Wednesday, October 12, 2016

بُرد و باخت


بُرد و باخت
=======
همبازی نبودیم!
بازیگر بودم و
خود بُریدَم افسار
میانِ نشئه‌هایِ سوارِ سوگوار...
و از سوراخِ جیب افتادم
در چاهی خشک
بینِ کوره‌راهی که نمی‌رسید حتی
به معرفتِ خودآگاهِ مهربانیِ مهربازان...؛
از سِکّه افتادم!
مثلِ عروسکِ شکسته‌یِ خیمه‌شب‌بازی
که مجنون بود
در آوَردگــــاهِ نانی
که سگ‌مست نمی‌کرد!
از سِکّه افتادم و
سقوط کردی
در جمعِ سرخوشانِ تنها؛
من مَست بودم و تو هُشیار،
تو "خـــواب" بودی و
من "بیـــدار"...
همبازی نبودیم!
-----------------
خیام ابراهیمی
19 شهریور 1395
Like
Comment

کربلا نمادِ "بیعت زوری" و زورگیری عقیدتی

کربلا نمادِ "بیعت زوری" و " #زورگیری عقیدتی "
(به‌یــــــادِ خــــونِ "فرخـــــزاد" و “خَنجَرِ بیعت” بر حَـنـجـَره)
دستِ "سعیدِ" خنجرهای زنجیره‌ای هنــوز جان دارد و مثله می‌کند، قیمه قیمه می‌کند زنده را
غزالانِ سینه‌سرخِ زنده را که سینه نزده‌اند، پایِ اربابِ هیئتِ مرده‌خوارها‌
هنوز زنده‌اند خنجرها و زنجیرها و سینه‌ها و قیمه‌قیمه‌ها و قیمه‌خوارها
جگرِ پاره پاره‌ در سُسِ خونِ سرخ
زیرِ سایه‌یِ بلند و هیئتِ ارباب‌ها...
"زورگیرانِ عقیدتی" چه سرخ و سیاه و چه سبز، قادرند با تکیه بر قدرتِ مطلقه‌‌یِ لوطی، با تکیه بر اکثریت یا اقلیتِ زورگیرانِ جامعه، و با وضو و الله اکبرگویان، کربلایی به‌پا کنند آکنده از سَرِ آزادگانی که به بیعتِ زوری تن نداده‌اند، چون در چنبره‌یِ باورهایِ معرکه نگنجیده‌اند! آنگاه ذکرگویان با اشک شوق از توفیق الهی، پشت سر امیرالمؤمنین زمان (یزید) نماز شکر به‌جای آورند که سایه‌یِ مرتدی را از حوزه‌یِ ولایتِ خویش کاسته‌اند! ‌‌"زورگیران عقیدتی" به هر قیمتی با درِ باغ سبز و رشوه و عربده و رجز و مدح و نوحه و تهدید و نهایتا خونریزی، از آزادگان تنها بیعت می‌خواهند! شما در جمعِ خانواده و دوستانِ کوچکِ خویش جزو کدام گروهید؟
"بیعت‌خواهان به زورِ زر و تزویر و دانش و شمشیر؟ و یا "آزادگان" و از اهالی همزیستی‌مسالمت‌آمیز با غیرخودیانی که در کارِ باورِ خویشند، نه زورگیری برای تادیب و حذفِ دیگران؟
سبزِ خود باش و چون پیچکی بر نایِ آبیِ من مپیچ!
============================
آویــــزان، از آدابِ تادیبِ تو
وَ اَدَب
به دو انگشتِ متکی بر نازِ شستِ توفیق
یکی بر ماشه‌‌یِ نشانه و
یکی بر قلمِ میانه
به خرید و فروشِ ناموس و حریمِ شاعران،
شاید نامی ...
شاید کامی ...
در رَدایِ حکومتِ مطلقه‌یِ شعر
ایمانت را از کدام زیرپلّه خریده‌ای شاعر؟
که صاحبِ تام‌الاختیارِ قوایِ سه‌گانه‌یِ متحد و مُنفَکِ مونتسکیویی.
در اَدایِ ناقدانِ شعرِ دهان‌پُرکن و دَهان‌بین
پُر کن دولـــــول را زِ "خود"
کاین گلوله‌یِ آتشین
دیری است رَه به شعرِ حرامَت نمی‌برد.
حجتِ کژِ ایمانت را از کــــدام زایشگاه،
از کدام خانه و کارخانه،
از کدام مکتب و مدرسه خریده‌ای، شاعر؟
که انتحار می‌کنی خویش را با فریدون؟
گرسنه، یا ســـــــیـر
دستی به ریشِ بُـــزِ گـَــر و
"عینکِ بی شیشه" بالایِ سَر
سیگــــار خاموش بر لب و... لَبی در مُشت
با آلتِ اَنبُـــر میانِ سه انگشت
گزینشِ پــامنقلی‌هایِ پُشت در پُشت
از بساطِ ترش و شیرین و ریز و دُرُشت
به تجسس از میانِ غربالِ جام جم
شاعرانِ پریـــــش را ترور کردن، به تیرِ خلاص!
دورِ تاریخچه‌یِ جانم را چون غَشیان خط بکش قاتِل!
بِکِش، بِکـَــش بُـــکـُـش
و گردِ جنازه‌ام، به روحِ واژه‌ها بیندیش!
اگر طالبِ نگاهی، اگر عاشقِ انسان!
...و آزاده باش! اگر دین داری یا کین.
که وضو به خون‌بهایِ حق کرده‌ای
پس بِخَر، خراب کن، بساز و بفروش! فعل و فاعل و مفعول را
اما ارزان مفروش خونِ واژه را.
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ اَدَب!
که قتلِ شاعر به‌دستِ شاعر، ضیافتِ معنا نیست!
بیرون بیا از آلتِ قتاله‌یِ حالتِ خویش
که:
هرکِه این مسجد شبی مَسکَن شُدَش
نیــــــم‌شب مَــرگِ هـَــلاهِل آمَـــــدَش. (مولانا)
تو عیبی نداری شاعر
عیب از نطفه‌یِ ناروایِ راویِ مکتبِ ادبیِ توست!
به صدورِ قانون و قضاوت و اجرایِ حُکم
که همه در دستانِ حُجّتِ توست!
که ربطی به واژه‌هایِ شعرِ مـــــا ندارد!
غیبت نمی‌کنم به خونخواری
غیبت نکن به میـــــان‌داری
عیب‌ها را با خودت در میان می‌گذرام
ای حضرتِ قاتِلِ آبِ روی و نــــانِ میـــان
ای حضرتِ جاعل!
ای شاعر و مفعولِ فـعــــــل، ای فاعل.
که قانونِ اساسیِ بینِ مـــا
از ریشه حرام است‌و فریب است‌و ریـــا.
پس به حَــرام، عیبِ رِندان مکن و تیرِ خلاص مَـــزَن در خفا!
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ اَدَب!
هرکه عیبِ دِگَران پیـــــشِ تو آوَرد و شمُرد
بی‌گمان عیبِ تو پیشِ دِگَـران خواهـد بُـرد. (سعدی)
...
میدانی؟
تحریم کرده‌ای مرا و تحریم شده‌ای به دو حرام
به‌حیـــــــاتِ خلوتِ خیانَـتی مقدس
که در گـُـــدارِ عمیقِ میانِ دو لَبِ شهوتِ عُظمایت
به شِعبِ ابی‌طـــالـبم "تحـریـــــــــــم" اکنون
در برزخِ دو اِبلیسکِ درونِ مَرز و برون‌؛
که سورَتِ انسان رَدا کرده‌ای و
آیتِ حیوان در آستین داری.
به خود بگو:
زِ وسوسه‌یِ کـدام خَنّـاس دَمیدی بر نـــــاس؟
از چشمه‌یِ کـــــــدام سلسبیلِ مقوایی‌ نوشیدی زهــــر
که جوشیدی چون حَمیــــم از زمین و زمان
و سیلی شدی هـَــــــــوار بر خــانمــان
و از سقفِ هزار زندانِ کاظمین* باریدی
زِ خُمره‌یِ هــــزار ساله‌یِ هــــارون بر جــــام
و جاری شدی به رگ‌هـــایِ فـقـــــرِ چشم و نگاه
که آمدی از درب و ایمان به‌عزمِ خویش رفت از پنجره.
و جا خوش کردی به کابــوسِ روز و شب‌هایِ اعتکافِ آب در محراب
و نرفتی، که نرفتی و نرفتی و ماندی در این مسجدِ ضرار
و گندیدی در این مانداب
چــــو گرگ‌کُشِ زهرِ هلاهِل شدی در جـــــــام
از هــــرات تا ری و، از عـــــراق تا شــــام.
و هنوز به تنزیلی، چکه چکه می‌چکی با هر دَم و بازدَم ، زِ بــــام
بر التهابِ کـام‌هـــــایِ زَمهریریِ زُکـام
...
پــــا پَس نمی‌کشی زِ دامنِ لیلی
تــــازه به‌دورانِ بی‌اختیاریِ خیانت رسیده‌ای
از دیزیِ بی‌ آب و گوشتِ حیا
مجنونِ تمَلُکِ مُلک و کین و کابوسِ عیش شده‌ای
و سیمرغ به سیخِ دینِ دونِ دنیا کشیده‌ای
و کبابِ ققنـــــــوس می‌بافی و شرابا طهورا
رُبابِ حرامِ حُــــــــکم، به تکلیفِ ‌رقصِ تقیه‌و مصلحت و دروغ
ربابه‌ای دو‌ماهه به تفخیذِ* شَرعِ حَلالَن حَلالا
حوری و غلمان در پس و پیش به‌مُــــزد
زِ خونِ شهوتِ دیانتِ قومِ ثمود و عــــاد
لمیده‌ای بر تختِ بادآورده‌یِ سرخِ بادِه‌هایِ بادا باد ...
توکّل بر دو میمونِ آویزان بر جِناقِ کـَـــژ و سَربه‌هوایی
می‌خری و می‌کوبی و می‌سازی و می‌فروشی
اِلهامِ اشعارِ چـــرخنده به فحشایی و
حُجّتِ شعرِ ابوبکرِ بغدادیِ حوالیِ مایی، اَلحَقّ!
تو از کـجایِ آسمان نازل شدی به‌صاعقه بر دشتِ نفت؟
که سوزانده‌ای هر برکه و رودخانه را
از خزه‌هایِ کبودِ تَهِ چـــــاه
تا جنگل‌هایِ سبزِ سر به فلک،... تـــا مـــاه!
توبه نمی‌کنی به عمل، به جبرانِ مافات، هیهات!
چسبیده‌ای چو زالویِ تشنه به رَگ‌هـایِ اعتمادِ خاک و
خون می‌مَکی از اراده‌یِ فطرتِ حنیفِ پــــاک
تن نمی‌نمایم به خرطـــومِ شفایِ عاجِلَت
گرسنه‌و لاجان‌و اسیرم در حصارِ قانــــــونِ گمانَت
گمانَت، خیالَت، یقینَت... حرص و وَهم و گمانَت
که خورده چون خوره آدابِ شعر را در "دریده دهانَت"
که از اِسپِرمِ الفبایِ آلت‌سازی بامعناست.
آلت نمی‌شوم و
ناتوانم ای آزادی
از بهایِ تیــــرِ خلاصی که در صَفَم منتظر است، به یقین.
طنابی به گردنم آویز!
بی‌خسارتِ مافات، که بی سکه‌ام.
فلسطین کرده‌ای تمام هستی و نَفَس‌ را "فلسطین"
به یک آه و دو آیـــــه‌ که از آنِ من نیست؛
و به تَوَطئه‌یِ تَوَهُمِ قُدسیِ تو مقدس است لابُـد
به بیعتِ بَیاتی که در تنورِ فردایش سوخت شُد!
به یک آه و دو آیه
که تاسِ کسبِ حلالِ کاهنان است
از خدایِ مرده‌‌یِ بالای طاقچه
از عصایِ پوسیده‌یِ زیرخاکیِ هر چه موسایِ غصبی...
...
بی مایه‌ام از گنج‌هایِ مشترکِ خانه‌یِ مادری
که بهایِ خاکِ گـــورَم به پوند و دُلار و شِکِل* بند است
و جز غبار و دردهایِ پدری نصیبی نیست من را
و رنجی بر رُخِ زردِ جنازه‌یِ دخترِ یتیمی در میدانِ استقلال
و پدری درازکشِ افیون و خمار، میانِ بلوارِ یکطرفه‌یِ آزادی
که رو به قبله‌ات نیست و
خون ندارد رگ‌هایش.
میوه‌هایِ درختانِ سرزمینم، جمله در اَنبانِ تنبانَت
به کامِ اهلِ بیتِ حضرتِ عنکبوت‌اَت خـــــــون می‌شوند
و لباسِ رزمی برا‌یِ مزدورانِ قاسم الجبارین‌ات
و لباسِ بزمی برای پسرانِ غلمان‌اَت
و لباسِ زیری برایِ دختران و حوریان و همسرانَت
هـــــار و آلوده شده‌ای به کثافتِ مبایعه‌ای که در آن گیری
و آلزایمر گرفته‌ای از خونی شتک‌زده به دستمالِ شب اولِ قبرِ "آری یا نه"
که خنجرت رنگین از خونِ نان‌آورانی است که با تو شریک نبوده‌اند هیچگاه
که شریکانِ شَبَت رفیقانِ قافله در‌ روزند
در بَزمِ کارفرمایانِ سازندگیِ شعر
یک کوچه بالاتر از کوخَم و
یک کوچه پائین‌تر از کاخَت
درونِ کتابفروشیِ مرکزِ خون شاعرانَت
همه در بارگاهِ قافیه‌هایِ ناسور و... ردیفِ قیافه‌هایِ کژِ دروغ!
که می‌مکند خون و می‌خندند مستانه
در تجارتِ یتیمانِ شام و عراق.
در سنگرِ امنیتِ سنگیِ حجاب‌هایت
حالِ پسران و دخترانِ معصومت خوب است آیا؟
حال پسران و دخترانِ فاحشه‌ام خوش نیست، حضرت والا!
پایِ امنیتِ سنگیِ دیوارهایت، مشتری نیست، حضرت والا!
حرام می‌خوری و می‌تازی و وضو می‌گیری و اشک می‌چکانی به هِمّتِ هیچکاک
به خونِ اسیرانی که زخمی از جنونِ تواَند!
خون‌ها ریخت و پاش کرده ای و
توبه نمی‌کنی به عمل
به‌پـــــای خیز و رها شو از رَدایِ ربوده
بشوی دست و جان از خَنجرِ آلـــوده!
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ اندرونی!
...
طالبانِ آب و... طالبانِ خون
بینِ راه و نگاه
تــــا آن ماهیِ سیاه کوچولو
که در ژرفایِ چاهِ سَرمی‌بُری هر شب، حیرانند!
بین تحریمِ انسان تا نواله‌ای سگی
دِل‌واپسِ امنیتِ کدام تَقیه‌اَند به آوردگاه؟!
در بازیِ دوسَرباختِ اختیار میانِ شعرِ سپید
و چهار پـــــاره از شعرِ منظومِ سعید:
یکی بر دارِ سلطانی، به ابرهایِ زنده آبستن
یکی پایِ دار به کهریزِ خشک، مرده را سُفتَن
یکی می‌چکاند چو عسکران تیرِ خلاصِ حُـکـم بر سیبل
یکی محکومِ حَجّــاریِ دایره‌هایِ نشانه بر همان سیببل.
خون‌ها ریخت و پاش کرده ای و
توبه نمی‌کنی به عمل
بایست و رها شو از ردایِ ربوده
بشوی دست را زِ خَنجرِ آلوده!
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ قانونی!
...
شاعران حیرانند در نام و نانِ خویش و
داستانِ شعر که بَدَلِ زندگی است، دراز است:
که "شاعر"
در صیغه‌یِ نود و نه ساله‌ چون اَنیسانِ دولت و نانِ شعورَت
یــــا مطرودی است بی‌نَـفَـقِـه
که تمکین نمی‌کند به زور،
یا اَنتَری است شادخــــوار
که پُشتَک می‌زند دو جور
گردِ انگشتانِ بصیرت به دو پــــولِ زائران کــــور
بین زمین و آسمانِ ولایتی چون موصِــل و هور و لاهور
چه ویرانه‌ای است حریمِ حَرامِ حَرَم‌اَت
که شاعرانِ تحریم‌اَت جملگی
مــــــــــوش و موشک و موشک‌تران و موشک‌پرانند در رقابتِ فحشاء و بردگی
در گرگ و میش دخمه‌هایِ فــقـر و دریدگی،
چه دزدانه عیانند به آتشی دنباله‌دار
تا چـــــــــــند این سرایِ دریده به انحصار غارتِ توست مگر؟
که اینگونه موش‌هایِ پنهانِ خون‌آشامَت
از خونِ هزاران جنازه
به هکتارها در زیرِ زمین قطارند و...
موش‌ها درونِ قطارهایِ آنتالیا و استانبول
از لِنزِ رنگیِ چشمانِ فاحشگانِ مالباخته
اتم‌هایِ جواهر و طلایِ قدرت می‌جَوَند
در بیزنسِ وارداتِ دارویِ مردانگیِ ترور
و صادراتِ انقلابِ فرهنگیِ برعکسِ حُرّ...
در مانُــورِ قائم‌باشک‌بازیِ باطل و باطل
بیچاره اَنتَری که در سفینه‌یِ آسمانِ عِلم‌اَت
فرامــــــوش شد در پیِ فریبِ عالِمی چون تو
بیچاره شاعری که خرگــــوش شد در سلوکِ تناسلِ حلبی‌آباد
و جایِ شراب، زهر و سودایِ نفت نوشید در جـــــامِ ناخدا
از سیاه‌چاله‌هایِ شعرِ مقاومتیِ
تا خوردنِ ایمان از رساله‌یِ بَع‌بعِ یک بـُــزِ گـَـــر
در رالیِ* امنیتِ گله‌هایی که گـَـر شده‌اند داعش‌وار
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ قانونی!
...
برایِ بـاخـتـنِ بازی، شتــــاب مَکُن "شاعر"!
دو تیله‌یِ خیـــــــس در دستـانِ گِلی دارد
"خداوندگارِ شعر در سرزمین‌هایِ قدس"
وَ یک توپِ پلاستیکی، زیــــرِ پـاهایِ خاکی.
چشمی به اشک‌و... چشمی در خون
چشمی به درد و... چشمی جنون.
بچه‌هایِ صغیرآبادِ محلّه‌هایِ مُفت‌آبــــادِ جنگی
پس از بازیِ خَرپلیــــس*
پشتِ سَرِ مُحَلّـِـلِ* مساجدِ ضرار
سرودِ حــــــرام می‌خوانند به اقتداء:
"جز هق‌هق‌و قَـه‌قَـهِ مفعـــــولانِ تقلیــــد،
تمــــامِ فعــــل‌هـــا
از آنِ فـاعـلِ عُظمـــاست!
و تمام شعرها
در پیپِ شاعرِ دیروزِ چــــشم‌هـــاست.
نوحه، رَجَز، فـــحش،... وعظ و خشونت و عربده،
بشکن‌بشکن و... قِـر و مَستی‌و شعبده
و زوزه‌یِ دَرّنده‌بــــــــاد لایِ درزهایِ پنجره:
به بیتِ مُشَوّشِ طبیــبـانِ حنجره،
خَـنـجـَر
بهترین درمانِ بی‌نسخه‌یِ رؤیــاهاست."
...
که "مُسلِم بودن" به روزگــــارِ انقلاب‌هایِ زنجیره‌ای
ارتدادی اخلاقی است
برایِ خنجر نزدن بر اِبنِ‌زیاد
از پسِ پرده‌یِ نامردی!
...
از پسِ پرده بیرون نیا اَنـتـَر!
نمان زیرِ سایه‌یِ لوطیِ هفت‌سَر
لَختی تأمُل کن به استخاره از قلب!
که اَنگـَــلِ کــــورِ شهوتِ معنا‌شدن
تَـفـَقـّه به آناتومیِ کِرمی است در کَفَنِ پیله
بینِ خیال پروانه‌گی تا تَوَهُمِ فرزانه‌گی
در بن‌بستِ گــــورِ چهار مادر
تا چهار گـــورستانِ پدر.
شتاب مکن ای مامورِ امــرِ آمِـــرِ نهی از مــــا
لااقل، آهسته‌تر‌ خنجر بزن در حریمِ خیمه‌ها،...
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ فرزانگی!
...
ای درّانده چشــــم، بر حریمِ دریده گلو،
ای زَقـّـــــومِ* حَــرامِ شرعا به‌دوجمله "هلـــــو"!
ای منتظر به چَتوَلی چایِ داغِ قند پهلو،
-به جوششِ خونِ غریزه در ضیافت‌ِ پهلو‌به‌پهلو-
آهسته‌تر خالی شو از تمنایِ مَنی در مِنا
آهسته‌ خنجر بزن، برایِ دو دینار کسب حلال از حریمِ ملال
تا بالِ فرشتگان خونی نشود بینِ دو کتفِ خدا.
رحیم‌تر فرو کن نیشِ خویش‌ در بطنِ کیش!
رحمان‌تر فرو کـَـش نیشِ کیش از بطنِ ریش!
که این قـُمریِ زار میانِ نمکـــ‌زارِ قم و ری
هابیلِ بی‌دینِ تو در میانِ رمه‌هاست!
"قابیل" مکن ما را به دینِ خود، ای خداوندِ کشتزارِ "حشیش"!
که نه شاپــــور ذوالاکتافم* از شادیِ انتقام
و نه چشمانی تَـــرَم از ترسِ کــــــام
که اشک‌هــــا و لبخندهایم
از بی‌وفاییِ توست با عهدِ خویش
و از وفایِ اسبی‌است به گودالِ خـــون؛
به حرمتِ ذوقِ چشم سگی بر حریمِ خالی استخوان از کرامتِ دوست
کمی سگ باش حضرتِ والا!
کمی اسب باش! در طویله‌یِ حیاتِ ما!
اگر ایمان نداری به حیاتِ شهید در حیاطِ شاهد.
اگر ایمان نمی‌آوری به هوایِ تازه.
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ مزرعه!
...
خدایِ تو خارج از کجایِ مرزهایِ من است مگر، مُشرِک؟
که من بیرون از حقِ مُسَلّمِ تملکی مشترکم؟
چرا ایمان نمی‌آوری به طعمِ خدا در یونجه؟
که بیعتِ یـابـو در علفزارِ خیال
تَوَهم است در چینه‌دانِ آسمانِ کبوترانِ گنبدِ قدّوسیِ طلا!
حال که نشخوارِ آقا و خانم بودنم،
زیر عصایِ استدلالِ چوبینِ تو مَنتر است
شتاب مکن! کمی رحم کن به آسمانِ آبیِ خویش!
شاهرگم رودِ نیلی برای بنی‌اسرائیلت نیست
چه بسا، نیلی باشد برایِ تمامِ فرعون‌هایِ شِرکَت!
پس آهسته‌تر خنجر بزن بر رَگ
تا مگر کشف کنی پیش از حادثه
که "یتیمی" حرامزادگی نیست!
و حرامزادگی گناهِ جَنین نیست
زِ خـــونِ همیشه تحریکِ تو ای حیوان!
چه بسا مقدس باشد، با دَمِ مسیحایی!
چه بسا هَوَس باشد با دُمِ خروسِ یهودایی
که به اقتداءِ ابلیسِ رَدا پـوش،
جنتی است دموکراتیک در دشتِ بلا.
توبه نمیکنی در عَمَل به جبرانِ مافات
پس تعلل کن و
.
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ حرام‌زده‌گی!
که این‌جـــا
نزدیک‌تر از رگِ رقصانِ گردنی بر خاک
خدایِ بی‌پدری می‌لرزد در زمین‌هایِ خاکیِ تیله‌بازیِ غزه‌ها
در جانِ خود و خودی و غیرِخودی و هرچـــه‌دِیگر...
با نبضِ دخترکانِ فلسفه‌یِ بَدَویِ انتظارِ بَخت
دخترانِ کارتن‌خواب و کودکانِ کارِ دَر بِدَر
که خوابِ نـــــازِ دخترانِ نازَت را نمی‌بینند
میان زیرجامه‌ای که از نفتِ باغچه‌یِ سوخته‌یِ ماست
با نبضِ قلبِ گوسفندانی که انگار می‌دانند:
"چرا این‌همه ابراهیم با عَطَش،
آبَشان می‌دهند بی‌عطش!"
...
ابوبکرِبغدادی باشی، یا ملّاعُمَرِافغانی،
سلطان‌سلیمانِ‌‌عثمانی باشی یا علی‌بن‌حسینِ مراکشی.
چه فرقی می‌کند نقابت چه باشد؟
این‌که از جنسِ پوستِ بُــز باشد یا شتر، غلافِ شمشیرت
درونِ آن سفالینه‌یِ زیر خاکیِ تاریخ‌منقضی،
باز تُرش است کهنه‌شیرَت!
اِبنِ‌مُلجَمِ خراسانی باشی در مجاز،
و یا علی‌عبدلله‌صالحِ‌یَمَنی در حجاز!
با همان عطشِ سلطه‌یِ کویری و گنگ
که سینه چـــــــــــاک داده‌ای یتیمان را یکی یکی
به خنجر و شمشیر در هیئتِ تاریکی
بر سینه می‌زنی سیلیِ شهوتی سرخ؟!
میانِ سینه‌سرخانِ باور و ترکش و تـیـــــر
سینه‌سُرخِ نشسته بر طوبایِ* کدامین خشکیده باغی؟
در بازیِ هَفت‌سنگِ کودکانِ تفسیر
پــــــــاس‌دارِ وسوسه‌یِ کــــدام ابلیسک* و کلاغی؟!
که مرواریدهایِ* هفت‌آسمان در دستانت زغال‌اَند
میانِ نـفـس‌هایِ آخرِ صِراط‌َالمُستَقیم
در استقامتِ کــــدام خمیده قامتِ حرص و کینی؟
هدایتِ کدام قابیل به تدفینِ هابیلی زِ بعثتِ زاغ؟*
بوسه بر حَجَرُالاَسوَدِ* کــــــدام آسمانِ خاکی می‌ماسی به سجده؟
کمی تامل کن!
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ قانونی!
...
میانِ حلقه‌یِ طنابی که حبل‌المتینِ مالباختگانِ یک آسمان خاک است
حلقه‌یِ جعلیِ بیعتی بر گردنِ ریحانِ بنفشی بر تارکِ دارِ تسلیم،
که سبز می‌شود در قنوتی که به سمتِ تو نیست!
سبز میشود در معراجی که به سمت تو نیست!
سبز می‌شود به سویِ نوری که به کورسویِ فانوسِ نفتیِ تو نیست!
و زُجاجِ مصباحِ مشکاتش از درختِ زیتون می‌درخشد!*
...
مهربان‌تر نفس بگیر به آلتِ رحیم، ای آیتِ عقیم!
تا زخمی نشود گردنِ نمازی که در پشتِ تو نیست!
چرا باور نمی‌کنی؟!
که هیچ گل و ریحانی
بی نور آب و هوا بیعت نمی‌کند با خاک!
.
که تو نه یک گل
که بوستانی را بر سرِ دار از کف داده‌ای!
اینک آیا
عطرِ بازارِ عطاران تو را بیهوش نمی‌کند؟
به دباغ‌خانه‌یِ شَهرَت!
قاضی‌القضاتِ ولایتِ کدام اسفل‌السافلینی؟
ای اَعظم العُظَما!
در محکمه‌یِ داس‌ها و یاس‌ها؟
توبه نمیکنی در عمل، به جبران مافات؟
لختی بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ قانونی!
...
حِرصَت نمی‌خوابد شهسوارِ همیشه‌یِ تاریخ
آسوده خنجر بکش پهلوانِ خوابهایِ دور
غرقه در وَهمِ ترس‌هایِ بنگیانِ حبشی
در مرزِ گنگِ دو دَریایِ شیرین و شور
از جورچینِ مجازیِ واژه‌هایِ ‌پریش
میان تخته‌پاره‌های کشتی نــــوح*
حجتی محکم در وصله پینه‌ی قایقی برایِ فتحِ قله‌هایِ آرارات* جعل نمی‌شود!
آسوده نفس بکش در هوایِ همیشه!
تو نفس‌کشِ هوایِ مرده در نفس‌هایِ زنده نیستی!
تو مامورِ معذورِ دیروز در امرِ امروزِ خزنده نیستی!
شاید بیدار شوی پیش از ضربتی بی‌برگشت!
پس، بایست و رها شو از رَدایِ ربوده
بشـــــــوی دست را زِ خَنجرِ آلوده
و خَنجَرَش را در پشتِ فریدون فرو مَکُن، چو مفعولانِ زیرخاکی!
...
سپاهیِ خراب‌آبادِ کدامِ طاقِ کسرایی قهرمان؟
میانِ خرده‌سنگ‌هایِ پـــاره‌پــــاره‌‌‌یِ پالمیرا
رَمیِ‌جَمَرات است یــا سنگسارِ زنایِ محسنه‌یِ شعور در شعر
در اداره‌یِ ثبتِ ایمانِ رسمیِ ظهور در شِمر؟!
به کدام آیه‌ات ایمان آورم؟
به احیاء دخترکانِ زنده‌به‌گــــــــور؟
در تملکِ خفاشِ شب‌هایِ حرمسرایِ حاج ناصرالدین‌شاهِ
یا تملکِ شیخ و مفتی و اسامه ‌بن‌لادن و ملا عمر و آخوند عالیجاه؟
یا به "تفـــخیذی* مشــــــروع" با طفلِ شیرخواره بر دشتِ خون؟
در کَفَنِ عروسیِ قنداقه‌هایِ بی‌سُرخابِ!
در آرایش‌گاهِ کدام خدای، آرایش گرفته‌ای به لباس‌ِ رزم؟
ای دستار و دشداشه‌یِ سیاه و سپیدِ آویزان در جامه‌دانِ رنگینِ خدا!
که جهان را می‌پیچی در مانیفستِ پُشتک و واروویِ بوزینه‌ها
...
نطفه‌یِ تو همواره در غیبتِ خویش و
مرگِ پیام در آئین و کیش و
در شوقِ لوطی و بوزینه‌گی بسته شد
از سامری و کنستانتین و اولادِ هندِ‌جگرخوار
از داعشی به نامِ صـــــددامِ فاتحِ قادسیه،
و داعشی که در بزم و غنایِ امیرالمؤمنین یزید
از بیعتِ نام و نان میوه‌هایِ حق‌حق چید!
تــــا نَرانِ فـاحِـــشه‌یِ معنا
وضو بگیرند در آبِ دِجله
و فُـــرات را ببندند بر لبانِ تشنه‌یِ هر کبوتر‌
و با تانک‌هایِ آبپاش رو به قبله
در میدانِ فلسطینِ تمامیِ اراده‌ها
شلیک‌ کنند قطراتِ ایمان را به فطرتِ حنیفِ دریا.
پس کی به‌روز می‌شوی از دیروزِ دیگرها؟
همواره مستانه خنجر کشیده‌ای به غلافی مشترک
بر شرافتِ انسان و عشق شیرین و فرهاد
به هزار فریدون و داریوش و لاله و رستم فرخزاد
....
و بر اختیارِ اراده‌یِ شعرِ امروزِ مـــــا
ما که خونیِ خَنجری بودیم بر گلوهایِ بریده‌
عزادارِ مادرِ فریدون و فروغ و تهمینه‌ای شدیم
که از دردِ تجاوز دِق کرده‌بود چهارده قرن!
در ننگ و معصومیتِ حرامزادگیِ غنائمِ جنگی
آن‌گـــــــاه غسل کردی در موصل و خاوران
به اولینِ خونِ نو‌عروسانِ ناکام
واجب قربة عن‌النیام الی‌الکــــــام!
به سمتِ قبله‌ی قبائلِ عراق و شــــــام!
و بـــــــــــــاز در این پرده
این مائیم که باید ژتون بخریم
پایِ اِستِــیجِ اکولایزِرِ نــــور و شـــــور
برایِ رونقِ بیزنسِ نوحه‌هایِ بی‌شعور
بر جنازه‌یِ تشنگانی که قیمه‌قیمه‌شان کردی و
شهیدشان نامیدی گـــــاه
و لَعنِ‌شان کردی و معدوم نامیدی بی‌گاه!
این چه بازی است با تپشِ قلبِ بیدارِ خدا در جانِ پوشیده در ردا؟
این چه فرجام خونین است میان پس و پیش واژه‌هایی که خنجر نیست!
چه سنخیتی است بین کلام که در آغاز بود و خنجر که ختم کلام شماست؟
...
درد نمی‌کِشید آیـــــا از زخمه‌یِ خنجر بر قلبِ سالارِ آزادگی؟
ای سینه‌هایِ خشکِ بریده‌ گلویِ آزادی!
درد نمی کشید آیا از زخمه‌ی خنجر بر قلبِ فریدون؟
که نه این فریدون، آن رستم* بود و
نه آن رستم آن فرخزاد*
که خنجرِ شما تکرارِ خولی و شمر بود در ختمِ دولتِ تدبیر و امید
که امیدِ شما تداومِ افیونِ معجزه در انتظاری است عقیم!
گفت: کسی می‌آید! کسی که مثل هیچ کس نیست.
آمد اما خون را جایِ پپسی تقسیم کرد.
گفت:
نادری پیدا نخواهد شد امید...کاشکی اسکندری پیدا شود!
که امید در پاهایِ بی‌رمقِ انتر مرده بود
انتری که لوطی‌اش مرده بود
و استجابت نمی‌شد دعایش
مگر در ولایتِ مطلقه‌یِ ایالتِ پنجاه و یکمِ اورشلیم.
آن لوطی که خدایش بالای طاقچه‌های دور بود
نه نزدیکتر از رگ گردن
نه در چشم و گوش و قلب.
داستان شاعر که بَدَلِ آدم است دراز است و کوتاه است
کوتاه‌تر از دو انگشتِ پیروزیِ تنها دستِ خونینِ تو
که تعبیر نشد در یک دست
برای من و تو و ما
برای همه!
هیهات ای شاعران داعش مسلک
شاعر مفروشید به دو پول
که به خونِ هزار فریدون رنگین است
در دولتِ عراق و شام.
----------------------------
خیام ابراهیمی
2 آبان 1394
...................................
پی‌نوشت:
#فریدون فرخزاد:
تولد: ۱۵ مهر ۱۳۱۷ در تهران . مرگ: ۱۶ مرداد ۱۳۷۱ در بن آلمان (قتل با خنجر).
" #فریدون فرخزاد " در میان ایرانیان به عنوان خواننده و شومن معروف بود، و در میان عوام کمتر کسی از فعالیتهای دیگر او مطلع بود:
1967: اخذ دکترای علوم سیاسی از دانشگاه مونیخ آلمان (عنوان پایان‌نامه: تاثیر عقاید مارکس بر کلیسا و حکومت آلمان شرقی)
1967: برنده جایزه بهترین سازنده موسیقی مدرن فولکلور ایرانی در اتریش.
1964: انتشار کتاب اشعار آلمانی به نام "فصل دیگر" و برنده بهترین اشعار آلمانی سال در برلین. و جزو ده شاعر برتر سال به انتخاب ناشران بزرگ کتاب آلمان، در کتاب سال شاعران برتر آلمان. ."فصل دیگر"، در ردیف آثار گوته و شیللر قرار گرفت.
او خود گفته بود: همیشه سعی می‌کنم مردم را در یک برنامه سه ساعته تلویزیونی که پر از خنده و شوخی و آواز و رقص است متوجه مطالبی بکنم که ارزش دارد بر روی آن‌ها فکر بشود.
شاعر، برنامه‌ساز رادیو و تلویزیون، خواننده، مجری تلویزیونی و رادیویی در آلمان ( 1966 رادیو مونیخ) و رادیو تلویزیون ایران ( از سال 1349 تا 1357) ، ترانه‌سرا، آهنگساز، بازیگر و فعالِ اجتماعی، فرهنگی و سیاسیِ ایرانی؛ معترض و منتقد سیاسی، که در 16 مرداد 1371در شهر بن آلمان با شیوه‌ سلاخی‌ به قتل رسید. هم‌چنین او برادر فروغ فرخزاد شاعر معاصر ایرانی بود.
1962: محصول ازدواجش در سال 1962 با "آنیا بوچکوفسکی" (زنی آلمانی علاقه‌مند به تئا‌تر و ادبیات) یک دختر و پسر بود. دخترش (اوفلیا) در کودکی درگذشت. فرزند دوم پسری به نام رستم بود: رستم فرخزاد.
....
*رستم فرخزاد:
فرمانده ارتش ایران در زمان ساسانیان که اشتباهاتِ پی در پیِ او موجب شکست ایرانیان در حمله‌ی اعراب به ایران شد. از جمله خطاهای رستم فرخزاد و دلایل شکست ارتش ایران:
کودتای رستم فرخزاد علیه آزرمیدخت (ملکه ساسانی)
نزاع رستم فرخزاد با فیروزان فرمانده دیگر ارتش
شورش پارسیان علیه فرخزاد.
پیشگویی فرخزاد در باب شکست ایرانیان از عرب و تضعیف روحیه سپاهیان و نیز شوق او به ریاست.
باور روحانیونِ زرتشتیِ دوران ساسانی: زنان و دختران از اهریمن هستند! لذا پادشاهی آزرمیدخت را تاب نیاوردند.
.
*تفخیذ: یعنی رابطه‌یِ جنسیِ بدون دخول، که با دخترِ نوزادِ شیرخواره به عنوانِ همسر، حقی مشروع و مجاز است. تحریرالوسیله- خمینی/باب النکاح، مسئله 12
(اگر در صحتِ هر معنا شک دارید می‌توانید در گوگل سرچ کنید، و اصل منبع را ملاحظه فرمائید)
.
*زاغِ مبعوث:
پس خدا زاغى را برانگيخت كه زمين را می‌كاويد تا به او نشان دهد چگونه جسد برادرش را پنهان كند [قابيل] گفت واى بر من آيا عاجزم كه مثل اين زاغ باشم تا جسد برادرم را پنهان كنم پس از [زمره] پشيمانان گرديد (31) سوره 5: المائدة
LikeShow more reactions
Comment

Saturday, October 1, 2016

عاطفه

عاطفه
===
غریبیم و می‌سوزیم
به تنهایی... در جمعِ شعله‌ها میانِ تن‌ها
مزه‌یِ تلخ و شورِ عَرَقِ خشکِ تنیم به دست و پا
به بیگاری در بیم موجِ اقیانوسِ قطره‌ها
به گردابی چنین حائل
سبویِ آبی بریز بر آتشِ عمقِ آینه‌ها
و بِشـــوی شوره‌یِ انتظار مرگ را
از پیراهنِ سیــــاهِ کسب و کار
از ضیافتِ قربانیانِ سور و ساتِ آتشبازی
که مُزدی نشدند در چنته‌یِ غربتِ بیگاری
...
مزه‌یِ عَرَق بــــود عاطفه
رویِ بساطِ دستفروشانِ دلبازی
دروغ را بالا آورده‌ بدمستیِ راستی
میانِ جورچینِ سلام و سلامتی و مشاعره
بیرون باید کشید دل را از این ورطه‌ی حراج
که به لبخندِ شهوتی ماسیدی خراب
که سرخیِ خون بودی
کنارِ نان و پنیر و جام‌هایِ پی‌درپیِ شراب
زخمِ نیشِ حرصِ بیمار شدی
نه نیشِ مار
انتقام بودی به جبرانِ مافاتِ حسرتی
که نوزادِ کنار راه بودیم در جمع یتیمانِ مِهر
در حسرتِ آغوشی زیرخاکی
هم‌چو رهگذرانِ گیج‌گردِ دیروز و فردا
که تابوتی را در گورِ سینه
سنگین سنگین
چو گهواره‌ای حمل می‌کنند
چو جعبه‌ی ماری به امید سکه‌ای در معرکه
نوزادی که لایقِ عشقِ مادری نبوده هرگز و
غریزه‌ی یکی مـــار بر دارَش کرده و
در مستیِ این پیچ‌وتاب‌‌بازیِ وصال و
تعقیب و گریز مــدام از خلالِ خیلِ خیال و
مرگِ حباب‌هایِ کفِ صرعِ خویش بر ساحلی
که میوه نداشت در کـــام...
عشق من!
معشوق نبوده‌ایم شاید در گمانِ کشف و شهود
عاشق نبوده‌ایم گویا در خیالِ جستجو
در چرخه‌یِ هرزه‌یِ این چرخ فلک
که زندانیِ محور خویش است و به پیش نمی‌رود
در فقرِ مهروَرزیِ فـــال‌گیرانی
که طالبِ مهر بوده‌اند به ارزنی و
فروخته‌اند دل را
در بساطِ دوره گردی
به حسرتی در باد...
سبویِ آبی بریز بر آینه‌هایِ زنگاری
و بُگذَر از آتشِ لحظه‌هایِ نزدیــــک امّا دور...
که بُگذَرَد از خاکِ ما هــــزار هــزار جوی‌بار
که نوشیده‌ایم از آن جرعه‌هایِ بسیار
بی‌حسرتی
بی امیدی
گوارا...
چند کاسبیم از خیالِ بساطِ کــــور؟
چند کاسبند از گمانِ بساطِ نــــور؟
تا چند...؟!
خیام ابراهیمی
9
مهر 1395



Show more reactions

Monday, September 26, 2016

آینه‌ی دِقّ

آینه‌ی دِقّ
=====
چـو سنگ‌پاره‌هایِ یک‌ مثنوی شعرِمُرده
بر خیانتِ صادقِ دو نگاهِ زورگیری شده
کِـــش می‌دهند دروغ را فصل‌هایِ پررنگِ این سال‌هایِ سیاه:
- ای کودکِ صغیرِ معصوم، آیا مسلمانی؟
- آری آقـــا، مسلمانم!
هم‌چو تقدیـرِ پوستِ سوخته‌یِ بلالِ حبشی در کودکی
چون عقوبتِ کودکانِ حجاز، ایمان‌دارم ‌به آن‌چه نمی‌دانم
و آمده‌ام درس بگیرم حکمتِ نادانی را به معرفتِ شما
من همانم که شما می‌دانید نیستم!
آن "هستی" که نیستم
آن "نیستی" که هستم
مثل اوّلِ مهر که شعرِ بی‌مِهری است
مثلِ بابا که شبیهِ شعر شده
شبیهِ آینه‌یِ دِقّ
که نه نان دارد، نه آب...
کمی سُسِ شعر بریز رویِ خیالِ نانم... آقـــا!
بـابــا دروغ نمی‌داند!
آمده‌ام نان ببرم برایِ کسی که آینه‌یِ دِقّ شده
مثلِ گرسنه در دلِ سیر
مثلِ غمگین در دلِ شاد‌
و یـــاد در دلِ فراموشیِ باد
درد در دلِ لمس
دیوانه در دلِ عاقل
عاقل در دلِ مَنگ
زنده در دلِ مرده
مرده در دلِ مرده
آینه‌یِ دِقّ شده مادر
مثلِ پوستِ سوخته در دلِ پیچکِ سبز
مثلِ برده در دلِ ارباب
صلیبِ دارِ خشک در دِلِ سیب
خنده در دلِ گریه
گریه در دلِ خنده
نمی‌گویم: نخند خواهرم!
بخند!
اما نه به ریشِ گریان
نه به گریه
آینه‌یِ دِقّ شده برادر
مثلِ نـــدار در دلِ دارا
مثلِ دارا در دلِ سارا
و سارا در دلِ دارا
مثلِ طلبکار در دلِ بدهکار
مالباخته در دلِ دُزدِ اعتماد
مثل تابعیتی که "اِم اس" گرفته از قانونِ قدسی
مثلِ مغبون در دلِ رِند
راست در دلِ کج
آینه در دلِ سنگ.
...
آینه‌یِ دل بودی اما خواهرم!
گـــاه که مجنون بودم
تو می‌گریستی و من بخار می‌شدم
تو می‌خندیدی و من می‌شکُفتم و ایثار می‌شدم
چون ذراتِ غبار می‌شدم...
آینه‌یِ دِقّ شده‌ام حالا
میانِ واژه‌هایِ سنگسار و غبار و سُسِ شعر بر خیالِ نان
خنده‌ام نمی‌آید، چون تو "سنگ به‌دست"
که از پاره‌هایِ دِل
پرتاب می‌کنی و می‌خندی
در فراموشی به درماندگی.
مرا به حال خود بگذار، برادرم
ای واعظِ واژه‌هایِ مُفت
با سکوت بگذر از گذارم، با نگاه
اما شعری مباف برای خیالم
که من ایستاده در پایِ دار
خود اُستـــــــادِ شعرم!
خیام ابراهیمی

2 مهر 1395

هرزه‌گی
=====
پائیـــــز آخرِ مهر است!
وقتی برگ‌هایِ رنگ‌پریده، به مدرسه‌یِ زمین فرومی‌ریزند
و حَـــــوّا لَـــــخت می‌خوابد در کَفَنِ آدم
و آدم لُــــخت می‌خوابد بر کَفَنِ حَــــــوّا...
عشق همچون دروغِ اولِ مِــــهر، در گوشِ پائیــز
همچو مُهری بر معرفتِ ایمانِ زوری کلاس‌اوّلی‌ها
در ازایِ فروشِ امنیتِ آغوشِ تملک
مُجَوّزی برایِ حضــــــورِ اختیارِ ترس در شب ادراری
عشق همچون کراهتِ دیــــنِ هرزه‌‌گی در آغوشی عمومی
سوء‌تفاهمی بینِ جان‌دادن تـــــــــــــا جان‌گرفتن و جان کندن و بندگی.
...
این‌همه "آه" برایِ عشق، آهِ مشکوکی است!
وجه‌المصالحه‌ای بینِ مالک و مملـــــــوک
این مِلکِ اربابیِ رعیت‌ها، مُلکِ مشکوکی است!
بینِ دلدادگی به تصاحب و وادادِگی
بینِ اسیــــــــدِ مِهر و رسواییِ اختیار
بینِ طلب و بدهی و حیرت و انتظـــار
بینِ مکیدنِ انــــارِ آب‌لمبو تا بی‌مایه‌گی
بینِ اوّل و ظاهرِ تسلیم، تــــــا آخر و باطنِ ایثــــــار
همراهیِ جلودار با پشتِ خود و برعکس
حکومتِ مَجازیِ معشوق بر قلبِ عاشق و برعکس.
دروغِ اولِ مهر، دروغِ شیرین و تُرش
مَلَس
مثلِ دستمزد و هدیه‌یِ یک پـاانـــدازِ عاشق به معشوق
مثلِ انـــارِ گسِ یک شـاگِردِ کـــور به مُلّایِ شَلِ مَکتب‌خانه
مثلِ اقتصادِ ریاضتیِ بقّـــالِ آخ و اوخ در فاحشه‌خانه
گـــــــــاه که قلب می‌تپد در میشیِ چشمانت و
هِـی خون می‌خورَد
هِـی بالا می‌آورَد
تلمبه‌یِ نَفَس از چاهِ نانِ‌خشک...
و سیبی تُف می‌شود رویِ خاکِ بن‌بست
و دانه‌ای در تفاله‌یِ سیب می‌خندد!
مثلِ گریه‌یِ اوّلِ نوزادی بی‌پنـــــــاه
در حرامزاده‌گیِ معصـــــــومِ یک گنـــــاه.
...
پائیـــــز تمامِ ایمانِ برگ‌ها را به جاودانگی
بـرگ بـرگ و
رنگ‌به‌رنگ می‌بارانَد پـــایِ درخت
دانــه بـــــرگ‌ها را می‌خورَد و
پَــرمی‌کشد
تا سیب...
و بادهایِ هرزه‌یِ پائـیــــزی
برخواب‌هایِ یَشمی می‌وَزَند.
...
واداده‌اَم به دَردِ هرزه‌گی
بین کوچه‌پس‌کوچه‌هایِ من‌تووو‌منِ دَرد
تـَـــهِ تمــــــــــــــــــامِ بُن‌بَست‌هایَت وزیده‌ام اِی مِــــــهر
برگ‌هایِ مجنون به جنونِ تو می‌بارَند
حقِ حیات با تـــوست!
دانه‌یِ گندم در سیبِ کالِ تو حَصر است
اِعتماد را می‌کُشی با صورتَک‌هایِ روبنده
بین هویج و چماق
لایِ زیرجامه‌ای که بر سر پوشیده‌ای
در حرمتِ حریمِ خصوصیِ خدا
تــــو کُنِشی و مــــا واکُنِش
تــــو عملی و ما حـَـرف
تولیدی‌و مـــا مصرف
تو می‌کُشی و ما کُشته‌می‌شویم پایِ هم
می‌کِشی و ما کِشته می‌شویم در نان‌هایِ خشخاشی
می‌دزدی و آهِ آبدزدکیم مُـــــــــدام
خنجر می‌سازی و ما زخم تازه می‌کنیم در خارشِ زبان و گلو‌
من به لباسِ میشیِ تو، و بَرعکس
تو به چشمانِ میشیِ من، و بَرعکس.
اینجا آخر خط است:
"در مُـــهر و مـــومِ کتابِ مقدسِ مِهر"
اینجا اوّلِ بیابانی هرز است!
اینجا اوّلِ مِهر است...
اینجا... آخرِ مِهر است!
و جز سقوط با بال‌هایِ شکسته
بر خاکِ زردِ پژمرده
راهی به سبزینه‌گیِ آسمانِ آبی نیست!
.................
خیام ابراهیمی
5 مهر 1394

Thursday, September 22, 2016

زورگیریِ پیچک‌ها

زورگیریِ پیچک‌ها*
===========
ذوب "نـــه"!
تشویشِ تَرَک‌هایِ ذهنِ سنگ شده‌ای از شکوفه‌هایِ گیلاس...
خُرد و بی‌هــــوش ریخته‌ای چون جذام از آتشفشانِ کوه
در پای‌تختِ استدلالِ چوبینِ نخل‌هایِ سوخته
آلتِ سنگسار شده‌ای، خار و خوار و... بی‌هُش‌دار
در حریمِ هِرَم‌سرایِ زوالِ‌عقلِ درختانِ پـیـر و... بی‌ بَر و بـار
گـاه پوستینی ســـبز شده‌ای
در رقابتِ وحشیِ برگ‌ها...
می‌خروشی، در پایِ دار و درخت -در حاشیه- ای پیچَک!
در جوششِ شهوتِ تصرفِ چــــند شاخه‌ای "اِی پیچَک"!
در پیچ و تابِ هفت خط و خالِ افعیِ قبایلِ صحرایی
سِـــحر نه... مسخ شده‌ای، گوئیــا: لمس و مَست...
با جــــام‌هایِ زهــرِ پی در پی
در اصــولِ قانونِ اساسیِ عــــشق‌بازی و تفخیذِ عصمت**
و تاراجِ غریزه‌یِ وَحدت به عُنف
می خزی چون پوستِ سبزی رویِ جنازه‌ها، ذغال سنگ‌ها...
رویِ فسیل‌ها و خاطراتِ خشکِ جنگل
خش خشِ وعظی در سوراخِ خِــرَدِ گوش.
...
چون عَشَقِه بر تنِ پنجره‌ها مَپیــــــچ، اِی عشق!
که بی نـــور و هوا زرد می‌شود چشمانِ آبیِ نوزادِ اختیار
...
در هزارتویِ نایِ رگ‌هایِ دل مَپیــــچ
برای رستگاری کافی است
تنها "یک" بال، یک بالِ پرنده باشی در آسمــــانِ اوج
در رقابتِ رقصِ هم‌زیستیِ کبوترانِ نگــــاه با دو بال،
که بال در بال و فــوج فـــوج
می‌چکند از چشمانِ خونبار مــاهِ کامل...
تا دریا تُهی ‌شود از مـــوج
و بمیرد آبِ حیات
در خیالِ بهشتِ دو دل
به یک مُرداب ...
سبزِ خود باش و بر من مپیچ!
................
خیام ابراهیمی
30 شهریور 1395
پی نوشت:
*محمود دولت آبادی:
"عشق را از عَشَقِه گرفته‌اند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بُنِ درخت... اول از بیخ در زمین سخت کند، پس سر برآرد خود را در درخت می‌پیچد و همچنان می‌رود تا جمله درخت را فرا گیرد، و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند ، و هر غذا که به واسطه‌یِ آب و هوا به درخت می‌رسد به تاراج می‌برد تا آن‌گاه که درخت خشک شود ."
**تفخیذ: ادعایِ مجوزِ نوعی عشقبازیِ شرعی با نوزادانِ شیرخواره‌یِ دختر (شرح در: مسئله 12/کتاب نکاح/ تحریرالوسیله)
LikeShow more reactions
Comment

مقدمه‌ای بر راهکارِ عملی برای احقاقِ حق‌ِتابعیت

مقدمه‌ای بر راهکارِ عملی برای احقاقِ حق‌ِتابعیت
=============================
"قانون" لازم و ضروری و خوب است، اما نه قانونِ بدی که تابعیتِ شما را دزدیده و عقیم کرده و آن را به دروغ محترم می‌داند و شما نیز به روی مبارک نمی‌آورید! تاکید بر چنین قانونی، تن‌دادن به نظام ارباب و رعیتی است و به معنایِ شریک دزد و رفیق قافله شدن است! یک رعیتِ ساکت و سر به‌زیر که در نمایش‌هایِ قانونِ ارباب، نقش آفرینی می‌کند، شریک جنایتِ ارباب است! نمی‌توان به ملتزمینِ ارباب رای داد و منتظر معجزه‌ای به‌حالِ رعیت بود! فهمِ این نکته زیاد سخت نیست و نباید لایِ زر ورق پیچاند! یا زنگیِ زنگ، یا رومیِ روم!
در اجتماعیات، بدون فهمی مشترک از منافع مشترک، و بدون زبانی مشترک و غیرقابل سوء تفاهم برای تمام آحاد جامعه، نمی‌توان به راهکاری مشترک برایِ اهدافی مشترک دست یافت. بنابراین راهکارهایِ اجتماعی و رفرمیستی و اصلاح‌طلبانه و یا راهکارهایِ اجتماعی برای تغییراتِ بنیادی، بدونِ اجماعیِ شفاف و فراگیر در زبان و باور، و بدونِ برنامه‌ایِ مدون دارای مراتبِ ماهوی و کاربردی، ابتر و هزینه‌بار خواهد بود. به همین دلیل در سلسله نوشته‌هایِ "چه باید کرد" بر مراتبِ مبانیِ تفاهمی ملی تاکید می‌شود! نکته این است:
"از قانون‌اساسیِ فراملی، که حقّ‌تابعیت را عقیم می‌کند، تره‌ای برای ملت خُرد نخواهد‌شد!"
ظاهرا این قانون سه راه پیشِ پایِ ملتِ آزاده که نمی‌خواهند برده و مزدورِ یک‌نفر باشند می‌گذارد: 1- جلایِ وطن. 2- مبارزه مسلحانه. 3- مرگ تدریجی. اما به‌باورم راه چهارمی هم هست!*
مسلم است که بدونِ تضمینِ قانونیِ"نظارتی ملی" بر منابعِ ملی، و برای مشارکت‌ملی (فارغِ از تفتیشِ عقاید) در مدیریتِ منابعِ‌ملی و حضورِ ملت در "قوایِ سه گانه"، شعار توسعه‌یِ ملی و "امنیت ملی" فریبی بیش در راهِ استحکامِ دیوارهایِ زندانی رو به زوال نیست! توسعه‌ملی بر بستری باثبات که قابلیتِ "نظارتی ملی" داشته باشد واقع می‌شود، نه در بستری ابرآلود و ژله‌ای و البته قانونی که حتی ملتزمینِ خودی‌اَش نیز بر اهرم‌هایِ پنهانِ اقتصادی و سیاسی مؤثر بر آن، مسلط و تبعا پاسخگو نیستند!
خشتِ اول چون نهاد معمار کج...تا ثریا می‌رود دیوار کج!
بنابراین از تدبیر هیچ ملتزم به قانونِ دوقطبی و دزدِ حقّ‌تابعیتی‌واقعی (نه مجازی)، "ثبات و امنیتِ‌ملی" "وحدت‌ملی" و "عدالت" زاده نمی‌شود!
قانونی که دزدیِ اراده ملی را تئوریزه می‌کند، جز توسعه‌یِ دروغ و فریب و ریا و کاسبکاری و مزدوری و فقر و فساد و تاسیسِ هیئتِ دزدان و احزابِ جعلیِ مُلّوَن‌ُالتزام نمی‌زاید و عقوبتی جز عراق و لیبی و سوریه و ...در پی ندارد!
بدونِ امکانِ ملیِّ تغییرِ چنین قانونی، که بر عقیم‌کردنِ "حق تابعیت" بر بسترِ تفتیش عقاید و انحصار استوار است، ماهیتا برای ملت هیچ امیدی به هیــچ ملتزمِ قانونی نیست، اما برایِ تمرکزِ قدرت قادرِ مطلق زمینی چرا...(همچنان که سال 68 چنین شد!)
در نوشته‌یِ (چه باید کرد 4) اشاره شد که حدود 110 سال است که ملتزمین به سلاطین و قادرانِ مطلقِ حاکم، همواره با بهانه‌یِ ناتوانی ملت در پذیرش آزادی و نیاز به آموزش ملی، در مقاطع مختلف، از تن دادن به حکومتی مردمی و متکی به اراده ملی طفره رفته‌اند! اما هیچ‌یک در فرصتِ حکمرانیِ خویش، برای آموزش و پرورشِ فراگیر و نهادینه‌یِ مردم بر پایه‌ی اصلِ "اِعمالِ بی قید و شرطِ حقّ تابعیت"، "برابری حقوق" و "همزیستیِ مسالمت‌آمیزِ شریکانِ یک‌خاک" تلاش نکردند! از مظفرالدین شاه با تن‌دادن به قانونِ مشروطه‌اش بگیر تا آقای خاتمی با قانونِ مشروعه‌یِ ضدملی‌اش...
در واقع، به‌مقتضایِ طعمِ شیرینِ ترکتازی و تمامیتخواهی، از عباهایِ شکلاتی و گفتارِ صدمن‌یک‌غازِ سردارانِ سازندگی و امیرکبیرانِ جعلی و کلیددارانِ لبخند بر لبانِ ملتزمین به این قانونِ غاصب و ذوب‌شدگانِ‌هیئتی در نظام ارباب و رعیتی، هیچ‌گاه برایِ رعایا و ملتِ خلعِ ید شده، تره‌ای خُرد نشده و نیز نخواهد شد!
لاپوشانی و مصلحت اندیشی و بیراهه و دروغ برای حفظِ منافع شخصی بس است! حقیت این است: تا قانون تغییر نکند، قانونا ملت باید در راه استراتژی‌هایِ کلان و هزینه‌بارِ صدورانقلاب، که در تدوین، مدیریت و احیانا تغییر آن، نقشی جز بردگانِ مزدور ندارد، به لطایف‌الحیل ذوب شوند!
امیدواران به این قانون و ملتزمینِ بدان، حتی از چگونگیِ ذوب‌شدنِ خویش در راه راهبردهایِ استراتژیکِ فراملی، نیز محرومند! سرنوشتِ ملت را نه ارزان شدنِ نان و آب و بلیط اتوبوس، و نه امنیتِ هواپیماهایِ فِرست‌کلاس، بلکه همین استراتژیهایِ کلانی می‌سازند که خود در نوشتنِ آن دخیل نیستند!
"انتخابات" تنها فرصتِ قانونی برای اثباتِ عدم‌بیعت با چنین قانونی و ملتزمین بدان است!
حدود پنجاه درصد مردم به این فهمِ مشترک نائل آمده‌اند... اگر حتی ده درصد از ساده‌دلان بگذارند و شریک دزد و رفیق قافله نشوند، شاید بتوان به امیدی واقعی نزدیک شد.
اعتماد به ملتزمین به قانونِ قدرتی فراملی، جز بیعت با ضدِ اراده‌یِ خویش معنا ندارد!
چگونه می‌توان به قدرتی فراملی و ملتزمینِ به او، که به تقیه و مکر با غیرخودی باور دارند و دستی بالای دستشان نیست و قانونا به‌شما پاسخگو و ملتزم نیستند، اعتماد کرد؟ قانونا چنین اعتمادی بی‌معناست!
چنین اعتمادی یک معنا بیشتر ندارد: عنوانش با شما.
خیام ابراهیمی
23 شهریور 1395
------------------
*پی‌نوشت:
1- در مقدمه‌یِ بعدی به یک جمع‌بندی در دلایلِ قانونیِ بن‌بستِ ملی اشاره خواهد شد.
2- در نوشته‌ای تحت عنوانِ "چه‌بایدکرد 5"، به طرحِ نگاهِ خویش در خصوصِ "راهکاری عملی" در موقعیتِ "فردی(شخصیت حقیقی) و جمعی(شخصیت حقوقی) برایِ حرکت در راستایِ احقاقِ "اراده ملی" در شرایط کنونی و در موقعیت‌ها و مناسبت‌هایِ اجتماعی خواهم پرداخت! اینکه چگونه می‌توان به یک رفتارِ معنادار و هدفمند در راه منافعِ‌مشترکِ‌ملی دست یافت!
LikeShow more reactions
Comment

Tuesday, September 6, 2016

صدای واقعی مظفرالدین شاه - قادرِ مطلق زمان

صدای واقعی مظفرالدین شاه (قادرِ مطلق زمان)
(درسی از تاریخ و بی‌وطنیِ سلفیانِ تکفیریِ منسوب به تشیع)
مظفرالدین‌شاه به اتابک اعظم: "...انشالله عوض او را، هم خدا و هم "سایه‌یِ خدا" - كه خودمان باشیم- به شما خواهم داد!..."
امروزه پیروانِ شیخ فضل‌الله نوری (از مریدانِ مظفرالدین‌شاه و مخالفِ مشروطیت که با تحریکِ شاه و یاریِ لیاخوف روسی اولین مجلس‌شورای‌ملی را به توپ بست) برای سلطه بر ملت و سرکوبِ غیرملتزمین به‌خویش، هنوز امید به روسیه‌ای دارند که با حمایت از قادرینِ مطلقِ تمامیتخواهی همچون سلاطینِ قاجار، در فرصتهایِ مقتضی، دست‌دردستِ استعمارِ انگلیس، بخش‌هایِ مهمی از ایران را به تصرف خود درآورد!...که: استعمار همواره به دیکتاتورهایِ بومی با قدرتی مطلق‌العنان علیهِ "اراده ملی" نیاز دارد، تا با به‌تنگنادرانداختن و معامله با "یک نفر قادرِمطلقِ غیرپاسخگو" بتواند‌ از جیبِ منابعِ‌ملیِ یک "ملتِ عقیم" برداشت کند! مسلما عمر این قدرتهایِ‌مطلقه تا وقتی است که یــا کوسِ استقلال زنند، و یا به "اراده ملی" برای تسلط بر منابع ملی خویش میدان ندهند! زیر سلطه‌ی شاه، مصدق چنین کرد و چنان که رفت سرنگون شد! مدتی بعد شاه نیز همچون پدر خویش کــوسِ استقلال از قلدران زد و او نیز سرنگون شد! با استقرار "قانون اساسی" اما اراده ملی برای همیشه در بند قدرتی مطلقه شد! قدرتی که نمایندگان مردم را با قید التزام به ایدئولوژی و قدرت مطلقه‌ی یک‌نفر، پیشاپیش "خود" دستچین می‌کند و مردم می‌نامد‌. البته همواره سلاطین چه به زور شمشیرِ دولَبه، و چه به شمشیرِ دو قطبیِ قانونِ ضدملی، هرگز راضی به پایین آمدن از خرِ مراد نیستند‌، چون نیازی به پاسخگویی به ‌بندگان خویش ندارند و می‌توانند سرنوشت ملتی را با استراتژیهایِ کلانِ خودنوشته، ترکتازانه و البته با نیت خیر رقم زنند! بنابراین بدیهی است که مشکل ملت و اراده ملی با قانونِ استعماری است، و نه "قادر مطلق قانونی و ملتزمینِ به او". آنانکه به جای قانون، مسئولینِ ملتزم به قانون را نشانه می‌روند، جز گمراه کردن توده‌ها تلاشی نمی‌کنند! فریبِ این چاه‌نماییِ اپوزیسیون و منتقدینِ حکومت را نباید به‌نام اصلاحات و اعتدال و سازندگی خورد، که قانونِ ضدملی، ماهیتا هیچ رِفُرمِ ملی را برنمی‌تابد، هر چند ملتزمین بدان شعارِ ناممکن دهند! به همین دلیل است که سالهاست این شعارهای عوامفریبانه به‌بار نمی‌نشیند!
اینک متنِ صدایِ ضبط شده‌یِ ولایتِ مطلقه‌یِ زمان (مظفرالدین شاهِ داعش‌مسلک، از سلفیانِ و تکفیری‌هایِ منسوب به شیعه) را بخوانیم و بشنویم و از تاریخ عبرت گیریم، که: قانون خشت اول ویرانی و یا آبادنی است و: خشتِ اول چون نهاد معمار کج...تا ثریا می‌رو رود دیوار کج!
مظفرالدین شاه: "...تا حالا كه... جناب "اتابك اعظم" از خدماتِ صادق ولایق شما....كه چهل سال است كه خدمت می كنید، از همه خدمات شما راضی هستیم! بخصوص این سه چهار ساله‌ای كه در وزارت خودتان كار می‌كنید؛ وانشالله عوضِ اینها را ، همه را به شما مرحمت خواهیم فرمود! و شما هم ابدا ذره ای در خدماتِ خودتون انشالله قصور نخواهید كرد و مرحمت ما را به اعلای درجه نعمت به خودتان بدانید.
انشالله الرحمن بعد از چهار صد سال -كه خدمت می كنید- امیدوار هستم كه همیشه خوب باشید! واین خدماتی كه به "مــــــن" می‌كنید، واسه مملكت ایران می كنید (  ) البته از خداوند او را ........بی ...... بی عوض نخواهد گذاشت.
انشالله عوض او را هم خدا و هم "سایه‌یِ خدا" كه خودمان باشیم (  ) به شما خواهم داد و از خدماتِ همه وزرا هم راضی هستم! و شما خدماتِ همه را حقیقتا خوب عرض می كنید! وهمه را به موقع عرض می كنید!"
اتابك اعظم از خدمات صادق و لايق شما كه تا به حال چهل سال است خدمت مي كنيد از همه ي خدمات شما راضي هستيم به خصوص از خدمات اين سه چهار ساله اي كه در صدارت خود ...
YOUTUBE.COM

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...