بازی
گریستن با چند جفت چشمِ خشکیده
و دستهای بسته
در بنبستِ خرپشته میدانی آیا چیست؟
وقتی نمیتوانی بازی کنی...
شاید آنقـــدر احساسِ خوشبختی نکرده باشی
که در گریز به خانهیِ خالیِ دوست
با شوقِ فراوان
ساعتِ هشتِ شب در اولین روزِ هفته
سیمِ تلفن را از پریز بیرون بکشی
برق را قطع کنی
شیر آب و گاز را ببندی
درب را قفل بزنی
و به امیدِ دیدنِ دنبالهی خوابهایِ خوشِ غروبِ این عصرِ تعطیل
آرزو کنی که هیچگاه بیدار نشوی.
شاید آنقـــدر بیچاره نشده باشی
و احساس بدبختی نکرده باشی
که از فرطِ گرسنگی تا نیمههای شب خوابت نبرد
و در حسرتِ باقیِ قصه
قفلِ دربِ آپارتمان را باز کنی
و برای به کوچه زدن
راهی پشتبامی شوی
که کلیدش را نداشته باشی.
آنوقت است که
پر میشوی از حس عقیمِ جویدنِ خرخرهی کلیدداری
که با لبخند به خواب رفته
و در هوایِ همبازی
جان میکند از چشمانِ منتظر به دستانِ شکستهیِ تو
میان لجنِ خوابهایِ آسمانی
عاشقانه درمیمانی
بینِ اشکهایِ آدمکهای حیرت و غم و خشم و... قهقهه...
خیام ابراهیمی
23 بهمن 1396
No comments:
Post a Comment