Tuesday, March 6, 2018

پازل

پازِل (جورچین)
برادرِ متدین، برادرِ درمانده را طرد کرده و گفته: اگر مادرِ مسلولِمان خون بالا بیاورد و در استفراغ خود غرقه شود و بمیرد، به من مربوط نیست! آن‌گاه رفته در دیرِ خراباتی در دمشق، برای یاری رساندن به گدایِ آواره‌ و دیوانه از مرگِ همسر و فرزند به خوشه‌‌هایِ بمبِ مولایِ خیالاتِ برترِ ژن آتش‌اش بر ژنِ خاکی، ایثار خود را شهادت می‌دهد!
آن یکی، سال‌ها خسته از درمانده‌گیِ مادر، گریخته به پاتایا و آنتالیا تا زندگی هلاک نشود... و حالا یکی دو هفته از مصیبتِ احتضار تا جشنِ هلاکتِ مادر، بر سرِ گورِ آن عزیز، دسته دسته گل پَرپَر می‌کند برایِ جبران مافات و نوازشِ وجدان و ملامتِ قربانیان... و بهرِ چشمِ بیگانه و آبرو، ابر ابر "اشک" مانور می‌دهد برای آینه! پولِ گل را هم از درمانده‌گانِ محتضرِ دیگری طلب کرده، بهرِ تجارتِ آبروی خود... تا فراموش کند که برادر زنده‌اش هنوز نمرده و در کنار خیابان بهشت برای فرصت و آزمونِ انسان شدنِ دیگری، سه روز است که غذا نخورده و دربدر است... اما او در حالِ زیارتِ اهل قبور و در تدبیرِ خریدِ سوغاتی و شاخه نباتی برای بساطِ تریاکِ کاسبان جهنم در یک دورهمی پس از همایشِ عاطفه ... تا دسته گلی دیگر و بارانِ اشکی دیگر بر سنگی دگر...
شرکتِ تجاری که نیست مرگ... تئاتر و روحوضی که نیست زندگی... پس، ملامت نمی‌کنم ملامت‌گر را... چه توقعی است از ناتوان؟!...به خود گفتم: گر می‌توانی به ناتوان یاری رسان و گر نمی‌توانی دم فرو بند و بی فرافکنی، ناتوانی خود را بر کول دیگری بار نکن! و هیچکس را ملامت نکن!... از کوزه همان برون تراود که دراوست! ... و هیچ معلولی شبیهِ معلولِ دیگر، نیست! یکی کور است و یک کر و یکی هم شل... این‌ها با هم کامل و یکی می‌شوند و جداجدا فقیر و ناقصند... و ربودنِ هیچ قطعه‌ی مرده‌ای، این پازل را زنده و تکمیل نمی‌کند و از آن جورچینِ خونین، برای دیگری بهشت نمی‌سازد!
روزگاری است غریب... در پژواکِ زد و خورد و بازتابِ تیغ انوارِ شکسته از آینه‌های مهر و فریب! چه کردی با مام وطن ای معمار خدعه و دروغ و جنون!... دستمریزاد! که پرده برداشتی از باطنِ این قوم یأجوج و مأجوج... این زخمیانِ جنی و معلولی که به ویرانی خویش قیام کرده‌اند... نه آبادی!
آخرین اکرانِ روحوضیِ "مرگ عزیز" و "از دست‌دادنِ یک #معلول" یا "بیداد زخمیانِ عاطفه" شاید همین امشب باشد! از حالا به فکر بلیط باید بود...
یاری اَندر کس نمی‌بینیم، یاران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد؟ دوستداران را چه شد؟
آبِ حیوان تیره‌گون شد، خضرِ فرخ‌پِی کجاست؟
خون چکید از شاخ گل، بــادِ بهاران را چه شد؟
کس نمی‌گوید که یاری داشت حقِ دوستی
حق‌شناسان را چه حال افتاد؟ یاران را چه شد؟
لعلی از کانِ مروّت برنیامد؛ سالهاست
تابشِ خورشید و سعیِ باد و باران را چه شد؟
شهرِ یــاران بود و خاکِ مهربانان این دیار
مهربانی کی سرآمد؟ شهریاران را چه شد؟
گـــویِ توفیـــق و کرامت در میان افکنده‌اند
کس به میدان در نمی‌آید، سواران را چه شد؟
صد هزاران گل شکفت و بانگِ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد؟ هَـــزاران را چه شد؟
زُهره‌سازی خوش نمی‌سازد، مگر عودَش بسوخت
کس نـــــدارد ذوق مستی، میگساران را چه شد؟
حافظ اَسرارِ الهی کس نمی‌داند؛ خمـــــوش!
از که می‌پرسی که دورِ روزگاران را چه شد؟!

No comments:

Post a Comment

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...