عاطفه
===
غریبیم و میسوزیم
به تنهایی... در جمعِ شعلهها میانِ تنها
مزهیِ تلخ و شورِ عَرَقِ خشکِ تنیم به دست و پا
به بیگاری در بیم موجِ اقیانوسِ قطرهها
به گردابی چنین حائل
سبویِ آبی بریز بر آتشِ عمقِ آینهها
و بِشـــوی شورهیِ انتظار مرگ را
از پیراهنِ سیــــاهِ کسب و کار
از ضیافتِ قربانیانِ سور و ساتِ آتشبازی
که مُزدی نشدند در چنتهیِ غربتِ بیگاری
...
مزهیِ عَرَق بــــود عاطفه
رویِ بساطِ دستفروشانِ دلبازی
دروغ را بالا آورده بدمستیِ راستی
میانِ جورچینِ سلام و سلامتی و مشاعره
بیرون باید کشید دل را از این ورطهی حراج
که به لبخندِ شهوتی ماسیدی خراب
که سرخیِ خون بودی
کنارِ نان و پنیر و جامهایِ پیدرپیِ شراب
زخمِ نیشِ حرصِ بیمار شدی
نه نیشِ مار
انتقام بودی به جبرانِ مافاتِ حسرتی
که نوزادِ کنار راه بودیم در جمع یتیمانِ مِهر
در حسرتِ آغوشی زیرخاکی
همچو رهگذرانِ گیجگردِ دیروز و فردا
که تابوتی را در گورِ سینه
سنگین سنگین
چو گهوارهای حمل میکنند
چو جعبهی ماری به امید سکهای در معرکه
نوزادی که لایقِ عشقِ مادری نبوده هرگز و
غریزهی یکی مـــار بر دارَش کرده و
در مستیِ این پیچوتاببازیِ وصال و
تعقیب و گریز مــدام از خلالِ خیلِ خیال و
مرگِ حبابهایِ کفِ صرعِ خویش بر ساحلی
که میوه نداشت در کـــام...
عشق من!
معشوق نبودهایم شاید در گمانِ کشف و شهود
عاشق نبودهایم گویا در خیالِ جستجو
در چرخهیِ هرزهیِ این چرخ فلک
که زندانیِ محور خویش است و به پیش نمیرود
در فقرِ مهروَرزیِ فـــالگیرانی
که طالبِ مهر بودهاند به ارزنی و
فروختهاند دل را
در بساطِ دوره گردی
به حسرتی در باد...
سبویِ آبی بریز بر آینههایِ زنگاری
و بُگذَر از آتشِ لحظههایِ نزدیــــک امّا دور...
که بُگذَرَد از خاکِ ما هــــزار هــزار جویبار
که نوشیدهایم از آن جرعههایِ بسیار
بیحسرتی
بی امیدی
گوارا...
چند کاسبیم از خیالِ بساطِ کــــور؟
چند کاسبند از گمانِ بساطِ نــــور؟
تا چند...؟!
خیام ابراهیمی
9 مهر 1395
===
غریبیم و میسوزیم
به تنهایی... در جمعِ شعلهها میانِ تنها
مزهیِ تلخ و شورِ عَرَقِ خشکِ تنیم به دست و پا
به بیگاری در بیم موجِ اقیانوسِ قطرهها
به گردابی چنین حائل
سبویِ آبی بریز بر آتشِ عمقِ آینهها
و بِشـــوی شورهیِ انتظار مرگ را
از پیراهنِ سیــــاهِ کسب و کار
از ضیافتِ قربانیانِ سور و ساتِ آتشبازی
که مُزدی نشدند در چنتهیِ غربتِ بیگاری
...
مزهیِ عَرَق بــــود عاطفه
رویِ بساطِ دستفروشانِ دلبازی
دروغ را بالا آورده بدمستیِ راستی
میانِ جورچینِ سلام و سلامتی و مشاعره
بیرون باید کشید دل را از این ورطهی حراج
که به لبخندِ شهوتی ماسیدی خراب
که سرخیِ خون بودی
کنارِ نان و پنیر و جامهایِ پیدرپیِ شراب
زخمِ نیشِ حرصِ بیمار شدی
نه نیشِ مار
انتقام بودی به جبرانِ مافاتِ حسرتی
که نوزادِ کنار راه بودیم در جمع یتیمانِ مِهر
در حسرتِ آغوشی زیرخاکی
همچو رهگذرانِ گیجگردِ دیروز و فردا
که تابوتی را در گورِ سینه
سنگین سنگین
چو گهوارهای حمل میکنند
چو جعبهی ماری به امید سکهای در معرکه
نوزادی که لایقِ عشقِ مادری نبوده هرگز و
غریزهی یکی مـــار بر دارَش کرده و
در مستیِ این پیچوتاببازیِ وصال و
تعقیب و گریز مــدام از خلالِ خیلِ خیال و
مرگِ حبابهایِ کفِ صرعِ خویش بر ساحلی
که میوه نداشت در کـــام...
عشق من!
معشوق نبودهایم شاید در گمانِ کشف و شهود
عاشق نبودهایم گویا در خیالِ جستجو
در چرخهیِ هرزهیِ این چرخ فلک
که زندانیِ محور خویش است و به پیش نمیرود
در فقرِ مهروَرزیِ فـــالگیرانی
که طالبِ مهر بودهاند به ارزنی و
فروختهاند دل را
در بساطِ دوره گردی
به حسرتی در باد...
سبویِ آبی بریز بر آینههایِ زنگاری
و بُگذَر از آتشِ لحظههایِ نزدیــــک امّا دور...
که بُگذَرَد از خاکِ ما هــــزار هــزار جویبار
که نوشیدهایم از آن جرعههایِ بسیار
بیحسرتی
بی امیدی
گوارا...
چند کاسبیم از خیالِ بساطِ کــــور؟
چند کاسبند از گمانِ بساطِ نــــور؟
تا چند...؟!
خیام ابراهیمی
9 مهر 1395
No comments:
Post a Comment