Tuesday, March 6, 2018

سقوط قانونی استاندارد زندگی


 سقوط قانونیِ استاندارد زندگی و هواپیما در کهنگانِ سمیرم
100 نفر از ملتی مالباخته جان‌باختند؟ فدایِ سَرِ دزدِ سرگردنه و ستاد بحران‌زا که به‌علت نبود امکانات و مه‌آلود بودن هوا، کار امدادرسانی به هواپیمایِ ناپیدای امروز صبح سقط شده را، به فردا موکول کرده! به‌همین راحتی! و ظاهرا بی‌آنکه بداند کسی زنده است یا نه، همه را مرده فرض کرده و لابد شب را تخت خوابیده! چون مرگ تنها باورِ راستین قانونی است! ننگ بر قانون‌اساسیِ مرگ، که جز بحران و حذف و مرگ و تسلیت نمی‌زاید! 40 سال گیج‌گیج‌زدنِ استمرارطلبان نشئه از قانون ویژه‌خوارانِ هیئتی، کافی‌است که دیگر از هیچ مرگی دردشان نیاید! چون اراده‌ملی در قانون‌اساسی قبلا مرده است! قانونی که سرنوشت و مدیریتِ خرج‌کردنِ منابع ملی یک خاک مشترک را در دست یک ارباب و گزمه‌هایش قبضه کرده، قانون ویرانی است! و از کوزه همان برون تراود که دراوست! چرا که قانونا تشخیص اولویت‌ها با ملت نیست! چون سیاست‌های کلی نظام در سرانگشت یک نفر حصر است؛ نه تمام شریکان خاک و صاحبان حق مسلم.
باید به ایمان بُز مؤمن بود تا مجذوبِ علفِ سبزِ رسته بر گورِ بنفشِ شریکان خاک مشترک شد... زیر پایِ ابوبکر بغدادی که تنها شالِ سبز بسته به کمر و دستارِ سیاه بر سر و در عزایِ ملتی مالباخته تنها دروغ می‌بافد و لبخند می‌زند عینِ هلو به حماقتِ هالوها.
#سقوط_هواپیما در کهنگان سمیرم، هر چند درست یا نادرست و به‌قول #محمدرضا_تابش حامل کارشناسان محیط زیست باشد که پس از دفاع مستند از تلاشگران محیط زیست (آیا #دکتر_سیدامامی؟!) در مجلس، عازم یاسوج بودند، آیا مشتی است از خروارِ بی‌کفایتی؟! یا کفایتِ مسئولین؟
سقوط پلاسکو در آتشِ کپسول پیک‌نیکی و سقوط آتشِ چینی بر کشتی سانچی به مقصدِ کره جنوبی اما شمالی... سقوط ارزش ریال و توان خرید کارگران... سقوطِ اخلاق... سقوط استانداردِ ثباتِ امنیت و زندگی و امید... سقوط اعتمادِ ملی از خدعه‌ی معمار حقیرِ استعمار با ملتِ کبیر بی‌عار، و رگلاژِ صندوق رأی تا بربر و بع بع مؤمنینِ داعش‌مسلکِ صغیر در منطقه از عراق تا شام... سقوط و سقوط و بازهم سقوطی دیگر ... این چه تقدیر شومِ استعماری است در خاورمیانه؟
40 سال سقوط و نزولِ شأنِ انسان... یخ زدن نوزاد در چادر خیس زلزله زیر چشم مولا... عدم توانایی در استاندارد سازی خدمات ایمنی از قبیلِ تامینِ کانکس در سایت‌های از پیش طراحی‌شده در شرایط فورس ماژور در سرزمینی زلزله‌خیز بر دریای نفت که هر بار باید با حسرتی هیجانی و احمقانه و زودگذر، تنها شاهد فرافکنی و زر زر و بی‌کفایتی هیئتیان هردمبیل‌پیشه باشد و دو قطره اشک تمساح بریزد یا نریزد و باز روز از نو روزی از نو ...گران‌بودن خدمات به مردم ایران و ارزان شدن جان و مالِ ایرانیان به قیمت بهایِ صدور انقلابی گنگ و ویرانگر به جهان... فقر و شکاف طبقاتی در ایران و آتش زدن به مال مفت و پول و ثروت یتیمان در عراق و سوریه و لبنان، بدون مجوزِ مستقیمِ صاحبان حق مسلم تماما قانونی است!
40 سال گیج گیج زدن و استمرارطلبی ویژه خوارانِ قانونی که ملت واحدی را به مؤمن و کافر و خودی و غیرخودی تقسیم کرده و منابع ملی و سرنوشت ملتی بزرگ را با ادبیات سوء‌تفاهم برانگیز مالِ خود کرده است، تماما قانونی است!
عقوبتِ تصمیم‌سازی دیمی و هیئتی توسطِ نفوذی‌های استعمارگر و پخمه‌های مفتخور و زورگیر در جمع هیئتِ خودی‌ها همین است که قانونا مملکت در تمام زمینه‌ها از استاندارد خارج شده و از این بابت کک غاصب قدرت مطلقه و گزمه‌های چپ و راستِ قانونی‌اش هم نمی‌گزد! چون هر رفتاری بصورت فله‌ای قانونی است!
و البته سخن از آب و سوسک در شیر بز و کافور در آبِ آشامیدنی، سوسول بازی و نهایتا تشویش اذهان عمومی است!
مگر احمق است #عارف متکبر و نوک‌دماغ بینی که در قحط‌الرجال برگزیدگانِ قانونی، با مغز فندوقی، خود را #ژن_برتر آتشی ابلیسی، سوار بر #ژن_معیوب و خاکیِ آدم می‌داند و استاندارد سازی پاسخگو و قابل ردیابی را ذیل نظارت ملی موجب بر باد رفتن اختیار مطلقه در جنگ با دشمن و ملتِ غیرخودی می‌داند! با این پوشش که ما خودمان بر اساس فرهنگ بومی، پروتکلِ استانداردی نوین برای هیئتیان لمپن و هردمبیل‌کار داریم که بصورت صنعتی طوری خونِ ملت را در شیشه می‌کند که خونخواهی در آن ارتداد باشد! واجب قربة الی الله.
40 سال است که در میان برزخِ زمین و هوا، شهید می‌دهیم؛ اما تحت نظارت ملی، استاندارد نمی‌شویم که نمی‌شویم! چون "قانون اساسی" اراده ملی را به دستِ چلاقِ نسل قبلی و میراثخوارانِ معتادش کشته و در این خونبازی مقدس، بصورت خوشبینانه و زنجیره‌ای، مدام بین غم و خشم و تلنبارِ بغض، پاس‌کاری می‌شویم... تا تمام شویم!
چرا که نه؟!... تا وقتی می‌توان از دیوار همسایه بالارفت و #آتش_به_اختیار فحش داد و گروگان گرفت و فروخت و عمری تحریم شد و با جهان درافتاد و روز به روز لاجان تر شد، چرا باید در صلح و مسالمت زندگی کرد؟ تا مخ آدم‌ها به کار افتد و ابتکار امور را از دست هیئتیانِ زورگیر قانونی بربایند؟!... زکی!
بدیهی است که اولویت این‌که چه خاکی را باید بر سر ملت و دنیا ریخت را قانونِ ارباب تعیین می‌کند که کارفرمای یک ملت تنها اوست و ملت پیمانکارش!
البته که نوسازی ناوگان فرسوده‌ی هوایی و زمینی و ریلی و نو کردنِ زیرساخت‌ها و مکانیسم تصمیم سازی و کیفیت مدیریت و بهداشت و ثبات اقتصادی و امید به زندگی و اطمینان از بازسازی سازه‌های عمرانی مستهلک و باقیمانده از دوران طاغوت، کاری طاغوتی است! یک سد ساختن بلدیم و در شعارِ خودکفائیِ دیمی آنقدر مقاومت می‌کنیم تا چشمه‌ی تمام ثروت و رودهایمان خشک شود!
قانونا اولویت امور با سیاست‌های کلی نظام است که تنها توسط یک نفر تعیین می‌شود!
لعنت به قانون ویرانگری که اکثریتِ غیرخودی را با شمشیرِ اقلیت خودی در جیب صاحبِ خود می‌خواهد... و لعنت به امید کوری که در این سگ‌لرز تاریخیِ مصلحت، توسط بازیگران قانونی، ضمانتش وابسته به نظارت ملی نیست و نیز تابع هیچ استاندارد خردجمعی و فرافردی نیست.
به قول یکی از دوستان بینواها خود نمی‌دانند از کجا می‌خورند! هی زور می‌زنند اما همیشه خراب می‌کنند! چون تمام خردجمعی صاحبان حق را قانونا کرده‌اند در جیب یکی که بصورت ساختاری عرقی به اموال مفتِ عمومی ندارد:
شدت زلزله به حدی است که جز یاری مردم، امکان امدادرسانی نیست! (رودبار، بم، کرمانشاه و ...)
شدت آتش به حدی است که امکان امداد رسانی نیست! (پلاسکو)
شدت انفجار به حدی است که امکان امداد رسانی نیست! (معدن یورت)
دمای حرارت به حدی است که امکان امداد رسانی نیست! (سانچی)
منطقه‌ی سقوط هواپیما به حدی صعب العبور است که امکان امداد رسانی نیست! (هواپیمای یاسوج)
هیچ‌وقت گفته نمی‌شود، که ما به علت سرمایه‌گذاریِ غیرملی در راه صدور انقلابی گنگ، آنقدر در دام استعمار جهانی بازی خورده‌ایم و از جیب ملت تلف کرده‌ایم که فقیر و فاقد امکانات استاندارد شده‌ایم! و اصولا و قانونا فاقد مدیریت مدنی پاسخگو هستیم!... چون قانون مدیریت را داده دست یک نفر!
لاجرم هی گزمه‌ها را با هر خرابکاری، رنگ به رنگ در نقشی جدید جابجا می‌کنند؛ که تغییر یعنی: "این"!
بینواتر از رعایایی درغگو و فاسد و هنوز امیدوار، به یک ارباب و گزمه‌هایش آیا سراغ داریم؟
خانه از پای بست ویران است!
چرا هیچ اهل عافیت فرهیخته و روشنفکرنمایی با صدای بلند فریاد نمی‌زند که مشکل از مکانیسم تصمیم سازی و سرنوشت نویسی و تعیین اولویت‌های سیاسی و اقتصادی نشئت گرفته از قانون اساسی است؟
چرا باز چشم امید متفکرین و فرهیختگانِ "خودبگو و خود بخند"، به تغییر روبنایی گزمه‌ها برای تغییر باندهای خودی علیه غیرخودی برق می‌زند و کسی صدایش در نمی‌آید که مشکل از قانون است و تا این قانون تغییر نکند هیچ معجزه‌ای رخ نخواهد داد!
لعنت به آن‌ها که با فرافکنی حقیقت، تنها به امنیت لانه موشی خود می‌اندیشند و باز هم به کیش شخصیت و برای چاق کردن خویش، امید واهی در دل ساده‌دلان می‌کارند و آدرس این فروپاشی مادی و معنوی یک ملت را درست نشان نمی‌دهند!
خیام ابراهیمی
29 بهمن 1396
#رفراندوم_تغییر_قانون_اساسی به نفع مشارکت و حضور تمام ملت در نظام تصمیم سازی و سرنوشت وطن.


گوساله سامری

گوساله سامری
هشدارِ "مرغ سحر" به من:
"روسپی" نر و ماده ندارد؛ فرزندم!
او اهل کشف و شهود و تعقل و تولید نیست! بلکه تن‌فروش و مصرف‌کننده و مُقلّد است!
روسپی‌گری یعنی اعتمادِ کورِ سنتی و تن‌فروختن به حرفِ مفت و شعارِ زمخت و فرمان ارباب و پرچمدارِ گردن‌کلفت، که به‌جای آموزش و شراکت در ماهیگیری، برای نیاز و مطامع برده‌سازی خود، به شریکان تنها بخشی از یک ماهی صید شده از آبِ گل آلود را نواله می‌دهد: به گزمه‌ها گوشتش را... به تیرخلاص‌زن‌ها کله‌اش را... و به تدارکاتچی‌ها استخوانش را... و سهمِ باقیِ برده‌گان نیز تنها بویِ کباب و حسرت و امید‌بازی از این ستون است تا ستون بعدی، از آغاز که کلمه بود... تا پایانِ کتاب.
رَمه نباش، برای یک چوپانِ فرهیخته!
دَله نباش، برای یک مشت علفِ سبز لبریخته*!
تله نباش، برای بره تودلی‌های بر چنگک هوس آویخته!
به وعده‌ و شعار دروغینِ روباه بنفش، دهان خود را باز نکن تا پنیرت را هم از دست بدهی!
در وادی حرفِ مفت، البته: ببین چی می‌گه؟! اما نبین کی می‌گه!
بدون تشکیلات مردمِ مستقل از قدرتِ تکنولوژیک و ایدئولوژیک، عقوبتِ شیفته‌گی‌ به کاریزمای فردیِ گوساله‌های سامری، عقوبت #قوم_سرگردان است! برای این‌که سرگردان نباشی وارد قواعد قانونی و بازی قدرتمدارانی که تو کارفرمایشان نیستی و قانونا تنها پیمانکارِ آنها هستی، نشو!
بیماری مزمن انسانهای زخمی و دردمند و خسته از مغبون شدن زنجیره‌ای به شیوه‌ی سنتی پامنبری، نهایتا به نفرت و تهوع و بی‌قراری از خود فهمیدن و بی‌قراری در توجه و درک و فهم مسیر و مقصد راه منتهی می‌شود! تا حدی که تنها یک معجزه، درد بی درمان دردمند را کمی ساکت می‌کند!
درد ملت ساده لوح؛ دهان بین، مجذوبِ در باغ سبز، بازیچه‌ی شایعه و اخبار ناموثق، بازیچه‌ی پرچمدارانِ چپ و راستِ عوامفریب، خشونت رفتاری و ادبی و فحاشی و دریده‌گی و نهایتا غبن و بور شدن است!
وقتت را برای سخنانِ گروه و کسانی که فحاش‌اند و آتش به اختیار و عوامفریب، تلف نکن!
بدون ضمانت تشکیلات پاسخگو به خودت، در دامِ هیچ فرمانده و در کار هیچ گروهی بازیچه نشو!
حتی بدون فهم خودت، با من هم شریک راه مشترک و همراه نشو!
اگر عقلت به مناسبات و توزیع قدرت در یک ساختار نمی‌رسد، برو بیل بزن! و حتی از گرسنگی بمیر! اما با تن‌فروشیِ سنتی و مکتبی و دریده‌گی انقلابی و فحشای نورِ علمی و فحاشی کورِ غریزی، به وجود خودت و دیگران گند نزن!
بالاخره اینکه: نه مقلد یک گاو باش چون گوساله! و نه خود به مقام علمی گاو برس و دیگری را گوساله نخواه!
می‌گویی حکومت ایمان مردم را بر باد داده؟! کدام ایمان؟ چه کشکی؟ چه پشمی؟ آن ایمانی که به حرفی ترک بردارد، بت‌پرستی و خرافه است و تنها پرده داران و کلیددارانِ بتخانه نگران بر باد رفتنش هستند!
ایمانی که به حق سرقفلیِ مالکیت و تکنولوژی و علم و ایدئولوژی و میراثِ زر و زور و تزویر و شامورتی بازی و معجزه حاصل شود! در بادِ گلوی گوساله‌ی سامری گم خواهد شد!
مَخلَصِ کلام این‌که: از سر و ته، نگند!
هر چند: "ماهی از سر گنده گردد، نی ز دُم"**
خیام ابراهیمی
29 بهمن 1396
پ.ن:
*لبریخته: نام مجموعه اشعار یدالله رؤیایی: "بر لبهای ما ابدیتی خفته است، بزرگتر از فضایی که در برابر نگاهمان خالی است! 

** مولانا

از حرف مفت، تا عمل


از حرفِ مفت و شعارِ غیرپاسخگویِ سبز و بنفش... تا عمل!
به حرکت‌های حق‌طلبانه‌یِ وابسته به قدرت‌های غیرمستقل، مشکوکم و هیچ‌گاه بدان اعتماد نکرده‌ام! با این حال در بلبشوی عدم امکان فعالیت‌های تشکیلاتی قانونی و پاسخگو، به ذاتِ پیام #سفر_عشق #کامران_قادریفارغ از پرچمداری او برای جماعت (که ادعایش را هم ندارد و پرچم در دست او ناشی از عشق میهن است)، باور دارم! حتی اگر به نقشِ میانِ پرچمش باور نداشته باشم! به باورم پیام کامران عشق به میهن و وحدت ملی است!
نقطه‌ی عطف #سفر_عشق کامران قادری در مرز ایران، در فهم رفتار سمبولیک اوست! نه به رسم موروثی طبق ادبیاتِ غیرمدنی و مرسوم قبیله‌ای و پرچمداری یک ارباب و پیروانِ رعیتِ او. اهمیت حرکت او تمام معادله‌های پیشین مبارزه برای آزادی را بر هم زده است!
هم اکنون #کامران_قادری در مرز ترکیه و ایران چادر زده و پس‌فردا وارد ایران می‌شود!
بعد از حدود 8000 کیلومتر پیاده روی در طول 11 ماه زندگی شبانه‌روزی در چادر و کنار جاده، از سوئد تا ایران، پس از گذر از 11 کشور... اینک او آماده است برای ورود به ایران و درخواستِ نرم آزادی انتخابات و رفراندوم در ایران!... موضوع این نیست که آیا او پیروز می‌شود یا نه؟ بلکه موضوع این است که آیا اپوزیسیون و ملت گام به گام سفر او، روح سفرعشق او را برای رسیدن به عطش همزیستی مسالمت‌آمیز و هم افزایی ملی درمی‌یابند و این خواسته برای ایشان به آن تشنه‌گی لازمه تبدیل می‌شود که به‌جای دل‌بستن به این پرچمدار و آن جناح و حزب و گروه، برای تامینِ آزادی و استقلالِ هر شهروند ایرانی گام بردارند؟ یا نه! باید همچنان منتظر منجی لحظه شماری کنند تا کسی دل و دینشان را برباید؟
او پس‌فردا، مستقل از هر گروه و وابسته‌گی به عنوان یک ایرانی آزاده، به ایران وارد می‌شود!
رسانه‌هایِ جدیِ غربی، کژدار و ومریز و با شعارهای روبنایی آزادی‌خواهانه، یکی به نعل و یکی به تخته، و با تاکتیکِ شل کن سفت کن، همواره حامی یک دیکتاتور بومی و تنش‌آفرین در نظام‌های توتالیتر هستند، تا سردمدارانشان بتوانند از آب گل آلود حضور ایشان، خونِ ملتِ پراکنده‌ی ایران را در شیشه کنند! به عبرت تاریخی، دلخواهِ ایشان همواره عدم تحقق #اراده_ملی بوده است! و به همین دلیل است که حرکت‌هایِ مستقل و آدرس‌دارِ مردمی را بازتاب نمی‌دهند!
از خود می‌پرسم: ویژه‌خوارانی که در "بی.بی.سی" و "وی.او.ای" تریبون دارند، اگر وابسته به منابع ضد اراده ملی و برای مقاصد انحرافی حرکت‌های مردمی نیستند، چرا یک اشاره به این حرکت مستقل مردمی نکرده‌ و نمی‌کنند؟! شاید چون او صدای مردم مستقل از قدرتِ بودارِ گروه‌ها و احزاب و جناح‌های خودی و غیرخودی است! شاید چون حرکت سمبولیک او از زبان مشترک حقوق ملی با ادبیات پیشاآزادی مطرح میشود نه ادبیات پساآزادی! جابجایی اولویت این دو ادبیات در وقت مقتضی است که همواره موجب دزدی اراده ملی ملتی هزارپاره میان شعارهای سوء تفاهم برانگیز شده است! ادبیات کامران قادری مربوط به دوران پیشاآزادی است!
زبان مشترک ملی بر اساس هم‌افزایی ملی و وحدت منافع و مفاهمه؟ یا زبان متنوع سوء‌تفاهم برانگیز و تفرقه و سلطه؟ مسئله این است!
ارادت: خیام ابراهیمی
27
بهمن 1396

از روبان قرمز تا فرش قرمز

از #روبان_قرمزhttps://static.xx.fbcdn.net/images/emoji.php/v9/f29/1/16/1f397.png🎗 تا #فرش_قرمزhttps://static.xx.fbcdn.net/images/emoji.php/v9/f6e/1/16/1f534.png🔴
از حرمت و حریم خون، تا خونخواری و پایمالیِ خون
به قوِل مخملباف: حرامخواری شیرین است، حاجی! به کام عموزنجیرباف و حواریونِ مهمل‌باف!
نوش جان!..
https://static.xx.fbcdn.net/images/emoji.php/v9/feb/1/16/1f377.png🍷 بوس بوس!https://static.xx.fbcdn.net/images/emoji.php/v9/f76/1/16/1f48b.png💋
اما غافلند که عقوبتِ آن نوش و بوس و کنار و انگشتِ تحکم و اشاره، سرنگونی است!
در آئینِ مؤمن‌وکافر و خودی‌وغیرخودی، در مرامِ خونخواهی و خونخواری، در شکافِ عمیقِ فقر و ویژه‌خواری، در "مفت‌خوری و تک‌خوری و خودگویی و خودخندی"، الحق که همبازی و برازنده‌‌ی همید... اما تو گویی در این بازیِ شیرینِ "رحماء بینهم و اشداء مع الکفار" بینِ طاغوتِ بالایِ برج‌ها و پنت‌هاوسِ کاخ‌هایِ همجوارِ کوخ‌ها و گورها و گورخواب‌ها... انقلابِ سرخی جاری است از سربه‌‌سرداری تا سرداری و مرده‌خواری...
البته مدعیِ حق‌به‌جانبِ بصیرت، به خوباختگی و فریبِ تکبر از #ژن_برتر آتشِ ابلیسی بر ژن معیوبِ خاکِ آدمیزاده، بی خوف و رجاء، و با آن انگشتِ اشاره‌ی حق‌سرقفلی بر عبادات شش‌هزارساله و جنونِ مالکیت در شعله‌های رقصانِ اسفل‌السافلین بر استیج خودنمایی و سلطه، نه می‌شنود و نه می‌بیند!
براستی چه معجونی است در جام زهری که شراب پنداشته‌اند، این بت‌بچه‌های نشئه‌ی ولایت سفلی؟
چرا آن چشمانِ خوشگلِ عسلی و بهشتی، کورند؟... چرا آن گوش‌های تیز و درازِ تجسس جهنمی، کرند؟
که حتی صدای قاریِ ایمانشان به پرهیز از زر و زور و تزویر، برایشان صدایِ قارقار شده!
تو گویی با گاو سخن گفته حضرت وجدان در سوره‌ی آن گاو زرد:
"چون به ایشان گفته شود از ندای وجدان پیروی کنید، گویند ما از چیزی که پدران خود را بر آن یافته‌ایم پیروی می‌کنیم! هر چند پدرانشان چیزی را درک نکرده و به راه صواب نرفته باشند!" (170)
"لاپوشان‌ها همچون حیوانی‌اند که جز صدا و ندایی مبهم نمی‌شنوند! آری کرند و لالند و کورند و در نمی‌یابند!"(171)
رازِ گنگیِ ایشان در سوره‌ی عسل است:
هر چند بر هدایت ایشان حرص ورزی، ولی "وجدان"، کسی را که فروگذاشته است هدایت نمی‌کند! و برای ایشان یاری کننده‌ای نیست! (37)
آنان کسانی‌اند که وجدانِ آلوده، بر دل‌ها و گوش‌ها و دیده‌گانشان مُهر زده و خود غافلند! (108)
باکی نیست اگر هر کس که به خوردن خون و مردار ناگزیر شود؛ اما سرکش و زیاده خوار نباشد!...(115)
و حرامخواری چون عسل شیرین است به کامِ کوردلان و کرانِ قدرت... و از فرط زیاده‌رَوی تو گویی ایشان را به رودِل و بیرون‌روی مبتلا کرده... آن‌هم بر فرشِ سرخ و قالی‌ بافته‌شده به سرانگشتِ خونین و قطع‌شده‌ در پایِ برجِ عاج‌ها...!
خیام ابراهیمی
24 بهمن 1396
پ.ن:
* روبان قرمز: فیلمی از #ابراهیم_حاتمی_کیا
#قالیباف
#برج_سازی
#تجاوز_به_عنف
#صدور_خود_به_غیرخودی
#قانون_اساسی_جمهوری_اسلامی_ویران

بازی


بازی
گریستن با چند جفت چشمِ خشکیده
و دست‌های بسته
در بن‌بستِ خرپشته می‌دانی آیا چیست؟
وقتی نمی‌توانی بازی کنی...
شاید آن‌قـــدر احساسِ خوشبختی نکرده باشی
که در گریز به خانه‌یِ خالیِ دوست
با شوقِ فراوان
ساعتِ هشتِ شب در اولین روزِ هفته
سیمِ تلفن را از پریز بیرون بکشی
برق را قطع کنی
شیر آب و گاز را ببندی
درب را قفل بزنی
و به امیدِ دیدنِ دنباله‌ی خواب‌هایِ خوشِ غروبِ این عصرِ تعطیل
آرزو کنی که هیچگاه بیدار نشوی.
شاید آن‌قـــدر بیچاره نشده باشی
و احساس بدبختی نکرده باشی
که از فرطِ گرسنگی تا نیمه‌های شب خوابت نبرد
و در حسرتِ باقیِ قصه
قفلِ دربِ آپارتمان را باز کنی
و برای به کوچه زدن
راهی پشت‌بامی شوی
که کلیدش را نداشته باشی.
آن‌وقت است که
پر می‌شوی از حس عقیمِ جویدنِ خرخره‌ی کلیدداری
که با لبخند به خواب رفته
و در هوایِ همبازی
جان می‌کند از چشمانِ منتظر به دستانِ شکسته‌یِ تو
میان لجنِ خواب‌هایِ آسمانی
عاشقانه د‌رمی‌مانی
بینِ اشک‌هایِ آدمک‌های حیرت و غم و خشم و... قهقهه...
خیام ابراهیمی
23 بهمن 1396




مانور 22 بهمن 96


مانُـــورِ 22 بهمن 96، و راهکار تبدیل دام شعار، به فرصت ملی.
(شتر در خواب بیند پنبه‌دانه)
در 10 روز گذشته، همچون سال‌های پیش، مبتنی بر دو اصل بنیادی و نمادینِ استقلال و آزادی، برای رساندن پیام خود به تاریخ، جهان و به مسئولین نظام در راستای خریدن اعتبار ملی و اعمال آن در مراحل بعدی، به راهکارهای میدانی تنها خود به عنوان یک شهروند مدنی، اشاره کردم:
1- درخواست رفراندوم تغییر قانون اساسی به نفع همه (به‌صورت صریح و علنی و پیوسته به‌عنوان اولین گام)
2- شکل اعمال مطالبات مردمی، مستقل از مسیر و شعارهای رسمی و آمرانه از بالا به پایین برای ثبت میدانی پیاده بودن مردم از قطار صدور انقلاب به #دیار_قدس، در فقدان قانونی مکانیسم اعمال اراده ملی در نظام تصمیم سازی و تعیین سرنوشت ملی.
سخنرانی روحانی در روز جاری در مراسم سی‌و‌نهمین سال بزرگداشت جابجایی قدرت مطلقه از شاه به حضرت ماه، در میدان آزادی، به هر دو نکته‌ی حیاتی پرداخت! که متعاقبا به سفسطه‌های انحرافی و نرخ‌های حقوقی وسط دعوای آن، و نیز شکل پیش‌گیری از خدعه‌ای دیگر توسط این بلندگوی امنیتی و حقوقدان و استراتژیست نظامِ قانونا سلطه، اشاره خواهم کرد!
به باورم و بنا بر سه اصلِ ظرفیت حقوقی و گنجایش قانون اساسی و سوابق روحانی و سیاست‌هایِ کلیِ تک‌نفره و تاکتیک‌های امنیتی نظام، تن‌دادنِ این بلندگو به #رفراندوم در جزئیاتِ روبنایی، بدون نظارت ملی و التزام نمایندگان به مردمِ مستقل از قدرت، می‌تواند دام و فریبی بیش نباشد! اما می‌توان آن را به نفع مردم #تصرف کرد! کاچی به از هیچی! در نوشته‌های بعدی از چگونگی تبدیل این مکر و تهدید به فرصتی ملی، توسط شهروندان مستقل از قدرت خواهم پرداخت!
بلندگوی نظام گفت: "اگر جناح‌ها اختلاف دارند، (اینکه) دعوا و شعار ندارد! صندوق آراء را بیاوریم! و طبق اصل 59 قانون اساسی( #همه‌پرسی یا #رفراندوم ) هر چه مردم گفتند، به آن عمل کنیم!"
(فروکاستنِ یک ملتِ بزرگ و محدود کردن مردم مستقل به #فندوقِ دو جناح چپ و راست، و نیز غیرقابل اعتماد بودن صندوق رأی در دست ارباب مطلقه، دو نرخ انحرافی است که روحانی وسط دعوا نادیده گذاشته که نمی‌توان از آن صرف نظر کرد!)
او به عنوان امنیتی‌ترین حقوقدان استراتژیست نظام، همچنین در #تبدیل_تهدید_به_فرصت، باز دستِ‌ پیش گرفت و وسط دعوا نرخ تعیین کرد:
"در قطار انقلاب، مسافران زیادی بودند! بعضی خودشان خواستند پیاده شدند؛ برخی را نیز ما پیاده کردیم که می‌توانستیم این کار را نکنیم! و اکنون "باید" همه را به این قطار دعوت کرد!" (با مقصدی به‌نام جنگ جنگ تا دیار قدس)
اصل 59: "در مسائل بسیار مهم اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی، ممکن است اعمال قوه مققنه از راه همه پرسی و مراجعه مستقیم به آراء مردم صورت گیرد! درخواست مراجعه به آراء عمومی باید به تصویب دو سوم مجموع نمایندگان مجلس برسد!"
در نوشته‌یِ بعدی‌، راجع‌به گزارش خود از اقداماتم در باب پیشنهادات متنوعِ رفتار مدنی در مواقع مختلف، پیش از انتخابات، حین و پس از آن، و شکل اجرایی راهکارهای ملی ارائه شده در چند سال گذشته، به قرار ذیل می‌پردازم:
1- تمرین مبانی مدنیت و آموزش همزیستی مسالمت‌آمیز و هم افزایی ملی در شوراهای بومی، محلی، و ملی، بر اساس #زبان_مشترک_حقوق_ملی .
2- درخواست رفراندوم برای تغییر قانون اساسی بر اساس مبانی ملی.
3- شکل تصرف میدان‌ها و معرکه‌های حکومتی از قبیل تظاهرات حکومتی (به نام مردم)، نماز جمعه‌ها، انتخابات و حضور فعال مردم مستقل در حاشیه (نه در متن) برای اعلام صریح خواسته و مطالبات و خریدن اعتباری قابل اعتناء و اعتماد ملی.
4- تاسیسِ #ستاد_مطالبات_ملی، و شکل به چالش کشیدن و ثبت شکایات و پی‌گیری آن تا حصول نتیجه!
5- چگونگی مبارزات شهروندان مدنی، در فقدانِ مکانیسم راستی آزمایی قانونی و اعتمادی علمی و مردمی و پاسخگو، به علت عدم تشکیلات پاسخگو و عقیم بودن قانونیِ حق تابعیت!
خیام ابراهیمی
22 بهمن 1396

مانور 22 بهمن 96


مانُـــورِ 22 بهمن 96، و راهکار تبدیل دام شعار، به فرصت ملی.
(شتر در خواب بیند پنبه‌دانه)
در 10 روز گذشته، همچون سال‌های پیش، مبتنی بر دو اصل بنیادی و نمادینِ استقلال و آزادی، برای رساندن پیام خود به تاریخ، جهان و به مسئولین نظام در راستای خریدن اعتبار ملی و اعمال آن در مراحل بعدی، به راهکارهای میدانی تنها خود به عنوان یک شهروند مدنی، اشاره کردم:
1- درخواست رفراندوم تغییر قانون اساسی به نفع همه (به‌صورت صریح و علنی و پیوسته به‌عنوان اولین گام)
2- شکل اعمال مطالبات مردمی، مستقل از مسیر و شعارهای رسمی و آمرانه از بالا به پایین برای ثبت میدانی پیاده بودن مردم از قطار صدور انقلاب به #دیار_قدس، در فقدان قانونی مکانیسم اعمال اراده ملی در نظام تصمیم سازی و تعیین سرنوشت ملی.
سخنرانی روحانی در روز جاری در مراسم سی‌و‌نهمین سال بزرگداشت جابجایی قدرت مطلقه از شاه به حضرت ماه، در میدان آزادی، به هر دو نکته‌ی حیاتی پرداخت! که متعاقبا به سفسطه‌های انحرافی و نرخ‌های حقوقی وسط دعوای آن، و نیز شکل پیش‌گیری از خدعه‌ای دیگر توسط این بلندگوی امنیتی و حقوقدان و استراتژیست نظامِ قانونا سلطه، اشاره خواهم کرد!
به باورم و بنا بر سه اصلِ ظرفیت حقوقی و گنجایش قانون اساسی و سوابق روحانی و سیاست‌هایِ کلیِ تک‌نفره و تاکتیک‌های امنیتی نظام، تن‌دادنِ این بلندگو به #رفراندوم در جزئیاتِ روبنایی، بدون نظارت ملی و التزام نمایندگان به مردمِ مستقل از قدرت، می‌تواند دام و فریبی بیش نباشد! اما می‌توان آن را به نفع مردم #تصرف کرد! کاچی به از هیچی! در نوشته‌های بعدی از چگونگی تبدیل این مکر و تهدید به فرصتی ملی، توسط شهروندان مستقل از قدرت خواهم پرداخت!
بلندگوی نظام گفت: "اگر جناح‌ها اختلاف دارند، (اینکه) دعوا و شعار ندارد! صندوق آراء را بیاوریم! و طبق اصل 59 قانون اساسی( #همه‌پرسی یا #رفراندوم ) هر چه مردم گفتند، به آن عمل کنیم!"
(فروکاستنِ یک ملتِ بزرگ و محدود کردن مردم مستقل به #فندوقِ دو جناح چپ و راست، و نیز غیرقابل اعتماد بودن صندوق رأی در دست ارباب مطلقه، دو نرخ انحرافی است که روحانی وسط دعوا نادیده گذاشته که نمی‌توان از آن صرف نظر کرد!)
او به عنوان امنیتی‌ترین حقوقدان استراتژیست نظام، همچنین در #تبدیل_تهدید_به_فرصت، باز دستِ‌ پیش گرفت و وسط دعوا نرخ تعیین کرد:
"در قطار انقلاب، مسافران زیادی بودند! بعضی خودشان خواستند پیاده شدند؛ برخی را نیز ما پیاده کردیم که می‌توانستیم این کار را نکنیم! و اکنون "باید" همه را به این قطار دعوت کرد!" (با مقصدی به‌نام جنگ جنگ تا دیار قدس)
اصل 59: "در مسائل بسیار مهم اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی، ممکن است اعمال قوه مققنه از راه همه پرسی و مراجعه مستقیم به آراء مردم صورت گیرد! درخواست مراجعه به آراء عمومی باید به تصویب دو سوم مجموع نمایندگان مجلس برسد!"
در نوشته‌یِ بعدی‌، راجع‌به گزارش خود از اقداماتم در باب پیشنهادات متنوعِ رفتار مدنی در مواقع مختلف، پیش از انتخابات، حین و پس از آن، و شکل اجرایی راهکارهای ملی ارائه شده در چند سال گذشته، به قرار ذیل می‌پردازم:
1- تمرین مبانی مدنیت و آموزش همزیستی مسالمت‌آمیز و هم افزایی ملی در شوراهای بومی، محلی، و ملی، بر اساس #زبان_مشترک_حقوق_ملی .
2- درخواست رفراندوم برای تغییر قانون اساسی بر اساس مبانی ملی.
3- شکل تصرف میدان‌ها و معرکه‌های حکومتی از قبیل تظاهرات حکومتی (به نام مردم)، نماز جمعه‌ها، انتخابات و حضور فعال مردم مستقل در حاشیه (نه در متن) برای اعلام صریح خواسته و مطالبات و خریدن اعتباری قابل اعتناء و اعتماد ملی.
4- تاسیسِ #ستاد_مطالبات_ملی، و شکل به چالش کشیدن و ثبت شکایات و پی‌گیری آن تا حصول نتیجه!
5- چگونگی مبارزات شهروندان مدنی، در فقدانِ مکانیسم راستی آزمایی قانونی و اعتمادی علمی و مردمی و پاسخگو، به علت عدم تشکیلات پاسخگو و عقیم بودن قانونیِ حق تابعیت!
خیام ابراهیمی
22 بهمن 1396

استقلال


#استقلال
 یعنی: مسیرخودت؛ #آزادی یعنی: شعار خودت!
(22
بهمن، از همراهی و بیعت و واداده‌گی اقلیت به قدرت، تا پرهیز و تحریم فعالِ اکثریت)
یکسو در مسیر دیگری...سوی دیگر در مسیرِ خودت
یکسو تهدید و تطمیع و #زورگیری_عقیدتی... و سویِ دیگر ترس و تحقیر و تردید و آزادی
فردا سالگردِ انتقالِ قدرتِ مطلقه از شاه، به رؤیایِ درون ماه، به سعیِ استعمار در سایه، بر امواج کف‌آلوده و بی‌مایه، تا قدرتِ مطلقه‌ای اختاپوسی است! پس از 39 سال تک‌‌افتاده‌گی، بــاز باید به تنهایی ناله‌ نشخوار کنی و یا شعارِ دیگری را سردَهی: "دیکتاتور بروگمشو؛ برو تاکسی سوار شو!... اگر تاکسی گرونه، اتوبوس یک قرونه!" و نفهمی چرا؟!
دوست خیرخواهی فرمود: هیچ‌گاه خود را با شاخِ گاو درنینداز؛ که با جفتکِ خرانِ علف‌دردَهان و کاه‌درپالان، مواجه خواهی شد! پندِ او به من این بود که: آسته برو آسته بیا، که گربه شاخت نزنه!... و برایم خواند:
گاویست در آسمان و نامش پروین
یک گاوِ دگر نهفته در زیر زمین
چشمِ خِرَدَت باز کن از روی یقین
زیر و زِبَرِ دو گاو مشتی خر بین (خیام)
یعنی: مراقبِ تیرِغیب و لگدپرانیِ خرانِ باربردار باش و بدون پشتوانه تویِ خیابان نرو! بگذار دیگران برایت انقلاب کنند و سر خرمن که شد، خوشه‌چین باش و سواریِ بگیر!
***
عرض کردم: انقلاب؟!... خسته نشدی؟ مجبور نیستی به مجیز و مدارا، اینقدر نزدیک در دام این و آن، همجوار شوی که پرچمداری رویَت سوار شود! تو می‌توانی کارِ خودت را بکنی! هر وقت از همراهی و رفت و آمدِ آهسته و شکسته بسته، خسته شدی، لطفا کمی کنارم بنشین و گوش کن:
دوشیدنِ هر دو گـاو چون شـــد هدفی
پس خوردنِ شیر هر دو خواهد علفی
سی سال علف خوردنِ گــاوِ بی شیر
پــــروار نمـــوده گاو و یـــــابو به صفی
عادت شده این دورِ عبث با غمبــــاد
کـار از خر و خوردنش زِ یــابــو علفی
این زیـر و زِبـَر قاعده‌یِ هستی نیست
شعر است و شعار، نه از شعورِ حنفی
گر قاعده حکمِ سرمدی داشت، بت را
ابریشـــم هر پیــله نبـــــود جـز کنفی
گـاوان و خـران را کـه کند حـاکمِ دَهـر؟
جز ساکنِ فرش و غاصبِ عرشِ خفی
از فرش به عرش، توبه‌گر حُرّ شد و او:
"
مختـــــــــار"... پسرِ :ابی‌عبیده ثقفی"
بـــاری! نه من آن حُرّم و نه این مختار
لیکن نخورم شیرِ هــــــوی با شعفی
گر مِی نخـــوری طعنه مَـزن مستــــان را
"
همراه" مشو! که گم شوی همچو کفی
چشم خِردَت بـــــــاز کن و توبه نما
چون دام شود تهی، خرانند و رَفی.
ارادت:
خیام ابراهیمی
21
بهمن 1396
کافی است که خرانِ علف‌دردَهان و کاه‌درپالان را با گاوِ بی شیر، در عرشِ پشت بامشان، تحریم کنی و تنها بگذاری و واقعگرایانه به هوایِ شیرِ خیالی با گاوِ واقعی مش‌حسن که علف می‌خورد و شیر نمی‌دهد بیعت نکنی! آن‌وقت او تنها می‌ماند و اعتبار و امنیت از آن توست!
باور نمی‌کنی؟... امتحان کن!... به یقین خواهی رسید!
وگرنه دنبال این و آن شارلاتان و گزمه و دلال مفتخور راه افتادن و تکرار کردن شعاری که معنایش را نمیدانی و به تو ربطی ندارد، عقوبتی جز خفت شدن در دخمه و پستو ندارد!
اگر خودت شخصیت داری، از خودت مایه بگذار و حرف خودت را بزن و دلقک لوطی و عنترهایش نشو!
#رفراندوم


تجزیه و ترکیبِ گربه

تجزیه و ترکیبِ گربه
===========
گفت: نگاه کن!
قـتــــل کار ساده‌ای است
زنده‌گی امّــا سخت!
حکمِ ارتداد صادر شده بــــود!
_ گربه‌ای سکته‌‌کنان "میو میو" کرده بود... با سکسکه... بی‌نگاه
در رعشه‌یِ دَوَرانیِ مذهبِ شاعرانی ملتزم به شعرِ خویشان و خویش
در حاشیه‌یِ صحرا _
این شوره زار
خاستگاهِ پژواکِ زمین از شُرشُرِ یک‌ریزِ نفت از آسمان است
آسمانی با بارانی سرد بر زمینِ تفتیده
و زمینی با اشک‌هایی گرم در آسمانی یخ‌زده
که خورشیدی را که بی وقفه می‌تابد
میانِ آغوشی سرد در بر گرفته
که از ابرهایی انباشته از بخارِ خونِ چشم و گوگرد و باروت پُرَند!
می‌لرزد در صرعِ موروثی و می‌لَرزَم
همچو سگِ گرسنه‌یِ پرولتری که ایمانش را دزدیده‌است پرولتری دیگر در لباسِ اربابی
می‌لَرزَم و می‌گرید سگ با نگاهی لرزان
بر جنازه‌یِ یخ‌زده‌یِ مایاکوفسکی در انقلابِ مغلوبِ عشقی که در نگرفت
خیسم از بارانِ اسیدیِ ابری شلوارپوش
زیرِ چلچراغِ این "گنبدهایِ آبکشی" که آوار نمی‌شوند رویِ جنازه‌یِ قلب‌هایِ متلاشی
گــــاه که پر از خشمی فروخورده‌است پیاده و می‌گریزد در آوارِ واژه‌یِ "رفیق"
گــــاه که "شعر" انتقامی است از سنگپاره‌هایِ انقلابِ دِل
که به آینه پرتابش می‌کنند
تا گم کنند جُــــذام قامت را
وقتی خُرد و مُشَوّش می‌شوند در آینه‌کاریِ دیوارها و کُنج‌هایِ مُقَرنَسِ وحدتِ آسمانی سفالین
بی آغوشِ فرانچسکویی که بتابد بر قلبِ مرده و زنده... بر جانِ فاحشه و باکره...
یک‌سان...
... در شادی و ناخوشیِ، با نگاه و بی‌نگاه.
...
گـــــاه "شعر" فرافکنیِ خُرده‌سنگ‌هایِ چشمه‌یِ نگاهی است زیرِ خاکستر
که با آهِ کبوتری شکسته‌بال، گُـــر می‌گیرد سرخِ سرخ
گویی بَزَک می‌کند چشــمانِ شیشه‌ای را تـا نگاهی که خیره ‌شود
به زالویی
که از رگ‌هایِ بی‌خـــونِ "در راه مانده‌ای" می‌نوشد هُرمِ مِــهــر را
حباب حباب از میـــانِ تَرَک‌هایِ "کویری فقیـــر"
بعد از رگبارِ باران و آتشباریِ خورشید
در لرزانیِ "برزخی" میانِ سرمستی و بی‌هُشی و لرزش و کفِ بر‌جای‌مانده کنارِ ساحلِ لب‌ها.
...
ابلهانه می‌خندانیم لبهای‌ِ گشادِ دلقک را در آئیـــنِ آیـنه
میانِ تَوَهُمِ خونینِ قَمِه
بر فرقِ سَرِ حباب‌هایِ همهمه
که پای‌کوبان و شتابان از تیکِ عَصَبِ خشکِ غریزه‌یِ خـــار
ناتوان است از نرمی و پیوستگیِ نگاهی تابناک بر تر و خشکِ گیاهی...
و شعر می‌بافیم گسسته و شکسته‌بسته در آغوشِ اَمنِ ترامپ که امر میکند:
"نگــــــاه کن!
و... برو کار می‌کن مگو "چیست کـار؟"... که سرمایه‌یِ جاودانی است کـار!."
تا نشنویم پژواکِ آینه را در پستویِ حیــــاطِ حیات‌خلوتِ ارباب:
"تو کز محنتِ دیگران بی‌غمی... نشایَد که نامَت نَهَند آدمی."
و گریزی نیست از رهگذرانی که دخیـــل می‌بندند هر صبح
بر پینه‌یِ پِلکِ گدایانی که بُرقِه‌های دریده را بر نگــــاه بسته‌اند
از شرمِ چشمانِ خواهری که زاده‌یِ مـادری مغلوب بود و
مادری که خواهری می‌خواست که مادر باشد... که پدر باشد... که خدا باشد!
"از کوزه همان برون تراوَد که دراوست!"
زیرِ این گنبدهایِ افقی بر سینه‌یِ معشوقه‌هایِ ترامپ بر برجِ عاج.
از آن بالا و این پایین
گـــــاه گُم می‌کنیم بزرگــــراه را... در خاموشیِ مطلقِ چـــراغ‌برق‌هـــایِ نگاه
و کــور می‌شویم در کورسِ سرعت
که: قلب‌هایِ مچاله‌یِ تصادفیِ کنار جاده...
همواره به تَرَنّمِ ناله‌یِ گدایی بی‌نگاه نیازمندند
که تمام ثروتِ ما را
در فهمِ دَردِ فقری یاری کنند
در ویـــارِ یــــاری نــزار ...
تـــا رستگاری...
پیش از درماندگی و در راه‌ماندگی
که در دَم و بازدمی... "هر آن" در انتظار و در کمین است
پشتِ پیچِ هر کوچه‌پس‌کوچه‌یِ این کوره‌راهایِ شکسته بسته در هم... تا پنـــاهِ گوری...
چو گربه‌ای لت و پار و منتظرِ مــــوشِ واقعه
که کور است از بَدِ حادثه در نگــــاه
***
حکمِ ارتداد صادر شده بود!
نگاه نکرده بود!
و سکته‌‌کنان "میو میو" کرده بود با سکسکه
و سکسکه سرقفلیِ تپشِ قلبِ سکته‌ایِ گربه‌هایِ شاعر است!
و "سکته" مراتبی بود از سلوک در دیوانِ اربابیِ شعوری خیال‌انگیز
بینِ زمین و آسمان
در روایتِ پروازهایِ شاعرانه‌ای که.. یک قواره چهل‌تکه‌یِ مادربزرگ را... وصله کرده بود به بال‌هایِ خیال
وَ سهمِ هر رعیتِ علیل تکه‌ای بود رنگین از پَرِ توَهمِ باور و عزم
در پروازِ یکی نگــــاهِ خاکستری و معتبر
بر تنِ زخمیِ پرنده‌ای با بــــال‌هایِ شکسته...
که نگاه نکرده بود وقتِ فرمان:
"پرواز کن در آسمانِ مهتابی شدن!"
_ ممهور به مُهر و نامِ نامیِ ربّ‌الاربابِ شیطان
و "استــــــاذِ شعـرهایِ مُفت و ارزان". _
...
عصرِ یخبندان بود... در وسعتِ جنازه‌یِ گربه
از چشم‌هایِ اغواگر و تیله‌ای و رُمانتیک و هیــــز
برایِ تیله‌بازی در عشق و عرفان و ادب
تا گوشِ بریده و دُمِ به آتش‌کشیده برایِ نمکِ طنزِ یک دورهمیِ شیرین
که با فرارِ مشتعل‌تر می‌شد میان هرهر و خنده...
تا چنگالِ مانیکورشده‌ و بی‌حیایِ رَعنا در عجزِ غَنا
وَ در کُنجِ آچمزِ زورگیریِ انحصــــارِ معنا
نگاه کن!
بارانِ اسیدی می‌باریـــد... بر سُسِ کچابیِ مالیده بر ساندویچِ لت و پارِ تَنِ گربه
و زمین گِلِ رُس بود میان خرده سفالینه‌ها... زیر جنازه‌یِ در خون خفته‌ی گربه
...
انتظارِ پشتِ بیرقِ "چـــراغ قرمز" کُشَنده بود!
چون نگاهی برایِ قرمزشدنِ پرچمِ "چراغ سبز".
سر چهار راه دیوانه‌ها با شتاب گــاز می‌دادند... در تشویشِ اذهانِ خواب و بیدار و بیمار
دخترکِ چسبِ‌زخم‌فروش در تبِ حسرتی مزمن
زیرچشمی نگاهی زخمی از زبانِ درازِ شهوتِ مهندس دزدید
رویِ گنبدِ بستیِ قیفی!.. از دَوَرانِ چرخِ‌فلکِ دوره‌گردها
تـــــازه به‌دوران رسیده بود و می‌لیسید زخم‌هایِ دست‌فروش را با نگاه...
از شکافی بینِ گیسوانِ هرزه‌ای
بیگانه بـــود با خورشیدی که بر تر و خشک یکسان می‌تابید بی‌دریغ مهر را...
و بستنی را آب می‌کرد چون ابری در تَرَک‌هایِ زخمِ کــــامِ دُخترَک!
- چسبِ‌زخم می‌خرید؟ خانم!
مهندس لیسی به دو خیالِ گنبدِ دَوّار زد و گفت: توانا بُوَد هر که دانا بُوَد!...
- یک بسته بخرید... حضرتِ آقـــا!
- برو کار می‌کُن مگو چیست کار...
-که سرمایه‌یِ جاودانی است کـــار (دخترک نگفت و دور شد...)
چراغ فرمانِ سبز داد و
خَرِ متالیکِ مهندس را از پُلِ انتظاری کـــور گذراند و... برای دخترک بوقی زد:
- بیماری!... چون: بیکاری!
- بیکارم!... چون: بیمارم! (دخترک نگفت و باز هم دور شد با چشمانی آبدار...)
- "اوه مای گاش... ایت ایز نات مای پرابلِم... دَت ایز یور پِرامبلِم! دو یو آندرِستَند؟" (زن گفت)
و به خود التیام داد: "حالم از ننه‌من‌غریب‌بازیِ هرزه‌های خیابان‌گرد به هم می‌خورد!"
آسمان به رعدی وَرقلمبید:
"حالِ مادرِ یک "مفقودالاثر را" هیچ مادرِ بیماری نمی‌فهمد!"
حتی اگر ناگزیر کنارِ مهندس لم داده باشد.
...
خوابیده بودی پشتِ مانیتورِ قطارِ شعری که آژیــــرِ آمبولانس می‌کشید مُـــدام
و فرمان می‌دادی وسطِ چهار راه:
"هیــــــــــــــــچ‌کس مثلِ "من" شاعر نیست!"...
گربه "میو میو" کرده بود در سگ‌لرزی:
"هیچ شاعری نیاز ندارد شاعری را شاعر نداند
مگر این‌که در شعرِ خویش شک کرده باشد، سگ‌مستانه!"
جُرمش در جـِـــرمِ تأویلِ خویش این بود:
"مُثله کردنِ یک سَطرِ ساده‌یِ منادایِ خبری، بدونِ فعل و فاعل و مفعول و قید و صفت و حرفِ‌ربط
میانِ زمین و آسمان... کاملا بی‌ربط... مثلِ پس‌لرزه‌هایِ یک صَرعی
که نگاه نمی‌کند وقت احتضار
و با صـدایِ خفه‌یِ کِـــــــش‌دار یک شاعر می‌نالَد:
" م..ی...و....و.....، م......ی.......و.........و..........و.
م..ی...و....و...../ (م......ی.......و.........و..........و) "
...
چُرت می‌زدی بی‌هوش... مثلِ حضرتِ آقـــا و سگ‌هایش
قلبت مدت‌ها نمی‌تپید پشتِ خلوتِ هر ترافیکِ پرنگاه
و با سه سگِ هـــارِ برانگیخته مِنهایِ دنیا... هرهر و کرکر راه انداخته‌بودی
لذّت ببر تا آخرین نَفَس ای نَفسِ شعر هزل و رجزی سورئال!...
و خوابِ مشترکِ نفیِ غیرخودی می‌دیدی و دریدن در رقابتِ هوشی از فضلِ پدر
قلبت می‌تپید که نشنوی: اگر نوشُم نِــه‌ای نیشُم چرایی؟
خواب می‌دیدی تا اثبات شوی خودبه‌خود
تا اثبات شود: نخودِ هر آش یکی است و دیگر هیــــــچ.
...
نگاه نکردم!
در گردابی که هر برگِ پاییزی را در خود می‌بلعید
راهنما زدم به چپ ...
چو خرگوشی جستی و سگ‌دو زدی تا راه ندهی
تا احساس کنی...اثبات کنی که هستی
بیدارَت کرده بودم در عطش یکی نگاه
وَ حُکم ارتداد صادر شد!
تو را با احساسِ کاذبِ ابرهایِ شلوار پوشِ خیس تنها گذاشتم، مهندس!
و از خیابان گریختم به زیر زمین... به مترو
نَفَسِ راحتی کشیدی بر اِستیجِ افتخارِ آقایان
نوبتِ اعطایِ جوایز بود
"مک‌دونالد" تِرُمپِت می‌زد قوقولی‌قوقو
برایِ نادره مترسَش "مُرغِ‌لاری"
که تُنِ ماهی در دست... در اُپرایِ "مویه بر گربه‌یِ محتضر"... می‌رقصید و
سروُد می‌خواند قُدقُدکنان سروده را
ترانه‌هایِ پرمایه‌یِ حُجّتُ‌الاَربابُ والاَربابین "عمو سام" را:
"معیار کسی‌است که جایزه می‌دهد!..."
"معیار کسی‌است که بموقع جایزه می‌دهد!..."
"معیار کسی‌است که به‌اندازه جایزه می‌دهد!..."
"معیار کسی است که پَــرِ مجازیِ سیمرغ را جایِ پـَـرِ حقیقیِ طاووس جایزه می‌دهد!..."
(تکرار هشت بار...)
و قفس می‌سازد از کاسه‌های چشم، پشتِ دیـــوارِ چشمانِ گِـردِ منطق‌الطیرِ نگاه
یکسو کلید و خیالِ قفل ... یکسو قفل و خیالِ کلید
بگذار مستعمره‌ها (این مستعمره‌هایِ هرجایی)... نخِ‌بخیه‌یِ نثرِمُقَطّعِشان را از بازار شامِ روبرویِ دانشگاه بخرند... و پارچه‌هایِ رنگیِ چهل‌تِکّه را از بَزّازِ اکبر،
از اَکابرِ قاعِدِ قیودِ اعظم سهمیه بگیرند... در تحریمِ چرخِ خیاطی."
جوجه ارباب‌ها هورا کشیدند با رعیت‌هایشان با تِرُمپِت‌ها و نی‌لبک‌هایشان در دوسویِ دیوار
و "گربه" نفسِ آخر را کشید و چو دیوانه‌ای از قفس پرید.
در انفجارِ یک انتحارِ مُکرّر..ر...ر....ر.....ر!
نمک‌پاشِ دلِ ریشُم چرایی؟ (دخترک نگفت و دور شد با چشمانی تبدار...آبدار...)
...
حالا در مترویِ انقلاب-آزادی گم شده‌ام
زیرِ صندلی‌هایِ سیمانی که نخِ مویرگ به آنها می‌چسبد اما نخ‌نما نمی‌شوند... لایِ پایِ فرشتگانی که عینِ گوشتِ سَلّاخی به چنگکِ پرچ‌شده به سقفِ هپروت آویزانند!
زخمی از دستگاهِ پرچی که قطعاتِ یَدَکی نمی‌سازد در کشتارگاه!
در تعقیبِ یک کرم و دو تا مورچه
که از میان گِلِ کفش‌هایم رها کرده بودند خود را...
معلوم نیست! "چگونه باید به لانه بازگردند؟!
حتما یک جنازه گیر خواهند آورد که خودی نباشد!"
یعنی ما از سگ کمتریم که خودکشی می‌کنیم با خودی‌کشی...
چرا هیچ کفشِ تخت‌چرمی دلش برایِ کِرم‌ها، برایِ پینه‌دوزها و مورچه‌ها نمی‌تپد؟
_ وقتی زیرِ پایِ مسافرانِ مَست لـــه می‌شوند_
پوستِ کفِ پایِ لُخت امّا اِکـــراه دارد
از لَزِجیِ دل و روده‌یِ کرم‌هایِ زیـــرِ پــا
اِکـــراه دارد...
دلش نمی‌سوزد،... هیچی نَـــدار.
دارایی‌اَش صَرفِ آدامسِ خاله خشتک می‌شود بینوا... کِرّ و کِرّ...هِرّ و هِرّ... بالایِ قبرِ مادرانِ زنده‌به‌گور... که کور شد چشمانشان از انتظارِ فرزندانِ مفقودالاثری که خدا را حلقه‌یِ طناب کرده بودند...
بین خودی‌ها و بی‌خودی‌ها
...
توپَت پُر است مهندس از طلبکاری!
آن‌قـــــدر به تو بدهکارم که فرار می‌کنی از تصویرِ قیافه‌ام در آینه
دانه‌ای بودم
نه خدا یا بتی که به من آویزی یـــوغ و خیشِ انتقامِ شاعرانه‌اَت را.
شلیک نکن!
من خلعِ سلاحِ مادرزادَم
با نبض‌هایِ بی‌اختیاری می‌زَنَم بوقِ رستگاریِ "دفـــــاع" را
تا چراغِ راهنمایَت سبز شود... تا دخترک چسبِ‌زخم‌هایش را بفروشد به یک خودی...
کمی سُسِ خَردَل بریز رویِ ساندویچِ گربه...
من خَلعِ سلاحِ مادرزادم... مادر سِلاحی ندارد جز نگاه!... مادر اسلحه ندارد برای دریدن و چزاندَنِ دشمن!
مادری که تیزی دارد برایِ بریدن و چال کردنِ بندِ نــافِ گره زده بر گردنِ نوزاد، مادر نشده است هنوز!... حتی اگر سوخته باشد... حتی اگر اشک چکانده باشد شبانه روز برای طفلانِ مُسلِمی که کورتــــاژ نشده بودند، تا او چشم را به نگاهی تر و تازه کند روزی...
تو کز محنتِ مادران بی‌غمی... نشایَد که نامَت نَهند آدمی.
کمی سُس خَردَل بریز، سنگتراش!
و از دخمه‌یِ خطابه به دَرآی!
بت‌هایِ تو حتی از جنسِ چینیِ بُتِ چین هم نیستند، استاد!
کمی به مجسمه‌‌هایِ سنگیِ آلتِ قَتّاله‌ات، روحِ حیــات بِدَم
تا جان بگیرند و رنگت عیان شود میانِ گلستانی از سپیده تا سیاهی شب
که نه سیاه است و نه سپید...
خدایت را غلاف کن، استاد!
من خلعِ سِلاحِ مادرزادم
من اهلیِ جنگ نیستم!
هیـــچ نبضی به تدبیرِ تو نمی‌زند دربِ باغِ بهشت را
دربِ باغ سبز را... شاید!
کمی بُغــــض کن، در چنبره‌یِ زورگیرانِ سرگردنه‌ای که
دخترک میانشان تنهاست
کمی آه بکش!
شاید یحیا شدی در تَجَسّدِ خویش
تا فروبپاشد بغضِ آسمانَت
ابرهایِ دل‌پُرِ تابستانی هدایت نمی‌شوند بالایِ آسمانِ کویر
تا چو رگبارِ انتقام بر شکوفه‌هایِ درختِ گیلاس آوار شوی...
لذّت ببری از لذّت و منگی... که چه؟!
که درد نکشی... بگریزی از فروپاشی و گم شوی و فراموش کنی و بپاشی از هم
که بــــاز: فروبپاشی در منگیِ دودِ خدایِ علف... که چه؟
که شعرِ تـــو
عینکی، سمعکی، بر چشم و گوش قلبم باشد
که سکوت کند... سکته...!... با شهوتِ فلسفیِ یأسِ یاس‌هایِ گلخانه‌یِ بی‌بویِ تـــــو... که چه؟
یا ضرب بگیرد با گام‌هایت رویِ کرم‌ها، روی سنگرِ سختِ پوست پینه‌دوزهایِ چمنزار
یا پناهی شود بینِ آج‌هایِ کفِ پوتینِ شعرت
که چه؟...!
وَ یــــا:
قلبِ من،
عینکی، سمعکی بر چشم و گوشِ ذهــنِ تو شود
که سرگیجه بگیری از بویِ گوشتِ گندیده‌یِ بیماری... که دورِ جهان بچرخی گردِ خویش و گِـــردِ منِ پیچ‌درپیج و گِرهی کـــور شوی
... که چه؟!
و یکصدوبیست‌وچهارهزار بـــار زاویه ببندی به چگونه زادَن و چه بودن و چه شدن... در مثلثِ مبال و مطبخ و لحاف...
... که چه؟!
تا تَوانا بُوَد هر که مک‌دونالد بود؟!
تن‌فروشانِ نان و مهر، فاحشه نیستند!
دریدگی ویروسِ تازه‌به‌دوران رسیده‌گیِ ترس ‌است...
ما که رقصیده بودیم گِرِد شکوفه‌هایِ سیپد میانِ شاخه‌هایِ سبز و... گــــاز زده بودیم سیب سرخ را و... لگد کرده‌بودیم تاجِ خاردارِ رنگیِ برگ‌هایِ زرد و نارنجی و قهوه‌ای را و... یکی در میان آدم برفی شده‌بودیم...
در پیِ چه بودیم از این تکرارِ بی‌قــــرارگاه؟
بیا... بیا گــــــاه عینک‌های‌ِمان را عوض کنیم
تا دو نقطه شویم در پشتِ دو دیوارِ موازی
نمی‌خواهم در معده‌یِ شعورِ تو هضم شوم
نخواه با تپش‌هایِ نبضِ من گــــــام برداری
باران از چشمِ آسمان
چشمه از دلِ سنگ
چاه از ذهنِ زمین
آب را تعبیر می‌کنند!
بینِ جوشش و پویش و کوشش.
کافی است
پیش از آن‌که بخواهی مرا ببینی
به حرف‌هایم گوش نسپری!
و پیش از آن‌که بخواهی حرف‌هایم را بشنوی
به من نگاه ندوزی!
بگذار چشم و گوشَت همچو باران بیگانه باشد
بر زمینِ دِیـــم
اقتصادِ مقاومتیِ زمین‌هایِ آبی تو مَرا پَـرچ می‌کند به مَردُمَکِ چشمِ دینار و دلار
از چمـــــاق تا شَلّاق و بالایِ دار.
که اگر رگباری بر شکوفه‌هایِ گیلاس باشیم
آب‌هــــایِ لوله‌کشی مسموم می‌شوند!
شیر را ببند مهندس
تا از آسمانت باران ببارد
یا نبارد...!... فدایِ سرت که دارد سنگ می‌بارد بر بَدَن؛
کلیدِ سیلویِ گندم در حوالیِ رگی است بر گردَن!
غیرت نه! جایی که اطمینانِ پناهگاهِ حیرتِ تَن است؛
و جایی بینِ قلب و ذهنِ تو و مَن است!
بیا ...بیا ... لقمه‌ای نـــــانم دِه
بی آن‌که قطره آبی را بر من حرام کنی!
آنقدر گدایی نمی‌کنم تا به آب رسی
آنقدر گدا می‌مانم تا به نَـــوا رسی.
من چاه نمی‌کـَــنَم بهرِ آب
قنـــات‌ها به حساب و کتابِ ابلیس راه دارند
تو هم تیشه نزن بهر نان بر قلب‌هایی که سنگ نیستند!
مُهره‌یِ گم‌شده‌یِ ستونِ فقراتِ روحِ من از تدبیر و محاسبه‌یِ شش هزار ســـال کسبِ عبادتِ تو ناتوان است، مهندس!
بگذار هر کس شعرِ خودَش را بـــزایَد!... بِپـَـزَذ!... صنعت کند... بِدُزدَد و اختلاس کند!
در دالانِ درازِ لوله‌هایِ آزمایشگاه
یا از سرِ راهِ بیت‌المالِ مِلکِ سندمنگوله‌دارِ ارثِ پدری
که برادر از اثرِ انگشتِ برادری مست دزدید تا در جرعه‌ها ناکام نمیرد!
یا از زِهدانِ استیجاریِ فاسِقَش به صیغه‌یِ نود و نه ثانیه‌ای فی‌القیمتِ المعلوم به بداهه... یک مثنوی...
نه!...این تخمِ حرام نیست که گناهکار است... گناه در دریدنِ چسب‌هایِ زخم است!
گناه در فروختنِ نان و نگاه است به محتضری که فاسق نیست.
"فسق" دریدنِ اعتمادِ دخترکی است وقتی زخم‌هایش را می‌کَنَد در تنهاییِ تهی از همبازی زیر راه پله...
میانِ کودکانِ ریش دار... میان کودکانِ فاحشه... و ناخن‌هایش را می‌جَوَد در ناامنیِ دیده نشدن در بازی...
در حسرتِ امنیتِ مهری بی‌دریغ...
در پیاده روهایی که تو از آن می‌گریزی به سوراخِ یک جوی...
بیهوده با سوهان و لاک و گوشت‌گیر
فقرِ عاطفیِ ناخن‌ها را رنگ نکن خواهر!
که فاسق درّنده است نه "دریده".
نفهمیدی؟ یــا خود را به نفهمی زدی؟
اما فهمِ آغوشِ تو مرهم بود... نه نسخه‌یِ چرکنویسِ کتابِ فروید
(فاسِق" را از کلید دارِ دیوانِ شعرِ خان‌لُـرَک‌خــــانِ سپیدآبیِ سیاه‌قلمچیانِ‌مُفَتّش کِــش رفتم!
وقتی با چند مـــوش رفته بودم به یــــوش برایِ شکارِ تصویرِ قوشِ آه و مقادیری رُتوُشِ نگاه
تا سرخآب بمالیم ز خونِ قلم بر هوش و اَدایِ صاحب‌رَدایِ دیوانِ چند خرگوش و عکس بگیرم از حرمسرایِ معنویِ استادِ انکارِ ذوقِ انکرالاصواتی در دولتِ عراق و شامِ آلوخورشتِ خاموشفکرانِ بی‌درد به رسمِ یادگار و اعتبار و بِرَند و کلّه‌مُعَلّقِ واژه‌هایِ بَزَک بر ارتفاعِ عمودیِ خَرَک)
یکی هم شعر دِرو می‌کند اُفقی از مَرتَــــعِ سرخِ فَلَک
_ چرا شعر چِـرا می‌کند از زمینِ غصبیِ یتیمانِ زخمیِ شعار؟!....
بگذار نشخوار کند به بلندایِ سَندِ چشم‌اندازِ حرامخواری از یتیمانِ بی‌زور و شاعرانِ نیامده!
اِی وای بر چشم‌اندازِ گنبد زرنگارِ زوّارِ تزویرِ دَرّندِگانِ دَرّنده‌پرور از مالِ دخترکِ ‌یتیمِ چسبِ‌زخم‌فروش
که شعر می‌کَنَد از زخم‌هایی که تو نکنده‌ای از پوستِ سَرِ وَسواس‌ِ دیده‌نشدن...
که شلوارِ عاریه را خیس می‌کند پیشِ چشمِ همکلاسی از ترسِ جفتک و مشتِ نقاشِ ناتوانی که ونگوکی گوش‌بریده هم نشد!
به جُرمِ طلبِ یک کتابِ درسی... به بهایِ ضربه‌یِ مغزی... در شبِ امتحان بینِ آشپزخانه و تیمارِ مادر و پدر و برادرانِ "مست از مَردی"... که بالا می‌آورند رویِ زیلوی پوسیده‌ و دفترِ مشقی که همدِل نداشت به تنهایی همه عمر... و با آب سرد کاسه کاسه حمام می‌کرد در زمستانی که تو گرم بودی کنار شومینه... و شعر می‌سرودی شبانه روز... از جنسِ طلایِ بیست و چهار عیاری که برگِ زردِ پاییزی بود بر خاک...
شِعرِ لذّت برایِ لذَتِ تو کجا و؟... شعرِ تراویده‌ از تاولِ زخم‌هایِ آغوشِ اَمن کجا؟
که آن‌قـــدر می‌مَکد زخم‌هایش را تا شوریِ جنازه‌هایِ پنهانِ شَرّ و شورِ کودکی در باتلاقِ گاوخونی و حوض سلطان را به‌یاد آوَرَد...
تا فراموش نکند با آن بدن نحیف و بیمار
چگونه باید بگریزد از ضربه‌هایِ دماغِ عظمای فیلی پفکی
و از ابلوموفی که دلش ضعف میرفت از خیالِ دون کیشوت، در بن‌بستِ جنون و عجز... تا او را بینِ دندان‌هایِ تقدیرِ پوسیده و همیشه دردناکِ سادومازوخیستی‌... مثله نکند!
و او را گاز نزند برایِ نچشیدنِ طراوتِ طعمِ کودکی که پیر زاده شد
و شادیِ کودکی‌اش ربوده شد به نیشخندِ فراریانِ غیرتِ کذّاب در شهوتِ آنتالیا و جزایر هاوایی...
آن یتیمی که پشتِ دربِ اتاق عمل و آزمایشگاه و داروخانه تنها می‌لرزید و هجی می‌کرد ترس را...
و وقتی مادر را بین مرگ و زندگی احیاء می‌کردند در نفس‌هایِ آخر... نگاهش گیج بود و تنها و پناهی نداشت در جانی که جان دهد... گریختن حقِ گام‌هایِ شماست...اما نه رویِ قلب‌هایِ زخمی... نه روی چسب زخم‌هایی که نان و آبند...
خنده و گریه حق شماست به جانداری!
از آن قماش که جان بگیرند زنده‌خورانِ جنازه در اِستیجِ گورستان به های های و هوی هوی.
کسی نفهمید فرافکنیِ معنایِ این تُفِ سربالایِ شعار را در شعر...
شعر باید خوردَنی باشد مهندس... نه گفتنی.
که معنایِ خون را خونخوار می‌داند و خونخور
و معنایِ پرستاری از واژه‌ها را کودکِ پیری که مادری بود بر پدر و مادر و برادر و خواهر نه موشِ چاقی که گریخته‌بود در آلزایمرِ یک دخمه و حشیش می‌درید از خدا... و قاشق قاشق خیال می‌لیسید از کاسه‌یِ گدایانی که به کفر و ایمانشان علم نداشت.
لحاف را روی سرت بکش همچنان با چنگالِ خونین، تا نبینی
که شعر باید خوردنی باشد مهندس...نه سرودنی.
شما دون ژوئن باش و جایزه تقسیم کن بین الیزابت‌ها
بگذار یکی هم دنبالِ استخوانِ سگ باشد میان خرابه‌ها
یکی هم عاشقِ کبابِ کفتر باشد
یکی هم از دودِ دهانِ کفتار نشئه شود
یکی خام‌خوار باشد و یکی هم خام گیاهخوار ...
"تو را انکار نمی‌کنم شاعرِ گوشت‌خوار
تو هم انکار نکن درد را!
من به انکارِ تو کــــافرم!"
که: کبوتر پرنده‌ای است
کبوترِچاهی "کبوتری"
به‌ خود بگو:
چرا وقتی کفتریِ بغ‌بغو کرد:
"شعر پرواز با پاهایِ زمینی است."
کفتاری او را دَرید؟!
مگر نمی‌دانستی که لاشخورها هم پرنده‌اند
اما هیچ مرغی را انکار نمی‌کنند
حتی اگر مرغانِ خانگی را بِدَرَند!
مهندس جان!... شاعری؟... "بـــــاش" و خود را باش!
قاصی‌القضاتِ ابوبکربغدادی هم وسطِ میومیویِ گربه نرخ تعیین نمی‌کند! که تو می‌کنی!
لااقل عبایی بپوش بر پوستینِ گربه
و تمام وسعتِ تَنِ یک گربه را به‌نامِ خود نزن!
برایِ نمونه کافی است نفی نکنی جز خود را و
بر سَر دَرِ حجره‌ی خود بنویسی به خطِ اثبات و ایجاب:
"کانونِ شاعرانِ گربه‌هایِ آزاد"
نه: کانـــونِ شاعرانِ گربـه"
که هیچ خدایی زندانی مجسمه‌هایِ تو نیست!
ما انقلاب کرده بودیم که اروپا شویم
شدیم! اما:
از عصرِ بربرها آغاز کردیم و
در عصرِ یخبندان بت شدیم جاودانه
این دعواها از جنسِ نانِ بربریِ بیات است و
دل‌دل‌کنان
رودلِ لذت وعظ همچنان باقی است:
"تو شاعر نیستی!... و من شاعرم!
نانِ بربری همچنان نانِ ملی است!"
باز هم امشب نخواب و کابوسِ یاسین ببین
که این‌ پازلِ دردها شعر بود یا نبود؟!
اگر بـــود... چرا پیوسته بود؟
و اگر نبود... چرا گسسته بود؟
آن هم با این همه تقطیع و تعلیقِ بینِ نقطه‌ها...
زبانِ گربه‌ها را تنها گربه‌هایِ زخمی از بازیِ شادِ آدمک‌ها می‌فهمند
زیر نــــورِ آن ستاره‌یِ همیشه تابانِ بی‌دریغ و...
هوایِ مفتِ فراگیر و...
آبِ حیاتبخشِ دریاهایِ شیرین...
وقتی در کویرِ تفتیده،‌ سوخته و...
در نرینگیِ توفنده‌یِ گردبادی دریده و...
در مادگیِ گردابی مَکندِه مَحو شده...
بینِ شاعرانِ مُلَبّس به شعورِ شعار
که شعر پروازِ آسمانی یک برزخی
با پاهایِ زمینی است.
و کجایِ این بزرخِ هزارپاره از جنسِ سنگ و سازه‌ است؟
جز آنکه فراتر از رژه‌یِ هزار واژه است!
این شوره زار کپک‌زده
پژواکِ شُر شُرِ گنبدِ سوراخِ بت‌خانه‌هاست
میانِ ترَک‌هایِ آینه‌کاری و کنج‌هایِ مُقَرنَس
بر گِلی سُرخ و بدبو.
...
شاعری اگر
روحی در خویش بِدَم
که آدم شود این گربه.
که "غائله سازی" شهوتِ لوطی است و
"قافیه بازی"، ویـــارِ انترها.
قتلِ دخترکانِ شاعر کارِ ساده‌ای است
زنده‌گیِ شاعرانِ نقّــــاش و سنگتراش، اما سخت!
میانِ جنازه‌‌یِ دروغ‌هایِ جاودانه...
گفتی نگاه کن مرا و...
نگاهت نمی‌کنم هم‌چنان
مگر به چشمِ خویش!
که مقـتــول، قاتل نمی‌شود هرگز!
در آوردگـــــاهِ قربانیان.
خیام ابراهیمی
24 آبان 1395
========
پی‌نوشت:
این متن را از یک مقاله در اینترنت برداشت کردم، و لینکِ آن را در اولین نشر این نوشته منتشر کردم، اما به هشدارِ فیسبوک، چون به گزارشِ برخی از خوانندگان و یا شاعران یک اسپم شناخته شد، آن را در بازنشر برداشتم. اما لازم است یادآور کنم که متنِ ذیل، در معرفی چیستیِ "میوی" گربه‌ها، از من نیست و از یک گمنامِ خوش قریحه است!
*محققانِ رفتارشناسی حیواناتِ خانگی می‌گویند گربه‌ها می‌توانند حداقل 30 نوع صدا از خود درآورند، اما فقط 19 نوع را بیشتر استفاده می‌نمایند که ما به مجموع صداهایی که گربه ها از خود در می آورند میو می‌گوییم. یازده دلیل اصلی میو گربه‌ها را می‌توانید در این مقاله مطالعه نمایید.
1- ناخوش هستم!
اگر گربه‌ی شما به صورت ناگهانی شروع به میو‌هایِ زیاد و حالت ضجه‌آمیز نمود او را فورا به دامپزشک ببرید، میویِ ممتد گربه شما ممکن است نشانه‌یِ یک ناراحتی جسمی باشد.
2- سلام رئیس!
اغلب گربه‌هایِ فرهیخته و با شعور هنگام ورود اهالی خانه به پیشوازشان می‌روند و عرضِ ادب می‌نمایند؛ این درواقع نشانه‌یِ یک‌نوع قدرشناسیِ حیوان از کسانی است که او را نگهداری می‌نمایند.
3- گرسنه‌ام!
من گشنمه!... اغلب صاحبانِ گربه میویِ گرسنگی گربه‌شان را می‌شناسند. بیشترِ گربه‌ها می‌دانند که چطور به اعضایِ خانواده‌شان بگویند گرسنه‌اند، زمانِ ناهار فرا رسیده است؛ این نوع میو میو کردن، بسته به شدتِ گرسنگی می‌تواند همراه با دویدن دورِ پاهایِ صاحبِ گربه باشد.
4- بهم توجه کنید لطفا!
بیشترِ اوقات گربه‌ها فقط به این دلیل میو می‌کنند، چون خواهانِ توجهِ بیشتر هستند و یا می‌خواهند با صاحبشان بازی نمایند.
5- اجازه بدید بیام تو!
گربه‌ها ذاتا فضول هستند و دوست ندارند چیزی را از دست بدهند، بخصوص وقتی در را برویشان می‌بندید شروع به میو کردن می‌نمایند تا در را برویشان باز نمایید، تا بتوانند از ماجرا سر در بیاورند!
6- وقت عشق‌‌بازی
زمانِ جفت‌گیری گربه‌هایِ ماده بیشتر شیون و ناله می‌کنند؛ به‌همین دلیل خیلی از صاحبانِ گربه ترجیح می‌دهند آنها را عقیم نمایند.
7- استرس
گربه‌ای که در حالتِ استرس باشد بیشتر سر و صدا می‌نمایند؛ بهتر است دلیلِ این استرس را پیدا نموده و از وی دور نمایید.
8- مرا تنها نگذارید!
گربه‌ها ممکن است به اندازه‌یِ سگ‌ها اجتماعی نباشند، اما از تنها ماندن نیز دلِ خوشی ندارند؛ آنها این ناراحتی خود را با میوهایِ بلند و طولانی نشان می دهند.
9- ترس و عدم امنیت
گربه‌هایی که در شرایطِ نااَمنی قرار گرفته باشند می‌ترسند و شروع به میو کردن می‌نمایند؛ در این حالت صدایشان حتی از صدایِ شیون حالت نیاز به جفت‌گیری نیز بیشتر است.
10- گرم است!
این حالتی است که بخصوص گربه‌هایِ ماده را بسیار ناراحت می‌نماید. آنها گرما -بخصوص در فصل تابستان- را نمی‌توانند تحمل نمایند و یکسره "میومیو" می‌نمایند.
11- صدای سِنّ و سال:
بر عکسِ دیگر حیوانات، گربه‌هایِ پیر صدایِ بیشتری دارند و میویِ بیشتری می‌کنند.
بجز مواردِ فوق گربه‌ها بدلیل‌های بی‌دلیلی مانند خسته‌شدن از برنامه‌هایِ تلویزیونی که دارند با شما تماشا می‌کنند یا تنها به این دلیل که "آسمان آبی است" میو می‌کنند.



کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...