Friday, January 12, 2018

ژنِ خودکشی و نارنجک

ژنِ خودکشی و نارنجک
***
در آغــــــــوش مَگیر مَرا
اِی ژِنِ بَرتر و شــاد
در وصالِ بیعتِ تلخ و خیانتِ شیریـــن
با چاقویِ ضامن‌دارِ تدبیـــــر در پشتِ فرهاد،
از من فاصله بگیــــر!
که ضامنِ نارنجکِ این قلبِ پر بُـــغض
همواره می‌رقصد همچو شعله‌ای
میانِ نبضِ فروخورده‌یِ یکی مشت.
به نارنجکِ بی‌ضامنِ من نزدیک مَشو
و چون گذشته به بصیرتی پنهان
مرا از دوردَست‌ها بکش!
تا درد و خلسه‌یِ این مقاربتِ فریب
قلبمان را هزار تکه نکند!
که جنگل را هزار پیله کرده‌ای در پیله‌یِ خویش و
در داغ و دامِ پینه‌یِ مایه‌دار و بلندِ پیشانیِ هر رهزنی
راهی نیست زِ هیــچ روزنی.
براستی این همه درخت را
چگونه جای داده‌ای در ارزنی؟!
ای شـــاه‌دزدِ بازارِ آزادِ رقابتِ گم‌راهی
در انحصارِ بی‌خانمانی
اِی پیله‌ورِ دستارِ ابریشمینِ سلطانی
-در تجارتِ حجره‌هایِ مکاره در بسترِ سخت و نرم-
که هر تـــارِ تنیده در پـــودِ پرچمِ نجات
به دستِ جاسوسانِ دوجانبه در گرمابه‌یِ این‌سوی و آن‌سویِ گلستان
اشارتی است به فاصله و... وَلاتجسسو!
و اشاره‌ای است فلّه‌ای
به پروازِ مدفــونِ پروانه‌ها به کرم‌چاله‌ای.
در آغوشمان مَـشـو پَرپَر، اِی سالار!
که ضامنِ قلبِ پریشِ این آهویِ عاصی
در رگِ گردنِ ما می‌تپد
میانِ مشتِ همچو منی!
به من لبخند نزن اِی روحِ پیرِ استعمار
ای اُسوه‌یِ مکر و کمین و ظرافتِ شکار!
...
آی اِی رفیقِ نیمه راه
اِی تنهاخور، اِی ژنِ مرغوب!
شـــــــهر در امن و امان است
بر لاشه‌هایِ ژنِ مغبونِ این فتنه‌بازیِ دون
از سوراخِ کــورِ مـــوش، لحظه‌ای بزن بیرون!
بـــاز لوطیِ این دخمه‌یِ تصمیمِ تجارتِ رأی و سِحرِ افعیِ نگاه
که مارهایِ آبی آسمانیِ هفت‌خطِ سپید و سیاه را
با سرخ و زرد کرده جفت تا سبز و بنفش
و از چپ و راستِ دو کتفِ خویش، کرده کیش و
درونِ صندوقِ محکومِ پار و پیرار، کرده پیـــر
مرا در آغوش مگیر!
که یـــادِ آسمانِ بالایِ برجِ بلندِ آزادی
در ذهنِ گنجشکانِ تماشا
به گلویِ دو سه مــارِ غاشیه، بدجـــور کرده گیر.
جفت جفت چشمِ گنجشک... لایِ شاخ و برگ‌ِ واقعه...
جفت جفت چشمِ آهوانِ زخمیِ دشت... گردِ معرکه:
"آن جوانمرد کیست که آبِ لوچه‌یِ دشتِ اول را، بریزد به جافِ صندوقِ مُرشِد؟
خیمه‌شب‌باز، جـــار زد:
لاتِ لوطی باش و دشتِ اوّل را به نقشِ خود بینداز در این پرده‌یِ پاره‌یِ "تـَکـــرار"
تا که یک پنی، یک سنت، یک پولِ سیاه زِ کفِ رهگذری
بگذارد در شکافِ قُلّکِ تمکینِ این بچه مرشدِ هرز و... بگذرد..."
گرم کن! شورِ این نمایشِ شَرّ را
به چشمِ هماره تحریک و شرورانِ این قومِ سرگردان
از تماشایِ لبخندِ چشمِ جوانمرگان،
بزن بیرون، اِی جوان‌مردِ بی‌عبرتِ دوران!
همچو یــــوزانِ پیرِ پُف‌کرده بر قدرتِ پفیوزانِ لاف و لحاف
لابه‌لایِ رقص و نرمشِ کرم‌هایِ خزنده‌یِ زفاف
بَر جـــامِ پرخونِ کاسه‌یِ چشمِ بی‌جانِ شیری بی یال و دم در قفس
آی اِی خلیـــل‌عقابِ* هر چه سیرکِ دوره گردِ بصیرتِ دام و هوس!
آیا تدبیرِ بازوانِ یک سربـــاز
زنجیرِ صدپاره‌یِ امیــــد را زِ هم خواهد گسست، بـــاز؟
نقشِ تو آن است‌ رویِ حوض و قالی و دار...
نقشِ تماشاگرانِ بازی، رفــویِ نگاه، پایِ کار!
بلیط‌ها بــاز فروش خواهند رفت
در این سردرگمیِ کِسِل شنبه‌هایِ تعطیلِ قـــومِ جهود
که ماهی گرفته‌اند عمری به دامِ حوضِ سلطانی از نیـــل تا فــرات
به روزِ امنی که کار و کاسبی حرام است!
در زنجیره‌یِ عمرِ یک حادثه،
در فرصتِ یک درجازدن در شوق، در رقابتِ یک پشتک و وارویِ ذوق
این رسمِ تاریخِ مماتِ از هم گسسته‌یِ پیله‌هاست
تـا تـار و پودِ دستارِ ابریشمینِ بَــزّازانِ حُــکمِ حکومتی!
آی اِی گوشتِ برادرِ مرده‌خوار، اِی ژنِ مرغوبِ اعتبـار!
پیش از قسمِ حضرتِ‌عباسِ خانعمو
پس از اعتماد به تارِ سیبیلِ دایی‌جانِ بی‌پشم و مـو
لختی نظر کن:
که مستقل مردنِ یک ژنِ معیوب، تاوانی دارد در سیاحتِ شرق تـا غرب
آی اِی ژنِ زندگی! اِی ژنِ غالب بر گرسنگی!
زرنگ تویی به همراهی
ای ژِن برتر، رفیقِ بی‌کلَک، بی‌دریغ...
اِی یــارِ غـــارِ ژن‌هایِ معیوب به هم‌بالیِ بال‌شکستگان
به صید مهر از هفت آسمانِ درونِ یک پیله
بی خیالِ آسمانِ بلندِ بالایِ برجِ دراز و سیخِ آزادی
برج بابل... برجِ ناقابلِ فرعونی به جستجویِ خدا
جستجویِ دخترکانِ مقاومتی، در اقتصادِ صادراتی و مقاربتی
کنارِ استخرِ روبـازِ پنت‌هاوسِ بــرجِ لَـــوَندِ آس و پاسی!
فروشِ کالایِ لوکسِ مردمی همیشه سالار
به کامِ سالاریِ ژنیِ توپ و پالوده چو مــاهِ شب چارده
تابیده بر جرمِ تاریکِ سرزمین‌هایِ غصبیِ
با شمایم اِی ژن‌ِ پلیس‌هایِ خوب و بد! اِی ژن‌ِ معیوبِ واداده‌یِ دوسرسوخت!
بدونِ لابی آیا کسی صدایت را خواهد شنید؟
که ژنِ مرغوب، به زورِ بختِ ارث به توانِ خنجر و زهر
معنایِ لابیِ فرشتگانِ نجات را خوب کاسب است!
و هیچ لابیِ اهورایی برتر از ژنِ معیوبِ عروج نیست.
ای ژنِ مرثیه‌هایِ پـــوکِ نرمش، به نـــازِ میراث!
آنان که وارثِ تریبونی بر استخوان‌هایِ خاک‌شده در خاورانند
باید این معنا را "به‌سادگی" دریافته باشند
در آرامگاهِ خصوصیِ قطعه‌یِ هنرمندانِ فاخرِ بهشتِ زهرا!
تو حتی در حوالیِ اهلِ قبور
تریبونی نخواهی داشت، بدونِ لابیِ مزین به تذهیبِ بلندگویِ دروغ!
مذهبت را شکر لامذهبِ رستگار!
... بگو به گزمه‌هایِ بـزمِ توفیق
روشنفکری اگر، یــا که تاریک در ضمیر
کوسه‌ای یا فراخ به ریشِ پرفسوری نابغه، یا انبـــوه
سیبیلِ کلفتِ رفاقت را تراشیده‌ای اگر به استقلالِ ریشِ برادری، سه‌تیغه،
خطِ ریشِ چَپَت اگر کلفت و متصل است از زیرِ لوله‌یِ گلو به بناگوشِ راست
تو خوب باید بدانی:
که "به‌سادگی" یعنی:
بتوانی له کنی زیر پا مور و ملخ‌های غیرخودی را
و ککت نگزد از صدایِ ترکیدنِ سوسکی زیر نعل
و فوت کردن به تلاشِ موری از جنازه کشی و مرده‌خوری
که با تو مبایعه نکرده وصلتِ بیعت را به تضمینِ نفقه‌یِ سـرِ ماه...
باید به دم و بازدم از هوایِ ماشین‌دودی به بهایِ ریزگردها
آب زمزم بدَوَد زیرِ پوستت تا هدایت نشوی در پاریس
با بغضِ مایوسِ گلی پژمرده
در باغچه‌یِ صاحبخانه‌یِ مفقودی در خوابِ مصنوعی
که با خبر مرگش
اثبات نمی‌شود زیر پـا ترکیده یا تراکنده خود را
مچاله چون جنینِ ژنی علیل در پیله‌یِ سرنوشتِ لزجِ تو
از درایتِ رأیِ اساتیدِ پیله‌وری
که رسالتشان
دزدیدنِ مالیات از حقِ نداشته‌یِ عائله‌مندی از حقوقِ بازنشستگی است!
و بر کرسی‌هایِ امنیتِ اندیشه‌ در پُرزهای ظریفِ ریشه
"رساله" صنعت می‌کنند قطار قطار به مقصدِ نیت‌شناسیِ میدانیِ قار قار
در معرفت به لذتِ نانِ شیرمال بعد از ربودنِ پنیر از مزه‌یِ عرقِ رفیق در بـار
و هیـــچ‌گاه در سر چهارراهِ سرنوشت
گلِ پژمرده‌ای نمی‌خرند از دخترکیِ چرک!
"واقع‌بینی" این است در آرمانشهرِ نقدِ تو اِی واقعگرا
شیره بمال با شعرِ حلالِ زوال
به نان تستِ اَدَب، در کافی شاپِ فرزانه‌گی... به سه ریال!
به کرنشِ دانشجویانِ زلال‌تر از آبِ مسمومِ سدهایِ هزار فامیلِ سازندگی!
جایت نرم! انگشتانِ پینه‌بسته‌یِ نرمت لایِ پاهایِ سپیدِ یخزده گرم!
خانمانِ چهار خانم و یک آقایِ قبیله‌اَت در حراستِ دانشِ پالایشگاه، بی‌شرم!
شعرم را زیر لحافِ پَـــرِ استخاره‌اَت ببر استاد!
رویِ زیلویِ خونینِ احتضار و زخم و شعرِ ضُماد:
گــــورِ پدرِ گورخوابی که در شعرِ تو نان نشود بالایِ منبر.
پروپوزالت را بده به منشیِ درگاهِ رَمّــال
خودت را به خودکارِ بیکِ اصلِ حضرتِ والایِ جنوبِ لندن بمال!
و از دولتِ امید به واژه‌هایِ واقعی بنال...
دم بده به مبانیِ دانشِ اندیشه‌یِ بندِ یکم ستونِ فقرات گرگ در زوزه‌یِ صد و ده شغال
تا فراموش کنی نگاهِ دمیده از خاکِ مُرده را
با سودِ سهامت از شرکتِ آسفالتِ ســردِ کیسون بر خاکِ گرمِ مبارزه.
بغضِ تاریخیِ یک نارنجکم رفیقِ نیمه‌راه!
آقایِ آقـایـان!
لااقل با اقرارت به بندگی
کیش شخصیت را نکن نمد‌مـــال
جوانمرگِ زوالِ عقلِ پیر تواَم اِی بند بندِ اصلِ قانونیِ سرنوشت!
"قانون،قانون" قد قدِ مرغ‌های مرغداریِ مراسمِ رژه است و سان
که به جایِ برچیدنِ دان از دام، جان می‌خورند دو تا یکی در کام!
جهنمی به پا کرده‌ای اِی خیالِ واقع‌بینانه‌یِ بهشتِ دون!
چهره در چهره‌یِ فکورِ دستِ‌هَوَنگی‌اَم در هونگ
ای شادیِ نشخوارِ هوشِ دریدن، ای عزیزِ مَلَنگ!
زیر هشتی‌هایِ فرهنگِ سانتیمانتالِ تخمِ چپِ نواصولگراییِ نئولیبرالی‌اَت
زبانِ لال به زبانِ سُنّتِ تفخیذ هم بمال، اِی رفیـــق! زِ روزنِ یک نظر حلال
و به ولی‌نعمتِ سرخودِ سرخورِ مــالِ پرولتاریایِ یتیم رأی بده!
به مصلحتِ واقعیتِ وجودیِ رَمّالِ وَبــال و رزقِ حلال ... و باز دو تا یکی بشمار:
یک ریال و دو دینار... به عبارتِ صد روبل و دویست پوند و سیصد دلار!
هـــوار شده‌ای بر تولیدِ هسته‌ایِ دلالانِ جنازه‌یِ هزار کارگرِ کورکن در مزار
آوار بر سرِ منطقِ صفر و یکِ ارزنی ایمان به کلکسیونِ افتخار
تئوریزه کن کسبِ حلالِ تولید صنعتی را به مُدِل‌هایِ شعر منظمِ پیش‌فنگِ اختیار
چشم در بصیرتِ رگبارِ لوله‌یِ کلاشنیکف
در دورِ سماعیِ عبث به گردِ خویش بپیچان
ابریشمِ بورژوازیِ را بر دردِ غیبتِ کبرایِ پاکِ یک تکه نــان
از صبحِ ناصادقِ شنبه‌ی تو، تا عصرِ کثیفِ جمعه‌هایِ خاکیِ من و انتظارِ مقرنسِ او
میانِ گرهِ پاپیونِ ترسِ زاهدانِ لاکچری از عجزِ رفیق
از مناجاتِ روبهان به درگــــــاهِ شغال‌،
دستم از موشِ موذیِ عظما کوتاه
که بر گربه‌هایِ بی‌چنگ و دندانِ ملوس، حق حضانت دارد
و لیسیدنِ لذتِ بلندِ مباح را عقوبت می‌کند
به مردمسالاریِ سالاری بی‌رفیقِ شفیق
بر توده‌یِ توده‌هایِ بخشنامه از عهدِ عتیق!
...
آهوان جوان به یــــاد ندارند، اما
روزی، روزگاری
که گورکن‌ها ناخن می‌کشیدند از انگشتِ اشاره
و هیچ کسِ ناکسی، از بی کسیِ نمی‌ترسید!
خودکشی رسمِ مقدسی نبود!
از نقشِ خودم در آینه‌یِ مقعر و مشبکِ تو بیزارم!
از این کرم واره‌گیِ رقصان بر تنِ ملخ‌ها
در انتظار جنازه‌هایِ پاره پاره
و افتخار به دریدن و دیگرکشی
در جورچینِ دروغِ مقدسِ زِ گهواره تا گـــورِ رَجّاله‌‌گی
اِی شهیدِ صراط مستقیمِ هدایتِ صادق
اِی اشک شورِ بوفِ کورِ جوان!
بیزارم از دریوزگیِ کفتارهایِ پیرِ در قنداقِ کفن
که راست راست، به معجزتی راه می‌روند به ذِکر شعبده بر مردابِ عفِن
در کمینِ جوازِ دریدنِ جنازه‌یِ آهوانِ دشت و یوزانِ خَفَن!
در جوششِ جوی‌هایِ میدانِ کشتارگاه و سرریزِ جنبشِ لَجَن
آهوان جوان به یاد ندارند ترسِ گوزن‌ها را
هر چند حالا بترسند از تجاوزِ مؤمنی به مادری و خواهری
از تکه تکه شدنِ دخترِ نابالغِ نامرئی در آغوش پدربزرگ
ز پیش و پس از حقِ حُکمِ کاملا شرعی
آی اِی رفیقِ راست و چپِ آیاتِ "ملاعُمَرُف"!
...
جوانان به یــــاد ندارند!
اما اگر یادت باشد
در سورچرانیِ دو قبیله با یکی پــا اندازِ امنیت بود
که فوتبالِ طبس کشف شد در جزیزه‌یِ ثبات
و پدرِ مقدس‌ِ به سربازان فتوی داد:
در آوردگاهِ استیجِ شورِ نبض
با سرهایِ دشمن می‌توان بازی کرد در مستطیل سبز
همچنان‌که با اندیشه‌ی درونِ توپ و تانک و کشتی
در منظرِ تماشاچیان می‌توان بر صوراسرافیلِ دجّال دمید و
تشویق کرد
فتیله پیچِ و خاک و ضربه‌یِ فنیِ پهلوانانِ کشتی با خوک را.
و حالا تو عادتِ خُرّوپفِ موریانه‌ها را رویِ تاب
"دشمن" نوشته‌ای و خوانده‌ای به هفت روایتِ کمیابِ ارباب!
در رفِ جناحِ راستِ گنجه‌یِ دستِ چپِ پستویِ بالایِ دخمه‌یِ پائینِ ارباب!
در عهده‌نامه‌هایِ قجریِ دیوانِ دریای خزرِ خور و خواب
در آغوش ددی و مامی و نفوذیانِ چندمنظوره‌یِ نفوذ در "ونکووِر" و صدورِ فاضلاب
در جشنِ هالوینِ عزا و بیعتِ شالِ سبز و سفیدآب و سرخاب
به ریشت حنا نمال ای آناتِ روحِ شرقی
ایگورارویالِ خاکستری است برندِ معروفِ غربی
تهدید را به فرصت تبدیل کن ای مرغِ حقِ!
و در تدارکِ اصولِ چیدمانِ "خدعه" باش از فتحِ قله‌یِ تقیه با اعتماد
از این بیعتِ مفتِ محفلِ و آن محللِ شادخوارِ غمباد
مطالبه چه کوفتی است دگر؟
ای طالبِ اصلاحِ سور و سات قانونِ بیداد
در بقچه‌یِ انتظارِ فرهاد
که صد "شیرین" ترش کند کامت را
با خودی‌هایِ دیروزیِ اهلِ بــــادآباد!
تا دستفروشانِ ناموس و مالباخته
از پستانِ ساقیِ کشتِ گشت و گذارِ سپاهِ قاچاق در دشتِ فغانِ شقایق
خونِ امید بدوشند به رنگِ گلِ رُز
در جامی به وسعت دهانه‌یِ یک آتشفشانِ خاموش در دماوند
در سوراخِ موشِ یک وَن پر از تن و کله پاچه و دلِ بز کوهیِ در دامنه‌هایِ درکه
به درک که غذایِ هر روزه‌یِ این پیله‌ها
آب و کافور و زهرمار و کپکِ جو پرکه...
تنها بِمَک! زندگی را از پستانکِ پر بادِ هوا
حالیا که اندیشه از هر سو در ذراتِ جاریِ خدا
در لوله‌هایِ گازِ آشپزخانه جاری است
حالیا که گوشیِ تلفن به مصلحتِ شرم بدهی، کور است!
حالیا که قبضِ آب و برق و اینترنت در پهنایِ باندِ نشئگی تنگ است
و جملگیِ بــارِ سنگینِ یارانه‌ در پالونِ یک خرِ لنگ است!
زهرِ خویش را بچکان چکه چکه، به چکاچکِ میدانِ تیرِ قلعه‌یِ این شهرِ نو
آتش به اختیار... به قانونِ نرمشِ نرم‌تنانِ شترسوار
لعنت به قانونِ تنازعِ بقایتان اِی کرم‌هایِ خسته‌ی امیدوار
که با اقتداء به تنِ ورم کرده از خونِ زالوها
بر جنازه‌یِ کبوترانِ بال‌شکسته سر مستید!
الله کریم‌هایی که به وعظِ منبرهایتان
خود را به در و دیوار و آسمانِ قفس می‌کوبند شب و روز
در شعرِ دان و آب و رؤیایِ پرواز
در پیله‌هایِ سپیدِ بی‌آسمانِ آبیِ استقلال
گل بزن بهرِ پیروزی
بهرِ سیاهی رویِ سپیدِ دشمنِ خدایِ بلال
با سرِ جدا از جنازه‌هایِ بی‌ملال.
چقدر در این صحرایِ طوفانی
امید به سراب را در این "سهله" کِش می‌دهی؟
بر عرشه‌یِ کاغذیِ کشتیِ در ماسه نشسته‌ در نقشِ نوح؟
با مسافرانی از جنسِ انس و جن و حیوان، جفت جفت
ای ختمِ رگبارِ حرفِ مفت
بر دلِ بزِ نر و ماده، به تدبیرِ جیغِ حقوقیِ روح!
حیوان بی زبان با جیغ شما
غش می‌کند از ترس در این کارزار
در گوشِ مدهوشِ هیچ بزی جیغ نکش سالار!
که در خوابِ این خیمه‌ها
در کابوسِ بامدادِ رحیل
خوابم نمی‌برد از وصیتِ یک ژنِ معیوبِ مختار
به نوشدارویِ بعد از خوابِ سهرابِ نیمچه‌ بیدار:
"ژن‌هایِ مرغوب به طبیعتِ شمایان بدهکارند
اِی ژن‌های مغلوب تشنه‌یِ مهر!
ژنِ خودکشی شرف دارد به ژنِ دیگرکُشی"
این‌که خونِ جوشانِ انتقام و جنون را
در قلبِ هزار تکه‌ام به صحرایِ دوست
منعقد کرده‌ای در دینِ دونِ کینِ شتریِ یک دون کیشوت
از معشوقه‌ای که مالِ مردم بود!
اینک
نارنجکی بی اختیارم گردِ سفره‌‌یِ خالی
در هوایِ سفره‌ها‌یِ در پستویِ بیت در بیتِ قبیله‌یِ تو.
اینک: مصرعِ اول و آخرِ بیتِ اشعارِ هزلت خواهم شد
در سورچرانیِ شاعرانِ مدح و رَجَز... سنج و کباده
و مجوزِ کتاب‌هایی که بی سهمیه‌یِ قرطاس از آسمان می‌بارند
همچو گوش‌ماهی پوک بر کویرِ مرده
هر تکه‌ام
غریزه‌یِ حرامی را بو می‌کشد در حریمِ حرمت!
ضامن را کشیده ‌آن ضامنِ تشنه به گوشتِ نرمِ آهو
حالیا در تدارکِ تکه‌هایِ دل و جگر باش
در سفره‌یِ خالی، میانِ کباب و شراب و ربابه، بر حذر باش!
دردِ این سفره از اقتصادِ علمیِ عالمِ غیب نیست!
از ژنِ مرغوبِ بی عیبِ توست!
...
من
پرداختِ بدهیِ آخرین نانِ خشکِ استقلالِ چوبکی را
به تو حواله می‌کنم در تحریمِ بانک‌هایِ حیاتِ دزدکی
ای ژن مغبونِ درونِ گورها!
بدان که اگر ژنِ مرغوبِ رساله‌ها
افسارِ دینِ خود را با نرمشی پهلوانانه
به ژن‌هایِ معیوبِ انتظار نپردازد
سنگ خواهد شد، در نارنجکِ قلب من
و هزار تکه
روزی روزگاری
میانِ بـویِ پنهانِ کباب و باروت
و من همیشه تحریکم همچو مردانِ مخفی در حجازِ شتر
به خیالِ خالِ لب و غمزه‌یِ چشمِ بیمارَت
از درزِ بادی که در حجابِ چادرِ اردوگاه پیچیده.
یک چرخِ پورشه‌یِ سردارانِ مجلسِ سنا
از محلِ وام انبانِ نانِ خشک و بطریِ آب
چشم و دلم را بیمه‌یِ خون می‌کند
تحریک می‌کند
چادر نکش رویِ حلاوتِ امنیتِ آبدارت در سوئیس
من بو می‌کشم تا کشفِ حجاب
در تاریخِ سفره‌‌ات در حساب‌ها
در سوراخِ موش‌ها
در هر کجایِ عالمِ امکانِ دون
آماده باش!
من آتش به اختیارم
آماده بر سجاده‌یِ تحریم و شرم از نگاهِ یـــارم
خونخواهِ هر سه قطره خونِ یک انتحارَم
وقتی روزی چند بار با ذکرِ فرمانروایِ شهیدِ شهرِ غریب
شیرِ گاز را بـــاز می‌کنم
و بـــاز می‌بندم
به امیدِ چکیدن صد قطره چرک از یک قطره خونِ پاکِ تو.
به آخرِ خطِ قانونِ کدام بن‌بستِ این کتاب رسیده‌ام؟ سرنوشت!
که خــــــون خونم را می‌خورد بی‌گدار
پایِ چوب‌خطِ تاریخِ دار...
...
تو نقدِ علمی‌اَت را نقد کن ز چنجِ روبل و دلارِ چند دکتر!
زِ خونِ گمراهِ حضرتِ صادق و هدایتِ مختارِ یکی حُــر.
...
هر آنِ ما ترَک خورده در آینه‌یِ آن منِ زنگاری
مرا در آغوشِ نعشِ جسمانی مَگیر، با خنده‌هایِ روحانی
با قواعدِ هندسیِ این چاقویِ ضامن‌دار
که ضامنِ بغضِ نارنجکِ این قلبِ سربی رهاست...
و همواره در هر مُشتِ خاکی
خیالِ متلاشیِ خونی به پاست.
و راهِ وصلِ این مایِ دوشقه به قانونِ تو،
تنها یکی قانونِ مــاست!
بی من و تو، در او
با من و تو، در ما
تقدیرمان به هِمّتِ دستِ کدام پیشگام است؟
در این جنگ و دفاع و صلح
در این حذف و آتش‌فشانی
هم‌افزایی و آتش‌نشانی...
آی اِی پیشوایِ بینوایِ بی‌نشانی!
خودکشی؟... یا نارنجک؟...
و یا...؟... تو بگو:
چاره چیست؟
خیام ابراهیمی
14 مرداد 1396
----------------
پی نوشت:
طرح (نقاشی با مداد): از خودم
ترکیبِ سه طرح از هدایت و چاپلین و هیتلر.. و ادغامش با هم، (با الهام از طرح هنرمندانه‌یِ آقای جواد علیزاده) از چهره‌یِ بی‌چشمِ صادق هدایت.

از رعشه تا سرگیجه

از رعشه تا سرگیجه
***************
حقیقت یعنی:
سفره بی‌شـام می‌ماند
در امیـد به نااُمیدی!
با ســــارایِ ناداری
که از دارا توبه کرده است!
...
و هیــــچ شاعری نمی‌تواند
مسافرین یک قطار را به مقصودِ رسولی مؤمن کند!
وقتی گوشتِ شاعری دیگر روی میز
در کوپه‌ی وی.آی.پی
انگیزه‌یِ شعر اوست!
...
واقعیت یعنی:
امشب در ظرفِ خالیِ برنجیِ ظهر
شاعری برنج کشف کرد!
امشب می‌توان خواب‌های سیمین دید.
شعر صبحانه با کیست اما...؟
عشق من!
خیام ابراهیمی
6 آبان 1396
...............
پی نوشت (حین التحریر):
و چه بسیار نشانه ها در آسمان‌ها و زمین است
که بر آنها می گذرند...
در حالی که از آن‌ها
روی بر می‌گردانند!
سوره12- آیه 105
و سر در ویرایشِ دومِ کتابِ شاعری مچاله می‌کنند...
گردِ میزِ چرخنده...
بی توبه‌ای.
روز از نو و...
روزی از نو.

قطار صدور انقلاب و منابع ملی به کام جنگ اسلحه


"ایران" قطارِ صدورِ منابع‌ملی به کـامِ جنگ و اسلحه
چرا خاتمی و موسوی باید توبه کنند؟
آقای موسوی و خاتمی از ابتدای انقلاب تاکنون، دچار تناقض‌های بنیادی در پندار و رفتار و گفتارند و بر این اساس به خیل پیروان خویش مدیونند و در صورت ادعای صدق ناگزیرند از این تناقضات توبه کنند!
هر دویِ ایشان از ابتدا پیروِ قانون و شعائر انقلابی معمار کبیری بودند و همچنان بر آنها پای می‌فشارند که در جریانِ اتفاقاتِ سال 57، پس از شورش و سازش با قدرت‌هایِ برتر عالم و جذب اعتماد عمومی بر اساس شعارها، و بعد از استقرار در داخل با تصرف نیروی نظامی و منابع ملی، ریاکارانه و برخلاف دوران پیش از استقرار، به‌جایِ اتخاذ مکانیسم بنیادی و میدانیِ وحدتِ "ملت با ملت" و تقویت بنیه‌یِ ملی، به تقسیم ملت و جهان به مؤمن و کافر و خودی و غیرخودی اقدام کرده و به‌جای اتخاذ زبان مشترک حقوقی ملی بر اساس اولویت حق آب و گل بر حق ایدئولوژی، و به جایِ هم‌افزایی قدرتِ اتحاد و احقاقِ اراده ملی و خودسازیِ ملی برای همگرایی و در راستایِ زندگی مدنی و همیاری ملی برای مفاهمه در راه همزیستی مسالمت‌آمیز، با پندارِ تک‌بعدی و متعارضانه‌یِ صدور انقلاب به دیگر کشورها براساس مبانی و ادبیات و گفتار انقلابیِ خشونتبار مبتنی بر ضدیت و فحش و شعارِ مرگ بر این و آن، و رفتار انقلابیِ از دیوارِ این و آن بالارفتن و تحریک و تقویتِ لجستیکی ملل دیگر به انقلاب و شورش علیه حکومت‌ها (از جمله عراق)، عملا تنش‌زا و بحران زا شدند، تا در این آب گل آلود ناگزیر نباشد از ادبیاتِ دیپلماتیک و حقوقی، بهره ببرند، تا دیگران چه در داخل و خارج فرصتِ دیالوگ و همدلی را نداشته باشند! چون بنای حکومت مورد نظر آقای خمینی و خاتمی و موسوی و طراحان انقلاب از ابتدا مبتنی بر دیالوگ و گفتگو نبود و قانونِ اساسی بر این مبنا تئوریزه نشده بود!
شیخ حسن نصرالله: تمام منابع مالی حزب الله لبنان از ایران است!
بگذریم از اینکه در طول 39 سال پیش چه میزان از منابع ملی بدون اخذ مجوز از ملت، صرف همین سیاستهای کلی نظام در شقوق فرهنگی و سیاسی و ضدیت با غیرخودی خودساخته، در اقصی نقاط عالم از سوریه و عراق و یمن و ونزوئلا و دیگر کشورهای جهان خرج شده است!
از حذف قید ملی از مجلس شورای ملی و انگِ خلیج عربی تا حذف نام ایران از ارتش و حذفِ یک ایرانی از شورایِ شهر یزد راهی است زنجیره‌ای!
تو گویی ابر و باد و مه خورشید و فلک درکارند که نام ایران را صحنه ی تاریخ حذف کنند! غارت یک ملت ادبیاتی تنش آفرین می‌خواهد که اگر قانونی باشد بهتر میسر میشود! و غارت تاریخی اربابان جهان، در گردوخاکِ فحش و از دیوار هم بالارفتن و نقضِ قرارداد و تحریم و تهدید و تنش لفظی در غیاب اراده ملی، علیه ملتها در تاریخ 200 ساله ی اخیر ایران به کرات مسبوق است.
وقتی در رجز خوانی ترامپ برای خلیج عربی، قانونا نام ایران از ارتش جمهوری اسلامی حذف می‌شود، باید به یاد تغییر قانون اساسی در سال 68 افتاد که به یاری رفسنجانی برای تاخت و تاز اقتصادی هزارفامیل، همراه با تمرکز قدرت در دست قادر مطلقه، و تنگ کردن نظارت مردمی بر مبادی قدرت، قید "ملی" نیز از پسوندِ مجلس شورا حذف شد و آب از آب تکان نخورد! ظاهرا هر چه پیش می‌روی عرصه بر اراده ملی تنگ‌تر می‌شود! 
به گواه تاریخ پیش و بعد از مشروطیت، همواره بین این بده بستان سلاطین مطلقه، و در پینگ پنگ با ملت و رعایای بینوا، بین اربابان استعمار و استثمار جهانی و داخلی است که نهایتا و وطن و ملت لت و پار شده است!
به باورم راه در گام اول، درخواست از اصلاح طلبان برای توبه از قانون بد و نیز درخواست نرم و مسالمت آمیز برای تغییر قانون اساسی به نفع تمام ملت است تا خود ملت بتوانند سرنوشت خویش را بنویسند.
از دروغ و فریب تا خیانت و ویرانی!
خاتمی و موسوی و کروبی و روحانی... قانونمداران و ویژه خوارانِ خیانتکار به اراده ملی.
با همین دروغها بود که ملت را فریفتند و سحر کردند و به خواب کشاندند، تا با تصرف اسلحه خانه ها و قدرت همه را بین جبر دوراهی "آری یا نه" خفت کنند و به راهی مبهم بکشانند که مفسرشان خودشان باشند و سرنوشت ملتی را تنها "یک نفر قادر مطلقه" بنویسد و قانونمدارن معمار و بنا، کارگر و کارگزارِ ویژه خوارش شوند و مردم مزدور و پیروانِ ناگزیر آن سرنوشت دیروزی باشند که از عراق تا شام و نزوئلا و ... عین گوشت قربانی و سلاخی شوند و تابعیتشان عقیم باشد برای تصمیم سازی و دیگر خود در نوشتن آن سرنوشت محتوم دخل و تصرفی نداشته باشند و اموالشان بدون نظارت ملی به دست قانونمداران غیرپاسخگو برای صدور انقلابی حیف و میل شود که از تعریف آن و حقوق مسلم ملی خویش برای مدیریت منابع ملی مشترک در ملک مشاعی به نام وطن محروم و بی‌خبرند! تا قادر باشند قانونا تا ابد خود بگویند و خود بخندند به ریش ملت خمار و خواب آلوده و پاسخگو نباشند و به سفسطه قانون قانون کنند...از این ستون تا ستون بعدی 30 سال...
هیچ شهروند مدنی مخالف قانون نیست! اما نه قانون استعماری و استثماری.
بدون تغییر قانون اساسی هیچ اصلاحاتی ممکن نیست و شعارهای ناممکن و غیرقانونی آن، فریبی بیش برای خریدن بیعت با قانون بد و ضد اراده ملی، نیست!
با قدرت نهادینه در چنین قانونی هر عقوبتِ فراملی خارج از نظارت ملی ممکن است!
در چنین ساختاری است که ارباب بومی در قواعد بازیهای ارباب جهانی، طعمه‌ای و آلتی برای قربانی کردن هر چیز از جیب ملت عقیم، بیش نیست!
که حیات قلداران جهانی تنها در بحران ناشی از عقیم بودن اراده ملی در نظام تصمیم سازی قانونی، ممکن است!
خیام ابراهیمی
6 آبان 1396

رستاخیزِ مهر


رستاخیزِ مهر*
=======
من اگر گم شده‌اَم، لیــــک به‌یـادَت هســتم...گرچه از کـــویِ بُتِ عَـربَـده‌ جـویَت جَــــستم**
تو که در جایِ خودی، از چه نمی‌پرسی حــال؟...چه ثمر یـــاد زِ تــو؟ حـــــال کـه "خـالی‌دَســتم"
مِهر را، چـــــون نمِ پاییـــز بِشُست، آبـــان شد...بـــــاد آمـد! که‌چنیـــن آب به آبــــــــــان بستم
آذر و دِی گذَرَد نیـــــــــز چو تابســـــتانَـت...از "دلَت" کی گُـذَرد رعشه‌یِ عُـمرِ پَستَم؟
عاقبت کـــــور شَوَد چشمِ تو و دیده‌یِ من...به‌عذابی که بمـــیرم، کـه بگیــری دستم
نه مرا عـَــزم درست‌و، نه تورا حرفی راست...این چه بازی است، که در کارِ وفا بنشستم؟
برگ و حرفی که در آن بـــاد به‌پاییــز فِــسُـرد...مُهلتی بود که از بــال اُفتاد، "مَـــــن رَسـتَـم"!
حالیا شادی و غم از دِل مـــا دَرگذر اَست...شادَم اَر غم زِ مِی‌اَت گم‌ شَوَد، "آنی" مَستم!
زندگی صنعتِ خــواب و خور و تردَستی بــــود...ای دریـــــغ از زَرِ بی تــو، چو دلی بشکستم!
من و تو، هر دو چه تنهـــا و چه بی بار و بَریم...که تورا عیــــش مُـنَـقّـش بُــوَد و، من سُـسـتَم.
تو چه والایی و بــالا رَوی از قامتِ دوست...دست در دَست نــــداری، که:"زِ بالا پَستم!؟
تو چو بیعَت طلبی "مَـزّه‌یِ نــوش‌اَت بــاشم"...من ندارم طلب از دوست که گـیرَد دستم.
آن‌قَــــدَر دســت‌گرفتم که ز پــــا افتــادَم..."زین‌تجارت" که چهارنعل بتاخت‌ بر هَستم.
هردو مغبــون در این دایره‌یِ داد و سِـتـَد...دست دادم که بپــایی، به‌دریـــغ بنشستم.
خیام ابراهیمی
آخرین روز مهر 95
============
پی نوشت:
1)
*
به‌یـادِ خوشِ مِهری، که زِدل‌ پَــر کشـید و بِـرَفت
چو برگِ زرد درخـتی، دل‌ازشـاخِه چیــد و بِـرَفت
به‌ســانِ برگِ سبز و چمنـــزار که بهــاران دَمیـــد
به فصـلِ سردِ خزانی، به‌بــــادی خزیــــد و بِـرَفت...
خیام ابراهیمی
................
2)
**
این نوشته نگاهی دارد به شعری از "وحشی بافقی"، با این بیت معروف:
روزگاری من‌ودل ســاکنِ کویی بودیم
ســاکنِ کـــویِ بُتِ عربده‌جــویی بودیم
چیزی بساز از هیچ
===========
هـیــــچ بودم و
همه چیز
برایِ تو
که مَـــرا یافتی
گـــــاه که تورا دَریــافـتـم؛
که با من بوده‌ای هر نفس،
که خودِ من بوده‌ای انگار و
من همچو کافری
اشاراتِ نبضِ آغـــوش را چون هوای فراگیر
به ندیدن گرفته‌‌بودم‌
به ندیدن گرفته بودی
درونِ قـایـقِ چوبیِ رؤیاهایِ مــه آلـــود
برایِ تو
که در منی و با منی
که زنده‌ام با تو
و می‌میرم بی تو
و ذوب می‌شوم و بُخـــــــار...
مَحـــو می‌شوم "بـــی تو"
وَ مَحـــــو می‌شوم "بـــا تو"
می‌شِکنَم قایق را و می‌شکنی استخوان‌هایم را
شکسته‌ای به‌دَمی و... می‌شکنم به‌بــازدَمی
برایِ تو
می‌توانی... جمع کن تخته‌پاره‌ها را...
وَ قایقی بساز
به‌رسمِ خویش!
................
خیام ابراهیمی
4 آبان 1395
ترانه و ترجمه شعر "رویاهای شکننده" در اولین کامنت:
https://www.youtube.com/watch?v=uUR5YcZJCMY
Fragile Dreams

Wednesday, October 25, 2017

گرسنه‌گی


چشمانت را ببند عشق من!
مهم نیست که میانِ شعله‌ها
کسی تو را نخواند ... نبیند... به شادخواری
و از شاخه ی نهالِ سیخِ قامتِ سوخته‌ات در چشم خویش
لقمه کبابی ویژه‌ بچیند
مهم این است که در کوره‌هایِ آدمسوزی
دو نفر در آغوش هم بسوزند
و رها نکنند هم را
و دودشان به چشم حریصان
اشکی جاری نکند
و با چشم بـــاز بمیرند
دیر یا زود!
خیام ابراهیمی
1 آبان 1396

چالشِ ضدِ دروغِ من

موش‌ها و آدم‌ها
چالشِ ضدِ دروغ، لغوِ تابعیت و تهدیدِ من به مرگ!
در غرب، شناسنامه‌ات را سیاه می‌کند "دروغ"؛ اینجا "راست"!
در غرب، "گلریز قهرمان" ‌زنِ مسلمان‌زاده‌ی مشهدی نماینده پارلمان نیوزلند می‌شود؛ اینجا "سپنتا نیکنام" یک ایرانی اصیل، پس از انتخاب توسط مردم، به حکم شواری‌نگهبان، از نمایندگی شورای شهرِ خود یزد، محروم می‌شود، چون تسلیم نیست! و اعتراض به‌آن معارضه با نظامی محسوب ‌می‌شود که رأیِ ایرانی‌ برایش هیچ است!
آیا درخواستم برای سلبِ حقِ تابعیتِ ایران (نظام)، درست است؟
مرا تهدید به مرگ کرده‌اند و به روی مبارک نمی‌آوری!
و تو! همین تویِ مهربان، که مثل موش پنیرت را به نیش کشیده‌ای و کلاهت را سفت گرفته‌ای به اشعار هپروتی و از کنارم آهسته می‌گذری و حتی سلامم را پاسخ نمی‌دهی و از دفترِ شعرِ امید بلند بلند می‌خوانی: "سلامت را نخواهند گفت پاسخ...سرها در گریبان است...زمستان است!" آیا میدانی که تو یک زامبی شده‌ای؟ ای رفیقِ نیمه‌راهِ روشنفکر و واقعگرای ناباب! لااقل کاری بکن که نه سیخ بسوزد، نه کباب!
آقایانِ بنفش و سبز و پااندازانِ ویژه‌خوارِ نامحترم!
در حوزه‌یِ استحفاضیِ قانونی و فریب امنیتی و حقوقیِ شهروندی شما، مرا که در ابرِ سوء‌تفاهم زبانِ نامشترک غیرحقوقی، نه به تظاهرتِ غیرقانونی باور دارم، و به نه فعالیتهایِ تشکیلاتیِ وابسته به منابعِ مالی مشکوک، و نه به تریبون "بی.بی.سی" و "وی.او.ای" و رسانه‌هایِ استعماریِ داخلی و خارجیِ ویژه‌خواران چاه‌نما، و نه به فحاشی و نقد به مسئولینِ مکلف به قانونِ مقدستان، و نه حتی به زبانِ فتنه آمیز خودی و غیرخودی و ضدِ وحدت ملی و غیرملیِ قانون‌اساسی‌تان ... بلکه خواستارِ نقدِ نرمِ قانونم تا فهم مشترک و تغییر آن به نفعِ حقوق مشاعِ همه،...همین منِ عقیم تک نفره را تهدید به مرگ کرده‌اند و شما هنوز لبخندِ روبهانه‌یِ خود را می‌زنید و با شعارِ عوافریبانه وغیرقانونیِ بدونِ تضمین، تخمِ امیدی پوشالی را در چشمانِ خوش‌باورِ عقیم‌ها می‌کارید و با بیعتی که به تردستی از اعتمادِ مردم خریده‌اید، در خلوت کار اربابِ خود را می‌کنید! آیا هنوز بارقه‌ای از "وجدان و غیرت و شرف" در هستی‌تان باقی مانده که از قانونِ ویرانگر امنیتِ شهروندان عقیم توبه کنید و به جبران مافات برخیزید، تا در روز روشن در حوزه‌ی استحفاظی امنیتِ قانونی‌تان، باز سعید اسلامی‌ها راست راست نگردند و با ترسی سازمان‌یافته، امنیتِ روانی ملت را به گروگان نگیرند، تا اگر جنازه‌ای باز لو رفت، باز داروی نظافت نخورند و باز روز از نو و روزی از نو نشود؟!... ای تفو به چرکِ فریبِ ایمان و زبان و نظافتِ اخلاقی‌تان! آیا نمی‌خواهید از این تکلیف و مکر قانونیِ تئوریزه‌شده توبه کنید؟ آیا باز مایلید برایِ صندوقِ مارگیری‌تان که قانونا نظارت ملی بر آن سلطه ندارد، باز گرگ گرگ و قانون قانون کنید و اعتماد بخرید و جامعه را از اکثریت 80 درصدی در سال 76، بین دو جناح خودی در سال 92 و 96، بین 52 درصد و 48 درصد تعدیل کنید؟! تا در نوبت بعدی یک جابجایی از پیش طراحی شده منطقی جلوه کند؟!
تمام روشنفکرنماهای باشرف در این جنایات و فجایع ملی با عقلِ سفسطه‌گرِ عافیت‌طلبِ خود شریکند و اگر خواستار سعادت و ثبت نام خود در تاریخند ناگزیرند تا فرصتی هست در یک حرکت سمبولیک و پیش از تبدیلِ ایران به سرنوشتِ استعماریِ لیبی و سوریه و عراق و افغانستان، از مزدوری در چارچوبِ قانونِ کارخانه‌یِ استعماری توبه کنند و به جبران مافات بصورت واقعی با قدم‌هایِ معرفتبار و نه با قلم‌های کاسبکار و شبهه‌برانگیز عمل نمایند!... که نوشداروی پس از مرگِ سهراب کارِ گاندی‌ها نیست! کار قذافی‌ها و صدام‌ها و اسدها و نوچه‌هاشان است!
پس اگر مردِ راهید: این گوی و این هم میدان!... تا نفر بعدی خودت و یا پدر و مادر و خواهر و همسر و فرزندت نباشد! پس به‌جای اعتراض به مکلفین به قانونِ ضدِ اراده ملی، از قانون بد توبه کنید! و آدرس را اشتباهی نشان ندهید! و نام خود را در فهرستِ تاریخیِ خائنین به اراده‌ملی ثبت نکنید! و همچون خاتمی نگوید: درخواستِ تغییر قانون به نفعِ احقاق اراده ملی یعنی دموکراسی ، و قانون دموکراتیک به معنای براندازی نظام است! ما مردمسالاری دینی می‌خواهیم! ای لعنت بر شما که خودسرانه و به سفسطه‌ی کلامی اصلاحاتی مبهم و ناممکن از درون قانون، خود را وکیل ملت می‌خوانید و سند این خاکِ مشترک را به حکم حکومتیِ معمارتان به‌نام خود و رقبای ویژه‌خوارتان زده‌اید و اگر گروگانید، آن‌قــدر شهامت ندارید که به جادویِ لبخند و کاریزما و سخنانِ مغلطه‌آمیز و چاه‌نمایی و سرابِ امید، لال نمی‌میرید؛ تا ملت در سکوتِ وجدان خویش با گریز از دامچاله‌هایِ قانونی شما به سوراخ موش خودش پناه ببرد و اعتبار خویش را در منظر تاریخ ثبت و اثبات کند!
.
می‌خواهم برای لغو تابعیتم درخواست بدهم! چون قانونا حق تابعیتم عقیم است! می‌خواهم آن را ثبت کنم و روحم را از زیر بار زورگیری و دروغِ قانونی از گهواره تا گور خلاص کنم، تا زامبی نباشم! شاید سلطه‌پذیری با دروغ‌های زنجیره‌ای برای خیلی‌ها باد هوا باشد! اما برایِ من راستی هم نور است و هم آب و خاک و هوا.
با دروغِ قانونی حمالیِ جنازه‌ام را پذیرفته‌ام. جنازه‌ای که بصورت نمادین تنها حق انتخابِ گورکنِ خویش را دارد! گورکنی از میان چند گورکن که خود به خوانشِ صندوقِ انتخاب من، قانونا اعتماد ندارد و چون موسوی و گزمه‌هایِ خائنش بین 88 تا 92 و 96، نقضِ‌غرض است! من نمی‌خواهم غیرقانونی باشم! نمی‌خواهم عینِ پرچمدارانِ اصلاح‌طلب و نوچه‌هایِ ویژه‌خوارِ رسانه‌ای‌شان عینِ سگ بترسم و هر ایرانی را به جرم قانونِ سگ‌کشی‌شان بترسانم تا واقع‌گرا باشم! واقعیت شهروندِ اصلاح‌طلبِ عقیمی است که برایِ یک لقمه نانِ آغشته به خون، زامبی شده‌است و آب به آسیابِ قانونِ قاتل خود می‌ریزد و لال مرده است و خبر ندارد که نفر بعدی خود اوست! وقتی از کنار جنازه‌یِ من می‌گذرد و کلاهِ واقعیِ خود را سفت گرفته و شریکِ دزد می‌شود و رفیقِ غافله، تا گربه به سوراخش شاخ نزند.
آقایِ #خاتمی! آقای #موسوی! براستی در چارچوبِ امنیتیِ قانون مقدسِ شما، چند قاتل زنجیره‌ای و#سعید_اسلامی نفوذی اسرائیل در لباسِ #آتش_به_اختیار و خودسر و ذوب در ولایتتان دور و بر شماست و دم فروبسته‌اید و ملت یتیم را به بیعت با قانونِ آن فرامی‌خوانید؟
دوستان گرامی!
قصد دارم طی ماه آینده، بموجب یگانه موهبتِ مقدورِ قانون اساسی، با مراجعه به مراجع قانونی، رسما و کتبا از تابعیت ایران استعفاء دهم. چون قانونا تابعیتم عقیم است! امیدوارم با تامینِ امنیتِ من برای نقدِ قانون اساسی، بنا بر حکم حکومتی، به منظورِ تغییر ادبیاتِ زورگیرانه‌یِ انقلابی توسط دایه‌های مهربانتر از مادرِ جناحین؛ استعفایم را نپذیرند! یا قانون را به نفع حق تابعیت تغییر دهند و آتش‌به‌اختیارانِ سرنوشت را بی‌اختیار کنند! و یا عقیم بودنِ حق تابعیت من را ثبت کنند! اگر قانون ایشان بر ضد اختیار نوشتن سرنوشت صاحب حق تدوین شده و قانونمداران از جنازه کشی همچو منی دلشادند، اما من نمی‌خواهم بر ضدِ ایشان به عملی غیرقانونی رفتار کنم! که اگر بخواهم بر اساس راستی زنده باشم، قانونشان پیش‌تر مرا بر ضد خود تثبیت کرده! این قانون مرا یک جنازه می‌خواهد! و من نمی‌خواهم یک جنازه‌ی قانونی باشم. و نمی‌خواهم غیرقانونی باشم. پس تنها یک راه می‌ماند که زنده بودن یا مرگِ حقِ تابعیت را با رفتارِ خود معنا کنم: تا به امید زاینده‌گی دروغین، به عقیمیِ خود دلشاد نباشد! برایِ تک‌تک‌تان آرزویِ دلشادی و زاینده‌گی دارم!
.
چرا درخواستِ لغو تابعیت دارم؟
1)
از حق تابعیت موروثی خود، استعفاء می‌دهم! چون قانون مرا از مواهبِ اعمالِ این حق در نوشتن سرنوشتم منع کرده است و تنها مرا برایِ لغوِ آن آزاد گذاشته است! می‌خواهم از این تنها حقِ آزادی در قانون بهره ببرم!
اصل 41 قانون اساسی: تابعیت کشور ایران حق مسلم هر فرد ایرانی است و دولت نمی‌تواند از هیچ ایرانی سلب تابعیت کند، مگر به درخواست خود او، یا درصورتی که به تابعیت کشور دیگری درآید!
2)
از حق تابعیت موروثی خود، استعفاء می‌دهم! با اینکه شخصا به سلطانیِ معمار کبیر باور ندارم، اما برای آنان که به او باور داشتند عرض می‌کنم که: چون علی‌رغم اظهاراتِ معمارکبیر در بهشت‌زهرا مبنی بر اینکه پدران نمی‌توانند برای فرزندان قانون و سرنوشت تعیین کنند، و سرنوشت هر نسلی باید به دست خودش باشد، بر اساس بند یک اصل 110 و سایر بندها و اصول دیگر قانون اساسی در دایره‌ی بسته‌ی سرنوشت‌سازی به یدِ تنهایِ قادر مطلقه و بواسطه‌یِ منصوبین ایشان در سه قوا و ارگان‌های سایه و همسایه، امکان تغییر قانون اساسی بموجب حق تابعیتِ من مقدور نیست! و عدم امکانِ اعمالِ اراده در نظام تصمیم‌سازی برای تعیین سیاست‌های کلی و کلان تک‌نفره (همان سرنوشت)، قانونا تابعیتم را عقیم کرده است! و مدام به من حقنه می‌کند که: تو به عنوان یک ایرانی تابعِ یک نفری! در حالی که این اوست که باید تابعِ ما (ایران) باشد! من به "ما" باور دارم نه "من"! شما را نمی‌دانم! چاردیواری اختیاری.
اصل 110- وظایف و اختیارات رهبر:
بند 1- تعیین سیاست‌های کلی نظام ج.ا.ا پس از مشورت با مجمع تشخیص مصلحت نظام. (این مشورت با منصوبین خویش هیچ تکلیفی بر قادر مطلقه بار نمی‌کند!) یعنی سرنوشت‌ساز کلیِ نظام یک نفر است؛ نه تمام ملت؛ و مسئولین تنها جاده صاف‌کن حدودِ یک شاهراه و سرنوشتند، نه مختار به گرفتنِ سفارش از اختیار و اراده‌یِ ملت). مانده‌ام پس این وعده‌ها و شعارها برای چیست؟ و باور به این شعارهای غیرحقوقی و غیرقانونی از تشخیص کدام عقلانیت واقعگرا بیرون می‌زند که شاد و خشنود، به ویژه‌خواری از قدوم سرنوشت‌سازی که خودش نیست، به اثر انگشت و قلمِ خود افتخار کند که من تابعیت ایران را دارم، نه تابعیت یک نفر را!
3)
از حق تابعیت موروثی خود استعفاء می‌دهم! چون برخلاف "منعِ تفتیش عقاید" بموجب اصل 23 قانون اساسی، از گهواره تا گور و از مدرسه تا دانشگاه، تا محیط کار و دفتر ثبت ازدواج و ...هیچ فعالیت اجتماعی بدون دروغ ممکن نیست! و بدون اجبار به اظهار دین رسمی به قرائتِ یک نفر، بدون اجبار به دروغ، و بدون زوری بر دقایقِ باور به زورگیری، عملا از هر فعالیت اجتماعی محرومم.
اصل 23- تفتیش عقاید ممنوع است و هیچ کس را نمی‌توان به صرف داشتن عقیده‌ای مورد تعرض و مؤاخذه قرار داد!
4)
از حق تابعیت موروثی خود استعفاء می‌دهم! چون نظارت ملت مستقل بر منابع ملی ملک مشاعی به نام وطن، بر اساس حق آب و گل، برایم ممکن نیست، و در دایره‌ی ملتزمین به ایدئولوژیِ حکومتی و دولتی، هیچ اعتمادی به ویژه‌خواران ملتزم به قدرتِ غیرپاسخگو، و نیز هیچ نظارتی بر سرنوشتم در خاک مشترک ندارم.
5)
استعفاء میدهم چون علی‌رغم حکم حکومتی قادر مطلقه بر امکان نقد آزاد از رهبری، امکان اعتراض به سیاستهای کلان برای صدور انقلاب از عراق تا سوریه و یمن و ونزوئلا و اقصی نقاط عالم، از سوی ویژه خواران با عتاب و خطاب و تهدید مواجه شده و عملا به عنوان یک صاحب حق که نماینده‌ای مستقل از اصلِ فرمانبری ایدئولوژیک حکومتی و قانونی در قوای سه گانه ندارد، باید لال بمیری و مورد زورگیری یکجانبه قرار گیری و دم نزنی و امیدوار باشی! به چه؟ به حرف و شعارِ مفت و غیرحقوقی و غیرقانونیِ پرچمدارانِ سبز و بنفش و سرخ...!
6)
از حق تابعیت موروثی استعفاء می‌دهم، چون با هر نقد به قانون نسل گذشته؛ هیچ تضمین امنیتی از سوی لباس شخصی‌ها و آتش به اختیاران و سربازانِ گمنام و مشهور وجود ندارد!
7)
استعفاء میدهم، چون هجمه‌ی ویژه خواران قانونی، از مسئولین تا رسانه‌های چپ و راست وابسته به منابع حکومتی، عملا حق هرگونه تنفس را در فضای اجتماعی و سیاسی مسدود کرده است! و از #خاتمی گرفته تا #آبدارچی_شریعتمداری، جملگی برای ابرازِ حقوقِ ملی، نفس می‌برند و نفس‌کشند!
چون نقد به رهبری و قانون، نه از سوی خود رهبر نظام، بلکه از سوی دایه‌هایِ مهربانتر از مادرِ قانون، و از سویِ ویژه‌خوارانِ #اصلاح طلب و اصولگرا، تلاش برای اعلام خواسته‌ی تغیر قانون اساسی، به دلیل نقد به این قانونِ ممکن‌الخطایِ بشری، #براندازی نام دارد!... حیرتا!
بر اساس دو نمونه از ابراز لطف و تبعیت یکی از بزرگان اصلاح‌طلب از آقای خاتمی (که چند سال پیش درخواست تغییر قانون اساسی را براندازی نامید)، و نیز عنصری ناشناخته بنام "س.ح" که راپورتِ حقیر را به قادر مطلقه داده است، ظاهرا بنده امنیتِ جای گرمِ ویژه خواران قانونی را آنقدر تنگ کرده‌ام که حتی از بیان آن به خشم می‌آیند چه برسد درخواست طرح آن توسط خودشان. لذا بزودی برای لغو تابعیتم اقدام خواهم کرد! تا چه در نظر افتد! (برخی از لینک‌های مربوطه را در بخش پیام‌ها جهت شناختِ اهداف و قابلیتِ کرسی‌های آزاداندیشی، برای خاطر ظریفِ آقای روحانی و آقایان خاتمی و احمدی‌نژاد منتشر می‌کنم.)
.
آخرین پست: راهکار خریدنِ اعتبار و استقلال با بایکوتِ قدرت برتر!
گوبلز: نظام سلطه باید برای بقایِ حیاتِ خویش دشمن بتراشد! (وای به روزِ ملتی که مکانیسم تولید این دشمن سیسمتاتیک و قانونی باشد!) این حقیقت را وقتی فهمیدم که در سال 78، توسط یک موتورسوار با موتور 1000، گلوله‌ای به دفتر مرکزی حزب کارگزاران تهران، شلیک شد (طوری که کسی مصدوم نشود، اما بازارِ حرفهایِ مفتِ ویژه‌خواران در آن تشکیلات خودی‌های اقتصادی آن روزی داغ شود و از یکسو با شعارهای پفکی ساده‌دلانِ حقوقدانِ قانون‌نفهمِ دگرندیش را جذب کنند، و هم برای قانونِ ویژه‌خواری بیعت بخرند)! این یعنی کشتنِ توسعه‌یِ سیاسی در دخمه‌هایِ با سعادتِ سعیدانِ اسلامیِ توسعه‌یِ اقتصادیِ ویژه خوارانِ سازندگی.
.
قهوه تلخ قجری با اصلاح طلبان (تیغ دوم قیچیِ نظامِ سلطه)
این آخرین نوشته‌ی من در بابِ قدرت توتالیتر و سیاست داخلی در فیس بوک است. تمام سخنان گفته شد! بعد از این نوشته تنها گه گداری از آثارِ مگس‌هایِ نشسته از دور و نزدیک بر رویِ گلبرگ‌هایِ دل‌هایِ نرم و سخت خواهم نوشت.
دیگر حتی‌المقدور جز به ضرورت با اشاره به نوشته‌هایِ قبلی، چراغی در کوره راهِ مشترک روشن نخواهم کرد! چاله و چاه حق مسلم هر بنی‌بشر است!
چون ضمن اثبات اینکه هر دو جناح یکی از دیگری ویژه‌خوارتر و کاسب‌تر است؛ برخلاف ادعای پوشالی، با توسل به قدرت برتر، نقدِ ماهوی خویش را از مصادیقِ براندازی می‌دانند و مبانی براندازی سخت را به نقد تئوریک نرم تسری می‌دهند و جز پروژه‌ی رسوخ در جهل و کورذهنی مخاطب، و استفاده ابزاری از ملتی به کام امت خویش، و نیاز به چاپلوسی و تائیدِ سلطه‌گریِ خویش، طاقت شنیدن و مجاب شدن ندارند و در بن‌بست‌ تئوریک، با نگاه حذفی کار را به برخوردِ سخت می‌کشانند! در دیالوگ با اصلاح‌طلبان اثبات می‌شود که ایشان خودرأی‌تر و حرفه‌ای‌تر و خشن‌تر از اصولگرایان در ضدیت با دگراندیشی و غیرخودی هستند! چون با اینکه ظاهرا در قدرت نیستند، اما با شیوه‌ی انگ‌زدن و تخریبِ هموطنِ منتقدِ خود، با فرافکنی برای حفظ موقعیت و امنیتِ خویش، هرگونه نقدِ تئوریک و حقوقی را در راستای احقاق حقوقِ ملی و استقلال حق تابعیت بمنظور عدم آلوده‌گی به زورگیریِ قدرتِ استعماری را موجبِ براندازیِ صاحب قدرت قانونی و استعمارگر می‌دانند و برای مفتضح کردن و همراهی با قدرت، با حذفِ مانع خود، از هیچ رفتار غیراخلاقی و مصلحت‌اندیشانه ابا ندارند و با چنین باطنی، باز قربان صدقه‌یِ ملت (شما بخوان امت)ِ خود می‌روند، تا با یاری ایشان بتوانند برای حمل شمشیر سنگین و حق‌به‌جانبانه‌یِ اندیشه‌ی خویش، از شریکانِ حقوق ملی سواری بگیرند و کولی ندهند!
البته در این سفر مقادیری هم در حد بخور و نمیر وعده‌هایِ فراقانونی و ناممکن و بدون تضمین همراه با سفسطه و مغلطه و شیرینیِ لبخندِ مفت تحویل مخاطب و سمپات‌های خود می‌دهند و شاید هم به شیوه‌ی احمدی نژادی چهار تا لیچار هم به سایرِ ویژه‌خوارانِ قانونی و همقطارانِ خویش بدهند! دوستان برای توضیح بیشتر می‌توانند به نمونه‌ای از دیالوگ با آقای دکتر داوود سلیمانی در پیام‌های پیوست مراجعه کنند!...در همین فاصله یک تهدید به مرگ از سویِ یک آی.دی منتسب به اصولگرایان داشتم که با گرفتن اسکرین‌شات به فیس‌بوک ریپورتش کردم. به جرأت می‌توانم ادعا کنم که برخلاف باور عمومی اصلاح‌طلبان (به فتنه و فریب و ریاکاری) و اصولگرایان (به باوری شفاف و صادقانه) دو لبه‌ی تیغِ یک قیچی‌اند و هر دو مخالفِ استقلالِ اراده ملی! و نیز هر دو شعارهایشان سوء‌تفاهم برانگیز و عوامفریبانه بوده و در راستایِ سواری گرفتن از موج هیجانات کور مردمِ با نهادن هندوانه زیر بغلِ "ملت آگاه و همیشه در صحنه" است! با هر دوستی که مایل باشد در این باره حاضر به دیالوگ و اثبات با مستنداتم. تکلیف ما با دوستانی که مایلند دلشان به مظلومیت سبزینگی آن محصورانِ مظلوم خوش باشد و حوصله‌ی بحث ندارند و مایلند این آخر عمری را در آرامش طی کنند معلوم است: یک چای داغ قند پهلو و تن‌دادن به زورگیریِ خوردنِ قهوه‌ی تلخشان.
با توجه به بسته بودنِ فضای تنفس و سرابِ امنیتیِ کرسی‌های آزاد اندیشی مورد ادعا، با وجود دایه‌های مهربانتر از مادری که تحت عنوان اصلاح طلب (معنایی گنگ و مبهم و عوامفریبانه و روبنایی و بدون تضمین) به هیچ عنوان طاقتِ نقد حقوقی و بنیادی را ندارد، احتمالا در آینده‌ی نزدیک از طریق قانونی درخواستِ لغوِ تابعیت خود را به مراجع ذیربط خواهم داد! چون فهمیدم: با وجودِ اصلاح‌طلبان، این وطن وطن نشود! همچنانکه بیست سال ملت را با لطایف‌الحیل سرکار گذاشتند! در این باره و در مورد دلایل حقوقی آن کتابی خواهم نوشت و با استناد به چاه‌نمایی‌ها و تناقضات رفتار و گفتار و پندار و کنش‌ها و واکنش‌های مستند توسط پرچمدارانِ داخلی و خارجی‌ و مزدوران حقوق بشری‌شان که جملگی صاحب تریبون و منابع مالیِ مشکوکِ غیرملی‌اند، اصلاح‌طلبان را به عنوانِ مؤثرترین سدهایِ ریاکارانه در مقابل حقوق شهروندی، به نقدی اساسی و بنیادی خواهم کشید!
.
نظامِ سلطه و سلطه پرور و نیاز به دشمن!
در شامورتی‌بازیِ تیم انتحاریِ احمدی‌نژاد و حماسه‌ی "تکرار خاتمی" از پشتِ کوه دماوند تا دامنه‌هایِ شمال تهران، و اعتماد موسوی به صندوق 88 در 92 و 96، و در شامورتی بازیِ قدرت و ثروت و مشروعیتِ حکومت زورگیرانِ استعماری در جهان، راه خریدنِ مشروعیت چگونه می‌تواند باشد؟ زورگیری به ابزار سخت؟ یا رفتار معناگرای نرم با غیبت در مشارکت با قدرتِ غیرپاسخگو؟ و خالی گذاشتنِ دامچاله‌های اعتبار صاحبِ زور، تا خودسازی و تولید و خریدنِ اعتبار در پیاده روها؟
بازی استعماری بین اربابان جهانی صاحب حق مشروعِ ثروت و تکنولوژی، با اربابان بومی دارایِ حق مشروعیت ایدئولوژی حذفی، با اراده ملی محصور در #قانون_حصر اراده‌یِ ملت‌ها، برای سلطه و ویژه‌خواری یک بازی جدید نیست!
ویژه خوارِ آگاه و خائن اما، آدرس را اشتباهی نشان می‌دهد، آن هم با توجیه واقعگرایی! که واقعیت از منظر ویژه‌خوارِ قدرت، نزدیکترین راه حفظ قدرت برای خودش است! چون در فرصتِ حیات، صبوری از کف داده!
همان‌طور که مشکل در حصر و تحریم لیبی و روسیه و ایران توسط امریکا نیست! همانطور مشکل در حصر موسوی و خاتمی نیست! موضوع تکرارِ حصرِ قانونی ملت‌ها توسط خودشان با بیعت با #قانون_حصر است!
مگر می‌شود یک سر داشت و هزار سودا؟
مگر می‌شود با قانونِ ارباب بیعت کرد، اما به آن مکلف نبود؟ آیا این نفاق و فتنه نیست؟
.
#گوبلز:
نظامی که از اراده ملی می‌ترسد، مدام باید یک دشمن را از ذخایر موجود بسازد و در چنته داشته باشد و به شل کن سفت کن حفظ کند برای یک چماق رحمانی از این ستون تا ستون بعدی...! (این همانی- نقل به معنا)
این حرف گوبلز هم برای #هیتلر کاربرد داشت، هم برای #ترامپ کاربرد دارد و هم برای هر سلطه‌گری که آسمان و ریسمان را به هم می‌بافد تا مشروعیت یک قدرت برتر متمرکز را به حقی در مقابل باطل (اراده ملی) اثبات کند.
همین‌که ده نفر خس و خاشاک گردِ ایشان می‌توانند از امنیت میلی برخوردار باشند و هر شعاری علیه هر که خواستند بدهند به نیت معرکه‌گیری و باورپذیری چالش اراده در درون نظام قانونی، اما خس و خاشاک سه میلیونی نمی‌تواند در سکوت، برای اعلام یک خواسته‌ در خیابان قدم بزند، می‌توان نتیجه گرفت که:
ذات نایافته از هستی بخش...کی تواند که شود هستی بخش؟!
ایشان بازیگران انتحاری لذیذی هستند برای ساده دلان در جنگ زرگری ارباب و برده‌هایش، در یک حرکت دورانی در ساختار چرخ فلکی قانونی، که به تجربه از 76 تا 96 حرکتی رو به جلو نداشته است و توانسته در انتصخابات زنجیره‌ای با تولید #امید_کاذب از متن خود، بین دو جناح، درصد بالای 75 درصد تحولخواهان را به 52 درصد در مقابل 48 درصد(اصولگرایان) برساند و حقنه کند! تا در کورس بعدی در 1400 که یحتمل با یک موج‌سازیِ دیگر بر امواج رسانه‌یِ انحصاری و میلی، یک جایگزینی منطقی از ملتزمی دیگر با در دست گرفتنِ #پرچم_مخالفین و با ادبیاتِ کاذبِ دیگر رخ دهد! تا با ساختن سوپاپ‌اطمینان برای مطالبات روبنایی تلنبار شده، بتواند تهدید را به فرصت تبدیل کرده و در وقت مقتضی باد فشرده‌ی منبع را تخلیه کند... پیش از انفجار و ویرانی دفعتی!
چون تصفیه‌ی ملت از ناخالصی و غیرخودی با خسته کردنش در بازی اعتماد و غبن و فریب بصورت تدریجی، هم کفر را تضعیف و نابود کرده و هم منافع کارگزاران و ویژه‌خواران را در ساختار امنیتی و در حیاط خلوت خودی تضمین می‌کند! گیریم در ساختار قانونی مؤمن و کافر و خودی و غیرخودی روز به روز و شب به شب دایره‌ی این خودی‌ها هی تنگ‌تر شود! اما به عبرت تاریخی و بنا شاکله‌ی روانی جامعه ی بارآمده در جبرِ جغرافیایی-تاریخی و کویری پر از قلعه‌های زورگیری، دیر یا زود شکم‌های گرسنه از سنگ‌های بسته به پوستینِ بی‌بنیاد و غیرقانونیِ معده خسته می‌شوند و دیر یا زود بالاخره وامی‌دهند خود را در موج سازی و موج سواری برای حتی المقدور پیشگیری از موج شکنی!
لابد بعد از این همه گردوخاک در آخرین سکانس هم کاشف به‌عمل می‌آید که زهرای لاریجان نفوذی بوده، آن هم در یک عملیات امنیتی. برادران دالتون هم سربازان گمنامی بوده‌اند برای نگاه داشتن قدرت در حیاط خلوت نظام... یک بچه‌لوطی و بازیچه‌اش هم بازیگرانی مذابی که اگر کارشان با تصاحب و غصب کاذب پرچم ملت برای کشاندن باور عمومی به بن بستِ اعتماد، به زندان بکشد، سابقه‌ای می‌شود برای روز مبادا و برای حفظ نظام که از اوجب واجبات است... وگرنه از ابتدا بر همه معلوم بوده که ایشان ماموران و مکلفین و دلالان رسمی تحریم پیشابرجامی بوده‌اند! این همه جنجال برای حواس‌پرتی تماشاچیان و گم کردن سررشته بوده که همانا قانون ویژه‌خواری علیه اراده ملی است، آن هم در تضاد روبنایی منافع استعمار خارجی و استعمار داخلی برای تصاحب توان ملی در یک خرس وسط با اعتماد ملت خفت شده در قانون فراملی که در هر انتصخابات به امیدی کاذب سیاهی لشکر با آن بیعت کرده و مجوز داده برای حضور از بصره تا شام و ونزوئلا به نیت صدور انقلاب تا نابودی کامل... ولاغیر... اینجوری نه سیخ عموسام می‌سوزد و نه کباب دایی‌شام! پس زنده باد مکانیسم اعتماد سنتی در فقدان مکانیسم راستی آزمایی قانونی، بر اساس اعتماد سنتی (بدون امکان نظارت ملی) به تار سیبیل دایی جان و قسم حضرت عباس خانعمو. بچرخد چرخ این چرخ فلک قانونی و به قول انقلابیون مقلد سلطان بعدی به سربازان سلطان پهلوی:
"
پولِ نفتمونه... یکی دیگه در کن!" ... مال مفت و دلِ بی‌رحم!... و آقا "کا.گ.ب" این شریک دزد و رفیق غافله‌ی قجری، به گوش سلطان حقنه کند: امنیت میلی قربانی میخواهد (این حکم تاریخ است) ما میلیونها قربانی دادیم تا تمامیت ارضی را حفظ کنیم!
ای‌کاش پرچمداران سبز توبه کنند از این قانون استعماری در غیاب اراده ملی#توبه_از_قانون_حصر ) تا تغییر قانون به نفع تمام ملت برای وحدت ملت با ملت (نه یک پرچمدارِ اُمتِ ویژه خوارِ خویش)... پیش از اجل در بت‌شکنی و تسلیم به فطرت پاک...مگر کمی گاندی شوند! وگرنه با هفت‌هزار ساله‌گان پس از مشروطیت سر به سرند و این نیز بگذرد تا عبرت نسل بعدی و آلزایمر تاریخی و بازی‌هایِ بعدی استعمار...!
خیر، پرچمدار!...بازیِ حذفی با بیعت در متنِ #قانون_حصر ممکن نیست! بازیِ نرمِ خریدن اعتبار توسط حذفی‌ها، در تعدادشان و در حاشیه است تا تغییرِ قانون به نفع همه! (به پیام: کل یوم و کل ارض... و فرار از بازی‌خوردن و بیعت زوری) این یعنی خریدن اعتبار از بیعت با قدم‌های خویش و... تهی ماندن و بی‌اعتباری دامچاله‌هایِ قلمِ استعمارگر در چاه خویش.
#هوش_جلوی_دماغ 
، افتخار میلیِ هر ویرانی است به شعار زنده باد ایرانی.
حجت تمام!
ارادت: خیام ابراهیمی
30
مهر 1396
لینک: تماشا کنیم! (خنده و یا گریه آزاد است)
نمایشِ تاخت و تاز و افشاگری بقایی راجع‌به دختر لاریجانی و معرکه‌هایِ باند احمدی‌نژاد بین زمین و آسمان در آزادی تصنعی و... خودسانسوری خاتمی در حصری مبهم... مرا دچار تشویش اذهان عمومی در یک سناریوی امنیتی نموده! که دُم خروس را باور کنم یا قسم حضرتعباس را...
نه...! سابقه‌سازیِ کاذب برای خودی‌ها در حیاط خلوت قدرتِ قانونی، احمدی نژاد را در بخش بعدی سناریوی امنیتی اپوزیسیون نمی‌کند!
نه...! بدون در دست داشتن مکانیسم راستی آزمایی قانونی در دستِ ملت مستقل، نمی‌توان حکم کرد که صاحب برند خس و خاشاک بدون درخواست تغییر قانون ضد اراده ملی، ملی گرا شده! و آیا این بازی‌ها عوامفریبانه است و یا راستین!
نه...! در این آبِ گل آلودِ قانونی و سیستماتیک، این وطن وطن نشود!
https://www.youtube.com/watch?v=ibS6ErITXt4&feature=share


ژن خود مرغوب‌پندار

ژن خود مرغوب‌پندار:
به‌قانونِ غیرخودی‌کش، هیچ گهی نشدی!
بدا به‌حالِ شادخوارانِ قانونی، که گهی شدند!
ادبیات دوجناح با ملت غیرخودی

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...