آینهی دِقّ
=====
چـو سنگپارههایِ
یک مثنوی شعرِمُرده
بر خیانتِ
صادقِ دو نگاهِ زورگیری شده
کِـــش میدهند
دروغ را فصلهایِ پررنگِ این سالهایِ سیاه:
- ای کودکِ
صغیرِ معصوم، آیا مسلمانی؟
- آری آقـــا،
مسلمانم!
همچو تقدیـرِ
پوستِ سوختهیِ بلالِ حبشی در کودکی
چون عقوبتِ
کودکانِ حجاز، ایماندارم به آنچه نمیدانم
و آمدهام درس
بگیرم حکمتِ نادانی را به معرفتِ شما
من همانم که
شما میدانید نیستم!
آن
"هستی" که نیستم
آن
"نیستی" که هستم
مثل اوّلِ مهر
که شعرِ بیمِهری است
مثلِ بابا که
شبیهِ شعر شده
شبیهِ آینهیِ
دِقّ
که نه نان
دارد، نه آب...
کمی سُسِ شعر
بریز رویِ خیالِ نانم... آقـــا!
بـابــا دروغ
نمیداند!
آمدهام نان
ببرم برایِ کسی که آینهیِ دِقّ شده
مثلِ گرسنه در
دلِ سیر
مثلِ غمگین در
دلِ شاد
و یـــاد در
دلِ فراموشیِ باد
درد در دلِ
لمس
دیوانه در دلِ
عاقل
عاقل در دلِ
مَنگ
زنده در دلِ
مرده
مرده در دلِ
مرده
آینهیِ دِقّ
شده مادر
مثلِ پوستِ
سوخته در دلِ پیچکِ سبز
مثلِ برده در
دلِ ارباب
صلیبِ دارِ
خشک در دِلِ سیب
خنده در دلِ
گریه
گریه در دلِ
خنده
نمیگویم:
نخند خواهرم!
بخند!
اما نه به
ریشِ گریان
نه به گریه
آینهیِ دِقّ
شده برادر
مثلِ نـــدار
در دلِ دارا
مثلِ دارا در
دلِ سارا
و سارا در دلِ
دارا
مثلِ طلبکار
در دلِ بدهکار
مالباخته در
دلِ دُزدِ اعتماد
مثل تابعیتی
که "اِم اس" گرفته از قانونِ قدسی
مثلِ مغبون در
دلِ رِند
راست در دلِ
کج
آینه در دلِ
سنگ.
...
آینهیِ دل
بودی اما خواهرم!
گـــاه که
مجنون بودم
تو میگریستی
و من بخار میشدم
تو میخندیدی
و من میشکُفتم و ایثار میشدم
چون ذراتِ
غبار میشدم...
آینهیِ دِقّ
شدهام حالا
میانِ واژههایِ
سنگسار و غبار و سُسِ شعر بر خیالِ نان
خندهام نمیآید،
چون تو "سنگ بهدست"
که از پارههایِ
دِل
پرتاب میکنی
و میخندی
در فراموشی به
درماندگی.
مرا به حال
خود بگذار، برادرم
ای واعظِ واژههایِ
مُفت
با سکوت بگذر
از گذارم، با نگاه
اما شعری مباف
برای خیالم
که من ایستاده
در پایِ دار
خود
اُستـــــــادِ شعرم!
خیام ابراهیمی
2 مهر 1395
هرزهگی
=====
پائیـــــز آخرِ مهر است!
وقتی برگهایِ رنگپریده، به مدرسهیِ زمین فرومیریزند
و حَـــــوّا لَـــــخت میخوابد در کَفَنِ آدم
و آدم لُــــخت میخوابد بر کَفَنِ حَــــــوّا...
عشق همچون دروغِ اولِ مِــــهر، در گوشِ پائیــز
همچو مُهری بر معرفتِ ایمانِ زوری کلاساوّلیها
در ازایِ فروشِ امنیتِ آغوشِ تملک
مُجَوّزی برایِ حضــــــورِ اختیارِ ترس در شب ادراری
عشق همچون کراهتِ دیــــنِ هرزهگی در آغوشی عمومی
سوءتفاهمی بینِ جاندادن تـــــــــــــا جانگرفتن و جان کندن و بندگی.
...
اینهمه "آه" برایِ عشق، آهِ مشکوکی است!
وجهالمصالحهای بینِ مالک و مملـــــــوک
این مِلکِ اربابیِ رعیتها، مُلکِ مشکوکی است!
بینِ دلدادگی به تصاحب و وادادِگی
بینِ اسیــــــــدِ مِهر و رسواییِ اختیار
بینِ طلب و بدهی و حیرت و انتظـــار
بینِ مکیدنِ انــــارِ آبلمبو تا بیمایهگی
بینِ اوّل و ظاهرِ تسلیم، تــــــا آخر و باطنِ ایثــــــار
همراهیِ جلودار با پشتِ خود و برعکس
حکومتِ مَجازیِ معشوق بر قلبِ عاشق و برعکس.
دروغِ اولِ مهر، دروغِ شیرین و تُرش
مَلَس
مثلِ دستمزد و هدیهیِ یک پـاانـــدازِ عاشق به معشوق
مثلِ انـــارِ گسِ یک شـاگِردِ کـــور به مُلّایِ شَلِ مَکتبخانه
مثلِ اقتصادِ ریاضتیِ بقّـــالِ آخ و اوخ در فاحشهخانه
گـــــــــاه که قلب میتپد در میشیِ چشمانت و
هِـی خون میخورَد
هِـی بالا میآورَد
تلمبهیِ نَفَس از چاهِ نانِخشک...
و سیبی تُف میشود رویِ خاکِ بنبست
و دانهای در تفالهیِ سیب میخندد!
مثلِ گریهیِ اوّلِ نوزادی بیپنـــــــاه
در حرامزادهگیِ معصـــــــومِ یک گنـــــاه.
...
پائیـــــز تمامِ ایمانِ برگها را به جاودانگی
بـرگ بـرگ و
رنگبهرنگ میبارانَد پـــایِ درخت
دانــه بـــــرگها را میخورَد و
پَــرمیکشد
تا سیب...
و بادهایِ هرزهیِ پائـیــــزی
برخوابهایِ یَشمی میوَزَند.
...
وادادهاَم به دَردِ هرزهگی
بین کوچهپسکوچههایِ منتووومنِ دَرد
تـَـــهِ تمــــــــــــــــــامِ بُنبَستهایَت وزیدهام اِی مِــــــهر
برگهایِ مجنون به جنونِ تو میبارَند
حقِ حیات با تـــوست!
دانهیِ گندم در سیبِ کالِ تو حَصر است
اِعتماد را میکُشی با صورتَکهایِ روبنده
بین هویج و چماق
لایِ زیرجامهای که بر سر پوشیدهای
در حرمتِ حریمِ خصوصیِ خدا
تــــو کُنِشی و مــــا واکُنِش
تــــو عملی و ما حـَـرف
تولیدیو مـــا مصرف
تو میکُشی و ما کُشتهمیشویم پایِ هم
میکِشی و ما کِشته میشویم در نانهایِ خشخاشی
میدزدی و آهِ آبدزدکیم مُـــــــــدام
خنجر میسازی و ما زخم تازه میکنیم در خارشِ زبان و گلو
من به لباسِ میشیِ تو، و بَرعکس
تو به چشمانِ میشیِ من، و بَرعکس.
اینجا آخر خط است:
"در مُـــهر و مـــومِ کتابِ مقدسِ مِهر"
اینجا اوّلِ بیابانی هرز است!
اینجا اوّلِ مِهر است...
اینجا... آخرِ مِهر است!
و جز سقوط با بالهایِ شکسته
بر خاکِ زردِ پژمرده
راهی به سبزینهگیِ آسمانِ آبی نیست!
.................
خیام ابراهیمی
5 مهر 1394
=====
پائیـــــز آخرِ مهر است!
وقتی برگهایِ رنگپریده، به مدرسهیِ زمین فرومیریزند
و حَـــــوّا لَـــــخت میخوابد در کَفَنِ آدم
و آدم لُــــخت میخوابد بر کَفَنِ حَــــــوّا...
عشق همچون دروغِ اولِ مِــــهر، در گوشِ پائیــز
همچو مُهری بر معرفتِ ایمانِ زوری کلاساوّلیها
در ازایِ فروشِ امنیتِ آغوشِ تملک
مُجَوّزی برایِ حضــــــورِ اختیارِ ترس در شب ادراری
عشق همچون کراهتِ دیــــنِ هرزهگی در آغوشی عمومی
سوءتفاهمی بینِ جاندادن تـــــــــــــا جانگرفتن و جان کندن و بندگی.
...
اینهمه "آه" برایِ عشق، آهِ مشکوکی است!
وجهالمصالحهای بینِ مالک و مملـــــــوک
این مِلکِ اربابیِ رعیتها، مُلکِ مشکوکی است!
بینِ دلدادگی به تصاحب و وادادِگی
بینِ اسیــــــــدِ مِهر و رسواییِ اختیار
بینِ طلب و بدهی و حیرت و انتظـــار
بینِ مکیدنِ انــــارِ آبلمبو تا بیمایهگی
بینِ اوّل و ظاهرِ تسلیم، تــــــا آخر و باطنِ ایثــــــار
همراهیِ جلودار با پشتِ خود و برعکس
حکومتِ مَجازیِ معشوق بر قلبِ عاشق و برعکس.
دروغِ اولِ مهر، دروغِ شیرین و تُرش
مَلَس
مثلِ دستمزد و هدیهیِ یک پـاانـــدازِ عاشق به معشوق
مثلِ انـــارِ گسِ یک شـاگِردِ کـــور به مُلّایِ شَلِ مَکتبخانه
مثلِ اقتصادِ ریاضتیِ بقّـــالِ آخ و اوخ در فاحشهخانه
گـــــــــاه که قلب میتپد در میشیِ چشمانت و
هِـی خون میخورَد
هِـی بالا میآورَد
تلمبهیِ نَفَس از چاهِ نانِخشک...
و سیبی تُف میشود رویِ خاکِ بنبست
و دانهای در تفالهیِ سیب میخندد!
مثلِ گریهیِ اوّلِ نوزادی بیپنـــــــاه
در حرامزادهگیِ معصـــــــومِ یک گنـــــاه.
...
پائیـــــز تمامِ ایمانِ برگها را به جاودانگی
بـرگ بـرگ و
رنگبهرنگ میبارانَد پـــایِ درخت
دانــه بـــــرگها را میخورَد و
پَــرمیکشد
تا سیب...
و بادهایِ هرزهیِ پائـیــــزی
برخوابهایِ یَشمی میوَزَند.
...
وادادهاَم به دَردِ هرزهگی
بین کوچهپسکوچههایِ منتووومنِ دَرد
تـَـــهِ تمــــــــــــــــــامِ بُنبَستهایَت وزیدهام اِی مِــــــهر
برگهایِ مجنون به جنونِ تو میبارَند
حقِ حیات با تـــوست!
دانهیِ گندم در سیبِ کالِ تو حَصر است
اِعتماد را میکُشی با صورتَکهایِ روبنده
بین هویج و چماق
لایِ زیرجامهای که بر سر پوشیدهای
در حرمتِ حریمِ خصوصیِ خدا
تــــو کُنِشی و مــــا واکُنِش
تــــو عملی و ما حـَـرف
تولیدیو مـــا مصرف
تو میکُشی و ما کُشتهمیشویم پایِ هم
میکِشی و ما کِشته میشویم در نانهایِ خشخاشی
میدزدی و آهِ آبدزدکیم مُـــــــــدام
خنجر میسازی و ما زخم تازه میکنیم در خارشِ زبان و گلو
من به لباسِ میشیِ تو، و بَرعکس
تو به چشمانِ میشیِ من، و بَرعکس.
اینجا آخر خط است:
"در مُـــهر و مـــومِ کتابِ مقدسِ مِهر"
اینجا اوّلِ بیابانی هرز است!
اینجا اوّلِ مِهر است...
اینجا... آخرِ مِهر است!
و جز سقوط با بالهایِ شکسته
بر خاکِ زردِ پژمرده
راهی به سبزینهگیِ آسمانِ آبی نیست!
.................
خیام ابراهیمی
5 مهر 1394
No comments:
Post a Comment