"کرامتی" بـــارِ "کشتی نوح"
================
هـــــــزار قطعه کردی کشتیِ نــــــوح را و
بریده نفس و... ... ... هِـنّوهِـنکنــ...ـــان
بخشیدی خُردِه خُردِه سفینهیِ نجات را
چون نوالهای به دم و بازدمِ اضطراب و اضطرار
بخشیدی چو بخشندگان و
آخرین "تِکـّـِـه" سهمِ تابـــوتِ "آرزویی" شد
که سوزانده بــود تختهپارهها را عُمری
تا "یــــخ" نَبندَد به قطبِ شمالِ چشمـــانِ ولایتَت.
حـــــالیا:
به خاکِ یخزده خیرهای و
میسوزانی برگبرگِ خاطراتِ کرامت را
بر شاخههایِ خشک و
میسوزی تنها
بی قایقِ نجاتی
در قطبِ جنوبِ دستانِ سخاوتی
که چنگ انداخته
بر کُندهیِ دوسَرسوختهیِ اعتمادی
که در آخرین پِتپِتِ نگـــاه...نازک میشود
نازک میشود اعتمادی
در آغوشِ کــــوهپارهها
-که فرومیپاشند صخره صخره
میانِ امواجِ دریایی پریشان-
و در وَهم و خاموشیِ شبِ هول و تعویق و انتظار
نازک میشود... تحلیل میرود و هضم میشود ذرّه ذرّه
در سایهروشنِ گرگ و میشِ پنـــــاه...
...
و هیچ جانکندنی به جاندادنی نمیرسد
در کورســــویِ لغزان و سوزانِ مهری پاره پاره در استهلالِ ماه
که میگذرند در قطارِ صامتِ سرگذشت
در متنِ نــــورِ لرزانِ قابِ پنجرههایِ دخمههایی
ملتهب از حسرتی زنجیرهوار
بر ریلِ بیپایانِ احتضاری
میانِ بازوانی تکیده ...
...
خدا نبودی و
پدر نشدی هرگز
ای کریمخانَکِ شیرهایِ خانهیِ ما
که سُرمه نشد میلِ آغامحمدخانَت
در دو سیهچـــالهیِ سیــهچشمانت.
...
فردا
زادمرگِ پریشانیِ من است
در دو چشمِ گیـــــــــــــجِ تــــــو
وَ "م...ن" بوسه میزنم همچنان
با تِکّه پارههایم
بر چینِ و گـُـــدارِ کـرتهایِِ پیشانیِ تقدیری
که تویی..."...ت...و..."!
... تــا گـُـل کند "مـــا" را
در باغچهیِ خواهشی نـاتـوان که منم
"تقدیر این است!"
اینجا عزمِ سیبِ کالی شکوفه کرده بود از گـــور
تا فرصتِ خاک...
- "کامروا شد ناجی به خاک و
کامی نگرفت مُنجی از نجات"
....................
خیام ابراهیمی
23 آبان 1395
پی نوشت:
* اندر احوالِ کرامت و
تجزیه و ترکیبِ من و مـا در دو نقطهیِ چشمانِ تو
================
هـــــــزار قطعه کردی کشتیِ نــــــوح را و
بریده نفس و... ... ... هِـنّوهِـنکنــ...ـــان
بخشیدی خُردِه خُردِه سفینهیِ نجات را
چون نوالهای به دم و بازدمِ اضطراب و اضطرار
بخشیدی چو بخشندگان و
آخرین "تِکـّـِـه" سهمِ تابـــوتِ "آرزویی" شد
که سوزانده بــود تختهپارهها را عُمری
تا "یــــخ" نَبندَد به قطبِ شمالِ چشمـــانِ ولایتَت.
حـــــالیا:
به خاکِ یخزده خیرهای و
میسوزانی برگبرگِ خاطراتِ کرامت را
بر شاخههایِ خشک و
میسوزی تنها
بی قایقِ نجاتی
در قطبِ جنوبِ دستانِ سخاوتی
که چنگ انداخته
بر کُندهیِ دوسَرسوختهیِ اعتمادی
که در آخرین پِتپِتِ نگـــاه...نازک میشود
نازک میشود اعتمادی
در آغوشِ کــــوهپارهها
-که فرومیپاشند صخره صخره
میانِ امواجِ دریایی پریشان-
و در وَهم و خاموشیِ شبِ هول و تعویق و انتظار
نازک میشود... تحلیل میرود و هضم میشود ذرّه ذرّه
در سایهروشنِ گرگ و میشِ پنـــــاه...
...
و هیچ جانکندنی به جاندادنی نمیرسد
در کورســــویِ لغزان و سوزانِ مهری پاره پاره در استهلالِ ماه
که میگذرند در قطارِ صامتِ سرگذشت
در متنِ نــــورِ لرزانِ قابِ پنجرههایِ دخمههایی
ملتهب از حسرتی زنجیرهوار
بر ریلِ بیپایانِ احتضاری
میانِ بازوانی تکیده ...
...
خدا نبودی و
پدر نشدی هرگز
ای کریمخانَکِ شیرهایِ خانهیِ ما
که سُرمه نشد میلِ آغامحمدخانَت
در دو سیهچـــالهیِ سیــهچشمانت.
...
فردا
زادمرگِ پریشانیِ من است
در دو چشمِ گیـــــــــــــجِ تــــــو
وَ "م...ن" بوسه میزنم همچنان
با تِکّه پارههایم
بر چینِ و گـُـــدارِ کـرتهایِِ پیشانیِ تقدیری
که تویی..."...ت...و..."!
... تــا گـُـل کند "مـــا" را
در باغچهیِ خواهشی نـاتـوان که منم
"تقدیر این است!"
اینجا عزمِ سیبِ کالی شکوفه کرده بود از گـــور
تا فرصتِ خاک...
- "کامروا شد ناجی به خاک و
کامی نگرفت مُنجی از نجات"
....................
خیام ابراهیمی
23 آبان 1395
پی نوشت:
* اندر احوالِ کرامت و
تجزیه و ترکیبِ من و مـا در دو نقطهیِ چشمانِ تو
No comments:
Post a Comment