بزی که گله را گر کرد!
ملتی که سرنوشت خود را در دست سلطانی صاحبکران، چون دستمالکاغذی مچاله پذیرفت، آنگاه مثل او کریه و بیقدر میشود! ملتی که احساس نکند خود مالک و ارباب وطن است، متعاقبا خدمتگزار و امانتدار حکومتش باید به توهمی مالکانه و خدعهیِ انقلابیمخملی، جای ملتِ کارفرما را با حکومتِ پیمانکار در قانون عوض کند!
داستانِ قذافی و مردمش، حکایتی گروتسک است: داستان پرمدعایی بینوا و دلقکمآب، عقدهای و ترحمبرانگیز با سرگذشتی جنایتبار، حقارتبار و تراژیک؛ با پز عالی و جیب خالی در ابری از رجز و گندهگویی پوشالی و تیکهای عصبی و عقدههای اربابی تازه بهدورانرسیده و بردههایی همواره دریوزه... تو گویی تلبس به ادا و اصولی دروغین و روبنایی بر چهرهی دردمند بیماری لاجان را به ادعای پهلوانی شاهدی که در سرزمینهای عقبمانده، "مفتخر به پشم و باد و بود تاریخی" دچار توهمی مزمن و تکراری است و ارباب کل عالم هم با اماله و شل کن سفت کنی استعماری در جهاز هاضمهیِ ایمنی و امنیتِ این بیمار ورم کرده، هی در حباب و بادکنک او میدمد تا انفجار و ویرانی!
وقتی در فقدان تشکیلات مردمی، روح و روان جماعتی تکافتاده در هویتی جعلی و انفرادی، به غریزهی لمپنهای مست از باجِ قدرت مصادره شده، دریده میشود و شاخص اخلاقی و ارزش اجتماعی، مبتنی بر مبانیِ دریدن هیئتی راهزنانِ آتشبهاختیار عصرحجری به امید غنیمت میشود، باید که آنقدر عقبمانده و پرت از واقعیت شود، که در غیاب مدنیت و خرد جمعی، ناگزیر شود برای احساس هویت، مدام به جهل موروثی در پوستین باوری گنگ زیر کلاه و عمامه و تاج ملوکانهی اجداد مرده متوسل شود و هی گریز افتخار بزند و هی بر بادش بدمد تا ترکیدن در سرابِ افقِ معاد و رستاخیزی دور از واقعیتِ همزیستی مسالمتآمیز مدنی و همافزایی ملی امروزی، بهجای جهانگستری به شمشیرِ متجاوزِ صحرانشینان عصر حجری دیروزی!
حکایت قذافی و داعشمسلکان عقبمانده، همچون گرامافون زنگزدهای است که سوزنش گیر کرده و جماعتی کور را، با وِز وِز و جیغی مدام، کر نموده!
آیا کر بود و کور قذافی؟ و یا در عقده از هوسانههایِ نابالغ، لجوجی بیمار با عرعر کودکی پیر و نُنور که با هر لگد محتضرانه، در مرداب عفن خود فروتر میرفت و ملتی را در چاه ویل خود فروتر میبرد! باری آنقدر جان کند و جان گرفت و به کینِ نبود غیرخود، بود و بود تا ویرانی فراگیر لیبی را پس از 42 سال در خود شکست و ربود... که سرنوشت ملتی بدون قانون اساسی مردمی، تنها به باد مغز و معدهی یک نفر بند بود!
حالا شده حکایت سرزمینهای دریده، که ساختار ایمان سترگشان، بسته به تار و پود عنکبوتی است تاریخی که با هر نسیم مجازی شهروندانش، دچار تشویش اذهان عمومی طعمهها و مگسهای گرد شیرینی میشود و جزایش تجسس و تفتیش عقاید و تهدید و تطمیع و تجاوز بهعنف و زورگیری عقیدتی و ترس و مرگ و شکنجه و جنایت و فساد به نام امنیت میلی... اصول و فروع چنین ایمانی به فوتی بر باد میرود و آنگاه برای حفظ ایمان آبکی و جبران مافات، مزدورانش با هیبتی حیوانی چون وحوش هار و رمیده، هی میدرند و زور میزنند و نعره و عربده میکشند، در پشت تربیون و بلندگوهایِ دزدی و دامِ کرسیهای آزادپریشی...!
چه زود تاریخ اثبات کرد که: آنانکه روزی #قذافی را خبیث و دیوانه میخواندند حالا از او جانیتر و دیوانهتر و خبیثتر شدهاند! چرا که ساختار ماهویِ رشدِ هر دوشان یکی بود و آن #دون_کیشوتِ دیوانه هم کیک زردِ عروسیِ داماد #روس را خورده بود و لگد به نمکدان کارفرمای اصلی یعنی مردم زده بود و بین موش و گربهبازی ارباب قلعهها، موش آزمایشگاهی بازیگردانِ قلدر استعمار شده بود... و با این بینوایی همواره خود را ارباب مطلقهای میدانست که سودای تصرف جهان داشت و صدور انقلاب خودی به غیرخودیِ مسخرهاش به هستی و نفسهایِ یک امت فرمانبردار در مردابِ عفنش بند بود...
40 سال کار خودش را کرد و مدام زر خودش را زد و ملت هم به کار خود به نک و نال سنتی خود مشغول پنیردزدی و جویدن پوستِ خشکِ شهیدان وطن در گور... لعنت به تقلید کور...لعنت به گیج و گمی پامنبریها و کسب و کار دلالان و پااندازان و مدعیان پرچمدار بزدلِ تودههای مغبون و بور.
بدیهی است که وقتی یک بزِ گر با امنیت مطلقه از سوراخِ تمام موشها رد شود، آنوقت گلهای را گر میکند و ملتی را مبتلا به طاعونی مسری از روحِ بیمارِ لاتِ اعظم! خیلِ مزدوران و گزمههای لمپن و سانتیمانتال هم مدام با آروغهای جهل و شبههعلمی هی برای نانخورهای خود اعتباری کاذب بخرند و هی بر طبل قانونِ اساسا ویرانگر قدرت فراملی یک ارباب بکوبند که وقتی عقلش به زوال پیری و آلزایمر، تنها تصمیمساز سرنوشت ملتی شد، مفعولی را یارای مقابله با خنجر آخته و شمشیرِ هفتسرِ فاعلِ بدویاش نباشد و... او هی از جیب ملت عقیم بچاپد و امنیتشان را ویران کند و گربهی گرسنه و لاجان هم از ترس موشهای چاق و چله (که گربه را درسته قورت میدهند) هی میو میو کند برای خودش و روبهان خوش خط و خالِ بنفش و سبز هم در حیاط خلوتِ قحطالرجال خودساخته هی لبخند عاقل اندر سفیه بزنند بر جماعت صغیر و خفت شده از سر نشئهگی و ویژهخواری و به نشخوارِ منویات ملکوکانهیِ معمار کبیر تفخیذیان، سفسطه کنند که: قبیلهی موشها و رمهی برهها لیاقت آزادی ندارند و همواره نیازمند بصیرت و درایتِ شبانی چون منند به #مردمسواری_دیمی!
بی شک، اگر این مسخشدهها به #توبه و #جبران_مافات و پیراستن جان و تن چرک خویش نجنبند، دیر یا زود، جای پرچمداران سبز و بنفش و سرخ و سیاه، بالای چوبهی همان پرچمهای افتخار میان خشم فروخوردهی وطنی میان بادهای موسمی است!
ویرانی زندهگی و سرنوشت ملتی یتیم و قانونا عقیم، پای دیوانهگی قذافیها، تعارف ندارد! زندهگی است یا مردهگی در گور اختیار و ارادهی خفت شده در کنج چشم مور! در گورستانِ جنون و مالیخولیای پیران دیوانه و کر و کور!
دیگی که برای ملت مستقل از قدرت نجوشد، بگذار کلهی سگ در آن بجوشد!
تاسف باید خورد بر جماعتی که روز انتقام ویرانگرشان نزدیک است!
دون کیشوتِ دیوانه با وقاحت باز منبر رفته بود که صداها را میشنوم و دریوزگیها را میان خون و جنایتِ سربازان انتحاری میبینم! اما همین خرِ لگدپرانی هستم که هستم! گویی که سوزن گرامافونش گیر کرده باشد، هنوز همان زوزهیِ 40 ساله را میکشید تا ویرانی کامل! این یعنی او در برندازی ارادهملی قانونِ خویش، یا مرتد از ملت است، و یا دچار جنون و دیوانهگی که هر دو جرم را به ریش ملت مستقل میبندد! روزگاری در #لیبی پرسیده میشد: آیا کسی هست که خود را و او را از این جنونِ ویرانگر رهایی بخشد؟
اما دیگر شرفی در قوم دریده نمانده بود...
خیام ابراهیمی
18 اسفند 1396
هیچ خانهای امنتر از وحدت خودجوش بنیادی بر اساس زبان مشترک حقوق ملی و حداقل منافع مشترک بر اساس اولویت حق آب و گل طبیعی و اولیه، بر حق حصولی ایدئولوژی ثانویه نیست! که بدون احقاق اولی، دومی مقدور نیست!
No comments:
Post a Comment