کربلا نمادِ "بیعت زوری" و "
#زورگیری عقیدتی "
(بهیــــــادِ خــــونِ "فرخـــــزاد" و “خَنجَرِ بیعت” بر حَـنـجـَره)
دستِ "سعیدِ" خنجرهای زنجیرهای هنــوز جان دارد و مثله میکند، قیمه قیمه میکند زنده را
غزالانِ سینهسرخِ زنده را که سینه نزدهاند، پایِ اربابِ هیئتِ مردهخوارها
هنوز زندهاند خنجرها و زنجیرها و سینهها و قیمهقیمهها و قیمهخوارها
جگرِ پاره پاره در سُسِ خونِ سرخ
زیرِ سایهیِ بلند و هیئتِ اربابها...
"زورگیرانِ عقیدتی" چه سرخ و سیاه و چه سبز، قادرند با تکیه بر قدرتِ مطلقهیِ لوطی، با تکیه بر اکثریت یا اقلیتِ زورگیرانِ جامعه، و با وضو و الله اکبرگویان، کربلایی بهپا کنند آکنده از سَرِ آزادگانی که به بیعتِ زوری تن ندادهاند، چون در چنبرهیِ باورهایِ معرکه نگنجیدهاند! آنگاه ذکرگویان با اشک شوق از توفیق الهی، پشت سر امیرالمؤمنین زمان (یزید) نماز شکر بهجای آورند که سایهیِ مرتدی را از حوزهیِ ولایتِ خویش کاستهاند! "زورگیران عقیدتی" به هر قیمتی با درِ باغ سبز و رشوه و عربده و رجز و مدح و نوحه و تهدید و نهایتا خونریزی، از آزادگان تنها بیعت میخواهند! شما در جمعِ خانواده و دوستانِ کوچکِ خویش جزو کدام گروهید؟
"بیعتخواهان به زورِ زر و تزویر و دانش و شمشیر؟ و یا "آزادگان" و از اهالی همزیستیمسالمتآمیز با غیرخودیانی که در کارِ باورِ خویشند، نه زورگیری برای تادیب و حذفِ دیگران؟
سبزِ خود باش و چون پیچکی بر نایِ آبیِ من مپیچ!
============================
آویــــزان، از آدابِ تادیبِ تو
وَ اَدَب
به دو انگشتِ متکی بر نازِ شستِ توفیق
یکی بر ماشهیِ نشانه و
یکی بر قلمِ میانه
به خرید و فروشِ ناموس و حریمِ شاعران،
شاید نامی ...
شاید کامی ...
در رَدایِ حکومتِ مطلقهیِ شعر
ایمانت را از کدام زیرپلّه خریدهای شاعر؟
که صاحبِ تامالاختیارِ قوایِ سهگانهیِ متحد و مُنفَکِ مونتسکیویی.
در اَدایِ ناقدانِ شعرِ دهانپُرکن و دَهانبین
پُر کن دولـــــول را زِ "خود"
کاین گلولهیِ آتشین
دیری است رَه به شعرِ حرامَت نمیبرد.
حجتِ کژِ ایمانت را از کــــدام زایشگاه،
از کدام خانه و کارخانه،
از کدام مکتب و مدرسه خریدهای، شاعر؟
که انتحار میکنی خویش را با فریدون؟
گرسنه، یا ســـــــیـر
دستی به ریشِ بُـــزِ گـَــر و
"عینکِ بی شیشه" بالایِ سَر
سیگــــار خاموش بر لب و... لَبی در مُشت
با آلتِ اَنبُـــر میانِ سه انگشت
گزینشِ پــامنقلیهایِ پُشت در پُشت
از بساطِ ترش و شیرین و ریز و دُرُشت
به تجسس از میانِ غربالِ جام جم
شاعرانِ پریـــــش را ترور کردن، به تیرِ خلاص!
دورِ تاریخچهیِ جانم را چون غَشیان خط بکش قاتِل!
بِکِش، بِکـَــش بُـــکـُـش
و گردِ جنازهام، به روحِ واژهها بیندیش!
اگر طالبِ نگاهی، اگر عاشقِ انسان!
...و آزاده باش! اگر دین داری یا کین.
که وضو به خونبهایِ حق کردهای
پس بِخَر، خراب کن، بساز و بفروش! فعل و فاعل و مفعول را
اما ارزان مفروش خونِ واژه را.
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ اَدَب!
که قتلِ شاعر بهدستِ شاعر، ضیافتِ معنا نیست!
بیرون بیا از آلتِ قتالهیِ حالتِ خویش
که:
هرکِه این مسجد شبی مَسکَن شُدَش
نیــــــمشب مَــرگِ هـَــلاهِل آمَـــــدَش. (مولانا)
تو عیبی نداری شاعر
عیب از نطفهیِ ناروایِ راویِ مکتبِ ادبیِ توست!
به صدورِ قانون و قضاوت و اجرایِ حُکم
که همه در دستانِ حُجّتِ توست!
که ربطی به واژههایِ شعرِ مـــــا ندارد!
غیبت نمیکنم به خونخواری
غیبت نکن به میـــــانداری
عیبها را با خودت در میان میگذرام
ای حضرتِ قاتِلِ آبِ روی و نــــانِ میـــان
ای حضرتِ جاعل!
ای شاعر و مفعولِ فـعــــــل، ای فاعل.
که قانونِ اساسیِ بینِ مـــا
از ریشه حرام استو فریب استو ریـــا.
پس به حَــرام، عیبِ رِندان مکن و تیرِ خلاص مَـــزَن در خفا!
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ اَدَب!
هرکه عیبِ دِگَران پیـــــشِ تو آوَرد و شمُرد
بیگمان عیبِ تو پیشِ دِگَـران خواهـد بُـرد. (سعدی)
...
میدانی؟
تحریم کردهای مرا و تحریم شدهای به دو حرام
بهحیـــــــاتِ خلوتِ خیانَـتی مقدس
که در گـُـــدارِ عمیقِ میانِ دو لَبِ شهوتِ عُظمایت
به شِعبِ ابیطـــالـبم "تحـریـــــــــــم" اکنون
در برزخِ دو اِبلیسکِ درونِ مَرز و برون؛
که سورَتِ انسان رَدا کردهای و
آیتِ حیوان در آستین داری.
به خود بگو:
زِ وسوسهیِ کـدام خَنّـاس دَمیدی بر نـــــاس؟
از چشمهیِ کـــــــدام سلسبیلِ مقوایی نوشیدی زهــــر
که جوشیدی چون حَمیــــم از زمین و زمان
و سیلی شدی هـَــــــــوار بر خــانمــان
و از سقفِ هزار زندانِ کاظمین* باریدی
زِ خُمرهیِ هــــزار سالهیِ هــــارون بر جــــام
و جاری شدی به رگهـــایِ فـقـــــرِ چشم و نگاه
که آمدی از درب و ایمان بهعزمِ خویش رفت از پنجره.
و جا خوش کردی به کابــوسِ روز و شبهایِ اعتکافِ آب در محراب
و نرفتی، که نرفتی و نرفتی و ماندی در این مسجدِ ضرار
و گندیدی در این مانداب
چــــو گرگکُشِ زهرِ هلاهِل شدی در جـــــــام
از هــــرات تا ری و، از عـــــراق تا شــــام.
و هنوز به تنزیلی، چکه چکه میچکی با هر دَم و بازدَم ، زِ بــــام
بر التهابِ کـامهـــــایِ زَمهریریِ زُکـام
...
پــــا پَس نمیکشی زِ دامنِ لیلی
تــــازه بهدورانِ بیاختیاریِ خیانت رسیدهای
از دیزیِ بی آب و گوشتِ حیا
مجنونِ تمَلُکِ مُلک و کین و کابوسِ عیش شدهای
و سیمرغ به سیخِ دینِ دونِ دنیا کشیدهای
و کبابِ ققنـــــــوس میبافی و شرابا طهورا
رُبابِ حرامِ حُــــــــکم، به تکلیفِ رقصِ تقیهو مصلحت و دروغ
ربابهای دوماهه به تفخیذِ* شَرعِ حَلالَن حَلالا
حوری و غلمان در پس و پیش بهمُــــزد
زِ خونِ شهوتِ دیانتِ قومِ ثمود و عــــاد
لمیدهای بر تختِ بادآوردهیِ سرخِ بادِههایِ بادا باد ...
توکّل بر دو میمونِ آویزان بر جِناقِ کـَـــژ و سَربههوایی
میخری و میکوبی و میسازی و میفروشی
اِلهامِ اشعارِ چـــرخنده به فحشایی و
حُجّتِ شعرِ ابوبکرِ بغدادیِ حوالیِ مایی، اَلحَقّ!
تو از کـجایِ آسمان نازل شدی بهصاعقه بر دشتِ نفت؟
که سوزاندهای هر برکه و رودخانه را
از خزههایِ کبودِ تَهِ چـــــاه
تا جنگلهایِ سبزِ سر به فلک،... تـــا مـــاه!
توبه نمیکنی به عمل، به جبرانِ مافات، هیهات!
چسبیدهای چو زالویِ تشنه به رَگهـایِ اعتمادِ خاک و
خون میمَکی از ارادهیِ فطرتِ حنیفِ پــــاک
تن نمینمایم به خرطـــومِ شفایِ عاجِلَت
گرسنهو لاجانو اسیرم در حصارِ قانــــــونِ گمانَت
گمانَت، خیالَت، یقینَت... حرص و وَهم و گمانَت
که خورده چون خوره آدابِ شعر را در "دریده دهانَت"
که از اِسپِرمِ الفبایِ آلتسازی بامعناست.
آلت نمیشوم و
ناتوانم ای آزادی
از بهایِ تیــــرِ خلاصی که در صَفَم منتظر است، به یقین.
طنابی به گردنم آویز!
بیخسارتِ مافات، که بی سکهام.
فلسطین کردهای تمام هستی و نَفَس را "فلسطین"
به یک آه و دو آیـــــه که از آنِ من نیست؛
و به تَوَطئهیِ تَوَهُمِ قُدسیِ تو مقدس است لابُـد
به بیعتِ بَیاتی که در تنورِ فردایش سوخت شُد!
به یک آه و دو آیه
که تاسِ کسبِ حلالِ کاهنان است
از خدایِ مردهیِ بالای طاقچه
از عصایِ پوسیدهیِ زیرخاکیِ هر چه موسایِ غصبی...
...
بی مایهام از گنجهایِ مشترکِ خانهیِ مادری
که بهایِ خاکِ گـــورَم به پوند و دُلار و شِکِل* بند است
و جز غبار و دردهایِ پدری نصیبی نیست من را
و رنجی بر رُخِ زردِ جنازهیِ دخترِ یتیمی در میدانِ استقلال
و پدری درازکشِ افیون و خمار، میانِ بلوارِ یکطرفهیِ آزادی
که رو به قبلهات نیست و
خون ندارد رگهایش.
میوههایِ درختانِ سرزمینم، جمله در اَنبانِ تنبانَت
به کامِ اهلِ بیتِ حضرتِ عنکبوتاَت خـــــــون میشوند
و لباسِ رزمی برایِ مزدورانِ قاسم الجبارینات
و لباسِ بزمی برای پسرانِ غلماناَت
و لباسِ زیری برایِ دختران و حوریان و همسرانَت
هـــــار و آلوده شدهای به کثافتِ مبایعهای که در آن گیری
و آلزایمر گرفتهای از خونی شتکزده به دستمالِ شب اولِ قبرِ "آری یا نه"
که خنجرت رنگین از خونِ نانآورانی است که با تو شریک نبودهاند هیچگاه
که شریکانِ شَبَت رفیقانِ قافله در روزند
در بَزمِ کارفرمایانِ سازندگیِ شعر
یک کوچه بالاتر از کوخَم و
یک کوچه پائینتر از کاخَت
درونِ کتابفروشیِ مرکزِ خون شاعرانَت
همه در بارگاهِ قافیههایِ ناسور و... ردیفِ قیافههایِ کژِ دروغ!
که میمکند خون و میخندند مستانه
در تجارتِ یتیمانِ شام و عراق.
در سنگرِ امنیتِ سنگیِ حجابهایت
حالِ پسران و دخترانِ معصومت خوب است آیا؟
حال پسران و دخترانِ فاحشهام خوش نیست، حضرت والا!
پایِ امنیتِ سنگیِ دیوارهایت، مشتری نیست، حضرت والا!
حرام میخوری و میتازی و وضو میگیری و اشک میچکانی به هِمّتِ هیچکاک
به خونِ اسیرانی که زخمی از جنونِ تواَند!
خونها ریخت و پاش کرده ای و
توبه نمیکنی به عمل
بهپـــــای خیز و رها شو از رَدایِ ربوده
بشوی دست و جان از خَنجرِ آلـــوده!
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ اندرونی!
...
طالبانِ آب و... طالبانِ خون
بینِ راه و نگاه
تــــا آن ماهیِ سیاه کوچولو
که در ژرفایِ چاهِ سَرمیبُری هر شب، حیرانند!
بین تحریمِ انسان تا نوالهای سگی
دِلواپسِ امنیتِ کدام تَقیهاَند به آوردگاه؟!
در بازیِ دوسَرباختِ اختیار میانِ شعرِ سپید
و چهار پـــــاره از شعرِ منظومِ سعید:
یکی بر دارِ سلطانی، به ابرهایِ زنده آبستن
یکی پایِ دار به کهریزِ خشک، مرده را سُفتَن
یکی میچکاند چو عسکران تیرِ خلاصِ حُـکـم بر سیبل
یکی محکومِ حَجّــاریِ دایرههایِ نشانه بر همان سیببل.
خونها ریخت و پاش کرده ای و
توبه نمیکنی به عمل
بایست و رها شو از ردایِ ربوده
بشوی دست را زِ خَنجرِ آلوده!
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ قانونی!
...
شاعران حیرانند در نام و نانِ خویش و
داستانِ شعر که بَدَلِ زندگی است، دراز است:
که "شاعر"
در صیغهیِ نود و نه ساله چون اَنیسانِ دولت و نانِ شعورَت
یــــا مطرودی است بینَـفَـقِـه
که تمکین نمیکند به زور،
یا اَنتَری است شادخــــوار
که پُشتَک میزند دو جور
گردِ انگشتانِ بصیرت به دو پــــولِ زائران کــــور
بین زمین و آسمانِ ولایتی چون موصِــل و هور و لاهور
چه ویرانهای است حریمِ حَرامِ حَرَماَت
که شاعرانِ تحریماَت جملگی
مــــــــــوش و موشک و موشکتران و موشکپرانند در رقابتِ فحشاء و بردگی
در گرگ و میش دخمههایِ فــقـر و دریدگی،
چه دزدانه عیانند به آتشی دنبالهدار
تا چـــــــــــند این سرایِ دریده به انحصار غارتِ توست مگر؟
که اینگونه موشهایِ پنهانِ خونآشامَت
از خونِ هزاران جنازه
به هکتارها در زیرِ زمین قطارند و...
موشها درونِ قطارهایِ آنتالیا و استانبول
از لِنزِ رنگیِ چشمانِ فاحشگانِ مالباخته
اتمهایِ جواهر و طلایِ قدرت میجَوَند
در بیزنسِ وارداتِ دارویِ مردانگیِ ترور
و صادراتِ انقلابِ فرهنگیِ برعکسِ حُرّ...
در مانُــورِ قائمباشکبازیِ باطل و باطل
بیچاره اَنتَری که در سفینهیِ آسمانِ عِلماَت
فرامــــــوش شد در پیِ فریبِ عالِمی چون تو
بیچاره شاعری که خرگــــوش شد در سلوکِ تناسلِ حلبیآباد
و جایِ شراب، زهر و سودایِ نفت نوشید در جـــــامِ ناخدا
از سیاهچالههایِ شعرِ مقاومتیِ
تا خوردنِ ایمان از رسالهیِ بَعبعِ یک بـُــزِ گـَـــر
در رالیِ* امنیتِ گلههایی که گـَـر شدهاند داعشوار
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ قانونی!
...
برایِ بـاخـتـنِ بازی، شتــــاب مَکُن "شاعر"!
دو تیلهیِ خیـــــــس در دستـانِ گِلی دارد
"خداوندگارِ شعر در سرزمینهایِ قدس"
وَ یک توپِ پلاستیکی، زیــــرِ پـاهایِ خاکی.
چشمی به اشکو... چشمی در خون
چشمی به درد و... چشمی جنون.
بچههایِ صغیرآبادِ محلّههایِ مُفتآبــــادِ جنگی
پس از بازیِ خَرپلیــــس*
پشتِ سَرِ مُحَلّـِـلِ* مساجدِ ضرار
سرودِ حــــــرام میخوانند به اقتداء:
"جز هقهقو قَـهقَـهِ مفعـــــولانِ تقلیــــد،
تمــــامِ فعــــلهـــا
از آنِ فـاعـلِ عُظمـــاست!
و تمام شعرها
در پیپِ شاعرِ دیروزِ چــــشمهـــاست.
نوحه، رَجَز، فـــحش،... وعظ و خشونت و عربده،
بشکنبشکن و... قِـر و مَستیو شعبده
و زوزهیِ دَرّندهبــــــــاد لایِ درزهایِ پنجره:
به بیتِ مُشَوّشِ طبیــبـانِ حنجره،
خَـنـجـَر
بهترین درمانِ بینسخهیِ رؤیــاهاست."
...
که "مُسلِم بودن" به روزگــــارِ انقلابهایِ زنجیرهای
ارتدادی اخلاقی است
برایِ خنجر نزدن بر اِبنِزیاد
از پسِ پردهیِ نامردی!
...
از پسِ پرده بیرون نیا اَنـتـَر!
نمان زیرِ سایهیِ لوطیِ هفتسَر
لَختی تأمُل کن به استخاره از قلب!
که اَنگـَــلِ کــــورِ شهوتِ معناشدن
تَـفـَقـّه به آناتومیِ کِرمی است در کَفَنِ پیله
بینِ خیال پروانهگی تا تَوَهُمِ فرزانهگی
در بنبستِ گــــورِ چهار مادر
تا چهار گـــورستانِ پدر.
شتاب مکن ای مامورِ امــرِ آمِـــرِ نهی از مــــا
لااقل، آهستهتر خنجر بزن در حریمِ خیمهها،...
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ فرزانگی!
...
ای درّانده چشــــم، بر حریمِ دریده گلو،
ای زَقـّـــــومِ* حَــرامِ شرعا بهدوجمله "هلـــــو"!
ای منتظر به چَتوَلی چایِ داغِ قند پهلو،
-به جوششِ خونِ غریزه در ضیافتِ پهلوبهپهلو-
آهستهتر خالی شو از تمنایِ مَنی در مِنا
آهسته خنجر بزن، برایِ دو دینار کسب حلال از حریمِ ملال
تا بالِ فرشتگان خونی نشود بینِ دو کتفِ خدا.
رحیمتر فرو کن نیشِ خویش در بطنِ کیش!
رحمانتر فرو کـَـش نیشِ کیش از بطنِ ریش!
که این قـُمریِ زار میانِ نمکـــزارِ قم و ری
هابیلِ بیدینِ تو در میانِ رمههاست!
"قابیل" مکن ما را به دینِ خود، ای خداوندِ کشتزارِ "حشیش"!
که نه شاپــــور ذوالاکتافم* از شادیِ انتقام
و نه چشمانی تَـــرَم از ترسِ کــــــام
که اشکهــــا و لبخندهایم
از بیوفاییِ توست با عهدِ خویش
و از وفایِ اسبیاست به گودالِ خـــون؛
به حرمتِ ذوقِ چشم سگی بر حریمِ خالی استخوان از کرامتِ دوست
کمی سگ باش حضرتِ والا!
کمی اسب باش! در طویلهیِ حیاتِ ما!
اگر ایمان نداری به حیاتِ شهید در حیاطِ شاهد.
اگر ایمان نمیآوری به هوایِ تازه.
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ مزرعه!
...
خدایِ تو خارج از کجایِ مرزهایِ من است مگر، مُشرِک؟
که من بیرون از حقِ مُسَلّمِ تملکی مشترکم؟
چرا ایمان نمیآوری به طعمِ خدا در یونجه؟
که بیعتِ یـابـو در علفزارِ خیال
تَوَهم است در چینهدانِ آسمانِ کبوترانِ گنبدِ قدّوسیِ طلا!
حال که نشخوارِ آقا و خانم بودنم،
زیر عصایِ استدلالِ چوبینِ تو مَنتر است
شتاب مکن! کمی رحم کن به آسمانِ آبیِ خویش!
شاهرگم رودِ نیلی برای بنیاسرائیلت نیست
چه بسا، نیلی باشد برایِ تمامِ فرعونهایِ شِرکَت!
پس آهستهتر خنجر بزن بر رَگ
تا مگر کشف کنی پیش از حادثه
که "یتیمی" حرامزادگی نیست!
و حرامزادگی گناهِ جَنین نیست
زِ خـــونِ همیشه تحریکِ تو ای حیوان!
چه بسا مقدس باشد، با دَمِ مسیحایی!
چه بسا هَوَس باشد با دُمِ خروسِ یهودایی
که به اقتداءِ ابلیسِ رَدا پـوش،
جنتی است دموکراتیک در دشتِ بلا.
توبه نمیکنی در عَمَل به جبرانِ مافات
پس تعلل کن و
.
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ حرامزدهگی!
که اینجـــا
نزدیکتر از رگِ رقصانِ گردنی بر خاک
خدایِ بیپدری میلرزد در زمینهایِ خاکیِ تیلهبازیِ غزهها
در جانِ خود و خودی و غیرِخودی و هرچـــهدِیگر...
با نبضِ دخترکانِ فلسفهیِ بَدَویِ انتظارِ بَخت
دخترانِ کارتنخواب و کودکانِ کارِ دَر بِدَر
که خوابِ نـــــازِ دخترانِ نازَت را نمیبینند
میان زیرجامهای که از نفتِ باغچهیِ سوختهیِ ماست
با نبضِ قلبِ گوسفندانی که انگار میدانند:
"چرا اینهمه ابراهیم با عَطَش،
آبَشان میدهند بیعطش!"
...
ابوبکرِبغدادی باشی، یا ملّاعُمَرِافغانی،
سلطانسلیمانِعثمانی باشی یا علیبنحسینِ مراکشی.
چه فرقی میکند نقابت چه باشد؟
اینکه از جنسِ پوستِ بُــز باشد یا شتر، غلافِ شمشیرت
درونِ آن سفالینهیِ زیر خاکیِ تاریخمنقضی،
باز تُرش است کهنهشیرَت!
اِبنِمُلجَمِ خراسانی باشی در مجاز،
و یا علیعبدللهصالحِیَمَنی در حجاز!
با همان عطشِ سلطهیِ کویری و گنگ
که سینه چـــــــــــاک دادهای یتیمان را یکی یکی
به خنجر و شمشیر در هیئتِ تاریکی
بر سینه میزنی سیلیِ شهوتی سرخ؟!
میانِ سینهسرخانِ باور و ترکش و تـیـــــر
سینهسُرخِ نشسته بر طوبایِ* کدامین خشکیده باغی؟
در بازیِ هَفتسنگِ کودکانِ تفسیر
پــــــــاسدارِ وسوسهیِ کــــدام ابلیسک* و کلاغی؟!
که مرواریدهایِ* هفتآسمان در دستانت زغالاَند
میانِ نـفـسهایِ آخرِ صِراطَالمُستَقیم
در استقامتِ کــــدام خمیده قامتِ حرص و کینی؟
هدایتِ کدام قابیل به تدفینِ هابیلی زِ بعثتِ زاغ؟*
بوسه بر حَجَرُالاَسوَدِ* کــــــدام آسمانِ خاکی میماسی به سجده؟
کمی تامل کن!
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ قانونی!
...
میانِ حلقهیِ طنابی که حبلالمتینِ مالباختگانِ یک آسمان خاک است
حلقهیِ جعلیِ بیعتی بر گردنِ ریحانِ بنفشی بر تارکِ دارِ تسلیم،
که سبز میشود در قنوتی که به سمتِ تو نیست!
سبز میشود در معراجی که به سمت تو نیست!
سبز میشود به سویِ نوری که به کورسویِ فانوسِ نفتیِ تو نیست!
و زُجاجِ مصباحِ مشکاتش از درختِ زیتون میدرخشد!*
...
مهربانتر نفس بگیر به آلتِ رحیم، ای آیتِ عقیم!
تا زخمی نشود گردنِ نمازی که در پشتِ تو نیست!
چرا باور نمیکنی؟!
که هیچ گل و ریحانی
بی نور آب و هوا بیعت نمیکند با خاک!
.
که تو نه یک گل
که بوستانی را بر سرِ دار از کف دادهای!
اینک آیا
عطرِ بازارِ عطاران تو را بیهوش نمیکند؟
به دباغخانهیِ شَهرَت!
قاضیالقضاتِ ولایتِ کدام اسفلالسافلینی؟
ای اَعظم العُظَما!
در محکمهیِ داسها و یاسها؟
توبه نمیکنی در عمل، به جبران مافات؟
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ قانونی!
...
حِرصَت نمیخوابد شهسوارِ همیشهیِ تاریخ
آسوده خنجر بکش پهلوانِ خوابهایِ دور
غرقه در وَهمِ ترسهایِ بنگیانِ حبشی
در مرزِ گنگِ دو دَریایِ شیرین و شور
از جورچینِ مجازیِ واژههایِ پریش
میان تختهپارههای کشتی نــــوح*
حجتی محکم در وصله پینهی قایقی برایِ فتحِ قلههایِ آرارات* جعل نمیشود!
آسوده نفس بکش در هوایِ همیشه!
تو نفسکشِ هوایِ مرده در نفسهایِ زنده نیستی!
تو مامورِ معذورِ دیروز در امرِ امروزِ خزنده نیستی!
شاید بیدار شوی پیش از ضربتی بیبرگشت!
پس، بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ زیرخاکی!
...
سپاهیِ خرابآبادِ کدامِ طاقِ کسرایی قهرمان؟
میانِ خردهسنگهایِ پـــارهپــــارهیِ پالمیرا
رَمیِجَمَرات است یــا سنگسارِ زنایِ محسنهیِ شعور در شعر
در ادارهیِ ثبتِ ایمانِ رسمیِ ظهور در شِمر؟!
به کدام آیهات ایمان آورم؟
به احیاء دخترکانِ زندهبهگــــــــور؟
در تملکِ خفاشِ شبهایِ حرمسرایِ حاج ناصرالدینشاهِ
یا تملکِ شیخ و مفتی و اسامه بنلادن و ملا عمر و آخوند عالیجاه؟
یا به "تفـــخیذی* مشــــــروع" با طفلِ شیرخواره بر دشتِ خون؟
در کَفَنِ عروسیِ قنداقههایِ بیسُرخابِ!
در آرایشگاهِ کدام خدای، آرایش گرفتهای به لباسِ رزم؟
ای دستار و دشداشهیِ سیاه و سپیدِ آویزان در جامهدانِ رنگینِ خدا!
که جهان را میپیچی در مانیفستِ پُشتک و واروویِ بوزینهها
...
نطفهیِ تو همواره در غیبتِ خویش و
مرگِ پیام در آئین و کیش و
در شوقِ لوطی و بوزینهگی بسته شد
از سامری و کنستانتین و اولادِ هندِجگرخوار
از داعشی به نامِ صـــــددامِ فاتحِ قادسیه،
و داعشی که در بزم و غنایِ امیرالمؤمنین یزید
از بیعتِ نام و نان میوههایِ حقحق چید!
تــــا نَرانِ فـاحِـــشهیِ معنا
وضو بگیرند در آبِ دِجله
و فُـــرات را ببندند بر لبانِ تشنهیِ هر کبوتر
و با تانکهایِ آبپاش رو به قبله
در میدانِ فلسطینِ تمامیِ ارادهها
شلیک کنند قطراتِ ایمان را به فطرتِ حنیفِ دریا.
پس کی بهروز میشوی از دیروزِ دیگرها؟
همواره مستانه خنجر کشیدهای به غلافی مشترک
بر شرافتِ انسان و عشق شیرین و فرهاد
به هزار فریدون و داریوش و لاله و رستم فرخزاد
....
و بر اختیارِ ارادهیِ شعرِ امروزِ مـــــا
ما که خونیِ خَنجری بودیم بر گلوهایِ بریده
عزادارِ مادرِ فریدون و فروغ و تهمینهای شدیم
که از دردِ تجاوز دِق کردهبود چهارده قرن!
در ننگ و معصومیتِ حرامزادگیِ غنائمِ جنگی
آنگـــــــاه غسل کردی در موصل و خاوران
به اولینِ خونِ نوعروسانِ ناکام
واجب قربة عنالنیام الیالکــــــام!
به سمتِ قبلهی قبائلِ عراق و شــــــام!
و بـــــــــــــاز در این پرده
این مائیم که باید ژتون بخریم
پایِ اِستِــیجِ اکولایزِرِ نــــور و شـــــور
برایِ رونقِ بیزنسِ نوحههایِ بیشعور
بر جنازهیِ تشنگانی که قیمهقیمهشان کردی و
شهیدشان نامیدی گـــــاه
و لَعنِشان کردی و معدوم نامیدی بیگاه!
این چه بازی است با تپشِ قلبِ بیدارِ خدا در جانِ پوشیده در ردا؟
این چه فرجام خونین است میان پس و پیش واژههایی که خنجر نیست!
چه سنخیتی است بین کلام که در آغاز بود و خنجر که ختم کلام شماست؟
...
درد نمیکِشید آیـــــا از زخمهیِ خنجر بر قلبِ سالارِ آزادگی؟
ای سینههایِ خشکِ بریده گلویِ آزادی!
درد نمی کشید آیا از زخمهی خنجر بر قلبِ فریدون؟
که نه این فریدون، آن رستم* بود و
نه آن رستم آن فرخزاد*
که خنجرِ شما تکرارِ خولی و شمر بود در ختمِ دولتِ تدبیر و امید
که امیدِ شما تداومِ افیونِ معجزه در انتظاری است عقیم!
گفت: کسی میآید! کسی که مثل هیچ کس نیست.
آمد اما خون را جایِ پپسی تقسیم کرد.
گفت:
نادری پیدا نخواهد شد امید...کاشکی اسکندری پیدا شود!
که امید در پاهایِ بیرمقِ انتر مرده بود
انتری که لوطیاش مرده بود
و استجابت نمیشد دعایش
مگر در ولایتِ مطلقهیِ ایالتِ پنجاه و یکمِ اورشلیم.
آن لوطی که خدایش بالای طاقچههای دور بود
نه نزدیکتر از رگ گردن
نه در چشم و گوش و قلب.
داستان شاعر که بَدَلِ آدم است دراز است و کوتاه است
کوتاهتر از دو انگشتِ پیروزیِ تنها دستِ خونینِ تو
که تعبیر نشد در یک دست
برای من و تو و ما
برای همه!
هیهات ای شاعران داعش مسلک
شاعر مفروشید به دو پول
که به خونِ هزار فریدون رنگین است
در دولتِ عراق و شام.
----------------------------
خیام ابراهیمی
2 آبان 1394
...................................
پینوشت:
*
#فریدون فرخزاد:
تولد: ۱۵ مهر ۱۳۱۷ در تهران . مرگ: ۱۶ مرداد ۱۳۷۱ در بن آلمان (قتل با خنجر).
" #فریدون فرخزاد " در میان ایرانیان به عنوان خواننده و شومن معروف بود، و در میان عوام کمتر کسی از فعالیتهای دیگر او مطلع بود:
1967: اخذ دکترای علوم سیاسی از دانشگاه مونیخ آلمان (عنوان پایاننامه: تاثیر عقاید مارکس بر کلیسا و حکومت آلمان شرقی)
1967: برنده جایزه بهترین سازنده موسیقی مدرن فولکلور ایرانی در اتریش.
1964: انتشار کتاب اشعار آلمانی به نام "فصل دیگر" و برنده بهترین اشعار آلمانی سال در برلین. و جزو ده شاعر برتر سال به انتخاب ناشران بزرگ کتاب آلمان، در کتاب سال شاعران برتر آلمان. ."فصل دیگر"، در ردیف آثار گوته و شیللر قرار گرفت.
او خود گفته بود: همیشه سعی میکنم مردم را در یک برنامه سه ساعته تلویزیونی که پر از خنده و شوخی و آواز و رقص است متوجه مطالبی بکنم که ارزش دارد بر روی آنها فکر بشود.
شاعر، برنامهساز رادیو و تلویزیون، خواننده، مجری تلویزیونی و رادیویی در آلمان ( 1966 رادیو مونیخ) و رادیو تلویزیون ایران ( از سال 1349 تا 1357) ، ترانهسرا، آهنگساز، بازیگر و فعالِ اجتماعی، فرهنگی و سیاسیِ ایرانی؛ معترض و منتقد سیاسی، که در 16 مرداد 1371در شهر بن آلمان با شیوه سلاخی به قتل رسید. همچنین او برادر فروغ فرخزاد شاعر معاصر ایرانی بود.
1962: محصول ازدواجش در سال 1962 با "آنیا بوچکوفسکی" (زنی آلمانی علاقهمند به تئاتر و ادبیات) یک دختر و پسر بود. دخترش (اوفلیا) در کودکی درگذشت. فرزند دوم پسری به نام رستم بود: رستم فرخزاد.
....
*رستم فرخزاد:
فرمانده ارتش ایران در زمان ساسانیان که اشتباهاتِ پی در پیِ او موجب شکست ایرانیان در حملهی اعراب به ایران شد. از جمله خطاهای رستم فرخزاد و دلایل شکست ارتش ایران:
کودتای رستم فرخزاد علیه آزرمیدخت (ملکه ساسانی)
نزاع رستم فرخزاد با فیروزان فرمانده دیگر ارتش
شورش پارسیان علیه فرخزاد.
پیشگویی فرخزاد در باب شکست ایرانیان از عرب و تضعیف روحیه سپاهیان و نیز شوق او به ریاست.
باور روحانیونِ زرتشتیِ دوران ساسانی: زنان و دختران از اهریمن هستند! لذا پادشاهی آزرمیدخت را تاب نیاوردند.
.
*تفخیذ: یعنی رابطهیِ جنسیِ بدون دخول، که با دخترِ نوزادِ شیرخواره به عنوانِ همسر، حقی مشروع و مجاز است. تحریرالوسیله- خمینی/باب النکاح، مسئله 12
(اگر در صحتِ هر معنا شک دارید میتوانید در گوگل سرچ کنید، و اصل منبع را ملاحظه فرمائید)
.
*زاغِ مبعوث:
پس خدا زاغى را برانگيخت كه زمين را میكاويد تا به او نشان دهد چگونه جسد برادرش را پنهان كند [قابيل] گفت واى بر من آيا عاجزم كه مثل اين زاغ باشم تا جسد برادرم را پنهان كنم پس از [زمره] پشيمانان گرديد (31) سوره 5: المائدة