Tuesday, January 17, 2017

کوکتل‌مولوتوف بر خنده‌یِ سوسک


کوکتل‌مولوتوف بر خنده‌یِ سوسک
از زخم‌چشی،‌ تا انفجارِ یک فـُحش
===================
1) انفجارِ یک فحش
می‌خندد مثل یک سوسکِ بی‌درد
خسته از نمایشِ این همه سیاه‌بازی
دیگر کسی دلِ سنگش تنگ‌تر نمی‌شود در این تماشاخانه
به مهر
در دو سویِ سنگرهایِ غریزه و درندگی زیرِ صندلی‌ها
در بصیرتِ تنهاییِ کنام‌ها و سوراخ‌هایِ ناامنِ فرزانه‌گی
در کوچه پس کوچه‌هایِ حوالیِ تنها تئاتر رو حوضیِ شهر...
گـَــردِ مرده پاشیده بر چشم و خشمِ فروخورده‌یِ این بمبِ‌ساعتی تکیه‌زده بر دیوارِ بی‌عاری و انتظارِ آفتاب
این گربه‌یِ خفت‌شده در جمجمه‌یِ ماموتی مُقَرنس در موزه
چنگال می‌کشد در آخرین کُــــــنج... به غریزه‌یِ کفتارِ مُقدّس
صفری میان صفرها...آچمزی برابرِ قانونِ زیرِ هشتی باشی و
در کارنامه‌یِ حبابِ افتخاراتِ چنگیزی بلـــــولی و
چون غباری مُعَلّق به وول خوردنی چهل ساله، بخندی؛
در نقطه‌یِ "بایِ" بالایِ دستارِ سپید و سیاهِ اَلِفی غدّاره کش
کِز کنی... چمباتمه... چون جنینی در غمِ زهدانِ مادر
در جمجمه‌یِ تنگِ و ورم کرده‌یِ یک کفتارِ بیش‌فعال
که سیخ به‌دستِ گورکنِ دون‌کیشوتی داده تا جانوارانِ جنگلی را ابلوموف کند
که قانونِ تیزِ چنگالش را اساسی چپانده در دقایق روز و شب هر سوراخِ گوری
به مرده‌خواری
تا هر دَمِ یک زنده به گور محتضر را، به بازدمی کوک بزنی
از این ستونِ چهارستونِ گور به آن ستون بکشانی در هراس و دلهره
از خروسخوان تا بوق سگ، تا شبِ بی هیاهو...
که گم شوی در بیکرانِ خواب و در رؤیایِ اَمنِ گوری دِگر
تا سپیده‌ی عقیم عینِ پُتک بخورد توی سرت
و گیج بزنی به توفیقِ هوش و استعداد
از ستونِ مقدسِ این فاحشه تا ستونِ آن پا اَندازِ ملکوت در برزخ
از نَفَسِ این قَفَس، تا قَفَسِ آن نَفَس... تا شب
که این‌بار... فریبِ خواب را نخوری به شب‌زنده‌داری
تا وحشتِ هجوم نویزهایِ نورِ بامدادان را
از پریز تلفن بیرون بکشی
که بگریزی به خواب و از کابوسِ عجز در مقابله با زنگِ خانه جان بکنی
تا رهایی در خاموشیِ اَمنِ شب
که بهشتی کوتاه و دون است در دنیا...
آه ای سپیده‌دمانِ لعنتی!
دارم به یک کوکتل‌مولوتوفِ مزمن تبدیل می‌شوم
در سفره‌یِ کفتارها و شغال‌ها و سگ‌ها و گربه‌ها و موش‌ها و سوسک‌هایِ چاه فاضلاب
که تحریم کرده‌ام ضیافتِ شادخواری‌هاشان را.
و خانه‌هایِ امنشان را بو می‌کشم شب و روز ...
تا اگر خنده‌ای هست
با هم بخندیم
به زخم‌هایِ مرگِ یک عزیز.
...
2) زخم‌چشی:
هنوز زنده‌ای و امیدی هست!
در ناتوانیِ بن‌بستِ امید و آرزوهایِ خفت‌شده، ناخودآگاه، در زورگیریِ قانونیِ معنایِ نان، و  در دلهره‌‌ی بین مرگ و زندگی، در فَوَرانِ ارضاء اراده‌ی عقیم، سرش را زخم می‌کند و زخم‌های خشک‌شده را می‌خورد، تا بچشد طعم خون خشکیده را و باور کند به بار نشستنِ امید به زنده بودنِ اراده را... دردِ کندنِ زخم اثبات می‌کند: هنوز زنده‌ای و امیدی هست!
 تا در تنفری افسرده‌تر شود، بعد از این خودزنی و خودخوریِ لذتبخش...تا آرام شود در این روزمرگی پیش از عزمِ خودکشی!
 کشف جدید: خودآگاه، دستش را زخم می‌کند و خونش را قطره قطره روی شیشه ردیف می‌کند و کوکی‌هایِ خونِ خشکیده را ذخیره می‌کند، تا با خیال راحت، در وقت انفجار، یکی یکی آنها را بچشد و آرام گیرد و بخوابد.
================
خیام ابراهیمی
25 دی  1395
LikeShow more reactions
Comment

No comments:

Post a Comment

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...