Wednesday, November 17, 2021

سایه روشن

بامداد آتش و آب به شادی و مهر، به #هم_افزایی تا میوه‌ی 37 درجه سانتیگراد!


1) سایه روشن
هر چه باید گفت، بگفت و... هر چه باید شد، شنفت
مابقی با سایه‌ها در نورهاست
.
زندگی در سایه‌ای در روشناست
...
زیستِ یک کوه و یا درخت، و یا یک جنازه پر از شور و شوقِ کرم‌ها
"سایه" آن نشانه‌ی زندگی
"سایه" آن نوزادِ نور و همراهی کلِ ذراتِ بی‌حرکت و مستقل با هم
سایه بی هم، شاید یعنی نیستی! با اینکه هستی... شاید یعنی عدم مهر
.
استقلالِ سایه‌ها، از فاصله‌هاست
سایه‌ای که بر سر ماسه‌ها می‌خرامد در حرکت
سایه‌ی کوهی است از اجزاء متشکل و بی‌حرکت
که در دل هر اتمشان خورشیدی است
...
سایه ی کوهی بی حرکت
از تابش خورشیدی خروشان و جوشان و بی‌حرکت
با فواصلی بی تغییر و بی‌حرکت نسبت به هم
و متحرک و شناور در مداری از آن ناسویِ دیگری
...
در یک حرکت گروهی گردِ خورشید
بر زمینی که مهدِ مشترک ماست
شاید نقطه‌یِ ثقلِ نبضِ دلِ ماست
اما مادرِ ما نیست
!
مادر ما آن حرکتی است که از ما نیست و در ماست
...
با ما جاری است
سایه‌ی ما از جنسِ سایه‌ی کوه است وقتی می‌ایستیم
سایه‌ی ما از جنسِ سایه‌ی کوه نیست، وقتی می‌رویم... می‌دویم
...
سایه‌ی ما از جنسِ خروشانِ ذراتِ یک اتم است وقتی در حرکتیم
وقتی دو سایه به سوی هم می‌روند و یا از هم دور می‌شوند
.
زندگی یعنی سایه روشن‌ها
وقتی زمین گردِ خورشید شناور است و تسلیم و... می‌گردد بی‌حرکتی
چون دانه‌های غلتانِ یک تسبیح در بندی دَوّار در دستِ یک رُبات
...
وقتی کمترین حرکت و لرزشِ زمین از مدار
نابودی است
!
وقتی تسلیمِ نبضِ دلِ زمین میشوی
...
هی روشن و خاموش می‌شوی
روز می‌شوی و شب می‌شوی
زندگی یعنی سایه روشن‌ها
بی حرکتی
...
تسلیمِ بکن نکن و روحِ نبضِ دل
در نسیمِ یک ریح برای درک و فهم صد تجربه
طغیان یعنی خروج از مدار
یعنی متلاشی شدن در غبار
...
... شاید عدم در حیاتی دگر
که دیگر تو نیستی
خاطره‌ای هزار پاره در خلاء
به ناسویی جاری هستی یا نیستی
...
اما بی حرکت
...
که اگر به تنهایی بجنبی ... از مدار خارجی... به تنهایی... در خلاء... متلاشی... به هزار سوی ناسو
...
نه چونان آهویی در میان گله
...
که چون پیامبری در غار جامانده، که بیرون نزده و فسیل شده
...
و یا چون تکسواری بی هم
...
همچون شهابی پیش از تولد در کهکشان... بالای جَوّ
...
یله شوی... همچو سنگی خاموش... بی‌سایه‌ای
...
که گر حرکت کنی و پیش روی و به جَوّ زنی... می‌سوزی... سقوط می‌کنی تا زمین
...
شاید آوار شوی بر کومه‌ای... در گودالی آتشین
.
...
سایه‌ها بی‌هم
...
سایه‌ها باهم
...
تنها در مداری مشترک با هم زنده‌اند و معنا دارند
...
وقتی بی‌حرکت حرکت می‌کنند
دور می‌شوند در یک معنای مجرد
و یا نزدیک می‌شوند در یک معنای مشترک از مجردها
...
در هر دو صورت زنده‌اند
مثل گروهِ پروانه‌ها
و یا کرم‌هایی جدا جدا، در پیله‌ها
یا درهم و بر هم
...
در سایه روشن
...
شناور... بی حرکت... در جنبش... با هم... بی هم... درهم
...
خیام ابراهیمی
24 آبان 1400 اُمَوی
+++
+++
2) الگوریتم کرم
ته مانده‌‌های غذایِ قاضیان
چشمک می‌زنند در سطل‌های زباله‌ها
در نیمه‌های شب زیر نور ماه... چون کرم‌های شبتاب که می‌لولند به خاکِ کوره راه
بوی عفونت و عید باستانی... می‌پیچد در هوای سرد خانه‌ها
!
بزغاله‌های مهربان
!
در فراموشی هم‌افزایی گردِ منافع مشترک
قربانیِ تنازعِ بقاء شدن، یعنی
:
"قدرتِ مرگ در متنِ"معرکه" از زایندگی بیشتر است!"
که در این نبردِ نابرابر
بُز هم کتابِ غارم را نمی‌خورَد
چه رسد که به بهایِ علفی بخرد
!
با این همه
عمرم پای سطل‌های زباله
در جستجوی ته‌مانده‌ی غذای قاضیان
هدر نشد
!
هر چند یک نفس در میان گذشت
...
این روزها
شیرتان با خوردن شاخ و برگ درختان این باغ
به کامم تلخ است
!
که روزها می‌خوابم پای درخت و
شبها بیدارم
تا خواب‌به‌خواب نشوید
!
و تا پایانِ بازی‌هایتان
پیش از جویدن ریشه‌ها
...
لقمه‌ی کرم‌هایِ شبتاب نشوید
!
می‌دانم که در آغل‌ها علوفه‌ای نیست
و باید گردِ این درخت چرید
تا میوه‌ها برسند
...
و بست نشست و به آغل‌ها پناه نبرد
و شاخ و برگ و ریشه‌ی درختان را نخورد
!
اینجا کتابی هست قطور
که می‌توان ورق ورق کاغذهایش را
جوید و خورد و نمُرد
!
...
گفتی: خودت را به رؤیای پروانه‌گی مچل نکن
زنده در پیله بمیر و نانِ مــا را در هچل نکن
!
تا آخرین برگِ یک شاخه‌، شیرِ بز را امیدی هست
از ریشه‌ نشخوار کن و امیـدِ کرم‌ها را کچل نکن
!
ورنه پیله‌ات را خواهند درید زالوها، بهرِ ابریشم
!
...
من اما، انتظار می‌کشم
و یک نفس در میان
...
تصویر رؤیای یک سفر را
در طول و عرضِ دیوار یک غار می‌کشم
!
شاید کسی کتابم را بخرد
شاید کسی کتابم را بخورد
!
تو اما از مترسک می‌ترسی و
دل به خوشه‌چین می‌بندی
!
در دم و بازدمِ خواب نازی
که تا آخرین برگ و آخرین نفس‌اش
چیزی نمانده
!
خیام ابراهیمی
29بهمن 1398
+++
+++
3) عاطفه
غریبیم و می‌سوزیم
به تنهایی... در جمعِ شعله‌ها میانِ تن‌ها
مزه‌یِ تلخ و شورِ عَرَقِ خشکِ تنیم به دست و پا
به بیگاری در بیم موجِ اقیانوسِ قطره‌ها
به گردابی چنین هائل و حائل
...
سبویِ آبی بریز بر آتشِ عمقِ آینه‌ها
و بِشـــوی شوره‌یِ انتظارِ مرگ را
از پیراهنِ سیــــاهِ کسب و کار
از ضیافتِ قربانیانِ سور و ساتِ آتشبازی
که مُزدی نشدند در چنته‌یِ غربتِ بیگاری
...
مزه‌یِ عَرَق بــــود عاطفه
رویِ بساطِ دستفروشانِ دلبازی
دروغ را بالا آورده‌ آن بدمستیِ راستی
میانِ جورچینِ سلام و سلامتی و مشاعره
بیرون باید کشید دل را از این ورطه‌ی حراج
که به لبخندِ شهوتی ماسیدی خراب
که سرخیِ خون بودی
کنارِ نان و پنیر و جام‌هایِ پی‌درپیِ شراب
زخمِ نیشِ حرصِ بیمار شدی
نه نیشِ مار
انتقام بودی به جبرانِ مافاتِ حسرتی
که نوزادِ کنارِ راه بودیم... در جمعِ یتیمانِ مِهر
در حسرتِ آغوشی زیرخاکی
هم‌چو رهگذرانِ گیج‌گَردِ دیروز و فردا
که تابوتی را در گورِ سینه
سنگین سنگین
چو گهواره‌ای حمل می‌کنند
چو جعبه‌ی ماری به امیدِ سکه‌ای در معرکه
نوزادی که لایقِ عشقِ مادری نبوده هرگز و
غریزه‌ی یکی مـــار بر دارَش کرده و
در مستیِ این پیچ‌وتاب‌‌بازیِ هجران و وصال و
تعقیب و گریز مــدام از خلالِ خیلِ خیال و
مرگِ حباب‌هایِ کفِ صرعِ خویش بر ساحلی
که میوه نداشت در کـــام
...
عشق من
!
معشوق نبوده‌ایم شاید در گمانِ کشف و شهود
عاشق نبوده‌ایم گویا در خیالِ جستجو
در چرخه‌یِ هرزه‌یِ این چرخ فلک
که زندانیِ محور خویش است و به پیش نمی‌رود
در فقرِ مهروَرزیِ فـــال‌گیرانی
که طالبِ مهر بوده‌اند به ارزنی و
فروخته‌اند دل را
در بساطِ دوره گردی
به حسرتی در باد
...
سبویِ آبی بریز بر آینه‌هایِ زنگاری
و بُگذَر از آتشِ لحظه‌هایِ نزدیــــک امّا دور
...
که بُگذَرَد از خاکِ ما هــــزار هــزار جوی‌بار
که نوشیده‌ایم از آن جرعه‌هایِ بسیار
بی‌حسرتی
بی امیدی
گوارا
...
چند کاسبیم از خیالِ بساطِ کــــور؟
!
چند کاسبند از گمانِ بساطِ نــــور؟
!
تا چند... میان سایه روشن‌ها؟
همواره نزدیک... اما دور
!
خیام ابراهیمی
9 مهر 1395

  

No comments:

Post a Comment

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...