عیدِ فطر و خونمایهیِ آتش در فَطیرِ ولایتِ موصلی دیگر
=====
سُـــروُرِ تو از عرقریزانِ کـــدام اعاده روایت میکند به فطرتِ حنیف؟ اِی وارثِ مـاهِ شاد!
گـــاه که گردَن زدهای اعتمادِ شریکانِ خاک را
با اعتقاد به قانونِ بازیِ سنگ و کاغذ و قیچی.
معجزه در روایتِ نشانههایِ ثبتشده بر یک کاغذِ مشکوک نیست،
که راویاَش مدعی باشد و تنها مدعی که: "مشکوک نیست!"
تا برای یقین از وجود آب در چاهی که در آن آب هست یا نیست بتوان فهمِ نقشه را قیچی کرد!
معجزه میتواند در آیاتِ حکشده بر الواحِ فناناپذیر بر آسمانِ یک بُتخانه باشد،
وقتی بمبِ اتُم هم ویرانش نکند و قیچیِ هر بُتی را نیز بشکَنَد؛ اما "نیست!"
معجزه در نور و آب و هوایِ زنده در رگهایِ هر گردن است، شاید!
معجزه در گوشهایِ تیزِ قلبی معقول و تپنده است که فکر میکند و میبیند و بَرمیگزیند تا سبز برویَد!
و یک ماه تمرین میکند که جهان را برایِ بالیدنِ قلبِ خود آوار نکند!
نــــه!... مبارک نیست این فریبِ سرخوشی و سرگشتهگی
به دورِ بــــاطلِ تشنهگی و گشنهگی و نشئهگی با سُرنگِ مشترکِ آلوده
" که بِگـردی گِردِ زمینی که از آنِ تو تنها نیست و
بگردانَدَت زمینِ غصبی، گِردِ خورشیدی که مِهرِ فروزانِ تو تنها نیست!"
گــر، زمین تـوئی به روز و شبی که از آنِ تــوست؛
پس: زمین مَنم به روز و شبی که از آنِ من است!
بازگشتی نیست به فطرتِ زلالِ آبِ چشمههایِ درونِ بطری
و در دورِ باطلِ این چرخ و فلک به گِردِ خویش؛
که مقصود مــــائیم و این چشمه در کویِ تو تنها نیست!
و آب از سرچشمه خونآلــــود است و
مایه از خون و آتش زده ابلیس در فَطیرِ آدمکهایِ خیمهشببـــاز بارگاهت
که چنین بد مَستَند و راضی
به معرکهیِ جشنِ شهوت و سورچرانیِ عیــد و خونبازی
زِ سیری و سیرابی از نانِ زعفرانیِ سَحَر از دَخلِ خونِ سُرخِ شفـق و
زولبیا و کبابِ قفقازی و مغز و دلی مدلولِ دالِ بلندگویِ چوپانی فاحشه...
که پارههایِ قرصِ مـــاه
زیر نیشِ خفاشِ خونآشامی است در افطــــارِ آه
که بهنـــامِ قـانــونِ مقدسِ حضرتِ زالو
خـــون میدُزدَد و خـــون میخورَد و خـــون میریزد در جـــــامِ زَهرِ خویش
زِ پیمانهیِ قلبِ نرمِ کبوترانِ چاهی که جَـــلد نیستند
سُـــــروُرِ تو از عرقریزانِ کــــدام بازگشت است به "سرشتِ پــــاک" اِی مـــاهِ خونین؟
که آن بیوجودی که ویــارِ خون داشت از جودِ مـــــا به کاسهیِ گدایی
کاسهها پُــر کرده بود از اعتماد و
در گرگ و میشِ غروبِ اختیار
"برف" را رؤیایی کرد در آتش روز و
"آتش" را رؤیایی در برفِ شب
و با طنابِ خرافههایِ یکی که باورِ دیگری است
شکِ یکی را بر دارِ یقینِ دیگری گره کور کرد و
آتشِ غارَت اُفتـــاد بر دیرکِ سَر به هوایِ خیمههایِ پـاره پـاره
در یک بستر و دو رؤیـــا...
وَ گِردِ سفرهیِ شبچرههایِ خونینِ توفیقِ بندگی
خونِ کبوتران را پاشید رویِ کِرمهایِ خاکی که پروانه نشدند هرگز
کرمهایِ شبتابی که نورشان
در عبادتِ یک سنگ و قیچی و کاغذ، گوشت و استخوان بود و خون از نینوایِ هم
در رَگی به نازکیِ هلالِ اولِ ماهی که وَرَم میکرد و بـــاد میشد هر شب از خونِ من
در آسمانی بیستاره، تـا جنون شبِ چارده و
زالویی که خون میمکید از عَصَبِ متورّمِ رگهایِ خاکیِ راه و باد میکرد در سیاهی و
جان میداد و جان میگرفت نمنم و میمُرد کمکم...
تا پایانِ سَفَر ... که سیاهیِ یک آسمان میماند و دیگر هیچ...!
...
لاغری اکنون، بیجان از نــانِ حرامِ شِرک دو رؤیا و بستری از خون
چون هلالِ آخـــر مــــاه
میبالی از خیالِ قرصِ مــــاه
همچون جنونِ جوانی از کمـــال و چِلچِلیِ خفاشی در نیمههایِ راه.
کوری از امانتِ بیدریــــغِ نـــور!
که بازتابی است از چشمکِ هــزار ستارهیِ جوشان در هزار رگِ گردنی که از "تـــو" نیست
در کهکشانی که منم!
در کهکشانی که تویی!
اینک اما: شاید میسوزی در تبِ موهبتِ مرگِ بنبستِ آخرین شام و عراق
و باور نمیکنی و جان میکَنی هنــوز از جانِ آخرین پیمانههایِ عُـــمرِ جنون و
جیغ میکشی به هذیان و چنگ میاندازی به ریسمانِ ایـام و تورّقِ بلوغِ ماهِ کاغذی
در پرتو نورافکنی که بر رویِ زانو داری...
مــــاه نمیشوی جز بر بـــومِ سیاهِ شبِ یک بـــوف که میهراسد از روز
نفرت میپراکنی از خشمِ ساعتی که بیرحمانه میکوبد در نبضِ حادثه
فرو میکشی نَفَسی از هوایِ نَفسِ کالِ پارههایِ مـــاه
به غار و چاه و گــــورِ غرور...
ایستاده بودیم تا تـــو رَسی به ما و میتاختی به هر سو مَست از بادههایِ خون
و هُشیار نبودی که دور میشوی با هر دَم و بازدَم
و هیــــچ هلالِ اولِ مـــاه به قرصِ ماه و هلالِ آخرِ ماه نمیرسد در پستویِ خیال
که ما هر یکی خود کهشکانیم گِردِ خورشیدی لامکان
در مدارِ ستارههایِ ناپیدایِ خویش
و خونِ اینهمه رگِ بیانتها در سفرهیِ افطارِ تو جاری است از سَحر.
چه انتظاری سوخته از نسلی به دیالیزِ خونِ حرام از رگِ پیرِ تو!
آیا خواهی مُرد در عیدِ فطر؟
آیا باز خواهی گشت به فطرتی که بی مایه فطیر است؟
و آیا زنده خواهی کرد ما را با خویش؟
نـــــه!
تو سختتر از لات و مناتی به باورِ بُتپرستانِ دامَنِ محجور
کور است و خُشک آن رگِ دیدههایِ نمکینِ معرکه به خلسهیِ دود و بازی حُقّهیِ نور
مبارک نیست خونِ گسِ ما در رگِ بیاتِ بیتبیتِ این بِیتُالاَحزانِ مهجور
و در حریم حرامِ رگِ همسران و دختران و پسران و سربازانت
خونِ قامتِ هزار ستاره شریک است از سرِ دار و پایِ دارهایِ سبز!
پس بمیر در آتشِ ستارهها؛ و پیش از آنکه بمیری
آزاد کن موصلی دیگر را!
تا فطیرَت "بیخونمایه" مبارک شود!
- پیش از خونخواهی-
فرصتِ بازی نیست و اگر عید است
آیا ندایی به گوش میرسد از دل؟
یا هنوز نمکگیرِ یک بلندگوست
در بیابانِ بیآب و علف؟!
...............................
خیام ابراهیمی
16 تیر 1395