باید خون گریست!
آقای بهنود قصهگو!
لطفا از داستان حکم اعدام برای بچه گربههایی بگو که اول در آغوش مادر، دُمِشان را با بنزین به آتش کشیدند و سپس در تعقیب و گریزی ناگزیر با تسریِ آتش، بر دارشان کردند و به ریش مادرشان کلی خندیدند!
و من امشب در غربتستانِ آغوشِ خونین
مام میهن خون گریستم، برای آبوخاکی که سلیطهای سندش را بهنام سلطان فاسقش زده!
برای دردِ بازماندهگان و بهبود بهنودیان در دامن و آغوش سرد ملکهی پیری که مادر
ما نیست! و برای زندهگانی که قانونا مردهاند و هرگز زندگی را در دامن گرم مادر
واقعیشان آغاز نکردند!
آنها که برای زندگی مُردند؛ نه مزدوری!
آن هم بر سر سفرهی مام میهنی که از آن
ماست، اما در تصرف ویژهخواران و راهزنان و مزدوران آنهاست.
ای قاضیالقضات!
آیا در این خفتگیری قانونی راهزنان،
"مزدوری این و آن" ارزش جاندادنِ بهترین جوانانی را دارد که برای احقاق
حق حیاتِ مشترکی که از آب و خاک مشترک ربودهشده، برخاستند و چون برگ خزان دسته
دسته فروریختند! که مرگشان باید منتسب به مزدوری برای بیگانگان شود؟!
پرسش: براستی چرا سندهای مرگشان نزد ما
نیست؟!
پاسخ: چون قانونا سندِ زندگیشان به
نام دیگری خورده است!
اما چرا برخی برای ابراز وجود، بر سندی
که قانونا نمیتواند و نباید نزد ما باشد و مقدمات امحائش هم همواره مهیاست،
اینقدر پافشاری میکنند؟! که بی سند باید لال بمیری! چرا که تو از پیش مردهای!
روزی کلاغان در گوش کبوتران نامهبر
خواندند که آن 100 جوان غیرمسلح و آن 150 کشتهی بعدی، اینک شدهاند 350 نفر... که
چون پرده براُفتد میتوانند تا 3500 و بیشتر هم بالا بروند! طوطیان درباری اما
فردا چه خواهند گفت؟ کسی نمیداند! کسی به عمق فاجعه آگاه نیست! انگار حتی یک
پرستو هم مرگ یک جوان را که امید به زندگی را هرگز آغاز نکرده درک نمیکند، تا
قادر باشد آن را در کتاب تاریخ ثبت کند، که در سانسور سیستماتیک اخبار حرفهای، از
همان دقایق اول با کنش و واکنشی سریع و ضربتی، بین دو تیغهی هماهنگ یک قیچی،
میلیونها جسد از همین نمونهها هرگز بین ما نبودند!
چه بسا اگر بر استیج این تئاتر
روسی-انگلیسی، پرده برافتد: نه تو مانی و نه من!
حتی اگر بگویند در اجرای این سناریوی
امنیتی 5000 نفر کشته و 10 هزار نفر مفقود شدهاند، ما نمیدانیم چه باید
بگوئیم... و آیا باید باور کنیم، یا نه؟
داستان شبیه آمار صندوق انتخاباتی است
که خوانش و شمارش آن در دست ما نیست؛ اما برخی با اشاره به بد و بدتر، توجه به اصل
حقیقت را از مسیر منحرف میکنند که اصلا موضوع شخصیت بیاختیار این مرده با آن
مردهی قانونی نیست؛ بلکه موضوع این است که بدون نظارت مردم، هر حضور و غیبیتی میتواند
تنها به کار بیعت با مناسبات گورستانی بیاید و بس. و تنها وقتی این مشروعیت از سکه
میافتد که حضور اکثریت در کنار اقلیت و در یک میدان امن واقعی، بصورت مسالمتآمیز
رؤیت و اثبات شود! جوری که دوغی در دوشابی آب و خاک مشترک را برای گرفتن ماهی
دلخواه صیاد گل آلوده نکند!
پرسش: آیا ما جنازه ها را دیدهایم؟
اوج تراژیک داستان درست در همینجاست
که ما هیچ نمیدانیم. و بر این تقدیر قانونی است که باید خون گریست و هیچ بلبل
خوشخوانی بدان اشاره نمیکند!
چرا آنها که معنای حقوق را میدانستند
هرگز اشاره نکردند که در بند یک اصل 110 قانون اساسی قدرتی فراملی نهادینه شده که
دِرامِ "سرنوشت" را با مصلحت پنهان و کتمانشده و بار شده بر عقوبتِ
ملتی صاحب حق، با قلم منصوبین خویش مینویسد و هیچ شهروندی ذیل قدرتش اعتبار اراده
و حیاتی جز بردگی و کوری و کری و تسلیم به این تقدیر شوم را ندارد؟! و چرا برای
ثبت این بیاعتباری بنیادی، مردم ساده دل را به صفهایِ مرگ هویت کشاندند؟ مگر بر
اساس مبانی حقوقی، مردم بر سرنوشت خود نظارت داشتند که به عقوبتِ ناشی از خوانشِ
صندوقهای غیرپاسخگویش اعتماد داشته باشند؟ این چه جنایت بود در حق انسان؟
کرکسها اما همخوان با کلاغها گفتند:
راه دیگری جز احتمال خوانش درست صندوقها نبوده است. و حضور جنازه بهتر از غیبت
اوست! اما مگر حضور و غیبت زندهگان تنها درون گور معنادار است؟ آیا نمیتوان خارج
از گور حضوری عیان داشت و ثابت کرد که من هستم؟!
حال آنکه همواره راه دیگر این بود که
وحدتی معتبر از حقوقدانها و روزنامهنگاران که حرفهشان انسانیت است، گرد هم میآمدند
که بهجای فراخوان مردم به حضور در پای تابوتِ گورها، مردم زنده را در کنار اقلیت
فرابخوانند و همایشی از قامت واقعیشان را نمایش دهند که چون ما در قانون شما مردهایم
و نیستیم، اکنون بنا داریم که به موازات صف مردهگان اثبات کنیم که زندهایم و #ما_هستیم!
و این مای مفروض، تنها شمایان نیستید، تا برای انسانها اعتبار بخریم نه از ما
بهتران... و اثبات کنیم که نه تنها برای از مشروعیت انداختن اقلیت، بلکه برای خریدن
مقبولیتِ اکثریت، ما هم مردمانیم!...پس سگی بگذار! که هیچ نواله و استخوان پارهای
در راه اثباتِ مردهخواری، ارزش شندرغاز درآمد مردهشویی و گورکنی برای زندهگانی
که در راه زندگی کشته شدند، را ندارد! پس چو دلالان مرگ، به سفسطه نگو: #ما_هستم!
اکنون آیا سزا نیست که برای مرگ این حس
و عاطفهی انسانی و عقلانیت مدنی، بیشتر از مرگ این و آن شهروند که از پیش مرده،
خون گریست؟! و به اینکه مام میهن عزادار است و تو بصورت حرفهای هنوز قادری به ریش
گورخوابان گورستانی به نام وطن بخندی!
چرا که در قانون اساسیِ تو، اساسا همه مردهاند
و سالها هیچ حقوقدان و روزنامهنگاری این حقیقت را بر چشم مردم نگشود! و کسی هم
گوشش به این حرفها از دهان یک رهگذر در گورستان بدهکار نبود.
براستی در حرفهی کاسبکاران مرگ و
زندگی، چه حسابی؟ چه کتابی؟
اگر باید گریست شاید باید بر کسب و کار
حاکم بر این گورستان خون گریست، نه این گور و آن گور بیسندی که آیا مردهای و یا
زندهبهگوری در آن هست یا نیست!
آری! سند نزد ما نیست! و ادعای بی سند
جرم است! و باید حرفهای عمل کنیم! و در تاریخی که هر گز سندها در دست ما نیست،
قضاوت نکنیم! و تاریخ را برای درباریان و اهل بیت و اصحاب نواله بنویسیم!
اما یک نگاه در آینه بینداز آقای #بهنود!
در آینه چه میبینی که وحشت نمیکنی؟
تو کیستی؟!
براستی، تو از جنسِ چیستی؟
حرفهات چیست؟ ای همیشه حرفهای!
من اما یک بچه گربهام... که روباهی
دمم را بریده و موشی آن را خورده، و بوزینهای برای خنده جانش را به آتش کشیده تا
تو بمانی و ما را به دار بکشی و قلم پایمان را با قلمت بزنی و چون شهرازاد قصهگو،
از نقش هنرِ لاکچری دردهای شهوتِ تولههای خود بر پوستینهای مدرن، قصههای نو به
نو ببافی در هزار و یکشب...:
و برایمان نقل کنی که: مزدور کیست.
و باید بهحال کدام عریضهنویس و
مورّخ، خون گریست؟
خیام ابراهیمی
آذرستان 98/ایران ویران
No comments:
Post a Comment