خاطرهای
شیطنتبار از "رفسنجانی" و دیدارش با مـن (!)
یادش به خیر! حدود 177 سال از این دیدارِ تلخ و شیرین میگذرد! رفسنجانی یکبار حضورم را درک کرد و دریافت و آن هم در یک شویِ هدایتشدهیِ پرسش و پاسخ بود.
تا پیش از آن همواره یک سخنِ گهربار از ایشان خاطرم را قلقک میداد:
"کراوات افسار خر است!" که ریشه در سخن گهربار معمار کبیر داشت: "اقتصاد مال خر است!" هر چند هر دو بزرگوار براستی بر شاکلهیِ "خر" احصاء نداشتند!
کل شیئی احصیناه فی امام مبین. (همهیِ هستی در رهبری روشنگر نهاده شده -زندهای که بر جزئیات و مکانیسم زندهگان اشراف دارد و مالک و قادر مطلق است و از رگِ گردن به همه نزدیکتر است، مثلِ وجدان.-) و براستی چه کسی بر باطنِ نیات دل و ذهنِ "خر" اشراف و بصیرت دارد، جز برِ صورت و ظاهرِ بارکشی و لگدها و نشخوار و البته عَرعرَش؟
مرگ جایِ تامل دارد نه خنده و استهزاء! شخصا از مرگ هیچ موجودی به وجد نیامدهام! مخصوصا که این موجود زبان همنوعان خویش را بداند و بتواند لااقل برای امنیت خویش آنها را مهار کند! شاید از قبلِ امنیت او امنیتکی هم برای ریزه خواران و گدایان درباری و مرده خوارها و گورخوابها فراهم شود! حرف بر سرِ دنیای زندگان است.
"دنیایی که پرچمدارِ خیابانگردهایِ غیرخودی، میتواند یک خودیِ نفوذی باشد تا شما را به بن بستهای خود بکشاند و خفت کند!
این دومین درسِ روحانیِ سیاستبازان کاسبِ امنیتی است که از منش و روشِ رفسنجانی دیدم و آموختم! تاکتیکی که در جنبشِ سبزِ لجنی، الگویِ آموزشی برای فرماندهان مبارزه با شورشیان غیرخودی بود. تاکتیکی برای موج سازی و موج سواری و موج شکنی بر امواجِ رعایایی صغیر که بر ارباب شوریدهاند! حالا میتوان "اعتماد" را معنا کرد! کدام مدعیِ عرصهی سیاستِ ارباب و رعیتی، در بستر دروغین مردمسالاری، خوشگلتر حرف میزند و میخندد و دل میبرد؟ چرا خیال میکنید تاکنون فریفتهی این شعارهایِ غیرپاسخگو و از بالا به پایین نشدهاید؟ طبقِ کدام "قانون و مکانیسم اعتمادِ ضمانتبار و مستمر و کدام "مکانیسمِ راستی آزمایی" فرقی قائل شدهاید بینِ اعتماد به خانعمو و داییجان، با یک سیاستمدار که قرار است با سرنوشتِ شما بازی کند؟
.یادش به خیر! حدود 177 سال از این دیدارِ تلخ و شیرین میگذرد! رفسنجانی یکبار حضورم را درک کرد و دریافت و آن هم در یک شویِ هدایتشدهیِ پرسش و پاسخ بود.
تا پیش از آن همواره یک سخنِ گهربار از ایشان خاطرم را قلقک میداد:
"کراوات افسار خر است!" که ریشه در سخن گهربار معمار کبیر داشت: "اقتصاد مال خر است!" هر چند هر دو بزرگوار براستی بر شاکلهیِ "خر" احصاء نداشتند!
کل شیئی احصیناه فی امام مبین. (همهیِ هستی در رهبری روشنگر نهاده شده -زندهای که بر جزئیات و مکانیسم زندهگان اشراف دارد و مالک و قادر مطلق است و از رگِ گردن به همه نزدیکتر است، مثلِ وجدان.-) و براستی چه کسی بر باطنِ نیات دل و ذهنِ "خر" اشراف و بصیرت دارد، جز برِ صورت و ظاهرِ بارکشی و لگدها و نشخوار و البته عَرعرَش؟
مرگ جایِ تامل دارد نه خنده و استهزاء! شخصا از مرگ هیچ موجودی به وجد نیامدهام! مخصوصا که این موجود زبان همنوعان خویش را بداند و بتواند لااقل برای امنیت خویش آنها را مهار کند! شاید از قبلِ امنیت او امنیتکی هم برای ریزه خواران و گدایان درباری و مرده خوارها و گورخوابها فراهم شود! حرف بر سرِ دنیای زندگان است.
"دنیایی که پرچمدارِ خیابانگردهایِ غیرخودی، میتواند یک خودیِ نفوذی باشد تا شما را به بن بستهای خود بکشاند و خفت کند!
این دومین درسِ روحانیِ سیاستبازان کاسبِ امنیتی است که از منش و روشِ رفسنجانی دیدم و آموختم! تاکتیکی که در جنبشِ سبزِ لجنی، الگویِ آموزشی برای فرماندهان مبارزه با شورشیان غیرخودی بود. تاکتیکی برای موج سازی و موج سواری و موج شکنی بر امواجِ رعایایی صغیر که بر ارباب شوریدهاند! حالا میتوان "اعتماد" را معنا کرد! کدام مدعیِ عرصهی سیاستِ ارباب و رعیتی، در بستر دروغین مردمسالاری، خوشگلتر حرف میزند و میخندد و دل میبرد؟ چرا خیال میکنید تاکنون فریفتهی این شعارهایِ غیرپاسخگو و از بالا به پایین نشدهاید؟ طبقِ کدام "قانون و مکانیسم اعتمادِ ضمانتبار و مستمر و کدام "مکانیسمِ راستی آزمایی" فرقی قائل شدهاید بینِ اعتماد به خانعمو و داییجان، با یک سیاستمدار که قرار است با سرنوشتِ شما بازی کند؟
رگِ بریدهیِ امیرکبیر:
در سالشبِ قتل امیرکبیر در حمام فین کاشان هستیم.
استعارهیِ غریبِ تاریخِ مرگِ رفسنجانی
آنکه خود را امیرکبیر زمان میخواند و میخواست!
آنکه نتوانست به سرابِ امیرکبیر برسد، مگر در شبِ مرگش.
پیام از کیست؟
آئینهی عبرت از آنکه "نفسکش" میطلبد، شاید...!
مسیر مافیهایِ دنیایِ مافیا یکطرفه است و خروجی از آن نیست. عبرت این است!
در شب قتل امیرکبیر، رفسنجانی (که خود را امیرکبیر زمان میخواست) در عرض دو ساعت در یکشنبه شبِ 20 دی 1395، تمام شد و اثبات کرد مسیر دنیای مافیا و مافیهایش یکطرفه است:
سرانجام امیرکبیر در روز ۲۰ دی ۱۲۳۰۰ در حمام فین کاشان به قتل رسید. رگهای دست و پاهایش را گشودند و پس از مدتی خونریزی علی خان فراش به میر غضب اشارهای کرد. میرغضب با چکمه به میان دو کتف امیر کوبید. چون امیر به زمین در غلطید دستمالی در گلویش کرد تا جان داد. فراش به سرعت برخاست و گفت دیگر کاری نداریم. وی و همراهانش با اسبان تند رو به تهران بازگشتند.
سال مرگ او، ۱۲۶۸۸، را به حساب ابجد در یک گفتگو بیان کردهاند. اولی میپرسد: «کو امیر نظام» و دومی جواب میدهد «مردی بزرگ تمام شد»
سربریدن و رگِ گردن زدن با خنجر در خفا، به جرم اندیشه، هر چند شرعی و قانونی، اگر فریادِ عطوفتِ انسان را بر نیاورد، اما قابلیتِ کتمان و لبخند و خواب آرام و خوش را هم توسطِ امیرکبیر زمان و ملتزمینش ندارد، مگر به بلایِ آلزایمری تاریخی و یا بی رگیِ ناشی از سردیِ سنگی مصلحتپیشه. شهامت اقرار به خطا و صراحت لهجه و عربده را برای همین روزها آفریدهاند؛ حتی اگر عقوبتش بریدنِ رگِ امیرکبیر باشد! بیانصافی نباید کرد که توهین و زورگیری به مالباختگانِ خفتشده از پشتِ تریبونِ فرعون بر بلندا با سایهای بر سرِ ملتزمین و تماشاچیانِ مرعوبِ گرز و چماق، با اسلحه نیز کار سادهای نیست و چنین احساسِ تبختری از وجودِ هر بیوجودِ ذیوجودی برنمیآید. اینکه تجاوز به جسم را به دلیلِ اندیشه، توسطِ مزدبگیران و ریزهخوارانِ اندیشهیِ خویش ببینی نمیری انسجامی به سختیِ سنگِ خارا میخواهد که از جنسِ عقل و دل نیست! در یک کلام:
ذاتِ نایافته از هستیبخش...کی تواند که شود هستیبخش؟
.
دیدار تاریخی!
دیدار در تاریخِ 11/11/78 و در کورانِ فعالیتهایِ هرازگاهی و صحراییِ حکومتیان در انتخاباتِ نمایشی-قانونیِ مجلس ششم شورای اسلامی برقرار شد؛ که نشستی بود برای پرسش و پاسخ دانشجویان با ایشان، که توسط دفتر ایشان تدارک دیده شده بود و بهنام "نشست صمیمانهی جنبش دانشجویی با رفسنجانی" نامگذاری شده بود! دروغ چرا؟ من هم در این نشست نمایشی بازی کردم و البته پرسشی خارج از متنِ پیشنویسشده مطرح نمودم که صدالبته بعد از جلسه با اعتراضِ رئیس دفتر ایشان مواجه و در ضیافت ناهار کوفتی با متلکی از سوی ایشان و ملتزمین نواخته شدم. گزارش ویرایششدهیِ پرسش و پاسخهایِ مطروحه در این جلسه که با حضور نمایندگان برخی از تشکلهای دانشجویی در مجمع تشخیصِ مصلحت نظام برگزار شد بعدا در کتابچهای منتشر شد که بهپیوست این نوشته، تصویر متنِ پرسش خودم و پاسخ ایشان را میتوانید ملاحظه بفرمائید.
در این جلسه من هم حضور داشتم. البته نه به عنوان یک فرد تشکیلاتی، بلکه به عنوان فردی که بر این جمع تحمیل شده بود! از کجا؟ از ستادِ حزبِ کارگزاران مرکز، به عنوان نمایندهیِ دانشجویانِ حزبِ نوپای کارگزاران (در شُرُفِ تاسیس) به رهبریِ کرباسچی که آن روزها تازه اسیر زندان شده بود. دوران دورانِ از بیداریِ قادر مطلق از خوابی بود که رفسنجانی تدارک دیده بود! که: رهبرا بر تخت سلطنتِ ستادی آسود بخوابید، زیرا که ما در سنگرهایِ خط مقدمِ اقتصاد بیداریم! و این گزاره ای بود از سیاست اولویت توسعه ی اقتصادی بر توسعه ی سیاسی مورد نظر آقای رفسنجانی که همواره خود را سلطان واقعیِ در سایه میدید!
تا با تصرف پایگاههای اقتصادی توسط شرکتهایِ صوریِ نیروهای اطلاعاتی و عناصر ملتزم به خود، به یک امپراطوری قدرتمند اقتصادی دست یابد تا قدرقدرت واقعی او باشد نه قادر مطلق قانونی... تا متعاقبا با فراهم آمدن بستر رفاه ناشی ازتوسعهیِ اقتصادی، کم کم به اصلاحات سیاسی دست یازد! حالا خاتمی در میدان بود! با شعار اولویت سیاسی.
Jفکر تاسیس حزب کارگزاران سازندگی هم ( که متشکل از تکنوکراتهای حکومتی بود، به همین دلیل به ذهن مبارک خطور کرده بود و حالا ما مدتی میهمان ایشان بودیم برای سیر آفاق و انفس در تکنیکها و تاکتیکهایِ بازی قدرت با جان و حیثیتِ مردم!
و البته امیرکبیر زمان به گمان خود و به عنوانِ چرچیلِ بومی، رگِ خوابِ همه را میدانست! جز یکی را...
.
حزب که چه عرض کنم. بازی انتخابات بود و سازماندهیِ هواداران و سمپاتهای علاقمند به شعارهایِ روبناییِ توسعهی سیاسیِ کاذب در دوران خاتمی، برای موج سواری بر شور و شوقی که پس از سالها بسته بودن سیستم سیاسی، برای اولین بار برای خیلی از جوانها و برخی از کاسبانِ بازاری که دنبالِ رانت اقتصادی بودند جاذبه داشت!
من که تا آن زمان در هیچیک از نهادهای دولتی حضور نداشتم (تاکنون نیز ندارم) و همواره فعالیتم در بخش خصوصی مستقل بوده، به دعوتِ دوستِ یکی از دوستان (به عنوان فردی مستقل که گرایش و باوری به هیچیک از ساختارهای دولتی و حکومتی ندارد و میتواند به عنوان فردی بیطرف حافظ حساب و کتابِ پولهای تزریق شدهی تبلیغاتی و نیز ساماندهی امور اداری و سازماندهیِ هوادارانِ تشکیلاتی هوادارانِ حزب باشد!) برایِ تصدیِ امور مالی و اداری و تشکیلاتی ستادِ مرکزیِ انتخاباتیِ حزب تازه تشکیلِ کارگزاران سازندگی در تهران در نظر گرفته شده بودم.
هر چند در ابتدا نپذیرفتم و اکراه داشتم اما ناگهان توسط یکی از شیاطین ابلیس وسوسه شدم تا در این تجربهیِ منحصر بهفرد حاضر شوم تا سر در بیاورم که کدام قشر از مردم و به چه انگیزهای به این بازی دلخوشند؟
ماجرای چند ماه حضور من در آن ستاد (از انتخابات مجلس ششم در ساختمان خیابان ولیعصر- بالاتر از سه راهِ عباس آباد- تا پیش از انتخابات شورای شهرِ تهران در ساختمانِ محمودیه – که پیشتر دفتر روزنامه زن به سردبیری فائزه رفسنجانی بود) شرح هفت من مثنوی است و خواندنی... که شاید روزی خاطرات و یافتههایم را همینجا بنویسم.
یکی دو هفته پیش از آغاز این جلسهی پرسش و پاسخ، من و حدود ده نفر از دانش آموختگان ادواری دانشگاهها و برخی از دانشجویان دعوت شده بودیم تا طی جلسات متعددی با مدیریت رئیس دفتر ایشان، نظرات خود را راجع به شکل برگزاری این نشست بررسی و تدوین کنیم تا به تصویب برسد: از انتخاب واژه و صفت و قید برای عنوان این نشستِ پرسش و پاسخ گرفته تا نحوهیِ نشستن آقای رفسنجانی بر بلندی و صندلی و روی زمین... و چگونه نشستن دانشجویان گرد ایشان بصورتی که صمیمیت و یا قدرت را به چشمان بیننده در تلویزیون القاء کند... تا طراحی و تصویبِ سؤالها با توجه به ضروریاتِ جنبش دانشجویی و نسبت آن با رفسنجانی و نهایتا تحویل دو پرسش به نمایندهی هر گروه برای روز واقعه، و شکل برگزاری و آغاز و پایان جلسه و واکنش و شعارهای افراد و ...
دو پرسشی که سهم دانشجوان فعال در حزب کارگزاران شد را به من تحویل دادند تا توسط دو نفر مطرح شود.
قرار شد یکی از پرسشها را حتما خود من مطرح کنم... جلسه برگزار شد و ایشان بصورت نشسته بر زمین و مریدان گرد ایشان...
پیش از ورود آقای رفسنجانی وقتی ما وارد جلسه شدیم در تالار جای سوزن انداختن نبود. حدود دویست تا سیصد نفر روی زمین تنگاتنگ نشسته بودند! من با همراهانم جلوی درب ورودی نشستیم که ناگهان آقای رفسنجانی وارد شد! در همین اثنا ناگهان متوجه شدم یکی دارد با ایما و اشاره مرا به نشستن در کنار آقای رفسنجانی دعوت میکند! از من انکار و از ایشان اصرار که باید بیایی نزدیکتر بنشینی، چون نمایندهی حزب کارگزارانی. یک گام به پیش و دو گام به پس با تعلل از میان جمعیت راه باز میکردم تا نرسم اما یکهو دیدم ایشان پرید وسط جماعت و دست مرا گرفت و چپاند در نفرات صفِ اول.
بعد از آغاز کلام و چند پرسش مدیر جلسه مرا برای طرح پرسش فراخواند. قصد داشتم پرسش را به دست همراهم که یکی از دانشجویانِ عمرانِ سادهدل و بسیار صمیمیِ پلیتکنیک بود و از عشاقِ آقای کرباسچی و رفسنجانی (جوری که وقتی کرباسچی و یا رفسنجانی و یا علی افشاری-تحکیم وحدت- را میدید از ذوف بسیار تقریبا از هوش میرفت) یادش به خیر که هنوز که هنوز است همواره چهرهی صمیمیاش در خاطر دارم. تا آمدم پرسش را به دست این دوستم بدهم مدیر جلسه اعلام کرد، آقای رفسنجانی با محبت اعلام کردهاند که پرسش آزاد است!
من هم که از صبح با خواندن روزنامه از هشداری از دکتر عبدلکریم سروش (حسین حاج فرج دبّاغ) به رفسنجانی در باب پرهیز دادن ایشان از نیالودنِ فضای دمکراتیکِ (؟!) انتخابات به قدرت خویش، پرسشی در ذهن داشتم اما میدانستم قابل طرح نیست، فرصت را غنیمت شمرده و با این اذنِ ملوکانه، به جای آن پرسش طراحی شده از قبل، پرسش خودم را مطرح کردم.
پرسشی که به پس از جلسه به گفتهیِ رئیس دفتر ایشان ( با حسرتی ناشی از عدم طرح نام حزب کارگزاران در صدا و سیمای حکومتی که آن روزها به نام منتقدینی از جمله گنجی و سروش برای خود حساسیت تولید کرده بود)، شاید زحمت فیلمبرداران را بر باد دهد و قابل نمایش در تلویزیون نباشد (که نشد)!
پرسشم کمی طولانی بود و وسط دعوا حسابی نرخ تعیین کرده بودم تا بگویم چه تناسبی دارد سخن از ابزارِ ملتِ در حاشیه، در متنِ قدرت؟ البته در متن کتاب آن پرسش را با گلبرگِ قید و صفت آراستند و خارها از آن زدودند!
یادم نمیرود، اخم و چهره در هم کشیدنِ رفسنجانی را نسبت به پرسش و واکنشش به طرح نام سروش و نقل قول از او! دقیقا به خاطر ندارم اما چیزی تحقیرآمیز راجع به سروش گفت که در متن کتاب حذف شده است.
چون سخن به درازا کشید تصویر متن پرسش و پاسخ و جلد کتاب را میتوانید در پیوست ملاحظه فرمائید!
...
رفسنجانی از قانون اساسی دوقطبی و تک بعدی، تا تمایل به تغییری نامعین در قانون اساسی، بمدت 38 سال در حاشیه و متنی سرخ طیِ طریق کرد.
"همواره در میانهیِ انقلابیون تمامیتخواه، محافظهکارانه رویِ پایِ راست ایستاد و خسته که شد اندکی از فشار را رویِ پایِ چپ انداخت و میانهرو ماند تا پایان"
او ده روز پیش از ضرورت "تغییر قانون اساسی" گفت؛ که لینک آن در پیام پیوست قابل مشاهده است.
میدانیم که تغییر قانون اساسی قانونا از دست ملت عقیم خارج است؛ اما او هم بیشتر نماند تا ببینیم منظورش از تغییر قانون اساسی چیست؟ آیا از جنس بَدَلِ تغییرات سال 68 است که بر تمزکرِ قوای رهبری افزود، تا توسعهی سیاست حکومتی را به یک نفر بسپرد و خود تنهایی به توسعهی اقتصادِ رانتی بپردازد؟ و یا از جنسی دیگر علیه اراده ملی است؟ مثلا توسعهیِ متوازن سیاسی-اقتصادی (بدون الویت یکی بر دیگری) با سُسِ کچاپِ حکومتی؟
اما رفسنجانی نتوانست بعد از ساعت هفت و سی دقیقهیِ غروبِ روز یکشنبه 19 دی 13955، بیشتر از این که ماند، بماند! چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند!
حالا نظام باید در سیستم دوقطبیِ قانونیِ خود، سراغِ یک قطبِ بی بو و خاصیتِ باورپذیر بگردد، تا بازی علیه ارادهملی، در زد و خوردی نمادین به کامِ خودیها و به نام مردم غیرخودی، در شاکله و پوستینیِ جدید تا انقلابِ بعدی ادامه یابد!
تا نوبتِ ملت کی فرا رسد.
خیام ابراهیمی
19 دی 1395
--------------
پی نوشت:
پرسش من: تصویر صفحه 39 ( پیوست)
پاسخ ایشان: تصویر صفحه 40 و 411 ( پیوست)