هنر
هشتم: سوزاندنِ فسفرِ دیوانهگیِ دیوان، در دیوآنهخانه
و
داستانی از قوم یَأجوج و مَأجوج، با عنوان:
(آقا ما خیلی بدبختیم! بِدِه در راهِ اهورامزدا... نَدی، آبِ رویت را میگیرم؛
پیش از آنکه بمیرم!).
از دیرباز شنیدهایم که "هنر نزدِ دیوانهگان است و بس!" اما هیچکس نگفت که آن #هنر_هشتم است! ... وَ ما ادراکَ ما #هنر_هشتم؟!
در دورانِ زامبیانِ"دیوانسالار" یکی نبشته بود: دیو چو بیرون رَوَد،
فرشته درآید!
او ننوشته بود: فرشته چون بیرون رَوَد، دیو درآید!
حال آنکه داستان واقعی هیچکدام نبود! بلکه این بود: "دیو چو بیرون رَوَد،
دیوانه درآید!"
چون "دیـــو" یک جبرجغرافیایی/تاریخی بود، که تولیداتش دیوانه و دیوانهخانهای
بود با مناسباتی عجیب و غریب و زبانی غیرمشترک و منحصر بفرد که هیـــچ دیوانهی
گنگ و کری زبانِ دیگری را نمیفهمید؛ اما با هم خوش بودند... و اگر استثنائا عاقلی
هم پیدا میشد، چون نمیتوانست رابطهای معنادار با محیط برقرار کند، اتوماتیکمان
و بصورت خودجوش، پس از مدتی دیوانه میشد... هر چند دیوانهگی دارای قاعدهی معینی
نبود تا دارای مراتب و درجهبندی باشد... لذا ارزش معنوی طبقات بالایی در دیوانهخانه
قابل قیاس با طبقات پایینی نبود... یعنی هر یک از طبقات در دنیاهای متنوع و مختلف
منحصر بفرد خودشان سیر میکردند و ایضا تکتکِ دیوانهها از کل تا جزء و بالعکس...
و لذا شادی و غم بین این جماعت از یک جنس نبود... حتی خوش و بش و خندههایشان از
یک جنس نبود... هر کس پیچ رگلاژ دهان خود و گوش خاص خودش را داشت... اما با این
وصف برخی از یکدیگر خوششان میآمد به مصداقِ: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید!
همینجوری بدون هیچ دلیل توجیهپذیر و قابلِ وصفی، برخی از برخی خوششان میآمد!
...
تیمارستان:
تیمارستان دارای چند طبقه و هر طبقه چند اتاق و سالن اجتماعات و دفتر تیمارداران
بود، از میانِ خود دیوانهگانی که زبان مشترکی نداشتند.
و تقریبا تمام کلونیهای مختلف دیوانهگان خود را فرشته میپنداشتند و دیگران را
دیوانه...
حال آنکه همه دیوانه بودند... همه ارتشبد و همه سرباز... البته بدون درجاتی
معنادار...
گاهی برخی از دیوانهگان خود را عاقل میپنداشتند و قصد فرار و یا مهاجرت میکردند
از تیمارستان به بیرون و درون...
و طبیعی بود که هر عاقلی که میخواست از دیوانهخانه #هجرت کند
موجب تسری مقادیری از ویروس دیوانهگی به جوامع دیگر میشد...
تا اینکه در یک روز پاییزی که هوا رو به سردی میرفت، ناگهان هجرت از دیوانهخانه
ممنوع و جرم شد!
رییس تیمارستان به تمام دیوانهگان نیاز داشت!
زمستان در راه بود و هیزم کم
بخاریها به سوخت نیاز داشت
و چه هیزمی بهتر از دیوانهها...
...
حال و هوای کوهستان:
در کوهستان، دهانها همه باز... اما گوشیهای رابطه مختل بود... چون از بالای قله آنتن
نمیداد!
کمی پایینتر از قلّه دکلهای مخابرات موجب جاری شدنِ دیتا و اینفورمیشن، بدلیل
اختلاف پتانسیل بین دو گیرنده و فرستنده بودند و رابطه را فراهم میکردند. یکی به
زبان یأجوجیان و دیگری به زبان مأجوجیان با هم اختلاط و دردها را التقاط میکردند.
آخرش هم دوتایی میخندیدند و بالاخره خوش بودند...
برای برقراری تماس مجازی، هر بار باید میآمدی کمی پایینتر از قلّهی واقعی، تا
ارتباط با دامنهی کوهستان برقرار شود و بعد از رابطه برمیگشتی به قلّه... این
تلاش کمی هزینهی مادی داشت، اما به کیف معنویاش میارزید!
البته وقتی باطری وجودی جنها، از نسل باطریهایِ بغداد در دوران آشوربانیپال
باشد، بالاخره روزی چند بار هی از بالا پایین آمدن و برگشتن، تو را حسابی خالی از
شارژ و توان میکرد.
... و
کم کم از لاجانی به لرزش میافتادی و در یک لحظه تعادلت را از کف میدادی
تا اینکه روزی بالاخره در یک غفلت، پایت میلغزید و به ته درّه در میافتادی
هر چند از ته درّه به دامنه آنتن میداد
اما در ته دره علتی و پتانسیلی موجود نبود تا رابطه را با نوک قله و یا حتی دامنه،
معنادار و جاری کند...
از این رو، دیوانههایی که در دامنه پراکنده بودند و در حال دشارژ شدن، ناگزیر هی
از کلونیهای درون طبقاتِ تیمارستانها، یکی یکی هجرت میکردند... گاه دسته دسته...
و ویروس را گسترش میدادند.
تا اینکه زمستان شد و هجرت ممنوع شد!
...
هیزم در گلستان:
بخاریها و اجاقها و کورهها به هیزم نیاز داشتند
هر روز در کورهها تعدادی از دیوانهها و معلولین #بی_دست_و_پا را
میریختند
دیوانههایی که پتانسیلشان کم، تا حد صفر شده بود
دیوانههایی که گوشیهایشان شارژ کافی برای تماس نداشت
و یا اگر اندکی داشت، چیزی برای عرضه به دیوانههای دامنه نداشتند
آنها در قله نبودند تا قادر باشند به دامنه چیزی عرضه کنند
و آنهایی هم که در روزهای زمستانی در قلّه بودند، در خوابِ رخوتآمیز زمستانی کنار
شومینهها لمیده بودند
گاهی در مسافرت بین ایستگاههای مثلثِ مبال و آشپزخانه و اتاقخواب، در اتاقِ
نشیمن، مانیتورها را روشن میکردند و اخبار مستند را میشنیدند و میدیدند:
که رییس تیمارستان هر روز تعدادی را از ته دره جمع میکند و بخاریهای دامنه را
روشن میکند... برخی از بخاریها آبی میسوختند بی صدا... و برخی زرد و سرخ با
زوزه...
این مهمترین صحنههای هیجانانگیز و شورانگیز برای خوابهای رنگینشان بود
...
نیستان در چیستان:
تا اینکه یک روز صبح خیلی زود، هنگامِ طلوع فجر و نسیمِ سحری...
با تعجب هر چه تمامتر، گوشی زنگ زد
از نوکِ قلّه بود... قلّهای که پیشترها، هرگز آنتن نمیداد!
قلّهنشین گفت: تهِ درّه چطوری؟ هنوز نوبت تو نرسیده؟
درّهنشین با درد گفت: خیلی عالیاَم. تقریبا در اوجم... نمیدانم نوبت ما کی میرسد...
تو چطوری؟
قلّهنشین: حالم بد است... دیگر خوابهای رنگی نمیبینم. همهش سیاه و سفید و
تکراری است.
درّهنشین با درد گفت: آیا میخواهی بصورت هیجانانگیز یک کم برایت خون بریزم؟ توی
مانیتور نشان میدهند! شاید هم با صدایش از طریق #کلاب_هاوس حالی
به حالی شدی. البته کلاب هاوس گوشی قوی میخواهد. قویها بلدند چطور میتوان با
صدا، رنگ خون را به مانیتورها تزریق کنند!
قلّهنشین: نه، خون لازم نیست!... اینجا با بستهبندی استاندارد در سوپرمارکتها
عرضه میشود... فقط جانِ مادرت یک کم به من شارژ برسان. گوشیم شارژ ندارد! خیلی
دپرسم.
درّهنشین با درد گفت: اوه... حتما... حتما... اما فکر کنم تو یک شارژر نیاز
داری... شارژرِ مخصوص گوشیهای اپل... گوشیِ من از نسل فسیل و عصر حجری اندروید
است... اما چه گونه؟... من تَهِ درّهام... البته گفتم من در اوجم... اما نه از آن
اوجها که تو میپنداری... با این حال یک کاریش میکنم...
قلّهنشین: لطفا زودتر یک کاری بکن!... اما اگر مُردی، چه خاکی باید بر سر کرد؟
درّهنشین با درد گفت: یک کاریش میکنم... نگران نباش... آن بالا یک غار هست که یک
مبل شش هزاردلاری در آن امانت دارم... وقتی وقتِ مردنم رسید، آدرسش را میدهم بروی
آن را نقد کنی! و خود را شارژ کنی!
قلّهنشین: اوکی!... اوکی!... اما مرگ که خبر نمیکند!... خیلی نگران بودم
نمیری... زمستان است دیگر... کورهها هیزم لازم دارد... زبانم لال گفتم نکند تو را
هم سوزانده باشند، نتوانی مرا شارژ کنی... سی یو لیتر.
درّهنشین با درد: نگران نباش!... اگر هم اکنون به معجزتی دفعتی نسوختیم و زنده
ماندم... خودم یک کاریش میکنم... اگر وقت شارژ کردن کورهها رسید، حتما آدرس
خواهم داد... باید از شرق کوهستان به غرب بروی!... آنجا من یک مُبل شش هزاردلاری،
درونِ غار دارم. پنج تایش برای جبران مافات... هزارتایش هم بابتِ خرج سفر و
مخلفات... میدانم جبران مهرت مقدور نیست! آن را بردار و خود را شارژ کن!
قلّهنشین: موضوع این نیست! موضوع #مهر است
که دیگر از شرق طلوع نمیکند، چه برسد به اینکه در غرب غروب کند!
درّهنشین با درد: حق با توست! بر منکرش لعنت! خورشید دیگر فروغ و نور سابق را
ندارد و در هیچ غاری بر روی هیچ مُبلی دیگر نمیتوان به تنهایی و در فراموشی، در
هُرمِ گرمایش در آرامش آسود! برخی از خاطرات یخ، آب نشدنی نیست! درد از همانهاست!
ما همه در یک پیله آچمزیم! تنها بال بال زدنهای مجازیمان با هم فرق میکند!
قلّهنشین:... گمانم را آسوده نمودی! درود بر تو! خوش بگذرد!
بوق بوق... بوق بوق... بوق بوق...
مطمئن باش همچون دوران کودکی، هر وقت خوش بگذرد، خبرت خواهم کرد! حتی اگر در نوکِ
قلّه و یا در تَهِ دَرّه باشی!
اَلو...اَلو...
...
این داستان کوتاهی بود از دورانِ دیوانسالاری در ژانر #هنر_هشتم دیوانِ
مهاجر #دیو_آنه_خانه که
در آغازِ قرن پانزدهم اُمَوی بین دو قوم یأجوج و مأجوج رواج داشته است... بینِ
مهاجرانی به درون... و مهاجرانی به بیرون.
امیدوارم در آستانهی شبِ دراز و شاد و جاودانهی یلدا، برای دستگرمی و به
پیشواز، لذتِ لازم و کافی و وافی برده باشید!
#خیام_ابراهیمی
25 آبان 1400 اُمَوی/آریایی
No comments:
Post a Comment