Tuesday, May 1, 2018

جمهوری بدون جمهور


داعش که شاخ و دم ندارد!
رحیم پور ازغدی: ما کشته دادیم و سوار شدیم! شما هم کشته بدهید و انقلاب کنید!
(عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی و نظریه پرداز و ایدئولوگ نظام)
صدایش از جای گرم بیرون می‌آید؟ یا زده به سیم آخر؟... به نظرم قانونا و در راستای سیاست‌های کلی نظام، هر دو... به هر حال بر خلاف آنها که با پنبه سر می‌برند، خوشبختانه این دار و دسته، بنا بر نقش بنیادی و قانونی شمشیر را از رو بسته‌اند و تکلیف را روشن کرده‌اند!
آنها به زور منابع ملیِ قانونا انحصاری، تکلیف اکثریت ملت غیرخودی را روشن کرده‌اند!
براستی میکروب‌های طاعونی و نفوذی روسی و پیر استعمار، به تن پاک وطن را کدام دارو درمان خواهد کرد، جز آتش؟
جمهوری بدون جمهور، پشم ریش چرک متجاوز زورگیر و دزدی چون تو هم نیست گنده‌گوخان‌بک!
اینها از کدام ژن برتر معلول عصرحجری و داعش‌مسلکند که علی‌رغم شعار کاذب و عوامفریبانه‌ی پرچم‌به‌نیزه‌های قانونمدار، به افتخار خدمتکاری و پیمانکاریِ ملتِ کارفرما، اگر قرار باشد ملت ایران بر ایران حاکم باشد، آنها قصد کرده‌اند که ایران را به ویرانه و زمین سوخته تبدیل کرده و تحویل صاحبانش بدهند!
براستی از این دیوانه‌های روانی کدام دیوانه‌های روانی حمایت می‌کنند که اینگونه اقتدار آتش به اختیاران متجاوزی چون خود را باور کرده‌اند، اما مقابله به مثل شریکان خاک مشترک را باور نکرده‌اند؟
چرا بازیگران و شریکان دزد و رفیق قافله و ژنهای برتر ویژه‌خوار سبز و بنفش، علیه این براندازان ملت اقدام جدی نمی‌کنند؟ تا ایشان در فراغ بال به تاکتیک نصر بالرعب دامن زنند؟
چرا پیروان مزدورِ اصلاح‌طلب که از خون ملت چاق شده‌اند، این وقتها در کنار شعارهای بادهوایی خود در میدان عمل در مقابل این بی شرف‌ها، سکوت اختیار کرده و شرف خود را فراموش کرده‌اند و صدایشان درنمی‌آید؟ و یا این زورگیر سرگردنه‌ی بیسواد رانتی را که مدرس دانشگاه هم هست را از مفتحوری از خون ملت باز نمی‌دارند؟
این بیسواد هیئتی که با زورگیری گوشتی، خود را به دانشگاه چپانده و خود را مدرس دانشگاه هم می‌داند، هنوز نمی‌داند که جمهوری بدون جمهور وجود خارجی ندارد!
پس افتخارش بدون جمهور به کدام باد هواست؟ به زورگیری؟ یعنی از زور ملت بالاتر هم داریم؟
آیا جهان نباید از توی گاومیش عصرحجری و غیرمدنی و غیرپاسخگو به نظارت ملی، اگر به بمب هسته‌ای مسلح باشی بترسد؟
اسلام که لقلقه‌یِ زبان ابوبکربغدادی و بن لادن هم بود بینوا...
براستی کدام قدرت مالیخولیایی و لاجان و بی‌دانشی از ترس براندازی جهل خود، به این فندوق مغزها میدان داده، جز قدرتِ مؤثرِ برآمده از قانون اساسی؟
در باد سلطه‌ی قانون اساسی متکی بر زورگیری عقیدتیِ استعماری است که چنین بی سر و پاهایی به حکم حکومتیِ #آتش به اختیاریِ زورگیرانه، در امنیت میلی، برای خود جواز ویرانی ایران را صادر کرده‌اند!
آیا کک هیچ آزاده‌ای با حضور یک لحظه‌ی این لمپن‌های مؤمن به راهزنی و زورگیری، گزیده می‌شود؟ یا باید زیر سبیلی در کرد تا روز فاجعه؟
آیا رئیس حکومت بنفش و مزدورانش، و اصلاح طلبان مرده، براستی مرده‌اند؟ و یا برای استمرار این حوزه امنیتی اکنون با دمشان گردو می‌شکنند!
از مصادیق تمایز ادعای مردمسالارانه و راستین از عوافریبانه این است که در غیاب نظارت ملی و تشکیلات مردم مستقل از قدرت، باید بصورت عملی (نه پنبه‌ی خونین حرافی و نه سکوتی که علامت رضاست) برادری خود را ثابت کرد!
امروز، سکوت مدعیان ملت، و بی‌اعتنائی در میدان عمل، جز خیانت نامی ندارد!
خیام ابراهیمی
25 اسفند 96



بزی که گله را گر کرد


بزی که گله را گر کرد!
ملتی که سرنوشت خود را در دست سلطانی صاحبکران، چون دستمال‌کاغذی مچاله پذیرفت، آنگاه مثل او کریه و بی‌قدر می‌شود! ملتی که احساس نکند خود مالک و ارباب وطن است، متعاقبا خدمتگزار و امانتدار حکومتش باید به توهمی مالکانه و خدعه‌یِ انقلابی‌مخملی، جای ملتِ کارفرما را با حکومتِ پیمانکار در قانون عوض کند!
داستانِ قذافی و مردمش، حکایتی گروتسک است: داستان پرمدعایی بینوا و دلقک‌مآب، عقده‌ای و ترحم‌برانگیز با سرگذشتی جنایتبار، حقارتبار و تراژیک؛ با پز عالی و جیب خالی در ابری از رجز و گنده‌گویی پوشالی و تیک‌های عصبی و عقده‌های اربابی تازه به‌دوران‌رسیده و برده‌هایی همواره دریوزه... تو گویی تلبس به ادا و اصولی دروغین و روبنایی بر چهره‌ی دردمند بیماری لاجان را به ادعای پهلوانی شاهدی که در سرزمین‌های عقب‌مانده، "مفتخر به پشم و باد و بود تاریخی" دچار توهمی مزمن و تکراری است و ارباب کل عالم هم با اماله و شل کن سفت کنی استعماری در جهاز هاضمه‌یِ ایمنی و امنیتِ این بیمار ورم کرده، هی در حباب و بادکنک او می‌دمد تا انفجار و ویرانی!
وقتی در فقدان تشکیلات مردمی، روح و روان جماعتی تک‌افتاده در هویتی جعلی و انفرادی، به غریزه‌ی لمپن‌های مست از باجِ قدرت مصادره شده، دریده می‌شود و شاخص اخلاقی و ارزش اجتماعی، مبتنی بر مبانیِ دریدن هیئتی راهزنانِ آتش‌به‌اختیار عصرحجری به امید غنیمت می‌شود، باید که آنقدر عقب‌مانده و پرت از واقعیت شود، که در غیاب مدنیت و خرد جمعی، ناگزیر‌ شود برای احساس هویت، مدام به جهل موروثی در پوستین باوری گنگ زیر کلاه و عمامه و تاج ملوکانه‌ی اجداد مرده متوسل شود و هی گریز افتخار بزند و هی بر بادش بدمد تا ترکیدن در سرابِ افقِ معاد و رستاخیزی دور از واقعیتِ همزیستی مسالمت‌آمیز مدنی و هم‌افزایی ملی امروزی، به‌جای جهان‌گستری به شمشیرِ متجاوزِ صحرانشینان عصر حجری دیروزی!
حکایت قذافی و داعش‌مسلکان عقب‌مانده، همچون گرامافون زنگ‌زده‌ای است که سوزنش گیر کرده و جماعتی کور را، با وِز وِز و جیغی مدام، کر نموده!
آیا کر بود و کور قذافی؟ و یا در عقده از هوسانه‌هایِ نابالغ، لجوجی بیمار با عرعر کودکی پیر و نُنور که با هر لگد محتضرانه، در مرداب عفن خود فروتر می‌رفت و ملتی را در چاه ویل خود فروتر می‌برد! باری آنقدر جان کند و جان گرفت و به کینِ نبود غیرخود، بود و بود تا ویرانی فراگیر لیبی را پس از 42 سال در خود شکست و ربود... که سرنوشت ملتی بدون قانون اساسی‌ مردمی، تنها به باد مغز و معده‌ی یک نفر بند بود!
حالا شده حکایت سرزمین‌های دریده، که ساختار ایمان سترگشان، بسته به تار و پود عنکبوتی است تاریخی که با هر نسیم مجازی شهروندانش، دچار تشویش اذهان عمومی طعمه‌ها و مگس‌های گرد شیرینی می‌شود و جزایش تجسس و تفتیش عقاید و تهدید و تطمیع و تجاوز به‌عنف و زورگیری عقیدتی و ترس و مرگ و شکنجه و جنایت و فساد به نام امنیت میلی... اصول و فروع چنین ایمانی به فوتی بر باد می‌رود و آنگاه برای حفظ ایمان آبکی و جبران مافات، مزدورانش با هیبتی حیوانی چون وحوش هار و رمیده، هی می‌درند و زور می‌زنند و نعره و عربده می‌کشند، در پشت تربیون و بلندگوهایِ دزدی و دامِ کرسی‌های آزادپریشی...!
چه زود تاریخ اثبات کرد که: آنان‌که روزی #قذافی را خبیث و دیوانه می‌خواندند حالا از او جانی‌تر و دیوانه‌تر و خبیث‌تر شده‌اند! چرا که ساختار ماهویِ رشدِ هر دوشان یکی بود و آن #دون_کیشوتِ دیوانه هم کیک زردِ عروسیِ داماد #روس را خورده بود و لگد به نمکدان کارفرمای اصلی یعنی مردم زده بود و بین موش و گربه‌بازی ارباب قلعه‌ها، موش آزمایشگاهی بازیگردانِ قلدر استعمار شده بود... و با این بینوایی همواره خود را ارباب مطلقه‌ای می‌دانست که سودای تصرف جهان داشت و صدور انقلاب خودی به غیرخودیِ مسخره‌اش به هستی و نفس‌هایِ یک امت فرمانبردار در مردابِ عفنش بند بود...
40 سال کار خودش را کرد و مدام زر خودش را زد و ملت هم به کار خود به نک و نال سنتی خود مشغول پنیردزدی و جویدن پوستِ خشکِ شهیدان وطن در گور... لعنت به تقلید کور...لعنت به گیج و گمی پامنبری‌ها و کسب و کار دلالان و پااندازان و مدعیان پرچمدار بزدلِ توده‌های مغبون و بور.
بدیهی است که وقتی یک بزِ گر با امنیت مطلقه از سوراخِ تمام موش‌ها رد شود، آنوقت گله‌ای را گر می‌کند و ملتی را مبتلا به طاعونی مسری از روحِ بیمارِ لاتِ اعظم! خیلِ مزدوران و گزمه‌های لمپن و سانتیمانتال هم مدام با آروغ‌های جهل و شبهه‌علمی هی برای نان‌خورهای خود اعتباری کاذب بخرند و هی بر طبل قانونِ اساسا ویرانگر قدرت فراملی یک ارباب بکوبند که وقتی عقلش به زوال پیری و آلزایمر، تنها تصمیم‌ساز سرنوشت ملتی شد، مفعولی را یارای مقابله با خنجر آخته و شمشیرِ هفت‌سرِ فاعلِ بدوی‌اش نباشد و... او هی از جیب ملت عقیم بچاپد و امنیتشان را ویران کند و گربه‌ی گرسنه و لاجان هم از ترس موش‌های چاق و چله (که گربه را درسته قورت می‌دهند) هی میو میو کند برای خودش و روبهان خوش خط و خالِ بنفش و سبز هم در حیاط خلوتِ قحط‌الرجال خودساخته هی لبخند عاقل اندر سفیه بزنند بر جماعت صغیر و خفت شده از سر نشئه‌گی و ویژه‌خواری و به نشخوارِ منویات ملکوکانه‌یِ معمار کبیر تفخیذیان، سفسطه کنند که: قبیله‌ی موش‌ها و رمه‌ی بره‌ها لیاقت آزادی ندارند و همواره نیازمند بصیرت و درایتِ شبانی چون منند به #مردمسواری_دیمی!
بی شک، اگر این مسخ‌شده‌ها به #توبه و #جبران_مافات و پیراستن جان و تن چرک خویش نجنبند، دیر یا زود، جای پرچمداران سبز و بنفش و سرخ و سیاه، بالای چوبه‌ی همان پرچم‌های افتخار میان خشم فروخورده‌ی وطنی میان بادهای موسمی است!
ویرانی زنده‌گی و سرنوشت ملتی یتیم و قانونا عقیم، پای دیوانه‌گی قذافی‌ها، تعارف ندارد! زنده‌گی است یا مرده‌گی در گور اختیار و اراده‌ی خفت شده در کنج چشم مور! در گورستانِ جنون و مالیخولیای پیران دیوانه و کر و کور!
دیگی که برای ملت مستقل از قدرت نجوشد، بگذار کله‌ی سگ در آن بجوشد!
تاسف باید خورد بر جماعتی که روز انتقام ویرانگرشان نزدیک است!
دون کیشوتِ دیوانه با وقاحت باز منبر رفته بود که صداها را می‌شنوم و دریوزگی‌ها را میان خون و جنایتِ سربازان انتحاری می‌بینم! اما همین خرِ لگدپرانی هستم که هستم! گویی که سوزن گرامافونش گیر کرده باشد، هنوز همان زوزه‌یِ 40 ساله را می‌کشید تا ویرانی کامل! این یعنی او در برندازی اراده‌ملی قانونِ خویش، یا مرتد از ملت است، و یا دچار جنون و دیوانه‌گی که هر دو جرم را به ریش ملت مستقل می‌بندد! روزگاری در #لیبی پرسیده می‌شد: آیا کسی هست که خود را و او را از این جنونِ ویرانگر رهایی بخشد؟
اما دیگر شرفی در قوم دریده نمانده بود...
خیام ابراهیمی
18 اسفند 1396
هیچ خانه‌ای امن‌تر از وحدت خودجوش بنیادی بر اساس زبان مشترک حقوق ملی و حداقل منافع مشترک بر اساس اولویت حق آب و گل طبیعی و اولیه، بر حق حصولی ایدئولوژی ثانویه نیست! که بدون احقاق اولی، دومی مقدور نیست!


Show more reactions

روز زن

روز زن در یلدای بدوی مرد، مبارک باد!
ابراز احساس و حمایتِ انسانی در پندار و گفتار و رفتار، بهترین هدیه به اراده و اختیارِ زن، به عنوان انسانی برابر با انسان است!
در یادروز مبارزه برای احقاق مدیریت مشترک اجتماعی زن و مرد بر نوع انسان؛ در مقابله با بیماری و ناهنجاری‌های روان پریشانه‌ و خودبرتربینی مرد بر زن، و در راستای اقدام برای ترمیم مناسبات زورگیرانه‌ی حقوقی و قدرتِ بَدَوی و غیرانسانی موروثی از دورانِ عصر حجری، تلاش کنیم در عصر مدنیت، و در فرصت عمر، با شکستن ساختارهای جزمی و کورِ موروثیِ مرده‌گان، انسانی آزاده، سلامت و زنده شویم؛ و اثبات کنیم با پاسداشت و احترام به قابلیت‌های جنسیتی در میدان عمل و در اجتماعیات و تلاش برای احقاق حقوق انسانی برابر، لایق شأن انسانی برابریم. تا فرصت هست، برای سلامت خویش از همین لحظه، از خود آغاز کنیم!
خیام ابراهیمی
17 اسفند 1396
8 مارس 1918
پیوست: نوشته‌ای از 3 سال پیش
روز "زن" بر "مرد و زن" مبارک باد!
این یک گفتگویِ خیالی، به عشقِ برابری و ایثار در خود است:


روز "زن" بر "مرد و زن" مبارک باد!این یک گفتگویِ خیالی، به عشقِ برابری و ایثار در خود است==================================
زن: عزیزم، روز زن مبارک! بازَم که دستت خالیه:)
مرد: ممنونم! آره درسته، دستم خالیه! چون 364 روز سال، کاری برات نکردم! خیال می‌کنی این یک روز چه معجزه‌ای از دستم برمیاد؟ به نظرم، بیش‌تر از شما زن‌ها ما مردها به یک روزِ خاص نیاز داریم!
زن: خب، مثل این‌که بدهکار هم شدم؟! مردِ حسابی! وقتی تمام روزها به مرد تعلق داره و به کامِ مرده، چرا چشمِ دیدنِ یک روز به نام "روز زن" رو نداری؟
مرد: کی گفته تو بدهکاری، عزیزِ من؟ این منم که بدهکارم؛ چون "مردِ حسابی" نیستم! "روزِ زن" در غیاب "روز مرد" یعنی: "زن" در این جامعه هنــــوز مستضعفه و وِل مُعَطله! و مرد ستمگرانه همچنان داره سقوط میکنه، چون نتونسته کاری برای این رابطه‌یِ نامتعادل بکنه! چون هیــــچ نامی، "خام‌خام" به‌کــــام نمی‌شه! نام‌گذاری و برجسته کردن یک روز به نام زن، وقتی در یک رابطه دوسویه مردی هم هست، در واقع به یک برتری و یک کاستی اشاره می‌کنه، که بیانگر نامتعادل بودن رابطه است! و باید به اون رابطه بصورتِ دوسویه و بنیادی پرداخته بشه، تا کاستی به نفعِ تعادل، برطرف بشه. یک دسته گل و یک هدیه در یک روز خاص چه تاثیری بر موقعیت زن میذاره؟ اگر اوضاعِ زن در 364 روز سال به کــــام بود، دیگه نیازی به نامِ یک روز نداشت؛ درست مثل مرد! که روزی به نامش نیست، چون تمام روزها ظاهرا به کامِشه.
زن: خب، حالا چرا ظاهرا؟ عملا به کامِشِه دیگه!
مرد: مشکل همین‌جاست! تو فکر می‌کنی چون تمام روزها به کامِ مرده، پس نیازی به توجه ویژه به نامِ او نیست! در حالی‌که، من اون 364 روز رو، کام‌روائی نمی‌دونم! کام‌خرابی می‌دونم! به نظرم شاید بهتر باشه که بگیم: "زن" در تمام روزهای سال، کنارِ مردِ کـــام‌خراب، گدایِ کــــام شده! درحالی‌که اگه تمام روزهای سال، به کامِ واقعیِ مرد باشه، نهایتا "مـــرد" باید اونقدر انســـان بشه که ستمی به زنِ ناکام نکنه، تا نیازی به یادآوری یک روز ویژه برای جبران و یا قدردانی یکجانبه از جنسیت و نقشِ "زن" باشه! این نامگذاریِ ویژه و جنسیتی، به تثبیت این وضعیتِ نامتعادل و غیرانسانی کمک میکنه! برای رسیدن به تعادل و سلامت، با توجه به نقشِ مکملِ مرد و زن، نگاه ما باید فراجنسیتی و انسانی باشه، نه صرفا جنسیتی. "روز زن" مثلِ "روز معلم" و یا "روز کارگر" که فراجنسیتیه نیست! مرد و زن پیش از جنسیت، انساند! ممکنه در نقشهایِ اجتماعی، "جنسیت" نقشهایی ویژه به اونها بده، اما این نباید در حقوق و اختیار و اراده‌یِ انسانی اونها دخالت کنه! اینکه مرد و زن چطور باید یکدیگر رو در پذیرش نقشها مجاب کنند به خودشون ربط داره، به تفاهم و اقناعی متقابل مرتبطه. اما نمیشه اونا رو از این تلاش محروم کرد.
برقرار بودن و تدوامِ "روز زن" بیانگرِ تدوامِ ستم تاریخی به جایگاهِ انسانی و اجتماعیِ زنه! و جبرانِ فقدانِ قدردانیِ سالانه و مُعَوّق‌مونده از یک جنسیت که بطور مستمر دیده نشده، از پاسداشتِ روبنائی در یک روزِ خاص برنمیاد! چرا که معتقدم تا این قــدر و منزلت انسانی، قانونی و نهادینه نشه، یعنی ستم و بهره‌کشی به دلیل سلطه‌یِ تاریخیِ مرد هنوز ادامه داره، و باید بیشتر به فکرِ به‌فنا رفتن انسانیتِ مردِ ستمگری بود که میلی به انسان بودن نداره، تا به فکر زن ستمدیده‌ای که میخواد جامعه انسانی باشه.
زن: قربون دهنت! حالا میگی چیکار کنیم؟ ظاهرا این فلسفه بافی به این معناست که گلی، هدیه‌ای، نگاه ویژه‌ای در کار نیست!
مرد: واقعا نگاه ویژه و هدیه‌یِ یک قلدرِ تاریخی در یک روز از 365 روز سال به چه دردِ تو میخوره؟ قلدری که 364 روز دیگه تو رو با قوانین و نگاهش میچزونه! این یک روز بیشتر شبیه یک باج و افیون و قرص خواب‌آور و زر ورقیه تزئین‌کننده که به درد نشئگی میخوره و بیشتر نقش صدا خفه کن داره. قبل از هر چیزی باید این نگاه ترمیم بشه و این مقدور نیست مگر با نظارت قانونی انسانی که اراده و اختیار رو از طرفین سلب نکنه، بلکه دنبال اقناع و تفاهم خود و جامعه باشه. ما برای احقاقِ این قانونِ تعادل‌بخش و انسانی چه کرده‌ایم؟
زن: راست میگی؟ خب پس کارنامه ی 364 روز دیگه‌ت رو رو کن، ببینم برام چه کردی؟
مرد: راستش، من رفوزه‌َم! باید تجدید دوره بشم. میتونیم امسال یه برنامه بریزیم برای سال بعد! هدیه‌یِ من به تو برای یک سال آینده می‌تونه این باشه: یک برنامه‌یِ دوجانبه برایِ تمرین انسان شدن، در خانه و در اجتماع.
زن: می‌خوای بگی چون مرد "مرد" نیست، "روز زن" نمودی مخرب داره؟!
مرد: می‌خوام بگم چون مرد هنوز به عادت، انسان بودن براش مبهمه و زیاد مهم نیست، و هنوز مثل دوران بربریت از زورگیری خودش خمار و ناراضی که نیست بلکه نشئه هم هست، همچنان داره با تکرارِ عُرفِ موروثی، بدونِ معرفتی متقابل، از انسان شدن دور میشه و الکی باد می‌کنه...حکایت زن و مرد مثلِ راندنِ یک دوچرخه با دو سرنشین و دو رکابه، هر چند با یک فرمان برای تعادل و یک فرمان برایِ تمرکز در هدایت ...و چاره‌ای نیست، یک‌جا باید مرد جلو بنشینه‌، یک جا زن... که ضمنا یک چرخش روحِ زنه و یک چرخش روحِ مرد. که یک چرخش پرباده و یک چرخِش پنچر! و از طرفی قدرتِ الزام آورِ ناظری هم نیست که بادِ هر دو چرخ رو تا تعادل و انسان شدن، میزان کنه. پس میانِ تمام لحظاتِ پرباد و پر زورِ مردانه، در پیشروی در جاده زندگی، بارِ زندگی و دوچرخه بیشتر به چرخی آسیب میزنه که لاستیکش پنچره، و اونو لِه و لَوَرده می‌کنه! حالا اینکه بعد از 364 روز رکاب زدن، در یک ایستگاه بایستیم و از چرخ زخمی تشکر کنیم و یا کمی بادش کنیم تا بگیم زن فراموش نشده، چه فایده‌ای به حال چرخی میکنه که شب نشده باز پنچره؟! پس مرد اگر در تمام طول راه مرد باشه، چه نیازی به پنچرگیری در روزِ زن هست؟! این برای مرد و زن موجب شرمساریه که هنوز یک روز به عنوان زن برای جامعه خیلی مهمه. به نظرم زن زیر بار این دوچرخه البته زنه (هر چند یه زن زخمی)، اما این مرده که مرد نیست!
به باورم، باید پیش از هر چیز، نگرانِ ویران شدن انسانیتِ مــرد بود.
زن: خُب، قبول! اما پیشنهادِ تو چیه؟
مرد: این‌که اگر قراره یک روز به عنوان یادآوری و پاسداشت از حریم انسانی زن داشته باشیم، به جایِ روز زن، روزِ "زن و مرد" داشته باشیم. تا در این روز، الزام مرد و زن به زندگی انسانی هر دو محک بخوره! مردِ ستمگر برنامه‌شو به زنِ ستمکش بده، و زن ستمکش برنامه‌شو به مرد ستمگر ارائه کنه! و با هم توافق کنن که برای سال آتی چه باید کرد؟ و سال بعد، زن و مرد یه گزارش به هم بدن، که ارزشِ یک هدیه‌یِ واقعی رو داشته باشه.
زن: ممنون از این هدیه!
مرد: این بوسه هم خط و نشون! تا سالِ بعد...
زن: پس روزمون مبارک!
مرد: حرفی نیست؛ مبارک!
اما برکت به کردارِ ماست
نه اشعارِ نغزِمان.
بال در بال
از فرش
تا عرش
مثل یک بوسه
از نایِ جان
تا پایِ جان
در فراز
در فرود.
-------------------------------------------------
خیام ابراهیمی
17
اسفند 1393
8
مارس 2015 (روز جهانی زن)
#زن #زنان #هشت‌_مارس #روز_زن
#روز_زن_مرد_انسان

رفراندوم، راه؟ یا چاه؟


#رفراندوم
 ، راه؟ یا چاه؟
نوشته‌ پیوست، پارسال در نقد انتخابات فرمایشی و نمایشی که صندوقش فاقد مکانیسم راستی آزمایی توسط ملت مستقل از قدرت است قلمی شد! صندوقی در مصادره‌ی بصیرتِ ذهنِ سلطانی صاحبکران و ملتزمین به قانونِ دراختیارش، که پیش‌تر هویتش اثبات شده بود! قانون و صندوقی منعطف در چارچوب استراتژی حفظ نظام از اوجب واجبات است! سیاستی فراملی و خارج از اختیار ملت، مبتنی بر ادبیاتی سوء‌تفاهم‌برانگیز و بی‌ثبات در چنبره‌ی تهدید و تطمیع و دام‌پروری و بازی‌های #دوگانه‌ اندیشی توسط روبهان استثمار و لابی‌های مستشار و گرگان استعمار، که بر اساس مشروعیتِ ژن برتر، پیوسته در جدال و تنشی دوسویه بین فاعل و مفعول و گروگانگیری ماسون‌ها و معمارانِ همیشه بیدار بوده، که در فقدان نظارت ملی، امنیت هرگونه مصلحتشان، قانونا تامین شده‌است! حالا باز در چنان بستر فرادستی، حکایت درخواست #رفراندوم مطرح است! البته که درخواست روبنایی رفراندوم، یک درخواست گیج و گم است که برخی با چشم بسته و یا باز آن را نفی می‌کنند و برخی نیز بر طبلش می‌کوبند! اما رفراندوم معنادار، به‌موقع و به‌جا و مطمئن و سازنده، یک مکانیسم سرنوشت‌ساز مبتنی بر آگاهی و مکانیسم راستی‌آزمایی و تفاهم ملی باید باشد؛ نه یک حربه‌ی کور بر استیج صاحب قدرت مطلقه‌ی مغرور، و به‌واسطه‌یِ چاه‌نمایانِ مامور، که در شتابی عوامفریبانه و سوء‌تفاهم‌برانگیز می‌تواند موجب سقوطی 40 ساله در چاه ویلِ احیانا مالیخولیا و اوهام یکی شود! بنابراین راه و چاه بودن رفراندوم، وابسته به هدف، و بستر امن و آگاهی توده‌ها با چشم بیناست!
شخصا در 22 بهمن امسال، پیش از آن‌که روحانی از دامِ #رفراندوم به عنوان گریزگاهی انحرافی، سخنی بگوید؛ با یک پرچم که آرم وسطش #رفراندوم بود، طرح راهپیمایی تک‌نفره و مستقل و عمود بر مسیر فرمایشی را مطرح کردم. هدف از آن طرح در بستر سلطه و زورگیری عقیدتی و قانونی، "تبدیل تهدید موج سواری و بیعت با زورگیر عقیدتی، به فرصت" در راستای معرفت به پندار و گفتار و رفتار مستقل شهروندی بود! چرا که نه شهروند بز است و نه در ساحت انسانی، هیچ چوپانی حافظ رمه‌هاست! اما حیاتِ جاریِ قدرت‌سازِ "صاحب قدرت" مبتنی بر فلسفه‌ی دوگانه اندیشی، همواره خواستار یک دامپروری انحصاری برای تولید و دوشیدن شیر قدرت از امواجِ جاهلانه است!
فرمول و ساختار سلطه یکی است: سلطه‌گر برای تنازعِ بقاء غیرپاسخگوی خود، همواره به یک رقیب قدرت و به یک دشمن نمایشی نیازمند است؛ تا با تکیه بر قدرت ژنِ برتر ایدئولوژی و ثروت و تکنولوژی، با مشروعیت کاذب و حقنه‌شده، از مستعمره شیره بدوشد! ارباب جهانی از ارباب بومی و ارباب بومی از ارباب محلی و ارباب محلی از اربابانِ خانه‌گی و ارباب خانه‌گی از رعیتی به نام زن و کودک بینوا که فرمانبر باشد و مطیع منویات و اوامرِ سلطانِ تمامیتخواه!
#رفراندوم در چنین بستر نا امن و نامطمئنی، به‌عنوان یک خواسته، تنها بهانه‌ای است برای این‌که به شرایط و موضوع احقاق آن بیندیشیم که "چه" می‌خواهیم؟ چه "باید" بخواهیم؟ و "چرا" باید بخواهیم؟ و "چگونه" باید بخواهیم؟
آیا بدون شناخت و فلسفه و استراتژی و تاکتیک می‌توان به "اهداف مشترک" دست یافت؟ و یا باید مثل یک رمه همواره در پی چوپان بود؟ و یا مثل یک برده از این ستون تا ستون بعدی، تنها برای قوتِ امروز نواله‌ای طلب کرد از ارباب؟
چهل سال است که سرنوشت این خاک‌ مشترک و شهروندانش در مرزهای معین و ساختار حقوقی وطن، قربانی ساختار گنگ و حقوقی و #دوگانه اندیش و تفرقه‌آمیزِ قانون‌اساسی شده و در مسیر اتلافِ منابع ملی مشترک در انحصار ذهنیت و تکدستِ سلطانی مطلقه، و در دام‌های زنجیره‌ای استعمار پیر و روسیه و ارباب عالم، در حال ویرانی است! امروز اما ضروری است که پس از 110 سال آزمون و خطا بعد از مشروطه بدانیم که هیچ پرچمدار و هیچ شعاری نمی‌تواند ملتی را از دام‌های استثمار سنتی و استعمار نوین نجات دهد! امروز باید دانست که نیاز بنیادی ما چیست؟ چه باید کرد؟ و چگونه و با چه زبان مشترکی باید به همزیستی مسالمت‌آمیز و "هم افزایی ملی" و وحدت خودجوش (نه فرمایشی و چکشی)، برای استقلال، آزادی و نجات ایران دست یافت؟
سالهاست که در بابِ ضرورتِ پیش‌نیاز و تعبیه‌یِ خشتِ اول فعالیت‌های اجتماعی، از #زبان_مشترکحقوقی و ملی، و اولویت "حق آب و گل طبیعی و اولیه" بر "حق ایدئولوژی حصولی و ثانویه" نوشته‌ام! که بدون اولی دومی مقدور نیست! چرا که تمام ادبیات انتخابات، کاندیداتور، صندوق رای، قوای سه گانه ی منفک از هم و شرح وظایف و حوزه مسئولیت مدنی و پاسخگوی نمایندگان، تنها در بستری برای شهروندان مدنی معنادار است که قدرت اعمالِ نظارت ملی، بصورت قانونی در آن محقق شده باشد! بدیهی است که بدون تامینِ چنین خشت اولی، تمام ادبیات سیاسی، بر باد هوا بوده و فریبی بیش نخواهد بود!
در نوشتار "زبان و ادبیات #دوگانه‌ها" اشاره کردم که انقلاب‌های یک شبه، و شورش‌های کال و مشکوک بر موج خشم فروخورده و مطالبات تنلبارشده و آرمان‌های خامِ ایدئولوژیک، دامی از سوی سردمداران استعمار نوین عالم برای ایجاد بهانه و تنش و دوشیدن ملت‌های محروم و غیرخودی است! و چگونه باید در این دام ویرانگر که جهان سوم دیروز و خاورمیانه‌ی امروز را بلعیده، درنیفتاد؟
راز وحدت ملی برای در نیفتادن در دام استعمار، در اتخاذ زبان مشترک حقوقی و تمرین مدنیت و همزیستی‌مسالمت‌آمیز و هم‌افزایی ملی در شوراهای محلی و بومی، با پرهیز از #تفتیش_عقاید و #تجسسبرای تولید نمایندگان واقعی و میدانی از دل شوراها (و نه خرید ایشان از بازارهای مکاره‌ی یک روزه)، و پاپس‌کشیدن از جنگ‌های نیابتی حذفی و ادبیات خصمانه و تنش آفرینِ مورد دلخواه استعمار است!
در چنین موقعیت بحرانی و بحران‌زا که زاده‌ی قانون و خواسته‌ی قانونمداران سلطه است و سرنوشت ملتی وابسته به هیجانات و تیک‌های عصبیِ یک قدرتِ مطلقه است، براستی چه نسخه‌ای می‌تواند نجاتبخش قدرتِ بیمار و ملتی زخمی شود که تحملِ ترکش خشونت و تصفیه‌حساب‌ها و خشم‌های فروخورده در آب‌گل‌آلود و در تنشی خانمانسوز از توانش خارج است؟
به باورم در مقابل ملت ایران و حکومت، سه راه وحدتبخش و مطمئن و غیرقابل سوء تفاهم، پیش روی است:
1- انقلاب خونبن با عواقب دنباله دار
2- مبارزات منفی و نافرمانی مدنی تا خرید و تحمیلِ اعتبار ملی بر قانون، با درخواست تغییر قانون اساسی ( با حذف شکافِ ویرانگرِ مؤمن و کافر و خودی و غیرخودی) و تشکیل شوراهای فراگیر برای حضور تمام مردم با دستورکارِ تمرین کارگاهی و میدانیِ همزیستی مسالمت آمیز و هم افزایی ملی، و نظارت ملت مستقل از قدرت ایدئولوژیک بر قوای سه گانه، با پرهیز از تفتیش عقاید و تجسس، با اولویت حق آب و گل بر هر حق ثانوی.
3- اصلاحات بنیادی توسط حکومت و صاحب اختیارات قدرت مطلقه در قانون.
مدتی پیش از فرمانی ده ماده‌ای یاد کردم که می‌تواند چنین افقی را برای سعادت ملتی باز کند که نمی‌خواهد سوختِ کارخانه‌های آدمسوزی استعمار عالم و برادرکشیِ مزدوران و جیره‌بگیران داخل و خارج شود!
توجه: بدیهی است که پیش از تامین امنیت قانونی حضور تمام ملت برای نظارت ملی بر منابع ملی و تعیین سرنوشت خویش، هرگونه مشارکتی در معرکه‌های قانونی و حکومتی از سوی مردم، در راه حفظ نظام که از اوجب واجبات است، قابل انحراف و مصادره به مطلوب از سوی صاحبان قدرت مطلقه و خودیهای حاکم است!
خیام ابراهیمی
16 اسفند 1396

اِستیج و شویِ انتخاباتیِ بیعت با قانونِ سلطه
========================
مدتی قانونِ لندن، کرده "مـــا" را "من" و "تو" ... تفرقه بنیادِ استعمار و نامش "من‌وتو"
"
من" خودش باشدو "تو" هر خودی و غیرخودی... یا که ابزارِ وِای یـــــــــا که فدایِ "من‌و‌تو"
یا که قربانِ دو چشمِ دین و قانونِ وِایم ... یا که قربانیِ کین و فتنه‌زارِ "من" و "تو"
"
من‌وتو" غاصبِ چشمانِ خمارِ "من" و "تو" ... "دزد" بی مــــا نَشوَد زنده سوارِ من و تو
صحنه‌پردازیِ مــــوجِ دل‌ و مکر است و سراب ... صحنه‌یِ موج‌سواری و شکارِ "من" و "تو"
"
من‌وتو" رمزِ فریب و انتخاب و خوانش است ... وانهادن به شعورِ شـــــــــهسوارِ من و تو
صحنه‌یِ بازیِ با رأیِ من و تو: پیشِ چشم ... پشتِ صحنه رأی خـوانَـد: در غبارِ من و تو
کسی‌از رأیِ من و تو خَبَرش نیست جز او ... نقشِ خرسِ وسطِ معرکه، کارِ من و تو
"
داوران و وکلاء" بنده‌یِ فتوایِ خفا ... قادرِ مطلقه خواهد "مرده‌خوارِ" من و تو
"
من‌وتو" نشئه‌یِ بازی، رویِ موجِ "صد و ده" ... خارج از این مـــوج، مُرتَدّیم و خاریم من ‌و تو
جایِ آن هست که دل را نبریم بر اِستیج ... "من‌وتو" بی من و توست شکرگزارِ "من" و "تو"
شعرِ ما را نَخَرند مزدبگیرانِ هنر ... چون هنر وقف شده ضدِ عیارِ من و تو
صحنه در چنبره‌یِ غاصبِ دین است و هنر ... "انتخابات" نقیــــضِ اعتبارِ من و تو
وَرنَه حکمِ قاضی‌ُالقضاتِ اِستیجِ قضــــــا ... کی شود با رأیِ مردم، همقطارِ من و تو
گر که ما معتبریم، قاضیِ میدان بهرِ چیست؟ ... گر که قاضی حُکم رانَد، پس چه جایِ من و تو؟
بابک و شهرام و بهرام و رضا: منصوبِ شــــاه ... جمله‌گی افسارِ شاهند و، ســـوارِ من و تو
رأیِ تو "بیعتِ تو" داغ کند صحنه‌یِ او ... تا بگوید با مَنَند و رهسپارِ "من‌وتو"
وَرنَه بینِ گزمه‌هایِ یک سپاه فرقی نیست ... جز فریب و خنده بر رأی و شعارِ من و تو
شویِ یک قادر مطلق حقِ قانونی اوست ... مشکل از قانونِ اشک‌اَست بر مزارِ من‌ و تو
"
صحنه‌گردان" خوب داند فضل و آدابِ هنر... چون "رهــا" کرده سُمَش را بر تبــارِ من و تو
حکمت:
من و تو زنده از آنیم که "خود" رأی باشیــم ... خود برانیم بخت خویش‌و "مــا" شویم با من و تو
گر که قانونِ بُتی، خرج کند ثروتِ مــــــــــا ... جمله‌گی برده‌یِ اوئیم‌و نه مایِ "من و تو"
وحدتِ صد "من" و "تو" با هوسِ یک صیّـاد ... وحدتِ ما نیست با خویش‌و به‌کامِ من و تو.
حَقِ آب و گل و شهروندیِ یک مِلکِ مشــاع... نکند "حــــــــذف" کسی را زِ حقوقِ من و تو
صحنه‌یِ مُلک و حقوق و شهروند و اختیـــار... نیست در بندِ دل و دیـــن و علـــــومِ من و تو
"
حقِ شهروندی" فرا از هنر و علم و عباست... "سفسطه" رأیِ من و بیعت و حذفِ "من" و "تو"
خیام ابراهیمی
11
اسفند 1395

Tuesday, March 6, 2018

پاسداران قانون ویرانی

پاسدارانِ قانونِ ویرانی، جنایتکارانِ ضد ملتند!
آقایان #خاتمی، و #موسوی!
لطفا ابتدا نوشته‌ پیشین را بخوانید و برای پیراستن خود از مصادره اراده‌ملی در قانون‌اساسی، توبه کنید و جبران مافات! آدرس را درست نشان دهید! راهنما اگر نیستید، برای گمراهی و خفت‌شدن ملتی در دام قانون ویرانگر، چاه‌‌نما نباشید!
سالهاست که #محیط_زیست ایران و فعالانش یکی یکی نابود می‌شوند و ایرانی در دام نسل‌کشی و تصفیه حساب با غیرخودیان قانون اساسی، لقمه‌ی روباه و شغال و کفتار می‌شود و شما هنوز قانون قانون می‌کنید؟!
می‌دانید چرا شمایان فتنه گرید و روحانی یک پارچه آقاست؟
چون روحانی عاقل است و شما بی‌عقل!
چون روحانی هم از توبره می‌خورد و هم از آخور! اما شما ظاهرا از هیچ‌کدام نمی‌خورید و در راه قانونِ آقایِ روحانی، ملتی عقیم را نفله کرده‌ و قانون سلاخی را تثبیت نموده‌اید!
چون "فتنه"، قانون‌اساسی است و قانونمدار فتنه‌گری سوار بر ملتی قانونا اخته که نظارتی بر منابع ملی خود و سیاست‌های کلی نظامِ یکی بر سرنوشت همه ندارد! چون شما آتش بیار همین معرکه‌اید!
شما شریک قانون فتنه و دزد و رفیق قافله‌اید! شریکِ یک جنایت 40 ساله‌! چون آدرس را نادرست نشان می‌دهید! چون ملت را بین این برگزیده‌ی ارباب و آن یکی پاسکاری کرده و در هر انتخابات جعلی برای قانونِ ارباب، بیعت و اعتبار می‌خرید! چرا که قانون‌اساسی، قانون استمرار ویژه‌خواری ویرانگران ایران توسط بصیرتِ تنها یک عقل‌کل است که زیر بارِ وزنِ مغز و کله‌پاچه‌یِ عاطل یک ملت قانونا عقیم، هم کمرِ خود را شکسته و هم در دام بازیگردان استعمارنوین و آقای جهان، کمر ملت و خاورمیانه را!
زلزله‌ها می‌آیند و می‌روند و کماکان مکلفین به عوامفریبی، با یک بی‌حسی مزمن در هر زلزله مقادیری فک می‌جنبانند و بی‌برنامه و هیئتی تا زلزله‌ی بعدی تعهد را فراموش می‌کنند! چون جبهه‌ی اصلی، نه آبادی ایران و ایرانی، بلکه نابودی غیرخودی است: از ملت صغیر گرفته تا اسرائیل کبیر! و تمام هزینه‌ها برای این فتانه در دام فریب ماسون عالم و معماری است حقیر!
#قانون_اساسی
، یعنی قانون راهزنان بدوی که شهروندان مدنی و صاحبان حق را 40 سال جدا از تشکلات مردمی، بصورت تک تک در گور خود خوابانده تا بر سیاست‌های کلی نظام برای صدور خود به غیرخودی و حذف ایرانیان مستقل از قدرت برده‌ساز، بر سرنوشتی یک‌نفره نظارت ملی نداشته باشند و اندیشمندان کاسبش بصورت زنجیره‌ای برای مشارکت در پیمانکاری یک کارفرما، آدرس مشکلات را درست نشان ندهند و درد رعایا را از بی‌قانونی گزمه‌ها بدانند! حال آنکه نظام قانونمدار است و ویرانی ایران نتیجه‌ی اختیار و عمل قدرت مطلقه و تنها سرنوشت‌ساز یک ملت و گزمه‌های برگزیده‌ی ملتزمش...
بی شرفی یعنی باور به قانونِ دزد و جلادِ قانونمدارِ سرگردنه
یعنی خود را به خواب زدن و وطنی عقیم را به سیل و آب زدن
برنامه‌یِ ویرانی ایران توسط طراحانِ قانون‌اساسی و قانونمدارانِ بی‌غم و ویژه‌خوارانِ شیاد، کمر یک ملت را و رهبر قانونی‌ را شکسته و همه را دچار شعارِ پز عالی و جیب خالی کرده است!
آیا آنکه از یک بی‌شرف دفاع می‌کند یک بی‌عقل است؟ یا عاقل؟!
40
سال است که میلیاردها میلیارد ثروت ملی را بدون آگاهی و مجوز ملت، برای تجاوز به حقوق دیگران خرج می‌کنند و ملت بی‌خبرند! آنوقت 14 سال است که پس از زلزله بم، صاحبان حق هنوز در کانکس زندگی می‌کنند و تو باز از زلزله زده‌گان سرپل ذهاب با دو قطره اشک مفتِ تمساح و یک لبخند سرد بازدید می‌کنی و باز خرج روی دست ملت می‌گذاری و موجب استهلاک هواپیمایی می‌شوی که قرار است سقوط کند!
14 سال پس از زلزله بم هنوز برخی در کانکس زندگی می‌کنند!

https://www.youtube.com/watch?v=Jdfvv3U5MXc

بی عقل کیست؟

بی‌عقل کیست؟
روباه بی‌شرف عاقلانه می‌گوید: "مخالفینِ دولتِ استثمار"، بی‌عقلند! لابد چون قانونِ استعماری و قانونِ دوگانه‌ و تفرقه‌آمیز مؤمن و کافر و خودی و غیرخودی، قانونِ زورگیرانِ‌عقیدتی و چپاولگرانِ منابع ملی در راه سیاست‌های کلیِ صدور خودی به غیرخودی، یک قانون ملی است! وقاحت شاخ و دم ندارد! دست پیش گرفته که پس نیفتد! در قحط‌الرجال خودساخته است که چنین وقاحتی - به تکرار- میدان می‌یابد! بویژه که مال مفتِ ملت یتیم باشد و دل بی رحم و بی‌غم تازه به دوران رسیدگی و لمپنی!
خون آدم از تعیین نرخ وسط دعوا توسط استاد اعظمِ هرزه‌گی و وقاحتِ مزدوران و اساتید کارشناس و تخریب‌چی و زورگیر به جوش نمی‌آید! آنان نانِ کثیفِ همین تخصص را در خون ملت می‌زنند و می‌خورند! خون آدم از چشمان مجذوب و امیدوار مردمی ساده‌دل به جوش می‌آید، که شفای خود را از همین امامزاده‌های صنعتی-امنیتی-اطلاعاتی طلب می‌کنند! امامزاده‌هایی که در فضای واقعی، در هر محله و کوچه و خیابان شهر، و نیز در فضای مجازی و حتی در همین فیس‌بوک نوچه‌هایی اطلاعاتی-امنیتی گمارده‌اند با حقوق‌های چند ده میلیونی و خانه و ماشین لاکچری و امکان سفر به خارج و تحصیلات و مدرک دکترا و کارشناسی ارشد هنری و ادبی و حقوقی برای قبیله‌ی خود و همسر و فرزندان ژنِ لمپن و گزمه‌های درجه دو و سه‌شان؛ که عین مور و ملخ بین انسان‌های شریف و فرهیخته و آچمز در فقر ناشی از استقلال شخصیت نفوذ کرده و برای زورچپان خود به اعتماد خلق از تکلیفِ جنگ زرگری و فحاشی به یکدیگر هم ابا ندارند! بی‌شرفانی که در صورت لزوم دوتیغه می‌کنند، کراوت میزنند، و حتی کتاب شعر چاپ می‌کنند و در بحثهای ادبی و سیاسی در پوستینِ روشنفکری بین خود جنگ زرگری راه می‌اندازند و با وضو به مولای خود و هر بازیگر ارباب حتی فحش ناموسی هم می‌دهند تا قاپ تو را بدزدند، تا باورشان کنی و سفره‌ی دل بگشایی... تا روزی، شبی نیمه شبی در محفلی و یا در یک بن بست و دخمه‌ای، آقای دکتر خنجر خونین را در قلبت فرو کند و خانم مهندس هم تیر خلاص را بزند!... تمیزترین کار بی شرفان پرونده سازی است! اینکه چون سربازان سایبری بنشینند در خانه پشت میز کامپیوتر برای صید ماهی و حقوق‌های میلیونی به عابر بانک خونینشان از قطرات خون تو واریز شود تا آن را در حلقوم آقازاده‌ها بریزند... در پانسیون‌های انگلیس و اروپا و امریکا و کانادا... بی شرفِ آموزش دیده، باید خیلی هرزه باشد که گاهی بی چاک و دهنی از نوک خنجرِ فکش بیرون بزند! میوه‌ی آن خون، همین هرزه‌گی روح و روان است! گیریم با پیوند شش هزار سال عبادت!
"بی‌شرف" وسط دعوا نرخ هم تعیین می‌کند! و قدرتِ گزمه‌ها و دلالان سلطه و پیمانکاران و زالوهای اعتبارِ خونِ ملتِ مستقل از قدرت زورگیرانه و بی‌عقلانِ فندوق‌مغز و شریکان دزد و رفیقان قافله و امیدواران به خود را، به ملت و منافعِ ملی پیوند می‌زند! وقتی قانون اساسی می‌گوید این منافع "میلی" است! او می‌لاود این منافع "ملی" است؟ معماران و ماسون‌های جهان سلطه نیز با شل کن سفت کنی استعماری، هی به این میل ویرانگر علیه منافع ملی، در #دوگانه‌ ی بنیادی و کلیدی و استعماریِ "دوست و دشمن" میدان می‌دهند!
"بی‌شرف" از قدرتِ غیرپاسخگوی سلطه، نشئه است! و ککش هم نمی‌گزد که ملتی ساده‌دل و مغبون از خدعه‌ی معمارِ کین و خشونت را با یاری شریکانِ سبز و بنفش و سیاه و سرخِ زنجیره‌ای در دوری باطل و در کنج انحصارِ قانون اساسیِ اربابی، به ویرانی و ورشکسته‌گی کشانده و هنوز امیدوارانه، تاخت و تاز می‌کند!
ای مکارِ دریده که حیاء را قورت داده و آبرو را قی کرده‌ای! تفو بر تو و جد آباء ویژه‌خوار و هیئتی و مفتخورت! و تفو بر غیرتِ روشنفکران عافیت‌طلب که رذیلانه و با بافته‌های صد من یک‌غازِ تئوریک، خود را به جهل‌العارفین زده و برای بقاء بند و بساط خود و برای قانونِ صندوق شعبده‌ی معرکه‌گردان اعتماد و بیعت می‌خرند! آیا شرم نمی‌کنی از این سفسطه‌ی عوامفریبانه؟ که با دریده‌گی و شامورتی‌‌بازی و عوامفریبی کلامی، ابزارِ امنیتیِ بازیگردانانی شده‌ای که دزدِ اعتمادند برای رسیدن به هدف ویرانی منابع ملی در راه سیاستها و سرنوشت تک‌نفره برای یک ملت! البته که هر شهروندی که سرنوشتِ خود و شریکان را به یک قدرت مطلقه‌ی ناشی از قانون تک‌نفره بسپارد، بی‌عقل است! در این شکی نیست!
از دید دزدِ بی‌شرفِ مرفه، بی‌‌‌عقل کسی نیست که هنوز امیدوار و پیروِ قانونِ لوطی و عنترها، برای نوشیدن خون ملتی قانونا عقیم است! او عاقل است و صد البته کاسب و پااندازی واقع‌گرا برای تجاوز و دوشیدن اعتماد ملی، در چنبره‌ی چرخ فلکِ گزینش گزمه‌های ملتزم به یک قدرت فراملی، بصورت قانونی!
بی‌عقل کسی است که هنوز به قانونِ برده‌گی مقدس، امید بسته و کماکان بدون #توبه از این قانون و نقش خویش، با فرافکنی و تک‌گویی، آدرس را درست نشان نمی‌دهد! در این موج‌سواری بنیادین البته مشکل از مسئولین و بازیگرانِ قانونی نیست! بلکه مشکل از نفسِ قانونِ موج‌سواری بر ویرانه‌های اراده‌ی یک ملت اخته است!
با چنین بستر قانونی است که بیشتر از یک راه شفاف و شرافتمندانه پیش رویِ "اصلاح‌طلبان مرده" که قصد احیاء دارند، باقی نیست: ابتدا صراحت پندار و گفتار و رفتار نیک، در مقابل زندگی بربادرفته‌ و نابودی شرافت و امیدی سازنده و بالنده‌ برای یک ملت، و اظهار توبه از قانون #زورگیری_عقیدتی که سرنوشت یک ملت را به دست یک قدرتِ غیرپاسخگو نفله کرده! و سپس اقدام برای جبران مافات.
اما قربانی کردن غرور کاذب سنتی برای اقرار به حق مسلم مثله شده‌ی ملتی واحد در قانون، برای جیره بگیران و معتادهای بت‌پرست سپاهِ فرعون، بسی سخت است!
در چنین برهه‌ی ویرانگری است که دیگر فرصتی برای نقدِ قالتاق‌بازیِ کلامی معرکه گردان و مزدورانش در میدان عمل نیست! هر کس حرفی دارد، ابتدا باید قانون #نظارت_ملی را با حضور تمام ملت بخواهد!
رک و راست باید آدرس را درست نشان داد و وقت مردم را بین امید واهی و لبخند و جوک و دانه چینی از دام و نشئه‌گی از نام، تلف نکرد! موضوع مرگ و زندگی یک ملت مستقل و آزاد است!
موضوع خون ملتی در شیشه‌ی قانون است! تعارف ندارد! اصالت و صداقت و ناموسی اگر در رگ و خون انسان‌های باشرف باشد، باید به جوش بیاید و خواب را از چشمان امن ویژه خوارانِ بی‌درد، زیر کرسی‌های آزد پریشی که مدعیِ ژن برتر آتش بر ژن خاکی‌اند، برباید!
درود بر شرف #خادم پهلوانی که از تیرخلاص‌زنی زنجیره‌ای استعفاء می‌دهد و به قیمت نابودی رفاه خود، شریک دزد و رفیق قافله نمی‌شود! این پهلوانی، عبرت بی شرفانِ #عباشکلاتی باد!
و ننگ بر امثالِ آن حرامخواری که با حق‌به‌جانبی‌ کور، هار و افسارگسیخته از قدرت غصبی، و با زور و آتش به اختیاری قانونی، می‌خواهد پاهای هر فرد مستقل از قدرت سلطه را خرد کند! گویا به فراموشی شیطانی مبتلاست‌ که او در واقع پیمانکار و عمله‌ی یک ملت بزرگ است؛ نه کارفرمای او! چرا که قانون‌گذار شیاد از ابتدا و عامدانه، جای کارفرما و پیمانکار را تغییر داده و عمله‌های ملت سالهاست که با توکل به شمشیرِ معمار حقیر، این قانون استثمارگر را رها نمی‌کنند! این از روح بت‌پرستانی است که خوش می‌چرند و حرام می‌خورند! که "حرامخواری" شیرین و اعتیادآور است!
خیام ابراهیمی
12 اسفند 1396

در دام دوگانه‌ها


در دامِ #دوگانه‌ ها و "جهنمِ دیستوپیای دجّال"، "بهشتِ اتوپیا" ممکن نیست!
چه کسی تهدید را به فرصت تبدیل می‌کند؟
جنگ سلاطین، استراتژی استعمار نوین (دجال) است! هدف: ویرانی ایران، عراق، سوریه، لبنان ...
تا غاصبانِ شرق، بازیچه‌ ادبیات غاصبانِ غربند، خون ملت‌ها، سوختِ موتور اربابان داخلی و خارجی است!
اگر بازیگرِ شمشیربه‌دست یکی از دوگانه‌های کارگر-سرمایه‌دار، حق-باطل، دشمن-دوست، مؤمن-کافر، خودی و غیرخودی شوی، در واقع بازیچه‌یِ بازی‌های استعماری شده‌ای! از انقلاب کالِ کبیر روسیه گرفته تا انقلاب‌های روبناییِ خاورمیانه و امریکای جنوبی و ... با اینهمه در ساختار زورگیران سرگردنه، همواره باید یک شمشیر تیز برای دفاع آماده داشته باشی، تا زورگیرِ عقیدتی، حد خود را بشناسد!
"دوگانه" از یک حقِ انحصاری برتر، بر کفری فراگیر به قدرت او، آغاز می‌شود! گیریم نام خود را خدا بگذارد و یا شیطان! من با ادعای او سروکار ندارم! من با باور خودم طرفم! این مهم نیست که او بر خود چه نامی می‌نهد! خضر یا فرعون؟ برای مردم بندر خضر ناشناس است! مهم این است که چه خضر و چه فرعون؛ هر چه هست برای خودش است و باور او ربطی به من ندارد! ایمان و یا خیال او مرتبط به خودش است، نه من! وقتی یک مدعی ناشناس در اجتماعیات به هر دلیلی گردنِ کودکی را می‌برد، و یا به حق من تعرض می‌کند، بر من است که برای دفاع بر او بشورم! جز این باشد بیشتر از موشی نیستم که باید لقمه‌ی گربه شود! هر چند موش‌های وطنی از گربه بزرگترند و قادرند کشوری را زنده زنده ببلعند! فرق است بین دفاع و حمله، ابتدا به ساکن! ملتی که فرق این دو را نفهمد و تمایزی بینِ حق حیاتِ نرم و سخت نگذارد، همواره قربانی معمارانِ کبیر انقلاب‌های سخت و نرم است!
.
با این‌همه، برای دستیابی به صلحی فراگیر راهی نیست جز اشتیاق به #هم_افزایی و#همزیستی_مسالمت‌_آمیز از پندار تا گفتار و رفتار. در غیر اینصورت از شهروند گرفته تا قبایل و احزاب و حکومت‌ها، دست در خون دگراندیشی دارند!
چگونه می‌توان یک ساختار تمامیتخواه را تصرف کرد؟ با جنگ و مقابله؟ و یا تاکید بر زبان مشترک؟
اپوزیسیون باید از خود بپرسد: آیا آلوده به ویروس یک "دوگانه‌" بین خود و غیرخودی است؟ و یا خواستار همزیستی مسالمت‌آمیز با حضور همه؟ و اگر خواستار هم‌افزایی است پس چرا در پی براندازی است؟ او می‌تواند با تقویت خود خواستار تغییر ساختار و یا حضور خود در ساختاری باشد که پیشتر او را برانداخته است! با چنین حضوری است که با امکان نظارت ملی، امکانِ تغییر نرمِ قانون به نفع همه ممکن می‌شود! وگرنه بموجب خواست بنیادی استعمارگران، همواره راه ملتها باید از انقلاب و خشونت بگذرد، که طی آن باز قدرت انحصارگرا تعیین کننده است! اگر براندازی اراده ملی در قانون اساسی و در نظام سلطه بر عالم بد است، پس چرا او خود صراحتا در فکر براندازی است؟ تا دوباره گزک به دستِ بن‌بست براندازِ اولی دهد که قدرتِ انحراف و بازی در دست اوست؟! این همان خطایی است که معمار ادبیات دوگانه، در مقابله با استعمارگران غربی، از آن بهره برد و وطنی را قربانی قدرت برتر خودسرانه کرد! مشکل اپوزیسیون این است که زبان و ادبیات پیشاآزادی را با زبان و ادبیات پساآزادی، جا‌به‌جا به‌کار می‌برد! او حتی نمی‌داند چگونه باید خواسته‌ای را محقق کند! به همین دلیل رفتارش پریشان است و به صندوقی اعتماد می‌کند که در دست دشمن اوست و از او تنها بیعت روی امواج برساخته می‌خواهد تا در پیروزی کاذب بین بد و بدتری که در نظام سلطه بی‌معناست خیال کند که برنده شده است! او حتی نمی‌داند چگونه باید از غیبت خود در راستای خواسته‌اش بهره ببرد و برای خود در حاشیه (نه در متن) اعتبار بخرد! به همین دلیل وقتی به انفعال کور متهم می‌شود، به دلیل نداشتن فلسفه و استراتژی و برنامه‌یِ مبارزه، با پراکنده‌کاری دیمی و هیئتی، حتی نمی‌داند چگونه باید از خود دفاع کند!
ادبیات حکومت و اپوزیسیون کدام است؟ همه با هم! همه با من! یا با منی یا بر من؟ همه یا هیچ؟
داستانِ تصاحبِ یک‌شبه‌ی علم و ثروت و عشق، از ماجرایِ آدم و حوا تا‌کنون همواره ویرانگر و آتش‌زا بوده است! تکرار اینکه: طبق یک پروژه، سیب علم آماده را از درختِ پرهیز از مفتخوری چیدن و عرضه کردنش در بازار مکاره برای خرید و فروش عشق و قدرت، و پرچمداری مدعیان علم (علما) و ایدئولوژیک کردن دین و در انحصار گرفتن قدرت، مبتنی بر فلسفه‌یِ #ژن_برتر آتشِ یک خلیفه (فرعون/سلطان/شاه/امپریالیست...) بر #ژن_خاکی کلِ جماعتی که تنها در شوراهای مستقل از قدرت، به وحدت ناشی از هم افزایی و همزیستی مسالمت‌آمیز می‌رسند و پروسه‌ی نامعینِ ایمان را یک پروژه‌ی ارزشیِ قابل توزین نمی‌دانند!
.
خطای استراتژیک بین پروسه و پروژه:
ماجرای کسب قدرتِ معرفت، یک پروژه‌ی قابل هدایت نیست! یک پروسه‌ی آزاد با زمان و مکان نامعین است! اما غرب در ساختار قدرتِ تکنولوژیک علم، به شرق اینگونه حقنه کرده است که این ماجرا یک پروژه است! بازی‌های استعماریِ او نیز به دلیل بازی‌خوردنِ شرق است که پیوسته از ملت‌های بینوا قربانی می‌گیرد!
جامعه، آینه‌ی حق‌به‌جانبان انحصاریِ قدرت تکنولوژیک، ایدئولوژیک، ثروت و علم و علمای جدابافته از توده هاست! حلقه‌ی مفقوده این است: حقیقتِ سیال را نمی‌توان به بسته‌یِ ایدئولوژیک علم فروکاست!
امروزه، اتوپیای ابلیس همان جهنم و دیستوپیایی است که غاصبانِ حق برتر، در جامعه ساخته‌اند!
جای آن دارد که آنها که کتاب را بر سر نیزه کرده‌اند، کمی به آتش درون و غضب و خشونت در چهره‌ی مولای خود بنگرند، که هیچگاه به یاد نداریم که یک لبخند بر لب و مهری بر رخ داشته باشد! و آن رحمان و رحیم تکراری بالای نشانه‌های زمانی-مکانی در گوش کرشان تنها لقلقه‌ای است بر زبان و در هوای هوس‌هایِ فرازمانی-مکانیِ دلشان که در آلودگی و فریب بازی‌های ابلیسی چون بزی بازیچه، با شاخ دیو درافتاده!
خطای ایشان این است که خدای زنده را کشته و در بتخانه، ایدئولوژیک کرده‌اند و آن را در راه پروژه‌های سلطانیِ جاه‌طلبانی که فریفته‌ی ژن برتر ابلیس و شیاطین‌اند به مردم بینوا می‌فروشند! آنها به وساوس و دسایس خودبافته و ظن و گمان، عملا بت‌پرستند و به ربوبیتِ خدای زنده در فطرتِ حنیف وجدانِ توده‌ها باور ندارند! و ذاتِ علم را در پروژه‌های ناممکن، کوتوله و ناقص‌الخلقه و جعلی می‌خواهند تا کلیددار و پرده‌دار خودشان باشند!
به همین دلیل است که اگر هزاران کودک میان برف و سرمای زلزله یخ بزنند و ملتی در فقر و بینوایی به دریوزگی و گورخوابی و اعتیاد و دزدی و فحشاء و فساد درافتند، و یا کودکان از رقه تا غوطه زیرآوار بمب‌هایشان پر پر شوند، باز ککشان در قلب سنگشان نخواهد گزید! چون تنها در یک پروژه‌ی ایدئولوژیک است که هدف وسیله را توجیه می‌کند! به لبخندهای سردِ روباه بنفش و اخم‌های گرگ زخمیِ پیر و کفتارهای دچار زوال عقل و آلزایمرِ بالای 90 سال بنگرید!
حقیقت، ضرورتِ استقرار #هم_افزایی_ملی و #همزیستی_مسالمت_آمیز است که در دام دوگانه ی تحمیلی بر عالم، این عنصر وحدتبخش و خودجوش ملی در شوراهای مستقل از قدرت (نه وحدتِ قانونی با قدرتِ یک حزب بعث و یک حزب‌الله و یک نفر)، از همان زمان حافظ اسد پدر، در این سرزمین و سرزمین‌های مشابه، وجود نداشت!
نیمه زنده نگاه داشتن #اصلاح_طلبی_مرده و ناممکن در کنار اصولگرایی زنده، در چارچوب قانون اساسی دوگانه‌یِ مؤمن و کافر، نیز از همین دام‌های بنیادی است!
این "بازیچه" نیز همچون جنگ‌های نیابتیِ "دوگانه" برساخته‌ی ابلیس زمان، بهانه‌ای است که بر ملتهای برده تقدیر شده، تا زنده بماند در برزخ حاشیه... براستی نفله کردن آن "هوسِ ناممکن" در چارچوبِ "قفسِ ممکن" است که عامل وحدت آزاده‌گان خواهد شد و بازیگران را نیز نفله خواهد کرد! نه رو در رو... بل که در حاشیه.
این پندار در جام بر سفره، همچو القاء برجام، حاوی زهری است که نم نم مسخ می‌کند تا خاموشی فروغ شعله در قلب آزاد از بند بنده‌گی.
بازیچه نباید بود!
با شاخِ گاو نباید درافتاد به میلی، تا در خواسته‌ی راستینِ مشترک، یکی شد در وحدت ملی. سراب‌های رؤیایی، ویروس ویرانی‌اند به سعیِ سایه و زر و زور و تزویرِ ارباب قلعه‌ها.
جهان از زمان انقلابِ کال و کبیر روسیه، با کاتالیزور انگلیسیِ انگلس در جیب مریدان مارکس، و راه اندازی بازی‌های استعماری و جنگ نفت در خاورمیانه، در این دوگانه‌ی استعماری تلف می‌شود و سلاطین احمق و یا خائن، بازیگران همین بازیِ تحمیلی توسط سرمدارانِ استعمار نوینی هستند که دیگر ابزار سنتی‌شان کشتی و توپ و تفنگ نیست! ابزار ایشان میدان باز کردن برای استقرار ایدئولوژی در دوگانه‌ی سنتی رعیت و ارباب، و کارگر و سرمایه‌دار، مؤمن و کافر، خودی و غیرخودی، دوست و دشمن است؛ که از درون قانون، منابع ملی و انسانی ملت‌ها را می‌تراشد و به کام لابی‌ها و کارخانه‌های اسلحه و ژن برتر تکنولوژی و سرمایه می‌ریزد!
سمیولیشنِ #ژن_برتر_آتش_ابلیسی بر #ژن_مغلوب_خاکی، زاینده‌ی تکبر سلاطینی است که خودسرانه پرچم ایدئولوژی "سیب علم" را در دست گرفته‌ و خود را عالم و برتر می‌دانند!
دیستوپیا در ادبیاتشان همان جهنمی است که علم کرده‌اند و هر چه به حکمِ حق، منابع ملی مصادره شده از مردم را چون هیزمی بر آتشدان جنگ با غیرخودی می‌افزایند، باز در نبردی نابرابر و شل کن سفت کنی از پیش طراحی شده، شعله هایش بیشتر می‌شود!
در دامِ ادبیات سمبولیک خودشان که حتی بدان اشراف ندارند و باور خود را بصورت موروثی و خودبافته و بصورت فله‌ای از صاحبان قدرت به ارث برده‌اند و لذا بی خبر از ندای وجدان توده‌ها، آنچنان سنگدل شده‌اند که لج کردن و اصرار ورزیدن بر طغیان علیه اراده ملی، برای مخدوش نشدن تکبر و خودبزرگ‌بینی و خطاها و ستم‌ها، هم خودشان را و هم مردم را در آتش خودبرتربینی وجودشان می‌سوزاند! چرا که سرچشمه‌یِ باورشان چون ابلیس است که می‌پندارند، ژن آتشِ خودشان بر ژن خاکی مردم صغیر برتر است! و از این حق‌به‌جانبی مطلقگرایانه، خود را آنچنان کر و کور و بی نیاز دیده‌اند، که اصلا گمان نمی‌برند که خود، مصداق این آیه از سوره مؤمنوند: در طغیان خود کوردلانه اصرار می‌ورزند (75)...لَلَجّو فی طُغیانهِم یَعمَهون!
برای قدرتی که زنده به دشمن است، نباید دشمن بود! و این به معنای دوست بودن نیست!
براستی چه کسی این تهدید ویرانگر را به فرصت همدلی و هم افزایی ملی، تبدیل خواهد کرد؟
خیام ابراهیمی
7 اسفند 1396
پ.ن: کلید قفلِ نمادها، در هم افزایی ملی و همزیستی مسالمت‌آمیز بر اساس حداقل منافع مشترک ملی و با اولویتِ "حق آب و گل طبیعی و اولیه" بر "حق ایدئولوژی و تکنولوژی و سرمایه‌یِ حصولی و ثانویه" است و تنها این کلید راهگشاست! که بدون احقاق حق اولی در قانون، هیچ حق دومی، مقدور و ممکن نخواهد شد!


I, Pet Goat II
YOUTUBE.COM
 https://www.youtube.com/watch?v=6n_xCI-peq0

از مرگ تا زندگی


از مرگ تا زندگی...
از فقر و درمانده‌گی، تا ثروت و بالنده‌گی...فاصله‌ای است بین مانداب و مرداب، تا رود جاری... تا دریا.
از قانون مرده‌ی دیروزی، تا قانون زنده به اراده ملی، تفاوتی است از گورخوابی در بتخانه، تا میوه‌های جنگل‌های خودرویِ کوهستانی.
"قانون زنده" تابعِ اراده ملیِ مردم زنده است! نه تابعِ برد‌ه‌گیِ آدمک‌های مرده و جزمی و شهروندانِ بی‌اختیار در نوشتن سرنوشت خویش از ایران تا عراق و شام و لبنان. مردم رعایای قربانیِ تصمیم یک ارباب نیستند!
#زورگیری_عقیدتی وقتی قانونی و موروثی و غیرمعرفتبار و خرافه شود، دیکتاتوری زاده و نهادینه می‌شود، و در مناسبات قدرت و در روحِ جامعه، تسری یافته و چون امری کهنه و دیروزی، خود مانع و کاهنده‌‌یِ انگیزش و امید و نشاط و بالندگی و زایندگی مردم زنده، و ویرانگرِ این سه اصل می‌گردد:
"استقلال، آزادی، جمهوری"
ایران از آنِ تمامِ ایرانیان است! #یا_همه_یا_هیچ
نام و سرزمین و منابع ملی مردم ایران، به کامِ هیچ باورِ خاصی مصادره شدنی نیست! هرچند 40 سال است که چنین بوده است.
"زبان مشترک حقوقِ ملی" بر اساسِ "حداقل منافع مشترک ملی"، به عنوانِ شرط "پیشا آزادی" عاملِ "وحدت ملی" و احقاقِ اراده ملی است!
زبان خاصِ جناحی و ایدئولوژیک و گروهی، بر اساس آزادی عقیده، ادبیاتِ دوران "پساآزادی" است! هر چند که در ادبیات سیاسی پوزیسیون و اپوزیسون، خود به عنوان عامل تفرقه و پریشانی، بنای #زورگیری_عقیدتی داشته باشد!
و خشت اول چون نهاد معمار کج.. تا ثریا می‌رود دیوار کج.
آزادی عقیده و "عدم تفتیش عقاید"، ضامنِ امنیت ایرانیان و استقلال شهروندانِ ایرانی است! هر چند به قانونی پاردوکسیکال، در میدان عمل همواره، بر خلاف اصل مونتسکیو در قوای منفک سه گانه، شاهد تمرکز و نقض آن باشیم. و اختیار سرنوشت‌ساز یک ملت در کام یک حکومت، بلعیده و نفله و تلف شود!
با اولویتِ "حق آب و گل طبیعی و اولیه"، بر هر "حق ایدئولوژی حصولی و ثانویه" ایران را برای تمام ایرانیان بخواهیم! که بدون حق اولی، حق تابعیت و حق دومی مقدور نیست!
بدونِ اولویتِ "حق مشترکِ آب و گل"، در نظام تصمیم‌سازی و سرنوشت ملی (سیاست‌های کلی نظام)، وجود هیچ قدرتِ زمینی و باور بشری، ضامنِ وحدت و استقلال و آزادی نیست!
ایران، ملک انحصاری هیچ جناح و حزب و گروه و ایدئولوژی خاصی نیست!
وحدت ملی با "هم افزایی ملی" و "همزیستی مسالمت آمیز" بزرگترین قدرت زاینده‌ی امنیت، امید و بالندگی و شکوه ایرانیان است!
خیام ابراهیمی
5 اسفند 1396


پازل

پازِل (جورچین)
برادرِ متدین، برادرِ درمانده را طرد کرده و گفته: اگر مادرِ مسلولِمان خون بالا بیاورد و در استفراغ خود غرقه شود و بمیرد، به من مربوط نیست! آن‌گاه رفته در دیرِ خراباتی در دمشق، برای یاری رساندن به گدایِ آواره‌ و دیوانه از مرگِ همسر و فرزند به خوشه‌‌هایِ بمبِ مولایِ خیالاتِ برترِ ژن آتش‌اش بر ژنِ خاکی، ایثار خود را شهادت می‌دهد!
آن یکی، سال‌ها خسته از درمانده‌گیِ مادر، گریخته به پاتایا و آنتالیا تا زندگی هلاک نشود... و حالا یکی دو هفته از مصیبتِ احتضار تا جشنِ هلاکتِ مادر، بر سرِ گورِ آن عزیز، دسته دسته گل پَرپَر می‌کند برایِ جبران مافات و نوازشِ وجدان و ملامتِ قربانیان... و بهرِ چشمِ بیگانه و آبرو، ابر ابر "اشک" مانور می‌دهد برای آینه! پولِ گل را هم از درمانده‌گانِ محتضرِ دیگری طلب کرده، بهرِ تجارتِ آبروی خود... تا فراموش کند که برادر زنده‌اش هنوز نمرده و در کنار خیابان بهشت برای فرصت و آزمونِ انسان شدنِ دیگری، سه روز است که غذا نخورده و دربدر است... اما او در حالِ زیارتِ اهل قبور و در تدبیرِ خریدِ سوغاتی و شاخه نباتی برای بساطِ تریاکِ کاسبان جهنم در یک دورهمی پس از همایشِ عاطفه ... تا دسته گلی دیگر و بارانِ اشکی دیگر بر سنگی دگر...
شرکتِ تجاری که نیست مرگ... تئاتر و روحوضی که نیست زندگی... پس، ملامت نمی‌کنم ملامت‌گر را... چه توقعی است از ناتوان؟!...به خود گفتم: گر می‌توانی به ناتوان یاری رسان و گر نمی‌توانی دم فرو بند و بی فرافکنی، ناتوانی خود را بر کول دیگری بار نکن! و هیچکس را ملامت نکن!... از کوزه همان برون تراود که دراوست! ... و هیچ معلولی شبیهِ معلولِ دیگر، نیست! یکی کور است و یک کر و یکی هم شل... این‌ها با هم کامل و یکی می‌شوند و جداجدا فقیر و ناقصند... و ربودنِ هیچ قطعه‌ی مرده‌ای، این پازل را زنده و تکمیل نمی‌کند و از آن جورچینِ خونین، برای دیگری بهشت نمی‌سازد!
روزگاری است غریب... در پژواکِ زد و خورد و بازتابِ تیغ انوارِ شکسته از آینه‌های مهر و فریب! چه کردی با مام وطن ای معمار خدعه و دروغ و جنون!... دستمریزاد! که پرده برداشتی از باطنِ این قوم یأجوج و مأجوج... این زخمیانِ جنی و معلولی که به ویرانی خویش قیام کرده‌اند... نه آبادی!
آخرین اکرانِ روحوضیِ "مرگ عزیز" و "از دست‌دادنِ یک #معلول" یا "بیداد زخمیانِ عاطفه" شاید همین امشب باشد! از حالا به فکر بلیط باید بود...
یاری اَندر کس نمی‌بینیم، یاران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد؟ دوستداران را چه شد؟
آبِ حیوان تیره‌گون شد، خضرِ فرخ‌پِی کجاست؟
خون چکید از شاخ گل، بــادِ بهاران را چه شد؟
کس نمی‌گوید که یاری داشت حقِ دوستی
حق‌شناسان را چه حال افتاد؟ یاران را چه شد؟
لعلی از کانِ مروّت برنیامد؛ سالهاست
تابشِ خورشید و سعیِ باد و باران را چه شد؟
شهرِ یــاران بود و خاکِ مهربانان این دیار
مهربانی کی سرآمد؟ شهریاران را چه شد؟
گـــویِ توفیـــق و کرامت در میان افکنده‌اند
کس به میدان در نمی‌آید، سواران را چه شد؟
صد هزاران گل شکفت و بانگِ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد؟ هَـــزاران را چه شد؟
زُهره‌سازی خوش نمی‌سازد، مگر عودَش بسوخت
کس نـــــدارد ذوق مستی، میگساران را چه شد؟
حافظ اَسرارِ الهی کس نمی‌داند؛ خمـــــوش!
از که می‌پرسی که دورِ روزگاران را چه شد؟!

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...