Tuesday, September 6, 2016

چه باید کرد؟ (3)


چه باید کرد؟ (3)
در بن‌بستِ قانونِ مشروعه‌یِ مشروطه‌یِ رهروانِ محمدعلی‌شاه و شیخ فضل‌الله!
"افتاح یا سیم‌سیم" رمزِ ورود به بیت‌المال توسط علی‌بابا و چهل دزد بغداد!
=====
جالب است بدانیم که ماجرای مشروطه به خاطرِ بی‌قانونیِ کشور و دریافت 750 تومان وجهی که شیخ فضل‌الله نوری بابت فروش زمین قبرستانی موقوفه‌، از بانکِ استقراضی روسیه گرفت، با اعتراض دو روحانی به نام‌های طباطبایی و بهبهانی که پیشاپیش از فروشِ آن امتناع کرده‌بودند، و نیز با تخریبِ ساختمانِ بانک به‌دستِ مردم آغاز شد!*
یعنی اگر اختلاف آخوندها بر سر پول گرفتن و نگرفتن نبود، اصولا جنبشِ مشروطه‌ لااقل از این نقطه آغاز نمی‌شد!
1) رمز و حکمتِ قانون!
قانون و قاعده همواره به عنوان یک ضرورت از متغیرها و اِلِمانهایِ زندگیِ جمعی و ساختارِ مدنی، حتی در شکلِ بدوی آن است که در آن مناسبات و قواعدِ موروثیِ زور و قدرتِ رؤسایِ قبایل و آئین و مناسک و سنت و خرافات و بتهایِ پدران، حرف اول و آخر را برای استقرار نظم بین شهروندان می‌زند! ‌‌مع الوصف، در نظامِ عرفیِ جوامعِ ارباب و رعیتی، در غیابِ قوانینِ شهروندی و ذیلِ قواعدِ تمامیتخواهانه‌یِ دیوارِ دیوانسالارانه‌یِ سلاطین و شاهان و اربابان، روحانیون یکی از مراجعِ دم دستی و در دسترسِ قانونمندی بین مردم کوچه و بازار بوده‌اند!
در گفتار پیشین، گفتیم که در ماجرایِ جنبشِ مشروطه، یکی از مغضوبینِ "مظفرالدین شاه قاجار" که به قول شیخ فضل‌الله نوری، سلطان اسلام نام داشت، مععمی بود به نامِ سید عبدلله بهبهانی که چون در لباسِ دین بینِ مردم نفوذ داشت و مورد عنایتِ بسیاری از مردم و همگنان و هم‌لباسانِ خویش بود، لذا کنشها و واکنشها و خواسته‌هایش همواره از ترسِ انگِ نامسلمانی مورد عنایت شاه اسلام‌گستر بود! البته در میان ملبسین به لباس دین هم بودند معممین و جیره‌بگیرانی درباری که میانِ مردم ارج و قربی نداشتند و دخل و خرجشان تماما وابسته به جیبِ مردم نبود! لباسِ روحانیت فارغ از اینکه چه کسی و با چه بهره‌ی هوشی و با چه نیتی آن را بپوشد هر چند فی نفسه ارزشی جز چند متر پارچه‌یِ متقال و یا اعلاء ندارد، اما همواره موجبِ اعتناء و چه بسا سوء تفاهمِ ملت بوده است، که مبادا با توجه به نقشِ میانجیگری و تعادل‌بخش و کنترل‌کننده‌ی آن در مناسباتِ عوام، با نادیده گرفتنِ آن مطرود درگاهِ الهی و یا جامعه نشوند، لذا در نظامی که مردم کوچه و بازار، حقوقِ مرگ و زندگی و حلال‌ و حرام بودنِ همسر و فرزند و ارث و ملک و اعتبار خویش را توسط صاحبانِ سرقفلیِ خدا و قوانین شرعیه‌ی منسوب به او، از ایشان اخذ می‌کردند و حساب و کتاب و قواعدِ معین حقوقی را اولین‌بار و تنها از ایشان می‌شنیدند، طبیعتا در فقدانِ قوانینِ سهل‌الوصول و عدمِ ارتباط تنگاتنگ مجریانِ حکومتی، برای تظلم‌خواهی و بی‌قانونی و در جوارِ جورِ بی‌حساب و کتابِ حکومت، به نزدیکترین مرجعِ ایجاد تعادل، که کلید‌دارِ قانونِ خدا بود را در چنته داشت و به سهولت در هر ولایت و محله‌ای در دسترسِ ایشان بود، پناه می‌بردند! به همین دلیل در مقطعِ تاریخی حکومت مظفرالدین شاه، با توجه به آشوبهای پیش آمده در تخریبِ ساختمان بانک استقراضی روس و نیز درگیری و زدوخورد بین طلبه‌هایِ دو مدرسه‌ی طلاب در تهران بر سر فضای درسی و و نیز زد و خورد بینِ حاکم تهران و برخی از طلاب و مردم برای پیشگیری از زور و ستم درباریان مفتخور بر ملت و بی بند و باری در اخذ عوارض و مالیات در گمرکات که به اعتراض بازاریان و مردم به دست اجنبیانی همچون"نوز" بلژیکی که امتیاز قند و مجوزِ استقرار اولین قوانینِ بروکراتیکِ بازرگانی را در راستای مدرنیزه کردن مملکت در گرو داشت، شاه از ترس تکفیر از سویِ روحانیونِ وجیه‌المله‌ای همچون بهبهانی و طباطبایی، به درخواستِ ایشان و معممینی که در "مهاجرت صغیر" در حرمِ عبدالعظیمِ شهر ری متحصن شده بودند، تا اینکه مرجعی قانونی برای رسیدگی به جور اربابان و والیان و درباریان، بنا شود، اعتناء کرد و به دلیل پیگیری مدام از یک‌سو برای استقرار "عدالتخانه" بالاخره و به ناگزیر و برخلاف نیت باطنی نهایتا حکم مشروطیت را صادر کرد؛ اما از سویِ دیگر توسط صدارلاعظم خویش "عین الدوله" مدتها از آن طفره می‌رفت! تا اینکه کار تعویق به اعتراضات و خونریزی و مهاجرت دوم علماء به قم کشید و نوشتن نظام‌نامه‌ی "عدالتخانه‌یِ اولی بتدریج به قانون‌اساسی "مجلسِ شورایِ ملی" مبدل شد! هر چند شیخ فضل‌الله که مخالفِ آزادی و مردمی کردن قانون بود و مدافع شاه بود، بعدها با حمایتِ شاهِ بعدی (محمدعلی شاه)، متممی شرعی به این قانون افزود تا با خارج کردن قدرت مردم از حکومت، روحانیت به عنوان قیم مردم با قدرت شاه شریک شود و مردم ذیل نفوذ روحانیونِ ملتزم به شاه بمانند و با یک تیر دو نشان زده شود! هم بیت‌المال به دست مردم نیفتد و هم سرنوشتشان ذیل سایه و در سلطه و یَدِ مطلقه‌یِ سلطان‌ِ‌اسلام و شاه و روحانیت بماند! *
.
2) رمز و حکمتِ قانونِ اسلامی و انسانی (سکولار)
جمله‌ی "قیاس اولِ کفر است" منسوب به علی‌بن‌ابی‌طالب خلیفه‌یِ چهارم جامعه‌ی صدر اسلام است و بنا به واکنش او در مقابل خوارج در خطبه‌ی 40 نهج‌البلاغه (منسوب به ایشان)، حکایت از این دارد که به دلیلِ محاط بودنِ انسان، نظر به اینکه احاطه‌یِ کامل بر دو موقعیتِ تاریخی و اجتماعی برای انسان مقدور نیست، لذا حکم هر موقعیت با هم فرق می‌کند و نادیده گرفتن این حقیقت موجبِ قیاس مع‌الفارق شده و نهایتا محتمل به نتایجِ غلط به نفعِ نفسِ مکارِ اماره می‌شود و به تبعِ آن خطایِ حق‌به‌جانبی و فساد فراگیر خواهد شد...! پس مؤمن در الهیات باید همواره با خوف و رجاء تنها در کارِ ایمانِ خویش باشد ولاغیر... و در اجتماعیات در کارِ مشورت و اقدام به نسبیات به نام انسان و خویش، و نه به نامِ الله... یعنی زبانِ فردی "گمان به حق است و عبادت و خودسازی و زبان جمعی مشورت با جماعت است... مع‌الوصف مؤمن آنست که در طول زندگی همواره با خوف و رجاء به سر کند و از ظن خویش به نام الله حکمی برای غیر صادر نکند و امر خدایی را به خدای زنده بسپارد و امر انسانی را به انسان و چشم به حاکم و قادر مطلق حی و زنده در رستاخیز داشته باشد که "لاحُکم اِلّا لِله" (حکمی نیست الا به حکم الله -که وکیلی از سوی خود ندارد-) تا در روز رستاخیز معلوم شود هر کس در کجایِ کارِ رستگاریِ نامعلوم در دنیا بوده است؟! این عدم حضور فیزیکی خدا و یا نماینده‌ی خدا بر زمین، به معنای عدم پذیرشِ حکمیتِ انسانی و حکومتِ انسانی نیست و نمیتوان دست روی دست گذاشت! به همین دلیل است که در مواجهه با خوارج که به پذیرش حکمیت زعمایِ قوم از سوی علی اعتراض داشتند، تن داد! و البته همواره با تبعیت از انتخابات مردمی دیدگاه خود را به عنوان یک شهروند بیان می‌داشت! و از تائید احکام حکومتی خلفاء در انتسابِ حکم به نام حق‌الیقین و الله طفره می رفت، هر چند بدان احترام می‌گذاشت! یعنی او تابعِ رایِ شورا و جماعت به نسبت شعورشان بود، هر چند بدان باور نداشت! اگر شمشیر هم میزد به عنوان یک انسان در حالِ دفاع از حریم و امنیت جامعه شمشیر میزد، نه به عنوان یورش برای مؤمن کردن دیگران و صدور انقلاب فیزیکی... مگر اینکه همچون جنگ تحمیلی ناگزیر به جنگی می‌شد که بدان باور نداشت و اگر می نشست جان از کف میداد! پس معنایِ اسلامِ انسانیِ مورد نظر او همانا استقرار دولتی انسانی بر مبنای علوم انسانی به نسبت وسعت وجودی انسان است! و قوانین و قواعدِ چنین حکومتی، به زبان امروزی، همانا قواعدِ نسبی و مردمیِ دولتی سکولار فارغ از انتساب رای یقینی خود به قطعیت حق و الله است! و البته خواست الله نیز در جوامع مدنی پیش از رستاخیز، حکومتیِ انسانی به نسبتِ وسعت وجودی و بلوغ انسانها برای استقرار امنیتِ عدم تعرض کسی به حقوق خصوصی دیگری است! این نگاه که معنایِ عترت است، همان نکته‌ای است که ابوبکر بغددای و تمامِ مفسرانِ مطلقگرایِ سنت و کتابِ منسوب به الله و مدعیانِ خودسرِ الوهیت و دایه‌گان مهربانتر از مادر، نادیده گرفته و بر اساسِ آن خود را مخاطبِ احکام و مناسبات خاص حقوقیِ جامعه‌یِ بدوی و قبیله‌ایِ صحرایِ حجاز گرفته و آن مناسبات حقوقی را فارغ از آراء جامعه، فرازامانی-مکانی خیال کرده و بدون اذن و تصدیقی خودسرانه آن را به آینده تسری داده‌اند و لباسی خیالی برای به بهشت بردن اجباریِ تمام مردم در ذهن خویش بافته و بر اساس آن جز خود و خودیانِ پیروِ رسم و رسوم دگمِ آباء و پدران خود، دگراندیشان و غیرخودیان را مستوجبِ تکفیر و حذف دانسته و اصولا نادیده گرفته‌اند که: "کار نیکان را قیاس از خود مگیر"!
یکی از این کج‌اندیشانِ اهل قیاس و کفر، محمدعلی‌شاهِ قاجار و یا به دیگر سخن علی‌‌آقایِ ولایتِ ام‌القرایِ دیارالکفرِ تکفیریِ داعش‌مسلکانِ بت‌پرست است که شخصی است سَلَفی همگنِ فراعنه و خدایانِ مطلق‌العنان امروزی همچون ابوبکر شکائو رهبر گروه بوکوحرام و ابوبکر بغدادی رهبر داعش، که کارنیکان را قیاس از خویش گرفته و خود را جای علی‌بابا گذاشته و با حذف یکی یکی دزدهایِ اموال عمومی، بیت‌المالِ دزدیده شده توسطِ "چهل دزد بغداد" را به تصرفِ خود درآورده و با نیتِ مشرکانه، خرجِ هواهایِ نفسانیِ خود به نام جعلی الله مرده ‌کرده و با تکبر و حق‌به‌جانبیِ بیمارگونه این حقیقت را به فراموشی سپرده که گنج دزدان همانا حق مسلمِ مالکانه در امانتِ اموال مردم بوده و مال دزدی و مدیریت در آن را باید به مالباخته و صاحبان اصلی حق برگرداند، نه اینکه خود بر اموال دزدیده شده‌ی مردم توسط دزدان، هوار شد و برای این دزدیِ شبهه مقدس، قانونِ اساسیِ تام‌الاختیاری به نامِ دروغینِ مردم و به کام راستینِ خویش نوشت و آنرا ابدالدهر لازم الاجرا کرد و مخالفینش را تکفیر و به براندازی بر دار نمود! اینکه از میان سرزمینهای غرب و شرق، همواره خاورمیانه‌یِ "شبهه‌مسلمان‌زاده" همواره در جنگ و فقر و ویرانی به سر می‌برد نیز از همین خوانش سلیقه‌ای و قیاسِ‌مع‌الفارقِ متنوع و متفرق آراء پدران و آبائشان سرچشمه می‌گیرد، که در آن خدای حی القیوم و قادر مطلق هدایتگر، زنده و نزدیکتر از رگ گردن نیست و جایش در قلب و وجدان نیست و هر کسی از ظن خود یارِ داستانِ "علی‌بابا و چهل دزد بغداد" شده و استعمار پیر نیز با کشف این راز موروثی همواره به لطایف‌الحیل با مساعدتِ مخالفینِ آزادی و آراء مردمی از قبیلِ شیخ‌فضل‌الله نوریِ محمدعلی‌شاه‌دوست و امثالِ کاشانی محمدرضاشاه‌دوست و امثالهم... آب به آسیابِ چنین تفکری می‌ریزد تا از آب گل آلود ماهی خویش را صید کند!
.
3) داستان علی بابا و چهل دزد بغداد.
و اما، حکایت و داستان علی بابا و چهل دزدِ بغداد که از داستان‌های منسوب به هزارو یک شبِ ولایات اسلامی است، بصورت خلاصه اینگونه است که:
گنجِ 40 دزد بغداد در غار بود و رمز ورود به غار "افتاح یا سیم سیم" بود، و "علی بابای فقیر و یا همان گداعلی" که برادری قاسم نام داشت و پس از مرگ پدرِ متمولش وغصبِ قدرت و اموال او توسط قاسم که مکاری اکبر بود، در حسرت قدرت و ثروت روزی به تصادف رمز ورود به غار را دریافت و وارد شد و هراز گاهی مقداری سیم و زر برمی‌داشت، تا اینکه روزی از "زن برادر خویش" برای توزین سکه ها ترازو خواست و شبی زن برادر سکه‌ای در ترازو دید و به قاسم گفت و راز برادر برملا شد و قاسم را طمع برداشت و با برادر به غار رفت و بر اساس تقسیم وظایف برادر را بیرون غار به حراست و نگاهبانی تنها گذارد و بر اثر طمع و حرص قدرت آنقدر در غار به جمع آوری زر و سیم پرداخت که رمز خروج را از یاد برد و در زندان محبوس شد تا دزدان سررسیدند و کشتندش و جنازه اش را بر دار آویختند و پس از دور شدن از غار علی‌بابا جنازه ی قاسم را به شهر برد و دزدان فهمیدند که لابد کسان به اسم رمز غار آگاهند و در پیِ سر به نیستیِ آنان مکرها کردند اما به هوش کنیزکِ علی بابا یک‌یک کشته شدند تا اینکه رئیس دزدان به میهمانی در خانه‌ی علی بابا قصد کشتن علی بابا کرد اما با زیرکی کنیزک کشته شد و علی بابا کنیزک را به عقد پسرش درآورد!
این سری نوشته‌ها در جستجوی راهکاری عملی برایِ باطل کردن اسم رمزِ قانونِ "علی‌آقا و چهل دزد بغداد" است! اینکه چگونه امثالِ ابوبکر بغدادی‌هایِ تاریخ توانسته‌اند قاپ جماعتی مدعی مسلمانی را آنگونه بدزدند، که تا سرزمین‌هایِ مسلمان‌زاده‌یِ خاورمیانه را به نفع استعمارِ سلطه‌گران به‌نامِ دین و دنیا از منابع ملی تهی نکرده و به ویرانی کامل نکشاند، زورِ جهان به او نرسد! همواره رسالتِ استعمارِ داخلی و خارجی با شل کن سفت کن‌هایِ شبهه برانگیز و با بهره‌گیری از این نوع خوانش مشرکانه از دین به عنوانِ عامل تفرقه و وحدتی دلخواه بین مردم است که با رضایت به حضور دیکتاتوران بومی از اِعمالِ اراده‌یِ مستقلِ ملی و احقاق حق مسلم مالکانه‌ی مردم بر سرزمین‌های خویش پیش‌گیری می‌کند!
یکبار با حمایتِ روسیه و انگلیس از محمدعلی‌شاه ذیل سایه‌یِ شیخ فضل الله‌نوری علیه مشروطه و مجلس شورای ملی، و بار دیگر با حمایت انگلیس و امریکا از خواهر و دربارِ محمدرضاشاه ذیل سایه‌یِ کاشانی و شعبان بی‌مخ علیه مصدق و فاطمی...و بار دیگر...
این از ذات استعمارگرانِ دنیا و مدعیانِ دین است که نه به حمایتش میتوان دل بست و نه از شرّ داعش‌مسلکانه‌اش میتوان امنیت جست!
براستی چه باید کرد؟ جز احقاق و تقویتِ اراده ملی فارغ از ایدئولوژی در قانون اساسی با رویکرد همزیستی‌مسالمت‌آمیز بر اساسِ حق مسلم اِعمالِ اراده در ملک مشاعی به نام وطن، از شوراهای محلی و بومی تا مدیریت و حضانت از منابع ملی در قوایِ سه‌گانه! تا خار چشم هر نوع استعمار مادی و معنوی از تابعیتِ کارآمد (نه صوری و عقیم) هر ایرانی باشد!
مسلما هر راهکاری در هر مقطعی و توسطِ هر طرفدارِ ملت که شعار ملت ملت از زبانش نمی افتد بهره‌کشی و بردگیِ ملت نباید باشد و تنها باید در راستایِ زدودنِ موانعِ جدی بر سر راهِ اعمالِ اراده ملی باشد، نه تضعیفِ ملت با بیعت با پاسدارانِ قواعد و رموز و قوانینِ مخالفِ آن! چنین راهکارِ میدانی به ملت به عنوان ابزارِ استراتژیهایِ کلانِ یک‌نفر و ملتزمین به او نگاه نمی‌کند، بلکه به عنوان ولی نعمتی نگاه میکند که قانونا قوای‌ِسه‌گانه به دستانِ اوست، ولاغیر!
خیام ابراهیمی
3 شهریور 1395
......................
* آغاز مشروطه با فروشِ ملک وقفی توسط شیخ فضل الله نوری به بانک استقراضِ روسی و اخذ بهای زمین، و مخالفت طباطبایی و بهبهانی آغاز شد!
سید عبدالله بهبهانی در جریان جنبش مشروطه همراه با سید محمد طباطبائی با عین‌الدوله (صدراعظم محمدعلی شاه) به مخالفت پرداخت و در تحصن مشروطه‌خواهان در حضرت عبدالعظیم و سپس قم شرکت داشت. وی از مؤسسان مشروطه و رهبران اصلی آن به شمار می‌رود.
ورود دو سیّد به جریانات جنبش مشروطه بدین شکل آغاز گردید که در این هنگام بانک استقراضی روس به دنبال زمینی در میان شهر می‌گشت تا ساختمان این بانک را بنا کند. پشت بازار کفاش‌ها یک مدرسهٔ ویرانه و یک گورستان قرار داشت که از موقوفات بود. کسانی از مردم می‌رفتند و از علما کمی از اطراف قبرستان را می‌خریدند و برای خود خانه می‌ساختند و علما به نام اینکه موقوفاتِ از کار افتاده را می‌توان فروخت، به فروختن و قباله دادن اقدام می‌کردند.‌
برخی از دلال‌ها به رئیس بانک روس یادآوری کردند که می‌توان این زمین و قبرستان را از علما خرید و ساختن بانک را در آنجا تأسیس کرد. آنها نیز به حمایتِ عین الدوله نزد شیخ فضل‌الله نوری رفتند، او هم مدرسه و گورستان را به بهای هفتصد و پنجاه تومان به آنها فروخت و پولش را جیب گذارد.
اکنون شیخ فضل‌الله با قدرتی که از طریق دربار (عین الدوله) به دست آورده بود، هرآنچه می‌خواست انجام می‌داد و کوچکترین اعتنایی هم به بهبهانی و متحدش طباطبایی نمی‌کرد. فروش زمین موقوفه توسط روحانیِ درباری به روس‌ها، سبب خشم دو سید شد به طوری که طباطبایی به رئیس بانک پیغام فرستاد که: "این قبرستان و مدرسه را خراب کردن به هیچ قانونی مشروع نیست و نخواهم گذاشت زمین در تصرف شما بماند."
سر انجام این دو سید موفق شدند با تحریک تعصبات مذهبی مردم آن‌ها را علیه ساختمان بانک استقراضی روس در آن مکان بشورانند. مردم متعصب نیز به محل ساختمان نیمه کارهٔ بانک یورش بردند و آنجا رای با خاک یکسان کردند.
کار بالا گرفت. رئیس بانک به وزارت خارجه شکایت برد، عاقبت پای عین الدوله رئیس‌الوزراء و متحدش شیخ فضل‌الله نیز به میان کشیده شد؛ ولی چون خبر به گوش شاه رسید، او که از از قدرت پایگاه حکومت مذهبی وحشت داشت کوتاه آمد و گفت: "خسارت بانک را بدهند و زمین را به حال خود و گذارند."
در این واقعه دو سید پیروز شدند، اما شیخ فضل‌الله بسیار موهون گشت، چه فروشندهٔ زمین او بود، در نتیجه عین الدوله نیز در مقام جبران توهین شیخ فضل‌الله برآمد. از معممین با نفوذ تهران امام جمعه، داماد شاه با عین الدوله و شیخ نوری هم دست می‌شوند و تلاش می‌کنند با صحنه سازی در مسجد شاه دو سید را از میدان به در کنند. آقایان هم در اعتراض به دولت با جمعی از یارانشان به شاه عبدالعظیم می‌روند و در آنجا متحصن می‌گردند. بعد از این تحصن که به مهاجرت صغیر مشهور شد مظفرالدین‌شاه، به درخواست بهبهانی و طباطبایی در اعتراض به ترکتازیِ مکررِ حکومتیان واجحاف و ظلم به مردم خواستار عزل علاء‌الدوله، اخراج نوز بلژیکی و تأسیس عدالتخانه شدند، و بدین ترتیب شاه در 22 آذر 1284 فرمانِ برقراری عدالتخان را برای تظلم‌خواهی مردم از اربابان و والیان و درباریان صادر کرد! اما با تعلل عین الدوله و خشونتهای بعدی کار به تحصن بهبهانی و طباطبایی و مردم مسجد جامع تهران و سپس در قم و نیز تحصن بازاریان و طلبه در مقابل سفارت انگلیس کشید و در 13 مرداد 1285 حکم مشروطه برای تشکیل مجلس شورای اسلامی صادر شد اما به دلیل اصرار برخی از مشروطه خواهان مبنی بر «مجلس شورای ملی» به جای «مجلس شورای اسلامی» بالاخره شاه در تاریخ 18 مرداد با اصلاح فرمانی به همان تاریخ 13 مرداد حکم مشروطه را برای تشکیل مجلس شورای ملی صادر کرد! و بدین گونه برای اولین بار مردم توانستند نمایندگان خود را به مجلس بفرستند! اما شیخ فضل الله نوری به حضور مردم بدون نظارت روحانیون اعتراض داشت! تا اینکه بالاخره توانست با پشتیبانی شاه بعدها متممی بر اولین قانون‌اساسی بیفزاید! پس از مرگ مظفرالدین شاه و روی کار آمدن محمدعلی‌شاه، شیخ فضل الله نوری همچنان به مخالفت با مشروطیت پرداخت تا اینکه شاه را مجاب کرد با حضور مردم او هیچکاره است و اینگونه شد که لیاخوف روسی مجلس را به توپ بست!...بالاخره پس از فتح مجلس توسط مجاهدین، شیخ فضل‌الله به علت مخالفت با مجلسِ شورای مردمی، محاکمه و توسط مجاهدین اعدام شد! امروزه به پاس خدمات و مجاهدت‌های شیخ فضل الله نوری در براندازی مجلسِ شورای ملی و مقابله با مشروطیت، بزرگراهی در تهران به نام او دایر است!
تهران شهری است که هیچ کوچه‌ای به نام مصدق ندارد!

خودکشی یا تصدیقِ خودآگاهی


خودکشی یا تصدیقِ خودآگاهی
به‌یادِ مایاکوفسکی‌هایِ روزگار
========
ناپیدایی!
آره...
کجایی؟
توی ریه‌ و شُشِ این و اون
چه می‌کنی؟
در حالِ خودکشی‌اَم
چرا خودکشی؟
تا موجبِ تنگیِ نفس نشم... طاقتِ جون کندنِ ناشی از خفه‌گیِ کسی رو ندارم
بی طاقتی!...اما دیر یا زود همه میمیرن...
آره....عین باد
خب، این همه فضا...دور شو!
آخه بوی گند رو باد پخش می‌کنه...راه فراری نیست...زنده‌ها می‌میرن...بوی عطرشون کم میشه...اما مرده‌ها بوی نعششون زیر خاک گُم میشه...خلاص!
خودت باش!
خودمم! خودت که باشی غیرخودی هستی و بی‌همه‌چیز و ناپیدا؛ خودت هم که نباشی باز غیرخودی هستی و بی‌همه‌چیز و ناپیدا...عین هوا.
با خودکشیِ یک مرده چه مشکلی از زنده‌ها حل می‌شه؟
به فکر زنده‌ها نیستم...به فکر خودمم...مشکلِ بارکشی و مرده کشیِ خر عصاریه... با بدهیِ ابدی به زمین و آسمان! حذفِ دردِ خودخوری و یا مُرده خوری...
زمین نداری؟
دارم!
گندم بکار!
دزدانِ انقلابیِ خدا غصبش کردن، میگن غیرخودی هستی... قانونی نیستی!
خودکشی قانونیه؟
آره!
پول کفن و دفنتو جور کردی؟
نه!
روی دست این و اون، مدیون می‌میری!
آره، می‌دونم!...آخه، زورگیریه... 
خیام ابراهیمی
23 مرداد 1395
نقاشی پرتره (با خودکار): از خودم
--------------
*ولادیمیر ولادیمیروویچ مایاکوفسکی (زادروز: 19 ژوئیه 1893/ درگذشت: 14 آوریل 1930) شاعر، درام نویس و فوتوریست آینده‌گرایِ انقلابیِ روس.
23 سال پیش از انقلاب روسیه به دنیا آمد و 15 سال بعد در اتحادِ ایدئولوژیک و زوریِ شوروی، در 37 سالگی خودکشی کرد!
او می‌گفت: هنر باید با زندگی درآمیخته شود. یا باید در هم آمیخته شود یا باید نابود شود.
وی در دوران خلاقیت و فعالیت‌های هنری یکی از استادان سبک فوتوریسم بود و همگام با خیزش‌های انقلابی در روسیه رشد یافت و پس ازانقلاب بلشویکی روسیه و در دوران حکومت شوروی یکی از نام‌آورترین شاعران عصر خود بود.
این شاعر فوتوریست انقلابیِ روسی از ۱۴سالگی به عضویت حزب بلشویک درآمد و از سال‌های قبل از انقلاب، فعالیت هنری و سیاسی خود را آغاز کرد. وی در شعر روسی وزن، الفاظ، عبارات، تمثیل‌ها و استعارات تازه و بدیع پدید آورد. با دنبال‌کردن سبک آینده‌گرایانه آثار خود را خلق می‌کرد، ولی به همه اصول این سبک پای‌بند نبود و روش خاص خودش را داشت.
مایاکوفسکی از اتخاذ هیچ وسیله‌ای برای انتشار افکار و آثار خود باک نداشت و حتی در کوچه‌ها قدم می‌زد و برای مردم شعر می‌خواند:
"قدمم" در خیابان
مسافت را لگدمال می‌کند
"جهنم" درونم را
اما
چاره چیست؟
...
از آثار مشهور و ترجمه شده‌ی او منظومه‌ی "ابرشلوار پوش" است.
مایاکوفسکی در سال ۱۹۳۰ به ضرب گلوله در قلب خود، در پی بن‌بستی عاطفی و نیز ممنوع‌الخروج بودن از خاک شوروی، خودکشی کرد.
در نامه‌ای که در کنار جسدِ او پیدا شد چنین نوشته بود:
"برای همه ... می میرم! هیچ‌کس مقصر نیست و شایعات الکی راه نیندازید! اینجانب "مرحوم" از شایعه بدم می‌آید. مامان، خواهرانم، رفقایم، مرا ببخشید. این روش خوبی نیست (و به هیچ‌کس آن‌را توصیه نمی کنم) ولی من چاره‌ی دیگری نداشتم. لیلی دوستم داشته باش!
"رفیق" دولت!
خانواده‌یِ من عبارت است از: لیلی بریک، مامان، خواهرانم و ورونیکا و یتولدوونا و پولونسکایا. اگر زندگی آنها را فراهم کنی متشکرم.
اشعار نیمه تمامم را به خانواده بریک بدهید. آنها می‌دانند چه کار باید بکنند.
همانطور که می‌گویند
"پرونده بسته شد"
و قایق عشق
بر صخره روزمرگی زندگی درهم شکست
با زندگی بی‌حساب شدم
بی جهت
دردها را
فاجعه‌ها را
دوره نکنید
و یا آزارها را.
شاد باشید! 

Monday, August 8, 2016

چه باید کرد؟ (2) در سالگرد فرمان مشروطه

چه باید کرد؟* (2)
در سالگردِ فرمانِ مشروطه
از خودکامگی و بی‌قانونیِ شاه، تا خودکامگیِ قانونیِ حکومت
درس تاریخی: ملت بین شاه و عین‌الدوله و شیخ فضل‌الله نوری**!
=======
در پی خودکامگیِ ناشی از قدرتِ مطلقه‌ی شاهان قاجار، تمام تلاش‌ها و رویدادهایِ خونبارِ مردمی برای استقرار قانونی ملی در راستایِ نظارتی مردمی بر عملکرد حکومت و پاسخگو کردنِ شاه، دولت، درباریان و حکمرانانِ بومی، با شعار برابریِ شاه و ملت در نظام ارباب و رعیتی موروثی، بالاخره استقرِار قانونِ مردمی، در 110 سال پیش در تاریخ ۱۴ مرداد ۱۲۸۵ با صدور فرمان مشروطیت از سوی مظفرالدین شاه، به ثمر نشست تا نسبت به تشکیل مجلس شورای ملی به منظور تصویب قانون اساسی اقدام گردد!
هر چند همت اصلی و پی‌گیری ابتداییِ برقراری عدالتخانه و شورای مردمی، توسط بهبهانی و طباطبایی بود و هر چند از ابتدا شیخ فضل الله نوری با شورای مردمی مخالف بود اما در میانه‌ی راه به جنبش مشروطه خواهی پیوست تا بتواند در ادامه آنرا مشروعه کند! و بالاخره با هماهنگی با شاهِ اسلامخواه و مطلقگرا (محمدعلی شاه) ، نظارت شورای پنج نفره از علماء اسلام را به متمم قانون اساسی افزود، تا قدرت شاه ذیل خط و مشی روحانیت تضمین شود!
شیخ فضل‌الله نوری (که امروزه بزرگراهی در تهران به نام اوست نه بهبهانی) معتقد بود:
"این سخن (آزادی) در اسلام کلیتاً کفر است".
"اگر از من می‌شنوید، لفظ آزادی را بردارید که عاقبت این حرف ما را مفتضح خواهد کرد."
در جریان جنبش، چند بار بهبهانی و طباطبایی و مردم بست نشستند و عدالتخانه و مشروطه خواستند تا مظفرالدین شاه پذیرفت و دستخط ‌نوشت، اما صدراعظم "عین‌الدوله" با اینکه به گفتار درمانی تائید می‌کرد ولی فرمانِ شاه را (یحتمل با هماهنگیِ خودِ شاه) به روی مبارک نیآورد و با دستگیری آزادیخواهان و سر به نیست کردنشان، کار خودش را می‌کرد...مگر تقاضایِ برقراریِ شورای مردمی به دلیل اینکه "هنوز مردم لیاقت آزادی را ندارند" به تعویق افتاده و فراموش شود! تا اینکه بالاخره در پیِ بست‌نشستنِ بی‌ثمرِ بهبهانی و علماء در قم، و به درایت (شاید فتنه) و چراغ سبز و بست نشستنِ بازرگانان و طلبه‌ها در حیاط سفارتخانه انگلیس، فرمان مشروطیت صادر و عملی شد ... اما چندی نگذشت که به همتِ مشیرالدوله و شاه و شیخ فضل‌الله نوری در مقابله با مجلس، محمدعلی شاه (که همواره متمایل به دولت روس بود) مجلس شورای ملی را به توپ بست و پرونده‌ی مشروطه‌ی اول تا کودتایِ رضاخان در مشروطه‌یِ دوم در سوم اسفند 1299 بسته شد!
آن‌چه مسلم است، قدرتهای استعمارگر با قدرت ملی سازگار نیستند و ترجیح میدهند با یک کدخدای مطلقه طرف باشند تا با بازی و دیدنِ دمِ یک نفر به نام کدخدا ده را بچاپند!
شکر خدا مجلس این روزها ذیل قدرت مطلقه‌ی قانونی، سرشار از ملتزمینِ منصوبه‌ی استصوابیِ منتخبه است و با مجلسِ غیراستصوابی و آزادِ مشروطه‌یِ اول فرق دارد، و کار به توپ بستن نمی‌کشد!
در تمام این دوران اما دستِ دولتِ انگلیس و روسیه و بعدها امریکا* (در مشروطه‌یِ سوم در زمان مصدق) بسته نبوده است!
واقعیت این است:
قدرت فراملی نهادینه در قانون اساسی، تمام قواعد را بی‌معنا و تمام رفتارهای معنادار را بی ارزش و غیرپاسخگو میکند!
بنابراین در این غبار بی‌اعتمادی که هیچ سایه‌ای قابلیتِ اندازه‌گیری و نظارت ملی نداشته و هیچ تضمینی در احقاق اراده ملی در دسترس ندارد، به هیچ نقل قول و ادعا و تلاشِ مستقل و به هیچ هدفِ معین و معناداری، جز واسپردن خویش به سیلِ قدرتِ مطلقه و استراتژی‌هایِ کلانِ او که در ید قدرت ملت نیست، نمی‌توان دل بست!
پس همچنان گفتار درمانی و رفتار دل‌بستگان و ملتزمین به چنین قانونی عجیب نیست و مسلم است که از کوزه همان برون تراود که دراوست! براستی در این بازارِ مکاره‌یِ قانونیِ عاری از نمایندگانِ واقعی و مستقل مردم، امید به احقاقِ اراده چه ملتزمی می‌توان بست؟
خیام ابراهیمی
14 مرداد 1395
----------------
*پیرو "چه باید کرد(1) در نوشته‌ی قبلی، در نوشته‌ی بعدی، به راهکارِ موردِ نظر خویش در واکنش به بن‌بستِ قانونِ موروثی و دور باطل ملتزمین بدان، خواهم پرداخت!
** بعدها در سال 32 در زمانِ مشروطه سوم، کاشانی نقش خود را در همراهی با شاه و امریکا در مقابله با دولت مصدق به اثبات رساند!
***حدود صد سال پیش، که ایرج میرزا به راز گفتاردرمانی و سرکارگذاریِ ملت آشنا بود، چنین سرود:

Sunday, July 24, 2016

چه باید کرد؟ 1

چه باید کرد؟ (1)
مردم‌سالاری یا مردم‌سواری؟
روحانی می‌گوید: مشکل با شعر و شعار حل نمی‌شود!
براستی از اراده ملیِ "خلع ید شده" طبقِ قانون اساسی، جز شعر و شعار و انتظار، چه کارِ کارستانی برمی‌آید؟!
البته که "ملت" مُحِقّ است در تعیین استراتژی کلان و مدیریتِ منابع ملی میهنِ مشترک، به سهمی برابر دخیل باشد و آقا بالاسر هم نخواهد! اما قانون اساسی این حق مسلم را صراحتا از ملت دریغ داشته است! و صد البته اگر ملت بخواهد لایِ ساندویچ سوء‌تفاهماتِ کلامیِ صاحبانِ سرقفلیِ بصیرت، مُقَلّدی کور و رعیتی "اَمربَر" باشد، تا اینکه ارباب به مقتضایِ توان محدودِ ملتزمین و عقل و درایت و بصیرتِ محدود خود، به او رفاه دهد، عاقبت ملت همین شعر و شعار و انتظارِ کشنده‌ای می‌شود که 37 است شاهدیم که‌ چپ‌مایه و راست‌مایه و میان‌مایه، کلاه خویش را دو دستی چسبیده و بدون توبه به راه مستقیم ملت، همواره در راه دوقطبیِ "قانون‌اساسی" بین امت خودی و ملتِ غیرخودی وامانده‌اند! اگر 37 سال زور زدن بینِ بد و بدتر و نتیجه‌یِ معکوس گرفتن برای فهمِ غاصب بودنِ قانون اساسی کافی نباشد، مسلما 3700 سالِ دیگر هم برای چنان فهمی کفایت نخواهد کرد! همواره در دیالوگهایِ منطقی بینِ برخورداران و محذوفین و عقیمانِ تابعیت، راهِ فرار شهروندانِ ساده‌دلی که به منتصبین قادر مطلق برای انتخاب بین بد و بدتر متوسل میشوند -نه درایت خویش-، این است که: "واقع بینی" اقتضاء میکند ‌که جز رقصیدن به سازِ بد و بدتر چاره‌ای نیست و امید باید به تدبیرِ قادر مطلقی باشد که برایِ ملتی که زیر بار زورگیریِ ایدئولوژیک نمی‌روند، قانونا حقی قائل نیست! و همواره پیام آخرشان این است که: ای شما محذوفینِ "دنیا و آخرت" که از حق مسلم مشارکت در قوای سه گانه محرومید، براستی به‌جز امید به تدبیرِ ملتزمین به قادرمطلق، راهکار عملی و واقع‌گرایانه‌یِ شما چیست و "چه باید کرد؟"... هر چند گوشِ ذوب شدگان در علائقِ کورِ موروثی و سنتی، مانع شنیدنِ واقعیتی به نامِ "حقِ اعمالِ تابعیت فارغ از ایدئولوژی" است، اما: در این سلسله نوشته‌ها برآنم که به فرمولِ "چه باید کرد"ی که در آن نه سیخ بسوزد نه کباب، دست یابیم! اما آیا احتمالا چنین راهکاری بر اساسِ زبانی مشترک و غیرقابل سوء تفاهم مقدور است؟ و یا در این بن‌بستِ چند منظوره‌یِ فریبکارانه‌یِ کلامی و قانونی، چاره‌ی کار در "مقابله به‌مثل" همراه با ادبیات و زبانِ "کوکتل مولوتوف" است و زبانی "انقلابی" و خشونتبار؟! البته زورگیران عقیدتی به حکم قانون، همواره از اجرایِ یک نمایشِ "شبهه کودتا" استقبال خواهند کرد! اما آیا می‌توانیم از اجرایِ چنین نمایشِ تحمیلی که دیر یا زود دارد اما سوخت و سوز ندارد، پیشگیری کنیم؟ به باور من آری! می‌توانیم!
براستی تکلیف با این نقضِ غرضِ گمراه‌کننده در گزاره‌یِ آقای روحانی و شرکاء ملتزم به نظامی که با تکیه بر واژه‌یِ مردم، در عمل حقِ نظارتِ ملی را اگر مقلد و فرمانبر نباشد قانونا از مردم ساقط کرده، و تنها مایل است از مردم پژواکِ شعارهای فرمایشیِ خویش را بشنود، چیست؟
پاسخ:
1- شعر و شعار خوب است، اگر ملت فرمانبر باشد و تکرار کند: "مرگ بر اراده‌یِ ملی و هر که را قادر مطلق غیرخودی میداند"!
2- شعر و شعار بد است، اگر ملت به بردگیِ مادی و معنویِ خویش معترض باشد!
براستی، در این پیچ و مهره بودنِ منویات یک نفر و این بی‌اختیاری مطلق، آیا به‌جز نالیدن و شعر و شعار و یا مزدوری و عیش و قمار، و یا خشونت و فحش و پرخاش و انقلاب و فرار... آیا برای ایفاء نقش شهروندی توسط مردم راهی باقی مانده است؟
به باور من، راهی هست! هرچند اربابِ قانونی و ملتزمین به او و پیروانِ ملتزمین به قانونِ او، از ابتدا چنین نخواسته‌باشند که روزی ملت سوارِ کارِ مدیریت میهنِ خویش باشد!
به باورم، این جمله‌ی آقای روحانی که از شعر و شعار نمدی برای کلاهِ واقعیِ ایشان مالیده نمی‌شود گزاره‌ای درست، اما غلط انداز است! چرا که ایشان نیز همچون قادر مطلق و سلفش، قانونا تنها تائید می‌خواهد، نه اعتراض!
کلاهی که ایشان بر سردارند همان است که 38 سال پیش قانونِ معمار کبیر از سر ملتی مختار برداشته تا ابد او و نسلهای بعدی را بدون اراده و اختیاری فرمانبری مطلق بخواهد! ادبیاتِ روحانی، همچون ادبیاتِ سوء‌تفاهم برانگیز و انقلابیِ تمامِ پیروانِ "نظام انقلابی" است که متکی بر قانون اساسی است، بنایش بر شعر و شعارهایِ فرمایشی در راه استقرارِ امتی جهانی است که پیرو اوامرِ مطلقه‌یِ یک‌نفر باشد که هم استراتژیست کلان یک ملت است و هم صاحب اسلحه و پول و قدرت مطلقه بر قوایِ چندگانه برای سلطه بر امربران! نگاهی به مقدمه‌یِ قانون اساسی و اصولِ پارادوکسیکالی که اختیار و اراده‌یِ مردم را همچون برده‌یِ یک ایدئولوژیِ دست‌ساخته که مورد تائید تنها اوست می‌خواهد، این ادعا را اثبات میکند که: مردم همواره سوختِ شعارهایِ غیرمردمی و فراملیِ یک نفر باید باشند که وطن و جهان را عمله‌یِ خویش می‌خواهد، تا به هر وسیله به یکپارچگیِ امتِ واحده‌یِ پیش‌فرضِ ذهنِِ فراموشکارِ خویش دست یابد:
«وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ لَجَعَلَ النَّاسَ أُمَّةً واحِدَةً وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفينَ»
و اگر پروردگارت می‌خواست، همه مردم را يك امّت (بدون هيچ گونه اختلاف) قرار می‌داد؛ ولى آنها همواره مختلفند. هود، 118
اما از دید آقای روحانی "مشکل" چیست؟ اصولا مشکل از دیدِ یک مسئولِ ملتزم به نظام ولایی چیست؟ آیا مشکل او خدمت به مردمی است که باید سلطه را بپذیریند؟ یا پذیرشِ سلطه‌یِ صاحبان اصلی حق یعنی مردم بر خویش است؟ بدیهی است که طبق قانون اساسی، مشکل ایشان و هر فرد دیگر در مقام ایشان، خدمت به بردگانی است که ابزارِ منویات یک نفر در استراتژیهای کلانِ غیرملی باشد!
البته نظام با بازی با کلمات هیچگاه به این صراحت به مردم‌سواریِ خویش اقرار نمیکند و آنرا در پوستینِ مردمسالاری پنهان می‌کند! کدام مردم؟ همان مردمی که بنده‌یِ خدای ایشانند و فرمانشان به دستِ وکیلِ جعلیِ اوست!
مطمئنا او توپ را به میدان و معرکه‌ی خدایی خواهد انداخت که معرکه گردانش یکی است ولاغیر: "ولایتِ مطلقه‌ فقیه"! بنابراین مشکل از دید آقایِ روحانی چیزی نیست جز بذلِ رفاه از سویِ ارباب به رعیتِ فرمانبر؟ و اُمّت کردن و رعیتِ بامعرفت کردن ملت و جهانی یکدست که همانا اُمّتِ ایشان است!
اما صرف نظر از پذیرش آگاهانه‌ی مردم بر این نقشِ ابزاری طبق قانون اساسی، براستی چرا این مشکل، با 37 سال عملکردِ متمرکز و تمامیتخواهانه‌ی نظام متکی بر قانونی که بخش بزرگی از ملت را به دلیل غیرخودی بودن حذف کرده و بر حق مسلم مصادره شده‌ی آنان قانونا تکیه زده حل نشده، بلکه بر مشکلات اجتماعی و سوء تفاهمات ملی و عوامل تفرقه و تشویش اذهان عمومی و اتلاف منابع مشترک ملی در راه شعارهایِ حق‌به‌جانبانه و گنگ و ویرانگر و نیز بر عمق و گستره‌ی فسادی علنی افزوده شده است، و علاوه بر این سقوط مادی، از اخلاق و همزیستیِ مسالمت‌آمیز و امنیت روانی و اجتماعی یک ملت نیز کاسته شده است؟!
این پرسشی است که هیچیک از جناح‌های درون نظام (از اصولگرا تا اصلاح طلب و معتدل) تمایلی به پاسخ آن ندارند! بنابراین در جبهه‌ی متحد قانون اساسی که بر مالِ حرامِ ایرانیان محذوف بنیاد گذاشته شده است بین آقایِ خاتمی با احمدی‌نژاد و روحانی و موسوی فرقی نیست، چون همه معتقد به معمار کبیر خود هستند که با تحمیلِ قانون اساسیِ خود هدفی جز حذف حق مسلم مردم (ملت) از میهن نداشته است! چرا که: وجه اشتراک خاتمی و موسوی با روحانی و احمدی‌نژاد که بازیگران قادر مطلقند، جز سهم‌خواهیِ انقلابی برای تحمیل خویش به‌نامِ مصادره شده‌ی مردمِ بینوا نیست!
بیهوده نیست که آقای خاتمی صراحتا می‌گوید: مردم ما مردمسالاری دینی می‌خواهند نه دموکراسی! اما ذوب شدگان در ولایت ایشان، همچون ذوب شدگان در ولایتِ آن یکی، حقیقتِ نهفته در کلام ایشان را که بر حرامخواری از حق مسلم ایرانیان بنا شده است را یا درک نمی‌کنند و یا به رویِ مبارک نمی‌آورند! گویا نمی‌خواهند باور کنند که مذهبِ مولایشان بر حرامخواری از حق مسلم ایرانیان خلع ید شده استوار است و بار کج به مقصد نمی‌رسد، الا با ویرانیِ ایران!
مشکلِ پیروان قانون اساسی و حرامخوارانِ قانونیِ درونِ نظام، در مردم دوستی آنان نیست! بلکه در علاقه به باور خویش است! و بستن این علاقه به ریشِ دینِ و مذهب خودبافته به خدایی که وکالتش را خود خودسرانه بر عهده گرفته‌اند! به هیچ عنوان دغده ی ملتزمین به قانون اساسی بر احقاق حق مسلم مردم از ملک مشاعی به نام وطن نیست! و علاقه‌ی آنان به مردمی است که به وکالت از سوی خدای مفروض، بواسطه بنده‌ی ایشان باشند!
بنابراین در قاموس ملتزمین به قانون اساسی شعار مقدسِ مردمسالاری در واقع همان مردم‌سواری است!
آیا وقتِ آن نیست که عینکِ احساساتِ روبنایی و کور و هیجاناتِ سوء تفاهم‌برانگیزِ عاطفی نسبت به وجیه‌الملّه‌هایی که کلمات در ادعا و ادبیاتشان، معنایی چندمنظوره دارد و موجب فریب مردم و دور افتادن آنها از حَقِ مسلمشان می‌شود را از چشم برداریم؟
در این دور باطلِ تاریخی و ویرانگرِ انسانیت، حولِ کلماتِ کلیدی و سوء تفاهم‌برانگیزِ معنای دین و مذهب و ملت و امت و حق مسلم شهروندان یک خاک مشترک در وطن، در نوشته‌هایِ بعدی به "چه باید کرد" خواهم پرداخت!
آیا مذهبیون و مدعیان الوهیت، خود بت‌پرستانِ مدرنِ خویش و ضدِدینی که نباید اکراهی در آن باشد نیستند؟ چگونه کلماتِ سوء تفاهم برانگیز نهادینه در قانون اساسی موجب ویرانی یک ملت خواهد شد؟
تا کی بریدنِ سر مردم با کلماتِ سوء تفاهم برانگیز استعمارگر ادامه خواهد یافت؟
و بالاخره اینکه: براستی در این دور باطلِ فرسودن در میدان عمل، به جز شعر و شعار و انتظار، "چه باید کرد"؟
تا پرداختن به راهکارهای عملی در میدان عمل، به جای شعر و شعار، به عنوانِ "پیش‌درآمد" دوستان عزیزم را به خواندنِ این مقاله دعوت می‌کنم.
خیام ابراهیمی
31 تیر 1395

صاحب دو جایزۀ پولیتزر و هجونویس واشنگتن‌پست، جین واینگارتن می‌گوید: «در بیست‌وپنج سال گذشته، صفات معرفت‌شناختی و وجودشناختی را در نوشته‌های خود به یک معنی و…
TARJOMAAN.COM|BY BEHNEGARSOFT.COM

شعر

شعر شاید
قیقاجِ اُمیدِ یک نا اُمید است به تصویرِ معلولِ یک عامل در سراب
که از واکنش در مقابلِ یک گلوله بر سَردَرِ یک پیشانی ناتوان است و
تنها می‌تواند نگوید آه و شعر بِچِکانَد از آه... 
به عشق
به نان
به شراب...
و به جنگ و صلح
بر سَرِ ناباوری
به حقِ یک قناری
از تنها چشمه‌یِ عُلیایِ یک ولایت...
...
شعر شاید
بن‌بستِ شاعر
در ‫#‏مدّاحی‬ و نوحه‌خوانی است!
....
خیام ابراهیمی
20 تیر 1395

Thursday, July 7, 2016

عید فطر وخونمایه‌یِ آتش در فَطیرِ ولایتِ موصلی دیگر


عیدِ فطر و خونمایه‌یِ آتش در فَطیرِ ولایتِ موصلی دیگر
=====
سُـــروُرِ تو از عرق‌ریزانِ کـــدام اعاده روایت می‌کند به فطرتِ حنیف؟ اِی وارثِ مـاهِ شاد!
گـــاه که گردَن زده‌ای اعتمادِ شریکانِ خاک را
با اعتقاد به قانونِ بازیِ سنگ و کاغذ و قیچی.
معجزه در روایتِ نشانه‌هایِ ثبت‌شده بر یک کاغذِ مشکوک نیست،
که راوی‌اَش مدعی باشد و تنها مدعی که: "مشکوک نیست!"
تا برای یقین از وجود آب در چاهی که در آن آب هست یا نیست بتوان فهمِ نقشه را قیچی کرد!
معجزه می‌تواند در آیاتِ حک‌شده بر الواحِ فناناپذیر بر آسمانِ یک بُتخانه باشد،
وقتی بمبِ اتُم هم ویرانش نکند و قیچیِ هر بُتی را نیز بشکَنَد؛ اما "نیست!"
معجزه در نور و آب و هوایِ زنده‌ در رگ‌هایِ هر گردن است، شاید!
معجزه در گوش‌هایِ تیزِ قلبی معقول و تپنده‌ است که فکر می‌کند و می‌بیند و بَرمی‌گزیند تا سبز برویَد!
و یک ماه تمرین می‌کند که جهان را برایِ بالیدنِ قلبِ خود آوار نکند!
نــــه!... مبارک نیست این فریبِ سرخوشی و سرگشته‌گی
به دورِ بــــاطلِ تشنه‌گی و گشنه‌گی و نشئه‌گی با سُرنگِ مشترکِ آلوده
" که بِگـردی گِردِ زمینی که از آنِ تو تنها نیست و
بگردانَدَت زمینِ غصبی، گِردِ خورشیدی که مِهرِ فروزانِ تو تنها نیست!"
گــر، زمین تـوئی به روز و شبی که از آنِ تــوست؛
پس: زمین مَنم به روز و شبی که از آنِ من است!
بازگشتی نیست به فطرتِ زلالِ آبِ چشمه‌هایِ درونِ بطری‌
و در دورِ باطلِ این چرخ و فلک به گِردِ خویش؛
که مقصود مــــائیم و این چشمه در کویِ تو تنها نیست!
و آب از سرچشمه خون‌آلــــود است و
مایه از خون و آتش زده‌ ابلیس در فَطیرِ آدمک‌هایِ خیمه‌شب‌بـــاز بارگاهت
که چنین بد مَستَند و راضی 
به معرکه‌یِ جشنِ شهوت و سورچرانیِ عیــد و خونبازی 
زِ سیری و سیرابی از نانِ زعفرانیِ سَحَر از دَخلِ خونِ سُرخِ شفـق و
زولبیا و کبابِ قفقازی و مغز و دلی مدلولِ دالِ بلندگویِ چوپانی فاحشه... 
که پاره‌هایِ قرصِ مـــاه
زیر نیشِ خفاشِ خون‌آشامی است در افطــــارِ آه
که به‌نـــامِ قـانــونِ مقدسِ حضرتِ زالو
خـــون می‌دُزدَد و خـــون می‌خورَد و خـــون می‌ریزد در جـــــامِ زَهرِ خویش
زِ پیمانه‌یِ قلبِ نرمِ کبوترانِ چاهی که جَـــلد نیستند
سُـــــروُرِ تو از عرقریزانِ کــــدام بازگشت است به "سرشتِ پــــاک" اِی مـــاهِ خونین؟ 
که آن بی‌وجودی که ویــارِ خون داشت از جودِ مـــــا به کاسه‌یِ گدایی
کاسه‌ها پُــر کرده بود از اعتماد و
در گرگ و میشِ غروبِ اختیار
"برف" را رؤیایی کرد در آتش روز و
"آتش" را رؤیایی در برفِ شب
و با طنابِ خرافه‌هایِ یکی که باورِ دیگری است
شکِ یکی را بر دارِ یقینِ دیگری گره کور کرد و
آتشِ غارَت اُفتـــاد بر دیرکِ سَر به هوایِ خیمه‌هایِ پـاره پـاره
در یک بستر و دو رؤیـــا... 
وَ گِردِ سفره‌یِ شب‌چره‌هایِ خونینِ توفیقِ بندگی
خونِ کبوتران را پاشید رویِ کِرم‌هایِ خاکی که پروانه نشدند هرگز
کرم‌هایِ شب‌تابی که نورشان
در عبادتِ یک سنگ و قیچی و کاغذ، گوشت و استخوان بود و خون از نی‌نوایِ هم
در رَگی به نازکیِ هلالِ اولِ ماهی که وَرَم می‌کرد و بـــاد می‌شد هر شب از خونِ من
در آسمانی بی‌ستاره، تـا جنون شبِ چارده و
زالویی که خون می‌مکید از عَصَبِ متورّمِ رگ‌هایِ خاکیِ راه و باد می‌کرد در سیاهی و
جان می‌داد و جان می‌گرفت نم‌نم و می‌مُرد کم‌کم...
تا پایانِ سَفَر ... که سیاهیِ یک آسمان می‌ماند و دیگر هیچ...!
...
لاغری اکنون، بی‌جان از نــانِ حرامِ شِرک دو رؤیا و بستری از خون
چون هلالِ آخـــر مــــاه 
می‌بالی از خیالِ قرصِ مــــاه
همچون جنونِ جوانی از کمـــال و چِل‌چِلیِ خفاشی در نیمه‌هایِ راه.
کوری از امانتِ بی‌دریــــغِ نـــور!
که بازتابی است از چشمک‌ِ هــزار ستاره‌یِ جوشان در هزار رگِ گردنی که از "تـــو" نیست
در کهکشانی که منم!
در کهکشانی که تویی!
اینک اما: شاید می‌سوزی در تبِ موهبتِ مرگِ بن‌بستِ آخرین شام و عراق 
و باور نمی‌کنی و جان می‌کَنی هنــوز از جانِ آخرین پیمانه‌هایِ عُـــمرِ جنون و
جیغ می‌کشی به هذیان و چنگ می‌اندازی به ریسمانِ ایـام و تورّقِ بلوغِ ماهِ کاغذی
در پرتو نورافکنی که بر رویِ زانو داری...
مــــاه نمی‌شوی جز بر بـــومِ سیاهِ شبِ یک بـــوف که می‌هراسد از روز
نفرت می‌پراکنی از خشمِ ساعتی که بی‌رحمانه می‌کوبد در نبضِ حادثه
فرو می‌کشی نَفَسی از هوایِ نَفسِ کالِ پاره‌هایِ مـــاه
به غار و چاه و گــــورِ غرور...
ایستاده بودیم تا تـــو رَسی به ما و می‌تاختی به هر سو مَست از باده‌هایِ خون
و هُشیار نبودی که دور می‌شوی با هر دَم و بازدَم 
و هیــــچ هلالِ اولِ مـــاه به قرصِ ماه و هلالِ آخرِ ماه نمی‌رسد در پستویِ خیال
که ما هر یکی خود کهشکانیم گِردِ خورشیدی لامکان
در مدارِ ستاره‌هایِ ناپیدایِ خویش
و خونِ این‌همه رگ‌ِ بی‌انتها در سفره‌یِ افطارِ تو جاری است از سَحر.
چه انتظاری سوخته‌ از نسلی به دیالیزِ خونِ حرام از رگِ پیرِ تو!
آیا خواهی مُرد در عیدِ فطر؟
آیا باز خواهی گشت به فطرتی که بی مایه فطیر است؟
و آیا زنده خواهی کرد ما را با خویش؟
نـــــه! 
تو سخت‌تر از لات و مناتی به باورِ بُت‌پرستانِ دامَنِ محجور
کور است و خُشک آن رگِ دیده‌هایِ نمکینِ معرکه به خلسه‌یِ دود و بازی حُقّه‌یِ نور
مبارک نیست خونِ گسِ ما در رگِ بیاتِ بیت‌بیتِ این بِیت‌ُالاَحزانِ مهجور
و در حریم حرامِ رگِ همسران و دختران و پسران و سربازانت
خونِ قامتِ هزار ستاره شریک است از سرِ دار و پایِ دارهایِ سبز!
پس بمیر در آتشِ ستاره‌ها؛ و پیش از آنکه بمیری
آزاد کن موصلی دیگر را!
تا فطیرَت "بی‌‌خونمایه" مبارک شود!
- پیش از خونخواهی-
فرصتِ بازی نیست و اگر عید است
آیا ندایی به گوش می‌رسد از دل؟
یا هنوز نمک‌گیرِ یک بلندگوست
در بیابانِ بی‌آب و علف؟!
...............................
خیام ابراهیمی
16 تیر 1395

Wednesday, July 6, 2016

طعم گیلاسی را که باد برد



به یادِ خوشِ طعمِ گیلاسی که بــــــــاد بُرد!
قدرِ زَر زرگر شناسد، قدرِ گوهر گوهری
... که تمامِ نگاهش به کرامتِ انسان بود و تبیینِ حریمِ حرمتش میانِ قواعد و اصولِ قانونِ انسان‌سوز...
رَحمت بر آن‌ها که مرده خوارِ انسان نیستند.
برنده‌یِ جایزه‌یِ کن، 16 سال در وطنِ خویش ممنوع بود!
او را از پشتِ درب فرودگاه هدایت کردند، تا از او استقبالی نشود!
پزشکِ حاذقی که با او توافق کرده بود برایِ عملِ ساده پولیپ روده، پنهانی عمل را به فرزندش واگذار کرد و او نیز خودسرانه آنرا به پزشکی دیگر سپرد. عفونتِ خون‌دزدی خونخوارانِ اِعتماد، در سایه‌یِ امنِ ساختاریِ خفاشانِ غیرپاسخگو، در بدنِ او آنقدر گسترش یافت تا این‌که او را بـــاد ربود و بُرد تا پاریس و از دست رفت... تا بیشتر درد نکشد!
از پیامِ تاثرِ مردمِ کوچه و بازار و هنرمندان و "فرانسوا اولاند" رئیس‌جمهورِ فرانسه و ملتزمینی همچون رئیسِ دولتِ حکومتِ حاکم بر ایران "روحانی"، تا خاتمی و ظریف و وزیر بهداشت و... در بابِ بر باد رفتن کیارستمی، فاصله‌ای است بینِ انسان‌مداری تا مرده‌خواریِ انسان، بینِ عمل به باور و، گفتار و فریب و ریا... بینِ دو بستر و نگاهِ انسان‌گـــرا و ایدئولوژیِ انسان‌خوار و انسان‌سوز.
خیام ابراهیمی
15 تیر 1395

Sunday, July 3, 2016

داستانِ تکراری

داستانِ تکراری
========
داستانِ مکر و فریب و "سیاستِ دریدنِ وحوش که عینِ غریزه‌ است" از سویِ گرگ‌هایِ شیرخوار و گوشتخوار و کفتارهایِ دزدِ ریزه‌خوار و روبهان و خوک‌ها و سگ‌های هار و موش‌هایِ کورِ خونخوار، داستانی تکراری و تهوع‌آور است.
در طولِ تاریخ جنگل، همواره وقتی گرگ‌هایِ "همیشه‌تحریک" به طمع و ترفند و یاریِ روبهانِ چاه‌نما، راهنمایی و تهییج شده‌اند و شیر را که از سپیده‌ی بیرقِ جنگل از جایگاه بلندش چون گربه‌ای عقیم و بی یال و دم کرده‌اند، متعاقبا یک کفتار گیر آورده‌اند با هیئتی از کارگزارانِ خونخوار شاملِ سگ هار و گورکن و مار و موش‌ِ کورِ مرده‌خوار که گِردَش بیتوته ‌کنند و از او حساب بَرَند!
بعد شروع کرده‌اند با کارگزارانِ آدمخوار و نوکیسه و تازه‌به‌دوران رسیده، وعظ کردن برای پرندگان و آهوان و سایر جانورهایِ گرسنه‌یِ گیاهخوار (که گوشتِ همنوع نمی‌خورند)... آن گاه مامورین و ضابطینِ معذور با آموزه‌هایِ حقوقیِ توله‌ روبهان، به مکر با شکار خویش هی وعده داده‌اند و هی زیرش زده‌اند...هی وعده داده اند و هی زیرش زده‌اند!... و از بس با زوزه‌هایِ گوشخراش و پوشالی و فراقانونیِ سرشار از مکر، به وعده‌ها دوغ‌آبِ دروغِ بسته‌اند، که گیاهخواران را به زامبی‌هایِ بی‌حس و بی‌واکنش و دریوزه مبدل کرده‌اند، تا جایی که از فرط تکرار کم‌کم تک‌مضراب‌هایِ آهنگینِ کارگزارانِ ارباب، به گوشِ خودشان هم مبتذل و سطحی و مسخره و بی‌اهمیت شده است، جوری که همواره در خلوت و بزم دخمه‌ها در حین مشغله به آن کار دیگر، بسی به ریشِ جاندارانِ زبان‌بسته خندیده‌اند!
گویا خود واقفند که حرفهایشان ارزش یکبار مصرف دارند و تنها برایِ پاک‌کردن چربی و خونِ پوزه‌هایشان به کار می‌آیند و بعد زباله دان تاریخ و ...روز از نو روزی از نو!
حقوقدانان جنگل که از ابتدا در قانونِ اساسیِ جنگل بصورت کارشناسی استاد بوده‌اند، بصورت حرفه‌ای، از ابتدا هرازگاهی به سفسطه و مغلطه و حق‌طلبی یک چیزی علیه ارباب می‌گویند و مطالباتِ گیاهخواران را تخفیف می‌دهند و ‌از بحران‌ها رَد میشوند و با مهلت خریدن منتظر صید در دام‌های رنگارنگ بر سر سفره‌های خویش می‌نشینند و در انتها کاشف به عمل می‌آید که از ابتدا مکلف به اثباتِ التزامشان به ارباب بوده‌اند و آن جنگهای زرگری و بده بستانهایِ کلامی تاکتیکی برای باورپذیری چالشی فراتر از عزم قادرِ مطلقِ جنگل بوده است.
هر از گاهی هم که پرندگان و آهوان ناله بلند میکنند، یکی دو تایشان را وسط میدان معرکه سر میبرند و می‌درند، تا بقیه حساب کار دستشان بیاید.
بالاخره هر چه نباشد از امنیتی ترین حقوقدان ملتزمِ چنین نظامِ بَدَوی بیش از این انتظار نمی‌رود و امیدی به تدبیرشان نیست!
اینطوری هم تبِ پرندگان آسمان و آهوان دشت فرو می‌نشیند ‌و هم بر درجاتِ ایشان در دنیا و آخرت(؟!) افزوده می‌شود.
نتیجه‌یِ اخلاقی این‌که: میدان دادن به کفتارهایِ بومی، تاکتیکِ ارباب بزرگ تمام جنگل‌هاست... تا کی پیمانه‌یِ بختشان سرآید!
اگر اهالی جنگل حافظه‌ی تاریخی داشتند، این نظام ارباب و رعیتیِ عوامفریبانه بارها و بارها به‌صورتِ قانونی تکرار نمی‌شد! هیهات...
ای‌کاش همواره همان قانونِ جنگل حاکم بود، تا تکلیفِ اعتمادِ حیوانات لااقل با غرایزِ حیاتیِ خویش و دیگران معلوم بود و هزار باره مغبونِ تقلیدِ کورکورانه و اعتمادِ ساده‌دلانه‌یِ خویش به کفتار و روباه نمی‌شدند!
که نگهبانِ بالِ سپید کبوتران بر پرچمِ همزیستی، همانا شیرِ اراده بود، نه وادادنِ اختیار به قانونِ اساسیِ مکر و فریبِ روبهانی که عابدِ غریزه‌یِ خویشند و کفتار و گرگ.
خیام ابراهیمی
8 تیر 1395

Show more reactions

Sunday, June 26, 2016

یک سر و دو گوش


سایه‌یِ قانونِ "یک‌سَر و دوگوش" بَرجامِ تهی (1) 
===========================
"گفت: پس به‌سببِ آنكه مرا فریفتی، پس من هم حتما بر سرِ راهِ راستِ تو برایِ آنان خواهم نشست!"*(2)
و اینک نشسته‌ای در بیتِ عنکبوت
افـیــــونِ بیراهه در رگِ تسلیم به استقلال تویی و
خدایِ هزارپاره، نزدیکتر از تو به رگِ خیابان‌خوابها به مُهلت ایستاده است و
در جمجمه‌ی تو جــــای نخواهد شد این همه خوابِ رستگاری
در مَکِشِ خونِ اختیار از اراده با سُرنگِ هَوی
که فروغلتیدن در چـــــاهِ اعتیاد و ویرانی
در نا اُمیدیِ بن‌بستِ تنگِ مردمکانِ چشمانِ یاقوتیِ تو تدبیر می‌بندد به قِی!
افیـــون تویی که فاتحانه بر رأسِ وافــور، مشعلی به راه!
...
به گواهیِ روبل‌ها
هیــــــچ ریالِ سُنّت و "دِرهمِ" زیرخاکی
تطهــیر نمی‌شود به سِنتی از دُلارِ مدرنیته
مگر به احیاء در نبضِ زمانِ حالِ اَحوالِ تمامِ صاحبانِ زمین.
... که در پنی پنیِ گِــــلِ هر یورو
پــــوند دَمیده روحِ خویش را
تـــا قومِ سرگردان شِـــــــکل گیرد در سامانِ شِکِل* (3)
و داغِ "مـــارک" بخورد بر پیشانیِ هر دینـــــار و لیرِ سرگردانی
از ولایتِ مطلقه‌یِ کابل تا عراق و شام و لیبی
زَخم تازه کند از رایش و تاوَل زند از هیتلر و پینه ببندد از خیالی که ارزشی نیست در ارزِ هیچ مرزی!
بی دست‌هایِ پینه‌بسته
که روحِ قرصِ نان است به هر گندمزار آسمانِ بی‌ستاره!
از سکه افتاده‌اند "اربابانِ نفت و بختِ تکیه‌زده بر تختِ رب‌العاملین
آنها که رعیت‌ِ سیب و گندم و خشخاش نشدند خوب می‌دانند:
روزی که "یک سر و دو گوش" مهندسِ ده شد
هزار سر داشت و یک سودا
و هر سر هزار گوش و هر گوش هزار سوراخ
و هر سوراخ هزار موش و هر موش در گربه‌مرده‌ای گوشتِ شیر را به عبادت ‌خورد!
و ناخدا شیر را که سلاخی کرد در سپیدیِ پرچم
پوست و گوشتش را نزول داد به خرگوش‌هایِ زاد و وَلَدِ "پلی بوی"
تا آهوانِ دشت نانِ خشک را در خونِ هم تـَر کنند و موش شوند
و بوزینه‌هایِ ملکه که نان فرانسوی دوست ندارند کوسِ استقلال زنند به استعمارِ غیرپاسخگو
تا از چنگالِ روباه پپر روغنِ زیتون چِکد از خرد شدنِ شاخ و برگ جنگلی میانِ چرخدنده‌هایِ فریب
تا در تکثرِ پوستین‌های وحدت
کفتار که لباس آهو پوشیده گرگ بماند فی‌امانِ ابلیس
و آهوان بیشتر کباب شوند در مشامِ شیرِ سنگی
فیش‌هایِ حقوقی‌ات را رو کن اِی سایه بر کلِ خزینه‌یِ جام‌های تهی
و به فرافکنی و فرار
گربه‌مرده‌هایِ وحشی را قربانی مکن در پایِ موش‌هایِ مرده‌خوار
به‌پایِ التزامِ خدایانِ هــــزار پاره
به آیه‌هایِ سنگیِ قلعه‌یِ اَمنِ وحدتِ خویش!
-------------------------------------
خیام ابراهیمی
4خرداد 1395
پی نوشت:
(بفرموده: در تضمین و استقبالِ شعرِ برجامیان)
1) یک سر و دوگوش = لولویی در داستانها که بچه هایِ صغیر را از آن می‌ترسانند!
2) سوره 7 آيه 16
3) شِکِل = واحد پول اسرائیل

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...