Tuesday, January 24, 2017

پلاسکو و زلزله‌یِ در راه


#پلاسکو
 و زلزله‌یِ در راه
از جایِ خالیِ مردم در نظام و قانونِ شهرشان
قربانی گرفت آتش‌فشـــان از دلیرانِ آتش‌نشــان
شهردارِ بلندپرواز!
زانو بزن!
فرض کن الساعه مولایت بر تو ظاهر شود و به تو بگوید:
از آسمان به زمین فرودآی و زانو بزن! در پایِ ملت و #استعفاء بده از نظامِ اراده‌کُش! که امنیتِ مردم در هوایِ قانونِ امنیتیِ شما بر باد است!
شهردارِ پاسدار و چترباز و رئیس جمهور و هزار شغلِ امنیتیِ دیگر!
سردارِ امنیتیِ همه‌کاره! دکتر، مهندس، سرهنگِ خلبان!
هلی‌کوپترهایِ آتش‌نشانی‌اَت کجاست؟
که امنیتِ قربانیانِ بی‌حقوقِ شهروندی، از جنسِ امنیتِ قانونِ تو و خودی‌ها نیست!
 چون همیشه هیچ حس تاثری، غمی، اشکی میانِ برقِ چشمانِ شکفته از خنده‌هایِ سردت بر احوالِ پدران و برادران و همسران در حال سوختن زیر آوار نبود! آمده بودی اما دیرت شده بود برای امور خیریه در زمین‌هایِ بکر و مُفتِ خانمانت!
شاید به عقلِ بی قلبت نرسد... اما صاحب آن زمین‌ها اینک زیر آوار در حال سوختن است!
شاید برای همین شادی!
امروز بیل‌بوردهایِ ریاستِ جمهوری‌ات بر پلاسکو آتش گرفت و یکبار دیگر باختی!
 پرچمِ دبدبه و کبکبه ‌و بادِ غبغبت بر باد ای رضا‌شاه ثانی که فرق مدیریتِ مدرنِ شهری و حقوقِ شهروندان مدنی را با مدیریتِ هیئتیِ خودسرانِ گازانبری هنوز نمی‌دانی!
که: گــاوِ نر می‌خواهد و مردِ کهن!
 ساختمان پلاسکو و چهارهزار شاغلش بر باد رفت و جان‌ها گرفت! بدون اینکه دشمن، هواپیماهایش را با باک‌های پربنزین به آن بکوبد!
.
 نگو که تحریمیم و بی سلاح! که انقلابی که با فحش و گروگانگیری آغاز شود، باید که با تحریم و فحش و گروگانگیری به بن بست رسد و بر سر ملتی عقیم آوار شود!
 ای آن‌که معنایِ چماقِ امنیتی بر سر ملتِ غیرخودی را خوب می‌دانی و سناریویِ بازیِ زبانیِ گازانبری را با امنیتی‌ترین حقوقدان نظام، خوب بازی کردی!
 بدان! هر کس که متاعی برای عرضه و صدورش به دنیا دارد، ابتدا باید در زندگیِ دنیا به کار بندد و در نان، نه در صدورِ خیالاتِ عهد بوقی به جانِ جهان. او پیش از عَرضه‌ی متاعش، باید عُرضه‌یِ حفظ و نگهداری‌ و توسعه‌‌یِ رفاهِ مردم را داشته باشد؛ نه با انحصار و فحش و خط و نشان و حذف و تهدید و شعار مرگ و دشمن‌تراشی و داغ و درفش، که با بصیرت و تدبیری عمومی با حضور تمام مردم، و نه تک نفره! که اگر بنا بر شعارِ مفت باشد، باد هم با زوزه می‌وَزَد از نسیم تا توفانِ ویرانگر و زلزله‌ای که در کمین است.
کلان شهری چون تهران با ثروت‌هایِ بر باد نرفته‌ی فرامرزی‌اش، باید به امکاناتِ پیشرفته مجهز باشد!
 یکی می‌گفت: ظاهرا پرواز هلی‌کوپترهایِ آتش‌نشانی برای تسریع در اطفاء آتش، به‌علت منطقه‌یِ ممنوعه و ترس و لرز از نفوذِ غیرخودیان و بی‌اعتمادی و عدم امکانِ دفاع از جانِ یکی دو نفر، مجوزِ پرواز نگرفته‌اند!‌
 گفتم: اول ببینید اساسا هلی‌کوپتر و تجهیزات مدرنی در کار بوده یا نه؟ و یا تنها باید به شوکرها و آبپاش‌هایِ ضدشورش و موشک‌هایِ قاره‌پیما افتخار کنیم؟
 عقوبتِ آن آتش‌به‌پایی و دون‌کیشوت‌بازیِ حقارتبار و لافهای زنجیره‌ای، جای بسی تاسف و تاثر دارد و باید خون گریست بر حالِ ملتی همواره در آتش و بی‌پناه و غیرخودی در قانون شهروندی.
اگر شهر 122 میلیونی با آن همه ثروتِ ملی، آنقدر بی‌صاحب است که امروزه تجهیزاتی مدرن برای حفظِ امنیت شهروندانش ندارد، پس وای بر شهردار و اربابش که وقتِ زلزله لابد از حالا باید التماس دعا داشته باشند‌ و وقت جنگ لابد تقدیراتِ الوهی را بپذیرند با جام زهر و نرمشی قهرمانانه و نوحه بخوانند از حالا به هفتاد روایت!
 عقوبتِ مردمی که، قانونا غیرخودی باشند و نامحرم، و در قوایِ سه‌گانه و در نظام تصمیم‌سازی و تصمیم‌گیری و مدیریت منابع‌ملی عقیم باشند، بهتر از این نمی‌شود!
 وقتی حریم و حقوق انسان در قانونِ اساسی ذیل قدرتی مطلقه ابتر و بی‌حرمت باشد، از قانونمداران و امیدواران به این قانونِ تفرقه برانگیز و غیرخودی‌کش، بیش از مدیریتی هیئتی و حسین‌قلی‌خانی توقعی نیست،
وای بر متولیانِ بی‌مردم!
وای بر خاکِ بی‌مردم!
وای بر قانونِ اساسی
 که ذبح کرده ملتی واحد را به دو شقه‌ی کافر و مؤمن و چون دشمنِ غیرخودی پایِ نالایقانِ مرفه و پیمانکارانِ بی‌دردِ مزدور مثله می‌کند. که هر چه می‌کشیم از قانونی است که 38 سال به شما ملتزمینِ غیرپاسخگو میدانِ تاخت‌وتازی انحصاری داده در انتخاباتی غیرمردمی.
 وقتی صاحبانِ زنده و اصلیِ وطن، بنا به قانونِ مرده‌یِ دیروزی، بالایِ سر ملک خویش نباشد، باید که اوضاعِ امنیتشان بدتر از این باشد و روزافزون شود:
که او زانو بزند زیر آوار و
تو از فراز آوار شوی بر جان‌هایِ سوخته...
برخیز هموطنم!
که صاحبِ شهر تویی و شهر دار تویی
و او حتی یارِ شهر هم نیست و شهریار تویی!
برخیز بر پای از روی زانوان
تا او زانو زَنَد در پای تو!
ای همه بــــار بر شهر و این شهر باز
زانو بزن!
پیش از آنکه زانوی بزنی.
#روزه_انتخاباتی تا #تغییر_قانون_اساسی برایِ حضورِ تمامِ ملت بدونِ تفتیش عقاید، در راستایِ همزیستی مسالمت‌آمیز و وحدت ملی.
خیام ابراهیمی
30 دی  1395
LikeShow more reactions
Comment

رونمایی از دریدنِ فحشی برای شاه سلیمان غیرقانونی

رونمایی از دریدنِ فحشی برای شاه سلیمان غیرقانونی
===============================
 
وقتی فحش و دریدنِ چشم و نگاه و تعرض و تجاوز به حریم خصوصی انسان، در تریبون و قانون، رایج و مقدس بشود و برود در کتاب کلاس اول فرزانه‌گی بنشیند و جای باز کند، آن‌گاه کم کم ادبیات و فرهنگ و کالبد و روحِ ملتی دریده و فحاش می‌شود، بی‌آنکه خود بفهمد!
 
راستش را بخواهید، ما بسیار ناشکریم و خبر از بازار مکاره‌ی فرهنگِ خاورمیانه‌ای نداریم که چه به روز ملت‌ها آورده‌اند. در این امنیتِ گورستانی، خوشی‌ زده زیر دلمان و خبر از ناامنیِ روح و روانِ اعراب و ترک‌های منطقه نداریم، که چه می‌کشند از تحجر و دروغ و جاه طلبی پوشالی سردمداران و به چه روزی به خودکشی و غیرخودکشی دچارند و دچار کرده‌اند خودی و غیرخودی را برای سرفرازیِ اسلام با هزار روایت که لولویی است برای سرکوبِ رعایا و بندگان و بردگان توسط هزار سلطانِ صاحب‌قرانِ دیو صفت.
ای کالبدِ قانونیِ سلطانِ قَدَر قدرتِ عالم‌گیر!
حضرت ابوبکر بغدادیِ مابعدِ اسبق (ماقبلِ اول)
 
ما می‌دانیم که شما از اولش زیاد ناهنجار نبودی و هر چه با شما کرد این قانونِ شبهه مکتبی بود! این قانون بود که شما را آنقدر ورز داد تا تبدیل به یک بچه شیطان شدی.
 
با مکتبِ فحاشِ بَدَوی و روانِ دریده‌یِ قبیله‌ای و بصیرت هیئتی و اَخم و خشم و چماق خانوادگی و ذاتی و لمپنی و کینِ قلبِ بیمارت، بالاخره کارِ خودت را با کالبد و روح و روان مردم کردی.
ای روحِ بلندِ ابوبکر بغدادی در تمام دورانها!
بالاخره آنقدر زور زدی به صدور خویش به عالم و دریدی حریم به درندگیِ مثال زدنیِ پیدا و پنهان  و زیرپوستی، که ملتی را میان دریدنها، دریده و گرسنه و بی‌عاطفه و سنگدل و بی‌رحم کردی و دزد و خونخوار و زامبی!
دور از جان آن بخشی از ملتِ همیشه در صحنه‌یِ ما که هنوز چون داعشیانِ حرامخوار مسخ نشده‌اند!
 
دیرگاهی است در دیار عراق و شام، که روزگاری از مستعمرات و ولایاتِ دولتِ اسلامفرارِ جهانگشایِ عثمانی بوده‌اند، شادی و امنیت از سرای مردم منطقه پرکشیده و فقر مدنی و فرهنگِ زورگیری عقیدتی و تسلیم و دروغ و ریا و رانت و فساد و فحشاء و دریدگیِ بَدَوی از تمام سکنات و وَجناتِ دزدانِ بیت‌المال و مزدورانِ تازه‌به‌دوران رسیده و کوچک‌زادگانِ بارگاهِ داعش‌مسلکشان می‌بارد و با اینکه روزگار را به صاحبانِ اصلیِ چاه‌هایِ نفت تیره و تار کرده‌اند و باز به مکر و خدعه با غیرخودی دم از مستضعفین می‌زنند و به قدرتِ لایزالِ غنائم و مالِ دزدی و افیونی خویش می‌نازند و شادی را از سفره و کام مردمِ کوچه و بازار دربوده‌اند و ملت را عین مور و ملخ به جان هم درانداخته‌اند؛ که مسلمانی یعنیِ مزدوری و پیمانکاریِ خلیفه‌یِ مسلمین و شریک مال دزدی شدن و رفیق قافله‌ی غافل ماندن و تیرخلاص زدن بر هموطنان و کفار غیرخودی. بر همین سیاق آقازادگانشان هم از مال مفت و رانت و پیمانکاریِ خلیفه، یابو برشان برداشته و بی‌مایه‌گان با مزارتی و پورشه جلوی کودکان خیابانخواب و گورخوابها که از بدبختی و فقر پوست هم را می‌کنند و استخوان هم را در چشم یکدیگر فرو می‌کنند، ویراژ هم می‌دهند و بستنیِ سالار لیس می‌زنند که دلتان بسوزد پدران ما چنین پااندازانِ تسبیح به‌دستِ ریشو و ضعیفه‌کشی هستند، که هر یک با چهار زنِ عقدیِ کوفی و چهار کنیز ایزدی و چهار غلمانِ انگلیسی در بهشتند و ما هم چون تخم آنانیم، لذا با چهل دوستِ نر و ماده‌ی صیغه‌ای اهل دیارِ قدسیِ دارندگی و برازندگی هستیم! گوئیا از انفجاری عنقریب در اندرونیِ کاخ‌هایشان ( همین روزها نه دورتر)غافلند! فلذا با نیتِ فروکردن ریشه در زمین‌هایِ غصبی، هی برای ملتِ هالو دم از قانـــون می‌زنند و حتی قصدِ برگزاری انتخابات برایِ برگزیدنِ میرغضبِ دست‌وپابسته‌ی دیگری برایِ اوامر و رهنمودهای داهیانه‌یِ خلیفه‌یِ مسلمین جهان دارند (نه ملت)، تا توفیق یابند مگر در اجرای سیاستهایِ کلانِ صدورِ انقلابِ زورگیرانِ عقیدتی، روزی به تصرف جهان و یا مقام رفیع شهادت نائل آیند (دومی انشاء‌الله تا هر دو سوی ماجرا فیض برند)! در این میانه کارگرانِ جنسی و غیرجنسی و بینوایان دزدی از جیب یکدیگر، گاه مشتی پرتاب می‌کنند و فحشی حواله به مگس رویِ شیرینیِ زندگی‌شان ... و سپاهیانِ کاسب و دلال و مزدورِ مرفه‌شان هم هی تیربارِ روسی و امریکایی و توپ و تانک انگلیسی به برج و باوریِ حلبی‌آبادها نشانه می‌روند، که یا ایهالضعفا و ضعیفه‌ها، اگر لال نمیرید، به حکمِ حکومتی شرعی و فراملی و قانونی و فراقانونی، با ناموستان فلان و چنانی می‌کنیم که قومِ مغول و عرب با ایرانیان نکرد. غافل از اینکه هر تجاوز و ستمی حدی دارد و آب که از سر مال و جان‌باختگان گذشت، چه یک وجب چه ده وجب! و آنکس که چیزی ندارد چیزی هم از دست نخواهد داد! و این آنهایند که باید از باختنِ امنیتِ خانمان خود بترسند، پس پیشاپیش به تهدید و تحدید و حذف و ضرب و جرح، بینوایی از جماعت را می‌ترسانند، تا موشی شوند در سوراخ! مردم زخم‌دیده و عاصی و ساده دل و هالو و بینوا هم خود را آماده می‌کنند تا از میانِ خیار و گوجه فرنگی سواشده، یک هلویِ آبدارِ بهشتی انتخاب کنند برای خلیفه که با شعارهای ناممکن دروغین، خوب بتواند فریبشان دهد چند صباحی، تا یونجه و خیار چنبرِ واکنشی سبز را در خیال نشخوار کنند و چند صباحی ملت را سرکار بگذارند به امید و تدبیر ابلیس و شیاطینش.. تا دوری دگر و روز از نو و روزی از نو.
 
بفرموده‌ی اساتیدِ امنیتی روس و انگلس، برای رعایت پرستیژ اربابی، این ابوبکر بغدادی هم با یک اهن و تلپ و اخمی بیمارگون، آنچنان این روزها قانون قانون می‌کند که انگار این قانونِ حکومتِ مردم بر مردم است، نه قانونِ انحصاریِ وکیلِ دروغینِ خدا بر زمین و انگار نه انگار که همین قادر مطلقِ بینوا تا همین پریروز سکه از گدایان دریوزگی می‌کرد در کوچه‌پس‌کوچه‌هایِ خاکیِ شهر و روستایِ طاعونی به التماس و دعایِ خدمتگزاری و سرایداریِ جهنم و برزخ تا بهشت (و نه زورگیریِ عقیدتیِ این شب‌ها).
پُف نکن برای ما ای یــــوزِ پفکی از پشتِ سایه‌ها
مرد میدانی بیا این‌ســـویِ دیوارِ میرغضبان و بی‌مایه‌ها
به منطقِ تفنگِ یوزی و شمشیر دولبه‌یِ لوچت ننــــاز!
که به‌ مال و منال و امعاء و احشاء بیتِ شریفت قسم
سلیمانِ قانونی هم که باشی، ای گدایِ موذیِ دیروز!
ای دریوزه‌یِ جیب این و آن و اِی مرموز و ایِ کینه‌یِ شترهایِ پفیوز*
که علماء و عمامه به‌سرانِ نشئه‌ات که حکمِ شرعی و غیرشرعی می‌رانند برایِ مشروعیتِ تو
نان و خورشتِ اعتبارِ زهدشان بر بادِ هواست و
هر یک در هشت بهشتِ خویش
چهار سوگلی در همکف دارند و
چهار قوچعلی در بالا...
زیر سقفِ آینه‌کاری‌شده‌یِ خدایِ تو در هشت‌بهشت
میانِ لنگ و پاچه‌یِ حوریانِ و غلمان‌پرستانِ فاحشه‌یِ هیئتی و درباری
بزرگتر از خدایِ تو آن مـــوشِ کورِ مفلوکی است
که در هزارتویِ سایه‌ها و سوراخِ گور‌ها مخفی است و
جیرجیر می‌کند به معجزتِ عربده از سلاحِ گنده بلندگــــو،زان بلندایِ تالارِ فرعونی که
جیره بگیران و سربازان گوش به فرمانش پایِ منبر سروری، سودایِ گربه‌گی دارد
 
و موش‌تر می‌شود هر آینه در پستوهایِ کاخِ رهبری
و تمام هیبتِ دین و ‌آئینَش به کین و زهرِ طاعون است در امنیتِ مردم شهر و
 
دزدی از انبانِ نان خشکِ بیت‌المال و بمال بمالِ گلیمِ جبر و اختیار و اراده بین خودی و غیرخودیِ وحدت شکنِ دشمنِ قرضیِ فرضی و تفرقه بین خودی و غیرخودی...
شکافی اگر هست از قانون توست!
که وحدتِ همه با یکی، عینِ استبداد و بندگی است، نه استقلال.
گره زده‌ای هشت پایت را
به هشت راه بیداریِ غیرخود ای غدارِ مطلقه‌یِ وقیــــح
تا برای ذره‌ای هوایِ بهشت
به خواب‌هایِ اختگی پناه برند بی‌کفنان
به راهِ ناموسِ تو و سگ‌هایِ بیمارت
 
که اگر از ترسِ سستیِ خانمان به دست همسایه‌گان، در ارادت و بندگی تو آلزایمر بگیرند، کارت تمام است! که کار دنیا بر عقوبتِ خانمان خودت نیز سخت بی‌بنیاد است.
درد گرسنگیِ نیالودن و پاک ماندن، در بن بستِ هستی خویش، همواره افیون نیست!
در لانه‌هایِ اَمنَت راه خواهند یافت همین روزها و شبهای دنباله دار
به وقتِ طاعون
وقتی که حتی خواب هم در خود نپذیرد گورخوابی را.
تا این مردم بینوا
روزی روزگاری نه چندان دور
خوشی را در کوچه پس‌کوچه‌هایِ بی‌شمایان جشن بگیرند
دور نیست! آن روزها...
 
دور نیست! همین روزها که از دیوارِ امنِ شبِ آئین‌تان بالا روند و هر چه خورده‌اید و می‌خورید و در سر دارید را
از دماغِ فیل‌هایِ پفکی‌تان بیرون زنند تا در غم و شادی هم سهیم باشید دمی
مبادا چنین روزی به غارت و خونریزیِ برادر و خواهر
که اولین قطره در این فضل سردِ تنهاخوریِ دریوزگانِ زور،... دریا خواهد شد!
بگو که نوحه بخوانند چند صباح باقیمانده بر عقوبتِ خویش
که دفترِ حساب‌هایِ اجنبی‌تان افشاء و پیداست و... مسیر مافیا یکطرفه است!
مگر پیش از واقعه، چشم بگشایی و اقرار کنی بیداری و خواب نیستی...
بگو، مولودی بخوانند و بنوازند دلقکان با دو انگشت نیمه شادِ موقر
 
باز به عربده و صدای خش‌دارِ فحش و دریدگی و تهدیدِ لاتهایِ حرمله و لمپن که سزاست در انتظارِ مختاری بریز و بپاشند و بنوشند
که فراموش نکرده روز واقعه را...
شکر که ما ملتی بی درد و در امنیتم به لطفِ قانون!
ای اهالیِ خاورمیانه!
می‌دانیم که روزگارتان پر درد و غم و در هراس است
روز و شبتان چون امنیتِ مـــا شاد باد و به رقص و پایکوبی و تدبیر و امید باد!
غبطه بر ما نصیبتان که ما ملتی نرم تن در فقرمقاومتی، معجزه گریم
در روزگارِ ضعیفه‌گی و خانه‌نشین کردنِ زنی که باید چهارده خیابانخواب بزاید
در فقری که از تدارکِ یک سقف برای دو نانخور انگشت به دهان است
مــــــــــــــــــا
در تدارکِ رئیس‌جمهور زنیم این شبهای جمعه به مانورِ رو کم‌کنی و قهرمانی
زنی که حقوقش با مرد برابر نیست و بر آن می‌بالد
ارزشش نصفِ بهای رجلیتِ حقِ تابعیت عقیمش است و از آن سرمستِ شرابا طهوراست!
پس بیائید چو ما شوید خوش خیال و برای خوش‌یمنیِ این وصلتِ مبارکِ باور و خیال
با هم برقصیم و درآمیزیم بی‌دغدغه و سرخوش
به نیت پنج و هشت و دوازده و چهارده و یکصد وبیست و چهار هزار پیامدار
که در دایره‌یِ کوچکِ خاورمیانه آمدند به پرهیز از بت پرستی و رهایی و
به یمنِ وجودِ بت‌پرستان همیشه‌ی تاریخ
جز فقر و جنگ و استعمار نبود بهره‌شان
در این فقرِ ویرانگرِ سرشار از بصیرتِ فرزانه‌گان روزگار.
خداوندِ عالی‌مقامان پوتین و اَسَد
ما را اُسویِ شما قرار دهد
و شما را عبرتِ ما.
خیام ابراهیمی
29
دی 1395
-------------
پی نوشت:
*
پفیوز:
 
محض رعایت ادب به محضر ابوبکر بغدادی اولِ گرامی و ریزه خواران و حرامخواران و شریکان دزد و رفیقان قافله ی ایشان و بیت مکرمه، باید عرض کنم:
 
پفیوز بر خلاف هیبت غلط اندازش، پفی بیش در ابیات خشن ناسزاگویی نیست و ناسزاگویی بی ناموسیِ غیرقابلِ درمانی نیست! راستش اصلا فحش نیست (مثل دیوث که کار وطن فروشان است و وطن فروشی ایضا فروختن خاک وطن به بیگانگان نیست بلکه حراج کردن و خرید و فروش اراده ملی غصب شده بصورت قانونی است و با این حساب باید دید مشمول حال کدام ابوبکر بغدادی در خاورمیانه میشود...حساب کتابش با عاقلان و مردم آگاه و صغیرِ همیشه در صحنه‌)!
پفیوز دو معنای مفید دارد. که یکی هنجار و دیگری ناهنجار است.
1)
معنای هنجار:
پفیوز گاهی یک خصیه ی تیلیغاتی برای رعب و وحشت دشمن است!
 
پف کردن یــوز(از گربه سانان)برای بزرگنمایی خود و ترساندن حریف، باد کردن خود، خود را بزرگتر از آنچه که هست نشان دادن
2)
معنای ناهنجار:
 
یکجور صفت و احیانا بیماری روانی است که با یکی دو تا حب در هرساعت به مدت شصت هفتاد سال، خودبخود رفع میشود.
معنایش در فرهنگ دهخدا و معین چنین آمده است:
پفیوز: [ پ ُ ] (ص ) در تداول عوام ، سست و ضعیف و بیکاره . پَه پَه . پخمه . چلمن .
پفیوز: (پُ) (ص .) (عا.) بی غیرت ، بی صفت.
 
توضیح: در قاموس جناب ابوبکر بغدادی ثانی، خرید و فروش اراده ملی، بیانگر بی غیرتی و پفیوزی نیست بلکه مصلحت نظام است. اما این جشن صمیمانه و مردمی دلیل بر پفیوزی داماد است.
 
مراسم ازدواج ساده و صمیمی و مردمی در خیابان (نه در دخمه و پستو، و در حال پنهانکاری و رعب و وحشت).


Tuesday, January 17, 2017

کوکتل‌مولوتوف بر خنده‌یِ سوسک


کوکتل‌مولوتوف بر خنده‌یِ سوسک
از زخم‌چشی،‌ تا انفجارِ یک فـُحش
===================
1) انفجارِ یک فحش
می‌خندد مثل یک سوسکِ بی‌درد
خسته از نمایشِ این همه سیاه‌بازی
دیگر کسی دلِ سنگش تنگ‌تر نمی‌شود در این تماشاخانه
به مهر
در دو سویِ سنگرهایِ غریزه و درندگی زیرِ صندلی‌ها
در بصیرتِ تنهاییِ کنام‌ها و سوراخ‌هایِ ناامنِ فرزانه‌گی
در کوچه پس کوچه‌هایِ حوالیِ تنها تئاتر رو حوضیِ شهر...
گـَــردِ مرده پاشیده بر چشم و خشمِ فروخورده‌یِ این بمبِ‌ساعتی تکیه‌زده بر دیوارِ بی‌عاری و انتظارِ آفتاب
این گربه‌یِ خفت‌شده در جمجمه‌یِ ماموتی مُقَرنس در موزه
چنگال می‌کشد در آخرین کُــــــنج... به غریزه‌یِ کفتارِ مُقدّس
صفری میان صفرها...آچمزی برابرِ قانونِ زیرِ هشتی باشی و
در کارنامه‌یِ حبابِ افتخاراتِ چنگیزی بلـــــولی و
چون غباری مُعَلّق به وول خوردنی چهل ساله، بخندی؛
در نقطه‌یِ "بایِ" بالایِ دستارِ سپید و سیاهِ اَلِفی غدّاره کش
کِز کنی... چمباتمه... چون جنینی در غمِ زهدانِ مادر
در جمجمه‌یِ تنگِ و ورم کرده‌یِ یک کفتارِ بیش‌فعال
که سیخ به‌دستِ گورکنِ دون‌کیشوتی داده تا جانوارانِ جنگلی را ابلوموف کند
که قانونِ تیزِ چنگالش را اساسی چپانده در دقایق روز و شب هر سوراخِ گوری
به مرده‌خواری
تا هر دَمِ یک زنده به گور محتضر را، به بازدمی کوک بزنی
از این ستونِ چهارستونِ گور به آن ستون بکشانی در هراس و دلهره
از خروسخوان تا بوق سگ، تا شبِ بی هیاهو...
که گم شوی در بیکرانِ خواب و در رؤیایِ اَمنِ گوری دِگر
تا سپیده‌ی عقیم عینِ پُتک بخورد توی سرت
و گیج بزنی به توفیقِ هوش و استعداد
از ستونِ مقدسِ این فاحشه تا ستونِ آن پا اَندازِ ملکوت در برزخ
از نَفَسِ این قَفَس، تا قَفَسِ آن نَفَس... تا شب
که این‌بار... فریبِ خواب را نخوری به شب‌زنده‌داری
تا وحشتِ هجوم نویزهایِ نورِ بامدادان را
از پریز تلفن بیرون بکشی
که بگریزی به خواب و از کابوسِ عجز در مقابله با زنگِ خانه جان بکنی
تا رهایی در خاموشیِ اَمنِ شب
که بهشتی کوتاه و دون است در دنیا...
آه ای سپیده‌دمانِ لعنتی!
دارم به یک کوکتل‌مولوتوفِ مزمن تبدیل می‌شوم
در سفره‌یِ کفتارها و شغال‌ها و سگ‌ها و گربه‌ها و موش‌ها و سوسک‌هایِ چاه فاضلاب
که تحریم کرده‌ام ضیافتِ شادخواری‌هاشان را.
و خانه‌هایِ امنشان را بو می‌کشم شب و روز ...
تا اگر خنده‌ای هست
با هم بخندیم
به زخم‌هایِ مرگِ یک عزیز.
...
2) زخم‌چشی:
هنوز زنده‌ای و امیدی هست!
در ناتوانیِ بن‌بستِ امید و آرزوهایِ خفت‌شده، ناخودآگاه، در زورگیریِ قانونیِ معنایِ نان، و  در دلهره‌‌ی بین مرگ و زندگی، در فَوَرانِ ارضاء اراده‌ی عقیم، سرش را زخم می‌کند و زخم‌های خشک‌شده را می‌خورد، تا بچشد طعم خون خشکیده را و باور کند به بار نشستنِ امید به زنده بودنِ اراده را... دردِ کندنِ زخم اثبات می‌کند: هنوز زنده‌ای و امیدی هست!
 تا در تنفری افسرده‌تر شود، بعد از این خودزنی و خودخوریِ لذتبخش...تا آرام شود در این روزمرگی پیش از عزمِ خودکشی!
 کشف جدید: خودآگاه، دستش را زخم می‌کند و خونش را قطره قطره روی شیشه ردیف می‌کند و کوکی‌هایِ خونِ خشکیده را ذخیره می‌کند، تا با خیال راحت، در وقت انفجار، یکی یکی آنها را بچشد و آرام گیرد و بخوابد.
================
خیام ابراهیمی
25 دی  1395
LikeShow more reactions
Comment

استعاره‌یِ غریبِ تاریخِ مرگِ رفسنجانی در شبِ قتلِ امیرکبیر

استعاره‌یِ غریبِ تاریخِ مرگِ رفسنجانی در شبِ قتلِ امیرکبیر
رؤیایِ امیرکبیر در ذهنِ رفسنجانی
===================
دقیقا 165 سال پیش، در چنین روزی در 20 دی سال 1230، امیرکبیر را رگ زدند! تا سلطانِ صاحب‌قران و ملتزمینش از شَرّ وجودِ قدرتِ مطلقه‌ای جز خویش (چه نیک و چه بد) خلاص شوند!
موضوع نه خیانت بود و نه رقابت در کورسِ محبوبیت. بلکه موضوع قدرتِ تام‌الاختیاری بود که ماهیتا نمی‌توانست اندکی اراده و قدرتِ مستقل را خارج از حیطه‌یِ قدرتِ خویش، مُخِلّ در حفظِ تعادلِ مناسبات روانی و عاطفی و خانوادگی، در سایه‌یِ سلطنت و پادشاهی و سدّی در مقابلِ اِعمالِ اختیاراتِ بی‌افسارِ خویش ببیند. موضوع اعتبارِ شاه بود نزد خواص و عوام و صد البته ترس‌ها و سخن‌چینیِ ملتزمین و ریزه‌خوارانِ عاقبت‌اندیشی که کار و بارشان با مرگِ ناصرالدین‌شاه و حضور امیرکبیر، تمام بود و بساطِ سروری‌شان بی‌رونق و تاخت و تازِ عیششان مُنَقّش می‌شد. آنها پایِ منبرِ قدرتِ خویش بنده‌ای می‌خواستند بی اجر و مزد که خونشان را در شیشه کنند و از روغنِ رشوه‌یِ شرعی گرفته تا حقوقِ‌درباری و منافعِ انحصاریِ پیمانکاریِ برده‌سازان نکاهد! اما امیرکبیر هم بساطِ رشوه و رانت و بذل و بخشش و صله‌یِ چاپلوسان مفتخور را برچید و هم از حقوقِ سلطان و گزمه‌هایش کاست! سقفِ عایدیِ شاه را به دو هزارتومان در ماه کاست و مزدورانِ دویست تومانی را ملزم به خریدِ روزنامه وقایع‌اتفاقیه کرد تا با حوادثِ جهان و دردِ شهروندانِ محروم آشنا شوند! هنوز صد و پنجاه سال مانده بود که رانتِ حکومتی مصداقِ "رحماء بینهم" باشد و توسطِ متوهمی با پوستینِ امیرکبیرثانی در خطبه‌یِ نماز جمعه رشوه به عنوانِ "کمکِ مردمی" به کارگزارانِ نظامِ زورگیر" القاء شود و ملت موشی شوند در  آزمایشگاهِ آزمون وخطایِ سازندگیِ اُمّتی در راه خشکاندنِ آبِ دریاچه‌ها در آفتابه و خرجِ لحیم از اعتباراتِ بانکِ استقراضی ایران و روس و مخارجِ صدورِ فخرِ این جهل و تحجر به کلِ جهان در نظامِ تصمصم‌سازیِ کتره‌ای و هیئتیِ شعبان‌بی‌مخ‌هایِ خودسر. علتِ مرگ امیرکبیر خیانت نبود، بلکه حفظِ نظامِ انحصاریِ نبضِ پرتپشِ مغزِ فندوقیِ سلطانِ‌صاحب‌قران بود در سرِ اختاپوسی که بازوانش چاکران دربار بودند و بردگانش ملت و این فرمانروایی با قدرتی مطلقه جایی برایِ تاخت و تاز دیگری نداشت (چه خوب و چه بد، به‌حالِ میهن).  پس رگش را زدند، چون مویِ درازِ دماغِ فیلِ پوشالی‌شان بود:
پس از رگ زدن
"علی‌خان فرّاش" مانده بود و حوضِ پرخونِ حمامِ فین
میرغضب دستمال کرد در حلقوم و امیر جان داد.
علی برخاست و با اسب به سمت تهران تاخت زد
تا به شاه مژده دهد: رها شد و رها شدیم از شَرِّ و خیرِ این سمجِ جاه طلب.
البته این روش برای حفظِ امنیتِ میلیِ پادشاهان و ملتزمینشان، در نزد سلطان قاجار که خود را قادر مطلقه از جانب خدا می‌دانست هم مسبوق بود و نیز امرِ بدیعی نبود.
.
رفسنجانی و امیرکبیر
رفسنجانی در سال 1346 با رونویسیِ کتابی در موردِ امیرکبیر (با نام امیرکبیر، قهرمان مبارزه با استعمار) به این سردارملی نظر داشت!
خود او در این زمینه گفته است: "پس از خواندن کتاب "میراث‌خوار استعمار" نوشته دکتر مهدی بهار، مصمم شدم در زمینه زندگی امیرکبیر کاری انجام دهم. مطالعاتی کردم و یادداشت‌هایی برداشتم، اما قسمت عمده و اصلی کار را در همین فرصت انجام دادم. می‌خواستم مسئله مبارزه با استعمار را بنویسم. طرف ما آمریکا و انگلیس بودند. از سویی در تاریخ "امیرکبیر" را به‌عنوانِ یک متجدّدِ مخالفِ دین یا بی‌تفاوت یا لائیک یا سکولار معرفی کرده بودند. می‌خواستم بگویم امیرکبیر با خصوصیت‌های مهم ملی و روحیه ضد استعماری که در همه زندگی او بود، فردی مذهبی بود و لامذهب نبود."
کسی چه می‌داند شاید با انقلاب منسوب به اسلام در ایران و قدرتی که او گرفت، گویا از همان ابتدا سودایِ یک امیرکبیر مسلمان در سرش رخنه کرد، تا روزگاریِ سردار سازندگی باشد! بعید میدانم پیرِ همواره هشیارِ استمعار از این جاه‌طلبی او غافل بود! اما برای سردار ملی شدن میان رقیبانی ملی کار بسی دشوار بود، مگر آنکه سمبول‌هایِ راستینِ اراده و قدرتِ ملی در التزام به قدرتی فراملی (منسوب به اسلام) سَرَند و پالوده و کمرنگ شوند تا بتوان بدون رقیب تاخت و تاز کرد. این پتانسیل و بستر مذهبی برایِ حذف و انحصار، در قانون اساسی معمارکبیر وجود داشت! پس بر اساس این قانون اساسی، مِلّیون و سایرِ ملتِ غیرخودی خودبخود حذف بودند. می‌ماند پاکسازی میانِ مذهبیون! بنابراین پس از ویرانی‌هایِ جنگ و مرگِ معمارِ قانون اساسی، با تهمیداتی از قبیلِ افزودن قید مطلقه بر ولایت فقیه و کاستنِ قید ملی از مجلس شورایِ ملی و تعویضش با قید اسلامی در قانونِ اساسی، و نیز تمرکز قدرت ضد ملی در قانون، قدرتِ سیاسی-مذهبی را به دستِ رفیق دیرینه (قادر مطلقه) سپرد و خود یکه‌تاز میدانی انحصاری و سردارِ سازندگی در دولت و اقتصاد شد! این تقسیم اراضی اراده و اختیار و قدرت از جیب ملت، با این پیش‌فرض رخ داد که قدرت اقتصادی به عنوانِ قدرتی واقعی قادر است در مرور زمان قدرتِ خیالی را ببلعد تا او قادر شود با حذفِ یکی یکیِ رقیبان درون نظام، به تنهایی رؤیای دیرینه را سامان دهد و محقق کند!
اما چنین پروژه‌ای با سیاست‌هایِ تک بعدی و سلطان‌منشانه در طول هشت سال تاخت و تاز منتهی به اتلافِ منابع ملی و شکاف طبقاتی، با اعمال قدرت و هشیاریِ قادر مطلقِ قانونی، می‌توانست بازبماند!
همین هم شد! با مصادره‌یِ قدرت اقتصادی و در اختیار قرار دادن آن به نزدیکان و هزار فامیل و نیروهای ملتزم به خویش در وزارتِ اطلاعات و بخشی از سپاه، بتدریج حضور قادر مطلقه و بسیج تحت فرمان را مانع دید! او که در آغاز دولت خویش با اولویتِ توسعه‌یِ اقتصادی برای بازسازی کشور جنگ‌زده توانسته بود بمدت هشت سال علاوه بر هشت سال دوران جنگ، بر عطش ملت برای فعالیتهای سیاسیِ معوقه سرپوش بگذارد از این پتانسیل اجتماعی برای آزاد کردن موج مردمی بهره برد! او موج‌ساز و موج سوار و موج شکنِ ماهری بود! پس با حمایت از آقای خاتمی تاکتیک و عزم خود را بر اولویتِ توسعه‌ی سیاسی نهاد! (یحتمل برای کاستن قدرتِ سیاسی قادر مطلقه به نفع قدرت اقتصادی ملتزم به خویش) پس حزب کارگزاران سازندگی (با حضور تکنوکراتهایی چون کرباسچی و مرعشی که از بستگانش بود) را راه انداخت! و متعاقبا بین اولویتِ توسعه‌یِ سیاسیِ خاتمی و تکنوکراتها از یکسو، و مقابله و سلبِ آن با قدرت سیاسی که در گروِ قادر مطلقه بود از سوی دیگر نبردی راه افتاد (به نام ملت، اما به کام امتِ اقتصادی و سیاسیِ دو نفر)! بنابراین ماجرایِ قتل‌هایِ زنجیره‌ای برای آزاد کردنِ هجمه‌ی ملی علیه بخشِ انحصاریِ سیاسی توسط جناح وابسته به ایشان لو رفت و نظام با هزینه‌هایِ تحمیلی از درون مواجه شد! حرکت بعدی اما تقویت نظارت استصوابی بود که عملا مجلس ششم اصلاحات را در مجلس هفتم محو کرد! این زد و خورد ادامه داشت تا حذف رفسنجانی برای ریاست دولت در ماجرایِ احمدی نژاد و موجِ آزاد شده‌یِ سیاسی موسوم به جنبشِ سبز و ماجراهایِ بعدی.
این بود عقوبتِ راه اندازی مافیایِ اقتصادی و سیاسی بر جنازه‌یِ ملتی با اراده و تابعیتی عقیم در قانون اساسی. در واقع با این قانون اساسی که قادر است به نام مذهب، ملت را بین خودی و غیرخودی تقسیم کند و متعاقبا خودی‌های درون نظام را نیز بتدریج به خودی و غیرخودی تقسیم کند، این تقسییم کردنِ ملتی واحد (و تجمیعِ مطالباتِ ملی درونِ کلونی‌هایِ اقوام و زبانها و مذاهب و اندیشه‌ها) می‌تواند تا فروپاشی نظام از درون و در جامعه ادامه یابد! این همان بلایی است که به اشکال گوناگون عقوبتِ لیبی، عراق و سوریه بود... که روز به روز با حذف قدرتهایِ درون نظام و سرکوب هر گونه اراده‌ی علیهِ حکومتی انحصارگرا و غیرملی، کار را به جایی کشاند که نیازمند حضور خارجی شد!
این در حالی بود که در پروسه‌یِ فروپاشی این کشورها، جهان دارای قادری مطلقه و ملتزمینش بود که هیچگاه با لابی هایش و شل کن سفت کن‌هایش در به طمع اندختن و به دام انداختن حکومتهای تمامیتخواه و موش و گربه بازی با ایشان بیکار نبود و به همین دلیل هر سه کشور یادشده همواره با اشاره به خطر دشمن قلدر خارجی، هر روز بر تمرکز قوای حکومتی علیه نیروهای مردمی می‌افزودند و با انتسابِ مطالبات تشکیلاتیِ ملی، آنها را به اجنبی منتسب می‌کردند و لایق عقوبتی خشونتبار می‌دانستند.
نتیجه: هیچ قدرتی بالاتر از اتحاد ملی ( وحدتِ ملت با ملت، نه با یک قدرت فراملی) گردِ زبانی مشترک بر اساس منافع مشترک ملی نیست. وقتی قانون بتواند برای تشدید حرکتِ اقتصادی در رقابتی جهانی بر تمرکزِ قدرتِ فردی یا گروهیِ یک جناح یا فرد بیفزاید، از دل آن قذافی و صدام و بشار اسد بیرون خواهند آمد! هیچیک از این دولتها بر زبان مشترک ملی بر اساسِ حقوق و منافعِ برابر مشترک ملی" در نظام تصمیم سازی و تصمیم گیری با رویکردِ تضمین قانونیِ "همزیستی مسالمت آمیز" تمام مردم ( فارغ از دین و زبان و قوم و اندیشه) تمرکز نداشتند! چرا که تمام این سرمداران حکومتی، آزادی را شایسته‌ی واقعیت وجودیِ ملتِ عقب مانده‌یِ خود در بازار مکاره‌ی اقتصادی-فرهنگی مدرنیته نمی‌دانستند! چرا که آزادی ملت، موجب کندی تحرک حکومت در مسابقه و رقابت اقتصادی با قدرتهای برتر اقتصادی می‌شود و در چنین رقابتی باز این مردمند که لت و پار می‌شوند... اما اینبار به‌دست اجنبی.
حال اینکه خطای اصلی در عدم الزام به تشکل و آموزش و تمرین دادنِ ملت‌هایِ پیرامونی در شوراهایِ محلی (که زاینده‌یِ طبیعیِ نمایندگانِ ملتند) با رویکرد "همزیستی مسالمت آمیز" (نه برتریِ ایدئولوژیک و یا قومی و قبیله‌ای) تنها بر اساس حق تابعیت است. که قانون خودی-غیرخودی نهایتا منجر به پریشانی و نابودی وحدت ملی و جنگ هفتاد دو ملت خواهد شد! این خواستِ بنیادیِ استعمار است و حکومتهای آلوده به انحصار نباید فرصتهای حیاتی خویش را باری تغییر قانون به نفع قدرت ملی از دست بدهند و درگیر بازیهای شل کن سفت کنِ قدرتهای استعماری شوند! امید به ورود به این دام‌ها و بیرون آمدن از آنها همواره مستوجبِ تحمل هزینه‌هایِ گرانباری است که ملت‌هایِ عقیم باید آنرا بپردازد!
استعمار پیر و قلدر عظمایش هیچگاه دل به حال اراده‌ی ملی ملت ما نمی‌سوزاند! این را بارها در تاریخ معاصر ما اثبات کرده است! (از بازی با رضا شاه تا مصدق و شاه و انقلاب اسلامی).
جای تاسف دارد که در دامِ ایدئولوژی خودی-غیرخودیِ قانون اساسی، امانتدارانِ منابع ملی در انقلاب اینگونه به اراده ملی خویش بر سر تمرکز قدرت با نیت خیر در گیرِ خیانتی تحمیلی شدند که البته باید پتانسیلش را نیز در باورهای خویش می‌داشتند: خدعه و مکر و دروغ مصلحت آمیز و تقیه و بهتان و حذف غیرخودی و باقی داستان... تماما بر خشت کج تقسیم ملت بینِ "خودی و غیرخودی.
که از کوزه همان برون تراود که دراوست!
این بود ماجرایِ سردارِ سازندگی که در دام قانونِ اساسی، تن به پویایی و رابطه‌ای زنده با اراده ملی و ملت تن نداد و در قلعه‌یِ انحصارگرای قانونی ویرانگر پنهان شد و تا لحظه‌یِ آخر در فکر مصلحتی فراملی بود.
حالا او دقیقا در شب قتل امیرکبیر، در کمال سلامتی و شوخ و شنگی به روایتِ محسن رضایی در دفتر تشخیص مصلحت نظام، در عرض دو ساعت در یکشنبه شبِ 20 دی 1395، تمام شد و اثبات کرد مسیر دنیایِ مافیا و مافیها یکطرفه است و راه برگشتی نیست و دست بالایِ دست بسیار است.
پس تقدیر که بزرگترین قادر مطلق است، رقمی دیگر زد و جانش را در کمال سلامتی ستاند تا علی بماند و "حوضِ سطانش" (نام دیگر دریاچه‌یِ نمکِ قم).
و آرزو به دل ماند
و آن‌که خود را امیرکبیر زمان می‌خواند و می‌خواست
نتوانست به سرابِ امیرکبیر برسد، مگر در شبِ سالمرگِ امیرکبیر.
این پیام از کیست؟
از تاریخ و یا تاریخ‌ساز با آئینه‌ی عبرتی از سویِ آن‌ قلدرِ عالم که "نفس‌کش" می‌طلبد، شاید... در دوقطبیِ یک ارباب و ملتزمینش در فقدانِ اراده ملی قانونی!
با تقارنِ تاریخِ این دو مرگ، آیا تاریخ با ما سخن می‌گوید؟ یا تاریخ‌ساز؟
قضاوت ممکن نیست! شبهه خطاست! توطئه سند می‌خواهد! اما توهمِ توطئه ذاتا وَهم است و البته لازم نیست پس از پنجاه سال سندی رو شود که 28 مرداد کار مشترکی بود از طراحی انگلیس و اجرای امریکا علیه اراده ملی... و یا در دوران جنگ جهانی دوم، روزولت به نماینده‌ی انگلیس گفته باشد:
"نفت ایران مال شما. نفت عربستان مال ما. و نفت عراق و کویت بصورت مشترک از آن هر دوی ما."
گاه با همین نمونه‌هایِ تاریخی استعمار که همواره ضد اراده ملی عمل کرده‌است، و با نظری به فلسفه‌یِ قوانین حاکمه می‌توان فهمید که عقوبت یک ملت به کجا ختم خواهد شد.
با این همه موضوع این نیست که رفسنجانی را کشتند یا نه؟ و این‌که او را قدرتِ فتنه‌گرِ درونی سر به نیست کرد، یا قدرتی خارجی؟ این حرف‌ها دردی را از ما درمان نمی‌کند! همچنان‌که دادگاهِ قتل‌هایِ زنجیره‌ای دردی را درمان نکرد!
درد اصلی از قانون تفرقه برانگیز و ضد اراده‌ ملی است و فهمِ مشترکِ ملی نسبت به حقوق مشترک.
ملت باید با یاری و راهنمایی امانتدارانِ خود، خودش عبرت بگیرد که نباید بت بسازد و به بت‌ها نباید تکیه کند!
و اگر "قانون" خود کارخانه‌ی بت‌سازی است، پس باید تکلیف خود را با چنین قانونی روشن کند، نه این و آن مسئول و ملتزم به قانون؛ که احیانا از سر تکلیف و مصلحت و برای رسیدن به هدفی مقدس از هر وسیله‌ای بهره می‌برند!
قانونی که ملتِ‌ واحد را بر اساس التزام به یک نفر (نه همزیستیِ مسالمت آمیز)، بینِ "خودی و غیرخودی" تقسیم کند، دشمنِ نفاق و تفرقه را در خود نهادینه دارد و از فتنه‌یِ همین نفوذ معنادار، ملتی را متلاشی خواهد کرد! فتنه و فتنه‌ساز اصلی، قانونی است که همه را با یکی می‌خواهد، نه یکی را با همه. بر اساس همین قانونِ ارباب و رعیتی است که یکی در خیال خویش طنابِ سلطانی می‌بافد بر گردن خویش و غیرخویش و به جای قوت بخشیدن به اراده ملی، قصدِ سردارِ ملی شدن و ناجیِ جهان شدن در سر می‌پروراند! در چنین بستری است که در یک ملک دو پادشاه با قدرتی مطقه نگنجند، اما ملتی با حقوق برابر و بدون برتری کسی بر کسی و با تضمینِ ارزشِ ملیِ "همزیستی مسالمت آمیز" خواهند گنجید!
ارباب‌ها می‌روند و رعایا می‌مانند و اربابی دیگر از راه می‌رسد، تا روزی که ملتها از شَرّ هر اربابی رها شوند و به "وحدتِ ملت با ملت" برسند تا قهرمان واقعی خود ملت باشد، که ستون اصلی این خیمه متکی بر خود ملت است؛ نه این و آن ارباب مطلقه و یا این قهرمان و آن پهلوان.
پیر استعمار و قلدران عالم اما وحدت جهان را با قادر مطلقی چون خود می‌خواهند و از اراده‌هایِ ملی وحشت دارند!
پس بر اساس قانون اساسیِ این جهان دوقطبی "بین خودی و غیرخودی"، چرا باید بر افراد و قادران مطلقه‌ی غیرپاسخگو که ضمانت و اعتمادی بر رفتارشان نیست تکیه زد؟ که هر کجا که دارای قدرتی مطلقه است در راستای نقشه‌های استعماری است و دیر یا زود به بهانه‌ای ویران خواهد شد. بصیرت یعنی خواندن و گرفتنِ این برگ برنده از دستِ قدرتِ برتر و مؤثرِ استعمار و پالودنِ نطفه‌یِ این ویرانی از قانون خویش.
رهبرانِ تمامیتخواه همچون رفسنجانی، در عرض دو ساعت با صیحه‌ای آسمانی و یا زمینی محو می‌شوند!
اما چه متوهمانه و چه با دلیل و مدرک، اگر روزی اثبات شود رفسنجانی را کشته‌اند، و تاریخ مرگش مصادف با رؤیای امیرکبیری او تصادفی نبوده است، و پیامی داشته، پرسشی پیش می‌آید:
آیا این تاریخ است که با ملت‌ها سخن می‌گوید؟ و یا تاریخ ساز؟
در هر دو صورت، ملت باید رویِ پایِ خودش بایستد و خود با خود وحدت کند، نه با قادران مطلق و قهرمانان و پهلوانان...
تاریخ‌ساز باید اراده ملی زنده و پویا، و خودِ ملت باشد! تاریخ‌سازی و فرهنگ را نمی‌توان به یک نفر کنترات داد! این ماموریت کاری اقتصادی نیست! کاری سیاسی هم نیست! این یک زندگی است که برای زنده و بالنده بودنش باید به قانون اساسی نگریست که قدرتِ تصمیم‌سازی وتصمیم‌گیریِ کلان و امور جزئی مملکت چگونه تئوریزه و توزیع شده است؟ آیا قانون اساسی ضامن اراده ملی و وحدت ملت با ملت است، و یا بر تفرقه‌ی خودی و غیرخودی، کافر و مؤمن، زیر سایه‌ی یک قادر مطلقه استوار است؟
آیا سرنوشت یک ملت را خودش می‌سازد و یا کسی دیگر برای او رقم می‌زند؟
.
سرانجام امیرکبیر در روز 20 دی 1230 در حمام فین کاشان به قتل رسید. رگ‌هایِ دست و پاهایش را "علی‌خان فرّاش" با تیغ برید و پس از مدتی خونریزی به میرغضب اشاره کرد. میرغضب با چکمه به میان دو کتفِ امیر کوبید. چون امیر به زمین درغلتید، دستمالی در گلویش کرد تا جان داد. علی به سرعت برخاست و گفت دیگر کاری نداریم و با همراهانش و با اسبانی تند رو به تهران بازگشت.
سال مرگ او را با سال قمری در 1268 به حساب ابجد در یک گفتگو بدین شرح بیان کرده‌اند:
اولی می پرسد: "کو امیر نظام؟"
دومی پاسخ می‌دهد: "مردی بزرگ تمام شد."
=========
خیام ابراهیمی
20 دی 1395

خاطره‌ای شیطنت‌بار از "رفسنجانی" و دیدارش با مـن

خاطره‌ای شیطنت‌بار از "رفسنجانی" و دیدارش با مـن (!)
یادش به خیر! حدود 177 سال از این دیدارِ تلخ و شیرین می‌گذرد! رفسنجانی یکبار حضورم را درک کرد و دریافت و آن هم در یک شویِ هدایت‌شده‌یِ پرسش و پاسخ بود.
تا پیش از آن همواره یک سخنِ گهربار از ایشان خاطرم را قلقک میداد:
 "
کراوات افسار خر است!" که ریشه در سخن گهربار معمار کبیر داشت: "اقتصاد مال خر است!" هر چند هر دو بزرگوار براستی بر شاکله‌یِ "خر" احصاء نداشتند!‌
کل شیئی احصیناه فی  امام مبین. (همه‌یِ هستی در رهبری روشنگر نهاده شده -زنده‌ای که بر جزئیات و مکانیسم زنده‌گان اشراف دارد و مالک و قادر مطلق است و از رگِ گردن به همه نزدیکتر است، مثلِ وجدان.-) و براستی چه کسی بر باطنِ نیات دل و ذهنِ "خر" اشراف و بصیرت دارد، جز برِ صورت و ظاهرِ بارکشی و لگدها و نشخوار و البته عَرعرَش؟
 
مرگ جایِ تامل دارد نه خنده و استهزاء! شخصا از مرگ هیچ موجودی به وجد نیامده‌ام! مخصوصا که این موجود زبان همنوعان خویش را بداند و بتواند لااقل برای امنیت خویش آنها را مهار کند!‌ شاید از قبلِ امنیت او امنیتکی هم برای ریزه خواران و گدایان درباری و مرده خوارها و گورخوابها فراهم شود! حرف بر سرِ دنیای زندگان است.
 "
دنیایی که پرچمدارِ خیابان‌گردهایِ غیرخودی، می‌تواند یک خودیِ نفوذی باشد تا شما را به بن بستهای خود بکشاند و خفت کند!
 
این دومین درسِ روحانیِ سیاستبازان کاسبِ امنیتی ‌است که از منش و روشِ رفسنجانی دیدم و آموختم! تاکتیکی که در جنبشِ سبزِ لجنی، الگویِ آموزشی برای فرماندهان مبارزه با شورشیان غیرخودی بود. تاکتیکی برای موج سازی و موج سواری و موج شکنی بر امواجِ رعایایی صغیر که بر ارباب شوریده‌اند! حالا می‌توان "اعتماد" را معنا کرد! کدام مدعیِ عرصه‌ی سیاستِ ارباب و رعیتی، در بستر دروغین مردمسالاری، خوشگ‌لتر حرف می‌زند و می‌خندد و دل می‌برد؟ چرا خیال می‌کنید تاکنون فریفته‌ی این شعارهایِ غیرپاسخگو و از بالا به پایین نشده‌اید؟ طبقِ کدام "قانون و مکانیسم اعتمادِ ضمانت‌بار و مستمر و کدام "مکانیسمِ راستی آزمایی" فرقی قائل شده‌اید بینِ اعتماد به خان‌عمو و دایی‌جان، با یک سیاستمدار که قرار است با سرنوشتِ شما بازی کند؟
.
رگِ بریده‌یِ امیرکبیر:
در سال‌شبِ قتل امیرکبیر در حمام فین کاشان هستیم.
استعاره‌یِ غریبِ تاریخِ مرگِ رفسنجانی
آنکه خود را امیرکبیر زمان می‌خواند و می‌خواست!
آن‌که نتوانست به سرابِ امیرکبیر برسد، مگر در شبِ مرگش.
پیام از کیست؟
آئینه‌ی عبرت از آن‌که "نفس‌کش" می‌طلبد، شاید...!
مسیر مافیهایِ دنیایِ مافیا یکطرفه است و خروجی از آن نیست. عبرت این است!
 در شب قتل امیرکبیر، رفسنجانی (که خود را امیرکبیر زمان می‌خواست) در عرض دو ساعت در یکشنبه شبِ 20 دی 1395، تمام شد و اثبات کرد مسیر دنیای مافیا و مافیهایش یکطرفه است:
سرانجام امیرکبیر در روز ۲۰ دی ۱۲۳۰۰ در حمام فین کاشان به قتل رسید. رگ‌های دست و پاهایش را گشودند و پس از مدتی خون‌ریزی علی خان فراش به میر غضب اشاره‌ای کرد. میرغضب با چکمه به میان دو کتف امیر کوبید. چون امیر به زمین در غلطید دستمالی در گلویش کرد تا جان داد. فراش به سرعت برخاست و گفت دیگر کاری نداریم. وی و همراهانش با اسبان تند رو به تهران بازگشتند.
سال مرگ او، ۱۲۶۸۸، را به حساب ابجد در یک گفتگو بیان کرده‌اند. اولی می‌پرسد: «کو امیر نظام» و دومی جواب می‌دهد «مردی بزرگ تمام شد»
 سربریدن و رگِ گردن زدن با خنجر در خفا، به جرم اندیشه، هر چند شرعی و قانونی، اگر فریادِ عطوفتِ انسان را بر نیاورد، اما قابلیتِ کتمان و لبخند و خواب آرام و خوش را هم توسطِ امیرکبیر زمان و ملتزمینش ندارد، مگر به بلایِ آلزایمری تاریخی و یا بی رگیِ ناشی از سردیِ سنگی مصلحت‌پیشه. شهامت اقرار به خطا و صراحت لهجه و عربده را برای همین روزها آفریده‌اند؛ حتی اگر عقوبتش بریدنِ رگِ امیرکبیر باشد! بی‌انصافی نباید کرد که توهین و زورگیری به مالباختگانِ خفت‌شده از پشتِ تریبونِ فرعون بر بلندا با سایه‌ای بر سرِ ملتزمین و تماشاچیانِ مرعوبِ گرز و چماق، با اسلحه نیز کار ساده‌ای نیست و چنین احساسِ تبختری از وجودِ هر بی‌وجودِ ذی‌وجودی برنمی‌آید. این‌که تجاوز به جسم را به دلیلِ اندیشه، توسطِ مزدبگیران و ریزه‌خوارانِ اندیشه‌یِ خویش ببینی نمیری انسجامی به سختیِ سنگِ خارا می‌خواهد که از جنسِ عقل و دل نیست! در یک کلام:
ذاتِ نایافته از هستی‌بخش...کی تواند که شود هستی‌بخش؟
.
دیدار تاریخی!
دیدار در تاریخِ 11/11/78 و در کورانِ فعالیتهایِ هرازگاهی و صحراییِ حکومتیان در انتخاباتِ نمایشی-قانونیِ مجلس ششم شورای اسلامی برقرار شد؛ که نشستی بود برای پرسش و پاسخ دانشجویان با ایشان، که توسط دفتر ایشان تدارک دیده شده بود و به‌نام "نشست صمیمانه‌ی جنبش دانشجویی با رفسنجانی" نامگذاری شده بود! دروغ چرا؟ من هم در این نشست نمایشی بازی کردم و البته پرسشی خارج از متنِ پیش‌نویس‌شده مطرح نمودم که صدالبته بعد از جلسه با اعتراضِ رئیس دفتر ایشان مواجه و در ضیافت ناهار کوفتی با متلکی از سوی ایشان و ملتزمین نواخته شدم. گزارش ویرایش‌شده‌یِ پرسش و پاسخ‌هایِ مطروحه در این جلسه که با حضور نمایندگان برخی از تشکل‌های دانشجویی در مجمع تشخیصِ مصلحت نظام برگزار شد بعدا در کتابچه‌ای منتشر شد که به‌پیوست این نوشته، تصویر متنِ پرسش خودم و پاسخ ایشان را می‌توانید ملاحظه بفرمائید.
 در این جلسه من هم حضور داشتم. البته نه به عنوان یک فرد تشکیلاتی، بلکه به عنوان فردی که بر این جمع تحمیل شده بود! از کجا؟ از ستادِ حزبِ کارگزاران مرکز، به عنوان نماینده‌یِ دانشجویانِ حزبِ نوپای کارگزاران (در شُرُفِ تاسیس) به رهبریِ کرباسچی که آن روزها تازه اسیر زندان شده بود. دوران دورانِ از بیداریِ قادر مطلق از خوابی بود که رفسنجانی تدارک دیده بود! که: رهبرا بر تخت سلطنتِ ستادی آسود بخوابید، زیرا که ما در سنگرهایِ خط مقدمِ اقتصاد بیداریم! و این گزاره ای بود از سیاست اولویت توسعه ی اقتصادی بر توسعه ی سیاسی مورد نظر آقای رفسنجانی که همواره خود را سلطان واقعیِ در سایه می‌دید!
 تا با تصرف پایگاههای اقتصادی توسط شرکتهایِ صوریِ نیروهای اطلاعاتی و عناصر ملتزم به خود، به یک امپراطوری قدرتمند اقتصادی دست یابد تا قدرقدرت واقعی او باشد نه قادر مطلق قانونی... تا متعاقبا با فراهم آمدن بستر رفاه ناشی ازتوسعه‌یِ اقتصادی، کم کم به اصلاحات سیاسی دست یازد! حالا خاتمی در میدان بود! با شعار اولویت سیاسی.
 
Jفکر تاسیس حزب کارگزاران سازندگی هم ( که متشکل از تکنوکراتهای حکومتی بود، به همین دلیل به ذهن مبارک خطور کرده بود و حالا ما مدتی میهمان ایشان بودیم برای سیر آفاق و انفس در تکنیکها و تاکتیکهایِ بازی قدرت با جان و حیثیتِ مردم!
 و البته امیرکبیر زمان به گمان خود و به عنوانِ چرچیلِ بومی، رگِ خوابِ همه را می‌دانست! جز یکی را...
.
 حزب که چه عرض کنم. بازی انتخابات بود و سازماندهیِ هواداران و سمپاتهای علاقمند به شعارهایِ روبناییِ توسعه‌ی سیاسیِ کاذب در دوران خاتمی، برای موج سواری بر شور و شوقی که پس از سالها بسته بودن سیستم سیاسی، برای اولین بار برای خیلی از جوانها و برخی از کاسبانِ بازاری که دنبالِ رانت اقتصادی بودند جاذبه داشت!
 من که تا آن زمان در هیچیک از نهادهای دولتی حضور نداشتم (تاکنون نیز ندارم) و همواره فعالیتم در بخش خصوصی مستقل بوده، به دعوتِ دوستِ یکی از دوستان (به عنوان فردی مستقل که گرایش و باوری به هیچیک از ساختارهای دولتی و حکومتی ندارد و میتواند به عنوان فردی بی‌طرف حافظ حساب و کتابِ پولهای تزریق شده‌ی تبلیغاتی و نیز ساماندهی امور اداری و سازماندهیِ هوادارانِ تشکیلاتی هوادارانِ حزب باشد!) برایِ تصدیِ امور مالی و اداری و تشکیلاتی ستادِ مرکزیِ انتخاباتیِ حزب تازه تشکیلِ کارگزاران سازندگی در تهران در نظر گرفته شده بودم.
هر چند در ابتدا نپذیرفتم و اکراه داشتم اما ناگهان توسط یکی از شیاطین ابلیس وسوسه شدم تا  در این تجربه‌یِ منحصر به‌فرد حاضر شوم تا سر در بیاورم که کدام قشر از مردم و به چه انگیزه‌ای به این بازی دلخوشند؟
 ماجرای چند ماه حضور من در آن ستاد (از انتخابات مجلس ششم در ساختمان خیابان ولیعصر- بالاتر از سه راهِ عباس آباد- تا پیش از انتخابات شورای شهرِ تهران در ساختمانِ محمودیه – که پیشتر دفتر روزنامه زن به سردبیری فائزه رفسنجانی بود) شرح هفت من مثنوی است و خواندنی... که شاید روزی خاطرات و یافته‌هایم را همینجا بنویسم.
 یکی دو هفته پیش از آغاز این جلسه‌ی پرسش و پاسخ، من و حدود ده نفر از دانش آموختگان ادواری دانشگاهها و برخی از دانشجویان دعوت شده بودیم تا طی جلسات متعددی با مدیریت رئیس دفتر ایشان، نظرات خود را راجع به شکل برگزاری این نشست بررسی و تدوین کنیم تا به تصویب برسد: از انتخاب واژه و صفت و قید برای عنوان این نشستِ پرسش و پاسخ گرفته تا نحوه‌یِ نشستن آقای رفسنجانی بر بلندی و صندلی و روی زمین... و چگونه نشستن دانشجویان گرد ایشان بصورتی که صمیمیت و یا قدرت را به چشمان بیننده در تلویزیون القاء کند... تا طراحی و تصویبِ سؤال‌ها با توجه به ضروریاتِ جنبش دانشجویی و نسبت آن با رفسنجانی و نهایتا تحویل دو پرسش به نماینده‌ی هر گروه برای روز واقعه، و شکل برگزاری و آغاز و پایان جلسه و واکنش و شعارهای افراد و ...
 دو پرسشی که سهم دانشجوان فعال در حزب کارگزاران شد را به من تحویل دادند تا توسط دو نفر مطرح شود.
 قرار شد یکی از پرسشها را حتما خود من مطرح کنم... جلسه برگزار شد و ایشان بصورت نشسته بر زمین و مریدان گرد ایشان...
 پیش از ورود آقای رفسنجانی وقتی ما وارد جلسه شدیم در تالار جای سوزن انداختن نبود. حدود دویست تا سیصد نفر روی زمین تنگاتنگ نشسته بودند! من با همراهانم جلوی درب ورودی نشستیم که ناگهان آقای رفسنجانی وارد شد! در همین اثنا ناگهان متوجه شدم یکی دارد با ایما و اشاره مرا به نشستن در کنار آقای رفسنجانی دعوت میکند! از من انکار و از ایشان اصرار که باید بیایی نزدیکتر بنشینی، چون نماینده‌ی حزب کارگزارانی. یک گام به پیش و دو گام به پس با تعلل از میان جمعیت راه باز میکردم تا نرسم اما یکهو دیدم ایشان پرید وسط جماعت و دست مرا گرفت و چپاند در نفرات صفِ اول.
 بعد از آغاز کلام و چند پرسش مدیر جلسه مرا برای طرح پرسش فراخواند. قصد داشتم پرسش را به دست همراهم که یکی از دانشجویانِ عمرانِ ساده‌دل و بسیار صمیمیِ پلی‌تکنیک بود و از عشاقِ آقای کرباسچی و رفسنجانی (جوری که وقتی کرباسچی و یا رفسنجانی و یا علی افشاری-تحکیم وحدت- را می‌دید از ذوف بسیار تقریبا از هوش می‌رفت) یادش به خیر که هنوز که هنوز است همواره چهره‌ی صمیمی‌اش در خاطر دارم. تا آمدم پرسش را به دست این دوستم بدهم مدیر جلسه اعلام کرد، آقای رفسنجانی با محبت اعلام کرده‌اند که پرسش آزاد است!
 من هم که از صبح با خواندن روزنامه از هشداری از دکتر عبدلکریم سروش (حسین حاج فرج دبّاغ) به رفسنجانی در باب پرهیز دادن ایشان از نیالودنِ فضای دمکراتیکِ (؟!) انتخابات به قدرت خویش، پرسشی در ذهن داشتم اما می‌دانستم قابل طرح نیست، فرصت را غنیمت شمرده و با این اذنِ ملوکانه، به جای آن پرسش طراحی شده از قبل، پرسش خودم را مطرح کردم.
 پرسشی که به پس از جلسه به گفته‌یِ رئیس دفتر ایشان ( با حسرتی ناشی از عدم طرح نام حزب کارگزاران در صدا و سیمای حکومتی که آن روزها به نام منتقدینی از جمله گنجی و سروش برای خود حساسیت تولید کرده بود)، شاید زحمت فیلمبرداران را بر باد دهد و قابل نمایش در تلویزیون نباشد (که نشد)!
 پرسشم کمی طولانی بود و وسط دعوا حسابی نرخ تعیین کرده بودم تا بگویم چه تناسبی دارد سخن از ابزارِ ملتِ در حاشیه، در متنِ قدرت؟ البته در متن کتاب آن پرسش را با گلبرگِ قید و صفت آراستند و خارها از آن زدودند!
 یادم نمی‌رود، اخم و چهره در هم کشیدنِ رفسنجانی را نسبت به پرسش و واکنشش به طرح نام سروش و نقل قول از او! دقیقا به خاطر ندارم اما چیزی تحقیرآمیز راجع به سروش گفت که در متن کتاب حذف شده است.
چون سخن به درازا کشید تصویر متن پرسش و پاسخ و جلد کتاب را میتوانید در پیوست ملاحظه فرمائید!
...
رفسنجانی از قانون اساسی دوقطبی و تک بعدی، تا تمایل به تغییری نامعین در قانون اساسی، بمدت  38 سال در حاشیه و متنی سرخ طیِ طریق کرد.
 "همواره در میانه‌یِ انقلابیون تمامیتخواه، محافظه‌کارانه‌ رویِ پایِ راست ایستاد و خسته که شد اندکی از فشار را رویِ پایِ چپ انداخت و میانه‌رو ماند تا پایان"
او ده روز پیش از ضرورت "تغییر قانون اساسی" گفت؛ که لینک آن در پیام پیوست قابل مشاهده است.
 میدانیم که تغییر قانون اساسی قانونا از دست ملت عقیم خارج است؛ اما او هم بیشتر نماند تا ببینیم منظورش از تغییر قانون اساسی چیست؟ آیا از جنس بَدَلِ تغییرات سال 68 است که بر تمزکرِ قوای رهبری افزود، تا توسعه‌ی سیاست حکومتی را به یک نفر بسپرد و خود تنهایی به توسعه‌ی اقتصادِ رانتی بپردازد؟ و یا از جنسی دیگر علیه اراده ملی است؟ مثلا توسعه‌یِ متوازن سیاسی-اقتصادی (بدون الویت یکی بر دیگری) با سُسِ کچاپِ حکومتی؟
اما رفسنجانی نتوانست بعد از ساعت هفت و سی دقیقه‌یِ غروبِ روز یکشنبه 19 دی 13955، بیشتر از این که ماند، بماند! چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند!
 حالا نظام باید در سیستم دوقطبیِ قانونیِ خود، سراغِ یک قطبِ بی بو و خاصیتِ باورپذیر بگردد، تا بازی علیه اراده‌ملی، در زد و خوردی نمادین به کامِ خودی‌ها و به نام مردم غیرخودی، در شاکله‌ و پوستینیِ جدید تا انقلابِ بعدی ادامه یابد!
تا نوبتِ ملت کی فرا رسد.
خیام ابراهیمی
19 دی 1395
--------------
پی نوشت:
پرسش من: تصویر صفحه 39 ( پیوست)
پاسخ ایشان: تصویر صفحه 40 و 411 ( پیوست)

LikeShow more reactions
Comment

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...