آخرین قطره!
=======
سالها با ثانیههایش
به غاری پنــــاه بَری
که یکی چشمه را میـــانِ چهار فصلِ هر دم و بازدم
آنقـــدر ابر و باران و تگرگ و برف کند
تا میانِ زمین و آسمانِ محال
قطره قطره، آنقـــدر بچکد از قندیلهای سقف بر خاکِ پاک
تا به سفرههایِ زیرزمینیِ عصرِحجری نفوذ کند و
در قناتهایِ آهکی عصرِصفوی تبخیر شود و
در قهوههای تلخِ عصرِقجری همچو فالی تقریر شود و
در کافههایِ تقدیر و بدهبستانِ عصرِ پدر و پسری، پینه ببندد و تعبیر شود...
تا در دخمههای عصرِ حشری، با نشتری تفسیر شود
مثله مثله... میان پاره پورهها!
تا چشمه بخشکد و
سفره خالی از آب و نان و خیالِ شراب شود و
دستی به دستی و پایی نرسد و
دست از پا کوتاهتر
چون جنینی مچاله و پنهان شوی در آغوش جنون و
از گهواره تا گور بخار شوی و
برنخیزی در بُخـــورِ خویش...
تا برگی از برگی نجنبد و
سار از درخت بپرد و
میانِ چَهچَهِ چلچلهها و
جیـــغِ پرستوها و سرودِ رهاییِ خفاشها...
و زمزمهیِ مگسهایی که از سگ باوفاترند به جنازه...
آنقـــدر مهرِ فروزانات را در تکرار تاریکیِ یلدایِ نفرت، بلغور کنند
و در دوری باطل و مسلسلوار به پوکههای کین، گلولههای خشمِ آتشین شلیک کنند عین هالوها
و هرگز در نیابند که برای محوِ تاریکی، هجومِ نور کافی است
و سیاهی با پرتابِ سیاهی، سیهچاله میشود تا تباهی...
تا نیمه شبی... در بسترِ کویریِ روایتِ تاریخیِ سوادِ آنِ سیاهه مُرداب
از غصه دِقّ کنی، در جشنِ موریانهها در فلک الافلاک...
میان ریشههایِ زخمی و ضخیمِ خس و خاشاک...
و کاغذِ مجازیِ قصههای آب و خاکت را
هیچ بُزِ کوهیِ خوشهچینی هم نجَوَد در فراقِ گلبوتهها...
و در غارِ کهف، آسوده بخوابی
که قدرِ این آخرین قطره بر آخرین پشیزِ زیرخاکی را
کاوشگران آینده دانند!
...
ورق بزن قرطاس و کفنِ جنازهها را
این رسمِ تاریخِ کرمها میان زالوهاست
که سکهها را نمیجَوَند
و بی دست و پا
اکسیرِ هیچ آغوشی را
نه میبخشند
و نه مینوشند.
خیام ابراهیمی
27 بهمن 1397