوم هویت و حق خویش را نمایش داده و اثبات کنم، و نیز به هر شکل و در هر معرکه و میدانی بصورتی صریح خواهانِ تغییرِ حقوقیِ قانونِ زورگیرانه و ارباب و رعیتیِ او باشم. به‌باورم امید به "مطالباتِ روبنایی" یک انحرافِ حقوقی است که به قانونِ "اربابِ زورگیر" رسمیت بخشیده و با آن بیعت می‌کند! و کسی که به قانونِ دزد اعتماد می‌کند، ضمنا اقرار کرده است که رعیت و بازیچه‌ای بیش برای هر عقوبتی که نمی‌تواند بدان معترض باشد، نیست!
"قانون اساسی" مهمترین خطوطی است که به این زورگیری بصورتِ رسمی میدان می‌دهد و هویت مرا ملعبه‌ و بازیچه‌یِ استراتژی‌ها و سیاست‌هایِ یک نفر می‌کند که قصد و مقصودش قانونا حذفِ من است!
طبق اصول این قانون، من به‌دلیل اینکه باورهایم را برای خودم حفظ کرده‌ام، و تابعیتم در میدانِ عمل، قانونا عقیم است، موردِ زورگیریِ الی‌الابد قرار گرفته‌ام و به کسانی که جاهلانه و یا آگاهانه به این زورگیری علیه نابودیِ من باور دارند، نمی‌توانم اعتماد کنم.
با خود فکر کنید: شما چطور؟ آیا شما به رفتارهایِ روبنایی و شعارهایِ یک دزدِ قانونی که بنا دارد هویتِ "غیرخود" را قانونا نابود کند، می‌توانید اعتماد کنید؟ تن دادن به قانونی که بنای نابودی من و شما را دارد، قیام علیهِ خود و ماست! از شما الزاما پاسخ نمی‌خواهم.
به خودتان پاسخ دهید کافی است!
مرزبندیِ من برایِ تشخیصِ دوست و دشمنِ واقعی (نه دروغین) چنین است:
کسی‌که به قانونِ "زورگیریِ‌عقیدتی" اعتماد می‌کند، ملتزم است و در راهِ آن می‌کوشد!
کسی‌که به "همزیستیِ مسالمت‌آمیز" باور دارد و در راهِ "تغییر قوانینِ ایدئولوژیک و ضدِ ملی" می‌کوشد!
از همراهی و همسایه‌گیِ تمامِ دوستانِ بزرگوار و عزیزم در این مدت و بر سر این سفره‌یِِ "مارک زاکر(ذاکر) بِرگ" صمیمانه خشنود و سپاسگزارم.
برقرار باشید و بالنده، تا هستی هست!
خیام ابراهیمی

16 آذر 1395

Wednesday, November 23, 2016

چه باید کرد / بخش پایانی

چه باید کرد؟
(بخشِ پایانی: "دفاعِ فعال و ایجابی" تا "رفراندوم سلبی")
در "تابعیتی‌عقیم" و در بن‌بستِ‌قانونی و دور باطلِ سرابِ امید به تدبیرِ استراتژی‌هایِ فراملی و یک‌نفره‌یِ زورگیرانِ عقیدتی، با پیروان و ملتزمین و امیدواران به قانونِ "زورگیری عقیدتی"، مناسباتِ خویش را مرزبندی کنیم!
بیش از صد سال است که ملتِ رعیت، چشم به تغییرِ اربابِ خونخوار و دل به معجزه‌یِ ناجیِ‌اسب‌سوار، خوش کرده؛ و به اصلاحاتی روبنایی در قواعدِ بازیِ "ارباب-رعیتی" امید بسته است. از سلطان به شاه و از شاه به قادر مطلق و ... همواره اما خروجیِ این سیکلِ معیوب ثمری نداشته، جز سورچرانیِ ملتزمین به قانونِ ارباب و جابجاییِ آنها در پوستین‌هایِ ارباب‌پسندی که چشم رعیت را بفریبد. به قولِ زنده‌یاد محمد مختاری، بیهوده نیست که در این ساختارِ "شبان رَمِه‌گی" هم نخست‌وزیر پیش از مشروطه و هم بعد از آن یکی چون "عین الدوله" است! وزیرِ اعظمِ مجرب و کارادانی که به چم و خم مدیریتِ بروکراتیکِ رعایا آشناتر از همه است؛ اما به "زبانِ مشترکِ ملی" آشنا و یا ملتزم نیست و یا روی بر می‌گرداند!
.
حروفِ الفبایِ زبانِ مشترکِ ملی
"زبانِ مشترکِ ملی" همان هویت و قواعدِ حفظ و توسعه‌یِ منافعِ مشترکِ فرانسلیِ ملتی است، که می‌خواهد خود مدیریتِ منابعِ طبیعی سرزمینش را بر عهده گیرد، نه قادر مطلقی که دستی بالایِ دستش نباشد!
فسادِ عین‌الدوله‌ها زائیده‌یِ هم‌بستریِ نظامِ ارباب و رعیتی با یک دروغِ فراملی است که دستورِ زبانش، غیرقابلِ احصاء توسط ملت و سوء تفاهم‌برانگیز و "ضدِ وحدتِ ملی" است! چرا که از ابتدا حروف الفبایِ این "زبانِ مشترک" و قابلِ‌تفاهم، محصولِ سازوکارِ کارگاهِ یک ملتِ زنده (نه دیروزی) نیست و درست شناسایی و وضع نشده است! و نیز مبانی و مشروعیتِ آن بر "منافعِ مشترکِ پایدار و زاینده‌یِ مردمی" استوار نیست! چرا که همواره به هر دلیل، این "منافع مشترکِ پاینده و نامیرا که نباید مرده و دیروزی باشد" یا بر مبنایِ سلطه‌یِ اصولی مرده و غیرملی تعریف شده و یا از اساس لاپوشانی و کتمان شده است! چرا که به این پرسش پاسخ داده نشده که: فراتر از تمامِ خصوصیاتی که ملتی را ملتی زنده می‌کند، کدام ویژگیِ شفاف، غیرقابل کتمان، بدیهی و مشترک‌ و برتر است که زنده و فعال و زاینده بودنِ آن‌را تضمین کند، تا جایِ هیچ سوء‌تفاهمی را برای اراده‌یِ تمامِ نسل‌ها باقی نگذارد، تا از آن روزنه ملتی دچارِ سردرگمی و سوء‌تفاهم و تفسیرِ به رأی و جناح‌بندی نشود، تا شقّه‌شقّه و هزارپاره شود!
یک ملت پیش از آن‌که متمایل به یک ایدئولوژیِ قابل تفسیر توسطِ یک فرد از قبیلِ یک پدر و مادرِ جاهل، و یا یک رهبرِ سیاسی و بروکرات، و یا یک تئوریسین و ایدئولوژیست باشد، پیش از آن‌که سرسپرده به یک سردارِ ملیِ کاریزماتیک باشد، در مرزهایِ خاکی و منابعِ ملیِ مادی و انسانی و تابعیتِ فرا ایدئولوژیکِ درونِ آن به عنوان انسانی مختار و صاحب حق تعریف می‌شود! بنابراین چرا در قوانینِ اساسیِ بعد از مشروطیت این ویژگیِ مشترک (حقِ اِعمال برابرِ تمامِ اراده‌هایِ صاحب حق، در مدیریت ملکِ مشاعی به نام وطن) حرفِ اول و آخر را در سرزمینی مشترک نمی‌زند؟ چون رعایایِ جاهل و وابسته به اربابی مطلقه، همواره بصورتی موروثی و عادت‌شده، توسطِ کیش شخصیتِ اربابانِ تمامیتخواه به سمت‌وسویِ شکستنِ این زبانِ مشترک به نفعِ زبانِ انحصاریِ خویش هدایت می‌شوند! چنین نگرشی است که ملتی را اساسا و همواره پیرو و صغیر می‌خواهد تا خود با نگاهی غیرملی، برای پیروان خویش راهبر و کبیر باشد! در چنین نگاهی همواره سوء استفاده از "وحدت ملی" چیزی نیست جز وحدتِ رعایا با یک عقیده‌یِ "حق و باطل" و یا یک نفر زورمدار (که یا با اویی یا بر او)... و نه حفظِ وحدتِ‌ملی گرداگردِ منافعِ ملیِ مشترک از منابعِ ملی‌مشترک.
"تابعیت" معنایِ خود را از این منافعِ مشترکِ ماهوی و برابر می‌گیرد، نه از یک فرد و یا یک ایدئولوژی که معرفتی حصولی و بعد از تولد است. معرفت امری اکتسابی و حصولی است، نه موروثی همچون ساختار یک بت موروثی و یک بتواره‌یِ سنگی و غیرقابل انعطاف. "پیچِ انحرافیِ" استعمار، در صغیر نگاه داشتن و وابسته‌کردن و معتاد کردنِ اراده ملی و مردم است و معنایِ انحرافیِ "حق تابعیت" را با همین معنا عقیم و ابتر می‌کند، تا با منحرف کردنِ حقِ قطعی و مُسَلّمِ ناشی از خاکِ مشترک به تفسیرِ قطعیِ وابسته به ایدئولوژی توسطِ افرادی متوسل شود که شناساییِ ماهیتِ آن‌ها شبهه‌برانگیز و نسبی و سلیقه‌ای است و قطعی نیست؛ مگر آنکه صاحبانِ ایدئولوژی آنرا قطعی جلوه دهند، که در اینصورت می‌تواند مغایر با حقِ مسلم ابتدایی که همانا "حق تابعیت" است، باشد! در چنین نگرشی است که ملت نباید به نفعِ "منافعِ مشترکِ ملی" شریک، دخیل و زاینده باشد، بلکه باید همواره رعیتی چشم و گوش بسته و پیرو و صغیرِ یک حقیتِ غیرقابل دسترس باقی بماند، تا مشروع باشد!
بنابراین همواره استدلالِ دلدادگانِ نظام ارباب‌ و رعیتی این است:
مملکت را به دستِ ملتِ صغیر نمی‌توان سپرد! جالب است که هیچ‌گاه هیچ‌یک از مدعیانِ اصلاح‌طلبی در فرصت‌هایِ خدمت‌رسانی به دیدگاه و مطامعِ خویش، هیچ‌برنامه‌یِ پرورشی و ساختاری سیستماتیک برایِ تمرینِ همزیستیِ‌مسالمت‌آمیزِ شهروندان این خانه‌ی مشترک، و برآمدنِ نخبگانِ آن از دلِ این کارگاههای میدانی ارائه نکرده‌اند، تا این ملتِ صغیر را در پروسه‌ای زایا بصورتی زنده و فعال رشید و کبیر تربیت کنند! بلکه همواره بر اَدویه‌ و روغنِ آشِ جناح‌بندیِ "خودی-غیرخودی" و "مؤمن و کافر" و "دوست و دشمنِ" اهالیِ این خانه‌ی بزرگ نیز افزوده‌اند! از یاد نبریم که رویکردِ سردارِ دلربایِ اصلاحاتِ معاصر هم در مواجهه با مطرودینِ قانونِ اساسیِ پناهنده در امریکا، معطوف به فراخوانی از آنها برایِ در اختیار گرفتنِ دانش و اموالِ آنان در راستایِ تقویتِ نظامِ قانونیِ متکی بر فلسفه‌یِ خودی-غیرخودی بود، نه احیاء حقِ تابعیتِ عقیم‌شان در قانونِ اساسی.
چرا که قانونِ ارباب هیچ‌گاه چنین مجوزی را برای ملتزمین به قانونِ خود، صادر نکرده و نخواهد کرد! تا همواره بتوان از پستانِ ملتِ صغیر برای ارباب و ریزه‌خوارانش، امنیتی انحصاری و میلی دوشید! این را انگلیس و امریکا نیز در کودتایِ ضدملیِ 28 مرداد 32 ثابت کردند؛ که اربابِ بزرگ همواره با جوجه‌ارباب‌ها بهتر می‌تواند بازی کند تا با اراده‌یِ مستقلِ یک ملتِ رشید.
پرسش این است:
آیا اصولا "ملت" به‌عنوانِ اعضاء یک خانه و کاشانه‌یِ بزرگ، خود را صاحبِ وطن و منابع‌ِملیِ خود می‌داند و تمایل دارد خودش همچون یک ملکِ موروثی مدیریتِ ملکِ خویش را به‌دست گیرد؟ و یا هنوز به تَفَضُلِ ارباب و نوکرهایش امید بسته است؟ و آیا "تابعیتِ وطن" برایش به‌معنایِ تابعیتِ نگاهِ مطلقه‌یِ یک ارباب است و یا فراتر از آن؟ بر این اساس چرا مدیریتِ خانه و خانواده‌‌اش را به یک ارباب نمی‌سپرد؟ آیا کنترات‌دادنِ مدیریتِ مطلقه‌یِ خانه‌یِ بزرگی همچون وطن به یک اربابِ غیرپاسخگو، به معنایِ آمادگی برایِ کنترات‌دادنِ خانه و خانواده‌یِ خود به یک اربابِ غیرپاسخگویِ بومی و یا اجنبی نیست؟
.
رهیافت:
("دفاعِ فعال و ایجابی" تا "رفراندوم سلبی")
برایِ برون‌رفت از دورِ باطلِ این بازیِ عوامفریبانه و استعماری که نتیجه‌ای جز تسلطی مطلقه بر حیثیتِ رعایایِ خانه و کاشانه‌ی عمومی ندارد، ماهیتا و مقدمتا شاید جز شورش و انقلابی‌خونین راهی به‌نظر نرسد! اما به باورم الگو و فُرمَتِ رفتاریِ "صاحبانِ حق" به جز شورش و انقلابی‌خونین در بن‌بستِ امانتدار و یا غاصبی مطلقه، می‌تواند مبتنی بر روشی مصلحانه بر اساس واکنش به روحِ قانون و ملتزمینِ آن باشد. من نامِ این شیوه را "دفاعِ فعال و ایجابی" می‌نهم، تا هم غیرقانونی نباشد و هم راه را برای عمله‌ی ارباب باز بگذارد که توبه کنند و هم آمارِ اکثریت‌مطلق (50+1) را در معرکه‌یِ انتصاباتِ ناگزیر بین بد و بدتر از اعتبار بیندازد و پیام و درخواستِ ضرورتِ تغییرِ قانون به نفع ملت را با "رفراندومی سلبی" تثبیت کند، و هم سنگرِ قانونیِ اقلیتِ خودی را از اکثریتِ غیرخودیانی که همواره قربانی‌ِ ترفند و زورگیریِ بیعت و اعتمادند تفکیک کند:
"دفاع" در مقابلِ "زورگیریِ عقیدتیِ فرهنگی، اجتماعی و قانونی" و ملتزمین به آن، به نحوی که منفعلانه نباشد و معنادار باشد و بتواند پیامِ یک شهروند زنده که از راه‌هایِ قانونی به بن‌بست و حذف می‌رسد را بصورت واضح به گوش تمام اعضاء خانواده برساند!
"فعال و ایجابی" به این معنا که بر نفی و سلبِ دیگری و تعرض و انکار متکی نباشد، بلکه رویکردی دفاعی، صریح و علنی و منتج به نتیجه‌ای معنادار در مقابلِ انکار و حذف و تعرض و زورگیری توسط دیگران داشته باشد!
"دفـاعِ فعال و ایجابی" باید یک بسترِ واقعی و پیش‌فرضِ معنادار و نیز سمت و سویی مشخص داشته باشد:
بسترش: خارج از بازی‌هایِ قانونِ زورگیرانِ عقیدتی (از جمله معرکه‌ها و همایش‌هایِ یکسویه و تحمیلی که تفسیرش بصورت انحصاری با بازیگریِ انحصاریِ ملتزمینِ برگزیده باشد)؛
پیش فرضش: عَدَمِ‌بیعت با زورگیر و تحریمِ بازی‌هایِ ارباب و ملتزمینَش در هر فرصت؛ سمت و سویش: تا تغییرِ قانونِ اساسی و تغییر قواعدِ بازیِ حرامخواری از "حق محذوفینِ دگراندیش به نفعِ قوانینِ همزیستیِ مسالمت‌آمیزِ مردمی، بدونِ حذفِ هیچیک از شریکانِ مستقلِ وطن."
وگرنه هر امیدوار و ملتزم به این قانونِ اربابی با هر پوستینی، با خوانشی سلیقه‌ای در گزینشِ انحصاریِ نمایندگان مردم، همواره بین بد و بدتر، شریکِ دزد است و رفیقِ خیانت به قافله؛ و این بازیِ ساده‌لوحانه هزار و پانصد سالِ دیگر هم می‌تواند آنقدر ادامه یابد تا کفگیرِ منابع ملی به ته دیگ بخورد؛ تا:
نه از تــــاک مانَد نشان و، نه از تاکنِشان.
چرا که هیچ دستی بالایِ دستِ قادرِ مطلقِ قانونی نیست؛ قدرتی که قادر است تمام اصول موضوعه را بواسطه‌یِ ملتزمینِ خود، غیرپاسخگویانه دور بزند! چنین قانونی در دوری باطل رعیت‌پرور است و محلِ بازیِ ملتزمینِ وابسته به ارباب، نه ملتِ مستقل.
مرزبندی‌هایِ وحدتِ ملی را میانِ جمعِ خویش برایِ شناسایی سره از ناسره مشخص کنیم: چه کسی امید به قانونِ دزد و ملتزمینَش دارد؟ و چرا؟
شهروندانِ ولایتِ عراق و شام و سرزمین‌هایِ مشابه، میانِ همراهانی که همدل نیستند و شریک دزدند و رفیق قافله چه باید و چه می‌توانند بکنند؟
همواره موش‌ها در انبانِ خویش مخفی‌اَند و می‌گریزند حتی از سایه‌یِ گربه‌هایِ یوزپلنگی بر بالایِ دار! آن‌ها همواره در شعرِ مُفت و شعارِ پوستینِ دوست، نمی‌خواهند بشنوند که شریکِ قانونِ دزدند! که مزدورانِ کفتار، امنیت و عافیتِ خویش را در وصفِ پَرِ پروازِ لاشخورهایی یافته‌اند که از خونِ شریک و دوست سیرابند!
در سرزمینِ غصبیِ داعش‌مسلکانی که قانونشان بر دوقطبیِ "کفر و ایمان" استوار است، چه باید کرد؟
چه باید کرد؟ وقتی سرزمینی با منابع طبیعی و انسانی‌اش در استراتژی‌هایِ کلان و غیرپاسخگویِ غاصبی مطلقه، قانونا آتش می‌گیرد؟ جز آلت نشدن در میادینِ مینِ قانونِ دزد و عدمِ‌بیعت و گفتنِ "نــــه!" در حاشیه‌یِ هر میدانِ قانونی... تا الغاء و تغییرِ "قانونِ دزدی" و مشارکت در یک بازیِ معنادارِ برابر.
در سرزمینی که معمارِ دزدِ اعتماد، خود و خودی را در قانونِ دزدی، و در دوری باطل، "مطلقه" و غیرپاسخگو کرده است.
در سرزمینی که دزدِ قانونی، سلطه بر منابع ملی مشترک را انحصاری کرده؛
در سرزمینی که قانون، تعیینِ استراتژیِ کلانِ یک ملت را علنا در دستانِ یک نفر، تقدیرِ حال و آینده‌یِ یک ملت کرده... بازی در میدانِ قانونیِ دزد، تثبیتِ دزد و قانونِ دزد است و رضایت به جنایت در حَقّ مالباخته‌ها.
که: "حضرتِ دزد" قانونا و اصولا سرابِ "اصلاح" و "اعتدال" را به نفعِ صاحبانِ حَقّ مُسَلم نمی‌پذیرد! همچنانکه بیش از صد سال در حین و پس از مشروطه نپذیرفته است!
چرا که قانونا ملکف است، مالباخته را در تعیینِ سرنوشتِ خود به بازی نگیرد و با او به روشِ انحصاریِ خود بازی کند! براستی "اعتماد" در چنین ساختارِ غیرپاسخگویی که هزار پستوی توجیه و مصلحت و هزار دخمه‌یِ پنهان از نظرِ نظارتِ مردمی دارد، چگونه شکل می‌گیرد؟
چگونه می‌توان مدیریتِ زمینِ غصبی را به صاحبانِ غیرایدئولوژیکش پس داد و قانون را از دوقطبیِ "کفر و ایمان"، "خودی و غیرخودی" و "دوست و دشمن" پالـــود؛ تا بموجبِ باورهایِ زورگیران، نمازِ مدعی در زمینِ غصبی که معارضینِ دگراندیشش زنده‌اند، باطل نباشد؟
مسلما از دستانِ هیچ دزدِ ملتزم به قانونِ دزدی، کاری برای مالباخته‌ها برنمی‌آید.
چه خوب که "حق تابعیت" و اِعمالِ آن‌را در مدیریتِ "منابع طبیعیِ مشترک"، بدونِ خونریزی و هزینه‌هایِ جبران‌ناپذیر و گرانبار، قانونی و عملیاتی کرد و قانون را از دروغ و فریبِ دزدانه‌یِ "تابعیتی عقیم" زدود! اما چگونه؟
.
راهکار:
ملت باید فرصت کند پیش از هر انفجاری بدوا در معنایِ "حق تابعیتِ زایا" و "حق مشترک در ملکِ مشاعی به نام وطن" تفکر و خواسته‌هایِ بنیادیِ خود را به چالش بکشد، تا عطشی واقعی برایِ بدست آوردنِ خشتِ ابتداییِ حق راستینِ خویش را بدست آورد، وگرنه در ساختار استعماریِ ارباب-رعیتی و مصرفگراییِ محصولاتِ قادر مطلق و نظامِ سرمایه‌داریِ حاکم بر جهان، همواره در جستجوی کالایی نو، محتاج گدایی حق مسلم خویش از سرداری دیگر خواهد بود! وگرنه بدونِ معرفت و حصولِ این "عطش" به هر آب گل آلودی متوسل خواهد شد و باز روز از نو روزی از نو...
کار فرهیختگانِ راستینِ روزگار، فراهم آوردنِ این عطشِ ملی است... وگرنه همواره یکی در صفِ عین‌الدوله‌ها منتظرِ لحظه‌ی موعود است. به همین دلیل است که انقلاب و شورش چاره‌یِ نیاز به "همزیستی مسالمت آمیز با شریکان ملکی مشاع به نام وطن" نیست! اگر جاه‌طلبان و قدرت‌طلبان و تشنگانِ پرچمداری بگذارند و نخواهند از آب گل آلود انقلابی دیگر ماهی خویش را بگیرند!
پروسه‌یِ "دفاعِ فعال و ایجابی، تا رفراندومی سلبی" اگر به یک پروژه تبدیل شود، فرصت مناسبی خواهد بود برایِ طرح و رشدِ تفکر و به‌بار نشستنِ چالش‌ِ‌جدیِ مالباختگان و حرامخواران، در راستایِ درک و فهمی مشترک و تولیدِ احساسِ مشترکِ نیاز و عطش به "همزیستیِ مسالمت‌آمیزِ تمامِ شریکانِ ملکِ مشاعی به نام وطن". برای فراگیری و تمرینِ حروفِ الفبایِ زبانِ مشترکِ ملی، برای همدل شدن در هدفی معنادار، برایِ عزمی جدی و نسپردنِ سرنوشتِ یک ملت به قوانین و قواعدِ اربابی دیگر. درکِ این همدلی توسط صاحبانِ اصلی خاکی مشترک، برایِ رویشِ دانه‌هایِ مفاهمه، پیش از هر تغییری ضروری‌تر از آب و هواست؛ وگرنه بغض و کین و جدال برایِ حفظِ قدرت، هر مِلّتِ واحدی را مِلّتِستانی از زخم‌هایِ رنگارنگِ جبران‌ناپذیر خواهد کرد! اربابِ بزرگ و جوجه‌ارباب‌ها جز این نمی‌خواهند!
.
1) گام اول، فراخوانِ ملتزمین به قانونِ ارباب برای توبه‌یِ نصوحِ زورگیرانِ عقیدتیِ ملتزم به "قانونِ غاصب" است، در راستایِ جبران مافات و درخواست تغییر قانون به نفعِ احیاء "حق تابعیتِ مؤثر" و حضورِ مستقیمِ "اراده ملی" در قوایِ سه گانه.
2) گام دوم، باید در هر فرصتی با دزد و قانونش در میدان عمل "بیعت" نکرد و تغییر قانون را با هجمه‌ای معنادار، به‌نفعِ "همزیستیِ مسالمت‌آمیز" و "وحدت ملی" و مشارکتِ برابر تمامِ شریکانِ وطن در "خاکِ مشاع" طلب کرد! از به چالش کشیدنِ ایدئولوژیک و منطقیِ مدعیانِ ملت که سر در امت خویش دارند، در هر فرصت و پست و مقامی، تا عرصه‌یِ انحصاریِ انتخابات، با رای مخدوش و یا تحریم.
رأیِ مخدوش، بصورتِ مستند می‌تواند انتخاباتِ انحصاری طبقِ قانونِ بد را از "اکثریت مطلق" ( 50 درصد+ یک نفر رأی‌دهندگانِ واجد شرایط) بیندازد، تا دلیلی باشد برایِ تغییر قانون به‌عنوانِ تنها‌ترینِ راهِ مصالحت‌آمیز و غیرخشونتبارِ ملت.
شکل اِعمالِ "تحریم انتخابات" می‌تواند، مشمولِ "تفسیر به رأی" قرار گیرد و احیانا از آن استنباط نشود که مردم مخالفِ تغییر قانونند! هر چند واکنشِ مصالحت‌آمیز و دفاعیِ ملت باید بدوا در واکنش به یک دعوت عمومی در برابر درخواستِ رفراندوم معنادار شود.
وگرنه هر ملتزم به این قانون، شریکِ زورگیر عقیدتی است و رفیقِ خیانت به قافله...
به آتش نکش سرزمینِ مشاع را بینِ "کبریتِ خودی" و "نفتِ غیرخودی"
راه این است: "نــــه!" به بیعت در هر میدانِ قانونِ بد... تا الغاء و تغییرِ "قانونِ زورگیریِ‌عقیدتی و غصبِ اراده ملی از حقِ تابعیتی عقیم" برای احیاء "حقِ تابعیتی مؤثر و برابر" در راستایِ حضورِ هر فرد از ملت در قوایِ سه‌گانه.
که: زورگیرِ عقیدتی با قدرتِ مطلقه‌یِ قانونی، قانونش را با تغییرِ هیچ ملتزمی، تغییر نخواهد داد! و اگر امتیازی دهد، چون کفِ دریا بر ساحل و فریبی زودگذر و نواله‌ایِ موقتی و فناپذیر بیش نیست، از این ستون به آن ستون!
که مشکل از قانونِ بد است؛ نه از ملتزمین و مکلفینِ به آن. مشکل از فرد نیست، بلکه از مقامِ فانونی بد و غاصب است.
خیام ابراهیمی
30 آبان 1395
-------------
پی‌نوشت:
راقم این صفحه، بدونِ ادعایی مطلقگرایانه، به نسبت وسعتِ محدود خود، از ابتدا و همواره پیش از راه‌اندازی این صفحه، در پیِ رفعِ سوء‌تفاهماتِ اجتماعی در راستایِ مفاهمه و کم کردنِ هزینه‌هایِ ویرانگر در روابطِ شهروندیِ اعضایِ زیرِ یک سقف مشترک بوده است. در هر نوشته در این صفحه اشاره‌ای به رفعِ سوء تفاهم در ادبیاتِ مشترک برای دستیابی به "زبانِ مشترک" در روابطِ اجتماعی (از رابطه‌ی دو نفر تا رابطه در جهان) می‌توان یافت. 
این نوشته نیز به عنوانِ آخرین نوشته در رهیافتی اجتماعی در این زمانه، قلمی شده و در دنباله‌یِ نوشته‌هایِ قبلی تحت عناوینِ ذیل است:
1) چه باید کرد؟(1): مردم‌سالاری یا مردم‌سواری؟
2) چه باید کرد؟(2): در سالگردِ فرمانِ مشروطه
از خودکامگی و بی‌قانونیِ شاه، تا خودکامگیِ قانونیِ حکومت
درس تاریخی: ملت بین شاه و عین‌الدوله و شیخ فضل‌الله نوری**!
3) چه باید کرد؟(3): 
در بن‌بستِ قانونِ مشروعه‌یِ مشروطه‌یِ رهروانِ محمدعلی‌شاه و شیخ فضل‌الله! 
"افتاح یا سیم‌سیم" رمزِ ورود به بیت‌المال توسط علی‌بابا و چهل دزد بغداد!
4) چه باید کرد(4):
"قانون" فارغ از اینکه اسم عام باشد یا خاص، اسم رمزِ "ویرانی" و یا "آبادی" است! 
"رانِ نپخته‌یِ شترِ" در "روده‌ی خشکِ آزادی و همزیستی مسالمت آمیزِ ملی"...و 
جایِ خالیِ شوراهایِ مردمیِ بومی و محلی، برایِ تمرینِ و رشدِ آدابِ مدنیت،
5) چه باید کرد؟
مقدمه‌ای بر راهکارِ عملی برای احقاقِ حق‌ِتابعیت
6) به نام "مِلّت"، به کامِ "اُمّت"؟
LikeShow more reactions
Comment

Monday, November 14, 2016

کرامتی بارِ کشتیِ نــــوح

"کرامتی" بـــارِ "کشتی نوح"
================
هـــــــزار قطعه کردی کشتیِ نــــــوح را و 
بریده‌ نفس‌ و... ... ... هِـنّ‌وهِـن‌کنــ...ـــان
بخشیدی خُردِه خُردِه سفینه‌یِ نجات را
چون نواله‌ای به دم و بازدمِ اضطراب و اضطرار 
بخشیدی چو بخشندگان و
آخرین "تِکـّـِـه" سهمِ تابـــوتِ "آرزویی" شد
که سوزانده بــود تخته‌پاره‌ها را عُمری
تا "یــــخ" نَبندَد به قطبِ شمالِ چشمـــانِ ولایتَت.
حـــــالیا:
به خاکِ یخزده خیره‌ای و
می‌سوزانی برگ‌برگِ خاطراتِ کرامت را
بر شاخه‌هایِ خشک و
می‌سوزی تنها
بی قایقِ نجاتی
در قطبِ جنوبِ دستانِ سخاوتی
که چنگ انداخته
بر کُنده‌یِ دوسَرسوخته‌‌یِ اعتمادی
که در آخرین پِت‌پِتِ نگـــاه...نازک می‌شود‌
نازک می‌شود اعتمادی
در آغوشِ کــــوه‌پاره‌‌ها
-که فرومی‌پاشند صخره صخره
میانِ امواجِ دریایی پریشان-
و در وَهم و خاموشیِ شبِ هول و تعویق و انتظار
نازک می‌شود... تحلیل می‌رود و هضم می‌شود ذرّه ذرّه
در سایه‌روشنِ گرگ و میشِ پنـــــاه...
...
و هیچ جان‌کندنی به جان‌دادنی نمی‌رسد
در کورســــویِ لغزان و سوزانِ مهری پاره پاره در استهلالِ ماه
که می‌گذرند در قطارِ صامتِ سرگذشت
در متنِ نــــورِ لرزانِ قابِ پنجره‌ها‌یِ دخمه‌هایی
ملتهب ‌از حسرتی زنجیره‌وار
بر ریلِ بی‌پایانِ احتضاری
میانِ بازوانی تکیده ...
...
خدا نبودی و
پدر نشدی هرگز
ای کریمخانَکِ شیره‌ایِ خانه‌یِ ما
که سُرمه نشد میلِ آغامحمدخانَت
در دو سیه‌چـــاله‌یِ سیــه‌چشمانت.
...
فردا
زادمرگِ پریشانیِ من است
در دو چشمِ گیـــــــــــــجِ تــــــو
وَ "م...ن" بوسه می‌زنم همچنان
با تِکّه پاره‌هایم
بر چینِ و گـُـــدارِ کـرت‌هایِِ پیشانیِ تقدیری
که تویی..."...ت...و..."!
... تــا گـُـل کند "مـــا" را
در باغچه‌یِ خواهشی نـاتـوان که منم
"تقدیر این است!"
اینجا عزمِ سیبِ کالی شکوفه کرده بود از گـــور
تا فرصتِ خاک...
- "کامروا شد ناجی به خاک و
کامی نگرفت مُنجی از نجات"
....................
خیام ابراهیمی
23 آبان 1395
پی نوشت:
* اندر احوالِ کرامت و
تجزیه‌ و ترکیبِ من و مـا در دو نقطه‌یِ چشمانِ تو
Like
Comment

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...