Thursday, August 24, 2017

ملّا: خواستم اما نشد

مُلّا: خواستم، اما نشد!*(1)
خواستی و نشد؟! 🔐
دلت می‌خواست‌و، عقل از من ربودی؟!... و یا با "عقلِ خود" خُدعه نمودی؟
تو گر فکرِ سفر با یـــــــار بودی... چرا در کــارِ صد دلــدار بودی؟
بگفتا: "خدعه" نرم‌افزارِ زَر بود... وگرنه کی مرا افسارِ خر بود؟
اگر تزویــر و زور و زَر نباشد... شعــارِ مُفت و شـعرِ تـر نباشد،
کجــا حرفِ مَـرا باشد خریدار؟... میانِ عالمان و خلق بیـــــدار؟!
هر آنکس بر مَنش امیدوار شد... غریقِ سحرِ این صندوقِ مار شد
نفهید اصلِ قانــــونِ قضـــا را ... وَرایِ رأیِ مـــا، حکمِ خــــدا را
که این بازی نبـــاشد بهرِ ملت... مگر بر اُمّت و یـــــــــارانِ بیعت
منم بازیگرِ این گـوی و میدان... که مردم گوی و قاضی صحنه‌گردان
جز این باشد، نه از من بود یادی... نه از محمــــودِ شیـّـاد و ایــــادی
همه بازیگرانِ یک خدائیـــــم... زبان‌بازیم و حرفیم و نـدائیـــــم
تو گر سودایِ خود در چنته داری... بکن قانونِ خود را پاســـداری
به این قانون و بند و اصل و ماده... همه بَــر سَـرِکاریم و پیاده
نفهمیدی! دگر از من خطا نیست!... تو می‌مانی و اینکه: چاره با کیست؟
نباشد چـــــاره در بیـنِ خودی‌ها... همــــه قانونی‌اَند و اَمــــرِ مـــولا
تو را در دامِ ما، دانه فریب است...عبادت شغلِ ما در مکر و ریب است
اگر بنده نباشی، کافـــــری تو!... در این قانون، غریب و سَرخَری تو!
اگر باشد تو را قصدِ خـــــــدایی... نباید این سفر بــا مــــا بیایی
برو در فکر قانونِ خودت باش... به جز تغییر، همین کاسه، همین آش! 🧙
نمی‌دونم چی باید بگم؟
#امید_کوکبی بعد از یادآوریِ رؤیایِ زندگی در امریکایِ دست‌ودل‌باز، و ویلایِ کنار ساحلِ اسپانیا، امروز در حصرِ ترکمن‌صحرا میگه: "گذشته، یک رؤیایِ تمام شده است!"... (لینک پای نوشته)
من میگم: اما کابوس‌های گذشته رو میشه امروز با تقلیدِ کورکورانه‌یِ احکام و قوانینش، بازآفرینی کرد! مخصوصا که اون قوانین مربوط به نوع برخورد با اکثریتِ وحشی، برای ایجادِ امنیت برایِ همه باشه! البته این روزها مردم نمیتونن بدون حمایتِ قانون، راهزنانی خشن و زورگیر باشند! مگر اینکه برای حفظ امنیت، باهاشون با احکام و شیوه‌هایِ بدوی، مثلِ راهزنانِ عصرحجری و بیابانگرد رفتار بشه. لازم نیست این نوع برخورد حتما در قانون نوشته بشه... میشه در مملکتِ خودت قانون "حقوق بشر" حاکم باشه، اما برخوردت در پس پرده‌ی قدرت با دنیا بصورتِ بدوی و بر اساسِ توطئه و تفرقه و حذف و جنگ افروزی باشه. و بدترین حالت اینه که هم قانون و پندارت در وطن بَدَوی باشه و هم گفتار و رفتارت با جهان.
اگر اون اولی بخشی از جهانِ اوّله... این دومی بخشی از جهانِ سوّمه.
اما اگه بهشت اینجاست... لابد اونجا جهنمه...
توی همون جهنمِ شیطانی به معلولینِ جنگیِ فراموش شده و وازده و گرسنه‌ی ما که از بهشت فرار میکنن و بهشون پناهنده میشن، حقوقِ دیس‌ابیلیتی میدن... حمایت مادی و معنوی برای امکانِ بازسازی روح و جسم... امکانِ تحصیل... امکان زندگی... و امکانِ استقلال بدون اینکه ناچار باشی تن بدی به زورگیریِ عقیدتی یکی نادان‌تر از خودت...
نمی‌دونم منابع مالی‌شون رو از کجا تامین می‌کنن؟ البته ظاهرا منبعِ این کمکهای سیستماتیک مالیات شهروندانه... به هر حال قدرتمندند... شاید قدرت و توانشون ناشی از ارزش افزوده‌ی تولید علم باشه... شاید ناشی از قانونی باشه که شکوفایی و بلوغِ رشد هر انسانی رو ممکن میکنه و تو رو تویِ کاسه‌یِ چشمی تنگ، محصور و گــور نمی‌کنه... شاید هم امثالِ قذافی و یا صدام با تیک‌هایِ عصبی‌شون کمک می‌کنن تا با گزک دادن به دستِ صاحبِ قدرتِ مطلقه، و با سوخت و سازِ نفتِ ملت‌های محروم، کارخونه‌هاشون آباد بشه، درآمد ملی‌شون اونقدر زیاد باشه که بتونن به قربانیان جهان‌سومی کمک کنن...
به هر حال در این جهان سوم باید یکی باشه، که همون اول کار از جیبِ ملتش فحش بده و سیلی بزنه... یکی هم جوابشو بده و البته تویِ دعوا هم که حلوا خیرات نمی کنن! و مسلما اون که می‌بازه بچه‌هایِ کوره‌پزخانه‌ها و کوچه‌های خاکی‌ِ شام و عراقند ، که باید هزینه‌ی جنگ و تصرف و ویرانی و بازسازی و نجات کشورشون رو به فرشته‌های غربی خودشون بدن و نون خشک سَقّ بزنن تا زرنگها و نوابغشون یک روز فرار کنن اونجا تا پولِ خونشون رو به عنوان دیس ابیلیتی دریافت کنن... و احیانا با نبوغشون گلی بزنن به سیستم استعماری...
ای‌کاش ما هم سرمون توی لاک خودمون بود و گزک نمیدادیم دستشون و با دست و دل باز با هم می‌خوندیم:
"دست در دست هم دهیم به مهر...میهن خویش را کنیم آباد." اما در جهان سوم قانونِ ایدئولوژیک به چنین وحدت ملت با ملتی اجازه نمیده تا ملت دست در دست هم دهند به مهر.
ریشه‌ش کجاست؟! خب شاید یک سوختی هست توی ماشین حرکت ما که از خونه شروع میشه... اونجایی که با زورگیری به کودک نابالغ، عقیده تزریق می‌کنیم تا بهش لبخندِ مهربار بفروشیم...
نقطه‌ی عطفِ این مصیبت اونجا تثبیت میشه که این لبخند مهرآمیز از مدرسه تا محل کار و آزمایشگاه و دانشگاه و دفترِ ثبت احوال و ازدواج، قانونی میشه. یعنی رشد و پیشرفت ما پیوند زده میشه به دروغ و زورگیریِ عقیدتی و کلاهبرداری معنوی و مادی و فساد و از دیورا هم بالا رفتن.
اینجوری دیگه لازم نیست حتما یکی پیدا شه جوابِ سیلیِ ابتداییِ ما رو با توپ و تانک بده... ما خودمون کلک و گور خودمونو توی دخمه و تنگنای کاسه‌ی چشم و نگاه همدیگه می‌کنیم و اسمشو می‌ذاریم بهشتِ رؤیاییِ خاورمیانه‌ای و جهان سومی.
گفتی: حالا به جای خوندن رمان رؤیاهایِ بر باد رفته‌ی غربی، داری یه کتاب جذاب و واقعی و متفاوت می‌خونی در سرزمین مادری!
فکر کنم نامِ اون کتاب جذابی که داری میخونی باید "بهشتِ ما در جهنم" باشه.
شاید هم موضوعش، "مکانیسم هم‌اَفزایی بر اساسِ همزیستیِ‌مسالمت‌آمیز"، به جایِ "مکانیسم رقابتِ آزاد برای کسبِ قدرت با زورگیریِ عقیدتی و قومی قبیله‌ای و حذف" باشه.
امید بسیار عزیز!
شانس آوردی که نمی‌دونستم چی باید بگم و این‌قدر روده درازی کردم :) ... اما برای رفع خستگی به عکسِ مُلّانصرالدین نگاه کن که بر عکسِ مسیر خرش نشسته. این رئیس‌ِ دولتِ حکومتِ دورانِ خودشه (یعنی امنیتی‌ترین حقوقدانِ مجربی که بهتر از هر کس باید معنایِ شعارها و حرفشو بفهمه... که داره با دوز و کلکی مقدس، اعتماد می‌دزده... و یا احتمالا داره راست می‌گه؟! کسی چه میدونه؟ مکانیسم راستی آزمایی که قانونا در دست ما نیست!) ...کسی که وقتی با حرفِ مفت، امید توی چشم مردم می‌کاره، اما وقتِ عمل نمی‌تونه عملیش کنه و مثل اَسلافش وقتی خرش از پل گذشت می‌گه: "خواستم اما نتوانستم و نشد!"
در واقع وسطِ این خیمه‌شب‌بازی، فقط خره که امیدواره به یونجه‌ش، در هر حالتی... چه بشه، چه نشه... چون تنها کسیه که بدونِ سوخت حرکت نمی‌کنه و جفتک میندازه!
حالا که داری تأمل می‌کنی، فکر کن ببین سوختِ حرکت مردم برایِ امیدی سازنده و بالنده که بر هم‌افزایی مهربار (نه رقابتِ حذفیِ کینه زا) متکی باشه، چی می‌تونه باشه؟ تا ملت ما از تنگ‌نظری خلاص بشن و عینِ مردم امریکا دست و دل باز بشن. اصلا چنین چیزی ممکنه؟
من فکر می‌کنم، ممکنه!
و اولین گامش اینه که: قانون عوض بشه! تا هر حرکتِ امیدزایی، بر بسترِ قانونی و بر اصل هم‌افزایی مهربار و بر اساس حق آب و گل (نه رقابت حذفیِ مبتنی بر زورگیریِ حق و باطل) استوار بشه...که: بدون تغییر و تثبیت چنین قانونی، هیچ امیدی ممکن نیست؛ امیدِ عزیز!
مگر امیدِ خرِ مُلّا به یونجه!
خیام ابراهیمی
31 مرداد 1396

https://www.facebook.com/photo.php?fbid=10212888471300111&set=a.10205557607353094.1073741825.1039712010&type=3

پی نوشت:
*(1) مُلّا: دلم می‌خواست، اما نشد!
ای کسانی که ایمان آورده‌اید! چرا چیزی می‌گویید که انجام نمی‌دهید؟ (سوره 61، آیه 2)
مجرب‌ترین حقوقدانِ امنیتیِ نظام در ولایتِ از ما بهتران، که بهتر از هر کس معنایِ حقوقی شعارهایِ امنیتی خود را می‌فهمید، با توسل به خدعه‌یِ مقدس علیه غیرخودی‌هایِ ملت، در ادایِ تکلفیش به اربابِ امت خویش در دو عالم سربلند و همیشه خندان! تقبل الله...

LikeShow more reactions
Comment

Sunday, August 20, 2017

موقعیتِ اقلیت

موقعیت
******

پرلاشز همین‌جاست! کجا می‌روی؟
فرو می‌ریزی از این درخت و در بــــاد
دست بر کلاه... می‌گذری!
"
تنهایی" از تلخیِ میوه‌یِ آینه‌هاست
و اعتبارِ زاری بر مزارِ شاعری، که مثلِ هیچ‌کس نبود
وقتی کلیدِ جنایت در سرابِ قفلی
در جمجمه‌یِ نابغه‌ای
در گره کورِ رگِ حیاتِ دیوانه‌‌ای حصر است
که تیمارستان را برایِ حبس نرون‌هایِ بیگانه
در تارهایِ عصبِ خود اختراع کرده
و خود نشسته بر تپه‌ای
به نقاشیِ رقصِ شعله‌ها!
دنیا خیلی شلوغ شده
آخرت را باید پر کرد از بهانه‌یِ جنونِ جانی
و این "اکثریتِ منطقی"
واقع‌بین‌ترین خریدارِ بهانه ‌است
که معنایِ قربانی را برایِ زنده‌ماندن می‌فهمد!
پس زنده باد جانِ جانجانیِ نبوغ!
زنده باد زندگی.
...
آخرین بار که از تیمارستان گریخت
در حسرتِ پرواز در فرودگاه
هدیه‌ای گرفت به رسمِ هوس
از باستان‌شناسی که می‌پرید از قفس
و دوست داشت بازتابِ کیمیای خود را
در مردمکِ چشمِ جنازه‌ای مزمزه کند در آسمان
تا باور کند که "هست"!
تکه تخته‌ای از دربِ شکسته‌یِ خانه‌ای روستایی در مرزِ آلمان
که سقفِ سنگری شده بود، در جنگِ جهانی اول
در کاوشی... یک متر زیرِ خاک... در صفِ مقدم
کنار جمجمه‌ای... کنارِ یک قوریِ چایِ لابد تازه دَم...
...
از آخرین باری که از فرودگاه بازگشت
چند سال است که از خانه بیرون نزده‌ روانی
از ترسِ دروغی در خیالِ صدق، که آلت نمی‌شود!
خود علت بود و آلت نشد به مزدِ معلول
زورَش نرسید
به ژن‌هایِ مرغوبِ صلح -بین چشم و نگاه-
بر وزنِ مفعول نبود با واقع‌بینیِ معقولِ مفعول‌ها
او خودِ فعل است اما جن نیست! جان است!
او یک "موقعیت" است!
گره خورده در هزارتویِ اقلیت در اقلیت
غباری بر تیپایِ کفشِ اکثریتِ بازار
در جسم و جان
از معنایِ زورِ جسم... تا جسمِ زورگیری در معنا
از سلول‌ِ انفرادی تا حیاطِ خالیِ زندان
تمام زنده‌گان جزو اکثریتند
"
اقلیت" انتحاری بی‌معناست
مزاحمِ نظمِ خانم و آقاست!
مرده‌ای است مفتخور.
...
هم‌سایه بود
با قبیله‌یِ کرم‌ها درونِ مثلثِ خور و خواب و مبال
چند شب است که اضلاعِ این مثلث از هم گسسته‌
از سه زاویه، بویِ گند انکشاف می‌زند بیرون
تمام کرم‌ها را خورده است با عقل
دیگر کرمی نمانده تا پیف پیف کند!
زندگی جریان دارد در ساعتِ یکِ‌ونیم نیمه شب
دامـــاد بوق می‌زند امیدوار و یک بند
در ماشینِ عروسی که گوش می‌کند به بوق‌هایِ جنون!
...
رویِ تکه‌ تخته‌ای ناخن می‌کشد
و آن را بو می‌کشد پشتِ پلکِ سوم
بویِ مشتِ یتیمی گرسنه را می‌دهد
که ظهر زخمی از صبحِ ایمان از مدرسه بازگشته
بویِ دستِ مادری که درب را در سی‌سالگی باز کرده
و معلوم نیست الآن کجاست؟
باید او را پیدا کند!
و از او بپرسد: از خاطراتِ کودکی‌
آیا جزوِ اکثریت بوده؟ یا اقلیت؟
و این‌که: چاره‌یِ اقلیت‌ها چیست؟
میانِ پوندهایِ لنگ و پاچه‌یِ اکثریت
وقتِ خبر فوری از "بی.بی.سی"
چهچهی برایِ جانی... آوازی برایِ امنیت...اشکی برایِ قربانی.
تراشه‌یِ چوب فرو می‌رود زیرِ ناخن
رسالتی از لندن و برلین
تا بیابان‌هایِ حومه‌یِ اوین!
و یک قطره خون
به همین بی ربطی.
چه صفایی دارد پناهنده‌شدن بیرون از وَن
در منچستر و بارسلون و ملبورن و وَنکوِر
جانی زِ جانی ربودن و بوسه بر جانی زدن!
کرم‌ها کاسبند امشب
پشتِ میزِ صاحبانِ تریبونِ خبر
در آرامشی ابدی، در بی‌خبری!
جنّی در آرامشِ جانی تشنه‌یِ خون است.
دنیا خیلی شلوغ شده
فصل، فصلِ جنون است!
جنّ هست؛ جانی هست؛ مجنون هست!
اما او نیست میانِ همهمه
چون همه هستند و...
او اعتبارِ جانی است، بی‌همه!
دیدی چگونه زیرپوستی
فروریختی از آینه
و گذر کردی بر نوکِ پا؟!
خیام ابراهیمی
28
مرداد 1396

LikeShow more reactions
Comment

خیر آقا

خیر آقا!
مشکلِ اهالیِ فتنه را نه غیرخودی‌کشِ‌ خارجی حل می‌کند، و نه داخلیِ غیرخودی‌کشِ قانونی!
مشکل از قانون است! نه از مسئولین و ملتزمین به قدرتِ فراقانونی و فراملی که امنیتِ یکی را عاملند!
اگر انسانی! راهش شکایت به قانونِ فرا انسانی نیست!
اگر از ملتی! راهش شکایت به قانونِ فراملی نیست!
مشکل شما نفسِ وجودیِ دیکتاتور نیست! مشکل شما در مکانیسم "کشف" و یا "انتخاب" دیکتاتور است!
تو معتقد به امتی نه ملت! ملت پوستینِ امتِ توست!
بر این مبنا، تو اگر از امتی! راهش تبعیت است؛ همچو دوران معمار کبیر و التزام به تیرخلاص‌زنیِ بی‌چون و چرا در ولایتِ علیا و سفلی (واجب قربة الی‌الله). و بر این اساس، اگر به عبرتِ 38 ساله، قانونا تمامِ راهها به بن‌بست ختم شده است، پس تنها راه باقی مانده، درخواستِ علنی و شفافِ "تغییر قانون" به نفع همه است، نه اعتراض به اختیارِ مطلقه‌یِ مجریانِ قانونِ آسمانی بی حد و مرز، بر سرِ قوانینِ سست و زمینیِ محدود به مرز.
البته که متاسف و دردمندیم از دردِ شکم گرسنه‌گان غیرخودی، و شادیم از دردِ معرفتبارِ شکم و زیرشکمِ روزه‌ داران برای خودسازیِ خویش، و صد البته نه بر جنازه‌یِ دیگری و به قیمتِ زورگیری از هرچه غیرخودی! و دردمندیم از دردِ مدفون شده و خاموشِ زنده‌به‌گوران در خاوران، زیر نگاهِ مبهمِ کاسبکارانه و ابزاری و ظاهرا معترض و نمایشیِ خودیانِ دیروزی که هنوز به درگاه ملت توبه نکرده‌ از عقوبتِ پیروی کورکورانه از قانونِ قادر مطلقه‌یِ دیروز و امروزِ خویش، مفت مفت و بدون تضمین، مدتی است از اصلاحِ حقوقِ ملتِ غیرخودی در کام امتِ خودی دَم می‌زنند! مسلما چنین تناقضی در پندار و گفتار و رفتار، سوء تفاهم برانگیز و شبهه‌ناک است! و این یک سر و دو سودایی منافقانه، نامش "واقع‌بینی" نیست! که واقعیت بخشی از واقعیت نیست! واقعیت تمام واقعیت است!
بدیهی است که بدونِ برداشتن گامِ اولِ شفافیت در مواضعِ برابرخواهانه، هرگونه اصلاحی ناممکن است و در این راه:
کس نخارد پشتِ ایشان ... جز ناخنِ انگشت ایشان
بنابراین اگر صدقی در میان باشد: اول توبه‌یِ نصوح از قانون و تاخت و تازِ گرانبارش بر جنازه‌یِ یک ملتِ مغبون، و سپس مفاهمه بر اساس "زبانِ حقوقی مشترک" و قابل فهم برای تمامِ شریکان یک خاکِ مصادره شده...
اول پذیرشِ اولویتِ "حقِ آب‌وگلِ طبیعی و اولیه"، بر "حقِ عقیده‌یِ حصولی و ثانویه" و درخواست تعویض این دو حق در قانون... و سپس سخن از عدالت. که "ستم" در قانونِ غاصب و حرامخوارِ دیروز و امروز توست و امید بدان، اگر اهلِ فتنه نیستی! واقعیت این است! واقع گرایی این است! براستی که منافق و فتنه گر کسی است صادق نیست! نه آن کس که فتنه و مکر با ملت غیرخودی را باور و عبادتِ خود می‌داند و به آن افتخار می‌کند! صدق یک دیکتاتورِ فراملی، صد شرف دارد به نفاقِ یک دیکتاتورِ قانونی.
و اما:
اَن‌ دَر فوائدِ دیکتاتوری و مَضّراتِ خودفروشی
=========================
یک بینوایی روزه گرفته تا تظلم‌خواهی کند به نفع خویش و یا ملت؟ و یا خودش را از گناهانِ حرامخوری قانونی تصفیه کند و احیانا بکشد! عده‌ای افتاده‌اند به دست و پا که مقصرِ این خودکشی دیگرکشانِ قانونی‌ امثالِ خودشانند و فلان مسئولِ ستمگری که تنهاخور است! کدام ستم و ستمگر؟ اِی بینواتر از بینواییِ ستمگر؟ چگونه در نقض غرضی عیان، به قانونِ ساختاری ستمگر دل بسته‌ای و بی دل کندن از آن، از مجریانش عدالت برای خود می طلبی؟
تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم... از که می‌نالی و فریاد چرا میداری؟
به باورم، بر اساس چنین قانونی، به هیچ عنوان مسئولین مقصر نیستند! همانطور که لابد تو خود را در گذشته در ساختار چنین قانونی مقصر نمیدانی! آنها هم مثل دورانِ رهروی و یا تاخت و تاز تو، مکلف به اجرایِ منویات و احکام حکومتی شفاهی و احیانا کتبیِ قادرِ مختارِ مطلقه و فراملیِ بموجب اختیاراتِ مصلحت و امنیت هستند و شما هم محکوم به تمکینِ مجریِ مکارِ چنین قانونی هستی! که مکر با غیرخودی در مرام شما عبادت است!
مسئولیتِ این خودکشی، با شخصِ شخیصِ "خودکش" است! که هنوز امیدش به قانونِ غیرخودی‌کش است و قانون را با لاپوشانی و توجیه و متوهمانه، مایه‌ی امیدی بی‌مسما قرار داده و در وقت مقتضی نیز دیگران را در امید واهی به چنین قانونی، منحرف و منهدم کرده است! حالا باید دل ملتی که قانونا باید امت ایشان باشد، برایِ انهدامِ ایشان بسوزد تا از چنین قانونِ غیرقابل نفوذی دریوزگی و زندگی خفت‌بار و حقارتبار گدایی شود، تا گردن ویژه‌خواران مهجور و محصورِ یک قبیله، باز کلفت و کلفت تر شود؟ یعنی باز بشویم قربانیِ امید به قانونی که دیکتاتورساز است؟ دیکتاتوری که طبقِ ذائقه‌یِ سفسطه‌ و خوانشِ اوست! پناه بر شیطان.
.
یک مدل دیکتاتوریِ مردمسالاری داریم که مردم با اراده و اختیار کامل، یکبار برای همیشه سالار مطلقه‌‌یِ خود را برای ابد انتخاب می‌کنند و سرنوشت خود و نسل‌هایِ بعدی را به دست او می سپارند! یک مدل هم داریم که همان دیکتاتور را کشف می‌کند!
مشکل ویژه خوارانِ قانونِ این قبیله‌ی خودبرتربین و زورگیر، از نفی و نفسِ وجودی دیکتاتور نیست!
مشکلِ اهالی این قبیله، در مکانیسم انتخاب و یا کشفِ سلطانِ مطلقه است!
چنین دیکتاتورِ مقدسی بعد از دیکتاتوریِ پرولتاریا در نظام دموکراتیک کمونیستی، در نوع خود بی‌نظیر است! از اصول مترقی این بنز آخرین سیستم نگو! سوئیچ را پیشاپیش فروخته ای و حالا باید سماق بمکی به امر مالک اصلی که آیا استارت بزند یا نه؟!
بهتر است به جای امیدِ کشدار به اینکه از این تنورِ نانِ قانونی، آیا آب بیرون می آید یا نه؟ این نگاهِ لوچ را مداوا کرد و برای یک لیوان آب، به خطایِ خودکشان و دیگرکشان، در صفِ نانوایی نایستاد و به جای میراب، به خبازان رأی نداد تا حضرت امنیت که بر خلاف خیالت یکبار بزاز را بیرون کشانده اینبار میراب تو را بیرون بکشد تا تو را تعدیل کند به اختلاف دو درصد با دشمنت و بعد بفهمی طرف خباز بوده! و تو خوش باشی که دیدی که خواستن توانستن است و مالباخته باز به صندوق عدم اعتماد کرد و اینبار آن شد که میخواستیم هر چند به خیانتِ یار ستمکار؟!... اصلا فهمیدی چه شد و چه کردی با خودت؟ :) که از کوزه همان برون تراود که دراوست!
نه عزیزم! مشکل از فردین و بیک نیست که هر دو نقششان را خوب بازی میکنند! مشکل از توست!
مشکل از قانونی است که در خودش، قدرتِ فراملی و فراقانونی را برای ابد نهادینه کرده و نامش را گذاشته دیکتاتوریِ مردمسالاریِ یک سالار (بخوان دینی). و اما تو به مجری آن امیدوار بودی که سالاری تو را بر خود درک کند و لابد به تو میدان دهد که تو مردم را به دین خود سروری و سلطانی کنی!
اَن در فوائدِ دیکتاتوری:
=============
از فوائد دیکتاتوری قانونی یکی اینکه، یک دیکتاتور هنگام "زوال عقلِ" دیگر خیالش راحت است که کسی پاپیچش نشده و نمی‌تواند متعرضش شود! جملگی یمین و یسار قبیله‌یِ دزد اراده، سرعت در تصمیم‌سازی و تصمیم‌گیریِ انحصاری بر جنازه‌یِ ملتی است که ز او به هزار ترفند و سفسطه در حیاط خلوتِ پشتِ کعبه‌ی خود خویش، برایِ خود و تنها خود بیعت بدوشید! کلیدش را هم پنهان کرده‌اید در صندوق اسرار که قفلش کور است! و هر که به این کلید نزدیک شود کافی است یک پیشت(پیش) کنید به سگ‌هایِ چوپان‌، در طرفة العینی تا امنیتِ مرتع را برایِ هر گرگِ غائله خالی کنند و پشت تریبونِ مجلسِ بزمِ کدخدا...پیشا پیش به افتخار تسلیم نائل شوند! و دو دستی هرچه تاک و تاکستان و تاکنشان را به حکم اثبات فرمانبری و التزامِ قانونی، قانونا تقدیم کنند و وقتِ عملیات برون‌مرزی همنوا با نوایِ پخ پخِ فرنگی کاران، چایشان را جوری هورت کشند که خواب از سر مردگان توی صف‌هایِ نان خشکِ امیدِ پفکی و الکی به آب بپرد! حالا نکش کی بکش!
براستی چرا این فتنه را این‌قدر کشش می‌دهی؟ بر بره‌ها معلوم نیست! اما چو نیک به قانونِ این دام و دامپروری بنگری، پرواضح است که تو ویژه‌خوارِ رای خویشی و منافق و نفوذی در دلِ مالباختگان!
ضمنا، چرا از این جمله‌ی غریبِ "بره تودلی‌هایِ لذیدِ ما هنوز دیکتاتوری ندیده‌اند!" برافروخته‌ای؟ چرا خود را به ندیدن می‌زنی که: ریشه‌یِ تاریخی این بوته‌ی خاردار، همینجوری از سر نشئگی و بی‌بته‌گی نیست!
برای مالباختگان اخیرا کاشف به عمل آمده که آنوقت‌ها که بر اسبِ قدرت تاخت و تاز می‌کردید، جد بزرگ هم بعد از خین و خین‌ریزی در پستویِ یک دخمه‌ای گفته بود: ما خطا کردیم با بره‌ها نرم رفتار کردیم، از این به بعد آن رویِ سخت و سگ ما را هم خواهند دید! آزادی بی آزادی! ما اشتباه کردیم گفتیم: آزادی! مردم هم از کرامتشان اصلا نشنیدند و اگر هم شنیده باشند و مدعی باشند مردم نیستند! یک بصیرتی به همین همسایه‌یِ بالای سرمان داشته باشید که گله گله ذبحشان کردند، بدون آن‌که آبشان دهند! مکرِ ما مگر از مکرِ کفار کمتر است؟
تشنه‌ای هم در جمع وز وز کرده بود:
گوسه‌فندی را کشَند آبش دهند (2 بار)
ما مگر از گوسه‌فندان کمتریم؟!
طرف هم یک مگس‌کش برداشته بود و گفته بود:
ای مگس حضرت سیمرغ نه جولانگه توست!... عرض خود می‌بری و زحمتِ ما می‌داری!
و افاضه نموده: منم همین را گفتم، بالام جان! هر چه داریم از همین عاشورا و تاسوعاست! بعد هم مگس‌کش را محکم زده رویِ سرِ مگسِ چاق و مگس شده بود لِه و لَوَرده؛ عینِ کوبیده‌یِ آبگوشت!
(نکته‌ی فنی: دیکتاتور خدعه کرده بود و منظورش سوارانِ معرکه بود... نه پیاده‌هایِ مثله شده، که بیعتِ زوری در مرامشان نبود!)
اما اَن در مضّراتِ خودفروشی:
=================
براستی که اگر کارِ حاکم قانونی باشد، چرا باید مسئولین را مقصر بدانیم؟ ذیلِ سایه‌یِ قانونی که حاکمش هر فرمانی بدهد به صرفِ اختیارِ مطلقه برای تائید یا تغییر رأی تشخیصِِ مصلحت، حتی توسطِ منصوبینِ خودش، باز هم قانونی است، چون ایشان تنها مشاوره می‌دهند و الزامی به مشورت نیست و "حرف" حرفِ یکی است! در مرام قانونِ کعبه‌ی انحصاریِ شما با آ« قفل و کلید و پرده‌دارِ صاحب اختیارِ مطلقه‌اش، وقتی مبایعه‌یِ اراده، قانونا بیعت با مجریِ قانون است و مجری هم زیر تیغِ تائیدِ اوست و حضور در صفِ نان به هوای آب، کاملا تکلیف و قطعی و لازم الاجراست! دیگر چه انتخابی؟ چه کشکی و چه پشمی؟ ...
"بنده خدا" در اول و آخر و باطن و ظاهر، هی گفت مشارکت شما یعنی بیعت و امید به قدرت مطلقه‌ی من به عنوانِ یکتا نویسنده‌ی اصلی سرنوشت شما بموجب بند یک اصل فلان...! اما شما هی به رویِ مبارک نیاوردید و گفتید انشاء‌الله که گربه است! شاید ما بتوانیم این اریکه ی قدرت را بر موجِ مکزیکیِ بره‌های ساده لوح مال خود کنیم! و حالا باز هی شما خیال بباف که مشارکت در دامِ ارباب و دانه برچیدن از دام صیاد توسط صیدِ بی‌اختیار برای ساختن و پر کردن و سرکشیدنِ جامِ زهر و تهوعِ بعدش توسطِ محمودِ روحانی، "بیعت" نیست! چطور برای مرغ شما بیعت بود؟ برای غاز همسایه نیست؟! پس نام این امید به کسی که حق مکر با غیرخودی دارد چیست؟ وقتی کافی است که او با یک اشاره، من و تو را کافر به خویش و غیرخودی بداند!
کجا بودید آن روزها که مخفیانه از چشم صاحبانِ مال، اموالِ ملت غافل را عین آبِ اماله، بی سر و صدا و بدونِ اطلاع و پشت پستو، در ماتحتِ اقصی نقاط عالم هی صادر و وارد می‌کردید، به نیتِ حکم پنهانیِ صدورِ محصولاتِ غیراستانداردِ قانونِ خویش و قانون شیطان بزرگ؟
کجا بودید آن روزها که ذیل سایه‌یِ هزار فامیلِ مصلحت، در تاخت و تاز بودید تا یکی زرنگ‌تر از شما گویِ میدان را از شما ربود و سرتان را زیر آب کرد تا مملکت را بر باد غبغبِ آقازاده‌هایِ گاگول بر باد ندهید؟
وقتی خودت با پایِ خودت رفته‌ای در دام صندق یار دیرین، لابد توقع داشتی لقمه‌ی چربِ بیعتِ آبگوشتِ دامپرور و دامدار حقوقدان امنیتی که معنایِ حرفِ مفتِ خودش را در مقدوراتِ واقعیتِ قانون بهتر از هر کسی می‌فهمد، نشوی؟!... عجب خیالِ باطلِ رومانتیکِ اصلاح‌طلبانه‌ای...! کمی متعادل باش ویژه‌خوارِ گرامی! ای فرزندِ قانونِ حرامی! و اگر وقت کردی از این "قانونِ استعماری" توبه کن و پیش از #گفتگوی_تمدنها، این توبه را جــار بزن... پیش از مرگِ تدریجی یک ملت با اعمال شاقه در شکم امثالِ خودت در یک قبیله!
چرا به روی مبارک نمی آوری که: با امید به بازیگرانِ این قانون که حافظِ قدرتِ مطلقه‌یِ فراملی و فراقانونی است، عملا شریک دزد شده‌ای و رفیق قافله؟... و تنها راه رهایی از شراکت و طمع به ویژه‌خواری، توبه‌یِ نصوح است، نه خودفروشیِ مکرر به تکرارِ نفاق و نفوذ و کوبیدنِ سر خود و بره‌ها، و به تاقِ گردِ یک گویِ گردان با دورِ باطل!
توبه در عمل نه در حرف مفت! توبه با غیبتِ عملی به قصد بی‌اعتبار کردنِ امیدواران به قانونِ استعمار... آن هم نه در حیاط خلوت قانونیِ صیاد... بلکه در حاشیه و در پایِ دیوار قلعه و قبیله‌ای که جایِ قانونیِ تویِ امروزی اگر صادق باشی مثل سایرِ بره‌هایِ غیرخودیِ عقیم در قانون، همان‌جاست!
خودفروشی و غیرخودکشی دیروز و امروز، عقوبت و بهایی دارد، پدر جان! که باید آن را پرداخت! مفت مفت نمی‌شود! براستی چرا از این قانون توبه نمی‌کنی؟ حاضری جان بدهی اما توبه نکنی! شاید چون با توبه از این قانون نیز بی‌جانی و جایی برای سروری نداری!
حالا خود را می‌کشی که چه؟!
دلِ صیادِ قانونی بسوزد به احوالت؟! یا که سلاخ بترسد در این سلاخ‌خانه‌یِ قانونیِ غیرخودیان و کفار به خویش؟
پس مدبّران و آش فروشانِ تیز و بزِ حضرتِ آشپز بصیر، همچون حسن و محمود، آیا کشکند؟! رویِ آشِ گوشتِ پشتِ پایِ خودفروشی و اعتماد تا 1400 و 1408... و تا پایانِ عمر ما در نفت؟
خیر آقا!
شتر سواری دولّا دولّا نمی‌شود!
ارادتمندِ هر توّابِ درگاهِ ملت، از قانونِ اُمّتِ خویش:
خیام ابراهیمی
27 مرداد 1396
#کروبی
#اعتصاب_غذا
#دیکتاتور
عکس: مراسم عید سعید قربانِ غیرخودیانِ دیروز و امروز، در بسترِ قانونیِ ولایتِ داعش:
LikeShow more reactions
Comment

Wednesday, August 16, 2017

منبعِ آب، به جایِ نانوایی


"منبع آب" به‌جایِ "نانوایی"
وقتی‌که در خیــالِ آبی، نبایدَش در صفِ نان بیابی!
حالا شده حکایتِ این خشکسالی و صف بستنِ متقاضیان آب جلوی نانوایی و گزیده‌شدنِ اَدواری از یک سوراخ مار و، "انتخابِ میراب از میانِ خبازان" و، خوانشِ محلّل‌هایِ ویژه‌خوار از ویرایشِ عکس و نقشِ رأیِ کارگرانِ بی‌جیره و مواجبِ مهندسینِ سرشمار بر آب و سراب.
مکانیسم سنتی و هیئتی:
در جامعه‌یِ قبیله‌ای و فردسالار، ارباب "کارفرماست"؛ و مردم "رعیت و پیمانکارِ او" (هر چند بر پیشانی‌ جامعه انگِ مردمسالاری حک شود)
تشنه‌گان در پی آبند! اما از ما بهترانِ دو عالم، از هزار ناندانی و تریبونِ استعمار پیر و جوانِ بومی و جهانی، به هزار ترفند و عربده و التماس و ناز و کرشمه جار می‌زنند: " آبیه...آب می‌فروشیم!" و به رویِ هفت‌خطِ مارِ غاشیه و زبانِ خوش، از مُکلّایِ میاندار تا معممِ سبزدستار، جملگی می‌شوند آتش بیارِ تنورِ نانِ ارباب و یــارِغار! پس به نیتِ امنیتِ دو سرای، تشنه‌گان را با تیمم و به قصدِ تکلیف و عبادت، به زور و ضربِ پلیس خوب و بد و وعده‌یِ سرخرمن و دروغ و دوز و کلک، با جنگی زرگری به صفِ توزیع آب می‌برند و نهایتا خر که از پلِ مشتاقان به‌هم پیوسته در صف گذشت, یک تکه نانِ خشکِ سنگگِ 40 ساله به دستشان می‌دهند، به رسمِ کسبِ حلالیت از مالباختگان، به دانه‌ای هزار دینار! وقتی هم که اهالیِ ساده‌دلِ معتاد و امیدوار به صف‌، به این کلاهبرداری در روزِ روشن اعتراض می‌کنند: "که نانِ بیات به چند من است؟ شهید کربلا شدیم از تشنگی! ما آب می‌خواستیم نه نان!" به لبخند ملیح و اشکِ تمساح می‌لاوَند: کاچی به از هیچی... "حرکتِ مدنی" برای نانِ کپک‌زده، بهتر از سکون و خانه نشینی است و احتضار!... هیچی! نهایتا ملت از تشنگی هلاک می‌شوند و ایشان از قتلگاهِ خیال آب، به نان و نوایی می‌رسند و بر خرِ معرکه‌ سوار!... شکر! "هذا من فضل ربی"! حالا رَبّشان کیست؟ بماند...!
روزگار می‌گذرد و باز صفی دیگر و... روز از نو و روزی از نو... بازماندگانِ ملتِ آگاه و همیشه در صحنه هم بعد از مراسم عزا و سور و ساتِ مرده‌خوری در چلوکبابیِ نایب و طیب و رمضان یخی ... با غرولندی زیرزبانی، به مولودی و پازلِ کلمات متقاطع، قوت قلب گرفته، خـــوش و سرحال به بالارفتن از دیوارهایِ مسبوق، روانه‌یِ اعتیاد و روزمرگی می‌شوند و باقیِ عمر تاریخی را به سنت آبائنا رهسپارِ دیارِ غبــار! تو نگو "خاکِ مُرده سرد است" پس از ختمِ شبِ چهلمِ چهل سال احتضارِ!
البته، ناگفته نماند که: مردم بر اساس یک مکانیسمِ سنتی اعتماد، در نظام ارباب و رعیتی دیرینه، از خانه تا شورایِ ده، با دلی پاک به منادی اعتماد می‌کنند و اگر کسی بگوید در این قبر مرده است، آتش به اختیار در یک دریا گریه‌اند به زار زار... حالا نبار و کی ببار.
و در این معرکه هیچ معتمدِ صادقِ سبزقبایی هم نیست که به مسحورانِ دامِ ارباب بگوید: "بینواها! صفِ اعتبارِ شما در حاشیه‌ی دام است و نه در متنِ بیعت... که دامِ بی‌صید، بی‌اعتبار است و صیاد ناکار... که از سازوکارِ این دامپروری، بیرون نیاید جز حمار و سوار"
پس چه جایِ شکوه و زاری است از به‌آب‌زدنِ بی‌گدار و تدبیرِ خودکرده‌یِ بی‌اختیار؟ که از کوزه همان برون تراود که در اوست! مشکل از دستِ بیعتِ توست به جامِ زهرمار... نه از ساقیِ آتش‌به‌اختیارِ قانونا به مکر و خدعه، مختار.
تو به تقصیرِ خود افتادی از این دَر محروم...از که می‌نالی و فریـــاد چرا میداری؟
.
مکانیسمِ مدنی:
در جامعه‌ی مدنی و مردمسالار، مردم ارباب و کارفرمایند و، مسئولین پیمانکار و مستخدمین و خدمتگزارِ ارباب.
در جوامع مدنی اما، مکانیسم اعتماد به شعارها، بویژه در عرصه‌ی سیاست، دیگر از این مکانیسمِ هیئتی و کوچه بازاری و سنتی تبعیت نمی‌کند، و حساب و کتابی قابل نظارت و پاسخگو دارد که به کارِ محاسبات و قواعدِ گرفتنِ شکرِ کوبایی با نیِ عربی از چاهِ نفت توسط علامه‌هایی که قدر و مرتبتِ اموالِ انفال را میدانند نمی‌خورد، چه برسد به اینکه به کارِ حسابکشی از مؤذنِ مردّدِ مسجد و محللِ همیشه 28 مردادی و خوشتراشانِ روزنامه‌هایِ غیرفرهنگیِ وطنی و بی وطنی در بی.بی.سی بیاید!
این روزها بر کسی پنهان نیست و بر شما هم پنهان نماند که در جوامع مدنی، رسم است که سیاستمداران برآمده از تشکیلاتی مردمی، باید برگزیده و مامور و پاسخگویِ منطقِ شعارهایِ سفارش داده شده توسط مردم باشند، تا در صورتِ خطا به چالش کشیده شوند و در صورتِ خیانت در امانت رسوا گردند و برکنار! در چنین ساختاری است که دیگر کسی غلطِ مُعلّا می‌کند و بل عسلِ مُصّفا می‌خورد که در جهاد برای خریدنِ بیعتِ اربابِ خود، به تقیه و دروغ مصلحت‌آمیز، شعار کاذب بدهد و حرفِ مفتِ صد تا یک غازِ بالای منبرِ ابوبکر بغدادی بزند و منابع انسانی ثروت را چاه‌نمایی کند از قله تا گدار...! مردم ذاتا به عنوان شهروندان صاحبِ چاههای نفت و حق‌مسلمِ هسته‌یِ زردآلو، سفارش دهنده و مطالبه گرند و باید در سازوکاری بروکراتیک و مطمئن بتوانند وکلاء خود را به چالش بکشند و عزل کنند! چنین سازوکاری در نظام قانونی فعلی، تا اطلاع ثانویه بصورت ابدالدهر کاربردی ندارد! لذا بهتر است به جایِ خواب امید به قصه‌ی حسن کچل، کمی قانونِ بیداری بخوانیم برای هم!
.
اینجاست که: بنا بر سنت مقدسه، مدعیان وکالت به گزینشِ ارباب و ملتزم به او، یک شبه از راه می‌رسند و حرف‌هایی غیرپاسخگو را در هوا پرتاب می‌کنند! و برخی کاسبان ژن مرغوب نیز این حرفهایِ مفت بی بنیاد را صید می‌کنند و کباب می‌کنند و دودش را توی دماغ و چشم و چال مردم فوت می‌کنند، به نیتِ خریدن اعتبار خود و رفیقانِ کاملا آقا و آقازاده‌ها... واجب قربة الی الله...! چرا که: از این ستون تا آن ستون فرج است... همچون ستون‌های شمع آجینِ آغامحمدخان در ترکمن صحرا که منجر شد به حکومتِ حقیر و خیانت پیشه‌ی قاجار...
بسیار سراغ داریم از نمونه‌های صاحبانِ سرقفلی رسانه و دانشگاه و بازار و اعتبار و نیز شریکان دزد و رفیقانِ قافله‌یِ بر سر دار، که با تکیه بر اصلِ واقع بینی (البته واقعیتِ ویژه خواری و امنیتِ کاراکترِ عقلانی خویش) معنای مواضع خود را برای تثبیت قانون کاغذخردکنی و اپراتورهای دولتی، یا اصولا از بنیاد درک نمی‌کند و یا خود را به خاصیت امنیت و مال و منال به جهل العارفین میزنند و آب به آسیاب تثبیت قوانینِ غیرملی می‌ریزند! ایشان با ربودنِ اعتماد مردم برای وکلاء تسخیری و تخدیری، برای خویش اعتباری ویژه می‌خرند و بر اساس همان مکانیسم سنتی اعتماد، دل و دین از مردم می‌ربایند و به ارباب و گزمه‌هایش تقدیم می‌کنند و نهایتا سر از آنتالیا و لندن و مسکو واشنگتن و ونکور در می‌آورند! به این کسب و کار میگویند: زرنگی و تیزهوشی آن طنازی که هنر نزد اوست و بس.
ملتِ صغیر و یتیم بارها از این سوراخ‌ها گزیده شده است! معلوم نیست این یتیم تاریخی کی به سن رشد می‌رسد و مالش به او مسترد می‌شود؟! تو گویی دورانِ بلوغ ملت در صف انتظار از قصد کش داده می‌شود! و وقتی موقعِ خوشه چینی، مغبون و سرخورده، انگشتِ حسرت به دهان می‌ماند، این وجیه‌الملّه‌ها در توجیه استدلال‌های عوامفریبانه و جبرانِ مافات، عین موش تا مدتها غیبشان زده است!... انگار نه انگار...
"کیش شخصیت"، به این نانخورانِ استندآپ کمدی-تراژیک و سخنانِ زیباگویِ فرهادپیشه و شیرین‌دهان؛ هیچگاه اجازه نمی‌دهد که گاهی هم به خطایِ خیانت و جنایتِ قانونیِ خواسته یا ناخواسته‌ی خود اقرار نمایند و لااقل با این اقرارِ مفت، گامی کوچک نهند در راه خرد نشدن مردم میانِ چرخ دنده‌هایِ قانون سوء تفاهم برانگیزی که ملتی مستقل را امتی سرسپرده به سرنوشت‌سازی یک نفر فرض کرده است و این معنا را با لاپوشانی واژه های دو منظوره پنهان نگاه میدارد، به قصد بهره‌برداری از اعتمادهای رنگین آینده و از شرم چاه نمایی پار و پیرار... تو گویی ایشان نیز همچون وکلاءِ بی‌اختیارِ دروغین ملت، فریب را حتی بدون وضو عبادت می‌داند!.. تقبل الله.
وای به احوال ملنگ و قشنگِ آنان که پیج و مهره‌یِ دستگاه را بدون در دست داشتن مکانیسم راستی آزمایی، تنها بر اساس مکانیسم سنتی اعتماد به قسم حضرتِ عباس خانعمو و تار سیبیل دایی جان بی پشم و مو، با سنگی در تاریکی، بین ساده‌دلان روغنکاری می‌کنند و موجه جلوه می‌دهند!
شما چند نفر از این عوامفریبان را می شناسید؟
از خود پرسیدم: براستی چرا از ایشان به روشی قابل ردیابی و نه در هوایِ باد، حقوقِ بنیادیِ نفله شده بین دو معنای امت و ملت مطالبه نمی‌شود؟!...
شخصا عزم کرده‌ام ریاکاری و کارگزاری هزینه‌بار ایشان را در راستایِ به جبرانِ مافات کشاندنشان برای تغییر قانون به نفع همه به چالش بکشم.
البته به باورم مسئولینِ نظام اگر با مردم ریا کنند، به حق در راستای فحوای قانونی است که ملت را بین خودی و غیرخودی تقسیم کرده و تاکتیکِ رفتار با غیرخودیان را بر تقیه و مکر تا حذف قرار داده است؛ و در واقع ملتزمین به قانون و ارباب قانونی، تکلیفِ قانونی‌شان را انجام داده‌اند! اما چرا باید برخی مدعیان مردم این حقیقت را کتمان کنند؟ مشکل از کوتتاهیِ پرسش کننده است و نه با مؤمنینِ تقیه‌کار.
براستی از مستخدمین و اپراتورهای بینوایِ یک دستگاه چاپ اسکناس تقلبی، چه توقعی است وقتی ملتی به او مجوز داده است که حق دارد شرعا تقیه کند؟ آنها شبانه روز کار می‌کنند تا در راه چنین قانونس جانبازی کنند! هر چند آن کس که بیرون از گود است آنرا جنایت بپندارد! اگر جنایتی باشد از سویِ قانون است و آنکس که آنرا نوشته و به مردم حقنه کرده بی آنکه به ایشان تفهیم اتهام کند! البته به پاداشِ این قانونمداری نان زن و بچه‌شان را در سوئیس و انگلیس و امریکا و کانادا هم اگر فراهم شود، باید گفت چاردیواری و اختیاری! گیریم پشیزی در جیب زندگیِ اکثریت غیرخودی نرود!... تا ما یکی از همین روزها یا خودکشی و خودسوزی کنیم و یا قربانیِ دیگرکشیِ قانونی شویم! فدای سر قانونگذار و ملتزمینش با قدرت مطلقه و غیرپاسخگو! که غیرپاسخگویی هم از اختیارات باز و مصلحت‌آمیزِ قانونی پارادوکسیکال است بر مامورین عذری نیست!
بنابراین مشکل از کسی نیست که این دستگاه را ساخته و با آن کار می‌کند! مشکل از قانونی است که به این ماشین مجوزِ ویرانگری داده است!
مسلم است که اگر قرار است برای ایجاد نظمِ اجتماعی حتما قانون به ترفندِ تکلیفِ قانونگزار حکمفرما باشد، و اگر این اختیار مطلقه برای هر عقوبتی بر خلاف فهم مردم باشد، ابتدا باید این قانون را تغییر داد نه اینکه به مجری آن ایرادی گرفت! و برایِ چنین تغییری البته باید علنا درخواست کرد! وگرنه او چگونه بفهمد که تو خواستار تغییری وقتی به قانون همه کاره‌ی او و ملتزمینِ مکلفش اعتماد می‌کنی؟ چه اینکه هیچ کارگزار چنینِ قانونی به رأی و اراده ی خود، هیچ‌گاه به آب به آسیاب ریختنِ گریه‌کن‌هایِ حرفه‌ایِ پایِ‌گور و دادزن‌هایِ حرفه‌ایِ "آب آبِ" قانونا نمیتواند معترض باشد و تنورِ نانواییِ این قانون را به نیتِ زبانیِ آب، خاموش نخواهد کرد! گیریم به قالتاقی، پایِ چشمِ استادِ زیباکلام و صادقِ درایت و تاریخ و سیاست هم از ترکشِ آن کلک مرغابی؛ کبود شده باشد از آبی که نانوا عرقریزان پایِ تنور به دستش داده با یک نان خشخاشیِ برشته!
هر چند که خود را به حریت (آزادگی :) ) بزنی و به رویِ مبارک هم نیاوری که: از هیچ تنورِ نانی، چشمه‌یِ آبی نخواهد جوشید... استاد!
حالا در چنین موقعیتِ بغرنجی که قانون میتواند بدونِ مجوز ملت، قادر مطلقه‌ی خود را به نرمشِ هر رفتاری وادارد و او بری از هر گناهی باشد، چاره چیست؟ با قانونی که در خود قدرت فراملی را نهادینه کرده باشد چه میتوان کرد که غیرقانونی نباشد؟! عملا و قانونا اراده‌ی ملی نمی‌تواند به همت وکلائی که پیش از ملت به قادر مطلقه ملتزمند اتکاء کند! تغییر بدون اراده ی قادر مطلقه، از درون قانون ناممکن بوده و عملا چنین چالشی منتهی به بن است! مگر در موقعیتی که هجمه‌یِ نرم این درخواست به بی اعتباری قانون منتهی شود! که چنین فرصتی را تنها از غیبت هنگام ضرورتِ حضور بر می‌آید! و تنها موقعیت ممکن تحریم صف نانوایی است!
به باورم، پیش از هلاک شدن، نباید ناامید و پژمرده شد! چرا که باز هم چاره‌ای هست! در هر شرایطی چاره هست! تنها مرگ بی چاره است!
در پست بعدی به راهکارِ ملی "امید و شادی" در چنین شرایطِ فلاکت‌باری می پردازم.
دوستانِ همراه و همدل، و ایضا "دشمنان بد دِل" منتظرِ معجزه باشند! :)
صد البته، این آخرین معجزه نیست در این بی‌عاری و بی‌کاریِ مقدس، سرکار خانم و حضرتِ آقا!
امریدید: "ملتِ علّاف در عصرهایِ جمعه برای معجزه الکی انتظار نکشند و خودشان بروند در "بازار آزاد" کار پیدا کنند، ما خودمان خیلی خرج داریم و به وکالت دائم العمر و بلاعزلشان هزار هزار میلیارد منابع ملی و پولشان را خرجِ مؤمن کردنِ فرزندانِ همسرِ اسد و نفوذ و صدورِ مکارمِ اخلاقیاتِ سایه‌یِ خویش به عالم و خرید و ساختِ اسلحه برایِ دشمن تراشیِ مقدس و بحران زاییِ حیاتی و بازخوردِ فحش‌هایِ مفتِ 40 ساله‌یِ خود، پشتِ سنگرِ فتنه‌یِ روحانی در بزرگراهِ سیدخندان و خیانتِ جسمانیِ ظریف الظرفا در اتوبانِ بصره تا شام می‌کنیم!
مملکت در حال خشکسالی است و ملت تشنه دارند از عطش و ناامیدی و فقر و فساد، یکدیگر را می‌درّند و دریده می‌شوند در دستفروشی و خودفروشی و دور دور در کنار خیابان و گورخوابی و تجاوز به شیرخواره و اعتیاد و بالارفتن و دزدی از دیوارِ ناموس و اعتمادِ یکدیگر در این کویر انسانی نفله می‌شوند و معجزه‌ای در کار نیست جز خریدِ اعتبار برایِ دولتِ با تفنگ، توسطِ دولتِ دلالِ بیعت و مکار... حالا خر بیار و باقالی بکار...!
این هم از عقوبتِ آزاداندیشی در آزادیِ بازار: زوالِ عقلِ تکتازِ غیرپاسخگو در عشق و کینِ پیری و زورگیری و معرکه‌گیری به قیمتِ نابودیِ عمر و زندگی و حیثیتِ اهالی صفی که خَسَرَالدنیا وَالآخره شده‌اند و ککشان هم نمی‌گزد! چون پوستشانِ خیلی کلفت است! کلفت‌تر از پینه‌یِ پیشانیِ پیش‌نماز و زانوانِ شترِ نمازگرانِ بی.بی.سی در صحرایِ بی در و پیکرِ حجاز در چاهی به بلندای منارِ بلند دموکراسیِ در خرابه‌هایِ سومار...
کعبه هم کعبه‌هایِ قدیم که دربی و قفلی و کلیدی نداشت در دستِ انحصاریِ پرده دار... تو بودی با قفلی در درون و کلیدی در دستِ استقلالِ خودت!... نه در دستِ کجِ هر فاحشه‌یِ مذکرِ حرّاف و عوامفریب و رجزخوان و خندان و زورگیرِ سرگردنه‌یِ مردم‌آزار... گیریم به نیتِ خیرِ امنیتی برایِ یکی سردار بر جنازه‌یِ حقوقِ شهروندیِ یک شهرِ پر از مُردار...
ملتی که قانونا به شابلونِ نخودلوبیایِ جهازِ هاضمه‌یِ جز خود، تفتیش و سرند و برگزیده شود و از مدیریتِ اموالش تکفیر و حذف شود، و بـــاز به هوایِ آب در صف نان بایستد، باید هم از تشنگی و آدمخواری و گوشتِ برادرِ مرده‌خواری هلاک شود!
همچنان مشکل از قانون است! نه از گزمه‌هایِ دست‌بسته‌ و مکلفِ ناچار به آتش‌بازی و سوختن و ساختن در شوره‌زارِ این کارزار.
آیا غیوری هست در این جهنم، که قانونِ "آتش" را از اسفل‌السافلین تا عرش اعلی، به چالشی نرم و مسالمت‌آمیز و دور از خشونت بکشد و پیش از هر بیعتی خواستارِ تغییر آن برای آزادسازی سرزمینهایِ غصبی که دم و بازدمشان در آن باطل است باشد؟ حیف که فرصتِ غیبتِ در صف ایستادن برای بی‌اعتباریِ قانونِ این تنور و درخواستِ تغییرش از کف رفت! اما نانوا هنوز زنده است و می‌توان شب و روز برای نوشیدنِ آب میهمانِ خانه‌اش شد! این نانِ خشک در گلویمان گیر کرده و دارد خفه‌مان می‌کند!
در نوشته‌‌یِ بعدی به راهکارِ میدانی و معرفتیِ "امیدِ ملی" برای دستیابیِ عمومی به انگیزه و "شادیِ ملی" اشاره خواهم کرد!
خیام ابراهیمی
24 مرداد 1396

#بصیرت در #دولت #امید و #تدبیر

LikeShow more reactions
Comment

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...