گام اول: توبه
از قانونِ بد
میشود حُــرّ
شوی و توبه کنی از قدرت؟
وانَهی مصلحتِ
حـکم و شوی چون ملت؟!
اُمّـتِ
حـــــاکـمـــه کِی مِلُتِ آزاده شــــود؟
گــــه که ملت
شده مجبـور به حکمِ بیعت!
مشکل از حاکم
و محکوم و تحکمها نیـــست
مشکل از اصل
بدِ حکمت و قانونِ خودیست!
مشکل از اصلِ
نفاق و خودی و غیرخودی
مشکل از قدرتِ
حصر است، به کـامِ نخودی
تا که ملت شده
محصـــور به کفر و ایمان
تا که ملت شده
تقســـــیم به خوبان و بدان
تا که ایمان
شده بر نیزهیِ قــانـــون بر دار
آب و گل غصب
شود در زد و بندِ مُـردار.
میشود حُـرّ
شوی و توبه کنی از بیعت؟
آب و گل را
بسپـاری به حقـــــوقِ ملت؟
وارَهــــی از
روشِ سلطــهیِ حـقّ بر باطـل
که حقیقت نه
تــو باشی و نه من، ای غافل!
"حُـکـــم":
حکمِ ابدی باشدو، در ملکِ مُشاع
نه تو را اذنو
نه منرا حَـقِ اَمرِ تو مُطـــاع.
امــــر کرداو
که ببـــــازی به رقیبِ اَبَـوی؟
قدرتِ اَمـر،
وِ را بـاشد و حُـــکــمِ نَبـَـوی؟
گفتمش: شرعِ
تو را داعش و بوبکر بخَرَد
ملتِ عصر حجر
نیست که فرمـــان ببَرَد
من و تو
اَمـربَـرِ مردمِ صاحـــب هستیم
کبریــا نیـست
زمینو به ولایـت پَستیم
"حق"
نباشد: بهجــز از فــرصتِ آزادیِ دین
به چه حقی
پدران اَمر کننـــد از سرِ کین؟!
گفت: اما
مصلحت باشــد و قـانــــونِ پـدر
امنیت داده به
دستِ من و اجـــــدادِ و پسر
"بندِ
یک، اصلِ صد و دَه" را بخـوان ای نادان
ملتی پیشفـــروش
کرده خودش را به چهسان!
مشکل از
قــانــونِ بَـد بود و کلیـد و قفلِ آن
که شده
حصـــــر به قانـــونِ حقوقِ موبَدان.
قدرتی والاتر
از احقـــــاقِ حَقِ آب و گِـــل
داده
افســـارِ اســیران را به حکمِ شـــاهِ دل
دل مَنَم!
قُلـــوِه مَنَم! آن رگِ تــابنده مَنَم
که شوم حلقه
بهگردن گهی و زنده منم!
آن خدایی که
تو را داده رگِ گردن و نبــض
نیـــــز داده
به مَنَش تیــغ بر آوندی "سبـــز"
که زنـم
ســبـزیِ رنگِ تو به خـــــونی قـرمــز
که لَجَن
ســــازم و زین پس: به بنفشم تو بِچِز!
حکمِ قانون
اختیارم بود و، "تــو" شـــاخ شدی
فتنه گشتی،
چون رقیبِ صاحبِ کــــاخ شدی!
گر کسی چون تو
بهقانونِ یـزیـدی سَرنَهـاد
بیعتش واجب شد
و فـرمـانِ حـــاکم تـنبِــداد
لیــــــک
تـــو، هم بندهیِ قـانـــونیو هـم نیـســـتی
مَکر کردم؟...
اختیارم بود!... تو "فتنه" کیستی؟!
حُـرّ نشد
"بنده" به زور و ادعــــایِ این و آن
شد رها از
اصــلِ فتنه: "حـــکمِ قـانـونِ بَدان"
تو ولی هم
آخورِ قانـــون خوری هم تــوبرِه
لااقل از یک
کدامش توبه کن! اِی شبپره!
تـوبــه از
"قانـــــونِ بَـد" شـد مُنجیِ آزادگـی
"توبه
کن!" از فتنهیِ قانونِ غصب و بندگی!
تا که
"کفر و مؤمنی" مبنایِ حقجـوییِ ماست
"حقِ آب
و گل" فــدایِ حکمِ قـانـــونیِ ماست!
"توبه
کن!" از فتنهیِ قانـــونِ غصبِ اختیار
تا نباشد
مؤمنی بر کــافری با حــــــکمِ دار!
کفر و
ایمـــانِ من و تو، پیــروِ وجــدانِ پـــاک
کی شـــود
بندهیِ هر بتکده و حـکّـامِ خـــــاک؟
"اصــــــل":
دیـن و فرصتِ آزادی و آزادگی است
چون کراهت
نیست در دینو "روش پویندگی است"! (1)
چون خــــدایِ
زنده در قلب و عروق و عقلِ توست (2)
سـرنـوشتِ
زنـده در پنـــــدار و فعـل و نقلِ توست!
گر تو
تسـلیـمِ خودت باشی، به فرمــــــانِ دلت
پس مســلمـانی!
و فــــارغ از بُتان، آب و گِلت.
جملهیِ
ادیــــــان، تو را فارغ زِ هر بُت میکنند
مستقل خواهند
تو را و، تُف به هر بُت میکنند!
گر اِمـــارت
جز به استقـــلالِ تو در زندهگی است
"حکـــــم":
در دستِ امیـر و آمرانِ بردهگی است!
پس کراهت
نیـست در دینِ تــو و آزادهگی (1)
صاحبِ
فرمــانِ تو، فطرت بود در بندهگی (3)
چون شریعت
حکمِ قانونِ زمانِ بردهگی است
حـکـــمِ
قانـــونِ رهایی، علتِ آزادهگی است!
یــاد کن در
خلوت و عـابد شو اَنـدر "دینِ خود"
شِرک با هر کس
بهجز قلبت بزایـد کینِ "خود".
پیروی از هر
پیامآور "که ذِکر درخاکِ توست"
امــر و نهیِ
مسـتـقـلبودن به جــانِ پاک توست!
چشم و گوش و
عقل و قلباَت منحصر در جانِ تو
دانشی گر
بایدت، "زان جمله" هست سـامانِ تـــو! (4)
حرمتت را چاره
کن با دانش و عقل و دلت
وَرنه
علـــــمِ نارفیقـــان میدَرَد آب و گِلت
ملتی گر مستقل
باشد به اَمــرِ جــانِ خویش
قدرتش افزون
شود با حرمتِ جانانِ خویش.
سرنوشتِ
هیــــچ قومی منقلب هـرگـز نشد(5)
جــز به
استقـلالِ رأیِ مردمش نـافـــذ نشد!
چون سـپـاری
سرنوشتت را به دستِ قدرتی
حرمتت گر مثله
شد، دیگر نیـــابی فرصتی
چونکه جانان
زنده است و جای او در جانِ پاک
محترم دارَش،
حـــریـــمِ زنده در زنــــدانِ خاک
حرمتِ جـــان
تو در تدبیــرِ دستـانِ تو هست
زندهیِ
پاینده در وجدان و در جانِ تو هست! (6)
پس تو هم این
اختصــاصِ حرمتِ زاینده را
پاس دار و نهی
کن از خدشه این پاینده را .
داستـان
"پیروی" باشد بسی در پیـــچ و تاب
هر کسی معناش
دانست پس بنوشد آبِ ناب:
...
"خضر و
موسا"* هر دو فرمانبر به"یک زنده" شوند
گر کننـــد
صبــــــر بهفرمــانِ بشر، مـــرده شوند! (8)
چونکه موسا
در پیِ علم حیات، در بند شد
چون محاطی در
محیط، درمانده و پابند شد! (7)
همچو یک طوطی
میــــانِ قفسِ بیجـــان فسرد
پر بریده، بی
زبان، بی درک و بیسامان بمرد!
پس جدا شد
گامِ موسا در سفر از خضر و راه
کی شود در
بطنِ ربگی وسعتِ خورشید و ماه؟
خواندهای
"پیروی و رهروی" از: "امـرِ امیـر"
لیــک غــافل
شدی از آمِـــــرِ وجــــدانِ کبیــر.
روز و شب ذکرِ
تو شد لقلقه: ا"لله... اکبر"
کِـبـر امـا
نگــــذارَد که نبــــــــاشی بـرتـر!
گـــفت:
نزدیــکتـرم... از رگِ گــردن به همه (2)
سخنم بیـنِ دل
و ذهـــن تو بــاشد!...... وَ همه؛
گفت: من را
"تو بخوان"! تا دهمَت "من" پــاسخ (9)
_"کس"
تو را گفت: که فیلتر شوی اندر دل و مخ؟
دستبـــردار!
زِفَهـــمِ کــجِ سلطـــــــانیِ خـود؛
"سلطه"
چُـــوُنَت بشوَد مــانعِ نـادانـــیِ خود؟!
"حق"
به ذرّاتِ بشر "خُــــرد" شده، اِی غــافـل
بت نشو! بت
بشوی، حق نشـــود چـــون بـاطل
بــــارهـــــا
بت بشکستند، رســــولانِ خـــــدا
تا که هر
بـرده ز اَمرِ تو کنــد خویــــش رها
آمـدنــــد
یــــوغِ بُت از گـردنِ انســان بِـبـُرند!
"پیروان"
بت شده، خونِ رگِ انسان بخورند؟!
لیــــک هر
بـــــار بُتی ســـاخت یکی از زُعَما
وَهـمِ خــود
را تبــری کــــــرد به ذرّاتِ خــــدا.
...
حالیــــــا
تــوبه کن از داعیــهیِ قــــانونی
مردهگان را
نکنی زنده! گُمنـــــد: کانونی!
تا که قانــون
نفی کرده حقِ شهروندانِ خاک
جمله را کرده
میـــــانِ مؤمن و کفارِ پــــاک
تا که حـــقِ
سرنوشتِ ملتی در حقّــه است
اختیــارِ خوب
و بد با قــــادرِ مطلقه است!
تا که از
بــازار شــــام تا نینــوا در دامِ ماست
جملگی بی
مِنَتِ ملت، همــــه در کـامِ ماست!
پس چه فرقی
باشد اَر محمود باشد یا حسن؟!
یا حســین و
اکبر و بــاقر بتـــازَد در وطن؟!
جملـهی این
حـافظانِ قــدرتِ فـرمـانـدهی
کارگــزارانِ
"یکی" باشند و بـــرگِ آگهی:
هیــــچکس جز
قدرتِ برتــر ندارد اختیـــار
گر تو را
قانـون بُوَد رهبر، مَرا در سینهدار!
یــا که از
قانـــونِ بد کن توبه،... یــــا زین اِدعـا
صنــدوقِ
هشتادوهشتاَت نیــــست از باقی جدا؛
گر که در
هفتادوشش، هفتادوپنج ســهمِ تـو بـــود
"ما"
رساندیـمــش به پنجــــاهودو، گر فهمِ تو بود!
موجَکی از چند
شعــــار و چنــد حرفِ آبکی
ســــاختیم با
یک حقـوقـدانِ امیـن و زیرکی
ملتِ ســاده
دل و "عقلِ پـــر از فـهمِ هُنـر"
کی کند فهمِ
سیــاستهایِ والایِ عُمَر؟!
نـامِ مــا
"چند حرف باشد"، وَرنَه در این مُستَنَد
"حُـرّ
شدن" از "کاسبانِ سروَری" کی سر زَند؟
پس خوشا آنکــــــه
پذیرد اصل و بندِ این قــــوام
سَر نَهد در
کـــارِ خود، وقـــت نگیــــرد از عــوام
کی شود حُـرّ
شوی و توبه ز معمارِ خمین
یا گریزی از
مدینه... مکه تا دشتِ حسین؟
"حُرّ
شدن" از "ویژهخوارانِ دو سر سوخته"، چــه؟!
یـــا که با
ملت بپــــا... یـــا که به "قــانـــونِ خفه"!
خیام ابراهیمی
10 مهر 1396
---------------
پینوشت:
هشدار: با
توجه به سرقفلیِ موروثیِ کاسبان دین و داعشمسلکانِ مشرک و شمشیر به دست، و
مسلمانانِ بت پرست با بتهای رنگارنگِ گران قیمت، این نوشته را تنها یه عنوان یک
نگاه ببینیم:
اگر بخواهیم
به زبان ایدئولوژیک مدعیان دین سخن بگوئیم، بهتر است برای اثباتِ تاکید بر ضرورتِ
استقلال انسان از انسان، از منبعِ اصلی مورد وثوق تمام مدعیان مسلمانی (یعنی قرآن)
فاکت بیاوریم! که اگر نوشتهای دیگر لازم بود لابد در آن قید میشد! و اگر لازم
نبود، همان هم نباید میبود (که البته شاید به همین دلیل این کتب به صورت فیزیکی
در قرطاس و یا کاغذ و یا چرم و لوح و بصورت یک معجزه ی ثابت در مکان و یا آسمان
جایی نازل نشد تا حتی بمب اتم بر آ نتاثیر نگذارد و نابود نشود تا کسی در آن شک
نکند!) اگر داستان به روایت و قطعیت داعش مسلکانه (که مو لای درز تعبیر هر گروه و
جماعت قلدری چون ابوبکر بغدادی نرود) باشد، از چنان خدای مورد وصفی لابد این معجزه
بر میآمده است که برای پیشگیری از شبهه و شک انسانها و عدم سوء استفاده از اراده
و اختیار معرفتبار، این بخشنامه و پروتکل و قانونِ زمانی-مکانی، بصورت فیزیکی و
فناناپذیر در یک مکان خاص و یا در چند مکانِ خاص به تعداد زیاد تکثیر و نازل شود (
جوری که با هیچ قدرتِ مادی نابود نشود)! اما به نظر میرسد چون چنین نیست، لذا حکمت
این احتمال نشدنی، چیزی نیست جز استقلال و آزادیِ انسان برای تعبیری آزاد از هستی.
.
هدفِ کارخانهیِ
آدم سازیِ انسان در دنیا با موادِ اولیهی بشری!
با نگاهی به
منابع اصلی ادیان ابراهیمی، در خواهیم یافت که بنای ادیان مزبور برای آزادسازی
انسان از بتهای ایدئولوژیک مادی و معنوی زمانه (در ساختارهایِ بردهداری و بهره
کشی انسان از انسان و استثمار خاص جغرافیایی) بوده و یادآوری این هدف با هشدار و
بشارت توسط پیام آوران، برایِ استقلال و آزادی و راهِ رهایی بشر از استعمارِ
صاحبانِ قدرتِ موروثی و زورگیران در مناطقی خاص بوده است که یا بتهای بشری بیشتر
قلدری میکردهاند و یا بستر و تنوع و نوع و اشکالِ برده داری در یک موقعیت
جغرافیایی قابل تامل بوده است! مهمترین عنصر سمبولیک برای رهایی بشر از استعمار
بشری ماهیتی به نام خداست که از مشخصههای بارز او توانای مطلق بودن و بزرکتر بودن
او از هر بزرگ و صاحب قدرت است و نیز زنده بودن ودر دسترس بودنش است! تاکید بر
زنده بودن او چه بسا برای این باشد که کسی جرأت نکند قدرتِ او را مال خود کرده و
پرورش و هدایت بشر را به دست بگیرد و این هدایت را به خودش واگذارد! به همین دلیل
در جای جای به پیامبر گوشزد میکند که تو وکیل مردم نیستی و نمیتوانی به جز رابطهی
فرد با من ( از طریقِ فطرتِ حنیف و وجدانش)، کسی را مؤمن کنی و تو تنها مامور به
یادآوری و جلب توجه مردم با انذار (هشدار از شرک) و بشارت (مژده به عواقب رعایتِ
حفظِ استقلال) هستی! او مالک زمین و آسمان است و قادری مطلقه که قدرتش بالاتر از
هر قدرتی است (یدالله فوق ایدیهم) برایِ هدایتِ بشر برایِ رشد و ارتقاء به کیفیتی
که مهربان و امین است! هم در انجیل بنا بر محبت است و هم در قرآن در ابتدای هر
سوره به رحمان و رحیم بودن خدا اشاره شده است! هر چه این مهرورزی و امنیتبخشی و
بخشندگی در انسان بیشتر، کیفیتِ فرصتِ زندگی او در این کارخانهیِ عمر بهتر.
سمبولهای به کار رفته در مقابل کسانی که این امنیت و حریم خصوصی و استقلال انسان
را پاس میدارد جملگی بر همزیستی مسالمت آمیز است! اما در صورت تعرض از سوی
تمامیتخواهانی که حریم خصوصی این خلیفه ی خدا بر زمین را مخدوش میکنند و در
راستایِ استعمار و بهرهکشی او را به لطایفالحیل (از جمله نمایندگی از سوی خدا)
به بردهگی و سلطه در میآورند، ایشان را با عنوان کافر یاد کرده و در مقابل چنین
افرادی که قصد تصرف و تعرض به حریم خصوصی انسان را دارند، دفاع را مجاز دانسته و
امنیت جویان(مؤمنین) را به برخورد با چنین قدرتهایی فرامیخواند! اما سوء استفاده
از همین سمبول کفر و ایمان، باعث شده تمامیتخواهان به خود اجازه دهند با تلبس به
این لباسهای عوامفریبانه، هر غیرخودی را که به قدرت ایشان تمکین نمیکند را کافر
دانسته و ابتدا به ساکن به او حمله کنند! در واقع قتال یک واکنش در مقابل متجاوزی
است که اگر در مقابلش دفاع نکنی شهروند را به زور و شمشیر تحتِ سلطهی خود درخواهد
آورد! به نظر میرسد تمامِ جنگها و کشتارها و تعرض ابتدا به ساکن و خشونتهای اعمال
شده در طول تاریخ بر اساس چنین برداشتِ موذیانهای از سوی قدرت طلبان و کاسبان دین
باشد!
با چنین نگرشی
پیام دین عین آزادی و آزادگی و سکولاریسم است که هر گونه قدرت بشری را از قدرت
غیرقابل دسترسِ الوهی جدا میداند، تا ایشان برای ترس از روز جزا مبادی آداب عمل
کنند و حقوق برابر یکدیگر را رعایت کنند!
معنای دین با
مذهب دوتاست! دین راه مستقل هر فرد در پیروی از وجدان مستقل خویش است بدون تعرض به
دیگری است! در قرآن آیاتی که به این امر مرتبط هستند "محکمات" نام دارند
که فرازمانی-مکانی هستند و در استنباط از آنها شکی نیست که جملگی بر استقلال و
آزادی انسان از هر بت زمینی دارند! اما "مذهب" راه و روشِ متنوعِ مؤمنین
برای تمرین و یادآوری این استقلال و آزادی است! .. و اما شریعت (احکام و
قراردادهای اجتماعی) که بستگی به مناسبات حقوقیِ قدرتِ جامعه در بین شهروندانِ
دورانِ خویش دارند و به نسبت مدنیت و حفظ امنیت آحاد مردم، مشمول ناسخ و منسوخ
میشوند! یعنی یک حکم نسخ میشود و حکمی که تغییر کرده جای آن را میگیرد!
نکات (به زبان
محاوره):
الف) شان نزول
(زمان و مکان):
در این آموزهها
و سفارشات و آیات، مخاطبِ هیچیک از آیات، آیندگان نیستند! یعنی آیات به ضرورت زمان
و مکان بیان شدهاند! بنابراین استنباط فرازمانی-مکانی بودن آنها قابلِ اثبات
نیست!
ب) احکامِ
شریعت (قوانینِ فردی و اجتماعی): با توجه به رواجِ زورگیری و تعرض به ضعیفان از
خانه تا جامعه، به علت نبود سیستم امنیتی فراگیر، متکی بر تکریم شهروندان جامعه،
این قوانین دو رویکرد مهم فردی و اجتماعی دارند:
ب-1) فردیات:
رعایت توجهات
و مراقبتهایِ ویژهی فردی برای تربیتِ حواسِ پریشانِ مردمی بدوی که دارای خلقیات
خشن و زورگیرانه دیمی بوده و در مراقبت از سلامتِ خویش بی مبالات بوده و خود دار
نبوده اند! مناسکی همچون نماز و روزه و حج... که جملگی تاکید بر توجه و تمرین
ویژگیهایِ خلقی فرد دارند که بدون آنها ممکن است به حقوق دیگری تجاوز کنند! مثلا:
یادآوری روزی چند بار که قدرتی برتر از خدا نیست! تا در مقابل فردی صاحب قدرت خود
را نبازند و مورد سوء استفاده و استعمار و استثمار قرار نگیرند! و یا تمرین آداب
روزه برای توسعه ی صبر و مدارا و خودداری از شهوت پرستی و یا خشم و خشونت که از مهم
ترین خلقیات مصالحه در مراودات اجتماعی هستند!
ب-2)
اجتماعیات:
مناسبات اشخاص
حقوقی و حقیقی با یکدیگر برای رعایت یک نظم اجتماعی به نسبت توزیع قدرت.
در جوامعی که
مناسبات قدرت (قبیله ای و یا فامیلی و یا صنفی) بر اساس زور و خشونت متکی بر
زورگیری و اعمال زور و ستم رواج داشته، بصورت تدریجی و برای تغییر آداب و مناسبات
مربوط به همان زمان و مکان تدوین شده است!
با توجه به
اینکه احکام مربوط به حقوق زن و مرد، بر اساس همان آداب اجتماعی و نقش اقتصادی
وابسته به زور فیزیکی رونق داشته، هر گونه تغییری نیازمند تمرین بوده و تنظیم این
روابط بنا به استعداد و تواناییها و ساز و کار رونق اقتصادی جامعه، تنظیم میشده
است!
در روزگاری که
یک زن نمیتوانسته از محدودهیِ مشخصِ خانه، قبیله و یا روستا و شهر خود به تنهایی
دور شود، و مورد آسیب قرار میگرفته هر گونه تغییری موجب به هم ریختن جامعه میشده،
بنابراین در بادی امر لازم بوده که قانونی رعایت شود که جامعه را دچار هرج و مرج و
برانگیختن هیجاناتِ عادت شده علیه این نظم اجتماعی نگردد.
توجهات: مخاطب
احکامی همچون حجاب، نزدیکان پیامبر بوده اند آن هم با عنوان شناخته نشدن زنان
نزدیک پیامبر برای آزار ندیدن از سوی کسانی که با از دست دادن موقعیت و منافع
استعماریشان مدام در فرصت آسیب زدن بودند! در واقع حجاب برای نزدیکان پیامبر یک
تاکتیک امنیتیِ موقت بوده است! که بعدها مدعیان بنا بر فهم خود در آن تغییرات خاص
خود را اعمال کردهاند! و یا در مورد سهم الارث این موضوع وابسته به موقعیت
اقتصادی و کارآفرینی و مسئولیتِ خانوادگی و اجتماعیِ اکثریتِ نقش آفرینان همان
سالها وضع شده است! به نظر میرسد که تغییر این مناسبات پس از تامین امنیتِ اقتصادی
نقش زن و مرد در جامعه و تثبیت آن، احیانا نیازمندِ نسخ بوده است!
مع الوصف آنچه
امروزه از قوانینِ شرع یاد میشود قرائت نعل به نعل یک جامعه ی بدوی تازه رها شده
از برده داری و نظام قبیله ای بوده که متاسفانه مناسبات این نظام قبیلهای پس از
1400 سال هنوز در بخشهایی از جهان به چشم میخورد.
نتیجه:
سکولاریسم
اینکه احکام
شرعی (قوانین و مقررات جامعهی مدنی) آیا فرازمانی-مکانی هستند یا خیر! هیچ دلیلی
بر فرازمانی-مکانی بودن این قوانین در دست مدعیان در دست نیست! نگاه بتپرستانه بر
خلاف شکل بیان آیات که بصورت فیزیکی کاغذ از آسمان نباریده بر اساس عادت مردم به
کسب معرفت از روی الواح و قرطاس و کاغذ بوده است! پس با ثبت آیات بر ماده ای قابل
رؤیت؛ اینگونه القاء شده است که دین یک ایدئولوژی با قواعدی سیستماتیک در حد یک
پروژه است! و نه یک پروسه که وابسته به استعداد فرد و ندایِ هدایتگری به نام خدا
در چارچوبِ وجدان زنده دارد!
اما با توجه
به اهداف اصلی آزادی و استقلال فردی برای رشد معرفتبار، رعایت مناسبات مدنی مسلما
نیازمند قراردادهای اجتماعی است! که انتساب این قراردادها به خدا از سوی انسان
موضوعی است که مبتنی بر مناسبات زور و سلطهی مدعیان و سلطه پذیران دارد!
چون از دید
مدعیان الوهیتی همچون ابوبکر بغدادی، فهم ندای وجدان به عنوان خدای زنده از سوی
مردم، به دلیل عقل اکثریت بت پرستان منتسب به اسلام، قابل پذیرش نیست! این که چرا
ادیان با التقاط معنا با مذهب و شریعت (که هر یک معنای خاص خود را دارند) تحت یک
عنوان کلی، دارای این همه پیرو در جهان هستند، که با اینکه جملگی یک رویکرد کلی
برای "آزادی و استقلال انسان از نوع انسان و بت ایدئولوژیک" داشته (و در
واقع مترادف با همین معنای سکولاریسم باید باشند)، در مقابل یکدیگر قرار گرفتهاند،
بر میگردد به این نظریه که ادیان در امتداد طولی هم بوده و مثل کلاس اول و دوم و
سوم تکمیل شدهاند و بنابراین هر یک کلونی خود را دارند!
در حالیکه نظر
به باطن تمامِ ادیان، بیانگر این است که هر یک در یک موقعیت تاریخی-جغرافیایی با
مناسبات حقوقی قدرت، یک پیام واحد داشته اند! و به همین دلیل در قرآن رسالت تمام
پیامبران را دارای یک پیام دانسته و مسلمان را تسلیم به ندای وجدان و فطرت حنیف میداند!
و حتی مسلمان را مؤمن نمیداند! چون فرد ممکن است تسلیم باشد اما به هر دلیل از این
تسلیم خود امنیت نیابد! وصل کردن واژهی مسلمان به کلونی دین اسلام در دوران شکل
گیری، از موارد مهمی است که بخش عمدهای از پیروان آن را تبدیل به یک قبیلهی
ایدئولوژیک (امت) با مناسکی غیرقابل تحول (به نسبت رشد امنیت در جامعهی مدنی)
کردهاند!
حال آنکه به
هیچ عنوان تفکیک پیامِ ادیان از هم قابل اثبات نیست! و اگر بخواهیم بصورت جامع و
از متن کتب اصلی استنباط کنیم: پیام جملگی استقرار یک جامعه ی سکولار بوده است که
کسی نه حق سلطه بر جامعه دارد و نه میتواند این سلطانی خود را بر تمام مردم اثبات
کند و در واقع قادر مطلقه(خدا) عنصری سمبولیک است که کسی نتواند از سوی او داعیهیِ
حکومتی را داشته باشد که این داعیه توسط خودش قابل اثبات نیست! چرا که رابطه با
خدا بصورت انفرادی با تک تک مردم صورت میگیرد نه بصورت اجتماعی در یک آن با همه!
خدایی که با قلب و عقل و به تجربه و بصورت مستقیم با مردم میتواند به نسبت وسعت
وجودی رابطه داشته باشد و ایشان را به راه راست (مستقیم) هدایت کند!
.........
ارجاعات متن
شعر:
1- لا اکراه
فیالدین = در دین و روش زندگی هیچ کراهت و اجبار و زوری نیست! راه و روش بالندگی
امری حصولی و تجربی و بر مبنای هدایتِ جمع جبریِ "قلب و عقل و دیده و شنیده
است و معرفتی شخصی و ویژه است که به عمل هر شخص معنا میدهد! وگرنه اطاعتِ چشم و
گوش بستهیِ سربازان در پادگانِ زندگی، چه ارزشی دارد؟
.
2- وجدان یا
خدایِ نزدیکتر از رگِ گردن.
(سوره ق 50):
و ما انسان را
آفریدهایم و میدانیم که نفس او چه وسوسهای به او میکند! و ما از شاهرگش به او
نزدیکتریم!(16)
.
3- فطرت حنیف
(سرشتِ خودجوش= وجدان).
سوره
الروم(30):
پس روی خود را
با گرایش تمام به سوی دین حنیفِ فطری کن! (دین خودجوش سرشته شده در جان انسان) که
همان سرشت و وجدانی است که خدا مردم را بر آن سرشته است! آفرینش خدا، تغییرپذیر
نیست! این است دین پایدار!... ولی بیشتر مردم نمیدانند! (آیه 30)
سوره یونس 10:
و به دین
حنیف(خودجوش) روی آور و زنهار از مشرکان مباش ( 105) شریکی از نوع بشر و مخلوقات
برای این ندای ِدرونی (وجدان) اختیار مکن!
.
4- علم
(دانش):
پیروی نکن و
درقفای چیزی نرو که بدان علم و دانش نداری! که از گوش و دیده و "قلبِ
معقول" پرسش خواهد شد و جملگی مسئولند! دانش به تائید تجربی و درک و فهمِ این
عناصر معنا دارد!
وَلاَ تَقْفُ
مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ
أُولئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْؤُولًا ﴿36﴾ اسراء
.
5- تغییر
سرنوشتِ ملتها و اقوام.
(سوره
الرعد13)
در حقیقت خدا
حالِ هیچ قومی را تغییر نمی دهد، مگر آنان حال خود را تغییر دهند! و چون خدا برای
قومی آسیبی بخواهد هیچ برگشتی برای آن نیست! و غیر از او حمایتگری برای آنان
نخواهد بود! (آیه 11)
.
6- حی القیوم
(زنده و بسیار پایدار و پای برجا)
نشان از قدرت
زنده در هدایت و پرورش زنده در جان انسانی که خود زنده است و مرده نیست و اختیار
دارد. و اشاره به اینکه قدرت زنده وکیلی برای پرورش مخلوق خود ندارد! و رسالت
پیامبران تنها انذار(هشدار) از تعرض و ستم به دیگری، و بشارت (مژده) به پیروان
فطرت حنیف (وجدان) و پرهیز از شرک (شریک دانستنِ قدرتِ انحصاریِ خدای در جان ویژه،
با قدرت بشری دیگر) بوده است! و این به معنای مستقل بودنِ سرنوشتِ رشدِ هر انسان
از دیگری است. و ملتی که چنین رفتاری را پاس بدارند یک امتند که زاد و پرورشان با
یک مادر و اُمِ زاینده است (که طبیعت و یا خدایی است که بر ما محیط است و شناختِ
کامل و قطعیاش برای ما که محاط و محدودیم) مقدور نیست!
.
7- تواناییِ
محدودِ شناختی عنصرِ محاط، در مناسباتِ نامعینِ و لایتناهیِ محیط!
لایکلف الله
نفسا الا وسعها = تکلیف و وظیفهای نیست بر کسی جز به اندازهی توان و وسعت وجودی
ویژهیِ خود او که تشخیصِ این وسعت و توانایی با کسی که خود محاط و جاهل از
مناسبات محیط است نیست. بنابراین مقررات اجتماعی نمیتواند، حتی در صورتِ توافق
مردم بر سر آن، بصورت قانون درآید و بر هدایت و رشد و معرفت و ایمانی حاکم شود که
در چارچوب و مناسبات خاصِ توانایی نامعینِ فرد و وجدانِ زندهیِ اوست، نه در
توانایی دیگری! ایمان چون غذایی است که خود فرد باید بخورد! و امری است منحصر به
دریافتهای واقعی و قدری فراتر از ارادهیِ دیگری! سمبول این استقلال خدایی است،
مستقل از دیگری!
قراردادهای
اجتماعی ناگزیرند که تنها برای محافظت و پاسداری از حریم خصوصیِ شهروندان وضع شوند
و نیز برای چگونگی نظامتصمیم سازی در مورد منابع طبیعیِ مشترک و امنیتِ اجتماعی و
ملی، که تمام مردم باید در آن شریک باشند، نه توسط کسی که به ذاتِ بشر و وسعتِ
وجودی و انحصاری فرد و هدف هستی او احصاء و حقی ندارد! و خود محاط است و خطاپذیر.
کل شیئی
احصیناه فی امام مبین! = کل اشیاء در یک راهبر روشنگر قرار داده شده است که بر
هستی مسلط است. و کدام بشر بر اجزاء هستی مسلط است؟ واژه ی امامی که باید بر کل
هستی احصاء داشته باشد نمیتواند مختصِ بشری محدود باشد! همین نکته کافی است که کسی
بر خود قیدی نبدندد که توان آن را ندارد و این نیز دلیلی است بر استقلال انسان از
انسان در هدایت سرنوشت و زندگی!
.
8- داستانِ
ولی خدا (خضر) و موسا در سورهی کهف(قرآن) دارای نکاتی کلیدی است!
موسا در
جستجویِ شناخت و اکتسابِ "علم لدنی (علم الوهی و فهم حکمت هستی)"، و
برای رهایی از شک و شبهه از ظن و گمان و رسیدن به یقین، در قلب خود از خدا خواست
که انسان و ولی خود را در زمین به او بنمایاند تا او با رهروی و پیروری و اطاعت از
او بتواند با سلوکی واقعی، با چشم و گوش و هوشی واقعی، به علوم طبیعی و حکمت هستی
پی ببرد! خداوند به به قلب یا در خواب نازل کرد که در محلی که اتفاق خارق العادهای
رخ میدهد با عنوان مجمع البحرین (محل تلاقی دو دریا) میتواند چنین شخصی را ملاقات
کند! موسا با یار خود (یوشع) راهی شد! طی ماجراهایی بالاخره به خضر (در قرآن به
این نام اشاره نشده) رسید!... خضر در همان ابتدا این همراهی را نپذیرفت و به موسا
گفت:
"لن
تسطیع معی صبرا" ( یعنی: تو عمرا نمیتوانی با من صبر کنی و همگام و همراه
شوی، چون تو استطاعت لازمه را نداری و ناتوانی!) از موسا اصرار و از خضر امتناع...
تا اینکه موسا گفت: انشاء الله که بتوانم... یعنی اگر خدا بخواهد، چه میگویی؟ ...
اینجا بود که خضر پذیرفت! یعنی تو اگر به قدرت خود مطمئنی و اعتماد داری، پس چگونه
خود به قدرت نرسیدهای؟ و اگر اطمینان نداری آنگاه با امید به قدرت برتر شاید
بتوانی با من همراه شوی! هر چند اگر چنین اطمینانی داشتی حتما آن قدرت برتر(خدا)
به اتو امر میکرد نه اینکه خود بدون اشراف به مراتب نیاز خود محدودت برای خود نسخه
بپیچی! با اینهمه چون خضر خود نیز خود را در قدرت برتر محاط میدانست، به موسا که
به قدرت برتر اعتراف کرده و بدان امیدوار بود-نه توان خود- به او رخصت همراهی
داد... تا عهد او را در مسیر راه و در تجربه آزموده شود نه بصورت کلامی و با وعظ و
منطق و استدلال!
با این وصف،
خضر برای پذیرش همراهی و پیروی موسا با خودش، یک شرط گذاشت و آن اینکه: موسا در
این همراهی و پیروی به هیچ عنوان نباید به آنچه نمی فهمد اعتراض کند! یعنی تبعیت
با چشم بسته! چرا که اگر موسا به هدایت خدا در قلب خود باور دارد بنابراین نباید
به راهنمایی او اعتراضی داشته باشد و حکمت و ربوبیت و خیرخواهی او شک کند! وگرنه
وقتی در ایمان موسا و باور او به هدایت زنده ی خدا بصورت مستقیم، شک باشد، چگونه
خواهد توانست با علم و منطق بر باور خود استوار باشد؟!
با اینهمه در
مسیر راه سه رفتار عجیب از سوی خضر سر میزند که موسا به دلیل تناقش آن با عقل و
منطق و حقوق اجتماعی و عاطفه ی انسانی، به هر سه اعتراض میکند!
8-1) اتفق
اول: سوراخ کردن قایق یک پیرمرد بینوا و فقیر (بصورت پنهانی و وقتی که در قایق به
سمت بندر در راه بودند)
8-2) سربریدنِ
یک طفل (کودک در حال بازی) در بندرگاه بدون هیچ مقدمه و دلیل مشهود توسط خضر... و
فرار از دست مردم.
8-3) اقدام به
تعمیر یک خرابه در حالی که گرسنه و تشنه بودند و میتوانستند برای اهالی روستا کار
کنند و در ازایش غذا بگیرند.
موسا سه بار
به خضر اعتراض کرد و با توجه به شرطی که خضر برای او گذارده بود، موسا فهمید چون
قادر نیست دلایل و حکمت رفتارهای خضر را که ولی خداست دریابد، لذا نمیتواند با او
همراهی کند و بدینگونه راهشان از هم جدا شد!
البته پس از
افتراق و پذیرش ناتوانی در تبعیت از یک ولی خدا، خضر حکمتهای فرامین الهی را برای
او توضیح داد!
نتیجه:
الف) اعتماد
به کسی که فرمانش را از منبعی میگیرد که مردم به آن دسترسی ندارند! ناممکن است! و
ادعایش از سوی مردم یک دروغِ ناشی از جهل و هیجان، که در ادامه ی راه به بن بست
میرسد!
ب) در
اجتماعیات و زندگی مدنی باید رفتارهای اجتماعی قابل دریافتِ عمومی و قابل فهم
باشد! اینکه مردم ناگهان بفهمند که باید در سوریه و عراق و لبنان و یمن حضور یابند
بدون اینکه خود در این تصمیم سازی شریک باشند و مصلحت و سرنوشت خود را خود بسازند!
نه اینکه یکی با هر دلیلی تصمیم بسازد و ملت همه در پی او ناگزیر به تبعیتی شوند
که از آن ناتوانند!
.
9)ادعونی
استجب لکم! ( بخوان مرا تا اجابت کنم تو را)
مثالهای قرآن
برای فهم بردگان قبایل بدوی، رویکردی نمادین دارد! مثلا برای اینکه بردگان را از
مالکیت رؤسای قبایل آزاد و مستقل کنند، و ابسته به خودشان کنند و بدین صورت
مناسبات برده داری و جهل و استعمار را بر هم زنند، آدرس قدرت برتر و خدایی که
بزرگتر از قدرت هر بشری است را در قلب خودشان و در فطرت حنیف خودشان میدادند! تا
بدین وسیله آنها به احساس قدرت واقعی پی ببرند و بتوانند در مقابل استعمارگر
بایستند!
این آیه در
قرآن بیانگر آن است که مردم میتوانند با ارتباط مستقیم با خدایی که طبق آیه آدرسش
نزدیکتر از رگ گردن به انسان است بین محلِ تپشِ قلب و عقل (مغز)... پس وقتی فرد
خدا را بخواند او پاسخ میگوید و در این صورت به این رابطه پی میبرد و هدایت میشود
و نیازی به شریک آوردن برای او ندارد... مگر اینکه همین خدا (با همین وحی و یا
رابطه ی مستقل بر اساس جمع عقل و قلب) فرد را به سمت شخصی هدایت کند و به او بگوید
که تو در این قسمت از راه خود برای رسیدن به مقصدت میتوانی از این متخصص استفاده
کنی!
این آیه به
مدعیان اثبات میکند که هر فرد و شهروندی در امور ایمان و پیروی از کسی مستقل است و
اینطور نیست که کسی( مثل ابوبکر بغدادی یا مصباح یزدی) ادعایی بکند و بقیه ناگزیر
به تبعیت باشند، وگرنه کافرند! روش و منش گروههای تکفیری چنین است! که آگاهانه و
یا ناآگاهانه و بر اساس جهل و یا غرض، مردم ساده دل را می فریبند و به جای اینکه
مردم را به عقل و دریات و فهم و ندای دل مستقلِ خودشان تشویق کنند، آنها را به
اوامرِ شخص خود دعوت میکنند!
حتی پیامبران
نیز مردم را به خدای زنده در فطرت حنیف خود مردم دعوت میکردند، نه به خود. موضوع
پیروی از خدا و رسولش و اولیاء نیز بر اساس پیروی از این اصلِ استقلال و رابطه با
فطرت و جدان است، که خدای زنده وکیل ندارد! حتی به پیامبر میگوید: تو وکیلِ ابتدا
به ساکنِ مردم نیستی! تو تنها مامور به انذار و بشارتی! تو نمیتوانی کسی را مؤمن
کنی! ایمان رابطه ای بین من و بنده است! مردم طبقِ حکم عقل و دل خود و با هدایت
مستقیم خدا رشد خواهند یافت! و بر اساس این استقلال است که کسی حق تصرف در جان و
مال مردم را ندارد! وگرنه همچون اهالیِ بندر، هر عاقلی باید خضر را پیگیری کند و
به مجازات برساند! مردم باید کار خود را بکنند و خضر هم کار خود را. یکی بر اساس
هدایت وجدان و دیگری هم بر اساس ماموریت خدا. حکمتش چیست؟ کسی نمیداند، جز
مأمور!... اگر بنا بر استباط واحد و رفتار ثابت باشد، مسلما چنین رفتار هماهنگی
عملا اختیار و انتخاب را ساقط و فرصت زندگی را برای جستجوی معنا و انگیزهی حرکت و
پویندگی بیمعنا میکند! در این معرکه هر کس باید به نسبت شعور و باورِ خویش عمل
کند، نه بر اساس حکم قطعی! جهان محل نسبیات و عدم قطعیت است و به همین دلیل فرصت و
پروسهیِ حرکت معرفتبار معنادار است! ایمان یک پروژهی حکومتی و رسمی با زمان و
مکان معین و تعداد واحدهای معین در یک دوره کلاس آکادمیک نیست! ایمان به نیک و بد
و راه و بیراه، و روشِ زندگی، یک پروسهی زنده و معرفتبار است با طریقهای متنوع!
No comments:
Post a Comment