ناشنوا در همهمه
چه میشنوی؟
جز ولولهی گنگِ مرگ و هیاهویِ زندگی در آنارشی یک باتلاق
مثلِ سکوت... مثلِ هوای فراگیر
لغزان در آوندهایِ علفهایِ هرز... تا سیب... تا کرم... تا پروانه...
مثلِ ضیافتِ مرگ و جنازه در حیاتِ حشرات.
آهی از تو در ماست ای زندگی
که آتش زده
خورشید را در نیلوفرانِ اسیر مرداب...
چه گرمایِ مطبوعی میدمد در متن... از حواشیِ سوختن
بسوزان وقتِ فرو رفتن
وقتِ بالا آوردنِ دلشوره با حبابهای خودکامه... وقتِ تعالیِ آهِ آهو... طبقِ آئیننامه
وقتی هوایِ محصورِ طبیعت در سینهها با حبابها پر پر میزنند
هنگامِ غرقه شدن در اشتیاق آسمانِ بارانی
وقتی سقفِ دخمه چکه میکند
و خاطرهای در تناسخ
در آخرین نفسهای حبس
در همهمهی ایستگاهِ خالیِ مترو
رویِ یک لنگه دمپایی که جامانده از روز
بر ترکهای پرلجنِ کفِ موزائیکیِ شکسته در دلِ شب
وقتی قطارها در دالانِ نیمهشب
خوابِ فردا میبینند
و به مقصد رسیدهاند حبابهای ترک خورده
...
از روی چند نفر رد نشدی؟
و واماندی در وفورِ خیالِ آب در خاکِ لعنتیِ مردهیِ مشترک
در آخرین گامِ اول
در دوراهیهای رؤیایی شک...
سبقت بگیر اِی نگاه گنگ...
وقتی بـــــاز هم آچمزی
میان چهار راه...
کار را تمام نکن!
باتلاق هم عینِ زندگی به شوره مینشیند!
وآنگــــــاه
بر سرِ شوقِ وزوزِ مگسها
چه میآید؟!
رویِ خیالِ شیرینِ لبهای نمکین تو
که دیگر نیستی
و هم هستی...
آیا میشنوی؟
خیام ابراهیمی
13 آبان 97
Beethoven's Silence