ژنِ خودکشی و
نارنجک
***
در آغــــــــوش مَگیر مَرا
اِی ژِنِ بَرتر و شــاد
در وصالِ بیعتِ تلخ و خیانتِ شیریـــن
با چاقویِ ضامندارِ تدبیـــــر در پشتِ فرهاد،
از من فاصله بگیــــر!
که ضامنِ نارنجکِ این قلبِ پر بُـــغض
همواره میرقصد همچو شعلهای
میانِ نبضِ فروخوردهیِ یکی مشت.
به نارنجکِ بیضامنِ من نزدیک مَشو
و چون گذشته به بصیرتی پنهان
مرا از دوردَستها بکش!
تا درد و خلسهیِ این مقاربتِ فریب
قلبمان را هزار تکه نکند!
که جنگل را هزار پیله کردهای در پیلهیِ خویش و
در داغ و دامِ پینهیِ مایهدار و بلندِ پیشانیِ هر رهزنی
راهی نیست زِ هیــچ روزنی.
براستی این همه درخت را
چگونه جای دادهای در ارزنی؟!
ای شـــاهدزدِ بازارِ آزادِ رقابتِ گمراهی
در انحصارِ بیخانمانی
اِی پیلهورِ دستارِ ابریشمینِ سلطانی
-در تجارتِ حجرههایِ مکاره در بسترِ سخت و نرم-
که هر تـــارِ تنیده در پـــودِ پرچمِ نجات
به دستِ جاسوسانِ دوجانبه در گرمابهیِ اینسوی و آنسویِ گلستان
اشارتی است به فاصله و... وَلاتجسسو!
و اشارهای است فلّهای
به پروازِ مدفــونِ پروانهها به کرمچالهای.
در آغوشمان مَـشـو پَرپَر، اِی سالار!
که ضامنِ قلبِ پریشِ این آهویِ عاصی
در رگِ گردنِ ما میتپد
میانِ مشتِ همچو منی!
به من لبخند نزن اِی روحِ پیرِ استعمار
ای اُسوهیِ مکر و کمین و ظرافتِ شکار!
...
آی اِی رفیقِ نیمه راه
اِی تنهاخور، اِی ژنِ مرغوب!
شـــــــهر در امن و امان است
بر لاشههایِ ژنِ مغبونِ این فتنهبازیِ دون
از سوراخِ کــورِ مـــوش، لحظهای بزن بیرون!
بـــاز لوطیِ این دخمهیِ تصمیمِ تجارتِ رأی و سِحرِ افعیِ نگاه
که مارهایِ آبی آسمانیِ هفتخطِ سپید و سیاه را
با سرخ و زرد کرده جفت تا سبز و بنفش
و از چپ و راستِ دو کتفِ خویش، کرده کیش و
درونِ صندوقِ محکومِ پار و پیرار، کرده پیـــر
مرا در آغوش مگیر!
که یـــادِ آسمانِ بالایِ برجِ بلندِ آزادی
در ذهنِ گنجشکانِ تماشا
به گلویِ دو سه مــارِ غاشیه، بدجـــور کرده گیر.
جفت جفت چشمِ گنجشک... لایِ شاخ و برگِ واقعه...
جفت جفت چشمِ آهوانِ زخمیِ دشت... گردِ معرکه:
"آن جوانمرد کیست که آبِ لوچهیِ دشتِ اول را، بریزد به جافِ صندوقِ مُرشِد؟
خیمهشبباز، جـــار زد:
لاتِ لوطی باش و دشتِ اوّل را به نقشِ خود بینداز در این پردهیِ پارهیِ "تـَکـــرار"
تا که یک پنی، یک سنت، یک پولِ سیاه زِ کفِ رهگذری
بگذارد در شکافِ قُلّکِ تمکینِ این بچه مرشدِ هرز و... بگذرد..."
گرم کن! شورِ این نمایشِ شَرّ را
به چشمِ هماره تحریک و شرورانِ این قومِ سرگردان
از تماشایِ لبخندِ چشمِ جوانمرگان،
بزن بیرون، اِی جوانمردِ بیعبرتِ دوران!
همچو یــــوزانِ پیرِ پُفکرده بر قدرتِ پفیوزانِ لاف و لحاف
لابهلایِ رقص و نرمشِ کرمهایِ خزندهیِ زفاف
بَر جـــامِ پرخونِ کاسهیِ چشمِ بیجانِ شیری بی یال و دم در قفس
آی اِی خلیـــلعقابِ* هر چه سیرکِ دوره گردِ بصیرتِ دام و هوس!
آیا تدبیرِ بازوانِ یک سربـــاز
زنجیرِ صدپارهیِ امیــــد را زِ هم خواهد گسست، بـــاز؟
نقشِ تو آن است رویِ حوض و قالی و دار...
نقشِ تماشاگرانِ بازی، رفــویِ نگاه، پایِ کار!
بلیطها بــاز فروش خواهند رفت
در این سردرگمیِ کِسِل شنبههایِ تعطیلِ قـــومِ جهود
که ماهی گرفتهاند عمری به دامِ حوضِ سلطانی از نیـــل تا فــرات
به روزِ امنی که کار و کاسبی حرام است!
در زنجیرهیِ عمرِ یک حادثه،
در فرصتِ یک درجازدن در شوق، در رقابتِ یک پشتک و وارویِ ذوق
این رسمِ تاریخِ مماتِ از هم گسستهیِ پیلههاست
تـا تـار و پودِ دستارِ ابریشمینِ بَــزّازانِ حُــکمِ حکومتی!
آی اِی گوشتِ برادرِ مردهخوار، اِی ژنِ مرغوبِ اعتبـار!
پیش از قسمِ حضرتِعباسِ خانعمو
پس از اعتماد به تارِ سیبیلِ داییجانِ بیپشم و مـو
لختی نظر کن:
که مستقل مردنِ یک ژنِ معیوب، تاوانی دارد در سیاحتِ شرق تـا غرب
آی اِی ژنِ زندگی! اِی ژنِ غالب بر گرسنگی!
زرنگ تویی به همراهی
ای ژِن برتر، رفیقِ بیکلَک، بیدریغ...
اِی یــارِ غـــارِ ژنهایِ معیوب به همبالیِ بالشکستگان
به صید مهر از هفت آسمانِ درونِ یک پیله
بی خیالِ آسمانِ بلندِ بالایِ برجِ دراز و سیخِ آزادی
برج بابل... برجِ ناقابلِ فرعونی به جستجویِ خدا
جستجویِ دخترکانِ مقاومتی، در اقتصادِ صادراتی و مقاربتی
کنارِ استخرِ روبـازِ پنتهاوسِ بــرجِ لَـــوَندِ آس و پاسی!
فروشِ کالایِ لوکسِ مردمی همیشه سالار
به کامِ سالاریِ ژنیِ توپ و پالوده چو مــاهِ شب چارده
تابیده بر جرمِ تاریکِ سرزمینهایِ غصبیِ
با شمایم اِی ژنِ پلیسهایِ خوب و بد! اِی ژنِ معیوبِ وادادهیِ دوسرسوخت!
بدونِ لابی آیا کسی صدایت را خواهد شنید؟
که ژنِ مرغوب، به زورِ بختِ ارث به توانِ خنجر و زهر
معنایِ لابیِ فرشتگانِ نجات را خوب کاسب است!
و هیچ لابیِ اهورایی برتر از ژنِ معیوبِ عروج نیست.
ای ژنِ مرثیههایِ پـــوکِ نرمش، به نـــازِ میراث!
آنان که وارثِ تریبونی بر استخوانهایِ خاکشده در خاورانند
باید این معنا را "بهسادگی" دریافته باشند
در آرامگاهِ خصوصیِ قطعهیِ هنرمندانِ فاخرِ بهشتِ زهرا!
تو حتی در حوالیِ اهلِ قبور
تریبونی نخواهی داشت، بدونِ لابیِ مزین به تذهیبِ بلندگویِ دروغ!
مذهبت را شکر لامذهبِ رستگار!
... بگو به گزمههایِ بـزمِ توفیق
روشنفکری اگر، یــا که تاریک در ضمیر
کوسهای یا فراخ به ریشِ پرفسوری نابغه، یا انبـــوه
سیبیلِ کلفتِ رفاقت را تراشیدهای اگر به استقلالِ ریشِ برادری، سهتیغه،
خطِ ریشِ چَپَت اگر کلفت و متصل است از زیرِ لولهیِ گلو به بناگوشِ راست
تو خوب باید بدانی:
که "بهسادگی" یعنی:
بتوانی له کنی زیر پا مور و ملخهای غیرخودی را
و ککت نگزد از صدایِ ترکیدنِ سوسکی زیر نعل
و فوت کردن به تلاشِ موری از جنازه کشی و مردهخوری
که با تو مبایعه نکرده وصلتِ بیعت را به تضمینِ نفقهیِ سـرِ ماه...
باید به دم و بازدم از هوایِ ماشیندودی به بهایِ ریزگردها
آب زمزم بدَوَد زیرِ پوستت تا هدایت نشوی در پاریس
با بغضِ مایوسِ گلی پژمرده
در باغچهیِ صاحبخانهیِ مفقودی در خوابِ مصنوعی
که با خبر مرگش
اثبات نمیشود زیر پـا ترکیده یا تراکنده خود را
مچاله چون جنینِ ژنی علیل در پیلهیِ سرنوشتِ لزجِ تو
از درایتِ رأیِ اساتیدِ پیلهوری
که رسالتشان
دزدیدنِ مالیات از حقِ نداشتهیِ عائلهمندی از حقوقِ بازنشستگی است!
و بر کرسیهایِ امنیتِ اندیشه در پُرزهای ظریفِ ریشه
"رساله" صنعت میکنند قطار قطار به مقصدِ نیتشناسیِ میدانیِ قار قار
در معرفت به لذتِ نانِ شیرمال بعد از ربودنِ پنیر از مزهیِ عرقِ رفیق در بـار
و هیـــچگاه در سر چهارراهِ سرنوشت
گلِ پژمردهای نمیخرند از دخترکیِ چرک!
"واقعبینی" این است در آرمانشهرِ نقدِ تو اِی واقعگرا
شیره بمال با شعرِ حلالِ زوال
به نان تستِ اَدَب، در کافی شاپِ فرزانهگی... به سه ریال!
به کرنشِ دانشجویانِ زلالتر از آبِ مسمومِ سدهایِ هزار فامیلِ سازندگی!
جایت نرم! انگشتانِ پینهبستهیِ نرمت لایِ پاهایِ سپیدِ یخزده گرم!
خانمانِ چهار خانم و یک آقایِ قبیلهاَت در حراستِ دانشِ پالایشگاه، بیشرم!
شعرم را زیر لحافِ پَـــرِ استخارهاَت ببر استاد!
رویِ زیلویِ خونینِ احتضار و زخم و شعرِ ضُماد:
گــــورِ پدرِ گورخوابی که در شعرِ تو نان نشود بالایِ منبر.
پروپوزالت را بده به منشیِ درگاهِ رَمّــال
خودت را به خودکارِ بیکِ اصلِ حضرتِ والایِ جنوبِ لندن بمال!
و از دولتِ امید به واژههایِ واقعی بنال...
دم بده به مبانیِ دانشِ اندیشهیِ بندِ یکم ستونِ فقرات گرگ در زوزهیِ صد و ده شغال
تا فراموش کنی نگاهِ دمیده از خاکِ مُرده را
با سودِ سهامت از شرکتِ آسفالتِ ســردِ کیسون بر خاکِ گرمِ مبارزه.
بغضِ تاریخیِ یک نارنجکم رفیقِ نیمهراه!
آقایِ آقـایـان!
لااقل با اقرارت به بندگی
کیش شخصیت را نکن نمدمـــال
جوانمرگِ زوالِ عقلِ پیر تواَم اِی بند بندِ اصلِ قانونیِ سرنوشت!
"قانون،قانون" قد قدِ مرغهای مرغداریِ مراسمِ رژه است و سان
که به جایِ برچیدنِ دان از دام، جان میخورند دو تا یکی در کام!
جهنمی به پا کردهای اِی خیالِ واقعبینانهیِ بهشتِ دون!
چهره در چهرهیِ فکورِ دستِهَوَنگیاَم در هونگ
ای شادیِ نشخوارِ هوشِ دریدن، ای عزیزِ مَلَنگ!
زیر هشتیهایِ فرهنگِ سانتیمانتالِ تخمِ چپِ نواصولگراییِ نئولیبرالیاَت
زبانِ لال به زبانِ سُنّتِ تفخیذ هم بمال، اِی رفیـــق! زِ روزنِ یک نظر حلال
و به ولینعمتِ سرخودِ سرخورِ مــالِ پرولتاریایِ یتیم رأی بده!
به مصلحتِ واقعیتِ وجودیِ رَمّالِ وَبــال و رزقِ حلال ... و باز دو تا یکی بشمار:
یک ریال و دو دینار... به عبارتِ صد روبل و دویست پوند و سیصد دلار!
هـــوار شدهای بر تولیدِ هستهایِ دلالانِ جنازهیِ هزار کارگرِ کورکن در مزار
آوار بر سرِ منطقِ صفر و یکِ ارزنی ایمان به کلکسیونِ افتخار
تئوریزه کن کسبِ حلالِ تولید صنعتی را به مُدِلهایِ شعر منظمِ پیشفنگِ اختیار
چشم در بصیرتِ رگبارِ لولهیِ کلاشنیکف
در دورِ سماعیِ عبث به گردِ خویش بپیچان
ابریشمِ بورژوازیِ را بر دردِ غیبتِ کبرایِ پاکِ یک تکه نــان
از صبحِ ناصادقِ شنبهی تو، تا عصرِ کثیفِ جمعههایِ خاکیِ من و انتظارِ مقرنسِ او
میانِ گرهِ پاپیونِ ترسِ زاهدانِ لاکچری از عجزِ رفیق
از مناجاتِ روبهان به درگــــــاهِ شغال،
دستم از موشِ موذیِ عظما کوتاه
که بر گربههایِ بیچنگ و دندانِ ملوس، حق حضانت دارد
و لیسیدنِ لذتِ بلندِ مباح را عقوبت میکند
به مردمسالاریِ سالاری بیرفیقِ شفیق
بر تودهیِ تودههایِ بخشنامه از عهدِ عتیق!
...
آهوان جوان به یــــاد ندارند، اما
روزی، روزگاری
که گورکنها ناخن میکشیدند از انگشتِ اشاره
و هیچ کسِ ناکسی، از بی کسیِ نمیترسید!
خودکشی رسمِ مقدسی نبود!
از نقشِ خودم در آینهیِ مقعر و مشبکِ تو بیزارم!
از این کرم وارهگیِ رقصان بر تنِ ملخها
در انتظار جنازههایِ پاره پاره
و افتخار به دریدن و دیگرکشی
در جورچینِ دروغِ مقدسِ زِ گهواره تا گـــورِ رَجّالهگی
اِی شهیدِ صراط مستقیمِ هدایتِ صادق
اِی اشک شورِ بوفِ کورِ جوان!
بیزارم از دریوزگیِ کفتارهایِ پیرِ در قنداقِ کفن
که راست راست، به معجزتی راه میروند به ذِکر شعبده بر مردابِ عفِن
در کمینِ جوازِ دریدنِ جنازهیِ آهوانِ دشت و یوزانِ خَفَن!
در جوششِ جویهایِ میدانِ کشتارگاه و سرریزِ جنبشِ لَجَن
آهوان جوان به یاد ندارند ترسِ گوزنها را
هر چند حالا بترسند از تجاوزِ مؤمنی به مادری و خواهری
از تکه تکه شدنِ دخترِ نابالغِ نامرئی در آغوش پدربزرگ
ز پیش و پس از حقِ حُکمِ کاملا شرعی
آی اِی رفیقِ راست و چپِ آیاتِ "ملاعُمَرُف"!
...
جوانان به یــــاد ندارند!
اما اگر یادت باشد
در سورچرانیِ دو قبیله با یکی پــا اندازِ امنیت بود
که فوتبالِ طبس کشف شد در جزیزهیِ ثبات
و پدرِ مقدسِ به سربازان فتوی داد:
در آوردگاهِ استیجِ شورِ نبض
با سرهایِ دشمن میتوان بازی کرد در مستطیل سبز
همچنانکه با اندیشهی درونِ توپ و تانک و کشتی
در منظرِ تماشاچیان میتوان بر صوراسرافیلِ دجّال دمید و
تشویق کرد
فتیله پیچِ و خاک و ضربهیِ فنیِ پهلوانانِ کشتی با خوک را.
و حالا تو عادتِ خُرّوپفِ موریانهها را رویِ تاب
"دشمن" نوشتهای و خواندهای به هفت روایتِ کمیابِ ارباب!
در رفِ جناحِ راستِ گنجهیِ دستِ چپِ پستویِ بالایِ دخمهیِ پائینِ ارباب!
در عهدهنامههایِ قجریِ دیوانِ دریای خزرِ خور و خواب
در آغوش ددی و مامی و نفوذیانِ چندمنظورهیِ نفوذ در "ونکووِر" و صدورِ فاضلاب
در جشنِ هالوینِ عزا و بیعتِ شالِ سبز و سفیدآب و سرخاب
به ریشت حنا نمال ای آناتِ روحِ شرقی
ایگورارویالِ خاکستری است برندِ معروفِ غربی
تهدید را به فرصت تبدیل کن ای مرغِ حقِ!
و در تدارکِ اصولِ چیدمانِ "خدعه" باش از فتحِ قلهیِ تقیه با اعتماد
از این بیعتِ مفتِ محفلِ و آن محللِ شادخوارِ غمباد
مطالبه چه کوفتی است دگر؟
ای طالبِ اصلاحِ سور و سات قانونِ بیداد
در بقچهیِ انتظارِ فرهاد
که صد "شیرین" ترش کند کامت را
با خودیهایِ دیروزیِ اهلِ بــــادآباد!
تا دستفروشانِ ناموس و مالباخته
از پستانِ ساقیِ کشتِ گشت و گذارِ سپاهِ قاچاق در دشتِ فغانِ شقایق
خونِ امید بدوشند به رنگِ گلِ رُز
در جامی به وسعت دهانهیِ یک آتشفشانِ خاموش در دماوند
در سوراخِ موشِ یک وَن پر از تن و کله پاچه و دلِ بز کوهیِ در دامنههایِ درکه
به درک که غذایِ هر روزهیِ این پیلهها
آب و کافور و زهرمار و کپکِ جو پرکه...
تنها بِمَک! زندگی را از پستانکِ پر بادِ هوا
حالیا که اندیشه از هر سو در ذراتِ جاریِ خدا
در لولههایِ گازِ آشپزخانه جاری است
حالیا که گوشیِ تلفن به مصلحتِ شرم بدهی، کور است!
حالیا که قبضِ آب و برق و اینترنت در پهنایِ باندِ نشئگی تنگ است
و جملگیِ بــارِ سنگینِ یارانه در پالونِ یک خرِ لنگ است!
زهرِ خویش را بچکان چکه چکه، به چکاچکِ میدانِ تیرِ قلعهیِ این شهرِ نو
آتش به اختیار... به قانونِ نرمشِ نرمتنانِ شترسوار
لعنت به قانونِ تنازعِ بقایتان اِی کرمهایِ خستهی امیدوار
که با اقتداء به تنِ ورم کرده از خونِ زالوها
بر جنازهیِ کبوترانِ بالشکسته سر مستید!
الله کریمهایی که به وعظِ منبرهایتان
خود را به در و دیوار و آسمانِ قفس میکوبند شب و روز
در شعرِ دان و آب و رؤیایِ پرواز
در پیلههایِ سپیدِ بیآسمانِ آبیِ استقلال
گل بزن بهرِ پیروزی
بهرِ سیاهی رویِ سپیدِ دشمنِ خدایِ بلال
با سرِ جدا از جنازههایِ بیملال.
چقدر در این صحرایِ طوفانی
امید به سراب را در این "سهله" کِش میدهی؟
بر عرشهیِ کاغذیِ کشتیِ در ماسه نشسته در نقشِ نوح؟
با مسافرانی از جنسِ انس و جن و حیوان، جفت جفت
ای ختمِ رگبارِ حرفِ مفت
بر دلِ بزِ نر و ماده، به تدبیرِ جیغِ حقوقیِ روح!
حیوان بی زبان با جیغ شما
غش میکند از ترس در این کارزار
در گوشِ مدهوشِ هیچ بزی جیغ نکش سالار!
که در خوابِ این خیمهها
در کابوسِ بامدادِ رحیل
خوابم نمیبرد از وصیتِ یک ژنِ معیوبِ مختار
به نوشدارویِ بعد از خوابِ سهرابِ نیمچه بیدار:
"ژنهایِ مرغوب به طبیعتِ شمایان بدهکارند
اِی ژنهای مغلوب تشنهیِ مهر!
ژنِ خودکشی شرف دارد به ژنِ دیگرکُشی"
اینکه خونِ جوشانِ انتقام و جنون را
در قلبِ هزار تکهام به صحرایِ دوست
منعقد کردهای در دینِ دونِ کینِ شتریِ یک دون کیشوت
از معشوقهای که مالِ مردم بود!
اینک
نارنجکی بی اختیارم گردِ سفرهیِ خالی
در هوایِ سفرههایِ در پستویِ بیت در بیتِ قبیلهیِ تو.
اینک: مصرعِ اول و آخرِ بیتِ اشعارِ هزلت خواهم شد
در سورچرانیِ شاعرانِ مدح و رَجَز... سنج و کباده
و مجوزِ کتابهایی که بی سهمیهیِ قرطاس از آسمان میبارند
همچو گوشماهی پوک بر کویرِ مرده
هر تکهام
غریزهیِ حرامی را بو میکشد در حریمِ حرمت!
ضامن را کشیده آن ضامنِ تشنه به گوشتِ نرمِ آهو
حالیا در تدارکِ تکههایِ دل و جگر باش
در سفرهیِ خالی، میانِ کباب و شراب و ربابه، بر حذر باش!
دردِ این سفره از اقتصادِ علمیِ عالمِ غیب نیست!
از ژنِ مرغوبِ بی عیبِ توست!
...
من
پرداختِ بدهیِ آخرین نانِ خشکِ استقلالِ چوبکی را
به تو حواله میکنم در تحریمِ بانکهایِ حیاتِ دزدکی
ای ژن مغبونِ درونِ گورها!
بدان که اگر ژنِ مرغوبِ رسالهها
افسارِ دینِ خود را با نرمشی پهلوانانه
به ژنهایِ معیوبِ انتظار نپردازد
سنگ خواهد شد، در نارنجکِ قلب من
و هزار تکه
روزی روزگاری
میانِ بـویِ پنهانِ کباب و باروت
و من همیشه تحریکم همچو مردانِ مخفی در حجازِ شتر
به خیالِ خالِ لب و غمزهیِ چشمِ بیمارَت
از درزِ بادی که در حجابِ چادرِ اردوگاه پیچیده.
یک چرخِ پورشهیِ سردارانِ مجلسِ سنا
از محلِ وام انبانِ نانِ خشک و بطریِ آب
چشم و دلم را بیمهیِ خون میکند
تحریک میکند
چادر نکش رویِ حلاوتِ امنیتِ آبدارت در سوئیس
من بو میکشم تا کشفِ حجاب
در تاریخِ سفرهات در حسابها
در سوراخِ موشها
در هر کجایِ عالمِ امکانِ دون
آماده باش!
من آتش به اختیارم
آماده بر سجادهیِ تحریم و شرم از نگاهِ یـــارم
خونخواهِ هر سه قطره خونِ یک انتحارَم
وقتی روزی چند بار با ذکرِ فرمانروایِ شهیدِ شهرِ غریب
شیرِ گاز را بـــاز میکنم
و بـــاز میبندم
به امیدِ چکیدن صد قطره چرک از یک قطره خونِ پاکِ تو.
به آخرِ خطِ قانونِ کدام بنبستِ این کتاب رسیدهام؟ سرنوشت!
که خــــــون خونم را میخورد بیگدار
پایِ چوبخطِ تاریخِ دار...
...
تو نقدِ علمیاَت را نقد کن ز چنجِ روبل و دلارِ چند دکتر!
زِ خونِ گمراهِ حضرتِ صادق و هدایتِ مختارِ یکی حُــر.
...
هر آنِ ما ترَک خورده در آینهیِ آن منِ زنگاری
مرا در آغوشِ نعشِ جسمانی مَگیر، با خندههایِ روحانی
با قواعدِ هندسیِ این چاقویِ ضامندار
که ضامنِ بغضِ نارنجکِ این قلبِ سربی رهاست...
و همواره در هر مُشتِ خاکی
خیالِ متلاشیِ خونی به پاست.
و راهِ وصلِ این مایِ دوشقه به قانونِ تو،
تنها یکی قانونِ مــاست!
بی من و تو، در او
با من و تو، در ما
تقدیرمان به هِمّتِ دستِ کدام پیشگام است؟
در این جنگ و دفاع و صلح
در این حذف و آتشفشانی
همافزایی و آتشنشانی...
آی اِی پیشوایِ بینوایِ بینشانی!
خودکشی؟... یا نارنجک؟...
و یا...؟... تو بگو:
چاره چیست؟
خیام ابراهیمی
14 مرداد 1396
----------------
پی نوشت:
طرح (نقاشی با مداد): از خودم
ترکیبِ سه طرح از هدایت و چاپلین و هیتلر.. و ادغامش با هم، (با الهام از طرح هنرمندانهیِ آقای جواد علیزاده) از چهرهیِ بیچشمِ صادق هدایت.
***
در آغــــــــوش مَگیر مَرا
اِی ژِنِ بَرتر و شــاد
در وصالِ بیعتِ تلخ و خیانتِ شیریـــن
با چاقویِ ضامندارِ تدبیـــــر در پشتِ فرهاد،
از من فاصله بگیــــر!
که ضامنِ نارنجکِ این قلبِ پر بُـــغض
همواره میرقصد همچو شعلهای
میانِ نبضِ فروخوردهیِ یکی مشت.
به نارنجکِ بیضامنِ من نزدیک مَشو
و چون گذشته به بصیرتی پنهان
مرا از دوردَستها بکش!
تا درد و خلسهیِ این مقاربتِ فریب
قلبمان را هزار تکه نکند!
که جنگل را هزار پیله کردهای در پیلهیِ خویش و
در داغ و دامِ پینهیِ مایهدار و بلندِ پیشانیِ هر رهزنی
راهی نیست زِ هیــچ روزنی.
براستی این همه درخت را
چگونه جای دادهای در ارزنی؟!
ای شـــاهدزدِ بازارِ آزادِ رقابتِ گمراهی
در انحصارِ بیخانمانی
اِی پیلهورِ دستارِ ابریشمینِ سلطانی
-در تجارتِ حجرههایِ مکاره در بسترِ سخت و نرم-
که هر تـــارِ تنیده در پـــودِ پرچمِ نجات
به دستِ جاسوسانِ دوجانبه در گرمابهیِ اینسوی و آنسویِ گلستان
اشارتی است به فاصله و... وَلاتجسسو!
و اشارهای است فلّهای
به پروازِ مدفــونِ پروانهها به کرمچالهای.
در آغوشمان مَـشـو پَرپَر، اِی سالار!
که ضامنِ قلبِ پریشِ این آهویِ عاصی
در رگِ گردنِ ما میتپد
میانِ مشتِ همچو منی!
به من لبخند نزن اِی روحِ پیرِ استعمار
ای اُسوهیِ مکر و کمین و ظرافتِ شکار!
...
آی اِی رفیقِ نیمه راه
اِی تنهاخور، اِی ژنِ مرغوب!
شـــــــهر در امن و امان است
بر لاشههایِ ژنِ مغبونِ این فتنهبازیِ دون
از سوراخِ کــورِ مـــوش، لحظهای بزن بیرون!
بـــاز لوطیِ این دخمهیِ تصمیمِ تجارتِ رأی و سِحرِ افعیِ نگاه
که مارهایِ آبی آسمانیِ هفتخطِ سپید و سیاه را
با سرخ و زرد کرده جفت تا سبز و بنفش
و از چپ و راستِ دو کتفِ خویش، کرده کیش و
درونِ صندوقِ محکومِ پار و پیرار، کرده پیـــر
مرا در آغوش مگیر!
که یـــادِ آسمانِ بالایِ برجِ بلندِ آزادی
در ذهنِ گنجشکانِ تماشا
به گلویِ دو سه مــارِ غاشیه، بدجـــور کرده گیر.
جفت جفت چشمِ گنجشک... لایِ شاخ و برگِ واقعه...
جفت جفت چشمِ آهوانِ زخمیِ دشت... گردِ معرکه:
"آن جوانمرد کیست که آبِ لوچهیِ دشتِ اول را، بریزد به جافِ صندوقِ مُرشِد؟
خیمهشبباز، جـــار زد:
لاتِ لوطی باش و دشتِ اوّل را به نقشِ خود بینداز در این پردهیِ پارهیِ "تـَکـــرار"
تا که یک پنی، یک سنت، یک پولِ سیاه زِ کفِ رهگذری
بگذارد در شکافِ قُلّکِ تمکینِ این بچه مرشدِ هرز و... بگذرد..."
گرم کن! شورِ این نمایشِ شَرّ را
به چشمِ هماره تحریک و شرورانِ این قومِ سرگردان
از تماشایِ لبخندِ چشمِ جوانمرگان،
بزن بیرون، اِی جوانمردِ بیعبرتِ دوران!
همچو یــــوزانِ پیرِ پُفکرده بر قدرتِ پفیوزانِ لاف و لحاف
لابهلایِ رقص و نرمشِ کرمهایِ خزندهیِ زفاف
بَر جـــامِ پرخونِ کاسهیِ چشمِ بیجانِ شیری بی یال و دم در قفس
آی اِی خلیـــلعقابِ* هر چه سیرکِ دوره گردِ بصیرتِ دام و هوس!
آیا تدبیرِ بازوانِ یک سربـــاز
زنجیرِ صدپارهیِ امیــــد را زِ هم خواهد گسست، بـــاز؟
نقشِ تو آن است رویِ حوض و قالی و دار...
نقشِ تماشاگرانِ بازی، رفــویِ نگاه، پایِ کار!
بلیطها بــاز فروش خواهند رفت
در این سردرگمیِ کِسِل شنبههایِ تعطیلِ قـــومِ جهود
که ماهی گرفتهاند عمری به دامِ حوضِ سلطانی از نیـــل تا فــرات
به روزِ امنی که کار و کاسبی حرام است!
در زنجیرهیِ عمرِ یک حادثه،
در فرصتِ یک درجازدن در شوق، در رقابتِ یک پشتک و وارویِ ذوق
این رسمِ تاریخِ مماتِ از هم گسستهیِ پیلههاست
تـا تـار و پودِ دستارِ ابریشمینِ بَــزّازانِ حُــکمِ حکومتی!
آی اِی گوشتِ برادرِ مردهخوار، اِی ژنِ مرغوبِ اعتبـار!
پیش از قسمِ حضرتِعباسِ خانعمو
پس از اعتماد به تارِ سیبیلِ داییجانِ بیپشم و مـو
لختی نظر کن:
که مستقل مردنِ یک ژنِ معیوب، تاوانی دارد در سیاحتِ شرق تـا غرب
آی اِی ژنِ زندگی! اِی ژنِ غالب بر گرسنگی!
زرنگ تویی به همراهی
ای ژِن برتر، رفیقِ بیکلَک، بیدریغ...
اِی یــارِ غـــارِ ژنهایِ معیوب به همبالیِ بالشکستگان
به صید مهر از هفت آسمانِ درونِ یک پیله
بی خیالِ آسمانِ بلندِ بالایِ برجِ دراز و سیخِ آزادی
برج بابل... برجِ ناقابلِ فرعونی به جستجویِ خدا
جستجویِ دخترکانِ مقاومتی، در اقتصادِ صادراتی و مقاربتی
کنارِ استخرِ روبـازِ پنتهاوسِ بــرجِ لَـــوَندِ آس و پاسی!
فروشِ کالایِ لوکسِ مردمی همیشه سالار
به کامِ سالاریِ ژنیِ توپ و پالوده چو مــاهِ شب چارده
تابیده بر جرمِ تاریکِ سرزمینهایِ غصبیِ
با شمایم اِی ژنِ پلیسهایِ خوب و بد! اِی ژنِ معیوبِ وادادهیِ دوسرسوخت!
بدونِ لابی آیا کسی صدایت را خواهد شنید؟
که ژنِ مرغوب، به زورِ بختِ ارث به توانِ خنجر و زهر
معنایِ لابیِ فرشتگانِ نجات را خوب کاسب است!
و هیچ لابیِ اهورایی برتر از ژنِ معیوبِ عروج نیست.
ای ژنِ مرثیههایِ پـــوکِ نرمش، به نـــازِ میراث!
آنان که وارثِ تریبونی بر استخوانهایِ خاکشده در خاورانند
باید این معنا را "بهسادگی" دریافته باشند
در آرامگاهِ خصوصیِ قطعهیِ هنرمندانِ فاخرِ بهشتِ زهرا!
تو حتی در حوالیِ اهلِ قبور
تریبونی نخواهی داشت، بدونِ لابیِ مزین به تذهیبِ بلندگویِ دروغ!
مذهبت را شکر لامذهبِ رستگار!
... بگو به گزمههایِ بـزمِ توفیق
روشنفکری اگر، یــا که تاریک در ضمیر
کوسهای یا فراخ به ریشِ پرفسوری نابغه، یا انبـــوه
سیبیلِ کلفتِ رفاقت را تراشیدهای اگر به استقلالِ ریشِ برادری، سهتیغه،
خطِ ریشِ چَپَت اگر کلفت و متصل است از زیرِ لولهیِ گلو به بناگوشِ راست
تو خوب باید بدانی:
که "بهسادگی" یعنی:
بتوانی له کنی زیر پا مور و ملخهای غیرخودی را
و ککت نگزد از صدایِ ترکیدنِ سوسکی زیر نعل
و فوت کردن به تلاشِ موری از جنازه کشی و مردهخوری
که با تو مبایعه نکرده وصلتِ بیعت را به تضمینِ نفقهیِ سـرِ ماه...
باید به دم و بازدم از هوایِ ماشیندودی به بهایِ ریزگردها
آب زمزم بدَوَد زیرِ پوستت تا هدایت نشوی در پاریس
با بغضِ مایوسِ گلی پژمرده
در باغچهیِ صاحبخانهیِ مفقودی در خوابِ مصنوعی
که با خبر مرگش
اثبات نمیشود زیر پـا ترکیده یا تراکنده خود را
مچاله چون جنینِ ژنی علیل در پیلهیِ سرنوشتِ لزجِ تو
از درایتِ رأیِ اساتیدِ پیلهوری
که رسالتشان
دزدیدنِ مالیات از حقِ نداشتهیِ عائلهمندی از حقوقِ بازنشستگی است!
و بر کرسیهایِ امنیتِ اندیشه در پُرزهای ظریفِ ریشه
"رساله" صنعت میکنند قطار قطار به مقصدِ نیتشناسیِ میدانیِ قار قار
در معرفت به لذتِ نانِ شیرمال بعد از ربودنِ پنیر از مزهیِ عرقِ رفیق در بـار
و هیـــچگاه در سر چهارراهِ سرنوشت
گلِ پژمردهای نمیخرند از دخترکیِ چرک!
"واقعبینی" این است در آرمانشهرِ نقدِ تو اِی واقعگرا
شیره بمال با شعرِ حلالِ زوال
به نان تستِ اَدَب، در کافی شاپِ فرزانهگی... به سه ریال!
به کرنشِ دانشجویانِ زلالتر از آبِ مسمومِ سدهایِ هزار فامیلِ سازندگی!
جایت نرم! انگشتانِ پینهبستهیِ نرمت لایِ پاهایِ سپیدِ یخزده گرم!
خانمانِ چهار خانم و یک آقایِ قبیلهاَت در حراستِ دانشِ پالایشگاه، بیشرم!
شعرم را زیر لحافِ پَـــرِ استخارهاَت ببر استاد!
رویِ زیلویِ خونینِ احتضار و زخم و شعرِ ضُماد:
گــــورِ پدرِ گورخوابی که در شعرِ تو نان نشود بالایِ منبر.
پروپوزالت را بده به منشیِ درگاهِ رَمّــال
خودت را به خودکارِ بیکِ اصلِ حضرتِ والایِ جنوبِ لندن بمال!
و از دولتِ امید به واژههایِ واقعی بنال...
دم بده به مبانیِ دانشِ اندیشهیِ بندِ یکم ستونِ فقرات گرگ در زوزهیِ صد و ده شغال
تا فراموش کنی نگاهِ دمیده از خاکِ مُرده را
با سودِ سهامت از شرکتِ آسفالتِ ســردِ کیسون بر خاکِ گرمِ مبارزه.
بغضِ تاریخیِ یک نارنجکم رفیقِ نیمهراه!
آقایِ آقـایـان!
لااقل با اقرارت به بندگی
کیش شخصیت را نکن نمدمـــال
جوانمرگِ زوالِ عقلِ پیر تواَم اِی بند بندِ اصلِ قانونیِ سرنوشت!
"قانون،قانون" قد قدِ مرغهای مرغداریِ مراسمِ رژه است و سان
که به جایِ برچیدنِ دان از دام، جان میخورند دو تا یکی در کام!
جهنمی به پا کردهای اِی خیالِ واقعبینانهیِ بهشتِ دون!
چهره در چهرهیِ فکورِ دستِهَوَنگیاَم در هونگ
ای شادیِ نشخوارِ هوشِ دریدن، ای عزیزِ مَلَنگ!
زیر هشتیهایِ فرهنگِ سانتیمانتالِ تخمِ چپِ نواصولگراییِ نئولیبرالیاَت
زبانِ لال به زبانِ سُنّتِ تفخیذ هم بمال، اِی رفیـــق! زِ روزنِ یک نظر حلال
و به ولینعمتِ سرخودِ سرخورِ مــالِ پرولتاریایِ یتیم رأی بده!
به مصلحتِ واقعیتِ وجودیِ رَمّالِ وَبــال و رزقِ حلال ... و باز دو تا یکی بشمار:
یک ریال و دو دینار... به عبارتِ صد روبل و دویست پوند و سیصد دلار!
هـــوار شدهای بر تولیدِ هستهایِ دلالانِ جنازهیِ هزار کارگرِ کورکن در مزار
آوار بر سرِ منطقِ صفر و یکِ ارزنی ایمان به کلکسیونِ افتخار
تئوریزه کن کسبِ حلالِ تولید صنعتی را به مُدِلهایِ شعر منظمِ پیشفنگِ اختیار
چشم در بصیرتِ رگبارِ لولهیِ کلاشنیکف
در دورِ سماعیِ عبث به گردِ خویش بپیچان
ابریشمِ بورژوازیِ را بر دردِ غیبتِ کبرایِ پاکِ یک تکه نــان
از صبحِ ناصادقِ شنبهی تو، تا عصرِ کثیفِ جمعههایِ خاکیِ من و انتظارِ مقرنسِ او
میانِ گرهِ پاپیونِ ترسِ زاهدانِ لاکچری از عجزِ رفیق
از مناجاتِ روبهان به درگــــــاهِ شغال،
دستم از موشِ موذیِ عظما کوتاه
که بر گربههایِ بیچنگ و دندانِ ملوس، حق حضانت دارد
و لیسیدنِ لذتِ بلندِ مباح را عقوبت میکند
به مردمسالاریِ سالاری بیرفیقِ شفیق
بر تودهیِ تودههایِ بخشنامه از عهدِ عتیق!
...
آهوان جوان به یــــاد ندارند، اما
روزی، روزگاری
که گورکنها ناخن میکشیدند از انگشتِ اشاره
و هیچ کسِ ناکسی، از بی کسیِ نمیترسید!
خودکشی رسمِ مقدسی نبود!
از نقشِ خودم در آینهیِ مقعر و مشبکِ تو بیزارم!
از این کرم وارهگیِ رقصان بر تنِ ملخها
در انتظار جنازههایِ پاره پاره
و افتخار به دریدن و دیگرکشی
در جورچینِ دروغِ مقدسِ زِ گهواره تا گـــورِ رَجّالهگی
اِی شهیدِ صراط مستقیمِ هدایتِ صادق
اِی اشک شورِ بوفِ کورِ جوان!
بیزارم از دریوزگیِ کفتارهایِ پیرِ در قنداقِ کفن
که راست راست، به معجزتی راه میروند به ذِکر شعبده بر مردابِ عفِن
در کمینِ جوازِ دریدنِ جنازهیِ آهوانِ دشت و یوزانِ خَفَن!
در جوششِ جویهایِ میدانِ کشتارگاه و سرریزِ جنبشِ لَجَن
آهوان جوان به یاد ندارند ترسِ گوزنها را
هر چند حالا بترسند از تجاوزِ مؤمنی به مادری و خواهری
از تکه تکه شدنِ دخترِ نابالغِ نامرئی در آغوش پدربزرگ
ز پیش و پس از حقِ حُکمِ کاملا شرعی
آی اِی رفیقِ راست و چپِ آیاتِ "ملاعُمَرُف"!
...
جوانان به یــــاد ندارند!
اما اگر یادت باشد
در سورچرانیِ دو قبیله با یکی پــا اندازِ امنیت بود
که فوتبالِ طبس کشف شد در جزیزهیِ ثبات
و پدرِ مقدسِ به سربازان فتوی داد:
در آوردگاهِ استیجِ شورِ نبض
با سرهایِ دشمن میتوان بازی کرد در مستطیل سبز
همچنانکه با اندیشهی درونِ توپ و تانک و کشتی
در منظرِ تماشاچیان میتوان بر صوراسرافیلِ دجّال دمید و
تشویق کرد
فتیله پیچِ و خاک و ضربهیِ فنیِ پهلوانانِ کشتی با خوک را.
و حالا تو عادتِ خُرّوپفِ موریانهها را رویِ تاب
"دشمن" نوشتهای و خواندهای به هفت روایتِ کمیابِ ارباب!
در رفِ جناحِ راستِ گنجهیِ دستِ چپِ پستویِ بالایِ دخمهیِ پائینِ ارباب!
در عهدهنامههایِ قجریِ دیوانِ دریای خزرِ خور و خواب
در آغوش ددی و مامی و نفوذیانِ چندمنظورهیِ نفوذ در "ونکووِر" و صدورِ فاضلاب
در جشنِ هالوینِ عزا و بیعتِ شالِ سبز و سفیدآب و سرخاب
به ریشت حنا نمال ای آناتِ روحِ شرقی
ایگورارویالِ خاکستری است برندِ معروفِ غربی
تهدید را به فرصت تبدیل کن ای مرغِ حقِ!
و در تدارکِ اصولِ چیدمانِ "خدعه" باش از فتحِ قلهیِ تقیه با اعتماد
از این بیعتِ مفتِ محفلِ و آن محللِ شادخوارِ غمباد
مطالبه چه کوفتی است دگر؟
ای طالبِ اصلاحِ سور و سات قانونِ بیداد
در بقچهیِ انتظارِ فرهاد
که صد "شیرین" ترش کند کامت را
با خودیهایِ دیروزیِ اهلِ بــــادآباد!
تا دستفروشانِ ناموس و مالباخته
از پستانِ ساقیِ کشتِ گشت و گذارِ سپاهِ قاچاق در دشتِ فغانِ شقایق
خونِ امید بدوشند به رنگِ گلِ رُز
در جامی به وسعت دهانهیِ یک آتشفشانِ خاموش در دماوند
در سوراخِ موشِ یک وَن پر از تن و کله پاچه و دلِ بز کوهیِ در دامنههایِ درکه
به درک که غذایِ هر روزهیِ این پیلهها
آب و کافور و زهرمار و کپکِ جو پرکه...
تنها بِمَک! زندگی را از پستانکِ پر بادِ هوا
حالیا که اندیشه از هر سو در ذراتِ جاریِ خدا
در لولههایِ گازِ آشپزخانه جاری است
حالیا که گوشیِ تلفن به مصلحتِ شرم بدهی، کور است!
حالیا که قبضِ آب و برق و اینترنت در پهنایِ باندِ نشئگی تنگ است
و جملگیِ بــارِ سنگینِ یارانه در پالونِ یک خرِ لنگ است!
زهرِ خویش را بچکان چکه چکه، به چکاچکِ میدانِ تیرِ قلعهیِ این شهرِ نو
آتش به اختیار... به قانونِ نرمشِ نرمتنانِ شترسوار
لعنت به قانونِ تنازعِ بقایتان اِی کرمهایِ خستهی امیدوار
که با اقتداء به تنِ ورم کرده از خونِ زالوها
بر جنازهیِ کبوترانِ بالشکسته سر مستید!
الله کریمهایی که به وعظِ منبرهایتان
خود را به در و دیوار و آسمانِ قفس میکوبند شب و روز
در شعرِ دان و آب و رؤیایِ پرواز
در پیلههایِ سپیدِ بیآسمانِ آبیِ استقلال
گل بزن بهرِ پیروزی
بهرِ سیاهی رویِ سپیدِ دشمنِ خدایِ بلال
با سرِ جدا از جنازههایِ بیملال.
چقدر در این صحرایِ طوفانی
امید به سراب را در این "سهله" کِش میدهی؟
بر عرشهیِ کاغذیِ کشتیِ در ماسه نشسته در نقشِ نوح؟
با مسافرانی از جنسِ انس و جن و حیوان، جفت جفت
ای ختمِ رگبارِ حرفِ مفت
بر دلِ بزِ نر و ماده، به تدبیرِ جیغِ حقوقیِ روح!
حیوان بی زبان با جیغ شما
غش میکند از ترس در این کارزار
در گوشِ مدهوشِ هیچ بزی جیغ نکش سالار!
که در خوابِ این خیمهها
در کابوسِ بامدادِ رحیل
خوابم نمیبرد از وصیتِ یک ژنِ معیوبِ مختار
به نوشدارویِ بعد از خوابِ سهرابِ نیمچه بیدار:
"ژنهایِ مرغوب به طبیعتِ شمایان بدهکارند
اِی ژنهای مغلوب تشنهیِ مهر!
ژنِ خودکشی شرف دارد به ژنِ دیگرکُشی"
اینکه خونِ جوشانِ انتقام و جنون را
در قلبِ هزار تکهام به صحرایِ دوست
منعقد کردهای در دینِ دونِ کینِ شتریِ یک دون کیشوت
از معشوقهای که مالِ مردم بود!
اینک
نارنجکی بی اختیارم گردِ سفرهیِ خالی
در هوایِ سفرههایِ در پستویِ بیت در بیتِ قبیلهیِ تو.
اینک: مصرعِ اول و آخرِ بیتِ اشعارِ هزلت خواهم شد
در سورچرانیِ شاعرانِ مدح و رَجَز... سنج و کباده
و مجوزِ کتابهایی که بی سهمیهیِ قرطاس از آسمان میبارند
همچو گوشماهی پوک بر کویرِ مرده
هر تکهام
غریزهیِ حرامی را بو میکشد در حریمِ حرمت!
ضامن را کشیده آن ضامنِ تشنه به گوشتِ نرمِ آهو
حالیا در تدارکِ تکههایِ دل و جگر باش
در سفرهیِ خالی، میانِ کباب و شراب و ربابه، بر حذر باش!
دردِ این سفره از اقتصادِ علمیِ عالمِ غیب نیست!
از ژنِ مرغوبِ بی عیبِ توست!
...
من
پرداختِ بدهیِ آخرین نانِ خشکِ استقلالِ چوبکی را
به تو حواله میکنم در تحریمِ بانکهایِ حیاتِ دزدکی
ای ژن مغبونِ درونِ گورها!
بدان که اگر ژنِ مرغوبِ رسالهها
افسارِ دینِ خود را با نرمشی پهلوانانه
به ژنهایِ معیوبِ انتظار نپردازد
سنگ خواهد شد، در نارنجکِ قلب من
و هزار تکه
روزی روزگاری
میانِ بـویِ پنهانِ کباب و باروت
و من همیشه تحریکم همچو مردانِ مخفی در حجازِ شتر
به خیالِ خالِ لب و غمزهیِ چشمِ بیمارَت
از درزِ بادی که در حجابِ چادرِ اردوگاه پیچیده.
یک چرخِ پورشهیِ سردارانِ مجلسِ سنا
از محلِ وام انبانِ نانِ خشک و بطریِ آب
چشم و دلم را بیمهیِ خون میکند
تحریک میکند
چادر نکش رویِ حلاوتِ امنیتِ آبدارت در سوئیس
من بو میکشم تا کشفِ حجاب
در تاریخِ سفرهات در حسابها
در سوراخِ موشها
در هر کجایِ عالمِ امکانِ دون
آماده باش!
من آتش به اختیارم
آماده بر سجادهیِ تحریم و شرم از نگاهِ یـــارم
خونخواهِ هر سه قطره خونِ یک انتحارَم
وقتی روزی چند بار با ذکرِ فرمانروایِ شهیدِ شهرِ غریب
شیرِ گاز را بـــاز میکنم
و بـــاز میبندم
به امیدِ چکیدن صد قطره چرک از یک قطره خونِ پاکِ تو.
به آخرِ خطِ قانونِ کدام بنبستِ این کتاب رسیدهام؟ سرنوشت!
که خــــــون خونم را میخورد بیگدار
پایِ چوبخطِ تاریخِ دار...
...
تو نقدِ علمیاَت را نقد کن ز چنجِ روبل و دلارِ چند دکتر!
زِ خونِ گمراهِ حضرتِ صادق و هدایتِ مختارِ یکی حُــر.
...
هر آنِ ما ترَک خورده در آینهیِ آن منِ زنگاری
مرا در آغوشِ نعشِ جسمانی مَگیر، با خندههایِ روحانی
با قواعدِ هندسیِ این چاقویِ ضامندار
که ضامنِ بغضِ نارنجکِ این قلبِ سربی رهاست...
و همواره در هر مُشتِ خاکی
خیالِ متلاشیِ خونی به پاست.
و راهِ وصلِ این مایِ دوشقه به قانونِ تو،
تنها یکی قانونِ مــاست!
بی من و تو، در او
با من و تو، در ما
تقدیرمان به هِمّتِ دستِ کدام پیشگام است؟
در این جنگ و دفاع و صلح
در این حذف و آتشفشانی
همافزایی و آتشنشانی...
آی اِی پیشوایِ بینوایِ بینشانی!
خودکشی؟... یا نارنجک؟...
و یا...؟... تو بگو:
چاره چیست؟
خیام ابراهیمی
14 مرداد 1396
----------------
پی نوشت:
طرح (نقاشی با مداد): از خودم
ترکیبِ سه طرح از هدایت و چاپلین و هیتلر.. و ادغامش با هم، (با الهام از طرح هنرمندانهیِ آقای جواد علیزاده) از چهرهیِ بیچشمِ صادق هدایت.
No comments:
Post a Comment