نه! به قانونِ
داعش.
===========
1) انتخاباتِ داعش:
مدتی "داعش" هوایاَش انتخـابـاتی شده
بینِ شرق و غرب، صیدِ بیمبالاتی شده
یکچماق در دستِ راستو یکهویج در دستِ چپ
کرده دنیا را علیهِ خویش و هرجایی شده
مانده از بیتِ خدای و رانده از بیتِ رجیم
برزخی لنگ در هوا و بس تماشایی شده
چون ابوبکرش لت و پار و کمی قاطی شده
نرمشی کرده درونِ جام و رؤیــــــایی شده
در خراباتِ مغان نــــورِ سـلاطیـــن دیده
شهروندان را رفیق کرده، خرابــــاتی شده
اندکی میزان آن و، اندکی در کامِ این
اندکی موزون آن و اندکی در دامِ این
کرده بیتالمـــال را خرجِ صدورِ کینِ خویش
مانده چون خر در گلِ اوهامِ دزدانِ پریش
دائما در فکر مکر است و فریب و دشمنان
دشمنان از مردمِ مالباخته تا کـــــولبران
بینوا بیمردم است و فکرِ شمشیر و سپاه
عـــــاملِ بیم و اُمیـــــدِ مردمانِ بیپنــــــاه
او پیِ امیدوارانِ به قانونِ خــــــــــود است
ورنه خود داند که مُشتاَش باز و توخالی شده
گفته بگذار این خران بین خودیهایِ خودم
"یک نفر" را برگزیننــــد که "خیالاتی شده"
یک نفر را میکنم نـــــاز، که یعنی با من است
آن یکی را میزنم سیلی که یعنی بر من است
از میانِ چنــــــــد بادنجـــــــــــــانِ دورِ قابچین
هر کدام را برگزینند مهرهیِ اهـــــــریمن است
لیک از بهرِ اُمیــــــدِ کاذبی بر تختِ خویش
میدَمَد با وعدهیِ بازیگران در بختِ خویش
پس دوباره مــــوج میسازد زِ راهِ طی شده
بینِ زَهرِ مانده در جام و زِ مَـــــکـرِ قیِ شده
گزمهها را میدهد آموزشِ بــــــازی شده
انتخابات است در راه! "مردمِ یاغیشده!"
جاهلان را با کمی باج و کمی اشعارِ مُفت
مستِ مکر و فتنههایِ بیعتِ آتی شــــده
سَربــــــــدارِ سُنّتاَش ضِـدِ خرافاتی شده
مُصلحِ بیبُنـیـهاَش از نــــو خرافاتی شده
میدَمد آتش به دامِ خودسریهایِ خودش
میزَند سیخــونکی با مزدبگیـرهایِ خودش
مینشیند آن وسط تـا اُمّتِ گیــج و مَـلَــنگ
شــور گیرند از کفِ هیزم بهدستــانِ خودش
===========
1) انتخاباتِ داعش:
مدتی "داعش" هوایاَش انتخـابـاتی شده
بینِ شرق و غرب، صیدِ بیمبالاتی شده
یکچماق در دستِ راستو یکهویج در دستِ چپ
کرده دنیا را علیهِ خویش و هرجایی شده
مانده از بیتِ خدای و رانده از بیتِ رجیم
برزخی لنگ در هوا و بس تماشایی شده
چون ابوبکرش لت و پار و کمی قاطی شده
نرمشی کرده درونِ جام و رؤیــــــایی شده
در خراباتِ مغان نــــورِ سـلاطیـــن دیده
شهروندان را رفیق کرده، خرابــــاتی شده
اندکی میزان آن و، اندکی در کامِ این
اندکی موزون آن و اندکی در دامِ این
کرده بیتالمـــال را خرجِ صدورِ کینِ خویش
مانده چون خر در گلِ اوهامِ دزدانِ پریش
دائما در فکر مکر است و فریب و دشمنان
دشمنان از مردمِ مالباخته تا کـــــولبران
بینوا بیمردم است و فکرِ شمشیر و سپاه
عـــــاملِ بیم و اُمیـــــدِ مردمانِ بیپنــــــاه
او پیِ امیدوارانِ به قانونِ خــــــــــود است
ورنه خود داند که مُشتاَش باز و توخالی شده
گفته بگذار این خران بین خودیهایِ خودم
"یک نفر" را برگزیننــــد که "خیالاتی شده"
یک نفر را میکنم نـــــاز، که یعنی با من است
آن یکی را میزنم سیلی که یعنی بر من است
از میانِ چنــــــــد بادنجـــــــــــــانِ دورِ قابچین
هر کدام را برگزینند مهرهیِ اهـــــــریمن است
لیک از بهرِ اُمیــــــدِ کاذبی بر تختِ خویش
میدَمَد با وعدهیِ بازیگران در بختِ خویش
پس دوباره مــــوج میسازد زِ راهِ طی شده
بینِ زَهرِ مانده در جام و زِ مَـــــکـرِ قیِ شده
گزمهها را میدهد آموزشِ بــــــازی شده
انتخابات است در راه! "مردمِ یاغیشده!"
جاهلان را با کمی باج و کمی اشعارِ مُفت
مستِ مکر و فتنههایِ بیعتِ آتی شــــده
سَربــــــــدارِ سُنّتاَش ضِـدِ خرافاتی شده
مُصلحِ بیبُنـیـهاَش از نــــو خرافاتی شده
میدَمد آتش به دامِ خودسریهایِ خودش
میزَند سیخــونکی با مزدبگیـرهایِ خودش
مینشیند آن وسط تـا اُمّتِ گیــج و مَـلَــنگ
شــور گیرند از کفِ هیزم بهدستــانِ خودش
------
2) مَشحسن "زورو":
مَش حسن! ای پیـــــرِ دانـایِ حقوق و امنیت
ایکه خَشمَت یکشبه لبخند شد بر مملکت
ای که نقشِ "گزمهیِ خوب" از تکالیفِ تو بود
نقشِ بد را، آن پلیــــسِ دلقکِ رَعنـــا رُبُـــود
لطف کن آن شنل و آن ماسک را بَرکـَـن زِ رو
رُکّ و راست از نقشِ خود، از ناجیِ اکبر بگو!
پرسشی دارم: بدونِ مغلطه بــــا من بگـــو
از حقوقِ مالک و مملوک و شهروندِ عَـدو
ای که داری یک عبا بر قامتو، صد در پرو
فرقِ دَستـــــارِ سپیــــدِ تو چه باشد بـا زورو؟!
ای که رنگِ شُکلاتی است عبـــایِ یارِ تو
هر دو دلـداده به رنگِ مشکیِ معمــارِ تو
آنکه قانونش بهجز تحمیـــلِ خود بر ما نبود
زورگیری و صـدورِ خویـش را بر پـا نمود
گفت: استقلال و... تقتیش و تجسّس خُدعه کرد
گفت: آزادی... ولیِ آزادیِ خــود را ستــــود!
آنکه ملت را درونِ جیب اُمّت حبس کرد
"غیرِخود" قربانیِ قانونِ چشمِ نفـــس کرد.
با من از قانــونِ غصبِ حقِ شهروندی بگــــو
با من از داعش مَگو، از فرقِ خود با وِی بگو
فرقِ عَمّـــــامهیِ مُلّاعمر و داعــــــش چه بـــــود؟
جز که یکتن در هراتو آندِگر در بصره بود؟!
شــــهروَنــــدِ پُفکی، مفتـــونِ وَعظِ مُفـتَــکی
چونکه هر دو مُفتیاَند و پیروان را شیشَکی.
شهروندِ مدنی پرسشگر است و صاحب است
شهروندِ اَلَکی ، خونش زِ پرسش واجب است.
مشحسن! با من بگو از حَقِ شهروندِ خودی!
آن که تسلیم بُت استو کافــــران غیرخودی
با من از عَمّامهِی اکبر، علی، یـــا خود بگـــــــو
از حقوقِ حَقّهیِ دَستــــــــــارهـا کُن گـفتـگــــــو
تا بدانیم حَقِ شهروندی کجــایِ کـــار ماست؟
تیشهیِ قانـون چرا بر ریشهیِ بیمـــارِ ماست؟
از خودی، غیرخودی، از رعیت و اربـــــــابِ ما
آنچه قـانـــــــونِ تو را از داعـشی کرده جــــــدا
فرقِ تــــــــــــــو با طالبـــــان و زورگیرانِ خدا
چیست آیــــــا؟ جنسِ عمّامه؟ و یــا حرف و ندا؟
مشحسن! لبخــــــــند تحویلم مَده، جانِ زورو
اَخمِ بغدادی شرف دارد به لبخـنـدهـــایِ تــــو
جنسِ تو با مَمّد و محمـود و اکبرهـــا یکی است
"یک خدا" تصمیم میسازد شمـا را بندگی است.
پس چرا شهــــروند را درگیرِ این بازی کنی؟
با سَرِ مردم چـــــــرا نیّتِ سَر بــــــازی کنی؟
گــزمـهها را آلتِ ارباب و رأیسازی کنی
رأیِ رعیت را چـرا اسبابِ بتسازی کنی؟!
گر که با تردیـــــد، دین را خرجِ رأیاَت میکنی،
با منِ رعیت چـــــــرا با خویـــــش بیعت میکنی؟
مشحسن با من زِ مکر و حقِ شهروندی مگو!
آنچه در قانونِ اصلی غایب اســت، آن را بگو!
حَقِ شهروندِ تـو آیــــــا از بُتــــان پرسشگـر است؟
یا که چون اَفسـارِ خر از خَربَران فرمانبــر است؟
گر تو باشی بندهیِ مُلّاعمر، تکلیـــــف چیست؟!
فـرقِ مُلّاعمر و بوبــکر و اکبــر دستِ کیست؟
با من از اطلاقِ قانونِ یـَـــدِ مطلق بگـو
از فسادِ رعیت و اربـــابِ لاینطَق بگـو!
مشحسن! جانِ من و جان زورو پا پس بکش
از گذشته توبه کن! قانــون را بی کس بکش!
-------
3) نامهیِ یک کولبَرِ گورخواب*:
شهروندِ دولتِ شــــاموعــــــراقو، کولبَری
خسته از زندانِ داعش، بی عیال و همسری
زیرِ کوه بهمنی مدفونشده از بهرِ نــــــــــان
نامهایبنوشتهبَهرِخان؛ تو هم آنرا بخوان:
...
دیــــرگاهـــیاست که در میهنِ چلتکّهیِ مــا
رهبران را نیست تقصیریو هیـــــچ چالشگری
چونکه: "قانــون" داده قدرت را به اربابی قَــدَر
تا که رعیت برگزیـنــــــد: "چـــــاکرانِ رهبــری"
این گزینش بهرِ ملت نیست! رأیِ بردگی است
بـَـــردِه را قانـــــون نــــــداده امتیـــــــــازِ برتری
"اَمــــــــــر" امرِ قادر مطلق: چه پیدا، چه نهـــان
"حــــــــکم" حکمِ او بُــــوَد در بازیِ فرمــانبَری
دیرگاهی است که پاسخگویِ ملت، نیست کس
ملتی محــــــــــــــروم از منزلتِ پرسشگری
ظاهرا اربــــــــاب با رایِ رعـایـــا رهبر است
لیک رهبر قدرتی دارد فـــــــرا از هر سَری
پیچِ گمراهیِ قانــــــــــون قدرتِ مطلقه شد
مصلحت در دستِ قدرت، اول است و آخری؛
چونکه قانونِ پدر، بفـروخت حقِ نسلِ بعد
رهبران را نیست چاره، جـــز اَدایِ سروَری
هر چه او خواهد هماناست سرنوشتِ من و تو
ترکمانچایِ اســـــــــــیران است: "جنگِ زرگری"
تا که این قانــــونِ استعماریو خوش آبورنگ
کرده ملت را به بندِ خویـــــــش، نباشد مَفَری!
جملهیِ جمهــــــــــــور و مردم، بندگانِ یک تنَند
هر وکیــــل و هر رئیــس، مصداقِ بـنـده پروری
بازیِ منتخبـین، توجیهِ نصب و بندگـــی است
بازیِ ارباب و رعیت: لوطی اَست و اَنتـَـری
بازیِ قانونِ حق و باطل است و غصب و حــذف
یـــا تو بر حقّی و سَرخور، یا چو باطل سَرخَری!
یا که ایمان داری و بَهرِ خودیها دَسـتبوس
یا که خارِ چشمی و غیرخودی، خیره سری!
گرگو کفتارو سگو موشو شغال در کارِ تو
تا تو دریـــوزه شوی، تن زِ شقــــاوت بِــدَری
گفت: ما یک وطن و یک بَدَنیم، وحدت چهشد؟
گفتمش: قانـــــونرا بر تن کنی، پــرده دری!
گرچه قانون است بینِ من و تو حُــکمفرمــا
چونکه مملوکیــــــم، مالک نکنَد دادگـری؛
گفت: مـــــا سهمِ همیم و تِکِــههایِ گـــمشده
گفتمش: هر تکه سهمِ چپ و راستِ سَروَری
زیرِ دندانهایِ تیــــزِ کوسهیِ ایمان و کفر
یـا تو دندانگیریو یا تُف شَوی بر پـــادری
تکهای در کامی و ذوبی در هضم و زَوال
یا نخود در نامهایو مَقصـدِ نـــــامهبری
تکهای در انتظـــــارِ گرگ و کفتار و شغــال
تکهای کفتار و گرگ و روبه و "مُردهخوری"
کسب و کارِ کاسبان را تکهها رونق دهند
گر بمــــانیم تکه تکه، لقمهایم و مشتری
کرده تن را پاره قانون از خودی-غیرخودی
یک طرف اربابو یکسو رعیتِ بیاثــری
فکرِ یک تن جمله بر افکارِ ملت سلطهگر
فکــرها در بندگیو فکرِ سلطان سَروَری
یک وطن را در دو قطبِ حق و باطل طالب است
"حق" ســــوارِ بی مهـــار و باطلان همچو خری؛
این خران را یک سَفر باید شود دستورِ کار
ورنه جفتکهــا زنند در حسرتِ همسفری
گفتمش: تا کی سوار است این عقوبت بر خران
گفت: تا آن دم که تعدادِ خـــــــران افزونتری
گفتمش: از بهرِ چه معمار این قانون نِوِشت؟
از پسِ آن وعدهها خُدعه نمود با خودسری؟
گــــفت: خـــون داده مسافر به رَهِ پرخطری
پس سَفَر حُــــکم شده، بر پدر و هر پسری
گفت: این عالمِ خاکی که رسیدهست بهما
نیـــسـت ملکِ پـدر و مـادر و اجـــــدادِ دری،
مالِکش هَـــست خدایو... تــو امـانتداری
راه و رسمی دارد این مذهبکِ جنّ و پــری،
راهِ تـــــو: راهِ شهیدانِ وطن باشد و بـَس
گرچه قانونِ سَفَر مثله کند خشک و تری؛
گفت: قانونِ سفر را نه تو دانی و نه من
بلکه در دستِ خدا باشد و آنراست دری:
"سَـــرِ او در یَــــدِ مـــــــولا و، مَنَم نایبِ او
وَ مَنَم دست و دل و پایِ تو را همچو سری
گرچه قـــانونِ پدر پــــاره کند میهن را
عاقبت بین خودی-غیرخودی هر نفری
گرچه وحدت نشود وحدتِ ملت با خویش
گرچه اعضاء وطن پاره شوند چون جگری
گفتمش: قانونِ معمار از سَرِ خدعهگری است
وحدتِ او: وحدتِ دنیاست با سلطهگری
او کجا وحدت کند با یک جهانِ مدعی
مدعی او باشد و او راست تنها سروَری
این محال اَست: "وطن" یکتنه باشد با خود
تا خدا داده به ابلیـــــــــس رهِ فتنهگـــــــری
پس کند رختِ خدا بر تن خود چون داعش
جمله در مرکبِ او مؤمـــن و جز او "دگری"
اَبر و باد و مَه و خورشید و فَلَک در یَدِ او
تا تو عاجـز شوی و راه به جــایی نَبـَری
راهـبر میرَوَد و میبَـرَدَت قـــــانونی
چه تو با او بِرَوی یا نَروَی، در سفری!
گفت: قانون خدا را به مَنَش داده به حکم
که منم قادرِ مطلق! وَ تو بیمن هَدَری!
برگزینم زِ صفِ گزمه وَ دزد و مُفتی
حرفِ مُفت بر لبشان، وقتِ عَمَل هرزهدری
گفتمش: این همه گفتی که بگویی بت چیست؟
بتپرستی نَشوَد باعثِ علم و هنری.
آن خدایی که تو را داد تَوَهّم که وِ ای
هم مرا گفت که پرهیز کنم از شَرَری
گفت: "ابلیـــس" مُلَبّس شود از دعویِ حق
از چپ و راست جناحی که تواَش تاجِ سری
گفته: "اُدعونی و اَستجبلَکُم، زنده منم"!
وَ مرا گفــت: "که نزدیــــکتر از رَگ نَخَری!
گر تو مأمـــــــــورِ خدایی، حُکمِ اِذنَت بنَما
گر که ابلیسکِ اویی، پس مَر او را حَذَری؛
رأیِ من در حَذَر از تـــوست، به دور از صندوق
که در آن صندوقِ رعیت بهجز ارباب نخری!
کــه تورا رأی خریدهست به میـــــــدانِ نبـرد
که شَوَد شام و عــراق مأمَن و... تو دَربِدَری!
بـــــاد در آتشو، زور و زر و ترزویـــــر: "قانون"
تــا تــو یکدَم نزنی پلکو گریـبـــــان نَــدَری.
گولِ "قانـــــون" مَخور و خانه نشین بیبیعت
تا که بیمـــــایه شَــــــوَد کثرتِ قومِ قَجَـــری،
مگر از سکه بینـــــدازی قانـــونِ ستم
تا تو کافر شوی از اصلِ بدِ سلطهگری
صاحبِ حَقّ توییو راه نــداری به قُــــوا ؟!
این چه قانونِ فریب است؟ کهتـو بیثمری!
همه از بهرِ تو سردار و تو "سربــــازی دون"
شرطِ انصـــــاف نباشد که تو فرمــان بِبَری!
خــــــاک از اشکِ یتیمانِ وطن چون گِل شد
کی سزاوارِ تو باشد که زِ خــون دَرگُـــذری؟
پایِ تو در گِل خـــــونینِ رفیقان گـیــــــر است
آب و گِل حَقّ "تـــــو" باشد! نه هوایِ "دگری"
همه از بهرِ تو زنبـــــــور و وَطن چون کنـــــــدو
وِز وزِ مصلحتاست: "تن که به زَخمَش سِپُری"
مَفُروش دامنِ خرداد، "بهدو پـــول" در بهمن
روسپی! تن دهی و عصمتِ خود را نَخَـری!
خستهام از خس و خاشاک و سیاستبـــازان
تا به کی ناله زِ بیخوابی و شببیسحری؟
آنچنــــان تشنهیِ خوابم که ز بیداریِ تو
ناامیدم زِ امیــــــدی که به راهبَـــر بِبــَری
آن که راهَت بنماید به یَمَــــن، چــاهنماست
تا که خانه بیچراغ است، به مسجد نبری!
خدعهیِ قدرتِ مطلق همچو چتر است بر خاک
تا چنــــــــــان اســــت، نبارَد به زمین آبِ تری
تا زِ خیلِ خودیانی تو به قانــــــونِ نفاق
با چنین تفرقهای، از چه اُمیدوارتری؟
چون که قانونِ دریدن زِ خودی آغاز شد
ماندهاَم در هوسِ قهوهخورانِ قـــــجَری
عاقلا ! آن بد و بدتر نه تو را ملتزمند
جملگی بردهیِ اربابِ خودَند! بیخبری!
آتشِ فتنه به قانونِ خطا مشتعل است
تا که آتش نکشد خانهیِ ما فتنهگـری
گر تــو هیــزم نَبَری معرکهیِ آتـش را
رونق از سلطهیِ قانونِ دوقطبی ببری
مملکت دود شد از سلسلهیِ هیئتیان
دل نکُن خوش به اصول بَدِ عصرِ حجری
"اعتبــار" از کمکِ توست به بــــازارِ شــــام
لُمپَـن و پــــردهدران را نتــــــــــوانی بخری
همه از بَهرِ تو ارباب و تو رعیت همه عمر
تا به کی پردهیِ ناموسِ خودت را بدری؟
گفت مالک منم و بنده تویی؛ این: قانون!
باز هم گــوشِ کرَت را به صرافت سپری؟
کــــــر شده گــــوش فلک، از رَجَــزِ بیعتِ تــــو
این چه دردی است که باز فتنهیِ بیعت بخری؟
چالهای هست میانِ من و تو در قانــــون
رأی با تــــو، که زِ روَیش بپَری یا نپَـــری!
وَرنه این چــــاله شود چـــاه و تهش سوراخی
گـــــر درافتادی و سوختی؛ نکنی نـــوحهگری!
نامهرسان:
خیام ابراهیمی
12 بهمن 1395
پینوشت:
*درخواستِ کولبَری برایِ تغییرِ قانونِ اساسیِ داعش:
رأی تو، به خوانشِ داعش است! نه خوانشِ تو!
غیبتِ تو اما: درخواستِ تغییر قانون است و... رأیاَت بیعت.
**ما لعبتکـانیم و فلک لعبتبـــاز
از رویِ حقیقتی، نه از رویِ مجاز
یکچنـد دراین بسـاط بازی کردیم
رفتیم به صندوقِ عَدَم یکیک بـاز (خیام)
2) مَشحسن "زورو":
مَش حسن! ای پیـــــرِ دانـایِ حقوق و امنیت
ایکه خَشمَت یکشبه لبخند شد بر مملکت
ای که نقشِ "گزمهیِ خوب" از تکالیفِ تو بود
نقشِ بد را، آن پلیــــسِ دلقکِ رَعنـــا رُبُـــود
لطف کن آن شنل و آن ماسک را بَرکـَـن زِ رو
رُکّ و راست از نقشِ خود، از ناجیِ اکبر بگو!
پرسشی دارم: بدونِ مغلطه بــــا من بگـــو
از حقوقِ مالک و مملوک و شهروندِ عَـدو
ای که داری یک عبا بر قامتو، صد در پرو
فرقِ دَستـــــارِ سپیــــدِ تو چه باشد بـا زورو؟!
ای که رنگِ شُکلاتی است عبـــایِ یارِ تو
هر دو دلـداده به رنگِ مشکیِ معمــارِ تو
آنکه قانونش بهجز تحمیـــلِ خود بر ما نبود
زورگیری و صـدورِ خویـش را بر پـا نمود
گفت: استقلال و... تقتیش و تجسّس خُدعه کرد
گفت: آزادی... ولیِ آزادیِ خــود را ستــــود!
آنکه ملت را درونِ جیب اُمّت حبس کرد
"غیرِخود" قربانیِ قانونِ چشمِ نفـــس کرد.
با من از قانــونِ غصبِ حقِ شهروندی بگــــو
با من از داعش مَگو، از فرقِ خود با وِی بگو
فرقِ عَمّـــــامهیِ مُلّاعمر و داعــــــش چه بـــــود؟
جز که یکتن در هراتو آندِگر در بصره بود؟!
شــــهروَنــــدِ پُفکی، مفتـــونِ وَعظِ مُفـتَــکی
چونکه هر دو مُفتیاَند و پیروان را شیشَکی.
شهروندِ مدنی پرسشگر است و صاحب است
شهروندِ اَلَکی ، خونش زِ پرسش واجب است.
مشحسن! با من بگو از حَقِ شهروندِ خودی!
آن که تسلیم بُت استو کافــــران غیرخودی
با من از عَمّامهِی اکبر، علی، یـــا خود بگـــــــو
از حقوقِ حَقّهیِ دَستــــــــــارهـا کُن گـفتـگــــــو
تا بدانیم حَقِ شهروندی کجــایِ کـــار ماست؟
تیشهیِ قانـون چرا بر ریشهیِ بیمـــارِ ماست؟
از خودی، غیرخودی، از رعیت و اربـــــــابِ ما
آنچه قـانـــــــونِ تو را از داعـشی کرده جــــــدا
فرقِ تــــــــــــــو با طالبـــــان و زورگیرانِ خدا
چیست آیــــــا؟ جنسِ عمّامه؟ و یــا حرف و ندا؟
مشحسن! لبخــــــــند تحویلم مَده، جانِ زورو
اَخمِ بغدادی شرف دارد به لبخـنـدهـــایِ تــــو
جنسِ تو با مَمّد و محمـود و اکبرهـــا یکی است
"یک خدا" تصمیم میسازد شمـا را بندگی است.
پس چرا شهــــروند را درگیرِ این بازی کنی؟
با سَرِ مردم چـــــــرا نیّتِ سَر بــــــازی کنی؟
گــزمـهها را آلتِ ارباب و رأیسازی کنی
رأیِ رعیت را چـرا اسبابِ بتسازی کنی؟!
گر که با تردیـــــد، دین را خرجِ رأیاَت میکنی،
با منِ رعیت چـــــــرا با خویـــــش بیعت میکنی؟
مشحسن با من زِ مکر و حقِ شهروندی مگو!
آنچه در قانونِ اصلی غایب اســت، آن را بگو!
حَقِ شهروندِ تـو آیــــــا از بُتــــان پرسشگـر است؟
یا که چون اَفسـارِ خر از خَربَران فرمانبــر است؟
گر تو باشی بندهیِ مُلّاعمر، تکلیـــــف چیست؟!
فـرقِ مُلّاعمر و بوبــکر و اکبــر دستِ کیست؟
با من از اطلاقِ قانونِ یـَـــدِ مطلق بگـو
از فسادِ رعیت و اربـــابِ لاینطَق بگـو!
مشحسن! جانِ من و جان زورو پا پس بکش
از گذشته توبه کن! قانــون را بی کس بکش!
-------
3) نامهیِ یک کولبَرِ گورخواب*:
شهروندِ دولتِ شــــاموعــــــراقو، کولبَری
خسته از زندانِ داعش، بی عیال و همسری
زیرِ کوه بهمنی مدفونشده از بهرِ نــــــــــان
نامهایبنوشتهبَهرِخان؛ تو هم آنرا بخوان:
...
دیــــرگاهـــیاست که در میهنِ چلتکّهیِ مــا
رهبران را نیست تقصیریو هیـــــچ چالشگری
چونکه: "قانــون" داده قدرت را به اربابی قَــدَر
تا که رعیت برگزیـنــــــد: "چـــــاکرانِ رهبــری"
این گزینش بهرِ ملت نیست! رأیِ بردگی است
بـَـــردِه را قانـــــون نــــــداده امتیـــــــــازِ برتری
"اَمــــــــــر" امرِ قادر مطلق: چه پیدا، چه نهـــان
"حــــــــکم" حکمِ او بُــــوَد در بازیِ فرمــانبَری
دیرگاهی است که پاسخگویِ ملت، نیست کس
ملتی محــــــــــــــروم از منزلتِ پرسشگری
ظاهرا اربــــــــاب با رایِ رعـایـــا رهبر است
لیک رهبر قدرتی دارد فـــــــرا از هر سَری
پیچِ گمراهیِ قانــــــــــون قدرتِ مطلقه شد
مصلحت در دستِ قدرت، اول است و آخری؛
چونکه قانونِ پدر، بفـروخت حقِ نسلِ بعد
رهبران را نیست چاره، جـــز اَدایِ سروَری
هر چه او خواهد هماناست سرنوشتِ من و تو
ترکمانچایِ اســـــــــــیران است: "جنگِ زرگری"
تا که این قانــــونِ استعماریو خوش آبورنگ
کرده ملت را به بندِ خویـــــــش، نباشد مَفَری!
جملهیِ جمهــــــــــــور و مردم، بندگانِ یک تنَند
هر وکیــــل و هر رئیــس، مصداقِ بـنـده پروری
بازیِ منتخبـین، توجیهِ نصب و بندگـــی است
بازیِ ارباب و رعیت: لوطی اَست و اَنتـَـری
بازیِ قانونِ حق و باطل است و غصب و حــذف
یـــا تو بر حقّی و سَرخور، یا چو باطل سَرخَری!
یا که ایمان داری و بَهرِ خودیها دَسـتبوس
یا که خارِ چشمی و غیرخودی، خیره سری!
گرگو کفتارو سگو موشو شغال در کارِ تو
تا تو دریـــوزه شوی، تن زِ شقــــاوت بِــدَری
گفت: ما یک وطن و یک بَدَنیم، وحدت چهشد؟
گفتمش: قانـــــونرا بر تن کنی، پــرده دری!
گرچه قانون است بینِ من و تو حُــکمفرمــا
چونکه مملوکیــــــم، مالک نکنَد دادگـری؛
گفت: مـــــا سهمِ همیم و تِکِــههایِ گـــمشده
گفتمش: هر تکه سهمِ چپ و راستِ سَروَری
زیرِ دندانهایِ تیــــزِ کوسهیِ ایمان و کفر
یـا تو دندانگیریو یا تُف شَوی بر پـــادری
تکهای در کامی و ذوبی در هضم و زَوال
یا نخود در نامهایو مَقصـدِ نـــــامهبری
تکهای در انتظـــــارِ گرگ و کفتار و شغــال
تکهای کفتار و گرگ و روبه و "مُردهخوری"
کسب و کارِ کاسبان را تکهها رونق دهند
گر بمــــانیم تکه تکه، لقمهایم و مشتری
کرده تن را پاره قانون از خودی-غیرخودی
یک طرف اربابو یکسو رعیتِ بیاثــری
فکرِ یک تن جمله بر افکارِ ملت سلطهگر
فکــرها در بندگیو فکرِ سلطان سَروَری
یک وطن را در دو قطبِ حق و باطل طالب است
"حق" ســــوارِ بی مهـــار و باطلان همچو خری؛
این خران را یک سَفر باید شود دستورِ کار
ورنه جفتکهــا زنند در حسرتِ همسفری
گفتمش: تا کی سوار است این عقوبت بر خران
گفت: تا آن دم که تعدادِ خـــــــران افزونتری
گفتمش: از بهرِ چه معمار این قانون نِوِشت؟
از پسِ آن وعدهها خُدعه نمود با خودسری؟
گــــفت: خـــون داده مسافر به رَهِ پرخطری
پس سَفَر حُــــکم شده، بر پدر و هر پسری
گفت: این عالمِ خاکی که رسیدهست بهما
نیـــسـت ملکِ پـدر و مـادر و اجـــــدادِ دری،
مالِکش هَـــست خدایو... تــو امـانتداری
راه و رسمی دارد این مذهبکِ جنّ و پــری،
راهِ تـــــو: راهِ شهیدانِ وطن باشد و بـَس
گرچه قانونِ سَفَر مثله کند خشک و تری؛
گفت: قانونِ سفر را نه تو دانی و نه من
بلکه در دستِ خدا باشد و آنراست دری:
"سَـــرِ او در یَــــدِ مـــــــولا و، مَنَم نایبِ او
وَ مَنَم دست و دل و پایِ تو را همچو سری
گرچه قـــانونِ پدر پــــاره کند میهن را
عاقبت بین خودی-غیرخودی هر نفری
گرچه وحدت نشود وحدتِ ملت با خویش
گرچه اعضاء وطن پاره شوند چون جگری
گفتمش: قانونِ معمار از سَرِ خدعهگری است
وحدتِ او: وحدتِ دنیاست با سلطهگری
او کجا وحدت کند با یک جهانِ مدعی
مدعی او باشد و او راست تنها سروَری
این محال اَست: "وطن" یکتنه باشد با خود
تا خدا داده به ابلیـــــــــس رهِ فتنهگـــــــری
پس کند رختِ خدا بر تن خود چون داعش
جمله در مرکبِ او مؤمـــن و جز او "دگری"
اَبر و باد و مَه و خورشید و فَلَک در یَدِ او
تا تو عاجـز شوی و راه به جــایی نَبـَری
راهـبر میرَوَد و میبَـرَدَت قـــــانونی
چه تو با او بِرَوی یا نَروَی، در سفری!
گفت: قانون خدا را به مَنَش داده به حکم
که منم قادرِ مطلق! وَ تو بیمن هَدَری!
برگزینم زِ صفِ گزمه وَ دزد و مُفتی
حرفِ مُفت بر لبشان، وقتِ عَمَل هرزهدری
گفتمش: این همه گفتی که بگویی بت چیست؟
بتپرستی نَشوَد باعثِ علم و هنری.
آن خدایی که تو را داد تَوَهّم که وِ ای
هم مرا گفت که پرهیز کنم از شَرَری
گفت: "ابلیـــس" مُلَبّس شود از دعویِ حق
از چپ و راست جناحی که تواَش تاجِ سری
گفته: "اُدعونی و اَستجبلَکُم، زنده منم"!
وَ مرا گفــت: "که نزدیــــکتر از رَگ نَخَری!
گر تو مأمـــــــــورِ خدایی، حُکمِ اِذنَت بنَما
گر که ابلیسکِ اویی، پس مَر او را حَذَری؛
رأیِ من در حَذَر از تـــوست، به دور از صندوق
که در آن صندوقِ رعیت بهجز ارباب نخری!
کــه تورا رأی خریدهست به میـــــــدانِ نبـرد
که شَوَد شام و عــراق مأمَن و... تو دَربِدَری!
بـــــاد در آتشو، زور و زر و ترزویـــــر: "قانون"
تــا تــو یکدَم نزنی پلکو گریـبـــــان نَــدَری.
گولِ "قانـــــون" مَخور و خانه نشین بیبیعت
تا که بیمـــــایه شَــــــوَد کثرتِ قومِ قَجَـــری،
مگر از سکه بینـــــدازی قانـــونِ ستم
تا تو کافر شوی از اصلِ بدِ سلطهگری
صاحبِ حَقّ توییو راه نــداری به قُــــوا ؟!
این چه قانونِ فریب است؟ کهتـو بیثمری!
همه از بهرِ تو سردار و تو "سربــــازی دون"
شرطِ انصـــــاف نباشد که تو فرمــان بِبَری!
خــــــاک از اشکِ یتیمانِ وطن چون گِل شد
کی سزاوارِ تو باشد که زِ خــون دَرگُـــذری؟
پایِ تو در گِل خـــــونینِ رفیقان گـیــــــر است
آب و گِل حَقّ "تـــــو" باشد! نه هوایِ "دگری"
همه از بهرِ تو زنبـــــــور و وَطن چون کنـــــــدو
وِز وزِ مصلحتاست: "تن که به زَخمَش سِپُری"
مَفُروش دامنِ خرداد، "بهدو پـــول" در بهمن
روسپی! تن دهی و عصمتِ خود را نَخَـری!
خستهام از خس و خاشاک و سیاستبـــازان
تا به کی ناله زِ بیخوابی و شببیسحری؟
آنچنــــان تشنهیِ خوابم که ز بیداریِ تو
ناامیدم زِ امیــــــدی که به راهبَـــر بِبــَری
آن که راهَت بنماید به یَمَــــن، چــاهنماست
تا که خانه بیچراغ است، به مسجد نبری!
خدعهیِ قدرتِ مطلق همچو چتر است بر خاک
تا چنــــــــــان اســــت، نبارَد به زمین آبِ تری
تا زِ خیلِ خودیانی تو به قانــــــونِ نفاق
با چنین تفرقهای، از چه اُمیدوارتری؟
چون که قانونِ دریدن زِ خودی آغاز شد
ماندهاَم در هوسِ قهوهخورانِ قـــــجَری
عاقلا ! آن بد و بدتر نه تو را ملتزمند
جملگی بردهیِ اربابِ خودَند! بیخبری!
آتشِ فتنه به قانونِ خطا مشتعل است
تا که آتش نکشد خانهیِ ما فتنهگـری
گر تــو هیــزم نَبَری معرکهیِ آتـش را
رونق از سلطهیِ قانونِ دوقطبی ببری
مملکت دود شد از سلسلهیِ هیئتیان
دل نکُن خوش به اصول بَدِ عصرِ حجری
"اعتبــار" از کمکِ توست به بــــازارِ شــــام
لُمپَـن و پــــردهدران را نتــــــــــوانی بخری
همه از بَهرِ تو ارباب و تو رعیت همه عمر
تا به کی پردهیِ ناموسِ خودت را بدری؟
گفت مالک منم و بنده تویی؛ این: قانون!
باز هم گــوشِ کرَت را به صرافت سپری؟
کــــــر شده گــــوش فلک، از رَجَــزِ بیعتِ تــــو
این چه دردی است که باز فتنهیِ بیعت بخری؟
چالهای هست میانِ من و تو در قانــــون
رأی با تــــو، که زِ روَیش بپَری یا نپَـــری!
وَرنه این چــــاله شود چـــاه و تهش سوراخی
گـــــر درافتادی و سوختی؛ نکنی نـــوحهگری!
نامهرسان:
خیام ابراهیمی
12 بهمن 1395
پینوشت:
*درخواستِ کولبَری برایِ تغییرِ قانونِ اساسیِ داعش:
رأی تو، به خوانشِ داعش است! نه خوانشِ تو!
غیبتِ تو اما: درخواستِ تغییر قانون است و... رأیاَت بیعت.
**ما لعبتکـانیم و فلک لعبتبـــاز
از رویِ حقیقتی، نه از رویِ مجاز
یکچنـد دراین بسـاط بازی کردیم
رفتیم به صندوقِ عَدَم یکیک بـاز (خیام)
No comments:
Post a Comment