Wednesday, November 17, 2021

شب خوش

لاکپشت


شب خوش!
این موجزترین عبارتی است که همه معنایش را می‌فهمند و از آن اکراه ندارند و با آن احساس همدلی می‌کنند... بی دردسر عین هلو!
وقت خوابیدن است
...
همدل و همراهم اینک با چشمانِ لاکپشتی که خیال می‌کند
:
گاهی آنقدر از دورِ باطل گردِ خانه‌هایِ امن خسته می‌شوی که
پس از عمری کولبری و خانه‌بدوشی
تشنه‌ی خوابی می‌شوی تا آخر عمر
...
با این پلک‌های سنگین‌تر از وزنِ کل آدم‌ها
...
چه باید کرد؟
وقتی خیلی خسته‌ای
و دیگر وقتِ شوخی و بازیگوشی نیست
!
و لاکپشت تلو تلو می‌خورد و می‌خواهد در کنجی پنهان از نظر، سر در لاکش فروبرد و مثل خرگوش‌ها در یک خواب زمستانی... فقط بخوابد و... بخوابد و... بخوابد
...
"رقابت" دروغی بیش نیست
مثل همدلی... مثل بره تودلی... که لقمه‌ای است در دلِ لقمه‌ای
...
مسابقه‌ای در کار نیست
در این سلاخ‌خانه
...
خیام ابراهیمی
25 آبان 1400 اُمَوی


هنر هشتم

هنر هشتم: سوزاندنِ فسفرِ دیوانه‌گیِ دیوان، در دیوآنه‌‌خانه

و داستانی از قوم یَأجوج و مَأجوج، با عنوان:

(آقا ما خیلی بدبختیم! بِدِه در راهِ اهورامزدا... نَدی، آبِ رویت را می‌گیرم؛ پیش از آنکه بمیرم!).



از دیرباز شنیده‌ایم که "هنر نزدِ دیوانه‌گان است و بس!" اما هیچ‌کس نگفت که آن #هنر_هشتم است! ... وَ ما ادراکَ ما #هنر_هشتم؟!

در دورانِ زامبیانِ"دیوان‌سالار" یکی نبشته بود: دیو چو بیرون رَوَد، فرشته درآید!
او ننوشته بود: فرشته چون بیرون رَوَد، دیو درآید
!
حال آنکه داستان واقعی هیچکدام نبود! بلکه این بود: "دیو چو بیرون رَوَد، دیوانه درآید
!"
چون "دیـــو" یک جبرجغرافیایی/تاریخی بود، که تولیداتش دیوانه و دیوانه‌خانه‌ای بود با مناسباتی عجیب و غریب و زبانی غیرمشترک و منحصر بفرد که هیـــچ دیوانه‌ی گنگ و کری زبانِ دیگری را نمی‌فهمید؛ اما با هم خوش بودند... و اگر استثنائا عاقلی هم پیدا می‌شد، چون نمی‌توانست رابطه‌ای معنادار با محیط برقرار کند، اتوماتیکمان و بصورت خودجوش، پس از مدتی دیوانه می‌شد... هر چند دیوانه‌گی دارای قاعده‌ی معینی نبود تا دارای مراتب و درجه‌بندی باشد... لذا ارزش معنوی طبقات بالایی در دیوانه‌خانه قابل قیاس با طبقات پایینی نبود... یعنی هر یک از طبقات در دنیاهای متنوع و مختلف منحصر بفرد خودشان سیر می‌کردند و ایضا تک‌تکِ دیوانه‌ها از کل تا جزء و بالعکس... و لذا شادی و غم بین این جماعت از یک جنس نبود... حتی خوش و بش و خنده‌هایشان از یک جنس نبود... هر کس پیچ رگلاژ دهان خود و گوش خاص خودش را داشت... اما با این وصف برخی از یکدیگر خوششان می‌آمد به مصداقِ: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید! همینجوری بدون هیچ دلیل توجیه‌پذیر و قابلِ وصفی، برخی از برخی خوششان می‌آمد
!
...
تیمارستان
:
تیمارستان دارای چند طبقه و هر طبقه چند اتاق و سالن اجتماعات و دفتر تیمارداران بود، از میانِ خود دیوانه‌گانی که زبان مشترکی نداشتند
.
و تقریبا تمام کلونی‌های مختلف دیوانه‌گان خود را فرشته می‌پنداشتند و دیگران را دیوانه
...
حال آنکه همه دیوانه بودند... همه ارتشبد و همه سرباز... البته بدون درجاتی معنادار
...
گاهی برخی از دیوانه‌گان خود را عاقل می‌پنداشتند و قصد فرار و یا مهاجرت می‌کردند از تیمارستان به بیرون و درون
...
و طبیعی بود که هر عاقلی که می‌خواست از دیوانه‌خانه
#هجرت کند موجب تسری مقادیری از ویروس دیوانه‌گی به جوامع دیگر می‌شد...
تا اینکه در یک روز پاییزی که هوا رو به سردی می‌رفت، ناگهان هجرت از دیوانه‌خانه ممنوع و جرم شد
!
رییس تیمارستان به تمام دیوانه‌گان نیاز داشت
!
زمستان در راه بود و هیزم کم
بخاری‌ها به سوخت نیاز داشت
و چه هیزمی بهتر از دیوانه‌ها
...
...
حال و هوای کوهستان
:
در کوهستان، دهان‌ها همه باز... اما گوشی‌های رابطه مختل بود... چون از بالای قله آنتن نمی‌داد
!
کمی پایین‌تر از قلّه دکل‌های مخابرات موجب جاری شدنِ دیتا و اینفورمیشن، بدلیل اختلاف پتانسیل بین دو گیرنده و فرستنده بودند و رابطه را فراهم می‌کردند. یکی به زبان یأجوجیان و دیگری به زبان مأجوجیان با هم اختلاط و دردها را التقاط می‌کردند. آخرش هم دوتایی می‌خندیدند و بالاخره خوش بودند
...
برای برقراری تماس مجازی، هر بار باید می‌آمدی کمی پایین‌تر از قلّه‌ی واقعی، تا ارتباط با دامنه‌ی کوهستان برقرار شود و بعد از رابطه برمی‌گشتی به قلّه... این تلاش کمی هزینه‌ی مادی داشت، اما به کیف معنوی‌اش می‌ارزید
!
البته وقتی باطری وجودی جن‌ها، از نسل باطری‌هایِ بغداد در دوران آشوربانیپال باشد، بالاخره روزی چند بار هی از بالا پایین آمدن و برگشتن، تو را حسابی خالی از شارژ و توان می‌کرد
.
... و کم کم از لاجانی به لرزش می‌افتادی و در یک لحظه تعادلت را از کف می‌دادی
تا این‌که روزی بالاخره در یک غفلت، پایت می‌لغزید و به ته درّه در می‌افتادی
هر چند از ته درّه به دامنه آنتن می‌داد
اما در ته دره علتی و پتانسیلی موجود نبود تا رابطه را با نوک قله و یا حتی دامنه، معنادار و جاری کند
...
از این رو، دیوانه‌هایی که در دامنه پراکنده بودند و در حال دشارژ شدن، ناگزیر هی از کلونی‌های درون طبقاتِ تیمارستان‌ها، یکی یکی هجرت می‌کردند... گاه دسته دسته
...
و ویروس را گسترش می‌دادند
.
تا اینکه زمستان شد و هجرت ممنوع شد
!
...
هیزم در گلستان
:
بخاری‌ها و اجاق‌ها و کوره‌ها به هیزم نیاز داشتند
هر روز در کوره‌ها تعدادی از دیوانه‌ها و معلولین
#بی_دست_و_پا را می‌ریختند
دیوانه‌هایی که پتانسیل‌شان کم، تا حد صفر شده بود
دیوانه‌هایی که گوشی‌هایشان شارژ کافی برای تماس نداشت
و یا اگر اندکی داشت، چیزی برای عرضه به دیوانه‌های دامنه نداشتند
آن‌ها در قله نبودند تا قادر باشند به دامنه چیزی عرضه کنند
و آنهایی هم که در روزهای زمستانی در قلّه بودند، در خوابِ رخوت‌آمیز زمستانی کنار شومینه‌ها لمیده بودند
گاهی در مسافرت بین ایستگاههای مثلثِ مبال و آشپزخانه و اتاق‌خواب، در اتاقِ نشیمن، مانیتورها را روشن می‌کردند و اخبار مستند را می‌شنیدند و می‌دیدند
:
که رییس تیمارستان هر روز تعدادی را از ته دره جمع می‌کند و بخاری‌های دامنه را روشن می‌کند... برخی از بخاری‌ها آبی می‌سوختند بی صدا... و برخی زرد و سرخ با زوزه
...
این مهمترین صحنه‌های هیجان‌انگیز و شورانگیز برای خواب‌های رنگین‌شان بود
...
نیستان در چیستان
:
تا اینکه یک روز صبح خیلی زود، هنگامِ طلوع فجر و نسیمِ سحری
...
با تعجب هر چه تمامتر، گوشی زنگ زد
از نوکِ قلّه بود... قلّه‌ای که پیش‌ترها، هرگز آنتن نمی‌داد
!
قلّه‌نشین گفت: تهِ درّه چطوری؟ هنوز نوبت تو نرسیده؟
درّه‌نشین با درد گفت: خیلی عالی‌اَم. تقریبا در اوجم... نمی‌دانم نوبت ما کی می‌رسد... تو چطوری؟
قلّه‌نشین: حالم بد است... دیگر خواب‌های رنگی نمی‌بینم. همه‌ش سیاه و سفید و تکراری است
.
درّه‌نشین با درد گفت: آیا می‌خواهی بصورت هیجان‌انگیز یک کم برایت خون بریزم؟ توی مانیتور نشان می‌دهند! شاید هم با صدایش از طریق
#کلاب_هاوس حالی به حالی شدی. البته کلاب هاوس گوشی قوی می‌خواهد. قوی‌ها بلدند چطور میتوان با صدا، رنگ خون را به مانیتورها تزریق کنند!
قلّه‌نشین: نه، خون لازم نیست!... اینجا با بسته‌بندی استاندارد در سوپرمارکت‌ها عرضه می‌شود... فقط جانِ مادرت یک کم به من شارژ برسان. گوشیم شارژ ندارد! خیلی دپرسم
.
درّه‌نشین با درد گفت: اوه... حتما... حتما... اما فکر کنم تو یک شارژر نیاز داری... شارژرِ مخصوص گوشی‌های اپل... گوشیِ من از نسل فسیل و عصر حجری اندروید است... اما چه گونه؟... من تَهِ درّه‌ام... البته گفتم من در اوجم... اما نه از آن اوج‌ها که تو می‌پنداری... با این حال یک کاریش می‌کنم
...
قلّه‌نشین: لطفا زودتر یک کاری بکن!... اما اگر مُردی، چه خاکی باید بر سر کرد؟
درّه‌نشین با درد گفت: یک کاریش می‌کنم... نگران نباش... آن بالا یک غار هست که یک مبل شش هزاردلاری در آن امانت دارم... وقتی وقتِ مردنم رسید، آدرسش را می‌دهم بروی آن را نقد کنی! و خود را شارژ کنی
!
قلّه‌نشین: اوکی!... اوکی!... اما مرگ که خبر نمی‌کند!... خیلی نگران بودم نمیری... زمستان است دیگر... کوره‌ها هیزم لازم دارد... زبانم لال گفتم نکند تو را هم سوزانده باشند، نتوانی مرا شارژ کنی... سی یو لیتر
.
درّه‌نشین با درد: نگران نباش!... اگر هم اکنون به معجزتی دفعتی نسوختیم و زنده ماندم... خودم یک کاریش می‌کنم... اگر وقت شارژ کردن کوره‌ها رسید، حتما آدرس خواهم داد... باید از شرق کوهستان به غرب بروی!... آنجا من یک مُبل شش هزاردلاری، درونِ غار دارم. پنج تایش برای جبران مافات... هزارتایش هم بابتِ خرج سفر و مخلفات... می‌دانم جبران مهرت مقدور نیست! آن را بردار و خود را شارژ کن
!
قلّه‌نشین: موضوع این نیست! موضوع
#مهر است که دیگر از شرق طلوع نمی‌کند، چه برسد به اینکه در غرب غروب کند!
درّه‌نشین با درد: حق با توست! بر منکرش لعنت! خورشید دیگر فروغ و نور سابق را ندارد و در هیچ غاری بر روی هیچ مُبلی دیگر نمی‌توان به تنهایی و در فراموشی، در هُرمِ گرمایش در آرامش آسود! برخی از خاطرات یخ، آب نشدنی نیست! درد از همانهاست! ما همه در یک پیله آچمزیم! تنها بال بال زدن‌های مجازی‌مان با هم فرق می‌کند
!
قلّه‌نشین:... گمانم را آسوده نمودی! درود بر تو! خوش بگذرد
!
بوق بوق... بوق بوق... بوق بوق
...
مطمئن باش همچون دوران کودکی، هر وقت خوش بگذرد، خبرت خواهم کرد! حتی اگر در نوکِ قلّه و یا در تَهِ دَرّه باشی
!
اَلو...اَلو
...
...
این داستان کوتاهی بود از دورانِ دیوان‌سالاری در ژانر
#هنر_هشتم دیوانِ مهاجر #دیو_آنه_خانه که در آغازِ قرن پانزدهم اُمَوی بین دو قوم یأجوج و مأجوج رواج داشته است... بینِ مهاجرانی به درون... و مهاجرانی به بیرون.
امیدوارم در آستانه‌ی شبِ دراز و شاد و جاودانه‌ی یلدا، برای دست‌گرمی و به پیشواز، لذتِ لازم و کافی و وافی برده باشید
!

#خیام_ابراهیمی
25 آبان 1400 اُمَوی/آریایی

 


سایه روشن

بامداد آتش و آب به شادی و مهر، به #هم_افزایی تا میوه‌ی 37 درجه سانتیگراد!


1) سایه روشن
هر چه باید گفت، بگفت و... هر چه باید شد، شنفت
مابقی با سایه‌ها در نورهاست
.
زندگی در سایه‌ای در روشناست
...
زیستِ یک کوه و یا درخت، و یا یک جنازه پر از شور و شوقِ کرم‌ها
"سایه" آن نشانه‌ی زندگی
"سایه" آن نوزادِ نور و همراهی کلِ ذراتِ بی‌حرکت و مستقل با هم
سایه بی هم، شاید یعنی نیستی! با اینکه هستی... شاید یعنی عدم مهر
.
استقلالِ سایه‌ها، از فاصله‌هاست
سایه‌ای که بر سر ماسه‌ها می‌خرامد در حرکت
سایه‌ی کوهی است از اجزاء متشکل و بی‌حرکت
که در دل هر اتمشان خورشیدی است
...
سایه ی کوهی بی حرکت
از تابش خورشیدی خروشان و جوشان و بی‌حرکت
با فواصلی بی تغییر و بی‌حرکت نسبت به هم
و متحرک و شناور در مداری از آن ناسویِ دیگری
...
در یک حرکت گروهی گردِ خورشید
بر زمینی که مهدِ مشترک ماست
شاید نقطه‌یِ ثقلِ نبضِ دلِ ماست
اما مادرِ ما نیست
!
مادر ما آن حرکتی است که از ما نیست و در ماست
...
با ما جاری است
سایه‌ی ما از جنسِ سایه‌ی کوه است وقتی می‌ایستیم
سایه‌ی ما از جنسِ سایه‌ی کوه نیست، وقتی می‌رویم... می‌دویم
...
سایه‌ی ما از جنسِ خروشانِ ذراتِ یک اتم است وقتی در حرکتیم
وقتی دو سایه به سوی هم می‌روند و یا از هم دور می‌شوند
.
زندگی یعنی سایه روشن‌ها
وقتی زمین گردِ خورشید شناور است و تسلیم و... می‌گردد بی‌حرکتی
چون دانه‌های غلتانِ یک تسبیح در بندی دَوّار در دستِ یک رُبات
...
وقتی کمترین حرکت و لرزشِ زمین از مدار
نابودی است
!
وقتی تسلیمِ نبضِ دلِ زمین میشوی
...
هی روشن و خاموش می‌شوی
روز می‌شوی و شب می‌شوی
زندگی یعنی سایه روشن‌ها
بی حرکتی
...
تسلیمِ بکن نکن و روحِ نبضِ دل
در نسیمِ یک ریح برای درک و فهم صد تجربه
طغیان یعنی خروج از مدار
یعنی متلاشی شدن در غبار
...
... شاید عدم در حیاتی دگر
که دیگر تو نیستی
خاطره‌ای هزار پاره در خلاء
به ناسویی جاری هستی یا نیستی
...
اما بی حرکت
...
که اگر به تنهایی بجنبی ... از مدار خارجی... به تنهایی... در خلاء... متلاشی... به هزار سوی ناسو
...
نه چونان آهویی در میان گله
...
که چون پیامبری در غار جامانده، که بیرون نزده و فسیل شده
...
و یا چون تکسواری بی هم
...
همچون شهابی پیش از تولد در کهکشان... بالای جَوّ
...
یله شوی... همچو سنگی خاموش... بی‌سایه‌ای
...
که گر حرکت کنی و پیش روی و به جَوّ زنی... می‌سوزی... سقوط می‌کنی تا زمین
...
شاید آوار شوی بر کومه‌ای... در گودالی آتشین
.
...
سایه‌ها بی‌هم
...
سایه‌ها باهم
...
تنها در مداری مشترک با هم زنده‌اند و معنا دارند
...
وقتی بی‌حرکت حرکت می‌کنند
دور می‌شوند در یک معنای مجرد
و یا نزدیک می‌شوند در یک معنای مشترک از مجردها
...
در هر دو صورت زنده‌اند
مثل گروهِ پروانه‌ها
و یا کرم‌هایی جدا جدا، در پیله‌ها
یا درهم و بر هم
...
در سایه روشن
...
شناور... بی حرکت... در جنبش... با هم... بی هم... درهم
...
خیام ابراهیمی
24 آبان 1400 اُمَوی
+++
+++
2) الگوریتم کرم
ته مانده‌‌های غذایِ قاضیان
چشمک می‌زنند در سطل‌های زباله‌ها
در نیمه‌های شب زیر نور ماه... چون کرم‌های شبتاب که می‌لولند به خاکِ کوره راه
بوی عفونت و عید باستانی... می‌پیچد در هوای سرد خانه‌ها
!
بزغاله‌های مهربان
!
در فراموشی هم‌افزایی گردِ منافع مشترک
قربانیِ تنازعِ بقاء شدن، یعنی
:
"قدرتِ مرگ در متنِ"معرکه" از زایندگی بیشتر است!"
که در این نبردِ نابرابر
بُز هم کتابِ غارم را نمی‌خورَد
چه رسد که به بهایِ علفی بخرد
!
با این همه
عمرم پای سطل‌های زباله
در جستجوی ته‌مانده‌ی غذای قاضیان
هدر نشد
!
هر چند یک نفس در میان گذشت
...
این روزها
شیرتان با خوردن شاخ و برگ درختان این باغ
به کامم تلخ است
!
که روزها می‌خوابم پای درخت و
شبها بیدارم
تا خواب‌به‌خواب نشوید
!
و تا پایانِ بازی‌هایتان
پیش از جویدن ریشه‌ها
...
لقمه‌ی کرم‌هایِ شبتاب نشوید
!
می‌دانم که در آغل‌ها علوفه‌ای نیست
و باید گردِ این درخت چرید
تا میوه‌ها برسند
...
و بست نشست و به آغل‌ها پناه نبرد
و شاخ و برگ و ریشه‌ی درختان را نخورد
!
اینجا کتابی هست قطور
که می‌توان ورق ورق کاغذهایش را
جوید و خورد و نمُرد
!
...
گفتی: خودت را به رؤیای پروانه‌گی مچل نکن
زنده در پیله بمیر و نانِ مــا را در هچل نکن
!
تا آخرین برگِ یک شاخه‌، شیرِ بز را امیدی هست
از ریشه‌ نشخوار کن و امیـدِ کرم‌ها را کچل نکن
!
ورنه پیله‌ات را خواهند درید زالوها، بهرِ ابریشم
!
...
من اما، انتظار می‌کشم
و یک نفس در میان
...
تصویر رؤیای یک سفر را
در طول و عرضِ دیوار یک غار می‌کشم
!
شاید کسی کتابم را بخرد
شاید کسی کتابم را بخورد
!
تو اما از مترسک می‌ترسی و
دل به خوشه‌چین می‌بندی
!
در دم و بازدمِ خواب نازی
که تا آخرین برگ و آخرین نفس‌اش
چیزی نمانده
!
خیام ابراهیمی
29بهمن 1398
+++
+++
3) عاطفه
غریبیم و می‌سوزیم
به تنهایی... در جمعِ شعله‌ها میانِ تن‌ها
مزه‌یِ تلخ و شورِ عَرَقِ خشکِ تنیم به دست و پا
به بیگاری در بیم موجِ اقیانوسِ قطره‌ها
به گردابی چنین هائل و حائل
...
سبویِ آبی بریز بر آتشِ عمقِ آینه‌ها
و بِشـــوی شوره‌یِ انتظارِ مرگ را
از پیراهنِ سیــــاهِ کسب و کار
از ضیافتِ قربانیانِ سور و ساتِ آتشبازی
که مُزدی نشدند در چنته‌یِ غربتِ بیگاری
...
مزه‌یِ عَرَق بــــود عاطفه
رویِ بساطِ دستفروشانِ دلبازی
دروغ را بالا آورده‌ آن بدمستیِ راستی
میانِ جورچینِ سلام و سلامتی و مشاعره
بیرون باید کشید دل را از این ورطه‌ی حراج
که به لبخندِ شهوتی ماسیدی خراب
که سرخیِ خون بودی
کنارِ نان و پنیر و جام‌هایِ پی‌درپیِ شراب
زخمِ نیشِ حرصِ بیمار شدی
نه نیشِ مار
انتقام بودی به جبرانِ مافاتِ حسرتی
که نوزادِ کنارِ راه بودیم... در جمعِ یتیمانِ مِهر
در حسرتِ آغوشی زیرخاکی
هم‌چو رهگذرانِ گیج‌گَردِ دیروز و فردا
که تابوتی را در گورِ سینه
سنگین سنگین
چو گهواره‌ای حمل می‌کنند
چو جعبه‌ی ماری به امیدِ سکه‌ای در معرکه
نوزادی که لایقِ عشقِ مادری نبوده هرگز و
غریزه‌ی یکی مـــار بر دارَش کرده و
در مستیِ این پیچ‌وتاب‌‌بازیِ هجران و وصال و
تعقیب و گریز مــدام از خلالِ خیلِ خیال و
مرگِ حباب‌هایِ کفِ صرعِ خویش بر ساحلی
که میوه نداشت در کـــام
...
عشق من
!
معشوق نبوده‌ایم شاید در گمانِ کشف و شهود
عاشق نبوده‌ایم گویا در خیالِ جستجو
در چرخه‌یِ هرزه‌یِ این چرخ فلک
که زندانیِ محور خویش است و به پیش نمی‌رود
در فقرِ مهروَرزیِ فـــال‌گیرانی
که طالبِ مهر بوده‌اند به ارزنی و
فروخته‌اند دل را
در بساطِ دوره گردی
به حسرتی در باد
...
سبویِ آبی بریز بر آینه‌هایِ زنگاری
و بُگذَر از آتشِ لحظه‌هایِ نزدیــــک امّا دور
...
که بُگذَرَد از خاکِ ما هــــزار هــزار جوی‌بار
که نوشیده‌ایم از آن جرعه‌هایِ بسیار
بی‌حسرتی
بی امیدی
گوارا
...
چند کاسبیم از خیالِ بساطِ کــــور؟
!
چند کاسبند از گمانِ بساطِ نــــور؟
!
تا چند... میان سایه روشن‌ها؟
همواره نزدیک... اما دور
!
خیام ابراهیمی
9 مهر 1395

  

Saturday, November 13, 2021

آسیاب به نوبت

آسیاب به نوبت!
روایت #حکومت_نظامی دیشب، در سلاخ‌خانه‌ی #ولایت_ملکه
به لبخندهای آقای
#شهریار_آهی
مام‌میهن فروش! حالا تو هم لبخند بزن به قربانیان #دست_خونین فقرگستر در دستان ابلیس و گرد ناف #ملکه!
به قول دختر آفت‌الله صدیقی در لندن: "میگن چرا در لندن لُخت میگردی؟ من20ساله اینجام! زندگی خودمو دارم؛ بابام زندگی خودشو! گور بابای مردم
!..."


پرفسور لبمتون آن مستشرق ملکه و اینتلیجنت سرویس در سال 42 پس از رماندن خمینی به میدان دیپلماسی خرداد(با هدایت نرم هیئت مؤتلفه) گفته بود: برای حفظ منافع بریتانیا ایران به یک #حکومت_شیعی نیاز دارد! و شاه از او کینه به دل گرفت! هر چند در ترور #سپهبد_رزم_آراء از همراهی او با #عَلَم و #فدائیان_اسلام در روز #ترور همچون #مصدق و #کاشانی و #فاطمی، خشنود بود! آنها که خشنود بودند یکی یکی ملکه‌خور شدند!... حالا تو هم #لبخند_بزن!
گیریم
#مسعود_بهنود و #فرخ_نگهدار و #ملیحه و #وقیحه و #فرین_تقی_زاده و #فرناز_قاضی‌زاده و #نایاک ناپاک و مشروعیتسازان #دانشگاه_مریلند و تمام پرفسورهای گرد کرسیهای آزادپریشی و سایر گروگان‌های پوفیوزیسیون داخلی و خارجی که به درآمد #دلار وصلند، بالای سر خودشان و خانواده و عزیزانشان، بین تهدید و تطمیع، سایه‌ی ولایتِ تک تیراندازان #دراگانوف و #سیمونف ولایی/روسی/انگلیسی را داشته‌باشند! گیریم شما هم لایِ گازانبر دو حزب دموکرات و جمهوریخواه آلتِ استراتژی #شل‌کن_سفت‌کن #امریکا باشید! گیریم شما هم گروگان باشید! اما اگر راهی جز چزاندن مردم با چاه‌نمایی‌‌های حاشیه‌ای برای کش آمدن #متن #قانون_اساسی_ملکه و حفظِ عمر نظام اربابان سلطه و گروگان بومی‌اش ندارید؛ اما چرا گورتان را یواشکی گم نمی‌کنید و خود را حذف نمی‌کنید و چون #آلت_قتاله رئیسی، شریک دزد و رفیق قافله می‌شوید تا خوناشامی از آخرین قطره؟
.
#حکومت_نظامی دخمه‌ای #خمینی آلِ ملکه بنت حسن، در 20 آبان 1400
1. دیشب
دیشب به خاطر میگرن چند روزه و بیخوابی، همسایه(که جانبازی با دو پای مصنوعی است) مرا با رنوی اسقاطی‌اش به داروخانه شبانه‌روزی برد تا
#قرص_ادویل بگیریم که برایم حساسیتزا نیست. داروخانه‌چی گفت: مدتهاست که به عمد وارد نمی‌شود! هر چند در ایران بسته‌بندی می‌شود. کل مواد اولیه داروهای حیاتی به عمد وارد نمی‌شود! بگذریم از اینکه پیرو سیاست‌های کلان قانون/ولایی/روسی/انگلیسی برخی از قرص‌ها(از ثبیل قرص ضدباراداری) در حد گچ است! بفرموده: هدف چزاندن مردم آچمز است! دیگر ابایی ندارند که با تاکتیک بحران‌های دستساز، صراحتا و جلوی چشم مردم بصورت رگباری بزنند توی گوش ملتِ قانونا عقیم و بینوا، و بعد با لبخند بگویند: اکسیوز می! اشتباه شد!... و به مرگ بگیرند تا پای گور به تب راضی شوی! موضوع #تنازع_بقاء یک مشت بیمار روانی پفیوز است که جملگی از دوران کودکی تا شب زفاف نزد ارباب #آتو دارند و اینک از هیچ جنایتی ابا ندارند؛ و حالا همین متن و گزارش جنایاتشان هم به نوعی بازی کردن با قواعد دلخواه ایشان است! چون حکایتِ درد است؛ نه درمان!
به ناچار برگشتیم و من به همان قرص #ژلوفن موجود در خانه رضایت دادم تا توانستم دو سه ساعت بخوابم و تا همین حالا دچار التهاب و آلرژی هستم که در واقع سُسِ رزق ولایی و بلای اولی است و صد مرتبه از سردرد آزاردهنده تر است. این یعنی به خاطر یک قرص تبدیل شدن به جنازه... و این همان اجرای تاکتیک جنازه‌سازی مردم آچمز و مرده‌خواری قانون ولایی است
!
.
2. امروز
امروز به موبایل همسایه ی جانبار، از سوی #پلیس_راهور_ناجا پیامک آمده
:
تخلف: ترددهای غیرضروری وسایل نقلیه در معابر از ساعت 22 تا 3 بامداد
.
مبلغ جریمه" 2100000 ریال! (آش نخورده و دهان سوخته) آمد به ما خیر برساند، شرّ شد برای هردومان! با حساب پذیرایی و پول بنزین، باد هوا برایمان درآمد 500 چوق از محل قرض از بینوایی دیگر. این است حکایت کسب و کار مردم #آچمز... وقتی با لبخند، برای استمرار امنیت میلی استعمار و استثمار مثلا #مبارزه می‌کنی
!
و این در حالی بود که رستوران‌ها و قنادی‌ها باز بود... و اگر شبها حکومت نظامی است لااقل منی که در سوراخ موشی در غار کهفم، خبر نداشتم. و این چه محدودیت تردد است که همه جا باز بود؟ #تردد_غیرضروری دیگر چه کوفتی است؟
!
و چطور است که موقع #جریمه به موبایل اطلاع میدهند! اما خبر محدودیت تردد را پیامک نمیکنند؟! تا در عمل انجام شده خفت شوی...! این یک تاکتیک به جنون انداختن قربانیان توسط یک جانی سریالی است! بمباران جنایت، توده‌ها را لمس و جنازه می‌کند
!

وقتی این داستان را کنار داستان حملات ناموزون جنگهای شهری و چریکی از قبیلِ #قطع برق مکرر و بلندمدت زنجیره‌ای در دو سه ماه پیش می‌گذارم که همینطور بدون برنامه و به مدت نامعلوم قطع می‌کردند و موجب سوختن دو دستگاه برقی خودم شدند و با خشم به اداره برق مراجعه کردم که چرا قبض برق را به موبایل ارسال می‌کنید اما برنامه قطع برق را پیامک نمی‌کنید؟ رییس اداره گفت: می‌توانید به سایت اداره مراجعه کنید! وقتی فریاد کشیدم مردکِ دلقک چرا می‌پیچانی ما را؟ اولا مگر داشتن کامپیوتر و موبایل، مثل شناسنامه قانونی است؟ که اول قبض کاغذی را به بهانه‌ی صرفه‌جویی(اما هدف شناسایی و کنترل امنیتی) حذف کردید و صورتحساب را به موبایل نداشته‌مان ارسال کردید؟ و حالا موقع قطع برق ملت را به سایت مجازی حواله می‌دهید و به همان موبایل اعلام نمی‌کنید؟! مگر جنون و یا سادیسم دارید؟ مگر ملت گوشت نذری آقای قاقایِ شمایند که اینگونه کبابشان می‌کنید؟ مگر تو حقوق نمی‌گیری پفیوز؟!... مهندس که گوشش پُر بود و پاک بی‌غیرت شده بود، با آرامشی ستودنی لبخند میزد و نهایتا با صدای آرام گفت: دنبال دردسر نگرد و پیش از آنکه سکته کنی برو آبی بنوش...! گفتم: حرام لقمه برق که قطع است آن آب پر از لجن و داروی بیهوشی هم قطع است!... گفت: این سیاست‌ها دستِ ما نیست! ما اینجا بوق و مترسکیم و اگر همین سخن مرا را به بالاتر گزارش دهی، مرا هم بازخواست خواهند کرد!... خود دانی!
.
این پفیوزها تصمیم خودشان را گرفته اند... و آش و لاش شدن و ضجه‌های پراکنده‌ی مردم هیچ تاثیری در سناریوهای جنایاتشان ندارد... و از خدایشان است که همین دردها را برای هم تعریف کنیم و تا انقلاب مهدی از برجام و کرونا بگوئیم و هی نقد کنیم هی نقد کنیم عین نقل و نبات... و اینها سکانس به سکانس و آسته آسته و با تمأنینه، کار خودشان را پیش ببرند
!
اینجاست که آن تریبوندارانی که شبانه روز، نظام را نقد می‌کنند؛ در واقع آب به آسیاب خونکشی و روغنکشی سیستماتیک ارباب می‌ریزند و نهایتا از محل فروش خون مردم امنیت و شتیلشان را میگیرند... چون از هر مقوله‌ای سخن می‌گویند به‌جز: #روش_تدوین #نقشه_راه_نجات با تصویر #آخرین_سکانس رهایی و پیروزی
...
.
3. سکانس‌های آخر پروژه‌ی کلنگی کردن ایران:
با بازیِ اولادِ عسگر اولادی‌های مسلمان (میلیاردرهای #هیئت_مؤتلفه‌_ملکه)

کنار عکس سلبریتهای سیاسی/هنری/اقتصادی صادراتی آرتش ولایی، عکس نوه‌های این برادران میلیارد مسلمان را میبینیم، که سوار بر اتومبیلهای آخرین سیستم و کنار حوریان استیجاری در کنار استخر ویلاهای لوکس، سمبول و الگوی نواله‌خوران ولایی و سلبریتهایش در یک مافیای تازه‌به‌دوران رسیده و آلتهای بزمشانند، که بصورت زیرپوستی و حتی عیان، توسط دم و دستگاهِ #ملکه و آلتهایش حمایت میشوند
! که جملگی نه درکی از #منافع_مشترک دارند و نه درکی از درد فراگیر مردمی که با روغنکاری ماشین سلاخی و بنده پروری همین‌ کرمها و زالوها آچمزند!
تفاله‌ی دست چندم چنین مافیایی قبیله‌ی #بهاره_رهنما هایند که لابد دانشمندان گورخواب را #بی_دست_و_پا می‌پندارند و خود را عین سوسک شهرقصه دارای دست و پای بلوری در منظر قاقازادگان مفتخور می‌خواهند؛ تا هر چه بیشتر از شهد #رانت_قدرت و غنائم مشروع روی جنازه ی تجاوزشدگان ایرانی بهره برند و این برخورداری را بگذارند به حساب زرنگی و تیز و بزی و تلاشی ارزنده در رقابتی نابرابر بین چلمن‌های برده و گلدمن‌های ارباب و آلتهای قتاله‌اش! البته میوه‌ی این نظام شبان‌رمه‌گی، شکافی طبقاتی و سیستماتیک و نظامند است که مبانی قدرت مرده‌خواری‌اش در #قانون_اساسی_نظام_ملکه، ضامن سازوکار رانتخواری و تولید دلقک‌های مقلد زنجیره‌ای به روش هیئتی و دیمی است
!
.
سکانس به سکانس در یک سناریوی بلندمدت، و پس از شوکهای ویرانگر تکراری و انفجارات تورمی زنجیره‌ای در ده سال اخیر، با هزار بازیگر سبز و بنفش و سرخ و سیاه، اینک در هنگامه‌ی کباب کردنِ تکه های گوشتِ خانواده‌ها و مردمِ آچمز و مستقل و یک ملت عقیم با خنجرِ دُلار و پوند و روبل و حالا یوان، در نیامِ حُکامِ جانی و سرداران تاجر و وحوش اعرابی، سلطان و سردارانش خونسرد نشسته‌اند بر فراز برج‌ها و بر سَرِ خرابه‌های #شهر_سوخته، چون #نرون #سوت_بلبلی می‌زنند و گوش این و آن را #گاز می‌گیرند! و بی‌اعتناء به ناله‌ها و جیغ‌ها و فریادها و نعره‌ها، به آرامی شعله‌ها را باد می‌زنند و سیخ سیخ کباب به رسانه‌های اصلاح‌جلب و پیمانکاران تاجر و تاجزاده‌های عمامه‌به‌سر تعارف می‌کنند! جانیانی که هنگام سلاخی مردم، با استناد به #قرآن_داعش، تنها به #تکرار ، قصه #حسین_کرد_شبستری خواندند تا امنیتشان برقرار بماند! گیریم ملتی لت و پار شوند! ملت جرّررررر می‌خورند شبانه روز و آنها در مکان امن با نقدهای سریالیِ نخود و لوبیایِ پی‌پیِ جنتی و آقایش، میان موشک و پوشک، یواشکی از ستم می‌نالند! که چه؟!... چطور است که وقت عمل در میدان هار بودید با دروغ‌های مصلحتی و امیدهای پشمکی دیپلماسی آل ولا، و حالا یکی در میان تنها اشک تمساح می‌ریزید و ناله‌ می‌سرائید در فراغِ خال لب آن یار #دیوث و کلاهبردار و نهایتا چون دُردی ناچیز در پیاله‌اید؟
!

اگر صادقید، پس چرا برای دروغ‌ها و امیدهایی که با جهل و دروغ ساختید، بها نمی‌پردازید؟ چگونه می‌توانید نان دروغ‌ها و فریب‌های دیروزتان را امروز بخورید و از فرصتی که از مردم دریده دزدیده‌اید، امروز ککتان نگزد؟! امروزی که آن امیدهای پفکی، فرصت هر واکنش بموقع را از مخاطبینتان گرفت، تا غارتگران دین و آئینتان سرفرصت، تمام پتانسیل‌ها را بسوزانند و بدرند! چه کسی به شما اجازه داد از قول ملت برای حضور در عراق و سوریه اعتبار بخرید اما به شهروندان مجوز حضور در آب و خاک مشترکشان را ندهید! اما به پوتین های خونین در پای فرزندان #لیاخوف مجوز تاخت و تاز و به توپ بستن اراده مردم را در هر مجلس ملی بدهید تا به قانونِ #مشروطه_مشروعه و #مشروعه_مطلقه کماکان میلی باقی بماند!...
پااندازانِ یتیمانِ حلب، و دیوثهای اصلاح جلب! پس چرا جبران مافات نمی‌کنید؟! چرا نان خونینِ آن فریب و غبن دیروزی را امروز با عسل می‌خورید؟ چرا از لقمه‌ی حرام ناشی از یک قرارداد اجتماعی متکی بر غبن(که بموجب اصل 177 قانون اساسی ملکه، از لحاظ حقوقی باطل است)، #توبه نمی‌کنید؟ چرا با صدای بلند از قانون درنده‌ی ملتی دریده بین مؤمن و کافر، توبه و جبران خسارت نمی‌کنید؟
!
.
4. با شل کن سفت کن، هی کش بده و کش نده
!
آسته آمدن و آسته رفتن تا گربه شاخت نزند و خشک خشک جا باز کنی و آلت قتاله را در عمق استراتژیکِ اعتماد مردم جاساز کنی..! عجب کلاهبردارانِ شارلاتانی و عجب بی‌غیرتید! انگار نه انگار که ویرانی امروز از دروغ‌های دیروز شما برای اعتماد به قانونی درنده پا گرفت که معمارش به رأیِ خود همه را درهم می‌کشت تا یکی برود بهشت و یکی برود به جهنم! و شما شاهد جنایت بودید و با اداهای عوامفریبانه، نانش را می‌خوردید بی سر و صدا
!
تا نه سیخ بسود نه کباب! تا به آدرس درست اشاره نکنند! #ملتی_سوخت و شما به فکر سیخ و کباب خود بودید؟! چون حقوق سر ماه و امنیتشان برقرار است. ریدم به عمامه‌ی داعش‌مسلکِ دیوثانِ ختم و خاتم کلاب‌هاوس‌شان! چون آنها هنوز میتوانند میان چاه‌نماییهایشان، بخندند و شوخی کنند! و وقتی ملت در حال دریده شدند برای قتل‌های زنجیره‌ای اشک تمساح بریزند! تف به آن عبادت و تسبیح و جانماز و نماز ابلیستان. تف به آن کثافت وجود بت‌پرست پوستینِ الله به تنتان. تف به آن خدای لال و مرده‌ی درگورتان... تف به آن غیرت نداشته‌تان. تف به حیات بی‌ناموستان که هنوز میتوانید بخندید در جلوت و در خلوتتان، اندر رنگهای شگفت انگیز فصل دل‌انگیز پاییزیِ خالق زیبایی‌ها شعر بسرائید! بی‌غیرتهای پاانداز و جااندازِ حرامخوار
!
اگر غیرت و جربزه‌ی #توبه از قانون اساسی سلاخی ملکه را ندارید، پس چرا مترسکی با نقاره بالای مناره‌ها شده‌اید و چرا گورتان را گم نمی‌کنید و خفه نمی‌شوید و اصرار دارید تا آخرین سکانس این شهر سوخته، با #تکرارِ زرهای مفت و بی ثمر، گردِ بیهوشی بپاشید به بارقه‌های هوشِ اذهان گورخوابان؟
!
ظاهرا وقتی سیاست چینی می‌گوید سه شیفته کار کن تا در نیمه شب و در شیفت سوم از محل درآمد کار در شیفت اول، در خیابان جریمه شوی؛ ملکه مایل است به سیمولیشن #قذافی در ایران بدست مردم خشمگین و درنده! درنده‌ی دریده‌ای به جان درنده و دریده‌ای دیگر! این است معنای لبخند یاران و پااندازان ملکه
!
.
5. آدرس درست
:
حالا باز هم با چاه نمایی آدرس درست را نده و از تدوین #نقشه_راه عام و ترسیم #سکانس_آخر طفره برو و هی بصورت زنجیره‌ای تا انقلاب مهدی، از ماجرای پشت پرده‌ی جمعه تا شنبه‌ی #جنایت_آبان و قطع و وصل برق و آب و نان و بنزین و شل کن سفت کن #جنایت_کرونا بگو و هر دم و بازدم بازیچه‌ها و آلتهای قتاله را تحلیل کن، تا در ایرانستانی دریده! فصلِ دولتت بدمد
!
نکند تو هم در جزیره‌ی قناری و در دوردست و یا در آنتالیا سوراخ موش رزرو کرده‌ای؟
اما آسیاب به نوبت است! چون ملکه ایران را به مقام #لیبی نازل کرده‌
!
از عقوبت #شاه و #مصدق تا قذافی و تا خود خود تو که در ساحل امن و عافیت نواله می‌لمبانی به دلار و لبخند جوکوووند می‌زنی و درکی از درد و دریده شدن مردم نداری، عبرت نمیگیری و در این گمانی که تا ابد وقت داری
!
و آنقدر وقت بکش و کش بده ماجرا را، تا عین #بختیار و #فروهر و #فریدون_فرخزاد و #بابک_خرمدین و #قذافی بدست یکدیگر دریده و مثله شوید با مغزهای فندوقی و سنتیِ عقب‌مانده‌تان
!
شما عقوبتِ جهان سوم در دامنِ ملکه‌اید
!
پاتک به تک ملکه اما در انسجام شبکه ای قدرت مردمی از شوراهای محلی تا مرکزی گرد منافع مشترک مادی است، که البته با قانون گرگان درنده بین تضاد منافع ایدئلوژیک مؤمن و کافر، ناممکن است
!
نسخه روی میز است
!
اما شما دچار دامِ ابلیسی در پوستین خدائید
!
او در مهلتش پیش از قیامت به قولش وفا کرد و سندش شمایانید
!
تعاملِ نواله خواران ملکه بنت حسن، و پیمانکارانِ اهل بیتِ آلِ ولایت ملکه
.
حقیقت این است و با هیچ پوستینی، هیچ گرگی میش نمی‌شود
!
در سکانس مربوطه، با پودر اورانیوم، خود لقمه‌اید
!
وقتی نه از تاک مانده نشان و نه از تاکنشان
!
البته به دل وسوسه بدمید که از این ستون تا ستون بعدی حرج است
!
گور بابای دنیا و مافیها و مردمش... تا آن ساعت ما هفت کفن پوسانده‌ایم
!
سیخ بعدی را بچسبان! دم غنیمت است
!
اما ساعت سلیمانی می‌گوید: سیخ بعدی شاید از دهانت فرو رود و از آن جایِ نه بدترت بیرون زند! پیش از آنکه فرصت کنی چون هدهد درگاهش، پلکی بزنی و تخت ملکه سبا را جابجا کنی
!
باور نمی‌کنی؟
ایمان بیاور
!...
وقت تنگ‌تر از آنست که می‌پنداری
!
کار به آغاز دومین گامِ قرارداد 25 ساله، هم نمی‌کشد
!
چه برسد به #گام_دوم 40 ساله‌ی انقلاب
.
برخیز و کاری کن کارستان
!
پیش از آنکه غبارت کنند در بهارستان
!
عبرت تاریخی این بوده و این است
:
سکانس به سکانس پیش می‌برند نمایش را همواره
...
آسیاب به نوبت
!
مگر آنکه: استیج را به هم بریزی با قدرتِ فراگیر تماشاچیان و تمام مردم...در طول تاریخ معاصر، برای اولین بار
...
از حجره‌های حرمسرای اربابان،
از کاسبان تریبونهای شهرنوی مرده خواران
آبی برای رعایا گرم نمی‌شود
!
این نسخه روی میز است
!
پس از قنوت و رکوع و سجود
...
آهسته... آن را از زیر جانماز، بردار
...
ای سردار
!
در زندان بگشای و
تمام گروگان‌ها را رها کن
به امان وجدان زنده و بیدار!

#خیام_ابراهیمی
21 آبان1400

  

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...