Thursday, July 7, 2016

عید فطر وخونمایه‌یِ آتش در فَطیرِ ولایتِ موصلی دیگر


عیدِ فطر و خونمایه‌یِ آتش در فَطیرِ ولایتِ موصلی دیگر
=====
سُـــروُرِ تو از عرق‌ریزانِ کـــدام اعاده روایت می‌کند به فطرتِ حنیف؟ اِی وارثِ مـاهِ شاد!
گـــاه که گردَن زده‌ای اعتمادِ شریکانِ خاک را
با اعتقاد به قانونِ بازیِ سنگ و کاغذ و قیچی.
معجزه در روایتِ نشانه‌هایِ ثبت‌شده بر یک کاغذِ مشکوک نیست،
که راوی‌اَش مدعی باشد و تنها مدعی که: "مشکوک نیست!"
تا برای یقین از وجود آب در چاهی که در آن آب هست یا نیست بتوان فهمِ نقشه را قیچی کرد!
معجزه می‌تواند در آیاتِ حک‌شده بر الواحِ فناناپذیر بر آسمانِ یک بُتخانه باشد،
وقتی بمبِ اتُم هم ویرانش نکند و قیچیِ هر بُتی را نیز بشکَنَد؛ اما "نیست!"
معجزه در نور و آب و هوایِ زنده‌ در رگ‌هایِ هر گردن است، شاید!
معجزه در گوش‌هایِ تیزِ قلبی معقول و تپنده‌ است که فکر می‌کند و می‌بیند و بَرمی‌گزیند تا سبز برویَد!
و یک ماه تمرین می‌کند که جهان را برایِ بالیدنِ قلبِ خود آوار نکند!
نــــه!... مبارک نیست این فریبِ سرخوشی و سرگشته‌گی
به دورِ بــــاطلِ تشنه‌گی و گشنه‌گی و نشئه‌گی با سُرنگِ مشترکِ آلوده
" که بِگـردی گِردِ زمینی که از آنِ تو تنها نیست و
بگردانَدَت زمینِ غصبی، گِردِ خورشیدی که مِهرِ فروزانِ تو تنها نیست!"
گــر، زمین تـوئی به روز و شبی که از آنِ تــوست؛
پس: زمین مَنم به روز و شبی که از آنِ من است!
بازگشتی نیست به فطرتِ زلالِ آبِ چشمه‌هایِ درونِ بطری‌
و در دورِ باطلِ این چرخ و فلک به گِردِ خویش؛
که مقصود مــــائیم و این چشمه در کویِ تو تنها نیست!
و آب از سرچشمه خون‌آلــــود است و
مایه از خون و آتش زده‌ ابلیس در فَطیرِ آدمک‌هایِ خیمه‌شب‌بـــاز بارگاهت
که چنین بد مَستَند و راضی 
به معرکه‌یِ جشنِ شهوت و سورچرانیِ عیــد و خونبازی 
زِ سیری و سیرابی از نانِ زعفرانیِ سَحَر از دَخلِ خونِ سُرخِ شفـق و
زولبیا و کبابِ قفقازی و مغز و دلی مدلولِ دالِ بلندگویِ چوپانی فاحشه... 
که پاره‌هایِ قرصِ مـــاه
زیر نیشِ خفاشِ خون‌آشامی است در افطــــارِ آه
که به‌نـــامِ قـانــونِ مقدسِ حضرتِ زالو
خـــون می‌دُزدَد و خـــون می‌خورَد و خـــون می‌ریزد در جـــــامِ زَهرِ خویش
زِ پیمانه‌یِ قلبِ نرمِ کبوترانِ چاهی که جَـــلد نیستند
سُـــــروُرِ تو از عرقریزانِ کــــدام بازگشت است به "سرشتِ پــــاک" اِی مـــاهِ خونین؟ 
که آن بی‌وجودی که ویــارِ خون داشت از جودِ مـــــا به کاسه‌یِ گدایی
کاسه‌ها پُــر کرده بود از اعتماد و
در گرگ و میشِ غروبِ اختیار
"برف" را رؤیایی کرد در آتش روز و
"آتش" را رؤیایی در برفِ شب
و با طنابِ خرافه‌هایِ یکی که باورِ دیگری است
شکِ یکی را بر دارِ یقینِ دیگری گره کور کرد و
آتشِ غارَت اُفتـــاد بر دیرکِ سَر به هوایِ خیمه‌هایِ پـاره پـاره
در یک بستر و دو رؤیـــا... 
وَ گِردِ سفره‌یِ شب‌چره‌هایِ خونینِ توفیقِ بندگی
خونِ کبوتران را پاشید رویِ کِرم‌هایِ خاکی که پروانه نشدند هرگز
کرم‌هایِ شب‌تابی که نورشان
در عبادتِ یک سنگ و قیچی و کاغذ، گوشت و استخوان بود و خون از نی‌نوایِ هم
در رَگی به نازکیِ هلالِ اولِ ماهی که وَرَم می‌کرد و بـــاد می‌شد هر شب از خونِ من
در آسمانی بی‌ستاره، تـا جنون شبِ چارده و
زالویی که خون می‌مکید از عَصَبِ متورّمِ رگ‌هایِ خاکیِ راه و باد می‌کرد در سیاهی و
جان می‌داد و جان می‌گرفت نم‌نم و می‌مُرد کم‌کم...
تا پایانِ سَفَر ... که سیاهیِ یک آسمان می‌ماند و دیگر هیچ...!
...
لاغری اکنون، بی‌جان از نــانِ حرامِ شِرک دو رؤیا و بستری از خون
چون هلالِ آخـــر مــــاه 
می‌بالی از خیالِ قرصِ مــــاه
همچون جنونِ جوانی از کمـــال و چِل‌چِلیِ خفاشی در نیمه‌هایِ راه.
کوری از امانتِ بی‌دریــــغِ نـــور!
که بازتابی است از چشمک‌ِ هــزار ستاره‌یِ جوشان در هزار رگِ گردنی که از "تـــو" نیست
در کهکشانی که منم!
در کهکشانی که تویی!
اینک اما: شاید می‌سوزی در تبِ موهبتِ مرگِ بن‌بستِ آخرین شام و عراق 
و باور نمی‌کنی و جان می‌کَنی هنــوز از جانِ آخرین پیمانه‌هایِ عُـــمرِ جنون و
جیغ می‌کشی به هذیان و چنگ می‌اندازی به ریسمانِ ایـام و تورّقِ بلوغِ ماهِ کاغذی
در پرتو نورافکنی که بر رویِ زانو داری...
مــــاه نمی‌شوی جز بر بـــومِ سیاهِ شبِ یک بـــوف که می‌هراسد از روز
نفرت می‌پراکنی از خشمِ ساعتی که بی‌رحمانه می‌کوبد در نبضِ حادثه
فرو می‌کشی نَفَسی از هوایِ نَفسِ کالِ پاره‌هایِ مـــاه
به غار و چاه و گــــورِ غرور...
ایستاده بودیم تا تـــو رَسی به ما و می‌تاختی به هر سو مَست از باده‌هایِ خون
و هُشیار نبودی که دور می‌شوی با هر دَم و بازدَم 
و هیــــچ هلالِ اولِ مـــاه به قرصِ ماه و هلالِ آخرِ ماه نمی‌رسد در پستویِ خیال
که ما هر یکی خود کهشکانیم گِردِ خورشیدی لامکان
در مدارِ ستاره‌هایِ ناپیدایِ خویش
و خونِ این‌همه رگ‌ِ بی‌انتها در سفره‌یِ افطارِ تو جاری است از سَحر.
چه انتظاری سوخته‌ از نسلی به دیالیزِ خونِ حرام از رگِ پیرِ تو!
آیا خواهی مُرد در عیدِ فطر؟
آیا باز خواهی گشت به فطرتی که بی مایه فطیر است؟
و آیا زنده خواهی کرد ما را با خویش؟
نـــــه! 
تو سخت‌تر از لات و مناتی به باورِ بُت‌پرستانِ دامَنِ محجور
کور است و خُشک آن رگِ دیده‌هایِ نمکینِ معرکه به خلسه‌یِ دود و بازی حُقّه‌یِ نور
مبارک نیست خونِ گسِ ما در رگِ بیاتِ بیت‌بیتِ این بِیت‌ُالاَحزانِ مهجور
و در حریم حرامِ رگِ همسران و دختران و پسران و سربازانت
خونِ قامتِ هزار ستاره شریک است از سرِ دار و پایِ دارهایِ سبز!
پس بمیر در آتشِ ستاره‌ها؛ و پیش از آنکه بمیری
آزاد کن موصلی دیگر را!
تا فطیرَت "بی‌‌خونمایه" مبارک شود!
- پیش از خونخواهی-
فرصتِ بازی نیست و اگر عید است
آیا ندایی به گوش می‌رسد از دل؟
یا هنوز نمک‌گیرِ یک بلندگوست
در بیابانِ بی‌آب و علف؟!
...............................
خیام ابراهیمی
16 تیر 1395

Wednesday, July 6, 2016

طعم گیلاسی را که باد برد



به یادِ خوشِ طعمِ گیلاسی که بــــــــاد بُرد!
قدرِ زَر زرگر شناسد، قدرِ گوهر گوهری
... که تمامِ نگاهش به کرامتِ انسان بود و تبیینِ حریمِ حرمتش میانِ قواعد و اصولِ قانونِ انسان‌سوز...
رَحمت بر آن‌ها که مرده خوارِ انسان نیستند.
برنده‌یِ جایزه‌یِ کن، 16 سال در وطنِ خویش ممنوع بود!
او را از پشتِ درب فرودگاه هدایت کردند، تا از او استقبالی نشود!
پزشکِ حاذقی که با او توافق کرده بود برایِ عملِ ساده پولیپ روده، پنهانی عمل را به فرزندش واگذار کرد و او نیز خودسرانه آنرا به پزشکی دیگر سپرد. عفونتِ خون‌دزدی خونخوارانِ اِعتماد، در سایه‌یِ امنِ ساختاریِ خفاشانِ غیرپاسخگو، در بدنِ او آنقدر گسترش یافت تا این‌که او را بـــاد ربود و بُرد تا پاریس و از دست رفت... تا بیشتر درد نکشد!
از پیامِ تاثرِ مردمِ کوچه و بازار و هنرمندان و "فرانسوا اولاند" رئیس‌جمهورِ فرانسه و ملتزمینی همچون رئیسِ دولتِ حکومتِ حاکم بر ایران "روحانی"، تا خاتمی و ظریف و وزیر بهداشت و... در بابِ بر باد رفتن کیارستمی، فاصله‌ای است بینِ انسان‌مداری تا مرده‌خواریِ انسان، بینِ عمل به باور و، گفتار و فریب و ریا... بینِ دو بستر و نگاهِ انسان‌گـــرا و ایدئولوژیِ انسان‌خوار و انسان‌سوز.
خیام ابراهیمی
15 تیر 1395

Sunday, July 3, 2016

داستانِ تکراری

داستانِ تکراری
========
داستانِ مکر و فریب و "سیاستِ دریدنِ وحوش که عینِ غریزه‌ است" از سویِ گرگ‌هایِ شیرخوار و گوشتخوار و کفتارهایِ دزدِ ریزه‌خوار و روبهان و خوک‌ها و سگ‌های هار و موش‌هایِ کورِ خونخوار، داستانی تکراری و تهوع‌آور است.
در طولِ تاریخ جنگل، همواره وقتی گرگ‌هایِ "همیشه‌تحریک" به طمع و ترفند و یاریِ روبهانِ چاه‌نما، راهنمایی و تهییج شده‌اند و شیر را که از سپیده‌ی بیرقِ جنگل از جایگاه بلندش چون گربه‌ای عقیم و بی یال و دم کرده‌اند، متعاقبا یک کفتار گیر آورده‌اند با هیئتی از کارگزارانِ خونخوار شاملِ سگ هار و گورکن و مار و موش‌ِ کورِ مرده‌خوار که گِردَش بیتوته ‌کنند و از او حساب بَرَند!
بعد شروع کرده‌اند با کارگزارانِ آدمخوار و نوکیسه و تازه‌به‌دوران رسیده، وعظ کردن برای پرندگان و آهوان و سایر جانورهایِ گرسنه‌یِ گیاهخوار (که گوشتِ همنوع نمی‌خورند)... آن گاه مامورین و ضابطینِ معذور با آموزه‌هایِ حقوقیِ توله‌ روبهان، به مکر با شکار خویش هی وعده داده‌اند و هی زیرش زده‌اند...هی وعده داده اند و هی زیرش زده‌اند!... و از بس با زوزه‌هایِ گوشخراش و پوشالی و فراقانونیِ سرشار از مکر، به وعده‌ها دوغ‌آبِ دروغِ بسته‌اند، که گیاهخواران را به زامبی‌هایِ بی‌حس و بی‌واکنش و دریوزه مبدل کرده‌اند، تا جایی که از فرط تکرار کم‌کم تک‌مضراب‌هایِ آهنگینِ کارگزارانِ ارباب، به گوشِ خودشان هم مبتذل و سطحی و مسخره و بی‌اهمیت شده است، جوری که همواره در خلوت و بزم دخمه‌ها در حین مشغله به آن کار دیگر، بسی به ریشِ جاندارانِ زبان‌بسته خندیده‌اند!
گویا خود واقفند که حرفهایشان ارزش یکبار مصرف دارند و تنها برایِ پاک‌کردن چربی و خونِ پوزه‌هایشان به کار می‌آیند و بعد زباله دان تاریخ و ...روز از نو روزی از نو!
حقوقدانان جنگل که از ابتدا در قانونِ اساسیِ جنگل بصورت کارشناسی استاد بوده‌اند، بصورت حرفه‌ای، از ابتدا هرازگاهی به سفسطه و مغلطه و حق‌طلبی یک چیزی علیه ارباب می‌گویند و مطالباتِ گیاهخواران را تخفیف می‌دهند و ‌از بحران‌ها رَد میشوند و با مهلت خریدن منتظر صید در دام‌های رنگارنگ بر سر سفره‌های خویش می‌نشینند و در انتها کاشف به عمل می‌آید که از ابتدا مکلف به اثباتِ التزامشان به ارباب بوده‌اند و آن جنگهای زرگری و بده بستانهایِ کلامی تاکتیکی برای باورپذیری چالشی فراتر از عزم قادرِ مطلقِ جنگل بوده است.
هر از گاهی هم که پرندگان و آهوان ناله بلند میکنند، یکی دو تایشان را وسط میدان معرکه سر میبرند و می‌درند، تا بقیه حساب کار دستشان بیاید.
بالاخره هر چه نباشد از امنیتی ترین حقوقدان ملتزمِ چنین نظامِ بَدَوی بیش از این انتظار نمی‌رود و امیدی به تدبیرشان نیست!
اینطوری هم تبِ پرندگان آسمان و آهوان دشت فرو می‌نشیند ‌و هم بر درجاتِ ایشان در دنیا و آخرت(؟!) افزوده می‌شود.
نتیجه‌یِ اخلاقی این‌که: میدان دادن به کفتارهایِ بومی، تاکتیکِ ارباب بزرگ تمام جنگل‌هاست... تا کی پیمانه‌یِ بختشان سرآید!
اگر اهالی جنگل حافظه‌ی تاریخی داشتند، این نظام ارباب و رعیتیِ عوامفریبانه بارها و بارها به‌صورتِ قانونی تکرار نمی‌شد! هیهات...
ای‌کاش همواره همان قانونِ جنگل حاکم بود، تا تکلیفِ اعتمادِ حیوانات لااقل با غرایزِ حیاتیِ خویش و دیگران معلوم بود و هزار باره مغبونِ تقلیدِ کورکورانه و اعتمادِ ساده‌دلانه‌یِ خویش به کفتار و روباه نمی‌شدند!
که نگهبانِ بالِ سپید کبوتران بر پرچمِ همزیستی، همانا شیرِ اراده بود، نه وادادنِ اختیار به قانونِ اساسیِ مکر و فریبِ روبهانی که عابدِ غریزه‌یِ خویشند و کفتار و گرگ.
خیام ابراهیمی
8 تیر 1395

Show more reactions

Sunday, June 26, 2016

یک سر و دو گوش


سایه‌یِ قانونِ "یک‌سَر و دوگوش" بَرجامِ تهی (1) 
===========================
"گفت: پس به‌سببِ آنكه مرا فریفتی، پس من هم حتما بر سرِ راهِ راستِ تو برایِ آنان خواهم نشست!"*(2)
و اینک نشسته‌ای در بیتِ عنکبوت
افـیــــونِ بیراهه در رگِ تسلیم به استقلال تویی و
خدایِ هزارپاره، نزدیکتر از تو به رگِ خیابان‌خوابها به مُهلت ایستاده است و
در جمجمه‌ی تو جــــای نخواهد شد این همه خوابِ رستگاری
در مَکِشِ خونِ اختیار از اراده با سُرنگِ هَوی
که فروغلتیدن در چـــــاهِ اعتیاد و ویرانی
در نا اُمیدیِ بن‌بستِ تنگِ مردمکانِ چشمانِ یاقوتیِ تو تدبیر می‌بندد به قِی!
افیـــون تویی که فاتحانه بر رأسِ وافــور، مشعلی به راه!
...
به گواهیِ روبل‌ها
هیــــــچ ریالِ سُنّت و "دِرهمِ" زیرخاکی
تطهــیر نمی‌شود به سِنتی از دُلارِ مدرنیته
مگر به احیاء در نبضِ زمانِ حالِ اَحوالِ تمامِ صاحبانِ زمین.
... که در پنی پنیِ گِــــلِ هر یورو
پــــوند دَمیده روحِ خویش را
تـــا قومِ سرگردان شِـــــــکل گیرد در سامانِ شِکِل* (3)
و داغِ "مـــارک" بخورد بر پیشانیِ هر دینـــــار و لیرِ سرگردانی
از ولایتِ مطلقه‌یِ کابل تا عراق و شام و لیبی
زَخم تازه کند از رایش و تاوَل زند از هیتلر و پینه ببندد از خیالی که ارزشی نیست در ارزِ هیچ مرزی!
بی دست‌هایِ پینه‌بسته
که روحِ قرصِ نان است به هر گندمزار آسمانِ بی‌ستاره!
از سکه افتاده‌اند "اربابانِ نفت و بختِ تکیه‌زده بر تختِ رب‌العاملین
آنها که رعیت‌ِ سیب و گندم و خشخاش نشدند خوب می‌دانند:
روزی که "یک سر و دو گوش" مهندسِ ده شد
هزار سر داشت و یک سودا
و هر سر هزار گوش و هر گوش هزار سوراخ
و هر سوراخ هزار موش و هر موش در گربه‌مرده‌ای گوشتِ شیر را به عبادت ‌خورد!
و ناخدا شیر را که سلاخی کرد در سپیدیِ پرچم
پوست و گوشتش را نزول داد به خرگوش‌هایِ زاد و وَلَدِ "پلی بوی"
تا آهوانِ دشت نانِ خشک را در خونِ هم تـَر کنند و موش شوند
و بوزینه‌هایِ ملکه که نان فرانسوی دوست ندارند کوسِ استقلال زنند به استعمارِ غیرپاسخگو
تا از چنگالِ روباه پپر روغنِ زیتون چِکد از خرد شدنِ شاخ و برگ جنگلی میانِ چرخدنده‌هایِ فریب
تا در تکثرِ پوستین‌های وحدت
کفتار که لباس آهو پوشیده گرگ بماند فی‌امانِ ابلیس
و آهوان بیشتر کباب شوند در مشامِ شیرِ سنگی
فیش‌هایِ حقوقی‌ات را رو کن اِی سایه بر کلِ خزینه‌یِ جام‌های تهی
و به فرافکنی و فرار
گربه‌مرده‌هایِ وحشی را قربانی مکن در پایِ موش‌هایِ مرده‌خوار
به‌پایِ التزامِ خدایانِ هــــزار پاره
به آیه‌هایِ سنگیِ قلعه‌یِ اَمنِ وحدتِ خویش!
-------------------------------------
خیام ابراهیمی
4خرداد 1395
پی نوشت:
(بفرموده: در تضمین و استقبالِ شعرِ برجامیان)
1) یک سر و دوگوش = لولویی در داستانها که بچه هایِ صغیر را از آن می‌ترسانند!
2) سوره 7 آيه 16
3) شِکِل = واحد پول اسرائیل

Saturday, June 18, 2016

شاعر

شاعر
===
نئون‌ها -در تب و تاب- منتظرند و
هر مُـژه از چشمِ زندگی در دستِ کنتورِ برقی است!
فریبِ سروده‌هایم را نخور، عزیزِ من!
آن‌که میانِ بختک‌ها و جن‌ها
و در خشکیِ تهِ چاهی متروک در روستایی بی آدم
از ماه و ماهی می‌سراید به نرمی
سلول‌هایِ جانش می‌سُرَند در بی‌جانی از هم
همچون حروفِ پنبه‌ایِ جورچینی
که با نسیم اولِ بهار از هم می پاشد و اصواتی گنگ میشود در دلِ پائیز و
چون سایه‌هایِ زردی می‌بارَد بر برفِ آخر زمستان.
از این میانه شاید
حرفی هم قاصدکی شــد
که پرهایش را باد از هم بپراکند...
پری را بنشاند رویِ قطره خونی
پری را رویِ روغنِ پیشانیِ ماسیده بر مُهری
پری را بر قهوه‌یِ آخرین فنجانِ تلخِ بین دو نفر
پری را هم بر شرابِ اولین جام...
تا آخرین پر محو شود در بخارِ سپیدِ آخرین نفس‌هایِ گرسنه‌یِ وفایِ سگی یخ زده در بورانِ بیابانی گمشده
که به یـــادِ زوزه‌ای لرزان
در پناهِ بوته خاری‌ خشک
اشک بریزد...با چشمانی درخشان...شاید!
فریب سروده‌هایم را نخور، عشقِ من!
تو "تنها" عشقِ منی و... من شـعـــــر
همین!
به فرودگاه برو
و پرواز را تجربه کن!
اگر نگاهی بماند
من به آسمان چشم خواهم دوخت!
از همین پائین
کنارِ فلسفه‌یِ وجودیِ کرم شبتابی
که تنه نمی‌زند به هیچ نئونی!
زندگی ارزشِ هیچ دروغ و انتظاری را ندارد!
عشق را پرواز کن!
در قطره خونی، قهوه‌ای، مُهری، شرابی...
کرمی شب‌تاب...یا نئونی
که زندگی "معنایِ" برقِ چشمانِ توست!
................................................
خیام ابراهیمی
28
خرداد 1395

گل یا پــــــــــــــــــوچ

گل یا پــــــــــــــــــوچ؟
)
مهندسیِ معکوسِ رستگاری(
=================
گـــــاه که ایمـانِ بلـــــــندِ عقابی
با وَهمِ اَرزنِ چینه‌دانِ یک قـُمری
سقــــــــوط می‌کند از اوج آسمان
تـــــــا شِرکِ مقدسِ زورگیری، در پـــــوستینِ شَکـی
در بن‌بستِ یک کوره راه!
قیـــــــــــام می‌کند:
بـــــاورِ ژرفِ پـرواز از خداوندِ تـَــهِ چـــــاه
بـــا منقارِ خونینِی در گلو
تـــا مــــــــاه؛
و حــــریــــمِ فراگیرِ دَریــدَن
در حُرمَتِ پنــــهانِ "دریده"
گــــــم می‌شود
ذوب می‌شود در ولایتِ یک چشمِ یاقوتی!
...
بر تو تکلیفی نیست اِی وسعتِ لاجانِ توفـــنده، به قــــرار
بر لرزشِ شمعی که ناگــــزیر به سوختن است و ندارد راه فــــرار!
هر چند چون همیشه
اعتمادِ قـُـمری
در نیــــم اَرزنی مانده به عَــــزمِ "تصاحب"، غیب می‌شود
و تو بــــاز همچون ابلیس می‌بازی شش هزار سال عبادتِ خویش را
بی آنکه باوَری در چنگالَت دریده شود!
"
دَرّنده می‌شوی و
دریده نمی‌شود اختیار"
...
دستِ ما را خـــوانـده‌اَند صد و بیست و چهار هـــزار پیامبرِ مغبون از هدایت
دست تو را خوانده‌ام
ایمانِ تو بالایِ بُـرجِ فرعون است و
من با خداوندِ لاجانِ تو "گــل یـــا پوچ" بازی می‌کنم!
از چــــاه تا مــــاه!
سهمِ تو از مُشت‌هایِ گره خورده در دو بــــالِ من
همواره پـــــــــــــو چ است و
سهمِ من اما از مُشت‌هایِ تو
همواره گُل است با پـَــری سرخ
در چنـگـــــالِ خونینِ همیشه مؤمنِ تو!
...
سر در گریبانم و
تمرینِ صبوری می‌کنم در ماهِ صبورِ خویش، در قَفَس...
تو را نمی‌بینم و
چشم در مَن داری از هَراسِ هَوَس.
جانت به جانم بسته و
جز خیالِ سایه‌ای نیستی بر سایه‌یِ مفقــــودِ اَرزَنم...
تمام وسعتِ بهشتِ تو را به دو اَرزن نمی‌خرند خــرانِ بار بـَـــر داری که مرا به یونجه‌ای می‌فروشند!
برایِ برکتِ ایمانِ تـــو
هزار رَکعت آدامس می‌جَوَم در کاهش و زایشِ تمـــامِ مــــاه!
نُشخـــــوار کن مَـــرا روز و شب و پائین بیا از من
از تو بــــالا می‌رَوَم!
تمرینِ صَـــبر می‌کنم و بــال‌بــال نمی‌زنم
بـال می‌کشم تا پرواز!
ما حریفانِ تمرینیِ قَــدَریـــم در آوردگاهِ رستگاری و قَـــدر
در بت‌شکنی و
در بَست و بَندِ هزار باره‌اَش
تو خونِ من را بخور در سَحر و
من شرابِ تو را در افطـــــــار!
من به بویِ کباب تو نیازمندم
برای تن نیالودن و رَســـتَـن
برایِ تمرینِ توانستن و زنده بودن
و برایِ بالیدنِ اراده‌یِ پروازی پـَــــروار!
تو به خیالِ دونِ دانه‌ای در چینه دانم بمیر
روزی هزار بار!
-----------------
خیام ابراهیمی
27
خرداد، برابر با دهم رمضانِ چند نفس مانده به رستگاری

Saturday, June 11, 2016

مهندسیِ فرهنگی* با شلاقِ انقلابی* و بَدَویِ داعش*

مهندسیِ فرهنگی* با شلاقِ انقلابی* و بَدَویِ داعش*
============================
دیوانه شده رهبرِ داعش به تب و تــــــاب
هر لحظه کُنَد مَکری، با صد دَف و مضراب
یک روز به قــانـــونِ خـودی غیرِ‌خودی را
سَر میزَنَدَش تا که رسد نـوبتِ اَحبـــــاب
او گشته دچــــارِ هَوَسِ عَـــرشِ خــدایــی
خواهد که بســازد همه را بنده‌یِ طُــلّاب
بیمــــاریِ ابلیــــــــس گـــرفته زِ عبــــــادت
خود گوید و خود خندد، جایِ همه احــزاب
اندیشه به‌چشمِ او: جنگ‌است و نفـــــوذِ غـیر
بی‌مــــایه نـــدارَد زور در مَنطـــــق و آداب
چاکِ دَهَنش بـاز است بر مـنـتـقـد و شاکی
جز خود نتوانَد دیــــد، در کُنجِ کـَـجِ قــــاب
دون‌کیشوتِ دین گشته، رسوایِ دو عالم او
با مِـنـبـَر و شــــلّاق شده جعفـــــرِ کـــذّاب
گویـــا نشنیده سُخَنِ رَبّ به رَســـــولَــش:
"مؤمن نکنی کس را، بی رُخصــتِ اربـــاب!
انــذار و بشـــارت "همه‌یِ" کـــــارِ تـو باشــد
جز این: رَهِ تو سنگی‌است در ظلمتِ پرتاب"
در مکتبِ بتخانه این نکته گـــــران آیــد
با صد دِل کور و کَـر، یک بت شود ارباب
آن مدعیِ جاهل، خود جایِ خدا خوانَد
یک‌کاســـه شود داغ‌تَراَز آشِ دو اربــاب
جز او همـه نـابـابند، حـَقّ نـــــزدِ ولایِ او
دنیا همگی رعیت، حاکم همه را اربـاب
چون باطنِ بُت کور است، در بندِ زر و زور است
ریسمانِ الـــهـــــی بِبَـــــرَد حُجره‌یِ زهتــاب*
ترس و دَغَل و کین است، در بطنِ هوایِ او
محدود و محاط است او چون کِرمَکِ شبتاب
دینَش همه پرخاش‌و، ذکرش همه از تَـقـیِه
لاجانیِ او نقضی‌دراین منـطقِ کـمـیــــــاب
لاف و دَغَل و شَطح است: آرایشِ وعظِ او
هم مدعیِ مَــــــــکر و هم منکرِ سُـرخـــــاب
شلاق زده خلق را، چون برده نخواهد خویــش
هستی به یَدِ رَبّ است، او ســــایه‌یِ اربــــــاب
میخاره زِ غصبِ خویش، از ملکِ رعایا مَست
شرمنده شده رهبــــــرِ داعش، چـَـــشم خونـــاب!
شرمندگی‌اَش را تو بخوان مکرِ الــــــهی
قالب زده کــــــیدِ خویش در کالبدِ ایجاب
گر "شَرم" تو را "دال" است، "مدلول" خدایی نیست!
گر چون من و ما هستی، پس چیست دلیــــلِ ناب؟
...
باری:
یک قطره عرق ریخت زِ پیشانیِ اربـــاب
بر سُرخیِ شـــلّاقِ تـنِ رَعیـتِ نــابـــــــــــاب
یک آااااخ کشید رعیتِ بیکارِ عرق‌ســــــــــوز:
پیچیــد به‌خود چون خس و خاشاک به گرداب
گفتا: که "امانت" به‌تو دادم، نه خـــــــدایی!
"از بهرِ چه شــــلّاق زنی‌ بنده‌یِ بی‌تــــاب؟
"کار از من و دستمزد زِ تو"، عهد بر این بود!
کاین بارِ امانت که تو راست خرجِ خور و خواب!
ما را نه کبـابی، نه رُبـــابی، نه سُـــمـاقی
انصاف نباشد که مرا "بـــــــاد" و تو را "آب"
اموالِ وطن نزدِ "تو غاصب" به گروگــــــــان
هِی بــــــــاد کُنی وَهمِ خودت را به زرِ نـــاب؟
تزریــــــــــق کنی نفتِ مرا در رگِ اَغـــــــیـار
در فکرِ دمشق باشی و لبنــــان و نه میناب*
گر امنیتِ مـــــاه زِ جان‌بَخشیِ مِـــــــهـر است
آن مِهر:"خدا"، مـاه:"من"و، "تـو" هـمه مهتـاب
"امنیـّـتِ ملّی" که زَنی بَـر سَـــــرَم هَــــر دَم
امنیتِ "بیــــت" است و نـــــه دروازه‌یِ دولاب*
نابــــاب منم! چونکه: تو بــــــابِ دلِ خَــصمی
این رودِ وطن را "تو" تـوانی کــــرد تــــــــالاب
"تـــو" قُـلدُرِ سَرگردنه‌یِ خـــاورِ نزدیــــــک
"تـــو" قادرِ مطلق که کنی بَحـــر چو مُرداب
ویرانه نمودی "وطنی"! شَرمِ تو از چیست؟
جز عام فریبی؟ که نمــــــازی بکشی آب؟
در نزدِ تو صد لشکرِ مُــــزدورِ پُـر از غَــــش
اَرجح بُــوَد از یک وطـنِ مُستقلِ نــــــاب.
با وسوسه و خدعه‌ربودی وطــــــن از بــاد
لعنت به تو ابلیــس که کردی وطنی خواب.
خیام ابراهیمی
19 خرداد 1395
.......................
پی نوشت:
1- اخیرا در ولایتِ موصل، یکی از رهبرانِ رنگارنگِ داعش در پیِ تحمیلِ فلاکتهایِ زنجیره‌ای بر بردگانِ مستعمره‌یِ عقیدتی و متصرفه‌یِ خود، از باب تقیه و فریب و مکر و خدعه، به آب پیازی اشکِ تمساح ریخت و عرقِ شرمی بر زخمهایِ شلاق یکی از قربانیانِ جنون و دیوانگی‌هایِ عقیدتی خویش نثار کرد و گفت: شرم من کمتر از شرمِ یک مالباخته‌یِ دست و پا بسته و بیکار و فقیر و عاطل و باطل و منتظر معجزه‌ به دستِ من نیست! (ایشان به کرامت، تعیین نکرده که این شرم برابرِ شرمِ آن برده است یا بیشتر! نتیجه‌ی اخلاقی: شرم برازنده‌ی رعیت و زندانی است نه ارباب و زندانبان)
2-
* ژِنِ "داعش‌مسلکی" و سَلَفیانِ سنی و شیعه، توسط استعمارگران نوین، حدود پنجاه سالی است که در خاورمیانه کشف شده و از حدودِ چهل سال پیش، در اشکالِ متنوع بدان میدان داده شده است! از همان ابتدا یکی از بهانه‌هایِ عللِ اصلی کشت و نمو این ژن در بسترِ سیاست و اجتماعیاتِ ملتهای منسوب به اسلام، مقابله با قدرتِ اوپک بود که منابعِ نفتِ منطقه را به طریقی غیرمستقیم خرجِ تولیداتِ کارخانه های اسلحه‌سازی و ویرانی اراده‌هایِ ملّیِ منطقه کند! این سیاستِ مزورانه‌‌یِ استعمار نوین است که به جای تجاوزِ فیزیکی و تصرفِ عدوانی و استعمارِ سرزمینها و استثمار آنها، بصورت غیرمستقیم و بدونِ تحملِ خساراتِ انسانی، همان نتایج را به‌دست و اراده‌یِ خودِ اهالیِ سرزمین‌هایِ هدف محقق می‌کند. اما این سرزمینها نیازمندِ سربرآوردن رهبرانی بوده‌اند که دارایِ عقاید سلفی و بدوی بوده و اراده‌های ملی را به دو شق حق و باطل و خودی و غیرخودی تقسیم و نطفه‌یِ دو قطبیِ تفرقه و نفاق را بواسطه‌ی آنها در قوانین اساسی آنها نهادینه کرده است که با این موتور ویرانگر با یک تیر دو نشان بزنند!
هم تولیداتِ نظامی و ضایعاتِ صنعتیِ خویش را به مردم متبوعه‌یِ این سرزمینها قالب کنند و با مکشِ منابع طبیعی و ملی ثروتهایِ کلانِ به جیب بزنند، و هم در جهت تعدیل و پالایشِ جمعیتِ جهان، فرهنگ‌هایِ ناهمخوانِ بومی و مردم سرزمین‌هایشان را به ویرانی بشکانند تا جای تنفس بیشتری برای حوائج خویش فراهم آورند!
نوشته‌یِ موزونِ فوق، به روایتِ احوالِ مشترکِ سلفی‌گریِ اسلامی (مذهبی – نه دینی) و رهبرانِ مربوطه می‌پردازد.
3- میناب و دولاب:
میناب شهری است در ولایت پارس و دروازه دولاب محله‌ای از محله‌هایِ فقیر نشینِ تهرانِ قدیم! این دو به دلیل تنگ آمدنِ قافیه و ردیف آورده شده و ربطی به مضمونِ شعر که در بابِ ولایتِ داعشیان است ندارد! همانطور که ابوبکر بغدادی از تنگ آمدن قافیه عزمِ تصرفِ کل بلادِ خاورمیانه را دارد!
4- زهتاب*
کسی که با روده‌یِ حیوانات زِه می‌سازد برای تیر و کمان و کمانچه... و می‌نوازَد احوالِ دلِ بیمارِ خویش را در خال لبِ حضرتِ دوست.
5- وقتی ابلیس به ظن و گمان، شیاطین انس و جن را متوهم به علم لَدّنی و رسالتِ من درآوردیِ "دایه‌ی مهربانتر از مادر" می‌کند!
هر كس از پيامبر فرمان برد در حقيقت خدا را فرمان برده! و هر كس رويگردان شود، ما تو را بر ايشان نگهبان نفرستاده‌ايم (۸۰) نساء
مخاطب این آیه پیامبر بود و فرمان از او برایِ عدم پیروی از مدعیان الوهیت و انسان جماعت و پرهیز از شرک و پیروی از ندایِ فطرت حنیف (وجدان) و استقلال انسان از غیر... اینک اما، دایه های مهربانتر از مادر و کاسه‌های داغ تر از آش جایِ خود دارند!

هدايت آنان بر عهده تو نيست، بلكه خدا هر كه را بخواهد هدايت مى كند، ...(272) البقره
لَّيْسَ عَلَيْكَ هُدَاهُمْ وَلَكِنَّ اللّهَ يَهْدِي مَن يَشَاءُ ...﴿272﴾ البقره


همزیستیِ مسالمت‌آمیز

همزیستیِ مسالمت‌آمیز
==============
بزرگ بودی
از اَهالیِ آمیزشِ کویرِ کــرِ لـــوت و آریزونایِ کـور
به وسعتِ صحاریِ تفتیده‌‌یِ حجــــاز و تفتِ شـــــــور
بی هیـــچ خاطره‌ای از دریاهایِ دود شده در جبر جغرافیا
به هیبتِ قلعه‌هایِ تاریک بر تارکِ کـــوهِ نـــور
که ذره جانی نمی‌دَمند در روحِ مــــور...
از جنسِ بُرجی که قد کشیده بر بالایِ ابرهایِ سیاه و سپیدِ عقیــم
به جستجویِ خدایِ فرعونی در آسمان‌هایِ مه‌آلــوده و دور؛
از جنسِ پرنده‌ای دست‌ساز از سُرب و فولاد
که در کارخانه‌ی دنیا ملعبه بفروشند به لعبتکانِ بهشتِ سلیکونیِ‌ نفت؛
بی هیــــــچ حـسِ سبزی
به جوجه‌ای که نَفَسَـش می‌اَرزَد تا تو قنداقش کنی
به دستــــارِ زربافتِ ربّانیِ زور.
باریدی از بال‌هایِ آهنین
چِکّه کردی از سقفِ سوراخِ چرک‌خانه
که در دخمه‌هایش
نیمه جانی برایِ شستنِ دِل
وُول می‌خورد میانِ لزجِ آسکاریس‌هایِ شکم گنده‌یِ اربابِ قلعه‌ها
دست و پا می‌زدیم میانِ چرکآبه‌هایِ کم‌زیستی
برای دو پول سیاه به یک نانِ سیاهِ جــو و نیم چَتوَلی آبِ جویِ رفته
به ریـــحِ و روحِ توفانِ صرصری،
و چون روح‌السنگی شلیک شدی به رَعد و برقی
از نئون‌هایِ شانزه لیزه
بر شیشه‌هایِ رنگین‌کمانیِ پنجره‌هایِ پوسیده‌یِ رنجـــور
و میان دو زبانِ زخمیِ خون‌آلودِ "هــــم‌ زیستی" فرود آمدی
بی رنگ و سیاه و سپید...
از همان شبِ اول
دَلَمه بستیم در نموریِ تاریکخانه و هنـــــوز
زخمها را تازه می‌کنی با مرده خوارانِ گـــــورهایِ دست‌جمعی
که چنگ می‌کشند بر زخم‌هایِ جهان پی در پی
با هر دم و بازدمِ اژدهای هفت‌سرِ خُدعِه و نیرنگ...
وقتی آمدی با روحِ توفنده‌یِ قرون
درب‌ها به هم کوبید و پنجره‌ها خُرد شد و رابطه پمپ شد درونِ سُرَنگِ اقتداء
تمـامَــم کردی در زمین و زمان و... حالا:
کـفَـن کرده‌ای روحِ رَستن را
میانِ چفیه و دشداشه و لَبّاده و خنجر
به مومیاییِ نفت و خون و جنون...
بزرگی هنــــوز!
در هیبتِ کعبه‌یِ اََمنی
میانِ جوجه‌ بُت‌هایِ سنگی...
و ابراهیمی نیست دیگر
تا پُتک را وانَهَد
در دستانِ سنگیِ گنده‌خدایی بالایِ دست‌ها
حالا می‌توانی میانِ بتها
به مناجات و نجوا
بر جهانِ مومیایی
خدایی کنی
میانِ سَهمِ بردگانِ خویش
که می‌دَرَند هم را به نیــــشِ کیـــش
تا تو بــــال بِدَرّانی در هوایِ خویش...
........................
خیام ابراهیمی

نیمه‌‌یِ #‏خرداد 1395

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...