Wednesday, October 11, 2017

از قلم تا قدرم در سفر عشق


از قلم تا قدم در "سفر عشق" با
 #کامران_قادری
امیدوارم به قلم‌هایِ واقعیِ قدَم....ناامیدم از قدَم‌هایِ خیالیِ قلَم.
کامران جان!
در این زمستان، تو از اوّلِ بهار تا تابستان و پاییز، مسافرِ سفر عشقی بوده‌ای با پای پیاده به قدم و... شاعرانی چون من راویِ خیالِ عشق به قلم...شاعر می‌گوید: از کنارِ آینه مثل موش آرام رَد شو با قلم، تا گربه شاخَت نزند با قدم!...این شده دورِ باطلِ اُمید به حیاتِ سبز و حرکت و سرگیجه در دور باطل چرخ فلکی سرسبز، تا معجزه‌یِ عشق! "مهندس‌شهرام" که با همسرش 5 سال امیدوار به اخذِ پناهندگی، در ترکیه دربدر است، گفت: اکثریتِ 3هزار تن فالُوِرهایش در فکرِ گریز از ایرانند و تو بعد از 35 سال که از گریزت گذشته، مثل یک شیر، به صرافت افتاده‌ای که با پای پیاده بر‌گردی به وطن؟! تو را چه می‌شود؟ و تو گفتی سفرت "سفر عشق" است! و او گفت: بی‌خیال!... 
چنان قحط سالی شد اَندَر دمشق...که یاران فراموش کردند عشق!
گفت: "شیر" شدن یک بسترِ مادی و معنویِ آزاد می‌خواهد که یک موشِ مصلحتی نزاید که برای رزق و امنیتِ موشک‌ها و پوشک‌ها، نهایتا هم زندگی را باخته و هم آدم شدن را! تو گفتی از کسی توقع نداری! این راه توست!
شاید دمِ گرمِ قدمت به نفس سرد قلمی بگیرد و شاعر هم عاشق شود!
می‌دانم که تو فقط یک خواسته داری با قدم‌هایت! نه اسلحه در دست داری و نه زیاده‌خواهی! تو تنها می‌خواهی با حرکتی مسالمت‌آمیز و با پیامِ صلح و بخشش و محبت و شستن انتقام و کین از دل‌ها، شریکِ مدیریت سرنوشت و منابع ملی سرزمین خود باشی، تا با تصمیمِ قانونی یک نفر ویران نشود! می‌خواهی بعد از تبعید ناشی از "زورگیری عقیده" به خاکت گام نهی! تو هویت و نامت را بر دوش کشیده‌ای! براستی چه بر انسان تا "انترانِ خمار مست" رفته که حتی جرأتِ به‌دوش کشیدنِ نامِ واقعیِ خویش را ندارند؟
لعنتِ ما به آیه‌هایِ یأس است و یا واقعیت؟
یا درود ما به قدمی است عاشقانه که به قلم‌هایِ گمنامِ بزدل، شرف دارد؟!
از این جماعتِ هزارپاره‌ یکی از کاخ و دیگری در کوخ به تو ایراد می‌گیرد: بخشش یعنی چه؟ چرا فحش نمی‌دهی؟ شمشیرت کو؟ چرا درنده نیستی؟ مگر می‌شود بخشید؟... رعیتی از دخمه تو را به ریشِ ارباب می‌بندد! گزمه‌ی ارباب تو را نوکرِ صهیونیسم می‌خواند!... رسانه‌های استعمار خود را به ندیدن می‌زنند!... رسانه‌هایِ خودی از شیر پرچم تو می‌ترسند! غیرخودی تو را خودی و، خودی تو را غیرخودی می‌داند!
می‌بینی ملت چقدر سرمای سختی خورده‌اند از وحشتِ قضاوت شدن؟! آنها تنها رحمت را در لبخند و اعتبارِ دژخیم خود باور دارند و حتی از لایک کردنِ مفتِ معنایِ سفرِ عشقت هم ابا دارند! چرا که کوسه به فکرِ ریش است و از بس وقتش تلف شده، لابد دیگر وقت ندارد!
باید نگاهی به آینه بیندازم!... چه بر من رفته؟... و یا همواره من همین بوده‌ام و بی‌خبرم؟ گویا هر نسل اگر یکبار اُمیدَش کتک بخورد دیگر مرده است، تا اینکه نسلِ بعدی بیاید و باز امیدش کتک بخورد!
اینجاست که باید لعنت فرستاد به مهندسانِ ویژه‌خوارِ امید واهیِ سبز، به آتشِ قانون ارباب و رعیتی! آنها که میدانستند و به روی مبارک نیاورند چون ویژه خواری در خونشان است و با تغییر قانون ویرانند!
اینجاست که تا "قاتل امید واهی" توبه نکند این جماعتِ اعتماد بر باد رفته، زنده نخواهد شد
اینجاست که باید به جانِ پرچمداران و کاسبان "امید واهیِ سبز" افتاد! تا مرده را زنده کنند!
امید گفت: من امشب آمدَستم وام بگزارم
حسابت را کنارُ جــــــــــــــــام بگذارمhttps://static.xx.fbcdn.net/images/emoji.php/v9/fcb/1/16/1f641.png:(
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت!
مسیحایِ جوانمرد من‌!
ای ترسای پیــــرِ پیرهن‌چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آااااااای...!
دمت گرم و سرت خوش باد!
این پاره‌ای از شعر اخوان ثالث (امید) است که در واقع ناامیدانه به می‌فروشِ جوانی روی آورده تا با جام شراب و مستی پس از شکست حکومتِ ملی مصدق او را احیاء کند!
می‌دانم که البته اگر بتوانیم با قدم‌ها‌ی خود، شعر هشیاری و عشق و همدلی و هم افزایی ملی و بخشش و شستن کین و وحدت ملی و همزیستی مسالمت‌آمیز بسرائیم، هنر کرده‌ایم. چنین شعری البته باید بر زبان مشترکِ حقوقی ملی (مبتنی بر برابری حق آب و گل) استوار باشد، نه بر تمایزها و تضادها.
...
کامران قادری حدودِ 7 ماه، حدودِ 7000 کیلومتر را با پای پیاده، گام به گام (آیا اصلا می‌فهمم گام به گام و دم به دم میان سرما و گرما در شب و روز خوابیدن و خوردن و استحمام کنار جاده و خطر و تهدید یعنی چه؟!) از سوئد به سمت ایران قدم زده، برایِ درخواستِ "انتخابات آزاد". شهرام در کایسری ترکیه در ویدئویی، به او می‌گوید: مردم قدرِ گام‌هایِ تو را نمی‌فهمند! و اگر با قلمِ خوشند، اما با قدَم ناخوشند!
آنها به آن سردی و سنگی رسیده‌‌اند که حتی برای احیاء خود، آگاهی و عشق تو را یک "لایک" هم نمی‌کنند!
و سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت! برای آنها کار تو خنده دار است!
و من می‌گویم: اگر چنین باشند لابد بتدریج تواناییِ عشق‌ورزی و کنش معنادار را از دست داده‌اند!
...
آیا آیه هایِ یأس از درجازدنی تاریخی می‌سراید؟ یا من بازمانده‌یِ روحِ تجاوز شده‌ی موشی هستم که بین "کفتارشدن" و "انتران خمار مست" و انسان، دست و پا میزند؟!
چرا "شهرام در کایسری" به "کامران قادری" از روحِ سرد و غیرتِ مرده‌یِ مردم می‌گوید؟ بر او چه رفته؟
از امیدِ زردِ چند میلیونی در راهپیمایی سبز تهران...تا ناله از این زندانی تا زندانیانِ زنجیره‌ای ناپایان... تا امیدِ کامرانِ قادری چقدر فاصله است؟ این بازی تا کی ادامه دارد؟ مگر عمر چقدر کِش می‌آید؟
درود بر شرفَت کامرانِ عزیز! که لااقل تکلیفِ خودت با خودت روشن است!
اما آیا منِ ایرانی بازتابِ قلمِ این شعرِ اخوان ثالث (امید) بعد از کودتای 32 هستم؟... بگذار در آینه بنگرم، ببینم کیستم؟!
...
سلامَت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ‌گفتن‌و دیدارِ یاران را
"نگه" جز پیشِ پا را دید، نتواند!
که ره تاریک و لغزان است
وگر دستِ محبت سو کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است.
نفس ، کز گرمگاهِ سینه می‌آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیشِ چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم ز چشمِ دوستانِ دور یا نزدیک؟
...
مسیحای جوانمردِ من‌! ای ترسای پیــــــرِ پیرهن‌چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آااااااااای...!
دَمَت گرم و سَرَت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی،... در بگشای!
منم من، میهمانِ هر شبت، لولی‌وشِ مغموم
منم من، سنگِ تیپاخورده‌یِ رنجـــور
منم، دشنامِ پستِ آفرینش، نغمه‌ی ناجــور
نه از رومم، نه از زنگم،
همان بی‌رنگِ بی‌رنگم
بیا بگشـــــای دَر، بگشـــای ، دلتنگم.
حریفا ! میزبانا ! میهمانِ سال و ماهَت پشتِ دَر چون مـــوج می‌لرزَد
تگرگی نیست، مرگی نیست!
صدایی گر شنیدی ، صحبتِ سرما و دندان است
من امشب آمدَستم وام بگزارم
حسابت را کنارِ جام بگذارم
چه می گویی که بی‌گه شد ، سحر شد ، بامداد آمد؟
فریبت می‌دهد، بر آسمان، این سرخیِ بعد از سحرگه نیست!
حریفا ! گوشِ سرمابرده است این،
یادگارِ سیلی سردِ زمستان است
و قندیلِ سپهرِ تنگ‌میدان، مرده یا زنده
به تابوتِ ستبرِ ظلمتِ نه‌تویِ مرگ‌اندود ، پنهان است!
حریفا ! رو چــراغِ باده را بفــــروز... شب با روز یکسان است!
...
سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابـــــر ، دل‌هـا خسته و غمگین
درختان اسکلت‌هایِ بلورآجین
زمین دلمرده ، سقفِ آسمان کوتـــاه
غبارآلوده مهر و مـــاه
زمستان است!
مهدی اخوان ثالث (امید)
...
چراغم در این خانه می‌سوزد! بین گریز و خودکشی و دریده‌شدن، که آرزویِ گرگ است!
میانِ مهندسان و مُرَوِجانِ بی‌اعتمادی، به خود اعتماد می‌کنم و سرنوشتِ کامران قادری را در بازگشت به وطن با قلمِ قدم‌هایِ خودم، پی‌گیری می‌کنم تا باور کنم: "که هستم".
... تا چشمانم را از کراهت به‌رویِ آینه نبندم! آیا من انسانم؟

خیام ابراهیمی
14 مهر 1396
https://www.youtube.com/watch?v=4sel6lAo2vs

No comments:

Post a Comment

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...