شاعر
===
نئونها -در تب و تاب- منتظرند و
هر مُـژه از چشمِ زندگی در دستِ کنتورِ برقی است!
فریبِ سرودههایم را نخور، عزیزِ من!
آنکه میانِ بختکها و جنها
و در خشکیِ تهِ چاهی متروک در روستایی بی آدم
از ماه و ماهی میسراید به نرمی
سلولهایِ جانش میسُرَند در بیجانی از هم
همچون حروفِ پنبهایِ جورچینی
که با نسیم اولِ بهار از هم می پاشد و اصواتی گنگ میشود در دلِ پائیز و
چون سایههایِ زردی میبارَد بر برفِ آخر زمستان.
از این میانه شاید
حرفی هم قاصدکی شــد
که پرهایش را باد از هم بپراکند...
پری را بنشاند رویِ قطره خونی
پری را رویِ روغنِ پیشانیِ ماسیده بر مُهری
پری را بر قهوهیِ آخرین فنجانِ تلخِ بین دو نفر
پری را هم بر شرابِ اولین جام...
تا آخرین پر محو شود در بخارِ سپیدِ آخرین نفسهایِ گرسنهیِ وفایِ سگی یخ زده در بورانِ بیابانی گمشده
که به یـــادِ زوزهای لرزان
در پناهِ بوته خاری خشک
اشک بریزد...با چشمانی درخشان...شاید!
فریب سرودههایم را نخور، عشقِ من!
تو "تنها" عشقِ منی و... من شـعـــــر
همین!
به فرودگاه برو
و پرواز را تجربه کن!
اگر نگاهی بماند
من به آسمان چشم خواهم دوخت!
از همین پائین
کنارِ فلسفهیِ وجودیِ کرم شبتابی
که تنه نمیزند به هیچ نئونی!
زندگی ارزشِ هیچ دروغ و انتظاری را ندارد!
عشق را پرواز کن!
در قطره خونی، قهوهای، مُهری، شرابی...
کرمی شبتاب...یا نئونی
که زندگی "معنایِ" برقِ چشمانِ توست!
................................................
خیام ابراهیمی
28 خرداد 1395
===
نئونها -در تب و تاب- منتظرند و
هر مُـژه از چشمِ زندگی در دستِ کنتورِ برقی است!
فریبِ سرودههایم را نخور، عزیزِ من!
آنکه میانِ بختکها و جنها
و در خشکیِ تهِ چاهی متروک در روستایی بی آدم
از ماه و ماهی میسراید به نرمی
سلولهایِ جانش میسُرَند در بیجانی از هم
همچون حروفِ پنبهایِ جورچینی
که با نسیم اولِ بهار از هم می پاشد و اصواتی گنگ میشود در دلِ پائیز و
چون سایههایِ زردی میبارَد بر برفِ آخر زمستان.
از این میانه شاید
حرفی هم قاصدکی شــد
که پرهایش را باد از هم بپراکند...
پری را بنشاند رویِ قطره خونی
پری را رویِ روغنِ پیشانیِ ماسیده بر مُهری
پری را بر قهوهیِ آخرین فنجانِ تلخِ بین دو نفر
پری را هم بر شرابِ اولین جام...
تا آخرین پر محو شود در بخارِ سپیدِ آخرین نفسهایِ گرسنهیِ وفایِ سگی یخ زده در بورانِ بیابانی گمشده
که به یـــادِ زوزهای لرزان
در پناهِ بوته خاری خشک
اشک بریزد...با چشمانی درخشان...شاید!
فریب سرودههایم را نخور، عشقِ من!
تو "تنها" عشقِ منی و... من شـعـــــر
همین!
به فرودگاه برو
و پرواز را تجربه کن!
اگر نگاهی بماند
من به آسمان چشم خواهم دوخت!
از همین پائین
کنارِ فلسفهیِ وجودیِ کرم شبتابی
که تنه نمیزند به هیچ نئونی!
زندگی ارزشِ هیچ دروغ و انتظاری را ندارد!
عشق را پرواز کن!
در قطره خونی، قهوهای، مُهری، شرابی...
کرمی شبتاب...یا نئونی
که زندگی "معنایِ" برقِ چشمانِ توست!
................................................
خیام ابراهیمی
28 خرداد 1395